عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۲
گرت از سیم زبانست و سخن زر گویی
از زر و سیم به آنست که کمتر گویی
شعر در دولت این سیم پرستان گدا
کمتر از خاک بود گر ز پی زر گویی
شعر با همت عارف که چو چرخست بلند
پست باشد اگر (از) عرش فروتر گویی
گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت
قول با بلبل خوش نغمه برابر گویی
جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف
قطره یی در دهنت افتد و گوهر گویی
در غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم را
سزد ار همچو ملک روح مصور گویی
دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش
نفسی گرم بزن تا سخنی تر گویی
از پی جلوه طاوس جمالش خود را
طوق زرین کنی ار سجع کبوتر گویی
بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد
از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی
ملک از چرخ فرود آید و در رقص آید
گر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگویی
خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد
همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی
در شب گور تو چون روز چراغی گردد
هر سخن کز پی آن شمع منور گویی
چون کف دوست کند دست سؤالت را پر
همچو خواهنده نان هرچه برین در گویی
گر چه هر چیز که تکرار کنی خوش نبود
خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی
سیف فرغانی دم در کش و او را مستای
مشک را مدح بناشد که معطر گویی
از زر و سیم به آنست که کمتر گویی
شعر در دولت این سیم پرستان گدا
کمتر از خاک بود گر ز پی زر گویی
شعر با همت عارف که چو چرخست بلند
پست باشد اگر (از) عرش فروتر گویی
گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت
قول با بلبل خوش نغمه برابر گویی
جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف
قطره یی در دهنت افتد و گوهر گویی
در غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم را
سزد ار همچو ملک روح مصور گویی
دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش
نفسی گرم بزن تا سخنی تر گویی
از پی جلوه طاوس جمالش خود را
طوق زرین کنی ار سجع کبوتر گویی
بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد
از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی
ملک از چرخ فرود آید و در رقص آید
گر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگویی
خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد
همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی
در شب گور تو چون روز چراغی گردد
هر سخن کز پی آن شمع منور گویی
چون کف دوست کند دست سؤالت را پر
همچو خواهنده نان هرچه برین در گویی
گر چه هر چیز که تکرار کنی خوش نبود
خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی
سیف فرغانی دم در کش و او را مستای
مشک را مدح بناشد که معطر گویی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح منصور بن سعید
شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا
چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا
چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم
که نیست یک شب جان مرا امید بقا
چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم
نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا
همی بنالم چون چنگ و خلق را از من
همی به کار نیاید جز این بلند نوا
همی کند سرطان وار باژگونه به طبع
مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا
اگر ز ماه وز خورشید دیدگان سازم
به راه راست درآیم به سر چو نابینا
ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده برین آسمان بی پهنا
گر آنچه هست بر این تن نهند بر کهسار
ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا
ز تابش آب شود در در میان صدف
ز رنج خون شودی لعل در دل خارا
مرا چون تیغ دهد آب آبگون گرودن
هر آنگهی که بنالم به پیش او ز ظما
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا
قضا به من نرسد زآنکه نیست از من دور
نشسته با من هم زانوی منست این جا
به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
ز نزد من به زمین بر پراکنند قضا
ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست
در آب چشمم از آن خاک بردمید گیا
نبشتنی را خاکستر است دفتر من
چون خامه نقش وی انگشت من کند پیدا
بماند خواهد جاوید کز بلندی جای
نه ممکن است که بروی جهد شمال و صبا
مکن شگفت ز گفتار من که نیست شگفت
از این که گفتم اندیشه کن شگفت چرا
عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ
ز آستانه درگاه او ستد بالا
جواد کفی عادل دلی که در قسمت
ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا
که جام باده به ساقی دهد به دست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا
به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون
بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا
امام عالم و مطلق تو را شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها درنامدی گل رعنا
بهاری ابر به کف تو نیک مانستی
به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا
شبی به اصل خود از خار و از صدف گل و در
ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا
ز چرخ گردون مهری ز کوه ثابت زر
ز چشم ابر سرشکی ز حد تیغ مضا
درست و راست صفات تو گویم و نه شگفت
درست و راست شنیدن ز مردم شیدا
شگفت از آنکه همه مغز من محبت توست
ار آنکه کوه رسیل است مرمرا به صدا
چون من به سنت در اطاعت تو دارم تن
فضایل تو به من بر فریضه کرد ثنا
دلیروار همی وصف تو نیارم گفت
ز کفر ترسم زیرا که نیستت همتا
چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم تو را ثنا به سزا
مرا نگویی از اینگونه چند خواهم دید
سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا گه مینا
همی چه گویم و دانم همی کجا بینم
من آنچه گویم اینست عادت شعرا
دعای من ز دو لب راست تر همی نشود
بدان سبب که رسیدم به جایگاه دعا
ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا
نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید
چو آفتاب نماید مرا به دیده سها
گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی
دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا
همیشه بادی بر جای تا همیشه بود
به جای مرکز غبرا و گنبد خضرا
چو چرخ مرکز جاه تو را شتاب و سکون
چو طبع آتش رأی تو را سنا و ضیا
چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا
چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم
که نیست یک شب جان مرا امید بقا
چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم
نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا
همی بنالم چون چنگ و خلق را از من
همی به کار نیاید جز این بلند نوا
همی کند سرطان وار باژگونه به طبع
مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا
اگر ز ماه وز خورشید دیدگان سازم
به راه راست درآیم به سر چو نابینا
ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده برین آسمان بی پهنا
گر آنچه هست بر این تن نهند بر کهسار
ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا
ز تابش آب شود در در میان صدف
ز رنج خون شودی لعل در دل خارا
مرا چون تیغ دهد آب آبگون گرودن
هر آنگهی که بنالم به پیش او ز ظما
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا
قضا به من نرسد زآنکه نیست از من دور
نشسته با من هم زانوی منست این جا
به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
ز نزد من به زمین بر پراکنند قضا
ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست
در آب چشمم از آن خاک بردمید گیا
نبشتنی را خاکستر است دفتر من
چون خامه نقش وی انگشت من کند پیدا
بماند خواهد جاوید کز بلندی جای
نه ممکن است که بروی جهد شمال و صبا
مکن شگفت ز گفتار من که نیست شگفت
از این که گفتم اندیشه کن شگفت چرا
عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ
ز آستانه درگاه او ستد بالا
جواد کفی عادل دلی که در قسمت
ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا
که جام باده به ساقی دهد به دست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا
به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون
بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا
امام عالم و مطلق تو را شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها درنامدی گل رعنا
بهاری ابر به کف تو نیک مانستی
به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا
شبی به اصل خود از خار و از صدف گل و در
ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا
ز چرخ گردون مهری ز کوه ثابت زر
ز چشم ابر سرشکی ز حد تیغ مضا
درست و راست صفات تو گویم و نه شگفت
درست و راست شنیدن ز مردم شیدا
شگفت از آنکه همه مغز من محبت توست
ار آنکه کوه رسیل است مرمرا به صدا
چون من به سنت در اطاعت تو دارم تن
فضایل تو به من بر فریضه کرد ثنا
دلیروار همی وصف تو نیارم گفت
ز کفر ترسم زیرا که نیستت همتا
چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم تو را ثنا به سزا
مرا نگویی از اینگونه چند خواهم دید
سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا گه مینا
همی چه گویم و دانم همی کجا بینم
من آنچه گویم اینست عادت شعرا
دعای من ز دو لب راست تر همی نشود
بدان سبب که رسیدم به جایگاه دعا
ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا
نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید
چو آفتاب نماید مرا به دیده سها
گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی
دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا
همیشه بادی بر جای تا همیشه بود
به جای مرکز غبرا و گنبد خضرا
چو چرخ مرکز جاه تو را شتاب و سکون
چو طبع آتش رأی تو را سنا و ضیا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وصف شب و ستارگان آسمان و ستایش علی الخاص
دوش در روی گنبد خضرا
مانده بود این دو چشم من عمدا
لون انفاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا
کلبه ای بود پر ز در یتیم
پرده ای پر ز لؤلؤ لالا
آینه رنگ عیبه ای دیدم
راست بالاش در خور پهنا
مختلف شکل ها همی دیدم
کامد از اختران همی پیدا
افسری بود بر سر اکلیل
کمری داشت بر میان جوزا
راست پروین چو هفت قطره شیر
بر چکیده به جامه خضرا
فرقدان همچو دیدگان هژبر
شد پدید از کران چرخ دو تا
بر کران دگر بنات النعش
شد گریزان چون رمه ز ظبا
همچو من در میان خلق ضعیف
در میان نجوم نجم سها
گاه گفتم که مانده شد خورشید
گاه گفتم که خفت ماه سما
که نه این می برآید از پس خاک
که نه این می بجنبد اندر وا
من بلا را نشانده پیش و بدو
شده خرسند اینت هول و بلا
همت من همه در آن بسته
که مرا عمر هست تا فردا
مویها بر تنم چو پنجه شیر
بند بر پای من چو اژدرها
ناله زار کرد نتوانم
که همه کوه پر شد ز صدا
اشک راندم ز دیدگان چندان
کز دل سنگ بر دمید گیا
گر بخواهد از این همه غم و رنج
برهاند به یک حدیث مرا
خاصه شهریار شرق علی
آن چو خورشید فرد و بی همتا
آن که در نام ها خطابش هست
از عمیدان عصر مولانا
دولت از رأی او گرفته شرف
عالم از رأی او گرفته ضیا
خنجر عدل از او نموده هنر
گوهر ملک از او فزوده بها
رأی او را ذلیل گشته قدر
عزم او را مطیع گشته قضا
تیغ او بر فنای عمر دلیل
جود او بر بقای عیش گوا
بس نباشد سخاوت او را
زاده کوه و داده دریا
گر جهانی به یک عطا بدهد
از کف خویش نشمرد به سخا
دیده عالم از تو شد روشن
نامه دولت از تو شد والا
ملک را رتبتی نماند بلند
که نفرمود شهریار تو را
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا
بشتاب اندر آن که تا بکنی
روی داری همیشه در بالا
ای چو بارنده ابر در مجلس
وی چو آشفته شیر در هیجا
باز سالی دو شد که در حضرت
نه ای از پیش تخت شاه جدا
نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا
باز بر ساز جنگ ایرا هست
خون به جوش آمده به مرگ و فنا
زین کن آن رزم کوفته شبدیز
کار بند آن زدوده روهینا
دشت را کن به خنجرت جیجون
کوه را کن به لشگرت صحرا
من از این قسم خویش می جویم
بازیی دیده ام درین زیبا
که به هر سو گذر کند سپهت
به هوا بر شود غبار و هبا
من بگیرم غبار موکب تو
که بود درد را علاج و شفا
در دو دیده کشم که دیده من
گشت خواهد ز گریه نابینا
در غم زال مادری که شده است
از غم و درد و رنج من شیدا
نیل کرده رخش ز سیلی غم
کرده کافور دیدگان ز بکا
چون عصا خشک و رفت نتواند
در دو گام ای عجب مگر به عصا
راست گویی همی در آن نگرم
که چه ناله کند صباح و مسا
زار گوید همی کجایی پور
کز غمت مرد مادرت اینجا
من بر این گونه مانده در فریاد
زآشنایان و دوستان تنها
بستد از من زمانه هر چه بداد
با که کرده است خود زمانه وفا
