عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۸
دلا از آستین عشق دست کار بیرون کن
ز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کن
حریم دوستست این دل اگر نه دشمن خویشی
بغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کن
تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در تو
سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن
اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر
سپر در رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کن
تو در کعبه بتان داری ازین پندارها در دل
ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کن
چو در مسجد سگان یابی مسلمان وار بیرون ران
چو در کعبه بتان بینی برو زنهار بیرون کن
سرت را در فسار حکم خویش آورد نفس تو
گر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کن
چو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سونه
چو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کن
گرت در دل نیامد عشق و عاشق نیستی باری
برو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کن
تو می گویی که هشیارم ولیکن از می غفلت
هنوز اندر سرت مستیست ای هشیار بیرون کن
گل و خارست پایت را درین ره هرچه پیش آید
هم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کن
تو اندر خویشتن دایم چو بو در گل چه ماندستی
چو برگ از شاخ و چون میوه سر از ازهار بیرون کن
برو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانی
گرت در دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن
ز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کن
حریم دوستست این دل اگر نه دشمن خویشی
بغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کن
تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در تو
سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن
اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر
سپر در رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کن
تو در کعبه بتان داری ازین پندارها در دل
ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کن
چو در مسجد سگان یابی مسلمان وار بیرون ران
چو در کعبه بتان بینی برو زنهار بیرون کن
سرت را در فسار حکم خویش آورد نفس تو
گر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کن
چو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سونه
چو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کن
گرت در دل نیامد عشق و عاشق نیستی باری
برو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کن
تو می گویی که هشیارم ولیکن از می غفلت
هنوز اندر سرت مستیست ای هشیار بیرون کن
گل و خارست پایت را درین ره هرچه پیش آید
هم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کن
تو اندر خویشتن دایم چو بو در گل چه ماندستی
چو برگ از شاخ و چون میوه سر از ازهار بیرون کن
برو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانی
گرت در دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۹
ای جمالت آیتی از صنع رب العالمین
باد بر روی تو از ایزد هزاران آفرین
تو چنان شاهی که در منشور دولت درج کرد
عشق تو عشاق را انتم علی الحق المبین
ماه با خورشید جمشید و سپاه اختران
پیش روی خوب تو چون آسمان بوسد زمین
شکر از پسته روان و سحر در نرگس عیان
ماه طالع در رخ و خورشید تابان در جبین
در رخ خوب تو پیوسته قمر با آفتاب
در لب لعل تو آغشته شکر با انگبین
صورتی در لطف همچون روح (و) هر دم می نهد
از معانی گنجها در چشم او جان آفرین
آنکه با نقاش کن بر لوح هستی زد قلم
در نگارستان دنیا صورتی یابد چنین
عالم از وی همچو جنت جنت از وی پر ز حور
خانه از رویش پر از گل جامه زو پر یاسمین
حورگاه بوسه در جنت در دندان خود
در لب لعلش نشاند همچو نقش اندر نگین
دست قدرت بر نیاورد از برای جان و دل
مثل او اعجوبه یی در کارگاه ما و طین
ناوکی از غمزه دارد ابروی او در کمان
لشکری از فتنه دارد چشم او اندر کمین
گیسوی عنبرفشان تاری تر از ظلمات شک
روی خوبش بی گمان روشن تر از نور یقین
چون گریبان افق وقت طلوع آفتاب
پای او در عطف دامن دست او در آستین
در سخن معنی لفظش مایه آب حیات
گرد رخ مضمون خطش نزهت للناظرین
در لفظش را گهرچین گوش جان عاشقان
روی خوبش را مگس ران شهپر روح الامین
پرتو انوار رویش آفت عقلست و هوش
سکه دینار حسنش رحمت للعالمین
لعل او شهد شفا و نطق او شمع هدی
روی او نور مبین و زلف او حبل المتین
عطر زلف عنبرینش رشک بوی مشک ناب
پشت پای نازنینش به ز روی حور عین
چون لب معشوق از شیرینی نامش گزد
در کتابت مرزبان خامه را دندان شین
طوطی جان را بگو منقار از دل کن بیا
چون نگار بی دهان از لب شکر بارد بچین
ترک تازی گو که پشت پا ز عشق او زدند
مشک مویان ختن بر روی بت رویات چین
در لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر
زآب حیوان شبنم افشاند هوا بر یاسمین
عقل در بازار او در کیسه دارد نقد قلب
کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دین
بر سمند کامرانی می خرامد شاه وار
گاه در بستان مهر و گاه در میدان کین
ماه رویان چاکران و پادشاهان بندگان
عشق بازان بر یسار و جان فشانان بر یمین
با چنین ملک و ولایت با چنین خیل و حشم
با گدایان هم وثاق و با فقیران همنشین
صورتی دارد که در وی خیره گردد چشم عقل
دیده معنی خود روشن کن و رویش ببین
بر در او باش و می دان زیر پای خود بهشت
در ره او پوی و می خوان نعم اجرالعاملین
عاشقان روی خوبش از نعیم دار خلد
چون فرشته فارغند از خوردن عجل سمین
دستشان افلاک را چون نعل دارد زیر پای
حکمشان اجرام را چون مرکب آرد زیر زین
عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت
زردیی بر رخ عیان واندهی در دل دفین
آفتاب گرم رو در خانه دارد چون خوهد
شیر گردون از برای دفع سرما پوستین
سیف فرغانی سنائی وار ازین پس نزد ما
«چون سخن زآن زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین »
باد بر روی تو از ایزد هزاران آفرین
تو چنان شاهی که در منشور دولت درج کرد
عشق تو عشاق را انتم علی الحق المبین
ماه با خورشید جمشید و سپاه اختران
پیش روی خوب تو چون آسمان بوسد زمین
شکر از پسته روان و سحر در نرگس عیان
ماه طالع در رخ و خورشید تابان در جبین
در رخ خوب تو پیوسته قمر با آفتاب
در لب لعل تو آغشته شکر با انگبین
صورتی در لطف همچون روح (و) هر دم می نهد
از معانی گنجها در چشم او جان آفرین
آنکه با نقاش کن بر لوح هستی زد قلم
در نگارستان دنیا صورتی یابد چنین
عالم از وی همچو جنت جنت از وی پر ز حور
خانه از رویش پر از گل جامه زو پر یاسمین
حورگاه بوسه در جنت در دندان خود
در لب لعلش نشاند همچو نقش اندر نگین
دست قدرت بر نیاورد از برای جان و دل
مثل او اعجوبه یی در کارگاه ما و طین
ناوکی از غمزه دارد ابروی او در کمان
لشکری از فتنه دارد چشم او اندر کمین
گیسوی عنبرفشان تاری تر از ظلمات شک
روی خوبش بی گمان روشن تر از نور یقین
چون گریبان افق وقت طلوع آفتاب
پای او در عطف دامن دست او در آستین
در سخن معنی لفظش مایه آب حیات
گرد رخ مضمون خطش نزهت للناظرین
در لفظش را گهرچین گوش جان عاشقان
روی خوبش را مگس ران شهپر روح الامین
پرتو انوار رویش آفت عقلست و هوش
سکه دینار حسنش رحمت للعالمین
لعل او شهد شفا و نطق او شمع هدی
روی او نور مبین و زلف او حبل المتین
عطر زلف عنبرینش رشک بوی مشک ناب
پشت پای نازنینش به ز روی حور عین
چون لب معشوق از شیرینی نامش گزد
در کتابت مرزبان خامه را دندان شین
طوطی جان را بگو منقار از دل کن بیا
چون نگار بی دهان از لب شکر بارد بچین
ترک تازی گو که پشت پا ز عشق او زدند
مشک مویان ختن بر روی بت رویات چین
در لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر
زآب حیوان شبنم افشاند هوا بر یاسمین
عقل در بازار او در کیسه دارد نقد قلب
کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دین
بر سمند کامرانی می خرامد شاه وار
گاه در بستان مهر و گاه در میدان کین
ماه رویان چاکران و پادشاهان بندگان
عشق بازان بر یسار و جان فشانان بر یمین
با چنین ملک و ولایت با چنین خیل و حشم
با گدایان هم وثاق و با فقیران همنشین
صورتی دارد که در وی خیره گردد چشم عقل
دیده معنی خود روشن کن و رویش ببین
بر در او باش و می دان زیر پای خود بهشت
در ره او پوی و می خوان نعم اجرالعاملین
عاشقان روی خوبش از نعیم دار خلد
چون فرشته فارغند از خوردن عجل سمین
دستشان افلاک را چون نعل دارد زیر پای
حکمشان اجرام را چون مرکب آرد زیر زین
عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت
زردیی بر رخ عیان واندهی در دل دفین
آفتاب گرم رو در خانه دارد چون خوهد
شیر گردون از برای دفع سرما پوستین
سیف فرغانی سنائی وار ازین پس نزد ما
«چون سخن زآن زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین »
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تو
در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو
تو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
ترازان سیم می باید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار تو
ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو
زدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
بصحرای قیامت در چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت
که یکسانست نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماند
سیه پایی تو پنهان ببال چون نگار تو
بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد
تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو
در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو
تو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
ترازان سیم می باید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار تو
ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو
زدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
بصحرای قیامت در چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت
که یکسانست نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماند
سیه پایی تو پنهان ببال چون نگار تو
بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد
تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش
تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو
چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان
وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد
دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو
بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه
ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو
بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی
بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو
چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک
چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود
بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا
چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو
بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو
ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو
ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو
تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو
چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان
وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد
دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو
بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه
ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو
بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی
بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو
چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک
چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود
بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا
چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو
بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو
ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو
ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ایا درویش رعناوش چو مطرب با سماعت خوش
بنزد ره روان بازیست رقص خرس وار تو
چه گویی نی روش اینجا بخرقه است آب روی تو
چه گویی همچو گل تنها برنگست اعتبار تو
بهانه بر قدر چه نهی قدم در راه نه، گرچه
ز دست جبر در بندست پای اختیار تو
باسب همت عالی توانی ره بسر بردن
گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو
بدرویشی بکنجی در برو بنشین و پس بنگر
جهانداران غلام تو جهان ملک و عقار تو
ترا عاری بود زآن پس شراب از جام جم خوردن
چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو
ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت
چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو
ترا در گلستان جان هزارانند چون بلبل
وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو
سخن مانند بستانست و ذکر دوست دروی گل
چو بلبل صد نوا دارد درین بستان هزار تو
تو چنگی در کنار دهر و صاحب دل کند حالت
چو زین سان در نوا آید بریشم وار تار تو
چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی
غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو
بنزد ره روان بازیست رقص خرس وار تو
چه گویی نی روش اینجا بخرقه است آب روی تو
چه گویی همچو گل تنها برنگست اعتبار تو
بهانه بر قدر چه نهی قدم در راه نه، گرچه
ز دست جبر در بندست پای اختیار تو
باسب همت عالی توانی ره بسر بردن
گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو
بدرویشی بکنجی در برو بنشین و پس بنگر
جهانداران غلام تو جهان ملک و عقار تو
ترا عاری بود زآن پس شراب از جام جم خوردن
چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو
ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت
چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو
ترا در گلستان جان هزارانند چون بلبل
وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو
سخن مانند بستانست و ذکر دوست دروی گل
چو بلبل صد نوا دارد درین بستان هزار تو
تو چنگی در کنار دهر و صاحب دل کند حالت
چو زین سان در نوا آید بریشم وار تار تو
چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی
غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - (و باز بسعدی فرستاده است)
بسی نماند ز اشعار عاشقانه تو
که شاه بیت سخنها شود فسانه تو
ببزم عشق ترشح کند چو آب حیات
زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو
بمجلسی که کسان ساز عشق بنوازند
هزار نغمه ایشان و یک ترانه تو
چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت
بچنگ زهره بریشم دهد چغانه تو
چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی
دمی ز شاه معطل نبود خانه تو
چو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صید
میان دانه دلهاست آشیانه تو
کسی که حلقه آن در زند بپای ادب
بیاید و بنهد سر بر آستانه تو
ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی
ادام از آب دهن یافت خشک نانه تو
بنزد تو زر سلطان سفال رنگین است
از آنکه گوهر نفس است در خزانه تو
بدین صفت که ترا سرکش بنان شد رام
مگر عصای کلیم است تازیانه تو
ز جیب فکر چو سر بر کند سخن در حال
چو موی راست شود فرق او بشانه تو
تو بحر فضل و ترا در میانه گوهر نظم
سخن بگو که خموشی بود کرانه تو
از آن ز دایره اهل عصر بیرونی
که غیر نقطه دل نیست در میانه تو
از آن بخلق چو سیمرغ روی ننمایی
که ناپدید چو عنقا شدست لانه تو
ترازویی که گرت در کفی بود دنیا
ز راستی نگراید جوی زبانه تو
ترا که کرسی دل زین خرابه بیرونست
بهشت وار ز عرشست آسمانه تو
بترک ملک دو عالم چهار تکبیرست
یکی نماز تهجد یکی دوگانه تو
ز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلت
چو آب گشته روان از شرابخانه تو
نشانه ییست سخنهای تو ولی نه چنانک
بتیر طعنه مردم رسد نشانه تو
ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیست
که مرغ روح همی پرورد بدانه تو
بدولت شرف نفس تو عزیز شود
متاع شعر که خوارست در زمانه تو
که شاه بیت سخنها شود فسانه تو
ببزم عشق ترشح کند چو آب حیات
زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو
بمجلسی که کسان ساز عشق بنوازند
هزار نغمه ایشان و یک ترانه تو
چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت
بچنگ زهره بریشم دهد چغانه تو
چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی
دمی ز شاه معطل نبود خانه تو
چو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صید
میان دانه دلهاست آشیانه تو
کسی که حلقه آن در زند بپای ادب
بیاید و بنهد سر بر آستانه تو
ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی
ادام از آب دهن یافت خشک نانه تو
بنزد تو زر سلطان سفال رنگین است
از آنکه گوهر نفس است در خزانه تو
بدین صفت که ترا سرکش بنان شد رام
مگر عصای کلیم است تازیانه تو
ز جیب فکر چو سر بر کند سخن در حال
چو موی راست شود فرق او بشانه تو
تو بحر فضل و ترا در میانه گوهر نظم
سخن بگو که خموشی بود کرانه تو
از آن ز دایره اهل عصر بیرونی
که غیر نقطه دل نیست در میانه تو
از آن بخلق چو سیمرغ روی ننمایی
که ناپدید چو عنقا شدست لانه تو
ترازویی که گرت در کفی بود دنیا
ز راستی نگراید جوی زبانه تو
ترا که کرسی دل زین خرابه بیرونست
بهشت وار ز عرشست آسمانه تو
بترک ملک دو عالم چهار تکبیرست
یکی نماز تهجد یکی دوگانه تو
ز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلت
چو آب گشته روان از شرابخانه تو
نشانه ییست سخنهای تو ولی نه چنانک
بتیر طعنه مردم رسد نشانه تو
ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیست
که مرغ روح همی پرورد بدانه تو
بدولت شرف نفس تو عزیز شود
متاع شعر که خوارست در زمانه تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - فی نعت النبی علیه السلام
بسوی حضرت رسول الله
می روم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم بخاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفته ام فزون از حد
خر بسی رانده ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی غفلت
هیچ طاعت نکرده بی اکراه
ماه خود کرده ام سیه بفساد
روز خود کرده ام تبه بگناه
خود چنین ماه چون بود از سال
خود چنین روز کی بود از ماه
شب سیاهست و چشم من تاریک
ره درازست و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم بدعوی گرانترم از کوه
هم بمعنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم بحمله همچون شیر
سگ سرشتم بحیله چون روباه
دین فروشم بخلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالبست دنیا را
چه عجب التفات خر بگیاه
ای مرقع شعار کرده، چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه
نه فقیری نه صوفی ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافه مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس بافسر نگشت شاه جهان
کس بخرقه نشد ولی آله
نرسد خر بپایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف اگر گویند
بمثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که بدست حوادث از ناگاه
خیمه آسمان زرین میخ
بر زمین شان زده است چون خرگاه
دست ایام می زند گردن
سر بی مغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای بنیکی فتاده در افواه
گرچه مردم ترا نکو گویند
بس بود کرده تو بر تو گواه
نرهد کس بحیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد بشناه
سرخ رویی خوهی بروز شمار
رو بشب چون خروس خیزپگاه
ناله کن گرچه شب رسید بصبح
توبه کن گرچه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سردرد اگر کنی یک آه
چون زمن بازگیری آب حیات
گر بخاکم نهند یا رباه
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریبست اکرمی مثواه
وآن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لااله الاالله
می روم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم بخاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفته ام فزون از حد
خر بسی رانده ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی غفلت
هیچ طاعت نکرده بی اکراه
ماه خود کرده ام سیه بفساد
روز خود کرده ام تبه بگناه
خود چنین ماه چون بود از سال
خود چنین روز کی بود از ماه
شب سیاهست و چشم من تاریک
ره درازست و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم بدعوی گرانترم از کوه
هم بمعنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم بحمله همچون شیر
سگ سرشتم بحیله چون روباه
دین فروشم بخلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالبست دنیا را
چه عجب التفات خر بگیاه
ای مرقع شعار کرده، چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه
نه فقیری نه صوفی ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافه مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس بافسر نگشت شاه جهان
کس بخرقه نشد ولی آله
نرسد خر بپایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف اگر گویند
بمثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که بدست حوادث از ناگاه
خیمه آسمان زرین میخ
بر زمین شان زده است چون خرگاه
دست ایام می زند گردن
سر بی مغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای بنیکی فتاده در افواه
گرچه مردم ترا نکو گویند
بس بود کرده تو بر تو گواه
نرهد کس بحیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد بشناه
سرخ رویی خوهی بروز شمار
رو بشب چون خروس خیزپگاه
ناله کن گرچه شب رسید بصبح
توبه کن گرچه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سردرد اگر کنی یک آه
چون زمن بازگیری آب حیات
گر بخاکم نهند یا رباه
