عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۲
حبذا عرصه ملکی که تویی سلطانش
ملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانش
در همه مملکت امروز سلیمانی نیست
کآدمی را نبود درد سر از دیوانش
ای که در مملکت قیصر و خاقان شاهی
می کن اندیشه که کو قیصر و کو خاقانش
هرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق
از وی انصاف طلب ور ندهد بستانش
بینوایی که ورابر جگر آبی نبود
جهد کن گر ندهی تا نستانی نانش
مهر دنیای دنی در دل خود سخت مگیر
کآزمودند بسی سست بود پیمانش
خانه یی را که ازو همچو تو رفتند بسی
چند از بهر نشستن کنی آبادانش
ملک عقبی متعلق بکسی خواهد بود
که تعلق نکند هیچ بدنیا جانش
حاصل عمر تو وقتست، گرامی دارش
مایه کار تو عمرست، غنیمت دانش
پادشاهی که باندوه رعیت شادست
همچو شادیست بقایی نبود چندانش
با همه حسن نظر کن که چه کوته عمرست
گل که از گریه ابرست لب خندانش
حصن اقبال خود از همت درویشان ساز
چون تو در کشتی نوحی چه غم از طوفانش
آسمان بار شود پشت زمین را چون کوه
گر حمایت نکند همت درویشانش
نقد شعری که عیارش نه چنین است، بدان
که زراندود تکلف بود آن، مستانش
سیف فرغانی از بهر تو همچون سعدی
« مشک دارد نتواند که کند پنهانش »
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۳
چو کرد نرگس مستش ز تیر مژگان تیغ
چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغ
سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو
که بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغ
ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر
که تیر غمزه آن ترک راست پیکان تیغ
بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است
بدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغ
چو روی خوبش در باغ نیست خندان گل
چو خوی تیزش در جنگ نیست بران تیغ
کسی که با من شمشیر آشکار زدی
چو تیر غمزه او دید کرد پنهان تیغ
بتیغم از دهن او جدا نگردد لب
وگر چو اره برآرد هزار دندان تیغ
ایا ز روی تو اسلام کرده پشت قوی
مکش چو لشکر کافر بر اهل ایمان تیغ
بحسن مملکت مصر حاصلست ترا
چو یوسف ار نزنی با عزیز ریان تیغ
میان زمره خوبان تو حجت الحقی
ز بهر منکر آن حجتست برهان تیغ
ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشیر،
و گرچه از کف تو در در است درمان تیغ،
چنان شدم که چو در گردن افگنم جامه
بجای من بدر آرد سر از گریبان تیغ
خط تو دیدم و از بنده دل برفت که هست
برای فتح سبا نامه سلیمان تیغ
ز بهر کار تو با نفس خویش کردم صلح
بجزیه باز گرفتم ز کافرستان تیغ
که تا بطاعت و خدمت سری فرو نارد
خلیفه باز نگیرد ز اهل طغیان تیغ
میان ما و مخالف برای تو جنگست
کشیده از دو طرف یک بیک دلیران تیغ
پی عروس خلافت که در کنار آید
میان لشکر بومسلم است و مروان تیغ
بوصل تو نرسد بنده چون رقیبانت
کشیده اند چپ و راست چون غلامان تیغ
کجا سریر بخارا رسد با یلک خان
سبکتکین چو زند بهر آل سامان تیغ
دو چشم راست چو مردم بهم رسیدندی
ز بینی ار نبدی در میان ایشان تیغ
ز کاسه سر لشکر بریزد آب حیات
دو پادشا چو زنند از برای یک نان تیغ
برای چون توپری صورتی عجب نبود
که با سپاه شیاطین زنند انسان تیغ
نظر کنیم بدزدی سوی تو و ترسیم
که هست گرد تو از غیرت رقیبان تیغ
ز بیم و هیبت خنجر بمرد ناکشته
چو دزد دید که جلاد زد بسوهان تیغ
ز آفتاب جمال تو رو نگردانم
وگر ز ابر ببارد بجای باران تیغ
ز عشق گل نرود عندلیب جای دگر
وگرچه خار کشیدست در گلستان تیغ
منم قتیل تو ای جان و آن اثر دارد
غم تو در دل عاشق که در شهیدان تیغ
اگر چه حکم روانی ولی مران و مزن
بقوتی که تو داری برین ضعیفان تیغ
که بهر حفظ ولایت دعای درویشان
چو از وزیر قلم باشد و ز سلطان تیغ
مبارزان همه بر تن زنند و این مردان
بدست صفدر همت زنند بر جان تیغ
تو آب دیده درویش را گزاف مدان
که ابر گریان دارد ز برق خندان تیغ
چو دردمند هوای توایم هر ساعت
فرو مبر بجراحات دردمندان تیغ
گرش ز سنگ بود پشت همت ایشان
فرو برد شتر کوه را بکوهان تیغ
ز جمله خلق بقیمت بهند عشاقت
کجا بود ببها همچو سوزن ارزان تیغ
بسوی روی تو از چشم ناوک اندازت
مبارزان نظر کرده اند پنهان تیغ
ز نیکوان جهان کس ترا منازع نیست
که با تو چون سپر افگنده اند خوبان تیغ
نه در مقابله رویهای خوب آید
بسان آینه گر روشنست و تابان تیغ
مقیم کوی ترا از رقیب (تو) چه غمست
که بر کسی نزند در بهشت رضوان تیغ
پی سرور دل تنگ بنده چون شادی
همی زند غم تو با سپاه احزان تیغ
ز غیر تو غم عشق تو جان و دل راهست
چو مال را قلم و ملک را نگهبان تیغ
ایا بزهد مشهر ز عشق لاف مزن
که نیست لایق آن دست سبحه گردان تیغ
ز خنجر ملک الموت بیم نیست مرا
چو در کفش نبود از فراق جانان تیغ
مرا سپاه حوادث ز پای در نارد
چو دست او نزند بر سرم ز هجران تیغ
چو عاشقی نکند سنگ به بود ز آن دل
چو دشمنی نکشد چوب به بود زآن تیغ
چو راه می نروی خرقه یی مپوش چو من
چو گردنی نزنی گرد سر مگردان تیغ
کمال نفس بعشق است مرد طالب را
چه ضبط ملک کنی چون گرفت نقصان تیغ
تمام همچو سپر چون شود کمال هلال
اگر برو نزند آفتاب رخشان تیغ
برای دوست بکش نفس را که با کافر
چو انبیا ز پی دین زند مسلمان تیغ
بهر چه دوست کند اعتراض نتوان کرد
که بر خلیفه و سلطان کشید نتوان تیغ
بگاه صلح ز ما طاعت وز جانان حکم
بوقت حرب ز ما گردن و ازیشان تیغ
برای نان بود اندر میان شاهان جنگ
ز بهر جان نبود در میان یاران تیغ