زآن نیارد ستد همی جانم
که تو بخریده ایش و داده بها
تا ضمیری است مرمرا به نظام
تا زبانی است مرمرا گویا
همتت را کنم به واجب مدح
دولتت را کنم به خیر دعا
از چون من کس در این چنین جایی
چه بود نی جز دعا و ثنا
مر مرا داد رأی تو آرام
مر مرا کرد جود تو به نوا
دستم از بخشش تو پر دینار
تنم از خلعت تو پر دیبا
شبی از من بریده نیست صلات
روزی از من بریده نیست عطا
مر مرا آنچنان همی داری
که ز من هم حسد برند اعدا
کرد گفتار من به دولت تو
آب و خون مغز و دیده شعرا
ایمنم زآنکه قول دشمن من
نشود هیچ گونه بر تو روا
زآنکه هرگز گزیده رأی تو را
هیچ وقتی نیوفتاد خطا
مانده بود این دو چشم من عمدا
لون انفاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا
کلبه ای بود پر ز در یتیم
پرده ای پر ز لؤلؤ لالا
آینه رنگ عیبه ای دیدم
راست بالاش در خور پهنا
مختلف شکل ها همی دیدم
کامد از اختران همی پیدا
افسری بود بر سر اکلیل
کمری داشت بر میان جوزا
راست پروین چو هفت قطره شیر
بر چکیده به جامه خضرا
فرقدان همچو دیدگان هژبر
شد پدید از کران چرخ دو تا
بر کران دگر بنات النعش
شد گریزان چون رمه ز ظبا
همچو من در میان خلق ضعیف
در میان نجوم نجم سها
گاه گفتم که مانده شد خورشید
گاه گفتم که خفت ماه سما
که نه این می برآید از پس خاک
که نه این می بجنبد اندر وا
من بلا را نشانده پیش و بدو
شده خرسند اینت هول و بلا
همت من همه در آن بسته
که مرا عمر هست تا فردا
مویها بر تنم چو پنجه شیر
بند بر پای من چو اژدرها
ناله زار کرد نتوانم
که همه کوه پر شد ز صدا
اشک راندم ز دیدگان چندان
کز دل سنگ بر دمید گیا
گر بخواهد از این همه غم و رنج
برهاند به یک حدیث مرا
خاصه شهریار شرق علی
آن چو خورشید فرد و بی همتا
آن که در نام ها خطابش هست
از عمیدان عصر مولانا
دولت از رأی او گرفته شرف
عالم از رأی او گرفته ضیا
خنجر عدل از او نموده هنر
گوهر ملک از او فزوده بها
رأی او را ذلیل گشته قدر
عزم او را مطیع گشته قضا
تیغ او بر فنای عمر دلیل
جود او بر بقای عیش گوا
بس نباشد سخاوت او را
زاده کوه و داده دریا
گر جهانی به یک عطا بدهد
از کف خویش نشمرد به سخا
دیده عالم از تو شد روشن
نامه دولت از تو شد والا
ملک را رتبتی نماند بلند
که نفرمود شهریار تو را
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا
بشتاب اندر آن که تا بکنی
روی داری همیشه در بالا
ای چو بارنده ابر در مجلس
وی چو آشفته شیر در هیجا
باز سالی دو شد که در حضرت
نه ای از پیش تخت شاه جدا
نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا
باز بر ساز جنگ ایرا هست
خون به جوش آمده به مرگ و فنا
زین کن آن رزم کوفته شبدیز
کار بند آن زدوده روهینا
دشت را کن به خنجرت جیجون
کوه را کن به لشگرت صحرا
من از این قسم خویش می جویم
بازیی دیده ام درین زیبا
که به هر سو گذر کند سپهت
به هوا بر شود غبار و هبا
من بگیرم غبار موکب تو
که بود درد را علاج و شفا
در دو دیده کشم که دیده من
گشت خواهد ز گریه نابینا
در غم زال مادری که شده است
از غم و درد و رنج من شیدا
نیل کرده رخش ز سیلی غم
کرده کافور دیدگان ز بکا
چون عصا خشک و رفت نتواند
در دو گام ای عجب مگر به عصا
راست گویی همی در آن نگرم
که چه ناله کند صباح و مسا
زار گوید همی کجایی پور
کز غمت مرد مادرت اینجا
من بر این گونه مانده در فریاد
زآشنایان و دوستان تنها
بستد از من زمانه هر چه بداد
با که کرده است خود زمانه وفا
زآن نیارد ستد همی جانم
که تو بخریده ایش و داده بها
تا ضمیری است مرمرا به نظام
تا زبانی است مرمرا گویا
همتت را کنم به واجب مدح
دولتت را کنم به خیر دعا
از چون من کس در این چنین جایی
چه بود نی جز دعا و ثنا
مر مرا داد رأی تو آرام
مر مرا کرد جود تو به نوا
دستم از بخشش تو پر دینار
تنم از خلعت تو پر دیبا
شبی از من بریده نیست صلات
روزی از من بریده نیست عطا
مر مرا آنچنان همی داری
که ز من هم حسد برند اعدا
کرد گفتار من به دولت تو
آب و خون مغز و دیده شعرا
ایمنم زآنکه قول دشمن من
نشود هیچ گونه بر تو روا
زآنکه هرگز گزیده رأی تو را
هیچ وقتی نیوفتاد خطا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح سلطان مسعود
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب
همی نخسبم شبها و چون تواند خفت
کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب
همه بکردم هر حیلتی که دانستم
مرا نشد ز دل و دیده کمتر آتش و آب
ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ
نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب
بدیع و نغز برآراسته است چهره او
به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب
نبست صورت ما به جمال صورت او
نشد پدید که گردد مصور آتش و آب
نکرد یاد من و یادگار داد مرا
خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب
برفت یارم و من ماندم و برفت و بماند
ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب
بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد
ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب
نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم
به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب
بسا فراوان روزا که از سراب و سموم
گرفت روی همه دشت یکسر آتش و آب
بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
در آب و آتش راندم همی و گشت مرا
به مدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب
علاء دولت مسعود کار و نهیش را
مطیع گشت به صنع کروکر آتش و آب
سپهر قوت شاهی که سهم و صولت او
همی فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب
زدوده تیغش بارید بر نواحی کفر
چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب
چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت
به زخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب
ز باد خاک در آمیخته برون نگرد
سوار جنگی بیند برابر آتش و آب
سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند
ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب
شرار موجش باشد بر آسمان و زمین
که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب
نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاور آتش و آب
به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر
به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب
چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید
ز بیم ضربت آن مار پیکر آتش و آب
شها چو آید دریای کینه تو به جوش
ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب
ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد
بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب
ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد
بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب
به طوع خدمت شمشیر و حربه تو کنند
اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب
چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی
روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب
اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند
شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب
تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند
اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب
مثل ز باختر و خاور ار بجوییشان
دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب
وگر مخالف حصنی کشد ز آهن و سنگ
بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب
اگر به ضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب
وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند
ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب
وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر
ز هر سوییش درآید چو چنبر آتش و آب
تبارک الله سلطان امر و نهی تو را
چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب
به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت
دماغ و دیده فغفور و قیصر آتش و آب
بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند
ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب
در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو
به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب
ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند
ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب
خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود
فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب
ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند
اگر برند خصومت به داور آتش و آب
ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ
ز حد تیغ تو بر دست کیفر آتش و آب
به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب
نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد
چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب
شگفت نیست که از رای عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است
که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب
تو آن توانگر جاهی که عور و درویشند
به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب
اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی
به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب
همیشه تا به جهان هست عالی و سافل
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب
به گرد گوی هوا و به گرد گوی زمین
محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب
به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند
تو را به طبع مطیع مسخر آتش و آب
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب
شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است
همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب
همی نخسبم شبها و چون تواند خفت
کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب
همه بکردم هر حیلتی که دانستم
مرا نشد ز دل و دیده کمتر آتش و آب
ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ
نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب
بدیع و نغز برآراسته است چهره او
به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب
نبست صورت ما به جمال صورت او
نشد پدید که گردد مصور آتش و آب
نکرد یاد من و یادگار داد مرا
خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب
برفت یارم و من ماندم و برفت و بماند
ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب
بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد
ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب
نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم
به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب
بسا فراوان روزا که از سراب و سموم
گرفت روی همه دشت یکسر آتش و آب
بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
در آب و آتش راندم همی و گشت مرا
به مدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب
علاء دولت مسعود کار و نهیش را
مطیع گشت به صنع کروکر آتش و آب
سپهر قوت شاهی که سهم و صولت او
همی فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب
زدوده تیغش بارید بر نواحی کفر
چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب
چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت
به زخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب
ز باد خاک در آمیخته برون نگرد
سوار جنگی بیند برابر آتش و آب
سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند
ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب
شرار موجش باشد بر آسمان و زمین
که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب
نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاور آتش و آب
به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر
به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب
چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید
ز بیم ضربت آن مار پیکر آتش و آب
شها چو آید دریای کینه تو به جوش
ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب
ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد
بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب
ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد
بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب
به طوع خدمت شمشیر و حربه تو کنند
اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب
چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی
روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب
اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند
شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب
تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند
اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب
مثل ز باختر و خاور ار بجوییشان
دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب
وگر مخالف حصنی کشد ز آهن و سنگ
بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب
اگر به ضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب
وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند
ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب
وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر
ز هر سوییش درآید چو چنبر آتش و آب
تبارک الله سلطان امر و نهی تو را
چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب
به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت
دماغ و دیده فغفور و قیصر آتش و آب
بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند
ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب
در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو
به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب
ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند
ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب
خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود
فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب
ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند
اگر برند خصومت به داور آتش و آب
ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ
ز حد تیغ تو بر دست کیفر آتش و آب
به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب
نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد
چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب
شگفت نیست که از رای عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است
که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب
تو آن توانگر جاهی که عور و درویشند
به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب
اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی
به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب
همیشه تا به جهان هست عالی و سافل
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب
به گرد گوی هوا و به گرد گوی زمین
محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب
به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند
تو را به طبع مطیع مسخر آتش و آب
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب
شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است
همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر ابونصر فارسی
ز خاک و باد که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب
بساط پشت زمین و شراع روی هوا
ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب
لباسهای طبیعت نگر که چون بافد
سپهر گردان از پود و تار آتش و آب
شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار
مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب
جز آتش خرد صرف و آب دانش محض
همی گرفت نداند عیار آتش و آب
یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است
نه واجب است بدین افتخار آتش و آب
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب
گزیده رادی و مردی جوار همت اوست
چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب
سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت
ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب
حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد
ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب
اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را
نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهار آتش و آب
بدیع نیست که بر مرکز ارادت او
چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب
خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی
مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب
یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
به برق خنجر در مرغزار آتش و آب
ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین
قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب
چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم
که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب
چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است
ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب
چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید
بجست ماک سکون و وقار آتش و آب
چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ
تو را توانم خواندن سوار آتش و آب
همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد
برد به بالا تف و بخار آتش و آب
فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی
به حق برآید جز در شمال آتش و آب
ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در
به کوه و دریا در زینهار آتش و آب
بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ
بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب
بقات باد که عدل تو حسبت لله
به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب
جهان به کام تو و کار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد توپی گذار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب
بساط پشت زمین و شراع روی هوا
ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب
لباسهای طبیعت نگر که چون بافد
سپهر گردان از پود و تار آتش و آب
شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار
مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب
جز آتش خرد صرف و آب دانش محض
همی گرفت نداند عیار آتش و آب
یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است
نه واجب است بدین افتخار آتش و آب
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب
گزیده رادی و مردی جوار همت اوست
چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب
سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت
ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب
حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد
ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب
اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را
نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهار آتش و آب
بدیع نیست که بر مرکز ارادت او
چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب
خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی
مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب
یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
به برق خنجر در مرغزار آتش و آب
ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین
قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب
چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم
که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب
چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است
ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب
چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید
بجست ماک سکون و وقار آتش و آب
چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ
تو را توانم خواندن سوار آتش و آب
همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد
برد به بالا تف و بخار آتش و آب
فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی
به حق برآید جز در شمال آتش و آب
ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در
به کوه و دریا در زینهار آتش و آب
بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ
بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب
بقات باد که عدل تو حسبت لله
به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب
جهان به کام تو و کار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد توپی گذار آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - هم در مدح سیف الدوله محمود
بخاست از دل و از دیده من آتش و آب
که دید سوخته و غرقه جز من اینت عجاب
از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم
همی نیاید فکرت همی نگنجد خواب
خیال دوست همه روز در کنار منست
گهی به صلح درآید گهی به جنگ و عتاب
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهره پری از زیر مهره لبلاب
بدید گونه خود را در آب نیلوفر
چو باز کرد همی چشم خود ز مستی خواب
بدید گونه زرد و رخ کبود مرا
فروفکند سر خویش و دیده کرد پر آب
به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب
چو دید عزم مرا بر سفر درست شده
فرو شکست به لؤلؤ کناره عناب
ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته
به سینه و دو رخش بر دو رسته در خوشاب
همی گرست و همی گفت عهد من مشکن
مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب
کجا توانی رفتن بر امر محمودی
که اوست همبر تقدیر ایزد وهاب
فروگذاری درگاه شهریار جهان
فراق جویی از اولیا و از احباب
جواب دادم و گفتم که روز بودن نیست
صواب شغل من این است و هم نبود صواب
چه کار باشدم اندر دیار هندستان
که هست بر من شاهنشه جهان در تاب
چو این جواب نگارین من ز من بشنید
فرو فکند سر از انده و نداد جواب
برفت از بر من هوش من برفت و نماند
حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب
رهی گرفتم در پیش برکه بود در او
به جای سبزی سنگ و به جای آب سراب
زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه شیر
سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب
مرا ز رشک بپوشیده کسوتی چون شب
هوای روشن پوشیده کسوت حجاب
نگاه کردم از دور من تلی دیدم
که چاه ژرف نماید از آن بلند عقاب
که گر منجم بر وی شود چنان بیند
بر اوج چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب
رهی دراز بگشتم که اندران همه راه
ز فر شاه ندیدم یکی به دست خراب
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمودشاه نصرت یاب
خدایگانی کز فر او همی بکند
ز پنجه و دهن شیر رنگ ناخن و ناب
به جود و رأی بکرده است خلق را بی غم
به عدل و داد گشاده است بر جهان ابواب
خدایگان جهان سیف دولت آنکه به طبع
نهاده اند به فرمان او ملوک رقاب
برنده تیغش در طبع و رنگ سیماب است
که کرد روی بداندیشگانش پر ز خضاب
همی قرار نیابد به جای بر تیغش
بلی قرار نیابد به جای بر سیماب
خدایگانا داند خدای یار نشاط
چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب
خدای داند پای برهنه از جیلم
بیامدم به بلهیاره نیم شب به شتاب
به برشکال شبی من چنان گذشته ام
که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب
کجا توان شدن از پیش تخت تو ملکا
کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب
که گر گریخته درگه تو مرغ شود
هوا سراسر در گرد او شود مضراب
مگر که خدمت تو طاعت خدای شده ست
که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب
خدایگانا دریافت مرمرا انده
ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب
درخت دولت من بی خلاف خشک شود
اگر نبارد کف برو به جای سحاب
همیشه تا که یکی اول حساب بود
مباد آخر عمر تو را به سال حساب
بقات بادا در ملک تا به پیروزی
جهان چو هند بگیری به عمر و دولت شاب
هزار قصر چو ایران بنا کنی در هند
هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب
که دید سوخته و غرقه جز من اینت عجاب
از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم
همی نیاید فکرت همی نگنجد خواب
خیال دوست همه روز در کنار منست
گهی به صلح درآید گهی به جنگ و عتاب
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهره پری از زیر مهره لبلاب
بدید گونه خود را در آب نیلوفر
چو باز کرد همی چشم خود ز مستی خواب
بدید گونه زرد و رخ کبود مرا
فروفکند سر خویش و دیده کرد پر آب
به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب
چو دید عزم مرا بر سفر درست شده
فرو شکست به لؤلؤ کناره عناب
ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته
به سینه و دو رخش بر دو رسته در خوشاب
همی گرست و همی گفت عهد من مشکن
مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب
کجا توانی رفتن بر امر محمودی
که اوست همبر تقدیر ایزد وهاب
فروگذاری درگاه شهریار جهان
فراق جویی از اولیا و از احباب
جواب دادم و گفتم که روز بودن نیست
صواب شغل من این است و هم نبود صواب
چه کار باشدم اندر دیار هندستان