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریبست اکرمی مثواه
وآن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لااله الاالله
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ای که در حسن عمل زامسال بودی پار به
مردم بی خیر را دست عمل بی کار به
چند گویی من بهم در کار دنیا یا فلان
چون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیا دار به
دین ترا در دل به از دنیا که در دستت بود
گل بدست باغبان از خار بر دیوار به
نفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیست
دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار به
نفس سرکش بهر دین مالیده بهتر زیر پای
بهر سلطان مرد لشکر کشته در پیکار به
نفست از بهر تنعم میخوهد مال حرام
سگ چو مردارست باشد قوت او مردار به
زر خالص نزد تو از دین خالص بهترست
گلخنی را خار بی گل از گل بی خار به
بر سر نیکان چو بد را از تو باشد دست حکم
تو ازو بسیار بدتر او ز تو بسیار به
آن جهانجویی که نزد حق بدین نبود عزیز
در جهان چون اهل باطل بهر دنیا خوار به
دین بنزد مؤمن از دینار و دیبا بهترست
کافری گر نزد تو از دین بود دینار به
نزد چون تو بی خبر از فقر به باشد غنا
نزد طفل بی خرد از مهره باشد مار به
عقل نیک اندیش در تو بهتر از طبع لئیم
غله خاصه در غلا از موش در انبار به
جهل رهزن را مگو از علم رهبر نیک تر
ظلمت شب را مدان از روز پرانوار به
از سخن چون کار باید کرد بهتر خامشی
وز کله چون راه باید رفت پای افزار به
عیب پنهان را چو می بینی و پنهان می کنی
آن دو چشم عیب بین پوشیده چون اسرار به
هرکرا پندار نیکویی نباشد در درون
گرچه بد باشد برو او را ز خود پندار به
جرم مستغفر بسی از طاعت معجب بهست
گرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار به
تا ز چشم بد امان یابد جمال نیکوان
آبله بر روی خوب از خال بر رخسار به
در طریق ار یار جویی از غنی بهتر فقیر
ور بگرما سایه خواهی بید از اسپیدار به
هر کرا درویش نبود خواجه نیکوتر بنفس
هرکرا بلبل نباشد زاغ را گفتار به
او بجان از تو نکوتر تو بجامه زوبهی
هست ای بی مغز او را سر ترا دستار به
عرصه دنیا بدوریشان صاحب دل خوشست
ای بر تو دوخیار از یک جهان اخیار به
با وجود خار کز وی خسته گردد آدمی
گل چو در گلشن نباشد گلخن از گلزار به
سیف فرغانی دلت بیمار حرصست و طمع
گر نه تیمارش کنی کی گردد این بیمار به
مردم بی خیر را دست عمل بی کار به
چند گویی من بهم در کار دنیا یا فلان
چون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیا دار به
دین ترا در دل به از دنیا که در دستت بود
گل بدست باغبان از خار بر دیوار به
نفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیست
دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار به
نفس سرکش بهر دین مالیده بهتر زیر پای
بهر سلطان مرد لشکر کشته در پیکار به
نفست از بهر تنعم میخوهد مال حرام
سگ چو مردارست باشد قوت او مردار به
زر خالص نزد تو از دین خالص بهترست
گلخنی را خار بی گل از گل بی خار به
بر سر نیکان چو بد را از تو باشد دست حکم
تو ازو بسیار بدتر او ز تو بسیار به
آن جهانجویی که نزد حق بدین نبود عزیز
در جهان چون اهل باطل بهر دنیا خوار به
دین بنزد مؤمن از دینار و دیبا بهترست
کافری گر نزد تو از دین بود دینار به
نزد چون تو بی خبر از فقر به باشد غنا
نزد طفل بی خرد از مهره باشد مار به
عقل نیک اندیش در تو بهتر از طبع لئیم
غله خاصه در غلا از موش در انبار به
جهل رهزن را مگو از علم رهبر نیک تر
ظلمت شب را مدان از روز پرانوار به
از سخن چون کار باید کرد بهتر خامشی
وز کله چون راه باید رفت پای افزار به
عیب پنهان را چو می بینی و پنهان می کنی
آن دو چشم عیب بین پوشیده چون اسرار به
هرکرا پندار نیکویی نباشد در درون
گرچه بد باشد برو او را ز خود پندار به
جرم مستغفر بسی از طاعت معجب بهست
گرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار به
تا ز چشم بد امان یابد جمال نیکوان
آبله بر روی خوب از خال بر رخسار به
در طریق ار یار جویی از غنی بهتر فقیر
ور بگرما سایه خواهی بید از اسپیدار به
هر کرا درویش نبود خواجه نیکوتر بنفس
هرکرا بلبل نباشد زاغ را گفتار به
او بجان از تو نکوتر تو بجامه زوبهی
هست ای بی مغز او را سر ترا دستار به
عرصه دنیا بدوریشان صاحب دل خوشست
ای بر تو دوخیار از یک جهان اخیار به
با وجود خار کز وی خسته گردد آدمی
گل چو در گلشن نباشد گلخن از گلزار به
سیف فرغانی دلت بیمار حرصست و طمع
گر نه تیمارش کنی کی گردد این بیمار به
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
ای هشت خلد را بیکی نان فروخته
وز بهر راحت تن خود جان فروخته
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت بیک نان فروخته
نان تو آتش است و بدینش خریده ای
ای تو ز بخل آب بمهمان فروخته
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته
ای تو بگاو، تخت فریدون گذاشته
وی تو بدیو، ملک سلیمان فروخته
ای خانه دلت بهوا و هوس گرو
وی جان جبرئیل بشیطان فروخته
ای تو زمام عقل سپرده بحرص و آز
انگشتری ملک بدیوان فروخته
ای خوی نیک کرده باخلاق بد بدل
وی برگ گل بخار مغیلان فروخته
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمه حیوان فروخته
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته
تو مست غفلتی و باسم شراب ناب
شیطان کمیز خر بتو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنانکه تو
از رای تیره شمع بکوران فروخته
دینست مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را بقطره باران فروخته
از بهر جامه جنت مأوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را بخانه ویران فروخته
ترک عمل بگفته و قانع شده بقول
ای ذوالفقار حرب بسوهان فروخته
عالم که علم داد بدنیا، چو لشکریست
هنگام رزم جوشن و خفتان فروخته
در هیچ وقت و دور بفرعونیان که دید
هارون عصای موسی عمران فروخته
هرگز ندیده ام ز پی آنکه خر خرد
سهراب رخش رستم دستان فروخته
آن نقد را کجا بقیامت بود رواج
وین سرمه کی شود بسپاهان فروخته
چون مصطفی شود بقیامت شفیع تو
ای علم بو هریره بانبان فروخته
وزان با تصرف معیار دولتی
ای تو بخاک جوهر ازین سان فروخته
ای دین پاک را بسخنهای دلفریب
داده هزار رنگ و بسلطان فروخته
داده بباد خرمن عمر خود از گزاف
پس جو بکیل و کاه بمیزان فروخته
ای نفس تو زبون هوا کرده عقل را
روز وغا سلاح بخصمان فروخته
این علمها که نزد بزرگان روزگار
چون یخ نمی شود بزمستان فروخته
دشوار کرده حاصل و آسانش گفته ترک
گوهر گران خریده و ارزان فروخته
مکر و حسد مکن که نه اخلاق آدمیست
ای دیو و دد خریده و انسان فروخته
علم از برای دین و تو دنیا خری بآن
دایم تو این خریده ای وآن فروخته
در ماه دی دریغ و تأسف خوری بسی
ای مرد پوستین بحزیران فروخته
کز کید حاسدان بغلامی و بندگی
در مصر گشت یوسف کنعان فروخته
این رمزها که با تو همی گویم ای پسر
هر نکته گوهریست بنادان فروخته
وز بهر راحت تن خود جان فروخته
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت بیک نان فروخته
نان تو آتش است و بدینش خریده ای
ای تو ز بخل آب بمهمان فروخته
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته
ای تو بگاو، تخت فریدون گذاشته
وی تو بدیو، ملک سلیمان فروخته
ای خانه دلت بهوا و هوس گرو
وی جان جبرئیل بشیطان فروخته
ای تو زمام عقل سپرده بحرص و آز
انگشتری ملک بدیوان فروخته
ای خوی نیک کرده باخلاق بد بدل
وی برگ گل بخار مغیلان فروخته
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمه حیوان فروخته
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته
تو مست غفلتی و باسم شراب ناب
شیطان کمیز خر بتو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنانکه تو
از رای تیره شمع بکوران فروخته
دینست مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را بقطره باران فروخته
از بهر جامه جنت مأوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را بخانه ویران فروخته
ترک عمل بگفته و قانع شده بقول
ای ذوالفقار حرب بسوهان فروخته
عالم که علم داد بدنیا، چو لشکریست
هنگام رزم جوشن و خفتان فروخته
در هیچ وقت و دور بفرعونیان که دید
هارون عصای موسی عمران فروخته
هرگز ندیده ام ز پی آنکه خر خرد
سهراب رخش رستم دستان فروخته
آن نقد را کجا بقیامت بود رواج
وین سرمه کی شود بسپاهان فروخته
چون مصطفی شود بقیامت شفیع تو
ای علم بو هریره بانبان فروخته
وزان با تصرف معیار دولتی
ای تو بخاک جوهر ازین سان فروخته
ای دین پاک را بسخنهای دلفریب
داده هزار رنگ و بسلطان فروخته
داده بباد خرمن عمر خود از گزاف
پس جو بکیل و کاه بمیزان فروخته
ای نفس تو زبون هوا کرده عقل را
روز وغا سلاح بخصمان فروخته
این علمها که نزد بزرگان روزگار
چون یخ نمی شود بزمستان فروخته
دشوار کرده حاصل و آسانش گفته ترک
گوهر گران خریده و ارزان فروخته
مکر و حسد مکن که نه اخلاق آدمیست
ای دیو و دد خریده و انسان فروخته
علم از برای دین و تو دنیا خری بآن
دایم تو این خریده ای وآن فروخته
در ماه دی دریغ و تأسف خوری بسی
ای مرد پوستین بحزیران فروخته
کز کید حاسدان بغلامی و بندگی
در مصر گشت یوسف کنعان فروخته
این رمزها که با تو همی گویم ای پسر
هر نکته گوهریست بنادان فروخته
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
زهی رخت بدلم رهنمای اندیشه
رونده را سر کوی تو جای اندیشه
بخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه
تو باش هم بسخن رهنمای اندیشه
که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند
ز دره دهنت در هوای اندیشه
چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال
فگند سایه برین دل همای اندیشه
دل مرا که تو در مهد سینه پروردی
بشیر مادر اندوه زای اندیشه
چو پیر منحنی اندر مقام دهشت بین
مدام تکیه زده بر عصای اندیشه
سپاه شادی پیروز بود بر دل اگر
غم تو نصب نکردی لوای اندیشه
دل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسم
نهاد در دهن اژدهای اندیشه
غم تو در دل چون چشم میم من پنهان
چنانکه پنهان در گفتهای اندیشه
بروزگار تو اندیشه را درین دل تنگ
شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه
اگر چنین است اندیشه وای این دل وای
وگر چنانکه دل اینست وای اندیشه
بآب چشم و بخون جگر همی گردد
بگرد دانه دل آسیای اندیشه
دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود
چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه
بدست انده تو همچو نبض محروران
دلم همی تپد از امتلای اندیشه
یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد
حسین دل را در کربلای اندیشه
تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی
ولی نرست ازو جز گیای اندیشه
من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب
چو نیست گردن جان بی درای اندیشه
بهیچ حال ز من رو همی نگرداند
براستی خجلم از وفای اندیشه
غم فراخ رو تو روا نمی دارد
که دل برون رود از تنگنای اندیشه
چو کرد جان من اندیشه ورای دو کون
مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه
چو زاد حاجی اندر میان ره برسید
در ابتدای رهت انتهای اندیشه
نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت
ز قامت تو دلم را صلای اندیشه
بوصف روی تو گلها شکفت جانم را
بباغ دل ز نسیم صبای اندیشه
ولی نبرد بسر وصف روی گل رنگت
که خار عجز درآمد بپای اندیشه
چو جان خوش است از اندیشه تو دل گرچه
که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه
درخت طوبی قد تو در بهشت وصال
وگر برسد ره رسد منتهای اندیشه
جزین نبود مراد دلم در اول فکر
خبر همین است از مبتدای اندیشه
چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی
بخدمتت رسم ای مبتغای اندیشه
بیاد مجلس وصلت خورم مدام شراب
بجام بی می گیتی نمای اندیشه
مرا که آتش شوق تو دل بجوش آورد
ز وصف تست نمک در ابای اندیشه
ز بهر پختن سودای وصل تست مدام
نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه
بناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی
ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه
ز راستی که منم برنیارم آوازی
مخالف تو پس پردهای اندیشه
چو ماه روی تو دیدم ستاره شعری
طلوع کرد مرا بر سمای اندیشه
وز آفتاب جمالت که ماه ازو خجل است
هلال وار فزون شد سهای اندیشه
بشعر زآن سبب اندیشه کردم از دل دور
که می نکرد تحمل وعای اندیشه
برآرد آتش غم دودم از دل ار نکند
ترشح آب سخن از انای اندیشه
چو میر مجلس غم حکم کرد تا در دل
نهاد بزم طرب پادشای اندیشه
چو چنگ سر در پیشم بود که ساز کنم
ز قول خود غزلی بر سه تای اندیشه
دمم مده کی مرا شد چو زیر تیز آهنگ
ز چنگ عشق تو آواز نای اندیشه
اگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شد
ز حکم مبرم عشقت قضای اندیشه
چنانکه یک نفس از تنگنای سینه من
قدم برون ننهد بی رضای اندیشه
ز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوز
مرا بقوت مشکل گشای اندیشه
چو سعی کردم و همت نکرد قربانی
زکبش هستی من در منای اندیشه
بیمن خاک درت شد دل چو زمزم من
چو آب عکس پذیر از صفای اندیشه
جمال کعبه وصلت بدیده دل دید
دل من از سر کوه صفای اندیشه
اگر چو بادیه شعرم نداشت آب چنان
که می رمید شتر از حدای اندیشه
بوصف روی تو موزون شد و اصولی یافت
چو پردهای نگارین نوای اندیشه
کنون برقص درآرد بسیط عالم را
نشید بلبل نغمت سرای اندیشه
اگر بغیر تو اندیشه التفاتی داشت
تو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشه
حدیث غیر تو کردن صواب می پنداشت
ببخش چون گنه من خطای اندیشه
چو دل بفکر تو مشغول شد بر وزین پس
بهم کنم در خلوت سرای اندیشه
تو آمدی همه اندیشها برفت از دل
بنور روی تو دیدم قفای اندیشه
من از نظاره بلقیس حسن تو حیران
شنود آصف عقلم ندای اندیشه
که پیش تخت سلیمان روح این ساعت
رسید هد هد و هم از سبای اندیشه
که گرچه هست پی کشف ساق بکر سخن
بکنج خانه دل انزوای اندیشه
بگوش بربط ناهید هم رسانیدی
ز ارغنون عبارت غنای اندیشه
درین مقام فروداشت کن که ممکن نیست
بشعر برتر ازین ارتقای اندیشه
چو زنگ دور همی دار سیف فرغانی
ز روی آینه دل جلای اندیشه
رونده را سر کوی تو جای اندیشه
بخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه
تو باش هم بسخن رهنمای اندیشه
که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند
ز دره دهنت در هوای اندیشه
چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال
فگند سایه برین دل همای اندیشه
دل مرا که تو در مهد سینه پروردی
بشیر مادر اندوه زای اندیشه
چو پیر منحنی اندر مقام دهشت بین
مدام تکیه زده بر عصای اندیشه
سپاه شادی پیروز بود بر دل اگر
غم تو نصب نکردی لوای اندیشه
دل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسم
نهاد در دهن اژدهای اندیشه
غم تو در دل چون چشم میم من پنهان
چنانکه پنهان در گفتهای اندیشه
بروزگار تو اندیشه را درین دل تنگ
شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه
اگر چنین است اندیشه وای این دل وای
وگر چنانکه دل اینست وای اندیشه
بآب چشم و بخون جگر همی گردد
بگرد دانه دل آسیای اندیشه
دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود
چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه
بدست انده تو همچو نبض محروران
دلم همی تپد از امتلای اندیشه
یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد
حسین دل را در کربلای اندیشه
تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی
ولی نرست ازو جز گیای اندیشه
من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب
چو نیست گردن جان بی درای اندیشه
بهیچ حال ز من رو همی نگرداند
براستی خجلم از وفای اندیشه
غم فراخ رو تو روا نمی دارد
که دل برون رود از تنگنای اندیشه
چو کرد جان من اندیشه ورای دو کون
مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه
چو زاد حاجی اندر میان ره برسید
در ابتدای رهت انتهای اندیشه
نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت
ز قامت تو دلم را صلای اندیشه
بوصف روی تو گلها شکفت جانم را
بباغ دل ز نسیم صبای اندیشه
ولی نبرد بسر وصف روی گل رنگت
که خار عجز درآمد بپای اندیشه
چو جان خوش است از اندیشه تو دل گرچه
که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه
درخت طوبی قد تو در بهشت وصال
وگر برسد ره رسد منتهای اندیشه
جزین نبود مراد دلم در اول فکر
خبر همین است از مبتدای اندیشه
چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی
بخدمتت رسم ای مبتغای اندیشه
بیاد مجلس وصلت خورم مدام شراب
بجام بی می گیتی نمای اندیشه
مرا که آتش شوق تو دل بجوش آورد
ز وصف تست نمک در ابای اندیشه
ز بهر پختن سودای وصل تست مدام
نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه
بناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی
ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه
ز راستی که منم برنیارم آوازی
مخالف تو پس پردهای اندیشه
چو ماه روی تو دیدم ستاره شعری
طلوع کرد مرا بر سمای اندیشه
وز آفتاب جمالت که ماه ازو خجل است
هلال وار فزون شد سهای اندیشه
بشعر زآن سبب اندیشه کردم از دل دور
که می نکرد تحمل وعای اندیشه
برآرد آتش غم دودم از دل ار نکند
ترشح آب سخن از انای اندیشه
چو میر مجلس غم حکم کرد تا در دل
نهاد بزم طرب پادشای اندیشه
چو چنگ سر در پیشم بود که ساز کنم
ز قول خود غزلی بر سه تای اندیشه
دمم مده کی مرا شد چو زیر تیز آهنگ
ز چنگ عشق تو آواز نای اندیشه
اگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شد
ز حکم مبرم عشقت قضای اندیشه
چنانکه یک نفس از تنگنای سینه من
قدم برون ننهد بی رضای اندیشه
ز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوز
مرا بقوت مشکل گشای اندیشه
چو سعی کردم و همت نکرد قربانی
زکبش هستی من در منای اندیشه
بیمن خاک درت شد دل چو زمزم من
چو آب عکس پذیر از صفای اندیشه
جمال کعبه وصلت بدیده دل دید
دل من از سر کوه صفای اندیشه
اگر چو بادیه شعرم نداشت آب چنان
که می رمید شتر از حدای اندیشه
بوصف روی تو موزون شد و اصولی یافت
چو پردهای نگارین نوای اندیشه
کنون برقص درآرد بسیط عالم را
نشید بلبل نغمت سرای اندیشه
اگر بغیر تو اندیشه التفاتی داشت
تو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشه
حدیث غیر تو کردن صواب می پنداشت
ببخش چون گنه من خطای اندیشه
چو دل بفکر تو مشغول شد بر وزین پس
بهم کنم در خلوت سرای اندیشه
تو آمدی همه اندیشها برفت از دل
بنور روی تو دیدم قفای اندیشه
من از نظاره بلقیس حسن تو حیران
شنود آصف عقلم ندای اندیشه
که پیش تخت سلیمان روح این ساعت
رسید هد هد و هم از سبای اندیشه
که گرچه هست پی کشف ساق بکر سخن
بکنج خانه دل انزوای اندیشه
بگوش بربط ناهید هم رسانیدی
ز ارغنون عبارت غنای اندیشه
درین مقام فروداشت کن که ممکن نیست
بشعر برتر ازین ارتقای اندیشه
چو زنگ دور همی دار سیف فرغانی
ز روی آینه دل جلای اندیشه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
زهی ز طره تو آفتاب در سایه
بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه
هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره
درخت لطف ترا هر دو کون در سایه
بنزد عقل چو خورشید روشنست که نیست
کسی بقامت و بالای تو مگر سایه
چو سایه بر من بی نور افگنی گویند
که آفتاب فگندست سایه بر سایه
چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت
که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه
چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل
چو شمع نور شد از پای تا بسر سایه
ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سایه
چو خواست کز من شیرین سخن برآرد شور
نبات خط تو افگند بر شکر سایه
چه گرد نان که کله زیر پایت اندازند
چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه
ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه
چو آفتاب کند خاک را گهر سایه
ز روز اول هستند روشن و تاریک
ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه
باعتدال شود چون هوای فصل ربیع
اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه
تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر
که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه
تو آفتاب زمینی و گر خوهی ندهد
بآسمان و بماه از تو زیب و فر سایه
ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد
مدام در شب تاریک جلوه گر سایه
ز تاب مهر تو در روی ذرهای حقیر
چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه
رقیب آمد و افگند سایه بر سر تو
تو آفتاب رخی دور کن ز سر سایه
که ماه روشن بر آسمان گرفته شود
زمین تیره چو افگند بر قمر سایه
مفر من در تست آنچنانک مردم را
در آفتاب تموزی بود مفر سایه
چو من بپای طلب گرد کوی عشق بسی
بجست و جوی تو می گشت دربدر سایه
چو یافت بوی تو در خانهای درویشان
دگر نمی رود از خانها بدر سایه
از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد
مراست ز ابر وصال تو منتظر سایه
دلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فگند
مرا غشاوه عشق تو بر بصر سایه
تو ساکنی و من اندر پی تو سرگردان
بلی درخت مقیمست و در سفر سایه
ز نور مهر تو بی بهره بود دل زآن سانک
ز تاب طلعت خورشید بی خبر سایه
بزیر سایه زلفت مقام ساخت کنون
چنانکه زیر درختان کند مقر سایه
ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهی
برو ببار که نگریزد از مطر سایه
تو در گشاده ای و من چو حلقه مانده برون
از آنکه نبود چون باد پرده در سایه
نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند
بآفتاب نظر از شکاف در سایه
مکن تواضع با عاشقان خود زنهار
ایا ز طره تو آفتاب در سایه
چو آفتاب نماید بسوی پستی میل
کند بلندی با اصل خویشتن هر سایه
اگر تو تیغ زنی با مه ستاره حشم
چو آفتاب ز ذره کند حشر سایه
سزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سیم
که تا فتد ز تو بر روی سیم و زر سایه
بقدر خویش کند هرکسی ترا خدمت
ز برگ میوه طمع نیست وزز هر سایه