رعیتی، مکن ای خواجه با سلاطین حرب
پیاده ای، مزن ای شاه با سواران تیغ
چو زال زر برو ایران زمین نگه می دار
چو رستم ار نزنی در بلاد توران تیغ
بعشق قمع توان کرد نفس را، که زدند
عرب بقوت دین با ملوک ساسان تیغ
کند ز هستی خود مرد را مجرد عشق
ز خوان ملک بود شاه را مگس ران تیغ
ز بهر دوست بکن صد مجاهدت با خود
برای ملک بزن همچو پادشاهان تیغ
بترس از سرت آنجا که عشق پای نهاد
بپوش جوشن آنجا که گشت عریان تیغ
چو عشق مالک امر تو شد از آن پس ملک
بده بهر که خوهی وز ملوک بستان تیغ
چو بوسعید خراسان بآل سلجق داد
نراند سلطان مسعود در خراسان تیغ
شود بخصم تو بر باد آتش افشان خاک
شود بدست تو در آب گوهرافشان تیغ
بدست همت بر صفدران جوشن پوش
چو برق از پس خفتان ابر می ران تیغ
اگرچه علمت باشد برای خرق حجب
ببایدت ز مقالات اهل عرفان تیغ
که بهر نصرت سلطان شرع در خوردست
ز سنت نبوی با لوای قرآن تیغ
ز راه راحت تن پای سعی باز گرفت
چو دست همت دل راند بر سر جان تیغ
بعمر اگر خضری از فنا همی اندیش
که مرگ تعبیه دارد در آب حیوان تیغ
بچشم تیز نظر دل بنیکوان مسپار
بمرد معرکه جویی بده نه چوپان تیغ
مدام فکر بترکیب شعر صرف مکن
بدست خویش مده بعد ازین بخصمان تیغ
زبان بخامشی اندر دهان نگه می دار
ز بند یابی امان گر کنی بزندان تیغ
بعارفان نرسد کس بشاعری هرگز
کجا رساند مریخ را بکیوان تیغ
براه عشق نشاید ز شعر کرد دلیل
بگاه حرب نزیبد ز بیل دهقان تیغ
کجا سماع کند بانگ کوس فتح و ظفر
سپهبدی که دهد در وغا بکوران تیغ
بوقت حمله سپهدار وصف شکن نشود
وگر چه برزگری یافت در بیابان تیغ
برین نهج که تویی با چنین بلاغت شعر
تو حیدری نزند با تو هر سخن دان تیغ
ز صفدران سخن پیش ازین نپندارم
که کس کشیده بود غیر تو ازین سان تیغ
سخن وران جهان گر بشعر سحر کنند
درین قصیده بیاشامدش چو ثعبان تیغ
بنزد دوست مبر شعر سیف فرغانی
بروز رزم مکش پیش پوردستان تیغ
بغیر حق نشود مشتغل بکس عارف
بجز علی نبود مفتخر ز مردان تیغ
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴
الا ای زده چون من از عشق لاف
مزن در ره عشق لاف از گزاف
نگنجد دل عاشق اندر دو کون
نیاید ید قدرت اندر نکاف
تو با عاشقان همسری چون کنی
بفقهی که داری سراسر خلاف
نه همتا بود اطلس چرخ را
بکرباس خود ابر اسپید باف
اگر قطره در نفس خود هست خرد
بزرگست چون شد بدریا مضاف
بر الواح اطفال اگر حرف بود
ببین در نبی سوره یی گشته قاف
ترا هست جانی چو آب روان
ازین جسم حالی مزن هیچ لاف
چو در اصل پاکش براهیم هست
پیمبر ننازد بعبد مناف
اگرچه گه سعی در کار علم
چو حاجی رمل میکنی در مطاف
تو گر کعبه باشی بفضل و شرف
درین گوی کردن نیاری طواف
نه از بهر عشقست طبع دورنگ
نه از بهر تیرست قوس نداف
تو عاشق بر آن کس شوی کو بود
چو قاقم بسینه چو آهو بناف
همی کوش با نفس خویش و مترس
که غالب بود حیدر اندر مصاف
شب خویشتن روز کن این زمان
که مه بدرو ابرست در انکساف
در انداز خود را بدریای عشق
گهر می ستان و صدف می شکاف
چو در دفتر عشقت آرند نام
جهانی شوی از عوارض معاف
تو در مصر عرفان عزیزی شوی
چو یوسف بتعبیر سبع عجاف
ز امر کن اندر گلستان خلق
بدانی چه برگ آورد شاخ کاف
بتو رو نمایند آن مردمی
که هستند در صلب امکان نظاف
ایا سیف فرغانی ار عاقلی
برو گوشه یی گیر و بگزین عفاف
ز تو کار عشاق ناید چنانک
ز بینی سرشک وز دیده رعاف
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک
رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک
ای از برای بردن گنجینهای مور
چون موش نقب کرده درین تودهای خاک
زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست
جز مردم آرد می نکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک
فرش سرایت اطلس چرخست چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک
ای داده بهر دنیی دون عمر خود بباد
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک
در جان تو چو آتش حرصست شعله ور
تن پروری بنان و بآب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کوردل تو دیده نداری از آن ترا
خوبست در نظر بد نیکو نمای خاک
داوری درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالبست درین دورانای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند بزیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفته نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با اند هست خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک
از خرمن زمانه بکاهی نمی رسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پرگل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سر نطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانه وحشت فزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ورچه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم پروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند بکام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست
آیینه مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حله سبز فلک بپوش
برکن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی عشق مرد را علم همتست پست
بی باد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد بسینه عاشق هوای غیر
خود چون رسد بدیده اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیات آدمی آب بقای خاک
وآنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشید رو شوند
در سایه عنایت تو ذره های خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاه دار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک
«ناورد محنتست درین تنگنای خاک »
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
دلش شکسته نگردد ازین سخن دانم
که گرچه سخت بود نشکند ز شکر سنگ
بسوی حضرت او زین نمط سخن نبرم
کز ابلهیست زدن بر محک زرگر سنگ
من از برای دل او دگر نگویم شعر
که آب می نکند بیش ازین اثر در سنگ
بدین قصیده تر در وغای هجرانش
مراست لشکر از آب و سلاح لشکر سنگ
جواب این سخن آبدار ممکن نیست
مگر خطیب صدا را که هست منبر سنگ
بدین فریده ز عطار طبع من چه عجب
که عود سوز مجامع شود چو مجمر سنگ
بدست ناظم عقل از فلاخن خاطر
ازین قصیده رسانم بهفت کشور سنگ
مگوی از آنکه نباشد درین لطایف عیب
مجوی از آنکه نیابی در آب کوثر سنگ
سزد که وزن نیارد بنزد گوهر سنگ
که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ
چو راه عشق تو کوبم بسازم از سرپای
چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ
اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم
بنظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ
عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من
بدر نظم مرصع کند چو زیور سنگ
کسی که نسبت گوهر کند بخاک درت
چو صیرفیست که با زر کند برابر سنگ
تو همچو آب لطیفی از آن همی داری
مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ
چکید در ره عشق تو خون دل بر خاک
رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ
کجا بمنزل وصلت رسم چو اندر راه
اولاغ عمر سقط می شود بهر فرسنگ
پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم
بدست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ
دلت کنون بجفا میل بیشتر دارد
چرا ز مرکز خود می(کنی) فروتر سنگ
مرا بچنگ جفا می زنی و می گویی
که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ
ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش
که بت شود چو درافتد بدست بت گر سنگ
بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند
که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ
نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل
نه کار گوی کند گر بود مدور سنگ
ز نور عشق شود چون ملک بمعنی مرد
ز بت تراش شود آدمی بپیکر سنگ
نه پرتو اثر عاشقیست در هر دل
نه معجز حجر موسویست در هر سنگ
بنای کعبه مهرت چو می نهاد دلم
بعقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ
مرا زمانه مدد خواست سنگ نیافت
فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ
حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر
رقم پذیر شود زآن سخن چو دفتر سنگ
ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک
در آب تیره چو ماهی شود شنا گر سنگ
ز فیض معدن لطفت عجب همی دارم
که در مقام جمادی نگشت جانور سنگ
در آن مقام که روشن دلان عشق تواند
چو آب آینه گون روی راست مظهر سنگ
نه او مه است ز تو گر بلند بر شد مه
نه او به است ز زرگر بود فزون تر سنگ
چو تاب مهر تو بر دل رسید دل بگذاخت
چو اندر آب کلوخ افتد و در آذر سنگ
مراد صعقه موسیست گرچه بر سر طور
شود بنور تجلی حق منور سنگ
شراب شوق توم مست کرد و خواهم زد
بدست عربده بر شیشهای اختر سنگ
که روح مست شود چون بدل در آید عشق
زمین شراب خورد چون رسد بساغر سنگ
فروغ عشق تو در جان نهان همی دارم
چو در دل آتش نوزاده را معمر سنگ
کسی که زنده دل از عشق نیست گر شاهست
بمردکی شود (او) همچو کور افسر سنگ(؟)
صبا ز خاک درت گر برو فشاند گرد
چو ناف آهوی چینی شود معطر سنگ
چو سبزه سبز شود چون کلوخ در صحرا
از آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگ
زمین جامد را از نبات گوناگون
چو روح نامیه دردی کند مصور سنگ
اگر ز صفحه رویت بدو مثال رسد
چو روی صفحه بگیرد نشان ز مصدر سنگ
وگر ز لعل تو خورشید لعل برگیرد
ز عکس پرتو او گوهری شود هر سنگ
بتو همی نرسد رقعه نیازم از آنکه
کبوتران دعا راست بسته بر پر سنگ
ز برج همت ما خود کجا کند پرواز
بجای نامه چو بستیم بر کبوتر سنگ
ز دست انده تو بر درخت هستی ما
چه شاخها شکند گر شود مکرر سنگ
ز بعد آنکه مرا مدتی قضای آله
میان خطه تبریز چون گهر در سنگ
نشاند بهر لگد کوب جور و محنت دوست
چنانک بر لب جوی از برای گازر سنگ
مرا کلوخ جفا آنچنان زدند بقهر
که کافران عرب بر لب پیمبر سنگ
بسی دویدم و هرگز وفا ندیده زیار
بخیره چند خورم از جفای دلبر سنگ
مشو بتجربه مشغول از آنکه قلب آید
هزار بار گر این نقد را زنی بر سنگ
اگر بپرسد از من کسی که چون گفتی
سخن بلند و متین همچو کوه یکسر سنگ
رفیق دوست چو شاید که دشمنان باشند
روا بود که بسازم ردیف گوهر سنگ
اگرچه غیر لب لعل او کسی ندهد
بهای این گهری کندروست مضمر سنگ
بسی بگفتم و سودی نداشت، کردم عهد
که بعد ازین نزنم بر درخت بی بر سنگ
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۸
ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمال
یافته از صورت تو بدر نکویی کمال
رسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایره
پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال
در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو
هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال
گر بکویت راه یابد مشک بیز آید صبا
ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمال
نزد باغ حسن آوای غنچه منما روی گل
پیش سلطان رخش ای لاله مگشا چتر آل
تا مثال روی تو پیدا شد اندر سر ماه
بی دل ای دلبر چو تمثالیم و بی جان چون خیال
بر امید قرب تو داریم تا صبح اجل
در شب هجر تو وقتی خوشتر از روز وصال
تا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمیر
طبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعال
عشق ما را محو کرد و رسم او خود این بود
سوخت آن کوکب که با خورشید دارد اتصال
از فنای جان ندارد بیم عاشق در طریق
وز هلاک تن ندارد باک حیدر در قتال
هرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چیز
محو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مال
جامع اسرار حق همچون کتاب الله شود
واهل رحمت در امور از روی او گیرند فال
گرچه نامت مرد باشد عاشقی دعوی مکن
کند رین میدان چو تو مردی نباشد در رجال
نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق
کی تواند خورد اگر با سک بود نان در جوال
غم خور و در هر نفس انعام بین از ذوالمنن
ره رو و در هر قدم اکرام بین از ذوالجلال
طعنه ای عالم مزن در باب درویشان ازآنک
حالشان فصلیست بیرون از کتاب قیل و قال
گر کمال خویش خواهی گام زن وز ره ممان
زآنکه چون در سیر باشد بدر خواهد شد هلال
تا تویی ای سیف فرغانی ازین پس در سخن
زین نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلال
در سماع از گفته تو شورها خواهند کرد
دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۱
ایا دلت شده از کار جان بتن مشغول
دمی نکرده غم جانت از بدن مشغول
دوای این دل بیمار کن، چرا شده ای
چو گر گرفته بتیمار کرد تن مشغول
بگنده پیر جهان کهن فریفته ای
چو نوجوان که نخستین شود بزن مشغول
ز کار آخرتت کرد شغل دنیا منع
چو مرغ را طلب دانه از وطن مشغول
شتردلی و (خر نفس و) گاو طبعت کرد
از آن چراگه خرم بدین عطن مشغول
بمدح دنیی دون نفس زاغ همت تو
چو عندلیب با ستایش چمن مشغول
لباس دینت کهن شد برای جامه نو
ز ساز مرگ همی داردت کفن مشغول
برای منصب و مالی ز علم و دین بیزار
ز بهر کسب معاشی بمکر و فن مشغول
بعشق بازی با قید زلف مه رویان
دل سیاه تو غازیست بر رسن مشغول
ز ملک و ملک برآیی چو در ولایت تو
تو خفته نفسی و دشمن بتاختن مشغول
نه مرد آخرتی؟ چون بشغل دنیا کرد
ترا ز رفتن ره نفس راهزن مشغول؟
بلی معاویه جاه جوی نگذارد
اگر بکار خلافت شود حسن مشغول
عقاب وار اگر چه گرفته ای بالا
ولی دلت سوی پستیست چون زغن مشغول
دل چو شمع فروزنده را بر آتش آز
فتیله وار چه داری بسوختن مشغول
چو مرغ اوج نگیری درین هوا چون تو
در آشیانه چو فرخی بپر زدن مشغول
ز ذکردوست اگر طالبی درین صحرا
چو مرغ باش قدم سایرودهن مشغول
الاهی از پی شادی و راحت دنیا
مرا مدار بغمهای دلشکن مشغول
ز ساز فقر مرا غیر جامه چیزی نیست
نه آلتی که بکاری توان شدن مشغول
بخرقه یی که مرا هست، همچو یعقوبم
ببوی طلعت یوسف بپیرهن مشغول
بخویشتن ز تو مشغولم، آنچنانم کن
که بعد ازین بتو باشم ز خویشتن مشغول
ترا بنزد تو هردم شفیع می آرم
بحق آنک مگردان مرا بمن مشغول
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۲
ای بلبل بوستان معقول
طوطی شکرفشان معقول
ای بر سر تو لجام حکمت
وی در کف تو عنان معقول
مشاطه منطق تو کرده
آرایش دختران معقول
وی از پی طعن دین نشانده
بر رمح جدل سنان معقول
وی ناخن بحث تو ز شبهه
رنگین شده بر میان معقول
رو چهره نازک شریعت
مخراش بناخنان معقول
پنداشته ای که از حقیقت
مغزیست در استخوان معقول
بر سفره حکمت آزمودند
پس بی نمکست نان معقول
تیر نظرت ز کوری دل
کژ می رود از کمان معقول
سر بر نکنی بعالم قدس
از پایه نردبان معقول
با حبل متین دین چرایی
پا بسته ریسمان معقول
زردشت نه ای چرا شدستند
خلقی ز تو زند خوان معقول
شرح سخن محمدی کن
تا چند کنی بیان معقول
بر شه ره شرع مصطفی رو
نه در پی ره زنان معقول
کز منهج حق برون فتادست
آمد شد رهروان معقول
بانگ جرس ضلالت آید
پیوسته ز کاروان معقول
گوش دل خویشتن نگه دار
از بوعلی آن زبان معقول
نقد دغلی بزر مطلاست
در کیسه زرگران معقول
در خانه دین نخواهی آمد
ای مانده بر آستان معقول
بی فر همای شرع ماندی
چون جغد در آشیان معقول
چون باز سپید نقل دیدی
بگذار قراطغان معقول
اینجا که منم بهار شرعست
وآنجا که تویی خزان معقول
در معجزه منکری که کردی
شاگردی ساحران معقول
سودی نکنی ز دین تصور
این بس نبود زیان معقول
روشن دل چون چراغت ای دوست
تاریک شد از دخان معقول
هرگز نبود حرارت عشق
در طبع فسردگان معقول
از حضرت شاه انبیا علم
ای سخره جاودان معقول
ما را ز خبر مثالها داد
نافذ همه بی نشان معقول
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۴ - و کتب الیه ایضا
بجای سخن گر بتو جان فرستم
چنان دان که زیره بکرمان فرستم
تو دلدار اهل دلی شاید ار من
بدلدار صاحب دلان جان فرستم
سخن از تو و جان زمن این به آید
که تو این فرستی و من آن فرستم
اگر چه من از شرمساری نیارم
که شبنم سوی آب حیوان فرستم
توی بحر معنی و من تشنه تو
نگویی زلالی بعطشان فرستم؟
چو قانون فضلم نجاتست جان را
شفایی بیمار نالان فرستم؟
و گرچه من از حشمت تو نیارم
که پای ملخ زی سلیمان فرستم
ازین شمسه نوری بخورشید بخشم
وزین پنجه زوری بدستان فرستم
بر برق رخشنده آتش فروزم
سوی ابر غرنده باران فرستم
بخندد بسی معدن لعل بر من