که هست بر من شاهنشه جهان در تاب
چو این جواب نگارین من ز من بشنید
فرو فکند سر از انده و نداد جواب
برفت از بر من هوش من برفت و نماند
حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب
رهی گرفتم در پیش برکه بود در او
به جای سبزی سنگ و به جای آب سراب
زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه شیر
سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب
مرا ز رشک بپوشیده کسوتی چون شب
هوای روشن پوشیده کسوت حجاب
نگاه کردم از دور من تلی دیدم
که چاه ژرف نماید از آن بلند عقاب
که گر منجم بر وی شود چنان بیند
بر اوج چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب
رهی دراز بگشتم که اندران همه راه
ز فر شاه ندیدم یکی به دست خراب
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمودشاه نصرت یاب
خدایگانی کز فر او همی بکند
ز پنجه و دهن شیر رنگ ناخن و ناب
به جود و رأی بکرده است خلق را بی غم
به عدل و داد گشاده است بر جهان ابواب
خدایگان جهان سیف دولت آنکه به طبع
نهاده اند به فرمان او ملوک رقاب
برنده تیغش در طبع و رنگ سیماب است
که کرد روی بداندیشگانش پر ز خضاب
همی قرار نیابد به جای بر تیغش
بلی قرار نیابد به جای بر سیماب
خدایگانا داند خدای یار نشاط
چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب
خدای داند پای برهنه از جیلم
بیامدم به بلهیاره نیم شب به شتاب
به برشکال شبی من چنان گذشته ام
که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب
کجا توان شدن از پیش تخت تو ملکا
کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب
که گر گریخته درگه تو مرغ شود
هوا سراسر در گرد او شود مضراب
مگر که خدمت تو طاعت خدای شده ست
که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب
خدایگانا دریافت مرمرا انده
ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب
درخت دولت من بی خلاف خشک شود
اگر نبارد کف برو به جای سحاب
همیشه تا که یکی اول حساب بود
مباد آخر عمر تو را به سال حساب
بقات بادا در ملک تا به پیروزی
جهان چو هند بگیری به عمر و دولت شاب
هزار قصر چو ایران بنا کنی در هند
هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - هم در مدح سلطان محمود
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
بنماید تو را چو اسطرلاب
نه زمانه ست و چون زمانه همی
شیب پیدا کند همی ز شباب
نیست محراب و بامداد کنند
سوی او روی چون سوی محراب
نیست نقاش و شبه بنگارد
صورت هر چه بیند از هر باب
همچو مشاطگان کند بر چشم
جلوه روی خوب و زلف بتا
صافی آبست و تیره رنگ شود
گر بدو هیچ راه یابد آب
ماه شکل و چو تافت مهر بر او
آید از نور عکس او مهتاب
چون هوا روشن و به اندک دم
پر شود روی او ز تیره سحاب
روشن و راست گو گویی نیست
جز دل و خاطر اولوالالباب
همچو رای ملک پدید آرد
کژی از راستی خطا ز صواب
نام او باژگونه آن لفظی است
که بگویند چون خورند شراب
شاه محمود سیف دولت و دین
که نبیند چو او زمانه به خواب
آنکه اندر جهان نماند دیو
گر شود خشم او به جای شهاب
خسروان پیش او کمر بندند
همچو در پیش خسروان حجاب
چون زمین و فلک به بزم و به رزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب
نیست معجب به جود خویش و جهان
می نماید به جود او اعجاب
ای شهنشاه خسروی که شده ست
زیر امر تو گردش دولاب
نه عجب گر ز بنده محجوبی
سازد از ابر آفتاب حجاب
همه اعدای من زمن گیرند
آنچه سازند با من از هر باب
از عقاب است پر آن تیری
که بدو می بیفکنند عقاب
دستهایم به رشته ای بستست
کش ندادست جز دو دستم تاب
در سکون برترم ز کوه که من
در جواب عدو نگیرم تاب
هر چه گویند مر مرا بی شک
زو نیابند خوب و زشت جواب
هست بنده نبیره آدم
در همه چیز اثر کند انساب
گفته بدسگال چون ابلیس
دور کردم از آن چو خلد جناب
شهریارا مبین تو دوری من
مدح من بین چو لولؤ خوشاب
در صافی نزاد هیچ صدف
زر ساده نزاد هیچ تراب
تا من از خدمت تو گشتم دور
کم شد از محتسب مرا ایجاب
همچو حرفی شدم نحیف و بلا
گرد من همچو گرد حرف اعراب
می فرو باردم چو باران اشک
می برآید دمم بسان سحاب
نیستم چون ذباب شوخ چرا
دلم از ضعف شد چو پر ذباب
چون غرابم ز دور بینی از آن
تیره شد روز من چو پر غراب
کافری نعمتت نبوده مرا
دوزخ خشمت از چه کرد عذاب
بر بد و نیک از تو در همه سال
خلق عالم معاقبند و مثاب
آنکه بی خدمتی ثواب دهیش
دید بایدش بی گناه عقاب
من از آن بندگانم ای خسرو
که نبندند طمع در اسباب
زیست دانند باستام و کمر
رفت دانند با عصا و جراب
گر کمانم کند فلک نجهد
سخنم جز به راستی نشاب
در شوم گر مرا بفرمایی
در دهان هژبر تیز انیاب
بنهم از برای نام تو را
دیدگان زیر سکه ضراب
خسروا بر رهیت تیز مشو
سیفی اندر بریدنم مشتاب
این نهال نشانده را مشکن
مکن آباد کرد خویش خراب
تا بپوشد زمین ز سبزه لباس
تا ببندد هوا ز ابر نقاب
عزی و همچو عز محبب باش
سیفی و همچو سیف نصرت یاب
بر تو فرخنده باد ماه صیام
خلد بادت ز کردگار ثواب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
بنماید تو را چو اسطرلاب
نه زمانه ست و چون زمانه همی
شیب پیدا کند همی ز شباب
نیست محراب و بامداد کنند
سوی او روی چون سوی محراب
نیست نقاش و شبه بنگارد
صورت هر چه بیند از هر باب
همچو مشاطگان کند بر چشم
جلوه روی خوب و زلف بتا
صافی آبست و تیره رنگ شود
گر بدو هیچ راه یابد آب
ماه شکل و چو تافت مهر بر او
آید از نور عکس او مهتاب
چون هوا روشن و به اندک دم
پر شود روی او ز تیره سحاب
روشن و راست گو گویی نیست
جز دل و خاطر اولوالالباب
همچو رای ملک پدید آرد
کژی از راستی خطا ز صواب
نام او باژگونه آن لفظی است
که بگویند چون خورند شراب
شاه محمود سیف دولت و دین
که نبیند چو او زمانه به خواب
آنکه اندر جهان نماند دیو
گر شود خشم او به جای شهاب
خسروان پیش او کمر بندند
همچو در پیش خسروان حجاب
چون زمین و فلک به بزم و به رزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب
نیست معجب به جود خویش و جهان
می نماید به جود او اعجاب
ای شهنشاه خسروی که شده ست
زیر امر تو گردش دولاب
نه عجب گر ز بنده محجوبی
سازد از ابر آفتاب حجاب
همه اعدای من زمن گیرند
آنچه سازند با من از هر باب
از عقاب است پر آن تیری
که بدو می بیفکنند عقاب
دستهایم به رشته ای بستست
کش ندادست جز دو دستم تاب
در سکون برترم ز کوه که من
در جواب عدو نگیرم تاب
هر چه گویند مر مرا بی شک
زو نیابند خوب و زشت جواب
هست بنده نبیره آدم
در همه چیز اثر کند انساب
گفته بدسگال چون ابلیس
دور کردم از آن چو خلد جناب
شهریارا مبین تو دوری من
مدح من بین چو لولؤ خوشاب
در صافی نزاد هیچ صدف
زر ساده نزاد هیچ تراب
تا من از خدمت تو گشتم دور
کم شد از محتسب مرا ایجاب
همچو حرفی شدم نحیف و بلا
گرد من همچو گرد حرف اعراب
می فرو باردم چو باران اشک
می برآید دمم بسان سحاب
نیستم چون ذباب شوخ چرا
دلم از ضعف شد چو پر ذباب
چون غرابم ز دور بینی از آن
تیره شد روز من چو پر غراب
کافری نعمتت نبوده مرا
دوزخ خشمت از چه کرد عذاب
بر بد و نیک از تو در همه سال
خلق عالم معاقبند و مثاب
آنکه بی خدمتی ثواب دهیش
دید بایدش بی گناه عقاب
من از آن بندگانم ای خسرو
که نبندند طمع در اسباب
زیست دانند باستام و کمر
رفت دانند با عصا و جراب
گر کمانم کند فلک نجهد
سخنم جز به راستی نشاب
در شوم گر مرا بفرمایی
در دهان هژبر تیز انیاب
بنهم از برای نام تو را
دیدگان زیر سکه ضراب
خسروا بر رهیت تیز مشو
سیفی اندر بریدنم مشتاب
این نهال نشانده را مشکن
مکن آباد کرد خویش خراب
تا بپوشد زمین ز سبزه لباس
تا ببندد هوا ز ابر نقاب
عزی و همچو عز محبب باش
سیفی و همچو سیف نصرت یاب
بر تو فرخنده باد ماه صیام
خلد بادت ز کردگار ثواب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح ابوالمؤید منصور بن سعید بن احمد
شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب
زان بیم کافتاب زند تیغ
لرزان شده ز گردون کوکب
ما را به صبح مژده همی داد
آن راست گو خروس مجرب
می زد دو بال خود را بر هم
از چیست آن ندانم یارب
هست از نشاط آمدن روز
یا از تأسف شدن شب
ای ماه روی سلسله زلفین
وی نوش لب سیمین غبغب
پیش من آر باده از آن روی
نزد من آر بوسه از آن لب
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب
در دولت و سعادت صاحب
کاداب ازو شدست مهذب
منصوربن سعید بن احمد
کش بنده اند حران اغلب
آنکو عمید رفت ز خانه
وانکو ادیب رفت به مکتب
در فضل بی نظیر و نه مغرور
در اصل بی قرین و نه معجب
از خلق اوست چشمه خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب
در هر زمان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب
ای در اصول فضل مقدم
وی در فنون علم مدرب
تقصیر اگر فتاد به خدمت
من بنده را مدار معاتب
کامد همی راهی را یک چند
دور از جمال مجلس توتب
تا بر زمین بروید نسرین
تا بر فلک برآید عقرب
جاه تو باد میمون طالع
جان تو باد عالی مرقب
در مجلست ز رتبت مفرش
بر آخورت ز دولت مرکب
شد در شبه عقیق مرکب
زان بیم کافتاب زند تیغ
لرزان شده ز گردون کوکب
ما را به صبح مژده همی داد
آن راست گو خروس مجرب
می زد دو بال خود را بر هم
از چیست آن ندانم یارب
هست از نشاط آمدن روز
یا از تأسف شدن شب
ای ماه روی سلسله زلفین
وی نوش لب سیمین غبغب
پیش من آر باده از آن روی
نزد من آر بوسه از آن لب
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب
در دولت و سعادت صاحب
کاداب ازو شدست مهذب
منصوربن سعید بن احمد
کش بنده اند حران اغلب
آنکو عمید رفت ز خانه
وانکو ادیب رفت به مکتب
در فضل بی نظیر و نه مغرور
در اصل بی قرین و نه معجب
از خلق اوست چشمه خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب
در هر زمان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب
ای در اصول فضل مقدم
وی در فنون علم مدرب
تقصیر اگر فتاد به خدمت
من بنده را مدار معاتب
کامد همی راهی را یک چند
دور از جمال مجلس توتب
تا بر زمین بروید نسرین
تا بر فلک برآید عقرب
جاه تو باد میمون طالع
جان تو باد عالی مرقب
در مجلست ز رتبت مفرش
بر آخورت ز دولت مرکب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - هم در مدح او
قوت روح خون انگور است
تن پر از فتنه گشت و معذور است
آن نبید اندر آن قدح که به وصف
جان در جسم و نار در نور است
همچو زنبور شد زبان گز و باز
در گوارش لعاب زنبور است
باده گر جان حور شد شاید
زآن که انگور دیده حور است
گلبن و باغ پیش ازین گفتی
تاج کسری و تخت فغفور است
بوستان ها ز برگ ها اکنون
بر طبق های زر طیفور است
به دل بانگ قمری و بلبل
نغمه چنگ و لحن طنبور است
کرد بدرود باغ بلبل از آنک
مر چمن را ز برف ناطور است
زنده شد لهو و شادی از پی آنک
نعره رعد و نفخه صور است
بر در و بام برف پنداری
بیخته گچ و کشته آکور است
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است
فرقت آب حوض و وصلت برف
این و آن را چو شیون و سور است
چشم چشمه چرا نگیرد آب
که همه روی دشت کافور است
پنجه سرو و شاخ گل گویی
دست مفلوج و پای مقرور است
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است
از چه سخت آبله زده ست چنار
که به خلقت نه سخت محرور است
رنگ زردی ترنج پیدا کرد
کز پی زاد و بود رنجور است
گر ندیده ست جام می نرگس
چون گهی مست و گاه مخمور است
همه شب خوش چرا همی خندد
اگر از نور ماه مهجور است
چهره سیب سرخ گونه چراست
روی زوار خواجه منصور است
آنکه خلقش به حسن مشتهر است
وآنکه ذاتش به لطف مذکور است
مهر و چرخ است روشن و عالی
چه شگفت ار بزرگ و منظور است
گر چه از خلق در هنر فرد است
ور هنرور میان جمهور است
همه اخبار در بزرگی او
ببر عقل نص و مأثور است
هر چه هست از رضای او بیرون
در دیانت حرام و محظور است
درگهش کعبه شد که طاعت خلق
چون به سنت کنند مبرور است
مجلس او بهشت شد که درو
گنه بندگانش مغفور است
جز ازو سروری همه عجب است
جز برو خواجگی همه زور است
عقل را هر چه در منظوم است
زیر پای ثناش منثور است
بار جودش نشست بر دینار
زان رخش زرد و پشت مکسور است
هنرش را ز رای تربیت است
دولتش زان به طبع مامور است
هر که منصور ناصرش باشد
در جهان ناصر است و منصور است
کلک او شد کلید غیب کزو
رازهای فلک نه مستور است
کان زر است و می فشاند در
گاه گنج است و گاه گنجور است
تندرست است و زار و نالانست
ساحر است و بزرگ مسحور است
نیست آرامشی که در عالم
بر تک و تارکش نه مقصور است
بنده کردش به طبع از پی آنک
شیفته برنگار منشور است
وصف او را چو وهم و خاطر من
بی عدد پیشکار مزدور است
گر چه گفتار من بلند آمد
او بدان نزد خلق مشکور است
زانکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است
در قفس مانده ام ز مدحت او
طبع من با نوای زر زور است
در ثناها به تف اندیشه
بحر اندر ضمیر باحور است
ای بزرگی که بر سپهر شرف
رای تو آفتاب مشهور است
چون چنین است پس چرا همه سال
روز من چون شبان دیجور است
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است
دل من کوره ای است پر آتش
که تنم در غم ته گور است