در آفرینش هر عین را جدا اثری است
چو آفتاب ندیدی همی نگر سایه
فشاند میوه تر شاخ بارور در باغ
فگند بر سر ره بید بی هنر سایه
چو بر درت من بی برگ سایه یی گردم
وگر چه نیست مراد کس از شجر سایه
قبول کن ز من این بیتها که نزد کرام
بجای بربود از بید بی ثمر سایه
بنور ماه جمالت چو پرتو خورشید
بشرق و غرب رسد از من این قدر سایه
نخواستم که رسد تیغ آفتاب بتو
بپیش ماه رخت ساختم سپر سایه
بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه
هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره
درخت لطف ترا هر دو کون در سایه
بنزد عقل چو خورشید روشنست که نیست
کسی بقامت و بالای تو مگر سایه
چو سایه بر من بی نور افگنی گویند
که آفتاب فگندست سایه بر سایه
چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت
که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه
چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل
چو شمع نور شد از پای تا بسر سایه
ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سایه
چو خواست کز من شیرین سخن برآرد شور
نبات خط تو افگند بر شکر سایه
چه گرد نان که کله زیر پایت اندازند
چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه
ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه
چو آفتاب کند خاک را گهر سایه
ز روز اول هستند روشن و تاریک
ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه
باعتدال شود چون هوای فصل ربیع
اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه
تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر
که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه
تو آفتاب زمینی و گر خوهی ندهد
بآسمان و بماه از تو زیب و فر سایه
ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد
مدام در شب تاریک جلوه گر سایه
ز تاب مهر تو در روی ذرهای حقیر
چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه
رقیب آمد و افگند سایه بر سر تو
تو آفتاب رخی دور کن ز سر سایه
که ماه روشن بر آسمان گرفته شود
زمین تیره چو افگند بر قمر سایه
مفر من در تست آنچنانک مردم را
در آفتاب تموزی بود مفر سایه
چو من بپای طلب گرد کوی عشق بسی
بجست و جوی تو می گشت دربدر سایه
چو یافت بوی تو در خانهای درویشان
دگر نمی رود از خانها بدر سایه
از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد
مراست ز ابر وصال تو منتظر سایه
دلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فگند
مرا غشاوه عشق تو بر بصر سایه
تو ساکنی و من اندر پی تو سرگردان
بلی درخت مقیمست و در سفر سایه
ز نور مهر تو بی بهره بود دل زآن سانک
ز تاب طلعت خورشید بی خبر سایه
بزیر سایه زلفت مقام ساخت کنون
چنانکه زیر درختان کند مقر سایه
ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهی
برو ببار که نگریزد از مطر سایه
تو در گشاده ای و من چو حلقه مانده برون
از آنکه نبود چون باد پرده در سایه
نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند
بآفتاب نظر از شکاف در سایه
مکن تواضع با عاشقان خود زنهار
ایا ز طره تو آفتاب در سایه
چو آفتاب نماید بسوی پستی میل
کند بلندی با اصل خویشتن هر سایه
اگر تو تیغ زنی با مه ستاره حشم
چو آفتاب ز ذره کند حشر سایه
سزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سیم
که تا فتد ز تو بر روی سیم و زر سایه
بقدر خویش کند هرکسی ترا خدمت
ز برگ میوه طمع نیست وزز هر سایه
در آفرینش هر عین را جدا اثری است
چو آفتاب ندیدی همی نگر سایه
فشاند میوه تر شاخ بارور در باغ
فگند بر سر ره بید بی هنر سایه
چو بر درت من بی برگ سایه یی گردم
وگر چه نیست مراد کس از شجر سایه
قبول کن ز من این بیتها که نزد کرام
بجای بربود از بید بی ثمر سایه
بنور ماه جمالت چو پرتو خورشید
بشرق و غرب رسد از من این قدر سایه
نخواستم که رسد تیغ آفتاب بتو
بپیش ماه رخت ساختم سپر سایه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۸
ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای
بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای
گر دولتست در سرت امروز وامگیر
از تیغ دوست گردن و از بند یار پای
تا آن زمان که دست دهد شادیی ترا
با غصه سر درآور و با غم بدار پای
بنشین، زآستانه او برمگیر سر
برخیز، لیکن از در او برمدار پای
سربالجام عشق درآور که در مسیر
بی ضبط می نهد شتر بی مهار پای
گر عشق حکم کرد بآتش درآردست
ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای
سودای عشق در سر هرکس که خانه کرد
بیرون نهاد از دل او اختیار پای
چون تو مقیم دایره عشق او شدی
در مرکز ثبات بنه استوار پای
ور نقطه سر از الف تن جدا شود
بیرون منه ز دایره پرگاروار پای
یاری گزیده ام که نهد پیش روی او
مه بر سر بساط ادب شرمسار پای
از بس که گشت گرد سر زلف او شدست
اندیشه را چو دست عروس از نگار پای
وز بحر عشق او که ندارد کرانه یی
آن برد سر که باز کشید از کنار پای
مانند سایه این مه خورشید روی را
در پی بسی دویدم و کردم فگار پای
گفتم که پای بر سر (من) نه، بطنز گفت
هرچند سر عزیز بود نیست خوار پای
کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست
بنشین بگوشه یی و بدامن درآر پای
با دست برد عشق نماند بجای سر
بر تیزنای تیغ نگیرد قرار پای
ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست
بر روی آسمان نهد از افتخار پای
چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر
چون در ره تو نیست نیاید بکار پای
در محفلی که دست تو بوسند عاشقان
نوبت چون آن بنده بود پیش دار پای
تا چون رکاب پا بنهی در دهان مرا
من دست در عنان تو گویم بیار پای
دست امید در تو زدم از برای آنک
باشد که بر سرم ننهد روزگار پای
بنگر که تا بدامن گل در زدست دست
چون بر بساط سبزه نهادست خار پای
در سایه عنایت تو ذره از شرف
بر روی آفتاب نهد ابروار پای
خود را مگر بقد تو مانند کرد سرو
کندر نگار سبزه گرفتش بهار پای
بیهوده سرکشی چه کند سرو گو بیا
پیش قد تو از گل خجلت برآر پای
بر هر دلی که کژدم عشق تو نیش زد
از سینه ساخت در طلبت همچو مار پای
از خاک کوی تو نکند ذره یی بدست
آنکس که بر هوا ننهد چون غبار پای
سر بر فلک برد ز علو آنکه مر ترا
چون دامن تو بوسه دهد یک دو بار پای
رویم چو کاه گشت چو در دل ز هجر تو
قوت گرفت غصه چو از جوچهار پای
من آب روی یابم اگر تو بپرسشی
رنجه کنی ز بهر من سوگوار پای
زآن دم که دست یافت غم عشق بر دلم
ای جان ز عشق تو چو ز تن زیر بار پای
شادی نمی نهد قدم اندر دلم چنانک
در ملک غیر مردم پرهیزکار پای
ای گل، بسی دریده زرشک تو پیرهن
عشق از چو من گدا که ندارم ازار پای
تا برگ هستیم بتمامی نخورد دست
نگرفت باز چون ملخ از کشت زار پای
با آتش هوای تو چون باد تر نگشت
جویای در وصل ترا از بحار پای
بی گلستان روی تو در بوستان خلد
دستم ز گل برنج بود چون زخار پای
خار از زمین چو سبزه برآید اگر نهی
بر خاک راه ای صنم گل عذار پای
ای سامری سحر سخن، گر تو می نهی
در کوی عشق او ز سر اضطرار پای
بر طور شوق او ز سر درد می نهند
هر دم هزار عاشق موسی شعار پای
از خود پیاده شو چو بر او روی ازآنک
ننهند بر بساط سلاطین سوار پای
خود را مدار خسته بهنگام کار دست
سگ را مدار بسته بوقت شکار پای
بستان دولت تو نه جاییست کز علو
در وی نهد مسافر لیل و نهار پای
مفتاح فتح خواهی در دست خود، چو سگ
بر آستانه نه سر و بیرون گذار پای
عارست مدح مردم و ننگست نامشان
یک ره بمال بر سر این ننگ و عار پای
زآن روضه غافلی که ترا دست آرزو
بستست چون بهیمه درین مرغزار پای
ای شمع می خوهم که ببینم شبی ترا
چون شمعدان گرفته من اندر کنار پای
از بهر آنکه نام تو گویند بر سرم
ای کاش بودمی همه تن چون منار پای
مجروح کرد بر سر کوی امید وصل
این دست مطلق تو مرا زانتظار پای
شعری چنین کمال سماعیل گفته است
کای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای
وز بعد آن بغیر صف اندر نماز عید
کس هیچ جا ندید چنین بر قطار پای
با او چو در سخن نتوان کرد همسری
کوتاه کرد بنده بدین اعتبار پای
گفتم اگرچه نیست هنر زین قبیل شعر
کردم و گرچه نیست ادب آشکار پای
سر در ره تو باخته بودم بدست شوق
عیبم مکن اگر دهمت یاذگار پای
شعرم روان شدست و بخدمت نمی رسد
با آنکه کرده ام (رده) نقش هزار پای
کردم نثار این در ناسفته بر سرت
بر چین بدست لطف (و) منه بر نثار پای
در شاه راه نظم حقایق بطبع خویش
من گام می زنم تو برو می شمار پای
در راه وصف تو که کس آن را بسر نبرد
زین پیش عقل را نکند هیچ کار پای
ای گل یقین شناس که ننهد بهیچ وقت
در گلستان وصف تو (چون) من هزار پای
گردست رد برو ننهی از سر ملال
در جمله گوشه یی برود این هزار پای
بر گوشه بساط بقا ماند تا بحشر
نام ترا ازین سخن پایدار پای
چون ساق لکلکست دراز این قصیده سیف
همچون عقاب جمع کن اندر مطار پای
بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای
گر دولتست در سرت امروز وامگیر
از تیغ دوست گردن و از بند یار پای
تا آن زمان که دست دهد شادیی ترا
با غصه سر درآور و با غم بدار پای
بنشین، زآستانه او برمگیر سر
برخیز، لیکن از در او برمدار پای
سربالجام عشق درآور که در مسیر
بی ضبط می نهد شتر بی مهار پای
گر عشق حکم کرد بآتش درآردست
ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای
سودای عشق در سر هرکس که خانه کرد
بیرون نهاد از دل او اختیار پای
چون تو مقیم دایره عشق او شدی
در مرکز ثبات بنه استوار پای
ور نقطه سر از الف تن جدا شود
بیرون منه ز دایره پرگاروار پای
یاری گزیده ام که نهد پیش روی او
مه بر سر بساط ادب شرمسار پای
از بس که گشت گرد سر زلف او شدست
اندیشه را چو دست عروس از نگار پای
وز بحر عشق او که ندارد کرانه یی
آن برد سر که باز کشید از کنار پای
مانند سایه این مه خورشید روی را
در پی بسی دویدم و کردم فگار پای
گفتم که پای بر سر (من) نه، بطنز گفت
هرچند سر عزیز بود نیست خوار پای
کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست
بنشین بگوشه یی و بدامن درآر پای
با دست برد عشق نماند بجای سر
بر تیزنای تیغ نگیرد قرار پای
ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست
بر روی آسمان نهد از افتخار پای
چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر
چون در ره تو نیست نیاید بکار پای
در محفلی که دست تو بوسند عاشقان
نوبت چون آن بنده بود پیش دار پای
تا چون رکاب پا بنهی در دهان مرا
من دست در عنان تو گویم بیار پای
دست امید در تو زدم از برای آنک
باشد که بر سرم ننهد روزگار پای
بنگر که تا بدامن گل در زدست دست
چون بر بساط سبزه نهادست خار پای
در سایه عنایت تو ذره از شرف
بر روی آفتاب نهد ابروار پای
خود را مگر بقد تو مانند کرد سرو
کندر نگار سبزه گرفتش بهار پای
بیهوده سرکشی چه کند سرو گو بیا
پیش قد تو از گل خجلت برآر پای
بر هر دلی که کژدم عشق تو نیش زد
از سینه ساخت در طلبت همچو مار پای
از خاک کوی تو نکند ذره یی بدست
آنکس که بر هوا ننهد چون غبار پای
سر بر فلک برد ز علو آنکه مر ترا
چون دامن تو بوسه دهد یک دو بار پای
رویم چو کاه گشت چو در دل ز هجر تو
قوت گرفت غصه چو از جوچهار پای
من آب روی یابم اگر تو بپرسشی
رنجه کنی ز بهر من سوگوار پای
زآن دم که دست یافت غم عشق بر دلم
ای جان ز عشق تو چو ز تن زیر بار پای
شادی نمی نهد قدم اندر دلم چنانک
در ملک غیر مردم پرهیزکار پای
ای گل، بسی دریده زرشک تو پیرهن
عشق از چو من گدا که ندارم ازار پای
تا برگ هستیم بتمامی نخورد دست
نگرفت باز چون ملخ از کشت زار پای
با آتش هوای تو چون باد تر نگشت
جویای در وصل ترا از بحار پای
بی گلستان روی تو در بوستان خلد
دستم ز گل برنج بود چون زخار پای
خار از زمین چو سبزه برآید اگر نهی
بر خاک راه ای صنم گل عذار پای
ای سامری سحر سخن، گر تو می نهی
در کوی عشق او ز سر اضطرار پای
بر طور شوق او ز سر درد می نهند
هر دم هزار عاشق موسی شعار پای
از خود پیاده شو چو بر او روی ازآنک
ننهند بر بساط سلاطین سوار پای
خود را مدار خسته بهنگام کار دست
سگ را مدار بسته بوقت شکار پای
بستان دولت تو نه جاییست کز علو
در وی نهد مسافر لیل و نهار پای
مفتاح فتح خواهی در دست خود، چو سگ
بر آستانه نه سر و بیرون گذار پای
عارست مدح مردم و ننگست نامشان
یک ره بمال بر سر این ننگ و عار پای
زآن روضه غافلی که ترا دست آرزو
بستست چون بهیمه درین مرغزار پای
ای شمع می خوهم که ببینم شبی ترا
چون شمعدان گرفته من اندر کنار پای
از بهر آنکه نام تو گویند بر سرم
ای کاش بودمی همه تن چون منار پای
مجروح کرد بر سر کوی امید وصل
این دست مطلق تو مرا زانتظار پای
شعری چنین کمال سماعیل گفته است
کای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای
وز بعد آن بغیر صف اندر نماز عید
کس هیچ جا ندید چنین بر قطار پای
با او چو در سخن نتوان کرد همسری
کوتاه کرد بنده بدین اعتبار پای
گفتم اگرچه نیست هنر زین قبیل شعر
کردم و گرچه نیست ادب آشکار پای
سر در ره تو باخته بودم بدست شوق
عیبم مکن اگر دهمت یاذگار پای
شعرم روان شدست و بخدمت نمی رسد
با آنکه کرده ام (رده) نقش هزار پای
کردم نثار این در ناسفته بر سرت
بر چین بدست لطف (و) منه بر نثار پای
در شاه راه نظم حقایق بطبع خویش
من گام می زنم تو برو می شمار پای
در راه وصف تو که کس آن را بسر نبرد
زین پیش عقل را نکند هیچ کار پای
ای گل یقین شناس که ننهد بهیچ وقت
در گلستان وصف تو (چون) من هزار پای
گردست رد برو ننهی از سر ملال
در جمله گوشه یی برود این هزار پای
بر گوشه بساط بقا ماند تا بحشر
نام ترا ازین سخن پایدار پای
چون ساق لکلکست دراز این قصیده سیف
همچون عقاب جمع کن اندر مطار پای
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۱
ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
عمر تو موسم کارست و جهان بازاری
اندرآن روز که کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
همچو بلبل که برافراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
ظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
خواجه تا سود کنی بر درمی دیناری
هرچه گویی به جز از ذکر همه بیهوده است
سخن بیهده زهرست و زبانت ماری
شعر نیکو که خموشیست از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواری
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟
شاعر از خرمن این قوم بکاهی نرسد
گر ازین نقد بیک جو بدهد خرواری
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
گربه زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری
پیل را خر شمر آنگه که کشد بار کسی
شیر را سگ شمر آنگه که خورد مرداری
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا ترا دست دهد پایه خدمتکاری
هردم از سفره انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و یک شکر نگفته باری
نزد آنکس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزیری بود و میر چوده سالاری
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
بطمع نام منه عادل نیکوکاری
نیت طاعت او هست ترا معصیتی
کمر خدمت او هست ترا زناری
هر کرا زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثاری
کژروی پیشه کنی جمله ترا یار شوند
ور ره راست روی هیچ نیابی یاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو در چشم دل معنی دار
زشت گردد بنکو گفتن بدکرداری
اسدالمعر که خوانی تو کسی را که بود
روبه حیله گری یا سگ مردم خواری
و گرت دست قریحت در انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گوباری
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع
همچو خط را قلم و دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور ترا
بلبل روح حزینست چو بو تیماری
نه ترا هیچ کسی جز غم جان دلجویی
نه ترا هیچ کسی جز دل تو غمخواری
گر چه کس نیست ز تو شاد برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی بدلی آزاری
شکر منعم بدعای سحری کن نه بمدح
کندرین عهد ترا نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون در نگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر در این باب بزن مسماری
بسخن گفتن بیهوده بپایان شد عمر
صرف کن باقی ایام باستغفاری
عمر تو موسم کارست و جهان بازاری
اندرآن روز که کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
همچو بلبل که برافراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
ظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
خواجه تا سود کنی بر درمی دیناری
هرچه گویی به جز از ذکر همه بیهوده است
سخن بیهده زهرست و زبانت ماری
شعر نیکو که خموشیست از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواری
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟
شاعر از خرمن این قوم بکاهی نرسد
گر ازین نقد بیک جو بدهد خرواری
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
گربه زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری
پیل را خر شمر آنگه که کشد بار کسی
شیر را سگ شمر آنگه که خورد مرداری
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا ترا دست دهد پایه خدمتکاری
هردم از سفره انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و یک شکر نگفته باری
نزد آنکس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزیری بود و میر چوده سالاری
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
بطمع نام منه عادل نیکوکاری
نیت طاعت او هست ترا معصیتی
کمر خدمت او هست ترا زناری
هر کرا زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثاری
کژروی پیشه کنی جمله ترا یار شوند
ور ره راست روی هیچ نیابی یاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو در چشم دل معنی دار
زشت گردد بنکو گفتن بدکرداری
اسدالمعر که خوانی تو کسی را که بود
روبه حیله گری یا سگ مردم خواری
و گرت دست قریحت در انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گوباری
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع
همچو خط را قلم و دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور ترا
بلبل روح حزینست چو بو تیماری
نه ترا هیچ کسی جز غم جان دلجویی
نه ترا هیچ کسی جز دل تو غمخواری
گر چه کس نیست ز تو شاد برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی بدلی آزاری
شکر منعم بدعای سحری کن نه بمدح
کندرین عهد ترا نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون در نگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر در این باب بزن مسماری
بسخن گفتن بیهوده بپایان شد عمر
صرف کن باقی ایام باستغفاری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
ای تن آرامی که خون جان بگردن می بری
راحت جان ترک کرده زحمت تن می بری
تن پرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار
رو بکار دوست داری بار دشمن می بری
با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین
چون تو در حرب از برای شمر جوشن می بری
رنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیست
در نکویان بدگمانی گر چنین ظن می بری
گر ز عشقت محنت آید صبر کن کز وصل دوست
راحتی بینی اگر رنجی درین فن می بری
هم عصایی هم صفورایی بدست آرد کلیم
ور بچوپانی ز مصرش سوی مدین می بری
گر چو خسرو چند روز از دست داذی ملک پارس
همچو شیرین شکرستانی زار من می بری
نیستی شاکر که خشنودی شیرین حاصلست
رنج اگر در سنگ چون فرهاد که کن می بری
همچو رستم سهل گردد راه توران بر دلت
چون سوی ایران سپهداری چو بیژن می بری
به ز بیداری بود جای دگر سگ را و گر
بر در اصحاب کهفش بهر خفتن می بری
دوست چون گل جلوه رخسار خود کرده است و تو
همچو بلبل روزگار خود بگفتن می بری
گر بقو الان آن حضرت فرستی شعر خود
نزد آواز جلاجل بانگ هاون می بری
شعر خود نزدیک او آگه نه ای ای زنده دل
کز چراغ مرده پیش شمع روغن می بری
سیف فرغانی ازین کشت ار نچیدی خوشه یی
شکر کن چون دانه یی زاطراف خرمن می بری
راحت جان ترک کرده زحمت تن می بری
تن پرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار
رو بکار دوست داری بار دشمن می بری
با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین
چون تو در حرب از برای شمر جوشن می بری
رنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیست
در نکویان بدگمانی گر چنین ظن می بری
گر ز عشقت محنت آید صبر کن کز وصل دوست
راحتی بینی اگر رنجی درین فن می بری
هم عصایی هم صفورایی بدست آرد کلیم
ور بچوپانی ز مصرش سوی مدین می بری
گر چو خسرو چند روز از دست داذی ملک پارس
همچو شیرین شکرستانی زار من می بری
نیستی شاکر که خشنودی شیرین حاصلست
رنج اگر در سنگ چون فرهاد که کن می بری
همچو رستم سهل گردد راه توران بر دلت
چون سوی ایران سپهداری چو بیژن می بری
به ز بیداری بود جای دگر سگ را و گر
بر در اصحاب کهفش بهر خفتن می بری
دوست چون گل جلوه رخسار خود کرده است و تو
همچو بلبل روزگار خود بگفتن می بری
گر بقو الان آن حضرت فرستی شعر خود
نزد آواز جلاجل بانگ هاون می بری
شعر خود نزدیک او آگه نه ای ای زنده دل
کز چراغ مرده پیش شمع روغن می بری
سیف فرغانی ازین کشت ار نچیدی خوشه یی
شکر کن چون دانه یی زاطراف خرمن می بری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
در باغ دهر چون گل گر سربسر جمالی
در روز زندگانی گر جمله مه چوسالی
با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحی
با حسن روی اگر چه بر روی حسن خالی
این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی
کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی
گرچه بشه نشانی لشکرشکن چو سامی
ورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالی
بی جان حسن معنی صورت بکار ناید
گر تو جمال یوسف یا یوسف جمالی
تا بدر تام گردی از آفتاب دانش
هر روز (نور) می گیر اکنون که چون هلالی
روحست علم و در تن جان قالبست او را
کس را مباد نفسی از روح علم خالی
چون خانه نهادت زین دانه خالی آمد
کر جامه شعرپوشی چون کاه در جوالی
از علمهای قالی اصلاح حال می کن
تا رمزهای حالی دانی ز نقش قالی
تا می زند طبیعت بر چنگ لهو ناخن
زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالی
تو ذره حقیری واز آفتاب عرفان
گر تو شرف پذیری خورشید بی زوالی
می جوی تا نمانی بی حاصل از مکارم
می کوش تا نباشی بی بهره از معالی
با اهل جهل منشین کآن پایه یی است نازل
با اهل علم بنشین کین مجلسی است عالی
خوش گوی باش با خلق از هر دری که گویی
خارج منال چون نی از هر دمی که نالی
محبوب مردم آمد عاقل بنرم گویی
شایسته شکر شد طوطی بخوش مقالی
فارغ مباش یکدم از بندگی ایزد
اکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالی
فردا که دل ز غصه دنیا خراب گردد
اندوه دین نیارد گشتن در آن حوالی
مال و عیال اینجا بی شک وبال مردند
شاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالی
از بهر مال قارون چون گنج در زمین شد
بر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیالی
هر باطلی که کردی از بهر آن بمحشر
می دان یقین که از حق در معرض سؤالی
از بحر خاطر خود چندین در نصیحت
بر تو نثار کردم از نظم این لآلی
در روز زندگانی گر جمله مه چوسالی
با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحی
با حسن روی اگر چه بر روی حسن خالی
این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی
کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی
گرچه بشه نشانی لشکرشکن چو سامی
ورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالی
بی جان حسن معنی صورت بکار ناید
گر تو جمال یوسف یا یوسف جمالی
تا بدر تام گردی از آفتاب دانش
هر روز (نور) می گیر اکنون که چون هلالی
روحست علم و در تن جان قالبست او را
کس را مباد نفسی از روح علم خالی
چون خانه نهادت زین دانه خالی آمد
کر جامه شعرپوشی چون کاه در جوالی
از علمهای قالی اصلاح حال می کن
تا رمزهای حالی دانی ز نقش قالی
تا می زند طبیعت بر چنگ لهو ناخن
زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالی
تو ذره حقیری واز آفتاب عرفان
گر تو شرف پذیری خورشید بی زوالی
می جوی تا نمانی بی حاصل از مکارم
می کوش تا نباشی بی بهره از معالی
با اهل جهل منشین کآن پایه یی است نازل
با اهل علم بنشین کین مجلسی است عالی
خوش گوی باش با خلق از هر دری که گویی
خارج منال چون نی از هر دمی که نالی
محبوب مردم آمد عاقل بنرم گویی
شایسته شکر شد طوطی بخوش مقالی
فارغ مباش یکدم از بندگی ایزد
اکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالی
فردا که دل ز غصه دنیا خراب گردد
اندوه دین نیارد گشتن در آن حوالی
مال و عیال اینجا بی شک وبال مردند
شاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالی
از بهر مال قارون چون گنج در زمین شد
بر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیالی
هر باطلی که کردی از بهر آن بمحشر
می دان یقین که از حق در معرض سؤالی
از بحر خاطر خود چندین در نصیحت
بر تو نثار کردم از نظم این لآلی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۴
نام تو چون بر زبان آید همی
آب حیوان در دهان آید همی
در تن مرده چه کار آید ز جان
در دل از یاد تو آن آید همی
در دل من آتش سودای تست
آب در چشمم از آن آید همی
خود مرا زآن چشم و روی از رو و چشم
آب رفت و خون روان آید همی
اشک من بر سوزن مژگان من
چون در اندر ریسمان آید همی
تا من اندر چنگ هجرانم چو نی
ناله از من بی دهان آید همی
گر دهانم را بلب گیری چه سود
خون ز هر چشمم دوان آید همی
می روی چون دلبران وز هر طرف
بی دلی در پی بجان آید همی
تو بسنگی آب روی او مبر
کز تو سگ را بوی نان آید همی
دیگران را هر نفس بر دست لطف
از سماط وصل خوان آید همی
ما بجای سگ درین در خفته ایم
قسم ما زآن استخوان آید همی
وصف یک موی تو کردن مشکلست
ورچه هر مویم زبان آید همی
وصف تو در طبع کژ بنده راست
همچو تیراندر کمان آید همی
وز گشاد دل که در بند غمست
چون رها شد بر نشان آید همی
غرقه بحر غم تو از جهان
همچو دریا بر کران آید همی
چون فرشته با کسش پیوند نیست
بهر امری در جهان آید همی
پای او زنجیر تو دارد چو در
زآن مقیم آستان آید همی
تا گشادی باشدش روزی ز تو
پای بر جان و روان آید همی
دل چو گل خنده زنان آید همی
کآن بهار بی خزان آید همی
چون خبر سوی گلستان آورند
کو بسوی گلستان آید همی
روی گل از شرم چون لاله شود
کآن رخ چون ارغوان آید همی
لاله را چهره شود چون شنبلید
کو چو گل در بوستان آید همی
بر سریر چرخ از خورشید و مه
روی او سلطان نشان آید همی
از بساط حسن او یک بیدقست
مه که شاه اختران آید همی
پیش درگاهش زمین بوسد نخست
آنگهی بر آسمان آید همی
ما در آن دم زهر حسرت می خوریم
کو ز لب شکرفشان آید همی
رزق سوی مرد مسکین چون رود
او بنزد ما چنان آید همی
نزد مردم چون سخن هست آشکار
کو چو اندیشه نهان آید همی
هرکه گرید در هوای او چو ابر
بر هوا دامن کشان آید همی
هرکه ترک سر کند در کوی دوست
پای او بر لامکان آید همی
عاشقان تنگ دل را در رهش
بار سر بر تن گران آید همی
طالب او تاجر ترسنده نیست
کو چو خر با کاروان آید همی
چون شتر خاموش راهی می رود
نی چو زنگ افغان کنان آید همی
عاشق منبرنشین قرب را
آسمانها نردبان آید همی
همت عاشق ز دنیا فارغست
نفرتش زین خاکدان آید همی
بام گردون زابر چون بالاترست
بی نیاز از ناودان آید همی
دل تهی کن از خودی چون دایره
کینت سود بی زیان آید همی
زآنکه جانان مردل چون صفر را
همچو نقطه در میان آید همی
راعی احوال خود باش ار چه عشق
روح را حرز امان آید همی
گوسپندان را ز گرگ ایمن مدان
ورچه موسی شان شبان آید همی
گر ز دولت خانه قسمت مرا
قرعه بر ملک جهان آید همی
خاک کوی او خوهم کز هر سوش
«باد جوی مولیان آید همی »
در بهاران کز گل آراسته
باغها همچون جنان آید همی
سوی گل زآن می روم کز وی مرا
«بوی یار مهربان آید همی »
در رکاب اوست دایم حسن از آن
عشق با دل هم عنان آید همی
همت ما را نفاد از عشق اوست
تیزی تیغ از فسان آید همی
گوهر وصفش ز طبع من چنانک
در ز دریا زر ز کان آید همی
مدعی گوید فلانی تا بکی
شعر گو و بیت خوان آید همی
در دلم از تاب عشقت آتشیست
شعر از آن آتش دخان آید همی
شعر من آتش بمن در زد چو شمع
سوختی زآنت گمان آید همی
چون چراغم می بسوزد روغنی
کز دلم سوی زبان آید همی
آب حیوان در دهان آید همی
در تن مرده چه کار آید ز جان
در دل از یاد تو آن آید همی
در دل من آتش سودای تست
آب در چشمم از آن آید همی
خود مرا زآن چشم و روی از رو و چشم
آب رفت و خون روان آید همی
اشک من بر سوزن مژگان من
چون در اندر ریسمان آید همی
تا من اندر چنگ هجرانم چو نی
ناله از من بی دهان آید همی
گر دهانم را بلب گیری چه سود
خون ز هر چشمم دوان آید همی
می روی چون دلبران وز هر طرف
بی دلی در پی بجان آید همی
تو بسنگی آب روی او مبر
کز تو سگ را بوی نان آید همی
دیگران را هر نفس بر دست لطف
از سماط وصل خوان آید همی
ما بجای سگ درین در خفته ایم
قسم ما زآن استخوان آید همی
وصف یک موی تو کردن مشکلست
ورچه هر مویم زبان آید همی
وصف تو در طبع کژ بنده راست
همچو تیراندر کمان آید همی
وز گشاد دل که در بند غمست
چون رها شد بر نشان آید همی
غرقه بحر غم تو از جهان
همچو دریا بر کران آید همی
چون فرشته با کسش پیوند نیست
بهر امری در جهان آید همی
پای او زنجیر تو دارد چو در
زآن مقیم آستان آید همی
تا گشادی باشدش روزی ز تو
پای بر جان و روان آید همی
دل چو گل خنده زنان آید همی
کآن بهار بی خزان آید همی
چون خبر سوی گلستان آورند
کو بسوی گلستان آید همی
روی گل از شرم چون لاله شود
کآن رخ چون ارغوان آید همی
لاله را چهره شود چون شنبلید
کو چو گل در بوستان آید همی
بر سریر چرخ از خورشید و مه
روی او سلطان نشان آید همی
از بساط حسن او یک بیدقست
مه که شاه اختران آید همی
پیش درگاهش زمین بوسد نخست
آنگهی بر آسمان آید همی
ما در آن دم زهر حسرت می خوریم
کو ز لب شکرفشان آید همی
رزق سوی مرد مسکین چون رود
او بنزد ما چنان آید همی
نزد مردم چون سخن هست آشکار
کو چو اندیشه نهان آید همی
هرکه گرید در هوای او چو ابر
بر هوا دامن کشان آید همی
هرکه ترک سر کند در کوی دوست
پای او بر لامکان آید همی
عاشقان تنگ دل را در رهش
بار سر بر تن گران آید همی
طالب او تاجر ترسنده نیست
کو چو خر با کاروان آید همی
چون شتر خاموش راهی می رود
نی چو زنگ افغان کنان آید همی
عاشق منبرنشین قرب را
آسمانها نردبان آید همی
همت عاشق ز دنیا فارغست
نفرتش زین خاکدان آید همی
بام گردون زابر چون بالاترست
بی نیاز از ناودان آید همی
دل تهی کن از خودی چون دایره
کینت سود بی زیان آید همی
زآنکه جانان مردل چون صفر را
همچو نقطه در میان آید همی
راعی احوال خود باش ار چه عشق
روح را حرز امان آید همی
گوسپندان را ز گرگ ایمن مدان
ورچه موسی شان شبان آید همی
گر ز دولت خانه قسمت مرا
قرعه بر ملک جهان آید همی
خاک کوی او خوهم کز هر سوش
«باد جوی مولیان آید همی »
در بهاران کز گل آراسته
باغها همچون جنان آید همی
سوی گل زآن می روم کز وی مرا
«بوی یار مهربان آید همی »
در رکاب اوست دایم حسن از آن
عشق با دل هم عنان آید همی
همت ما را نفاد از عشق اوست
تیزی تیغ از فسان آید همی
گوهر وصفش ز طبع من چنانک
در ز دریا زر ز کان آید همی
مدعی گوید فلانی تا بکی
شعر گو و بیت خوان آید همی
در دلم از تاب عشقت آتشیست
شعر از آن آتش دخان آید همی
شعر من آتش بمن در زد چو شمع
سوختی زآنت گمان آید همی
چون چراغم می بسوزد روغنی
کز دلم سوی زبان آید همی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
دلبرا تا تو یار خویشتنی
در پی اختیار خویشتنی
بی قرارند مردم از تو و تو
همچنان برقرار خویشتنی
عالم آیینه جمال تو شد
هم تو آیینه دار خویشتنی
با چنین زلف و رخ نه فتنه ما
فتنه روزگار خویشتنی
تو منقش بسان دست عروس
از رخ چو نگار خویشتنی
زینت تو ز دست غیری نیست
تو چو گل از بهار خویشتنی
در شب زلف خود چو مه تابان
از رخ چون بهار خویشتنی
من هزار توام بصد دستان
گلستان هزار خویشتنی
کس بتو ره نمی برد، هم تو
حاجب روز بار خویشتنی
کار تو کس نمی تواند کرد
تو بخود مرد کار خویشتنی
بار تو دل بقوت تو کشد
پس تو حمال بار خویشتنی
من کیم در میانه واسطه یی
ورنه تو دوستدار خویشتنی
ای شتر دل که زیر بار فراق
طالب وصل یار خویشتنی
جرس ناله از گلو مگشای
چون جدا از قطار خویشتنی
میوه نارسیده افتاده
از سر شاخسار خویشتنی
خاک او سرمه چون توانی کرد
تو که کور از غبار خویشتنی
قلب اندوده ای بزرین روی
بی خبر از عیار خویشتنی
صفر بی مغزی و بصد انگشت
روز و شب در شمار خویشتنی
شعر تو رنج تست و راحت خلق
تو گل غیر و خار خویشتنی
رو که چون گاو سامری دایم
بی خبر از خوار خویشتنی
چنگ در این وآن مزن زنهار
که تو نالان ز بار خویشتنی
در پی اختیار خویشتنی
بی قرارند مردم از تو و تو
همچنان برقرار خویشتنی
عالم آیینه جمال تو شد
هم تو آیینه دار خویشتنی
با چنین زلف و رخ نه فتنه ما
فتنه روزگار خویشتنی
تو منقش بسان دست عروس
از رخ چو نگار خویشتنی
زینت تو ز دست غیری نیست
تو چو گل از بهار خویشتنی
در شب زلف خود چو مه تابان
از رخ چون بهار خویشتنی
من هزار توام بصد دستان
گلستان هزار خویشتنی
کس بتو ره نمی برد، هم تو
حاجب روز بار خویشتنی
کار تو کس نمی تواند کرد
تو بخود مرد کار خویشتنی
بار تو دل بقوت تو کشد
پس تو حمال بار خویشتنی
من کیم در میانه واسطه یی
ورنه تو دوستدار خویشتنی
ای شتر دل که زیر بار فراق
طالب وصل یار خویشتنی
جرس ناله از گلو مگشای
چون جدا از قطار خویشتنی
میوه نارسیده افتاده
از سر شاخسار خویشتنی
خاک او سرمه چون توانی کرد
تو که کور از غبار خویشتنی
قلب اندوده ای بزرین روی
بی خبر از عیار خویشتنی
صفر بی مغزی و بصد انگشت
روز و شب در شمار خویشتنی
شعر تو رنج تست و راحت خلق
تو گل غیر و خار خویشتنی
رو که چون گاو سامری دایم
بی خبر از خوار خویشتنی
چنگ در این وآن مزن زنهار
که تو نالان ز بار خویشتنی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۷
ملک دنیا و مردمان در وی
گور خانه است و مردگان در وی
نیست بستان تو مباش در او
هست زندان تو ممان در وی
هرکرا دل در او قرار گرفت
گرچه زنده است نیست جان در وی
این جهان بر مثال مرداریست
اوفتاده بسی سگان در وی
آدمی زاده چون خورد چیزی
که سگان را دهان بود در وی
گوشتی لاغرست و چندین سگ
زده چون گربه ناخنان در وی
عدل را ساق لاغرست ولیک
ظلم را فربهست ران در وی
اندرین آزمون سرا ای پیر
طفل بودی شدی جوان در وی
چشم بگشا ببین که نامده ای
بهر بازی چو کودکان در وی
خاک دنیاست چون وحل، زنهار
مرکب خویشتن مران در وی
اندرین غبر هیچ آب مخور
که گلوگیر گشت نان در وی
آرزوها نواله چربست
نیست چون پیه استخوان در وی
گرچه شیرین بود چو نوش کنی
نیش بینی بسی نهان در وی
عرصه ملک پر ز دیو شدست
نیست از آدمی نشان در وی
همه را یک سر و دو رو دیدم
آزمودم یکان یکان در وی
جمله از بهر لقمه یی چو سگان
دشمنانند دوستان در وی
چون زر کم عیار قلب آمد
هر کرا کردم امتحان در وی
اهل معنی در او نه و مردان
صورت آرای چون زنان در وی
شد بدی عام آن چنان که دمی
نیک بودن نمی توان در وی
زندگانی عذاب و غیر از مرگ
زنده را راحتی مدان در وی
تن او را تعب نیامد کم
چون کسی بیش کند جان در وی
منشین بر زمین او که چو ابر
سیل بارست آسمان در وی
موج افگنده شور در دریا
تو چو کشتی شده روان در وی
بر تو از غرق نیستم ایمن
که ز بار خودی گران در وی
بر بساط زمین که از پی ملک
خسروان باختند جان در وی
دیدم از اسب دولت افتاده
مات گشته بسی شهان در وی
صاحب تیغ و تیر را که بجنگ
نکشیدی کسی کمان در وی
سپر از روی دور کن بنگر
زده رمح اجل سنان در وی
از جهان رفت سیف فرغانی
ماند اشعار ازو نشان در وی
گور خانه است و مردگان در وی
نیست بستان تو مباش در او
هست زندان تو ممان در وی
هرکرا دل در او قرار گرفت
گرچه زنده است نیست جان در وی
این جهان بر مثال مرداریست
اوفتاده بسی سگان در وی
آدمی زاده چون خورد چیزی
که سگان را دهان بود در وی
گوشتی لاغرست و چندین سگ
زده چون گربه ناخنان در وی
عدل را ساق لاغرست ولیک
ظلم را فربهست ران در وی
اندرین آزمون سرا ای پیر
طفل بودی شدی جوان در وی
چشم بگشا ببین که نامده ای
بهر بازی چو کودکان در وی
خاک دنیاست چون وحل، زنهار
مرکب خویشتن مران در وی
اندرین غبر هیچ آب مخور
که گلوگیر گشت نان در وی
آرزوها نواله چربست
نیست چون پیه استخوان در وی
گرچه شیرین بود چو نوش کنی
نیش بینی بسی نهان در وی
عرصه ملک پر ز دیو شدست
نیست از آدمی نشان در وی
همه را یک سر و دو رو دیدم
آزمودم یکان یکان در وی
جمله از بهر لقمه یی چو سگان
دشمنانند دوستان در وی
چون زر کم عیار قلب آمد
هر کرا کردم امتحان در وی
اهل معنی در او نه و مردان
صورت آرای چون زنان در وی
شد بدی عام آن چنان که دمی
نیک بودن نمی توان در وی
زندگانی عذاب و غیر از مرگ
زنده را راحتی مدان در وی
تن او را تعب نیامد کم
چون کسی بیش کند جان در وی
منشین بر زمین او که چو ابر
سیل بارست آسمان در وی
موج افگنده شور در دریا
تو چو کشتی شده روان در وی
بر تو از غرق نیستم ایمن
که ز بار خودی گران در وی
بر بساط زمین که از پی ملک
خسروان باختند جان در وی
دیدم از اسب دولت افتاده
مات گشته بسی شهان در وی
صاحب تیغ و تیر را که بجنگ
نکشیدی کسی کمان در وی
سپر از روی دور کن بنگر
زده رمح اجل سنان در وی
از جهان رفت سیف فرغانی
ماند اشعار ازو نشان در وی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
گر خوهی ای محتشم کز جمع درویشان شوی
ترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شو
رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نه
وآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شوی
گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت
هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی
مردم بی عشق مارند و جهان ویرانه یی
دل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شوی
عشق سلطانست و بی عدلی او شهری خراب
ملک این سلطان شو ار خواهی که آبادان شوی
عشق سلطانی و دنیا داشتن نان جستنست
ای گدای نان طلب می کوش تا سلطان شوی
بهر تو جای دگر تخت شهی آراسته
تو برآنی تا درین ویرانه ده دهقان شوی
چون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس تو
تا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شوی
تا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشم
باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوی
هستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز
تا همه دل نور گردی تا همه تن جان شوی
خویشتن را حبس کن در خانه ترک مراد
گر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شوی
عاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملک
عزتی یابی چو روزی چند در زندان شوی
گر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابر
از نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی
ترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شو
رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نه
وآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شوی
گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت
هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی
مردم بی عشق مارند و جهان ویرانه یی
دل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شوی
عشق سلطانست و بی عدلی او شهری خراب
ملک این سلطان شو ار خواهی که آبادان شوی
عشق سلطانی و دنیا داشتن نان جستنست
ای گدای نان طلب می کوش تا سلطان شوی
بهر تو جای دگر تخت شهی آراسته
تو برآنی تا درین ویرانه ده دهقان شوی
چون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس تو
تا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شوی
تا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشم
باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوی
هستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز
تا همه دل نور گردی تا همه تن جان شوی
خویشتن را حبس کن در خانه ترک مراد
گر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شوی
عاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملک
عزتی یابی چو روزی چند در زندان شوی
گر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابر
از نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۱
ای زبده جهان ز جهان نازنین تویی
واندر خور ثنای جهان آفرین تویی
در پای تو فشانم اگر دست رس بود
این نازدیده جان که چو جان نازنین تویی
از پشت آسمانت ملک می کند خطاب
کای به ز روی مه مه روی زمین تویی
تو برتری ز وصف و نهاذن نمی توان
حدی درو که گفت توان این چنین تویی
بحریست نعت تو و درو خوض مشکل است
زیرا که گوهر صدف ما وطین تویی
قدرت که پای جمله اشیا بدست اوست
گویی یدالله است و ورا آستین تویی
ای مسندت بلند شده در مقام قرب
بنگر بزیر دست که بالانشین تویی
عالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسط
اشیا نفوس خاتم وزیشان نگین تویی
هر رطب ویابسی که رقم دارد از وجود
در خویشتن طلب که کتاب المبین تویی
شد رتبت تو بیشتر اندر حساب حس
همچون الف، اگر چه چویاواپسین تویی
زآن لعل آبدار که همرنگ آتش است
ما تشنه ایم و چشمه ماء معین تویی
بر روی چرخ دیده ای ای جان هلال و بدر
در عشق و حسن آن منم ای جان و این تویی
ای زلف یار، باز رسن باز جان ما
در تو ز دست دست، که حبل المتین تویی
ما جمله دل بمهر تو اسپرده ایم از آنک
دلها خزانه ملک است و امین تویی
بر ما بنور لامع اسلام روشنست
کای عشق یار غیر تو کفرست و دین تویی
علم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبح
لیک آفتاب مشرق حق الیقین تویی
یارم صریح گفت اگر چند این زمان
چون عقل در بزرگی ما خرده بین تویی
تا تو تویی ترا نکند عشق ما قبول
کوهست چون فرشته و عجل سمین تویی
خرمهره وار جوهر دل را که هست فرد
بر ریسمان مبند که در ثمین تویی
اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود
نعم الرفیق جز من و بئس القرین تویی
با مرد درد عشق کسی را چه نسبتست
او رشح کوثر ست ونم پارگین تویی
ای زآب چشم شسته بسی آستان دوست
مسکین ز خاک درگه او بوسه چین تویی
وقتست اگر شوی چو زلیخا بوصل شاد
یعقوب وار در غم یوسف حزین تویی
با شعر همچو شهد ازین پس بباغ وصل
بر گل نشین که نحل چنین انگبین تویی
واندر خور ثنای جهان آفرین تویی
در پای تو فشانم اگر دست رس بود
این نازدیده جان که چو جان نازنین تویی
از پشت آسمانت ملک می کند خطاب
کای به ز روی مه مه روی زمین تویی
تو برتری ز وصف و نهاذن نمی توان
حدی درو که گفت توان این چنین تویی
بحریست نعت تو و درو خوض مشکل است
زیرا که گوهر صدف ما وطین تویی
قدرت که پای جمله اشیا بدست اوست
گویی یدالله است و ورا آستین تویی
ای مسندت بلند شده در مقام قرب
بنگر بزیر دست که بالانشین تویی
عالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسط
اشیا نفوس خاتم وزیشان نگین تویی
هر رطب ویابسی که رقم دارد از وجود
در خویشتن طلب که کتاب المبین تویی
شد رتبت تو بیشتر اندر حساب حس
همچون الف، اگر چه چویاواپسین تویی
زآن لعل آبدار که همرنگ آتش است
ما تشنه ایم و چشمه ماء معین تویی
بر روی چرخ دیده ای ای جان هلال و بدر
در عشق و حسن آن منم ای جان و این تویی
ای زلف یار، باز رسن باز جان ما
در تو ز دست دست، که حبل المتین تویی
ما جمله دل بمهر تو اسپرده ایم از آنک
دلها خزانه ملک است و امین تویی
بر ما بنور لامع اسلام روشنست
کای عشق یار غیر تو کفرست و دین تویی
علم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبح
لیک آفتاب مشرق حق الیقین تویی
یارم صریح گفت اگر چند این زمان
چون عقل در بزرگی ما خرده بین تویی
تا تو تویی ترا نکند عشق ما قبول
کوهست چون فرشته و عجل سمین تویی
خرمهره وار جوهر دل را که هست فرد
بر ریسمان مبند که در ثمین تویی
اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود
نعم الرفیق جز من و بئس القرین تویی
با مرد درد عشق کسی را چه نسبتست
او رشح کوثر ست ونم پارگین تویی
ای زآب چشم شسته بسی آستان دوست
مسکین ز خاک درگه او بوسه چین تویی
وقتست اگر شوی چو زلیخا بوصل شاد
یعقوب وار در غم یوسف حزین تویی
با شعر همچو شهد ازین پس بباغ وصل
بر گل نشین که نحل چنین انگبین تویی