که خرمهره سوی بدخشان فرستم
بکوری کند حمل صاحب بصیرت
که سرمه بسوی سپاهان فرستم
خواریست گوساله سامری را
سزد گر بموسی عمران فرستم
تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر
پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟
گر از شاخ بی برگ خود خشک برگی
بر آن درخت گل افشان فرستم
پراگنده گویم شود نام ترسم
بدان جمع اگر زین پریشان فرستم
بریحان گری عیب باشد اگر من
سوی باغ فردوس ریحان فرستم
منم مالک آتش طبع حاشا
که خاشاک گلخن برضوان فرستم
چه عذر آورم گر طنین مگس را
سوی بلبلان سحرخوان فرستم
تبر خورده شاخی بگلزار بخشم
خزان دیده برگی ببستان فرستم
کواکب بخندند چون صبح بر من
که ذره بخورشید تابان فرستم
شفق وارم از شرم رو سرخ گردد
که کوکب بر ماه تابان فرستم
تو ای یوسف مصر دولت نگویی
بشیری بمحزون کنعان فرستم؟
تنی را که رنجیست راحت نمایم
دلی را که دردیست درمان فرستم
سوی سیف فرغانی آن مخلص خود
چو دانا خطایی بنادان فرستم
بمن گر سخن از پی آن فرستی
که تا من سخن در خور آن فرستم
صف لشکر من ندارد سواری
که با رستم او را بمیدان فرستم
من از همت تو چو آنجا رسیدم
که بار فصاحت بسحبان فرستم
بمنشور سلطان ولایت گرفتم
خراج ولایت بسلطان فرستم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۵
ای شهنشه چون غلامانت بدر باز آمدم
عیب مشمر کز درت من بی هنر باز آمدم
دی برفتم کز پی فردا مگر کاری کنم
چون گدا امروز ناگاهان بدر باز آمدم
صولجان ارجعی زد در قفای من چو گوی
رو نهادم سوی این میدان بسر باز آمدم
هر کجا رفتم غمت پیش از من آنجا رفته بود
گفتم از دست غمت این المفر باز آمدم
گرد بازار جهان دکان بدکان همچو سیم
گشتم و آخر بمعدن همچو زر باز آمدم
اندر آن جانب مرا گلزار نزهت خشک گشت
من ببوی اینچنین گلهای تر باز آمدم
از جوار تو که خورشید از تو دارد نور روی
چون هلالی رفته بودم چون قمر باز آمدم
من ازین دریا که موجش گوهر افشاند چو ابر
چون بخاری رفته بودم چون مطر باز آمدم
بهر ادراک معانی در نگارستان دهر
یک بیک کردم تماشای صور باز آمدم
گنج حکمت بوذ در هر ذره زآن خورشیدوار
اندر آن ویرانها کردم نظر باز آمدم
بچه عنقا بدم آنجا شکسته پر و بال
چون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدم
مدتی در دامگاه خاک بودم دانه چین
یاد(م) آمد لذت این آبخور باز آمدم
چون مگس آنجا بسی کردم دهان در تلخ و شور
خوشتر از شیرین ندیدم وز شکر باز آمدم
شکرستان ترا چون من مگس در خور بود
زین سوم راندی من از سوی دگر باز آمدم
همچو منج انگبین در کنج بودم منزوی
چون گلی دیدم برافراز شجر باز آمدم
نحل بی برگم مرا بوی بهار آمد ز تو
تا بسازم انگبین سوی زهر باز آمدم
در سفر با دیگران کردم زیان و نزد تو
در اقامت سود دیدم از سفر باز آمدم
روزگاری بر سر این کوه بودم ابروار
رفتم و بر بحر و بر کردم گذر باز آمدم
حامل در بود از مهر تو دل همچون صدف
قطره یی بودم که رفتم چون گهر باز آمدم
بهر یعقوبان نابینای هجران چون بشیر
سوی کنعان بردم از یوسف خبر باز آمدم
این که می گویم سراسر وصف حال کاملست
هرچه گفتم بهر خویش از خیر و شر باز آمدم
من چو مجنونان بسوی کوی لیلی می شدم
تا دوای خود کنم دیوانه تر باز آمدم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۶
عشق و دولت اگر بود باهم
بتو نزدیکتر شود راهم
محنت و عشق هر دو هم زادند
عشق و دولت کجا بود باهم
هست بخت آنکه تو مرا خواهی
هست عشق آنکه من ترا خواهم
عشق خواند مرا بدرگه تو
لیک دولت برد بدرگاهم
هست ارزان بمحنت همه عمر
دولتی کز تو کرد آگاهم
بسوی خیمه تو می نگرد
ترک جان از تن چو خرگاهم
سوزن گم شده است در ره هجر
این تن همچو رشته یکتاهم
که ز خورشید اگر چراغ کنی
نتوان یافتن بیک ماهم
در غم تست ناله هم نفسم
در ره تست سایه همراهم
مردم از من ترا همی طلبند
که من از تو ترا همی خواهم
بدو زلف تو عشق قیدم کرد
رسن تو فگند در چاهم
عشق تو سوخت خرمن خردم
باد تو برد دانه و کاهم
رخ تو دید مست شد عقلم
در همین خانه مات شد شاهم
سخنم چون بسمع تو نرسید
کز تو همچون سخن در افواهم
ای چو شب دل سیاه کرده، مباش
ایمن از ناله سحرگاهم
گر تو از روشنی چو آینه یی
عاقبت تیره گردی از آهم
سر نهم زیر پای تا برسد
بدرخت تو دست کوتاهم
گر همه رنگها بیامیزی
ای دو زلف دراز و بالا هم
بجز از رنگ عشق تو رنگی
نپذیرم که صبغت اللهم
من نه آن عاشقم که در پی خود
هم چو سعدی بری باکراهم
گر چه در خانه خفته ام بی کار
بتو مشغول و با تو همراهم
زین گلستان بسیف فرغانی
خاردادی مدام و خرما هم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷ - قال علی لسان الولی المشار الیه والقطب المدار علیه
من آن آیینه معنی نمایم
که از مرآت دل زنگی زدایم
چو موسی علم جوی از من که چون خضر
بدانش منبع آب بقایم
چو روح الله با نفاس مطهر
جهانی کوردل را توتیایم
چو بر سر خاک کردم خویشتن را
زمین شد آسمان در زیر پایم
اگر خواهم بسوی عالم قدس
ز گردون نردبان سازم برآیم
بلطف و حسن چون عیسی و یوسف
بمردم جان ببخشم دل ربایم
مرا فیض یدالله قفل بگشود
بده انگشت مفتاح خدایم
چنان در حل و عقدم دست مطلق
که خواهم بندم و خواهم گشایم
عزیزم کرد چون مهمان اگر چه
بخواری داشت بر در چون گدایم
بطیر عارفان سیرم بدل شد
مقامی نیست اندر هیچ جایم
بشرق و غرب می رفتم چو خورشید
کنون اندر مقام استوایم
زوال من زوال مملکت دان
که من این مملکت را پادشایم
گهی استون آن سقف رفیعم