سر همی گرددم ز اشک دو چشم
همه تن در میان در دور است
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است
روز اقبال من نه منصوفست
عدد بخت من نه مجذور است
صایم الدهرم از ضرورت و کس
بر چنین طاعتی نه مأجور است
بس قلق نیستم یقین دانم
رزق مقسوم و بخت مقدور است
از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است
مر مرا گاه گاه رنج کند
همه ام یوبه لهاوور است
داند ایزد که سخت نزدیک است
دل به تو گر تنم ز تو دور است
تا همی بر زمین و بر گردون
ربع مسکون و بیت معمور است
نیکخواهت ز بخت محترم است
بد سگالت ز چرخ مقهور است
این بر آن وزن و قافیت گفتم
روزگار عصیر انگور است
تن پر از فتنه گشت و معذور است
آن نبید اندر آن قدح که به وصف
جان در جسم و نار در نور است
همچو زنبور شد زبان گز و باز
در گوارش لعاب زنبور است
باده گر جان حور شد شاید
زآن که انگور دیده حور است
گلبن و باغ پیش ازین گفتی
تاج کسری و تخت فغفور است
بوستان ها ز برگ ها اکنون
بر طبق های زر طیفور است
به دل بانگ قمری و بلبل
نغمه چنگ و لحن طنبور است
کرد بدرود باغ بلبل از آنک
مر چمن را ز برف ناطور است
زنده شد لهو و شادی از پی آنک
نعره رعد و نفخه صور است
بر در و بام برف پنداری
بیخته گچ و کشته آکور است
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است
فرقت آب حوض و وصلت برف
این و آن را چو شیون و سور است
چشم چشمه چرا نگیرد آب
که همه روی دشت کافور است
پنجه سرو و شاخ گل گویی
دست مفلوج و پای مقرور است
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است
از چه سخت آبله زده ست چنار
که به خلقت نه سخت محرور است
رنگ زردی ترنج پیدا کرد
کز پی زاد و بود رنجور است
گر ندیده ست جام می نرگس
چون گهی مست و گاه مخمور است
همه شب خوش چرا همی خندد
اگر از نور ماه مهجور است
چهره سیب سرخ گونه چراست
روی زوار خواجه منصور است
آنکه خلقش به حسن مشتهر است
وآنکه ذاتش به لطف مذکور است
مهر و چرخ است روشن و عالی
چه شگفت ار بزرگ و منظور است
گر چه از خلق در هنر فرد است
ور هنرور میان جمهور است
همه اخبار در بزرگی او
ببر عقل نص و مأثور است
هر چه هست از رضای او بیرون
در دیانت حرام و محظور است
درگهش کعبه شد که طاعت خلق
چون به سنت کنند مبرور است
مجلس او بهشت شد که درو
گنه بندگانش مغفور است
جز ازو سروری همه عجب است
جز برو خواجگی همه زور است
عقل را هر چه در منظوم است
زیر پای ثناش منثور است
بار جودش نشست بر دینار
زان رخش زرد و پشت مکسور است
هنرش را ز رای تربیت است
دولتش زان به طبع مامور است
هر که منصور ناصرش باشد
در جهان ناصر است و منصور است
کلک او شد کلید غیب کزو
رازهای فلک نه مستور است
کان زر است و می فشاند در
گاه گنج است و گاه گنجور است
تندرست است و زار و نالانست
ساحر است و بزرگ مسحور است
نیست آرامشی که در عالم
بر تک و تارکش نه مقصور است
بنده کردش به طبع از پی آنک
شیفته برنگار منشور است
وصف او را چو وهم و خاطر من
بی عدد پیشکار مزدور است
گر چه گفتار من بلند آمد
او بدان نزد خلق مشکور است
زانکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است
در قفس مانده ام ز مدحت او
طبع من با نوای زر زور است
در ثناها به تف اندیشه
بحر اندر ضمیر باحور است
ای بزرگی که بر سپهر شرف
رای تو آفتاب مشهور است
چون چنین است پس چرا همه سال
روز من چون شبان دیجور است
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است
دل من کوره ای است پر آتش
که تنم در غم ته گور است
سر همی گرددم ز اشک دو چشم
همه تن در میان در دور است
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است
روز اقبال من نه منصوفست
عدد بخت من نه مجذور است
صایم الدهرم از ضرورت و کس
بر چنین طاعتی نه مأجور است
بس قلق نیستم یقین دانم
رزق مقسوم و بخت مقدور است
از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است
مر مرا گاه گاه رنج کند
همه ام یوبه لهاوور است
داند ایزد که سخت نزدیک است
دل به تو گر تنم ز تو دور است
تا همی بر زمین و بر گردون
ربع مسکون و بیت معمور است
نیکخواهت ز بخت محترم است
بد سگالت ز چرخ مقهور است
این بر آن وزن و قافیت گفتم
روزگار عصیر انگور است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدیح
دل از دولت همیشه شاد بادت
که ما شادیم تا بینیم شادت
تو آنی کز خرد چیزی نماندست
درین گیتی که آن ایزد ندادت
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت
میان بندگی اقبال بستت
زبان محمدت دولت گشادت
به خدمت بخت هم زانو نشستت
به حرمت فتح در پیش ایستادت
همی تازه شود عالم به نامت
همی باده خورد دولت به یادت
هنرمندی ز تو نادر نباشد
چو ملک شاه باشد اوستادت
همایون باد بر تو عید و هر روز
که از گردون بر آید عید بادت
که ما شادیم تا بینیم شادت
تو آنی کز خرد چیزی نماندست
درین گیتی که آن ایزد ندادت
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت
میان بندگی اقبال بستت
زبان محمدت دولت گشادت
به خدمت بخت هم زانو نشستت
به حرمت فتح در پیش ایستادت
همی تازه شود عالم به نامت
همی باده خورد دولت به یادت
هنرمندی ز تو نادر نباشد
چو ملک شاه باشد اوستادت
همایون باد بر تو عید و هر روز
که از گردون بر آید عید بادت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - حسب حال خویش گوید
این چنین رنج کز زمانه مراست
هیچ دانی که در زمانه کراست
هر چه در علم و فضل من بفزود
همچنانم ز جاه و مال بکاست
نیستم عاشق از چه رخ زردم
نیستم آهو از چه پشت دوتاست
ای تن آرام گیر و صبر گزین
که هر امروز را ز پس فرداست
مشو آنجا که دانه طمع است
زیر دانه نگر که دام بلاست
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست
زان عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی ترست کو داناست
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه خار است
نعل اسبان شد آنچه نرم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست
نه غلط کردم آنکه داناییست
برسیده به هر مراد و هواست
هنر از تیغ تیز پیدا شد
که بدو شاه قبضه را آراست
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست
هر که او راست باشد و بی عیب
بر وی از روزگار بیش عناست
به همه حال بیشتر ببرند
هر درختی که شاخ دارد راست
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست
اصل زر عیار از خاک است
اصل عود قمار نه ز گیاست
این شگفتی نگر کجا سخنم
نکته زاید همی و آید راست
گر چه پیوسته شعر گویم من
عادت من نه عادت شعر است
نه طمع کرده ام ز کیسه کس
نه تقاضاست شعر من نه هجاست
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست
گله از هیچ کس نباید کرد
کز تن ماست آنچه بر تن ماست
کرم پیله همی به خود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست
ار خسی افتدت به دیده منال
سوی آن کس نگر که نابیناست
حذر از تو چه سود چو برسد
لابد آنچ از خدای بر تو قضاست
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست
مکرمت را یکی درخت شناس
که برو برگ وی ز شکر و ثناست
آفتابش ز نور نورانی است
آب او از مروت است و سخاست
سایه دارست و اهل دانش را
زیر آن سایه ملجاء و مأواست
مکرمت کن که بگذرد همه چیز
مکرمت پایدار در دنیاست
هیچ دانی که در زمانه کراست
هر چه در علم و فضل من بفزود
همچنانم ز جاه و مال بکاست
نیستم عاشق از چه رخ زردم
نیستم آهو از چه پشت دوتاست
ای تن آرام گیر و صبر گزین
که هر امروز را ز پس فرداست
مشو آنجا که دانه طمع است
زیر دانه نگر که دام بلاست
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست
زان عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی ترست کو داناست
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه خار است
نعل اسبان شد آنچه نرم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست
نه غلط کردم آنکه داناییست
برسیده به هر مراد و هواست
هنر از تیغ تیز پیدا شد
که بدو شاه قبضه را آراست
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست
هر که او راست باشد و بی عیب
بر وی از روزگار بیش عناست
به همه حال بیشتر ببرند
هر درختی که شاخ دارد راست
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست
اصل زر عیار از خاک است
اصل عود قمار نه ز گیاست
این شگفتی نگر کجا سخنم
نکته زاید همی و آید راست
گر چه پیوسته شعر گویم من
عادت من نه عادت شعر است
نه طمع کرده ام ز کیسه کس
نه تقاضاست شعر من نه هجاست
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست
گله از هیچ کس نباید کرد
کز تن ماست آنچه بر تن ماست
کرم پیله همی به خود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست
ار خسی افتدت به دیده منال
سوی آن کس نگر که نابیناست
حذر از تو چه سود چو برسد
لابد آنچ از خدای بر تو قضاست
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست
مکرمت را یکی درخت شناس
که برو برگ وی ز شکر و ثناست
آفتابش ز نور نورانی است
آب او از مروت است و سخاست
سایه دارست و اهل دانش را
زیر آن سایه ملجاء و مأواست
مکرمت کن که بگذرد همه چیز
مکرمت پایدار در دنیاست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح ثقه الملک طاهربن علی
طاهر ثقت الملک سپهر است و جهانست
نه راست نگفتم که نه اینست و نه آنست
نی نی نه سپهر است که خورشید سپهر است
نی نی نه جهانست که اقبال جهانست
آن چرخ محلست که با حلم زمینست
وان پیر ضمیرست که با بخت جوانست
هر باره که زین کرده شود همت او را
اندر میدان زیر دو کف زیر دو رانست
ای آنکه سوی دولت تو قاصد نصرت
پیوسته یگانه است و دوگانست و سه گانست
شد منفعت عالم دست تو که آن دست
کانست و نه کانست که بخشنده کانست
شد مصلحت دنیا مهر تو که آن مهر
جانست و نه جانست فزاینده جانست
سهم تو عجب نیست اگر صاعقه تیر است
زیرا که کف هیبت تو برق کمانست
آن کس که چو گل نیست به دیدار تو تازه
در دیده ش چون دیده نرگس یرقانست
وانکس که نه چون مورد وفادار تو باشد
مانند دل لاله دلش در خفقانست
نه بار جهان بر تن تو هیچ نشسته است
نه راز سپهر از دل تو هیچ نهانست
امید جهان زنده و دلشاد بماند
تا دولت تو در بر انصاف روانست
عزمت نه سبکسارست ار چه سبکست او
حزمت نه گرانبارست ار چند گرانست
بادیست شتاب تو کش از کوه رکابست
کوهیست درنگ تو کش از باد عنانست
طبع تو زمانست و زمینست همیشه
در نفع زمینست و به تأثیر زمانست
بر چرخ محیط است مگر عالم روحست
دارنده دهر است مگر چرخ کیانست
از خاطر تیز تو شود تیغ هنر تیز
پس خاطر تو زینسان تیغست و فسانست
از روی تو حشمت همه چون نرگس چشمست
در مدح تو دولت همه چون لاله دهانست
در مدحت سودست و زیانست به مالت
سودت همه سودت و زیانت نه زیانست
گوشست همه چون صدف آن را که نیوشد
وانکس که سراید همه چون کلک زبانست
ای آنکه ز هول تو دل و دیده دشمن
بر آتش سوزنده و بر تیره دخانست
گر فصل چهار آمد هر سال جهان را
پس چون که همه ساله مرا فصل خزانست
ور فصل خزان بینم دایم به چه معنی
زندان من از دیده من لاله ستانست
نه آفت و اندوه مرا وصف قیاس است
نه محنت و تیمار مرا حد و کرانست
نه در دلم از رنج تحمل را جایست
نه در تنم از خوف رگم را ضربانست
گر خوردنی یابم هر هفته نه هر روز
از دست مرا کاسه و از زانو خوانست
ور هیچ به زندانبان گویم که چه داری
گوید که مخور هیچ که ماه رمضانست
گویمش که بیمارم و رو شربت و نان آر
خنده زند و گوید خود کار در آنست
هر چند که محبوس است این بنده مسکین
بی نان نزید چون بنده حیوانست
بدبخت کسی ام که به چندان زر و نعمت
امروز همه قصه من قصه نانست
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجر و سرطانست
بسیار سخن گفت مرا بخت پس آنگه
هر کرده که او کرد بدان گفته همانست
گر دل به طمع بستم شعرست بضاعت
ور احمقی کردم اصل از همدانست
امروز مرا صورت ادبار عیان شد
نزد همگان صورت این حال عیانست
در بندم و این بند ز پایم که گشاید
تا چرخ فلک بند مرا بسته میانست
از خلق چه نالم که هنر مایه رنج است
وز بخت چه گریم که جهان بر حدثانست
در ذات من امروز همی هیچ ندانند
که انواع سخن را چه بیان و چه بناست
وز من اثری نیست جز این لفظ که گویند
این شعر بخوانید که این شعر فلانست
گیتی چو ضمانی کندم شاد نباشم
زان روی که این گیتی بس سست ضمانست
زین بیش چرا گردون بگذاردم ایرا
گردون رمه خود را خونخواره شبانست
از جمله خداوندا در وهم نیاید
که احوال من بد روز اینجا به چه سانست
گر دولت تو بخت مرا دست نگیرد
از محنت خود هر چه بگویم هذیانست
ور در دل تو هیچ بگیرد سخن من
در کار خلاصم چه خلاف و چه گمانست
کانرا که به جان بیم کند چرخ ستمگر
نقشی که کند کلک تو منشور امانست
شایسته صدر تو ثنا آمد و نامد
کان کس که ثنا گفتت دانست و ندانست
دانست که جز معجزه گفتنش نشاید
بسیار بکوشید که گوید نتوانست
هر گفته و هر کرده تو دولت و دین را
بر جاه دلیل است و بر اقبال نشانست
امکان تو با تمکین همچون تن و جان باد
تا جان و تن از کون و مکینست و مکانست
چون کوه متین بادی تا کوه متین است
با بخت قرین بادی تا دور قرانست
نه راست نگفتم که نه اینست و نه آنست
نی نی نه سپهر است که خورشید سپهر است
نی نی نه جهانست که اقبال جهانست
آن چرخ محلست که با حلم زمینست
وان پیر ضمیرست که با بخت جوانست
هر باره که زین کرده شود همت او را
اندر میدان زیر دو کف زیر دو رانست
ای آنکه سوی دولت تو قاصد نصرت
پیوسته یگانه است و دوگانست و سه گانست
شد منفعت عالم دست تو که آن دست
کانست و نه کانست که بخشنده کانست
شد مصلحت دنیا مهر تو که آن مهر
جانست و نه جانست فزاینده جانست
سهم تو عجب نیست اگر صاعقه تیر است
زیرا که کف هیبت تو برق کمانست
آن کس که چو گل نیست به دیدار تو تازه
در دیده ش چون دیده نرگس یرقانست
وانکس که نه چون مورد وفادار تو باشد
مانند دل لاله دلش در خفقانست
نه بار جهان بر تن تو هیچ نشسته است
نه راز سپهر از دل تو هیچ نهانست
امید جهان زنده و دلشاد بماند
تا دولت تو در بر انصاف روانست
عزمت نه سبکسارست ار چه سبکست او
حزمت نه گرانبارست ار چند گرانست
بادیست شتاب تو کش از کوه رکابست
کوهیست درنگ تو کش از باد عنانست
طبع تو زمانست و زمینست همیشه
در نفع زمینست و به تأثیر زمانست
بر چرخ محیط است مگر عالم روحست
دارنده دهر است مگر چرخ کیانست
از خاطر تیز تو شود تیغ هنر تیز
پس خاطر تو زینسان تیغست و فسانست
از روی تو حشمت همه چون نرگس چشمست
در مدح تو دولت همه چون لاله دهانست
در مدحت سودست و زیانست به مالت
سودت همه سودت و زیانت نه زیانست
گوشست همه چون صدف آن را که نیوشد
وانکس که سراید همه چون کلک زبانست
ای آنکه ز هول تو دل و دیده دشمن
بر آتش سوزنده و بر تیره دخانست
گر فصل چهار آمد هر سال جهان را
پس چون که همه ساله مرا فصل خزانست
ور فصل خزان بینم دایم به چه معنی
زندان من از دیده من لاله ستانست
نه آفت و اندوه مرا وصف قیاس است
نه محنت و تیمار مرا حد و کرانست
نه در دلم از رنج تحمل را جایست
نه در تنم از خوف رگم را ضربانست
گر خوردنی یابم هر هفته نه هر روز
از دست مرا کاسه و از زانو خوانست
ور هیچ به زندانبان گویم که چه داری
گوید که مخور هیچ که ماه رمضانست
گویمش که بیمارم و رو شربت و نان آر
خنده زند و گوید خود کار در آنست
هر چند که محبوس است این بنده مسکین
بی نان نزید چون بنده حیوانست
بدبخت کسی ام که به چندان زر و نعمت
امروز همه قصه من قصه نانست
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجر و سرطانست
بسیار سخن گفت مرا بخت پس آنگه
هر کرده که او کرد بدان گفته همانست
گر دل به طمع بستم شعرست بضاعت
ور احمقی کردم اصل از همدانست
امروز مرا صورت ادبار عیان شد
نزد همگان صورت این حال عیانست
در بندم و این بند ز پایم که گشاید
تا چرخ فلک بند مرا بسته میانست
از خلق چه نالم که هنر مایه رنج است
وز بخت چه گریم که جهان بر حدثانست
در ذات من امروز همی هیچ ندانند
که انواع سخن را چه بیان و چه بناست
وز من اثری نیست جز این لفظ که گویند
این شعر بخوانید که این شعر فلانست
گیتی چو ضمانی کندم شاد نباشم
زان روی که این گیتی بس سست ضمانست
زین بیش چرا گردون بگذاردم ایرا
گردون رمه خود را خونخواره شبانست
از جمله خداوندا در وهم نیاید
که احوال من بد روز اینجا به چه سانست
گر دولت تو بخت مرا دست نگیرد
از محنت خود هر چه بگویم هذیانست
ور در دل تو هیچ بگیرد سخن من
در کار خلاصم چه خلاف و چه گمانست
کانرا که به جان بیم کند چرخ ستمگر
نقشی که کند کلک تو منشور امانست
شایسته صدر تو ثنا آمد و نامد
کان کس که ثنا گفتت دانست و ندانست
دانست که جز معجزه گفتنش نشاید
بسیار بکوشید که گوید نتوانست
هر گفته و هر کرده تو دولت و دین را
بر جاه دلیل است و بر اقبال نشانست
امکان تو با تمکین همچون تن و جان باد
تا جان و تن از کون و مکینست و مکانست
چون کوه متین بادی تا کوه متین است
با بخت قرین بادی تا دور قرانست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح ابوالرشد رشید بن محتاج
پسر محتاج ای من شده محتاج به تو
از پی آنکه همه خلق به تو محتاجست
مردمی کن برسان خدمت من چون برسی
به بزرگی که کفش بحر عطا امواجست
عمده مملکت قاهره بورشد رشید
خاص شاهی که فروزنده تخت و تاجست
ای جوادی که به نزد تو ز زوار و ز زر
بدره در بدره و افواج پس افواجست
مملکت را ز تو هر لحظه صد استنباط است
محمدت را ز تو هر روز صد استخراجست
جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است
جود را بزم تو مشهورترین منهاجست
رایهای تو در آفاق مصالح بدرست
سعدهاییست که در انجم و در ابر اجست
هر حکیمی که به نزد تو بود معیوبست
هر فصیحی که به نزد تو رسد لجلاجست
تا سرافراز براقیست ز اقبال تو را
از شرف روز بزرگیت شب معراجست
زندگان را سر نیروی چو اوداج آمد
ظلم افتد که مگر مهر تو در اوداج است
سائل از جود تو اندر طرف نعمت هاست
نعمت اندر کف تو از شغب تاراجست
اهتزاز از امل جود تو آرد در طبع
آنکه اندر رحم کون هنوز امشاجست
تا شب جاه تو از بخت تو روشن روزست
روزهای همه اعدات شبان داجست
نصرت ار صیقل شمشیر تو باشد نه عجب
که ظفر زین ره انجام تو را سراجست
شولک تو که پدید آید پندارد خلق
کز شبه گویی بر چارستون عاجست
گوهر مدح تو را دست هنر نظام است
حله شکر تو را طبع خرد نساجست
تا به مدح تو گشاده دهنم طوطی وار
چشم در روی نکویی که مگر دراجست
تا بینداختیم تیر نهاد از بر خویش
پشتم از فرقت خم داده کمان چاجست
نیست بس دیر که چون پنبه بداز برف زمین
تا همی گفتی چون ابر خزان حلاجست
نقشبندیست کنون ابر بهار ای عجبی
که به دیباجی او روی زمین دیباجست
می خوشخواره خوشبوی همی خور در باغ
قمری و بلبل عواد خوش و صناجست
روی ترکان را تا وصف به لاله است و به گل
زلف خوبان را تا نعت به قیر و ساجست
مدت عمر تو صد سال دگر خواهد بود
من همی گویم وین حکم خود از هیلاجست
موسم راوی در کعبه اقبال تو باد
که ره خلق بدو همچو ره حجاجست
پسر محتاج آورد بدین قافیه ام
حمل انصافش هم بر پسر محتاجست
از پی آنکه همه خلق به تو محتاجست
مردمی کن برسان خدمت من چون برسی
به بزرگی که کفش بحر عطا امواجست
عمده مملکت قاهره بورشد رشید
خاص شاهی که فروزنده تخت و تاجست
ای جوادی که به نزد تو ز زوار و ز زر
بدره در بدره و افواج پس افواجست
مملکت را ز تو هر لحظه صد استنباط است
محمدت را ز تو هر روز صد استخراجست
جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است
جود را بزم تو مشهورترین منهاجست
رایهای تو در آفاق مصالح بدرست
سعدهاییست که در انجم و در ابر اجست
هر حکیمی که به نزد تو بود معیوبست
هر فصیحی که به نزد تو رسد لجلاجست
تا سرافراز براقیست ز اقبال تو را
از شرف روز بزرگیت شب معراجست
زندگان را سر نیروی چو اوداج آمد
ظلم افتد که مگر مهر تو در اوداج است
سائل از جود تو اندر طرف نعمت هاست
نعمت اندر کف تو از شغب تاراجست
اهتزاز از امل جود تو آرد در طبع
آنکه اندر رحم کون هنوز امشاجست
تا شب جاه تو از بخت تو روشن روزست
روزهای همه اعدات شبان داجست
نصرت ار صیقل شمشیر تو باشد نه عجب
که ظفر زین ره انجام تو را سراجست
شولک تو که پدید آید پندارد خلق
کز شبه گویی بر چارستون عاجست
گوهر مدح تو را دست هنر نظام است
حله شکر تو را طبع خرد نساجست
تا به مدح تو گشاده دهنم طوطی وار
چشم در روی نکویی که مگر دراجست
تا بینداختیم تیر نهاد از بر خویش
پشتم از فرقت خم داده کمان چاجست
نیست بس دیر که چون پنبه بداز برف زمین
تا همی گفتی چون ابر خزان حلاجست
نقشبندیست کنون ابر بهار ای عجبی
که به دیباجی او روی زمین دیباجست
می خوشخواره خوشبوی همی خور در باغ
قمری و بلبل عواد خوش و صناجست
روی ترکان را تا وصف به لاله است و به گل
زلف خوبان را تا نعت به قیر و ساجست
مدت عمر تو صد سال دگر خواهد بود
من همی گویم وین حکم خود از هیلاجست
موسم راوی در کعبه اقبال تو باد
که ره خلق بدو همچو ره حجاجست
پسر محتاج آورد بدین قافیه ام
حمل انصافش هم بر پسر محتاجست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - اندرز
کس را بر اختیار خدای اختیار نیست
بر دهر و خلق جز او کامگار نیست
قسمت چنان که باید کردست در ازل
و اندیشه را بر آنچه نهادست کار نیست
بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این
می بشکند ز بار و بر آن هیچ بار نیست
چون کاین کثیف جرم زمین هست برقرار
چون کاین لطیف چرخ فلک را قرار نیست
آنها که بر شمردم گویی به ذات خویش
موجود گشته اند کشان کردگار نیست
دانی که بی مصور صورت نیامده ست
دانی که این سخن بر عقل استوار نیست
شاید که از سپهر و جهان رنجکی کشد
آن کس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست
ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست
شادی مکن به خواسته و آز کم نمای
کان هر چه هست جز ز جهان مستعار نیست
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیک های او بر تو در شمار نیست
از روزگار نیک و بد خویشتن مدان
کز ایزدست نیک و بد از روزگار نیست
بر دهر و خلق جز او کامگار نیست
قسمت چنان که باید کردست در ازل
و اندیشه را بر آنچه نهادست کار نیست
بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این
می بشکند ز بار و بر آن هیچ بار نیست
چون کاین کثیف جرم زمین هست برقرار
چون کاین لطیف چرخ فلک را قرار نیست
آنها که بر شمردم گویی به ذات خویش
موجود گشته اند کشان کردگار نیست
دانی که بی مصور صورت نیامده ست
دانی که این سخن بر عقل استوار نیست
شاید که از سپهر و جهان رنجکی کشد
آن کس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست
ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست
شادی مکن به خواسته و آز کم نمای
کان هر چه هست جز ز جهان مستعار نیست
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیک های او بر تو در شمار نیست
از روزگار نیک و بد خویشتن مدان
کز ایزدست نیک و بد از روزگار نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در صفت ابر و مدح یکی از بزرگان
زهی هوا را طواف و چرخ را مساح
که جسم تو ز بخارست و پرتو ز ریاح
اگر به صورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح
ز دوستی که تو داری همی پریدن را
به حرص و طبع همه تن ترا شدست جناح
تو کشتی یی که ز رعد و ز برق و باد تو را
چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح
تویی که لشکر بحر و سپاه جیحونی
ز برق و رعدت کوس و علم به قلب و جناح
گهی ز گریه تو زرد دیده نرگس
گهی ز خنده تو سرخ چهره تفاح
چو چشم عاشق داری به اشک روی هوا
چو روی دلبر داری به نقش روی بطاح
توراست اکنون بر کوه پیچش تنین
چنانکه بودت در بحر سازش تمساح
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
نه تیز رحلت پیکی چو زود رو سیاح
بر این بلندی جز مر تو را اجازت نیست
که باری آید نزدیک این غداة و رواح
هنر سوار بزرگی است که دست جاهش کرد
به تازیانه حشمت زمانه را اصلاح
ربود و برد کف را دو رای عالی او
ز جور و طبع جهان و فلک حرون و جماح
نه قعر حلمش دریافت فکرت غواص
نه غور حزمش بنمود نهمت مساح
بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه عونی چو بخت اصل نجاح
گه وقار و گه جود دست و طبع توراست
ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح
ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که این کشیده سیوفست و آن زدوده رماح
اگر همیدون بحر مکارمی نه عجب
که خط های کف تست جویهای سماح
به روزگار تو شادم اگر چه محرومم
از آن بزرگی طنان و طلعت وضاح
سپیدرویم چون روز تا به مدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر و الواح
به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح
ثنا و شکر تو گویم همی به جان و به دل
که نیست شکر و ثنا جز تو را حلال و مباح
تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای
همی سیاه مسا گرددم سپید صباح
چو روز بود مرا آفتاب من بودی
چو شب درآید دائم تو باشیم مصباح
ز سعی و فضل تو داروی و مرهمم باید
که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح
چگونه بسته شوم هر زمان به بند گران
که هست رأی تو قفل زمانه را مفتاح
لزمت سجنا و الباب مغلق دونی
ولیس یفتح دون المهیمن الفتاح
مرا تو دانی و دانی که هیچ وقت نبود
دردنائت را خود بر دل من استفتاح
تفاوت است میان من و عدو چونانک
تفاوت است به اقسام در میان قداح
اگر چه هر دو به آواز و بانک معروفند
زئیر شیر شناسد مردمان زنباح
تو را به محنت مسعود سعد عمر گذشت
بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح
فلک به حرب تو آنگه دلیر شد که تو را
نیافت پای مجال و نداشت دست صلاح
ز عقل ساز حسام و ز دست ساز سپر
که با زمانه و چرخی تو در جدال و نطاح
برو چو طوطی و بلبل به قول و لحن مباش
که دام های بلا را قوی شود ملواح
ز پیش خویش بینداز عمدة الکتاب
به دست خویش فرو شو مسائل ایضاح
همی گذار جهان را به کل محترفه
ستور وار همی زی ولا علیک جناح
همیشه تا بود افلاک مرکز انجم
همیشه تا بود ارواح قوت اشباح
تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیر
لب ولی تو پر خنده چون لب اقداح
تنت چو طبعت صافی و طبع چون تن راست
دلت ز جانت مسرور و جان ز دل مرتاح
به چشمت اندر حسن و به طبعت اندر لهو
به گوشت اندر لحن و به دستت اندر راح
که جسم تو ز بخارست و پرتو ز ریاح
اگر به صورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح
ز دوستی که تو داری همی پریدن را
به حرص و طبع همه تن ترا شدست جناح
تو کشتی یی که ز رعد و ز برق و باد تو را
چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح
تویی که لشکر بحر و سپاه جیحونی
ز برق و رعدت کوس و علم به قلب و جناح
گهی ز گریه تو زرد دیده نرگس
گهی ز خنده تو سرخ چهره تفاح
چو چشم عاشق داری به اشک روی هوا
چو روی دلبر داری به نقش روی بطاح
توراست اکنون بر کوه پیچش تنین
چنانکه بودت در بحر سازش تمساح
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
نه تیز رحلت پیکی چو زود رو سیاح
بر این بلندی جز مر تو را اجازت نیست
که باری آید نزدیک این غداة و رواح
هنر سوار بزرگی است که دست جاهش کرد
به تازیانه حشمت زمانه را اصلاح
ربود و برد کف را دو رای عالی او
ز جور و طبع جهان و فلک حرون و جماح
نه قعر حلمش دریافت فکرت غواص
نه غور حزمش بنمود نهمت مساح
بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه عونی چو بخت اصل نجاح
گه وقار و گه جود دست و طبع توراست
ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح
ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که این کشیده سیوفست و آن زدوده رماح
اگر همیدون بحر مکارمی نه عجب
که خط های کف تست جویهای سماح
به روزگار تو شادم اگر چه محرومم
از آن بزرگی طنان و طلعت وضاح
سپیدرویم چون روز تا به مدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر و الواح
به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح
ثنا و شکر تو گویم همی به جان و به دل
که نیست شکر و ثنا جز تو را حلال و مباح
تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای
همی سیاه مسا گرددم سپید صباح
چو روز بود مرا آفتاب من بودی
چو شب درآید دائم تو باشیم مصباح
ز سعی و فضل تو داروی و مرهمم باید
که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح
چگونه بسته شوم هر زمان به بند گران
که هست رأی تو قفل زمانه را مفتاح
لزمت سجنا و الباب مغلق دونی
ولیس یفتح دون المهیمن الفتاح
مرا تو دانی و دانی که هیچ وقت نبود
دردنائت را خود بر دل من استفتاح
تفاوت است میان من و عدو چونانک
تفاوت است به اقسام در میان قداح
اگر چه هر دو به آواز و بانک معروفند
زئیر شیر شناسد مردمان زنباح
تو را به محنت مسعود سعد عمر گذشت
بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح
فلک به حرب تو آنگه دلیر شد که تو را
نیافت پای مجال و نداشت دست صلاح
ز عقل ساز حسام و ز دست ساز سپر
که با زمانه و چرخی تو در جدال و نطاح
برو چو طوطی و بلبل به قول و لحن مباش
که دام های بلا را قوی شود ملواح
ز پیش خویش بینداز عمدة الکتاب
به دست خویش فرو شو مسائل ایضاح
همی گذار جهان را به کل محترفه
ستور وار همی زی ولا علیک جناح
همیشه تا بود افلاک مرکز انجم
همیشه تا بود ارواح قوت اشباح
تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیر
لب ولی تو پر خنده چون لب اقداح
تنت چو طبعت صافی و طبع چون تن راست
دلت ز جانت مسرور و جان ز دل مرتاح
به چشمت اندر حسن و به طبعت اندر لهو
به گوشت اندر لحن و به دستت اندر راح
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در ستایش یکی از صدور و شرح گرفتاری خویش
تا تو را در جهان بقا باشد
عز و اقبال در قفا باشد
ای بزرگی که تابش خورشید
پیش رای تو چون سها باشد
هر بزرگی که در جهان بینند
با بزرگی تو هبا باشد
آن جوادی که روز بزم تو را
مال صد گنج یک عطا باشد
هر که را چشم بخت خیره شود
خاک پای تو توتیا باشد
آفتابی که در همه عالم
اثر تو همی ضیا باشد
من چه دعوی بندگیت کنم
مدحت تو بر آن گوا باشد
روزی من فلک چنان کرده ست
که بلاها همه مرا باشد
ظن نبردم همی که چون مرغان
مر مرا جای در هوا باشد
مونس من همه ستاره بود
قاصد من همه صبا باشد
کس نیابم که غمگسار بود
کس نبینم که آشنا باشد
همه شب از نهیب سیل سرشگ
خوابم از دیدگان جدا باشد
هر چه گویم همی برین سر کوه
پاسخ من همه صدا باشد
روز و شب هر چه گویم و شنوم
همه بی روی و بی ریا باشد
کس نگوید در این همه عالم
که ازین صعب تر بلا باشد
دست در شاخ دولت تو زنم
بینوا تا مرا نوا باشد
همه گفتند رتبت مسعود
زود باشد که بر سما باشد
گفتم از دولت تو آن بینم
کز بزرگی تو سزا باشد
مدح گویم تو را به جان و مرا
نعمت از مدح تو جزا باشد
هر ثنایی که گویم از پس این
تازی و پارسی تو را باشد
خدمت تو چنان کنم همه سال
که تو را غایب رضا باشد
بسته اکنون به بند و زندانم
تو چه گویی چنین روا باشد
از تو شادی است قسمت همگان
غم دل قسمت من چرا باشد
گر نباشد به نزد دولت تو
ای عجب در جهان کجا باشد
نیست حیلت بلی هر آنچه رسد
از خدای جهان قضا باشد
منت تا این همه ثنا گویم
در جهان تا همی ثنا باشد
نکنم جز دعای نیک آری
کار چون من کسی دعا باشد
در بزرگی بقای عمر تو باد
تا جهان را همی بقا باشد
عز و اقبال در قفا باشد
ای بزرگی که تابش خورشید
پیش رای تو چون سها باشد
هر بزرگی که در جهان بینند
با بزرگی تو هبا باشد
آن جوادی که روز بزم تو را
مال صد گنج یک عطا باشد
هر که را چشم بخت خیره شود
خاک پای تو توتیا باشد
آفتابی که در همه عالم
اثر تو همی ضیا باشد
من چه دعوی بندگیت کنم
مدحت تو بر آن گوا باشد
روزی من فلک چنان کرده ست
که بلاها همه مرا باشد
ظن نبردم همی که چون مرغان
مر مرا جای در هوا باشد
مونس من همه ستاره بود
قاصد من همه صبا باشد
کس نیابم که غمگسار بود
کس نبینم که آشنا باشد
همه شب از نهیب سیل سرشگ
خوابم از دیدگان جدا باشد
هر چه گویم همی برین سر کوه
پاسخ من همه صدا باشد
روز و شب هر چه گویم و شنوم
همه بی روی و بی ریا باشد
کس نگوید در این همه عالم
که ازین صعب تر بلا باشد
دست در شاخ دولت تو زنم
بینوا تا مرا نوا باشد
همه گفتند رتبت مسعود
زود باشد که بر سما باشد
گفتم از دولت تو آن بینم
کز بزرگی تو سزا باشد
مدح گویم تو را به جان و مرا
نعمت از مدح تو جزا باشد
هر ثنایی که گویم از پس این
تازی و پارسی تو را باشد
خدمت تو چنان کنم همه سال
که تو را غایب رضا باشد
بسته اکنون به بند و زندانم
تو چه گویی چنین روا باشد
از تو شادی است قسمت همگان
غم دل قسمت من چرا باشد
گر نباشد به نزد دولت تو
ای عجب در جهان کجا باشد
نیست حیلت بلی هر آنچه رسد
از خدای جهان قضا باشد
منت تا این همه ثنا گویم
در جهان تا همی ثنا باشد
نکنم جز دعای نیک آری
کار چون من کسی دعا باشد
در بزرگی بقای عمر تو باد
تا جهان را همی بقا باشد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - شکوه از حبس و زندان
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانه اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهره تذرو شود
چو تیره شب را هم گونه غراب کنند
تنم به تیر قضا طعمه هژبر نهند
دلم به تیر عنا مسته عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بی کس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدف وار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن زنند بر دریا
به رنج در دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر برو کباب کنند
ز درد و وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کورا
ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند
روان شوند سبک بچگان دیده من
به زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب بافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمه شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شده ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حمله شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پرده سحاب کنند
به گردم اندر چندین حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شدست
که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
روا بود که زمن دشمنان براندیشند
حذر ز آتش تر بهر التهاب کنند
سزای جنگند اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیده اند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را همی عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
بکشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کار کرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضل ها بودم گر به حق حساب کنند
همه خزانه اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهره تذرو شود
چو تیره شب را هم گونه غراب کنند
تنم به تیر قضا طعمه هژبر نهند
دلم به تیر عنا مسته عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بی کس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدف وار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن زنند بر دریا
به رنج در دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر برو کباب کنند
ز درد و وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کورا
ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند
روان شوند سبک بچگان دیده من
به زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب بافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمه شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شده ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حمله شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پرده سحاب کنند
به گردم اندر چندین حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شدست
که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
روا بود که زمن دشمنان براندیشند
حذر ز آتش تر بهر التهاب کنند
سزای جنگند اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیده اند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را همی عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
بکشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کار کرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضل ها بودم گر به حق حساب کنند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - گله از اختران آسمان و توصیف صبح
زیور آسمان چو بگشایند
کله های هوا بیارایند
کوه را سر به سیم درگیرند
دشت را رخ به زر بیندایند
زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آئینه پاک بزدایند
صبر از اندوه من فرار کند
این بکاهند و آن بیفزایند
اختران نور مهر دزدیدند
زان بدو هیچ روی ننمایند
مهر چون روز نور مه بستد
اختران شب همی پدید آیند
بینی اندر سپیده دم به نهیب
که ز لرزه همی نیاسایند
ایستاده همه ز بهر گریز
رایت آفتاب را پایند
در هزیمت ز نور و تابش او
هر چه دریافتند بربایند
ای عجب گوهران نیک و بدند
نه به یک طبع و نه به یک رایند
مهترند آنچه زان گران دستند
کهترند آنچه زان سبکپایند
طالع از ارتفاع شب گیرند
همه را همچو شب همی زایند
پدر عقل و مادر هنرند
پس چرا سوی هر دو نگرایند
همه پالوده نقره را مانند
نقره ضر و نفع پالایند
چون سنان ها زدوده اند و ازین
بر دل و بر جگر نبخشایند
در نظر دیده های مارانند
خلق را زان چو مار بفسایند
گر چه ما را چو مار حله دهند
روزی آخر چو مار بگزایند
نتوان جست از آنچه پیش آرند
کرد باید هر آنچه فرمایند
زندگانند و جان زنده خورند
تازگانند و عمر فرسایند
هر چه پیراستند بگشودند
دل مبند اندر آنچه پیرایند
گاه در روی این همی خندند
گاه دندان بر آن همی خایند
از پی این عبیر می بیزند
وز پی آن حنوط می سایند
دورها چرخ را بپیمودند
قرن ها نیز هم بپیمایند
نکنند آنچه رای و کام کسی است
زانکه خود کامگار و خود رایند
قطره ای آب و خاک را ندهند
تا به خون روی گل نیالایند
گنه و عذرشان خردمندان
نه بگویند و هیچ نستایند
خلق را پاره پاره در بندند
پس از آن بندبند بگشایند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
همچنینند و همچنین بایند
همه فرمان بران یزدانند
تا ندانی که کار فرمایند
کله های هوا بیارایند
کوه را سر به سیم درگیرند
دشت را رخ به زر بیندایند
زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آئینه پاک بزدایند
صبر از اندوه من فرار کند
این بکاهند و آن بیفزایند
اختران نور مهر دزدیدند
زان بدو هیچ روی ننمایند
مهر چون روز نور مه بستد
اختران شب همی پدید آیند
بینی اندر سپیده دم به نهیب
که ز لرزه همی نیاسایند
ایستاده همه ز بهر گریز
رایت آفتاب را پایند
در هزیمت ز نور و تابش او
هر چه دریافتند بربایند
ای عجب گوهران نیک و بدند
نه به یک طبع و نه به یک رایند
مهترند آنچه زان گران دستند
کهترند آنچه زان سبکپایند
طالع از ارتفاع شب گیرند
همه را همچو شب همی زایند
پدر عقل و مادر هنرند
پس چرا سوی هر دو نگرایند
همه پالوده نقره را مانند
نقره ضر و نفع پالایند
چون سنان ها زدوده اند و ازین
بر دل و بر جگر نبخشایند
در نظر دیده های مارانند
خلق را زان چو مار بفسایند
گر چه ما را چو مار حله دهند
روزی آخر چو مار بگزایند
نتوان جست از آنچه پیش آرند
کرد باید هر آنچه فرمایند
زندگانند و جان زنده خورند
تازگانند و عمر فرسایند
هر چه پیراستند بگشودند
دل مبند اندر آنچه پیرایند
گاه در روی این همی خندند
گاه دندان بر آن همی خایند
از پی این عبیر می بیزند
وز پی آن حنوط می سایند
دورها چرخ را بپیمودند
قرن ها نیز هم بپیمایند
نکنند آنچه رای و کام کسی است
زانکه خود کامگار و خود رایند
قطره ای آب و خاک را ندهند
تا به خون روی گل نیالایند
گنه و عذرشان خردمندان
نه بگویند و هیچ نستایند
خلق را پاره پاره در بندند
پس از آن بندبند بگشایند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
همچنینند و همچنین بایند
همه فرمان بران یزدانند
تا ندانی که کار فرمایند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح منصور بن سعید
احوال جهان بادگیر باد
وین قصه ز من یادگیر یاد
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگونه بود
از روی عزیزیست بسته باز
وز خاری باشد گشاده خاد
بس زار که بگذاشتیم روز
چون گرمگهش بود بامداد
تیغی که همی آفتاب زد
تیری که سمومش همی گشاد
بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد
در حوض و بیابانش چشم و گوش
مانده به شگفتی از آب و باد
دیوانه و شوریده باد بود
زنجیر همی آب را نهاد
این چرخ چنین است بی خلاف
داند که چنین آمدش نهاد
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ به همت دهدم داد
منصور سعید آن که در هنر
از مادر دانش چو او نزاد
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و اوستاد
وین قصه ز من یادگیر یاد
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگونه بود
از روی عزیزیست بسته باز
وز خاری باشد گشاده خاد
بس زار که بگذاشتیم روز
چون گرمگهش بود بامداد
تیغی که همی آفتاب زد
تیری که سمومش همی گشاد
بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد
در حوض و بیابانش چشم و گوش
مانده به شگفتی از آب و باد
دیوانه و شوریده باد بود
زنجیر همی آب را نهاد
این چرخ چنین است بی خلاف
داند که چنین آمدش نهاد
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ به همت دهدم داد
منصور سعید آن که در هنر
از مادر دانش چو او نزاد
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و اوستاد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در ستایش امیر ابونصر فارسی
ای آن که فلک نصرت الهی
بر کنیت و نامت نثار دارد
هر چیز که گیتی بدان بنازد
از همت تو مستعار دارد
از عدل تو دین سرفراز گردد
وز جاه تو ملک افتخار دارد
گردون کمال چو آفتابت
بر قطب کفایت مدار دارد
نه ابر چو دست تو جود ورزد
نه کوه چو طبعت وقار داد
با جود یمین تو سنگ نارد
چندان که زمانه یسار دارد
تابنده و سوزنده خاطر تو
چون طبع فلک نور و نار دارد
این عزم تو بادی که در متانت
بنیاد چو کوه استوار دارد
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان پر غبار دارد
من قدر تو را آسمان نگویم
ترسم که ازین وصف عار دارد
بافنده و دوزنده سعادت
از بهر تو کسوت هزار دارد
عرض تو نپوشد مگر لباسی
کز فخر و شرف پود و تار دارد
یک بار بود شاخ را و کلکت
شاخیست که صدگونه بار دارد
گشتست بر انگشت تو سواری
کانگشت تو را هم سوار دارد
گرینده چو ابرست و درج ها را
پر نقش و نگار بهار دارد
گلهای معانی شگفته زو شد
زیرا که سرش شکل خار دارد
ویحک تن پیر و سر جوانش
نسبت به زریر و به قار دارد
رفتار ز لیل و نهار گیرد
تا گونه لیل و نهار دارد
تا پیشه او شد نگاربندی
وهم و خرد جان نگار دارد
از بهر عروسان فکرتت را
آرایش مشاطه وار دارد
این را ز جزالت قلاده بندد
وان را ز بلاغت سوار دارد
سرخست و قوی روی شخص دولت
تا او تن زرد و نزار دارد
از بهر ولی نوش نحل دارد
وز بهر عدو زهر مار دارد
پنهان کند اسرار ملک لیکن
اسرار سپهر آشکار دارد
این سرزده پای دم بریده
در سحر نگر تا چه کار دارد
ای آنکه فلک ظل درگهت را
در سایگه زینهار دارد
در عالم شیر عزیمت تو
چون چرخ دو صد مرغزار دارد
پیکار و حذر پنجه های شیران
چون پنجه سرو و چنار دارد
شیر فلک از ترس برنیاید
روزی که نشاط شکار دارد
تا چند بهر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد
جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد
نشگفت کز اشکم همی کنارم
ماننده دریا کنار دارد
اندر دلم آتش که برفروزد
از آب دو دیده شرار دارد
نه خنجر عزمم نیام یابد
نه باره بختم عذار دارد
کز موج غم دل هوای چشمم
ناریست ازیرا بخار دارد
می قسم دگر کس رسید گردون
تا چند مرا در خمار دارد
بر دیده من روزهای روشن
ماننده شبهای تار دارد
روی دلم از اشک و خون دیده
آکنده و گفته چو نار دارد
دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زان پرس که یک غمگسار دارد
تا چشم و سر دانشم زمانه
با چشم و سرم کارزار دارد
این دوخته گاهم چو باز خواهد
وان کوفته گاهم چو مار دارد
گویی همه بر من نگار بندد
هر شعبده کاین روزگار دارد
چون زاغ گهم جفت کوه سازد
چون مار گهم یار غار دارد
پیوسته مرا زیر راه هیونی
صحرا بر و دریا گذار دارد
چون خضر و سکندر مرا همیدون
تا زنده سوی هر دیار دارد
پایم نخرامد ز جای و دستم
مشغول عنان و مهار دارد
آسیمه سر و رنجه دل تنم را
نه غبن ضیاع و عقار دارد
پیوسته مرا در همه فضیلت
رایت ز همه اختیار دارد
این طبع سخن سنج من وسیلت
در خدمت تو بی شمار دارد
آن زهره بود چرخ را که در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد
رنجور شود خاطری که بر من
بر مدح تو حق جوار دارد
واندل که ز خون مدحت تو سازد
شاید که غم او را فگار دارد
بر باطل کی صبور باشد
آن کس که چو تو حق گزار دارد
از سیل کجا ترسد آن کسی کو
مأوا همه بر کوهسار دارد
من مدح تو را بس عزیز دارم
هر چند مرا سخت خار دارد
نزدیک تو شعرم چه قیمت آرد
ور چه ز براعت شعار دارد
کامروز تو را مادحیست حری
کز عرق نبوت تبار دارد
پر دل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد
ور هست چنین بس عجب نباشد
باشد که زجد یادگار دارد
نی یار نخوانمش در این مدح
زیرا که ز توفیق یار دارد
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه محتفه گه گوشوار دارد
تا کوکب سیاره هفت باشد
تا گیتی ارکان چهار دارد
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد
تا روز طرب در بهار عشرت
بازار می خوشگوار دارد
تا بر گل سوری هزار دستان
آئین نواهای زار دارد
اقبال تو را شادمان نشاند
ایام تو را کامگار دارد
ای آن که نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد
تا باره تو بر زمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد
بر دریا طبع تو سرفرازد
وز گردون رای تو عار دارد
هر کس که چو تو نامجوی باشد
بر جاه چو تو نامدار درد
چون درگه سامیت را بدیدم
گفتم بر من غم چکار دارد
جایی که مرا از بلا و محنت
اندر کنف زینهار دارد
بنگر که کنون آفتاب رایت
روزم چو شب تیره تار دارد
امروز بیابان حشمت تو
چون باد مرا خاکسار دارد
خشم تو بخیزد همی چو صرصر
احوال مرا پر غبار دارد
اندوه نظر چشم تیره ام را
بر اشک رونده سوار دارد
نه خنجر فهمم صقال دارد
نه آتش طبعم شرار دارد
ویحک دم سرد و سرشگ گرمم
آئین خزان و بهار دارد
در صف شقاوت سپاه انده
با جان و تنم کارزار دارد
ناخورده می شادی از چه معنی
مغز طربم را خمار دارد
این پیر دو تا گشته چرخ مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد
تا چند بزرگی تو دلم را
اندر قلق و انتظار دارد
تا دایره گنبد معلق
بر مرکز سفلی مدار دارد
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد
از دوده پاکیزه وزارت
ایام تو را یادگار دارد
بر کنیت و نامت نثار دارد
هر چیز که گیتی بدان بنازد
از همت تو مستعار دارد
از عدل تو دین سرفراز گردد
وز جاه تو ملک افتخار دارد
گردون کمال چو آفتابت
بر قطب کفایت مدار دارد
نه ابر چو دست تو جود ورزد
نه کوه چو طبعت وقار داد
با جود یمین تو سنگ نارد
چندان که زمانه یسار دارد
تابنده و سوزنده خاطر تو
چون طبع فلک نور و نار دارد
این عزم تو بادی که در متانت
بنیاد چو کوه استوار دارد
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان پر غبار دارد
من قدر تو را آسمان نگویم
ترسم که ازین وصف عار دارد
بافنده و دوزنده سعادت
از بهر تو کسوت هزار دارد
عرض تو نپوشد مگر لباسی
کز فخر و شرف پود و تار دارد
یک بار بود شاخ را و کلکت
شاخیست که صدگونه بار دارد
گشتست بر انگشت تو سواری
کانگشت تو را هم سوار دارد
گرینده چو ابرست و درج ها را
پر نقش و نگار بهار دارد
گلهای معانی شگفته زو شد
زیرا که سرش شکل خار دارد
ویحک تن پیر و سر جوانش
نسبت به زریر و به قار دارد
رفتار ز لیل و نهار گیرد
تا گونه لیل و نهار دارد
تا پیشه او شد نگاربندی
وهم و خرد جان نگار دارد
از بهر عروسان فکرتت را
آرایش مشاطه وار دارد
این را ز جزالت قلاده بندد
وان را ز بلاغت سوار دارد
سرخست و قوی روی شخص دولت
تا او تن زرد و نزار دارد
از بهر ولی نوش نحل دارد
وز بهر عدو زهر مار دارد
پنهان کند اسرار ملک لیکن
اسرار سپهر آشکار دارد
این سرزده پای دم بریده
در سحر نگر تا چه کار دارد
ای آنکه فلک ظل درگهت را
در سایگه زینهار دارد
در عالم شیر عزیمت تو
چون چرخ دو صد مرغزار دارد
پیکار و حذر پنجه های شیران
چون پنجه سرو و چنار دارد
شیر فلک از ترس برنیاید
روزی که نشاط شکار دارد
تا چند بهر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد
جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد
نشگفت کز اشکم همی کنارم
ماننده دریا کنار دارد
اندر دلم آتش که برفروزد
از آب دو دیده شرار دارد
نه خنجر عزمم نیام یابد
نه باره بختم عذار دارد
کز موج غم دل هوای چشمم
ناریست ازیرا بخار دارد
می قسم دگر کس رسید گردون
تا چند مرا در خمار دارد
بر دیده من روزهای روشن
ماننده شبهای تار دارد
روی دلم از اشک و خون دیده
آکنده و گفته چو نار دارد
دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زان پرس که یک غمگسار دارد
تا چشم و سر دانشم زمانه
با چشم و سرم کارزار دارد
این دوخته گاهم چو باز خواهد
وان کوفته گاهم چو مار دارد
گویی همه بر من نگار بندد
هر شعبده کاین روزگار دارد
چون زاغ گهم جفت کوه سازد
چون مار گهم یار غار دارد
پیوسته مرا زیر راه هیونی
صحرا بر و دریا گذار دارد
چون خضر و سکندر مرا همیدون
تا زنده سوی هر دیار دارد
پایم نخرامد ز جای و دستم
مشغول عنان و مهار دارد
آسیمه سر و رنجه دل تنم را
نه غبن ضیاع و عقار دارد
پیوسته مرا در همه فضیلت
رایت ز همه اختیار دارد
این طبع سخن سنج من وسیلت
در خدمت تو بی شمار دارد
آن زهره بود چرخ را که در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد
رنجور شود خاطری که بر من
بر مدح تو حق جوار دارد
واندل که ز خون مدحت تو سازد
شاید که غم او را فگار دارد
بر باطل کی صبور باشد
آن کس که چو تو حق گزار دارد
از سیل کجا ترسد آن کسی کو
مأوا همه بر کوهسار دارد
من مدح تو را بس عزیز دارم
هر چند مرا سخت خار دارد
نزدیک تو شعرم چه قیمت آرد
ور چه ز براعت شعار دارد
کامروز تو را مادحیست حری
کز عرق نبوت تبار دارد
پر دل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد
ور هست چنین بس عجب نباشد
باشد که زجد یادگار دارد
نی یار نخوانمش در این مدح
زیرا که ز توفیق یار دارد
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه محتفه گه گوشوار دارد
تا کوکب سیاره هفت باشد
تا گیتی ارکان چهار دارد
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد
تا روز طرب در بهار عشرت
بازار می خوشگوار دارد
تا بر گل سوری هزار دستان
آئین نواهای زار دارد
اقبال تو را شادمان نشاند
ایام تو را کامگار دارد
ای آن که نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد
تا باره تو بر زمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد
بر دریا طبع تو سرفرازد
وز گردون رای تو عار دارد
هر کس که چو تو نامجوی باشد
بر جاه چو تو نامدار درد
چون درگه سامیت را بدیدم
گفتم بر من غم چکار دارد
جایی که مرا از بلا و محنت
اندر کنف زینهار دارد
بنگر که کنون آفتاب رایت
روزم چو شب تیره تار دارد
امروز بیابان حشمت تو
چون باد مرا خاکسار دارد
خشم تو بخیزد همی چو صرصر
احوال مرا پر غبار دارد
اندوه نظر چشم تیره ام را
بر اشک رونده سوار دارد
نه خنجر فهمم صقال دارد
نه آتش طبعم شرار دارد
ویحک دم سرد و سرشگ گرمم
آئین خزان و بهار دارد
در صف شقاوت سپاه انده
با جان و تنم کارزار دارد
ناخورده می شادی از چه معنی
مغز طربم را خمار دارد
این پیر دو تا گشته چرخ مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد
تا چند بزرگی تو دلم را
اندر قلق و انتظار دارد
تا دایره گنبد معلق
بر مرکز سفلی مدار دارد
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد
از دوده پاکیزه وزارت
ایام تو را یادگار دارد