گهی معمار این عالی سرایم
ببندد آبها چون بست طبعم
بگردد کوهها چون گشت رایم
فلک گردان بود چون من بگردم
زمین برجا بود چون من بجایم
اگر یک ذره بفرستم بیاید
چو سایه آفتاب اندر قفایم
امامانند اندر صحبت من
ولیکن مقتدی من مقتدایم
اگرچه در رکابم اولیایند
ولیکن همعنان با انبیایم
گهی چون موج بینی در بحارم
گهی چون ابریابی در هوایم
منم اکسیری تحقیق وآنگاه
دگر اعیان مس و من کیمیایم
مرا این دولت و مکنت عجب نیست
امانت دار گنج مصطفایم
نهاده پادشاه پادشاهان
کلید گنج در دست عطایم
تو بیماری جان داری و گویی
طبیب مرده دل داند دوایم
ز داروها که در قانون نوشتست
مجو صحت که چون قرآن شفایم
الا ای بی خبر چون اشتر مست
که خوانی چون جرس هرزه درایم
من این رمزی که گفتم حال قطب است
نه حال من که قطب آسیایم
بتو زآن نافه بویی می فرستم
بتو زآن لاله رنگی می نمایم
که تا دانی که حق را دوستانند
که من از گفتنی شان می ستایم
من بیچاره بر درگاه ایشان
بسان سیف فرغانی گدایم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۸
ای همه آن تو، حاجت زین و آن تا کی خوهیم
بی کسان را کس تویی از ناکسان تا کی خوهیم
از امیران جود جوییم از عوانان مردمی
ما ز گربه موش و از سگ استخوان تا کی خوهیم
مرده حرصند ایشان، مردمی آب بقاست
ما دم آب بقا از مردگان تا کی خوهیم
با چنین ضعف یقین بر تو توکل چون کنیم
قوت حبل المتین از ریسمان تا کی خوهیم
آدمی آنست کو سگ را چو مردم نان دهد
ما بگو هر آدمی نان از سگان تا کی خوهیم
دیگران روزی ز حق دارند و از وی می خوهند
آنچه ما را درخورست از دیگران تا کی خوهیم
پادشاهان از در سلطان ما دارند ملک
ما چو مسکین در بدر از خلق نان تا کی خوهیم
مردمی از مردم آخر زمان جستن خطاست
قوت بازوی مردان از زنان تا کی خوهیم
از تن اهل کرم این گرد نان سر می برند
گردران مردمی زین گردنان تا کی خوهیم
این نفس سردان دل درویش چون یخ بشکنند
ما فقاع جود ازین افسردگان تا کی خوهیم
ملک ابلیس است این ویرانه پردیو و دد
مادر و انس دل و آرام جان تا کی خوهیم
اهل این دور آدمی را چون شیاطین ره زنند
ما نشان راه تو از ره زنان تا کی خوهیم
سیف فرغانی ز جور ظالمان سگ صفت
شد جهان پر رنج از راحت نشان تا کی خوهیم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۰
دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان
که نوردوستی پیداست در سیمای درویشان
برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی
چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان
بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را
توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان
چو مهر خوب رویانست در هر جان ترا جانی
اگر دولت ترا جا داد در دلهای درویشان
مقیم مقعد صد قند درویشان بی مسکن
بنازد جنت ار فردا شود مأوای درویشان
مبر از صحبت ایشان که همچو باد در آتش
در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان
فلک را گرچه بازیهاست بر بالای اوج خود
زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان
بتقدیر ارچه گردون را همه زین سو بود گردش
بگردد آسمان زآن سو که گردد رای درویشان
شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را
اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان
اگر چه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید
بتن در روی جان بیند دل بینای درویشان
بزیر پای ایشانست در معنی سر گردون
بصورت گرچه گردونست بر بالای درویشان
ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند
سلاطین ملک می یابند از درهای درویشان
چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی
ز دل اندوه درویشی ز سر سودای درویشان
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱ - کتب الی الشیخ العارف سعدی الشیرازی
نمی دانم که چون باشد بمعدن زر فرستادن
بدریا قطره آوردن بکان گوهر فرستادن
شبی بی فکر این نقطه بگفتم در ثنای تو
ولیکن روزها کردم تأمل در فرستادن
مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی
که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن
مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم
که مس از ابلهی باشد بکان زر فرستادن
چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم
که بانگ زاغ چون شاید بخنیاگر فرستادن
حدیث شعر من گفتن بپیش طبع چون آبت
بآتش گاه زردشتست خاکستر فرستادن
بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد
که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن
ضمیرت جام جمشیدست و دروی نوش جان پرور
بر او جرعه یی نتوان ازین ساغر فرستادن
سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن
سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن
بر جمع ملک نتوان بشب قندیل بر کردن
سوی شمع فلک نتوان بروز اختر فرستادن
اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد
بابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن
ز باغ طبع بی بارم ازین غوره که من دارم
اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن
تو کشورگیر آفاقی و شعر تو ترا لشکر
چنین لشکر ترا زیبد بهر کشور فرستادن
مسیح عقل می گوید که چون من خرسواری را
بنزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟
چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد
ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن
سعادت می کند سعیی که با شیرازم اندازد
ولکن خاک را نتوان بگردون بر فرستادن
اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی
نباشد کم ز پیغامی بیکدیگر فرستادن
سراسر حامل اخلاص ازین سان نکتها دارم
ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن
در آن حضرت که چون خاکست زر خشک سلطانی
گدایی را اجازت کن بشعر تر فرستادن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
در شب زلف تو قمر دیدن
خوش بود خاصه هر سحر دیدن
تا بکی همچو سایه خانه
آفتاب از شکاف در دیدن
پرده بردار از آن رخ پرنور
که ملولم ز ماه و خور دیدن
گرچه کس را نمی شود حاصل
لذت شکر از شکر دیدن
هست دشوار دیدن تو چنان
که ز خود مشکلست سر دیدن
روی منما بهر ضعیف دلی
گرچه ناید ز بی بصر دیدن
که چو سیماب مضطرب گردد
دل مسکین ز روی زر دیدن
میوه یی ده ز باغ وصل مرا
که دلم خون شد از زهر دیدن
آشنای ترا سزد زین باغ
همچو بیگانگان شجر دیدن
طالب رؤیت مؤثر شد
چون کلیم الله از اثر دیدن
گرچه صبرم گرفته است کمی
شوقم افزون شود بهر دیدن
زخم چوگان شوق می باید
بر دل از بهر ره نور دیدن
گرد میدان عشق می نتوان
بسر خود چو گوی گردیدن
ای دل ای دل ترا همه چیزی
شد میسر ازو مگر دیدن
بفروغ چراغ عشق توان
هر دو عالم بیک نظر دیدن
جان معنی و معنی جان را
در پس پرده صور دیدن
اوست پیش و پس همه چیزی
چون غلط می کنی تو در دیدن
علم رسمیت منع کرد از عشق
بصدف ماندی از گهر دیدن
مرد این ره نظر بخود نکند
از عجایب درین سفر دیدن
گر سر این رهت بود شرطست
پای طاوس را چو پر دیدن
نزد ما از خواص این ره هست
در یکی گام صد خطر دیدن
چند خود را خلاف باید کرد
در مقامات خیر و شر دیدن
تا دل و دیده اتفاق کنند
روی او را بیکدگر دیدن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۳
روی تو عرض داد لشکر حسن
که رخ تست شاه کشور حسن
شاه عشقت ستد ولایت جان
ملک دلها گرفت لشکر حسن
بحر لطفی و چون برآری موج
دو جهان پر شود ز گوهر حسن
همه اجزا چو روی دلبر گل
همه اعضا چو روی مظهر حسن
چون تویی پادشاه سیم بران
سکه دارد ز نام تو زر حسن
ما فقیران صابر عشقیم
شکر نعمت کن ای توانگر حسن
زیر پایت فگند ماه کلاه
چون تو بر سر نهادی افسر حسن
ای که در دور خوبی تو بسیست
دل و جان داده در برابر حسن
وی تو از یک کرشمه در یکدم
داده صد جان نو بپیکر حسن
ما از آن شب در احتراق غمیم
که طلوع از تو کرد اختر حسن
همه منظر بحسن شد زیبا
لیک زیبا بتست منظر حسن
بی رخت مه ندید برج جمال
بی لبت می نداشت ساغر حسن
از عروسان حجله تقدیر
که روان گشته اند از بر حسن
دست مشاطه قضا ناراست
هیچ کس را چو تو بزیور حسن
گر بدیوان لطف خود نگری
ای رخت آفتاب خاور حسن
نقطه یی مه بود ز خط جمال
ورقی گل بود ز دفتر حسن
آن زمانی که از مشیمه غیب
مه و خورشید زاد مادر حسن
با تو همشیره بود پنداری
لطف یعنی کهین برادر حسن
بت آزر بسوخت چون هیزم
تا رخت برافروخت آذر حسن
خود بت بت شکن کجا آراست
همچو تو در زمانه آزر حسن
عشق ما از جمال تو عرضیست
لیک دایم بقا چو جوهر حسن
پادشاهی چو عقل گردن کش
از پی روی تست چاکر حسن
تا رخ تو ندید سجده نکرد
عشق دل داده پیش دلبر حسن
ذره با مهرت ار درآمیزد
راست چون مه شود منور حسن
اندرین موسمی که دست قضا
بر جهان باز می کند در حسن
شاخ مانند بچه طاوس
می برآرد یکان یکان پر حسن
باغ در بر فگند حله سبز
شاخ بر سر نهاد چادر حسن
لاله بر پای خاسته که ز شاخ
غنچه بیرون همی کند سر حسن
بلبل آغاز کرده مدحت گل
راست گویی منم ثناگر حسن
این قیامت نگر که از گل شد
عرصه خاک تیره محشر حسن
خطبه مهر دوست می خواند
روز و شب برفراز منبر حسن
این همه فعلها بتست مضاف
زآنکه اسم تو هست مصدر حسن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۴
زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن
تو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشن
اگر نه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارت
نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن
چراغ خانه دل شد ضیای نور روی تو
وگرنه خانه دل را نکردی نور جان روشن
جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب
که در آفاق می گردند این تاریک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید
که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن
چو با خورشید روی تو دلش گرمست عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن
اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید
کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو بمن برسایه یی افتد
چو خورشید یقین گردد دل من بی گمان روشن
میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی
ببوسه می توان خوردن شرابی زآن لبان روشن
قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا
رخت بر صفحه رویت چو گل در گلستان روشن
خطت همچون شب و دروی رخی چون ماه تابنده
براتت رایجست اکنون که بنمودی نشان روشن
دهان چون پسته و دروی سخن همچون شکر شیرین
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هردم
مرا تیر مژه گردد بخون همچون سنان روشن
من اشتر دل اگر یابم ترا در گردن آویزم
جرس وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد
بره بینی شود چون چشم میل سرمه دان روشن
مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد
ز شیرینی دهن تلخ وز تاریکی مکان روشن
فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره
کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟
رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان
که تا گردد بنزد خلق عذر عاشقان روشن
چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد
مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن
مرا در شب نمی باید چراغ مه که می گردد
بیاد روز وصل تو شبم خورشید سان روشن
ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد
ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تیره شب کز برق گردد ناگهان روشن
ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن
بهر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره
تو با آن روی پرنوری چو ماه اندر میان روشن
چو رویت رخ نمود آنجا به جز تو کس نبود آنجا
وگر صد شمع بود آنجا تو کردی خانه شان روشن
مرا اندوه خود دادی و شادی جز مرا، کردی
رهی را قوت جان تعیین گدا را وجه نان روشن
بمستی و بهشیاری بدیدم نیست چون دردی
بپیش لعل میگونت می چون ارغوان روشن
ز یاقوت لبت گر عکس بر اجزای کان آید
دل تیره کند چون لعل جوهردار کان روشن
چو خندد لعل تو در حال خلقی را کند شیدا
چو دم زد صبح گیتی را کند اندر زمان روشن
دل اندر زلف تو پیداست همچون نور در ظلمت
که هرگز در شب تیره نمی ماند نهان روشن
میان مردم غافل همی تابند عشاقت
چنان کندر شب تیره بتابند اختران روشن
دلم کز ظلمت تن بد چو پشت آینه تیره
شد از انوار عشق تو چو روی نیکوان روشن
چو اندر دل قدم زد عشق، انده خانه دل را
بسان دست موسی شد ز پایش آستان روشن
شبی در مجمع خوبان نقاب از روبر افگندی
ز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن
دلم از عشق پرنورست و شعر از وصف تو نیکو
زلال از چشمه دان صافی شراب از جام دان روشن
ز بهر آن رو پیشت رخی بر خاک می مالم
که از بس سنگ ساییدن شود نعل خران روشن
من از دهشت درین حضرت سخن پوشیده می گویم
در اشعارم نظر کن نیک و حالم بازدان روشن
بدین شعر ای صنم با من کجا گردد دلت صافی
بدم آیینه را هرگز کجا کردن توان روشن
مرا زین طبع شوریده سخن نیکو همی آید
چراغم من، مرا باشد دهن تیره زبان روشن
چو شمع اندر شب تیره همی گریم همی سوزم
مگر روزی شود چشمم بیار مهربان روشن
ز بس کاید بنور دل بسوزم عود اندیشه
برآید هر نفس از من دمی آتش فشان روشن
بدین رخسار گرد آلوده رنگم آنچنان بینی
که گویی بر سر خاکست آب زعفران روشن
الا ای صوفی صافی کزآن حضرت همی لافی
مرا از علم ره کافی بگو یک داستان روشن
درین بازار محتالان ترا عشقست سرمایه
برو از نور او بر کن چراغی در دکان روشن
چو روی خود در آیینه ببینی پشت گردون را
گرت در کوزه قالب شود آب روان روشن
بسیم و زر بود دایم دل بی عشق را شادی
باسپیداج و گلگونه شود روی زنان روشن
تو در سود و زیان خود غلط کردی نمی دانی
ازین سرمایه نزد تو شود سود و زیان روشن
ازین دنیا بدست دل برآور پای جان از گل
که آیینه برون ناید ز نمگین خاکدان روشن
مجرد شو اگر خواهی خلاص از تیرگی خود
که چون شد گوشت دور از وی بماند استخوان روشن
ز همت (نزد) معشوقست جای عاشقان عالی
از اختر در شب تیره است راه کهکشان روشن
درین منزلگه دزدان مخسب آمن که کم باشد
بسان شمع بیداران چراغ خفتگان روشن
شب ار چون شمع برخیزی و سوزی در میان خود را
بسان صبح روشن دل نشینی بر کران روشن
بجوشی تا چو زر گردد سراسر خام تو پخته
بکوشی تا خبر گردد ترا همچون عیان روشن
ازین تیره قفس بر پر که مر سیمرغ جانت را
نماند بال طاوسی درین زاغ آشیان روشن
درین کانون تاریک ار بمانی همچو خاکستر
برآیی بر فلک همچون چراغ فرقدان روشن
کمال الدین اسمعیل را بودست پیش از من
یکی شعری ردیف آن چو جان عاشقان روشن
چو در قندیل طبع من فزودی روغنی کردم
چراغ فکرت خود را بچوب امتحان روشن
سوی آن بحر شعر ار کش ازین جو قطره یی بردی
کجا آب سخن ماندی ورا در اصفهان روشن
چو ذکر دیگری کردی نماند شعر را لذت
چو با خس کرد آمیزش نماند آب روان روشن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
وصلست و هجر، آنچه بهست اختیار کن
دانی که وقت می گذرد عزم کار کن
اول چو چرخ گرد زمین و زمان برآی
وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن
گیتی شکارگاه سعادت نهاده اند
ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن
عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست
روی همه ببین(و) ورا اختیار کن
ای مفلس دریده گریبان ترا که گفت
دامن فرو گذار و تعلق بخار کن
خرگه زدی برای اقامت درو ولیک
جای تو نیست خیمه فرو گیر و بار کن
از آب چشم خاک ره دوست ساز گل
هر رخنه یی که در دل تست استوار کن
روز وصال در همه ایام سایرست
آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن
ای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیست
با دوستان خویش مرا نیز یار کن
هرچند عاشقان تو نایند در شمار
در دفتر حسابم ازیشان شمار کن
جام وصالت از همه عشاق باز ماند
یک جرعه زآن نصیب من خاکسار کن
خواهم که در ره تو شوم کشته چون حسین
با من کنون معامله حلاج وار کن
آن ساعتی که باز رهانی مرا ز من
از زلف خود رسن، ز قد خویش دار کن
گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبی
دستم، چنانکه چشم امیدم، چهار کن
بسیار در منازل هجرت دویده ایم
وقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن