عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰
ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج
سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن ویست
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت بسختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گر می کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشن است
شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱
چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی
بر فرق جهان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن ویست
با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت بسختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشنست
شمع دلت که زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدا را کسی فقیر
خواند هویدپوش شتر را کسی دواج
گر در رهش زنی قدمی بر جبین گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خودکام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دوضد نکند باهم امتزاج
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
چون در جهان ز عشق تو غوغا در اوفتاد
آتش برخت آدم و حوا در اوفتاد
وآن آتشی که رخت نخستین بدر بسوخت
زد شعله یی و در من شیدا در اوفتاد
دیوانه چون رهد چو خردمند جان نبرد
اکمه کجا رود چو مسیحا در اوفتاد
چون بارگیر شاه دلش اسب همتست
جان باخت هرکه با رخ زیبا در اوفتاد
چشمت دلم ببرد و بجان نیز قصد کرد
لشکر شکست ترک و بیغما در اوفتاد
دل تنگ نیست گرچه بر او غم فراخ شد
بط تر نگشت اگر چه بدریا در او فتاد
شیری و آتشی که بهم کم شوند جمع
در خود فکند مرد چو . . . با در اوفتاد(؟)
دست زوال پنجه دولت فرو شکست
فرعون را که با ید بیضا در اوفتاد
حسنت مرا مقید زندان عشق کرد
یوسف چهی بکند و زلیخا در اوفتاد
بالا گرفته بود دلم همچو آسمان
چون قامت تو دید ز بالا در اوفتاد
من کار عشق از مگس آموختم که او
شیرین جان بداد و بحلوا در اوفتاد
من بنده گرد کوی تو ای دلبر و، مگس
گرد شکر، بگشت بسی تا در اوفتاد
نادیتهم و قلت هلموا لحبنا
در مقبلان فغان اتینا در اوفتاد
زآن دم که شمع صبح ازل شد فروخته
آتش بجمله زآن دم گیرا در اوفتاد
گفتی بعاشقان که الی الارض اهبطوا
هریک چو من ز غرفه منها در اوفتاد
موسی ز دست رفت و ز جای قرار خود
چون کوه دید نور تجلی در اوفتاد
بیضای غره تو ز خود برد هرکرا
سودای عشق تو بسویدا در اوفتاد
این تاج لایق سر من باشد ار مرا
گردن بطوق من علینا در اوفتاد
شاید که جمله دست تمسک درو زنیم
در چنگ او چو عروه وثقی در اوفتاد
کامل شود چو مرد درآمد براه عشق
دریا شود چو آب بصحرا در اوفتاد
دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب
چون تب رسید لرزه باعضا در اوفتاد
آن کو بسعی از همه کس دست برده بود
در جست و جوی وصل تو از پا در اوفتاد
در خلق جست و جوی تو و گفت و گوی خلق
در ساکنان گنبد اعلا در اوفتاد
جانا سگان کوی حوالت مکن بمن
از من اگر بکوی تو غوغا در اوفتاد
زیرا شنوده ای که ز مجنون ناشکیب
آشوب در قبیله لیلی در اوفتاد
ناسوخته نماند در آفاق هیچ جای
کین آتش غم تو بهرجا در اوفتاد
آتش بخرمن مه این کشت زار سبز
گر خوشهای اوست ثریا، در اوفتاد
تو صد هزار مرد بیک غمزه کشته ای
بیچاره جان نبرد که تنها در اوفتاد
عاقل(تران) ز بنده مجانین این رهند
بر بی بصر مگیر چو بینا در اوفتاد
جانی که بود مریم بکر حریم قدس
در مهد غم چو عیسی گویا در اوفتاد
ای خرسوار اسب طلب در پیش مران
چون اشتری رمید(و) ببیدا در اوفتاد
لایق نبود طعمه او را ولی نرست
بنجشک چون بچنگل عنقا در اوفتاد
ناقص بماند مرد چو کامل نشد بعشق
همچون جنین که از شکم مادر اوفتاد
بیچاره سیف در غمت ای پادشاه حسن
چون ناتوان بدست توانا در اوفتاد
هر سوی حمله برد ببوی ظفر بسی
مانند لشکری که بهیجا در اوفتاد
این قطره ییست از خم عطار آنکه گفت
«جانم ز سر کون بسودا در اوفتاد»
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم (که) به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴
چه خواهد کرد با شاهان ندانم
که با چون من گدایی عشقت این کرد
از اول مهربانی کرد و آنگاه
چو با او مهر ورزیدیم کین کرد
گدایی بر سر کویت نشسته
برفتن آسمانها را زمین کرد
چو اسبان کره تند فلک را
سر اندر زیر پای آورد و زین کرد
ز ما هرگز نیاید کار ایشان
چنان مردان توانند این چنین کرد
نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت
نه شیطان را توان روح الامین کرد
کسی کز غیر تو دامن بیفشاند
کلید دولت اندر آستین کرد
تویی ختم نکویان و ز لعلت
نکویی خاتم خود را نگین کرد
چو از توسیف فرغانی سخن راند
همه آفاق پر در ثمین کرد
غمت را طبع او زینسان سخن ساخت
که گل را نحل داند انگبین کرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵
درین جهان که بسی تن پرست را جان مرد
کسیست زنده که از درد عشق جانان مرد
بنزد زنده دلان در دو کون هشیار اوست
که از شراب غم عشق دوست سکران مرد
اگر چه عشق کشنده است، جان و دل می دار
بعشق زنده، که بی عشق نیک نتوان مرد
بشمع عشق ازل زندگی نبود آن را
که وقت صبح اجل شد چراغ ایمان مرد
بتیغ عشق چو کشته نشد یقین می دان
که نفس کافرت ای خواجه نامسلمان مرد
اگرچه شیطان تا حشر زنده خواهد بود
چو نفس سرکش تو کشته گشت شیطان مرد
چو دل بمرد تن از قید خدمت آزادست
برست دیو ز پیکار چون سلیمان مرد
چو نفس مرد دلت را جهان جان ملکست
باردشیر رسد مملکت چو ساسان مرد
طمع ز خلق ببر وز خدا طلب روزی
که سایل درش آسان بزیست و آسان مرد
گدا که خوار بود بهر لقمه بر در خلق
همین که نزد توانگر عزیز شد نان مرد
بعشق زنده همی دار جان که طبع فضول
برای نفس ولایت گرفت چون جان مرد
معاویه ز برای یزید همچون سگ
گرفت تخت خلافت چو شیر یزدان مرد
هزار همچو تو مردند پیش تو و از آن
فراغتست ترا کین برفت یا آن مرد
ز خوف آب نخوردندی ار بهایم را
خبر شدی که یکی در میان ایشان مرد
بماند عمری بیچاره سیف فرغانی
نکرد طاعت لیک از گنه پشیمان مرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶
گر کسی از نعمت این منعمان ادرار خورد
همچو گربه کاسه لیسید و چو سگ مردار خورد
همچو مارش سر همی کوبند امروز ای پسر
هرکه روزی دانه یی چون موش ازین انبار خورد
چون ز کسب خود ندارد نان قسمت و آب رزق
همچو اشتر مرغ آتش همچو لکلک مار خورد
کاشکی پیر ار ازین ادرار بودی بی نیاز
چون بباید دادن امسال آنچه مسکین پار خورد
کار کن گر پیشه دانی زآنکه مرد کار اوست
کآب روی دین نبرد و نان ز مزد کار خورد
نزد درویشان ز شیرینی ایشان خوشترست
همچو شوره گر کسی خاک از بن دیوار خورد
بر سر خوان قناعت شوربای عافیت
آنکس آشامد که نان جو سلیمان وار خورد
رو بآب صبر تر کن پس بآسانی بخور
نان خشکی را که سگ چون استخوان دشوار خورد
کآنچه درویشان صاحب دل بخرسندی خورند
نی مگس از شکر و نی نحل از گلزار خورد
رو غم دین خور درین دنیا که فردا در بهشت
نوش شادی آن خورد کین نیش غم بسیار خورد
پاک دار آیینه دل روی جان بین اندرو
روی ننماید بکس آیینه زنگار خورد
خوردن حل و حرام از اختلاف قسمتست
هرکه دارد قسمتی از حضرت جبار خورد
اندرین ویرانه گاو و خر گیاه و نحل گل
وآدمی خرما تناول کرد و اشتر خار خورد
یارب این ساعت چو تایب از گنه مستغفرست
سیف فرغانی که این ادرار از ناچار خورد
خوردنش را چون گنه دانست اگر چه نعمتست
یک درم از وی بده الحمد و استغفار خورد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹
طبیب جان بود آن دل که او را درد دین باشد
برو جان مهربان گردد چو او با تن بکین باشد
تن بی کار تو خاکست بی آب روان ای جان
دل بیمار تو مرده است چون بی درد دین باشد
تن زنده دلان چون جان وطن برآسمان سازد
ولیکن مرده دل را جان چو گور اندر زمین باشد
مشو غافل ز مرگ جان چو نفست زندگی دارد
مباش از رستمی آمن چو خصم اندر کمین باشد
چو نفس گرگ طبعت را نخواهی آدمی کردن
تنت در زیر پیراهن سگی بی پوستین باشد
بشهوت گر نیالایی چو مردان دامن جان را
سزد گر دست قدرت را (ید تو) آستین باشد
چو روز رفته گر یک شب هوا را از پس اندازی
دلت در کار جان خود چو دیده نقش بین باشد
عمل با علم می باید که گردد آدمی کامل
شکر با شهد می باید که خل اسکنجبین باشد
اگر حق الیقین خواهی برو از چرک هستیها
بآبی غسل ده جان را که از عین الیقین باشد
برو از نفس خود برخیز تا با دوست بنشینی
کسی کز باطلی برخاست با حق همنشین باشد
رفیق کوترا از حق بخود مشغول میدارد
چو شیطان آن رفیق تو ترا بئس القرین باشد
جز آن محبوب جان پرور چو کس را سر فر و ناری
فرود از پایه خود دان اگر خلد برین باشد
بخرقه مرد بی معنی نگردد از جوانمردان
نه همچون اسب گردد خرگوش بر پشت زین باشد
اگر تو راه حق رفتی بسنتهای پیغمبر
احادیث تو چون قرآن هدی للمتقین باشد
ازین سان سیف فرغانی سخن گو تا که اشعارت
بسان ذکر معشوقان انیس العاشقین باشد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰
اگر تو توبه کنی کافری مسلمان شد
بتوبه ظلمت تو نور و کفرت ایمان شد
فرشتگان که رفیق تواند گویندت
چه نیک کرد کز افعال بد پشیمان شد
گرفت رنگ ارادت چو بوی تو بشنود
ببرد گوی سعادت چو مرد میدان شد
چو توبه کردی ای بنده خواجه وار بناز
که در دو کون بآزادی تو فرمان شد
ز تو طلوع بود آفتاب طاعت را
چو در شب دل تو ماه توبه تابان شد
برو چو اهل هدایت کنون ره اسلام
بنور توبه که زیت چراغ ایمان شد
بآب توبه چو جان تو شست نامه خویش
دل تو جامع اسرار حق چو قرآن شد
چو نیست توبه پس از مرگ روشنت گردد
که روز عمر تو تیره چو شب بپایان شد
چو برق توبه بغرید شور در تو فتاد
چو برق خنده بزد چشم ابر گریان شد
چو نفس در تو تصرف کند بمیرد دل
ولی چو میل بطاعت کند دلت جان شد
چو دل بمرد ز تن فعل نیک چشم مدار
جهان خراب بباشد چو کعبه ویران شد
چو اهل کفر برون آمد از مسلمانی
کسی که در پی این نفس نامسلمان شد
باهل فقر تعلق کن و ازیشان باش
بحق رسید چو ایشان چو مرد ازیشان شد
برای طاعت رزاق هست دلشان جمع
وگر چه دانه ارزاقشان پریشان شد
دلت که اوست خضر در جهان هستی تو
از آن بمرد که آب حیات تو نان شد
تو روح پرور تا نان بنرخ آب شود
تو تن پرست شدی خوردنی گران زآن شد
ز حرص و شهوت تست این گدایی اندر نان
اگر تو قوت خوری نان چو آب ارزان شد
چو نقد وقت ترا شاه فقر سکه بزد
بنزد همت تو سیم و سنگ یکسان شد
برون رود خر شهوت زآخر نفست
چو گاو هستی تو گوسپند قربان شد
ترا بسی شب قدرست زیر دامن تو
چو خواب فکرت و بالین ترا گریبان شد
دل تو مطلع خورشید معرفت گردد
چو گرد جان تو گردون توبه گردان شد
کنون سزد که ز چشم تو خون چکد چو کباب
چو در تنور ندامت دل تو بریان شد
برو بمردم محنت زده نفس در دم
که دردمند بلا را دم تو درمان شد
ز عشق بدرقه کن تا بکوی دوست رسی
اگر دلیل نباشد بکعبه نتوان شد
خطاب حقست این با تو سیف فرغانی
که گر تو توبه کنی کافری مسلمان شد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱
آن یار کز مشاهده یار باز ماند
دارد دلی غمی که ز دلدار باز ماند
اندرمقام وحشت هجر این دل حزین
گویی کبوتریست که از یار باز ماند
هر دم نظر کند بصطرلاب بخت خویش
کز مدت فراق چه مقدار باز ماند
این ذره شد ز قربت آن آفتاب دور
وآن تازه گل ز صحبت این خار باز ماند
هم عندلیب نطق ز گفتار سیر گشت
هم بارگیر صبر ز رفتار باز ماند
هم طوطی از تناول شکر دهان ببست
هم بلبل از ستایش گلزار باز ماند
هم مرهم از رعایت مجروح شد ملول
هم صحت از تعهد بیمار باز ماند
جانرا عزای تن چو ز دلدار دور شد
دلرا صلای غم چو زغمخوار باز ماند
مسکین دل ز دست شده پای ره نداشت
چندی بسر دوید و بناچار باز ماند
با زور بازوی غم او پنجه چون کند
اکنون که دست طاقتش از کار باز ماند
بر ملک مصر و خوبی یوسف چه دل نهد
آن کز عزیز خویش چنین خوار باز ماند
چون آدم ار زخلد بیفتد چه غم خورد
شوریده طالعی که ز دیدار باز ماند
بی تو سخن بعون که گوید که عندلیب
از گل چو دور گشت ز گفتار باز ماند
اکنون که یارم از سفر هجر بازگشت
دل رو بیار کرد و ز اغیار باز ماند
خاص از شراب خود قدحی بر کفم نهاد
زو پاره یی بخوردم و بسیار باز ماند
یاران من بمدرسه و خانقه شدند
وین بی نوا بخانه خمار باز ماند
این یک فقیر گشت (و) بپوشید خرقه یی
وآن یک فقیه گشت و بتکرار باز ماند
بر ره نشست ره زن دنیا و آخرت
تا هرکه او نبود طلب کار باز ماند
خر تن پرست بد بعلت زار میل کرد
سگ همتی نداشت بمردار باز ماند
دل مرده یی شمر چو درین راه جان نداد
تن جیفه یی بود چو ازین دار باز ماند
تن از گلیم فقر بدراعه در گریخت
سر از کلاه عشق بدستار باز ماند
درکش سمند عشق که از همرهی دل
این عقل کهنه لنگ بیکبار باز ماند
اعیان شهر کون و مکان عاشقان او
رفتند جمله وز همه آثار باز ماند
مخصوص بود هریک ازیشان بخدمتی
من شاعری بدم ز من اشعار باز ماند
من بنده نیز در پی ایشان همی رود
روزی دو بهر گفتن اسرار باز ماند
در بزم عشق او دل من چنگ شوق زد
این زیر و بم از آن همه اوتار باز ماند
او تار چنگ عشق ز اطوار شوق بود
هر بیت ناله یی که ز هر تار باز ماند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲
زنده نبود آن دلی کز عشق جانان باز ماند
مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند
جای نفس و طبع شد کز عشق خالی گشت دل
ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند
جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشید
گاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز ماند
این عجب نبود که اندردست خصمان اوفتد
ملک سلطانی که از پیکار خصمان باز ماند
عاشقان را نفرتست از لقمه دنیا طلب
خوان سلطان را نشاید چون ز سگ نان باز ماند
آن جوانمردان که از همت نه از سیری کنند
پشت برنانی کزین اشکم پرستان باز ماند
اسب دل چون در قفای گوی همت راندند
چرخ چوگانی از ایشان چند میدان باز ماند
آن زمان کز خویشتن رفتند و در سیر آمدند
جبرئیل تیز پر در راه از ایشان باز ماند
عشق باقی کی گذارد با تو از تو ذره یی
گر تویی تو برفت و پاره یی زآن باز ماند
آن نمی بینی که از گرمای تابستان گداخت
همچو یخ در آب برفی کز زمستان باز ماند
ای پسر برخیز و با این قوم بنشین زینهار
کین جهان پر دشمنست از دوست نتوان باز ماند
گر ز دنیا باز مانی ملک عقبی آن تست
شد عزیز مصر یوسف چون ز کنعان باز ماند
من نپندارم که تأثیری کند در حال تو
خرقه یی با تو گر از آثار مردان باز ماند
دیگران ثعبان سحرآشام نتوانند کرد
آن عصایی را که از موسی عمران باز ماند
سیف فرغانی ز مردم منقطع شو بهر دوست
قدر یوسف آنگه افزون شد که زاخوان باز ماند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴
پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند
پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل
بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند
چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار
بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند
چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان
مانند آفتاب علم برکشیده اند
دامن بخار عشق درآویختست شان
در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند
از زادگان ماذر فطرت چو بنگری
این قوم بالغ و دگران نارسیده اند
وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات
ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند
سری که کس نگفت از ایشان شنیده ایم
کآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اند
آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش
چون صبح هر سحر بجهان در دمیده اند
محتاج نه بخلق و خلایق فقیرشان
نی آفریدگار و نه نیز آفریده اند
اندر جریده یی که ز خاصان برند نام
این پابرهنگان گدا سر جریده اند
حلاج وار مست کند کاینات را
یک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اند
باکس کدورتی نه ازیرا بجان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند
دنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیک
دروی گمان مبر که به جز دوست دیده اند
اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک
هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند
با خلق در نماز و تواضع برای حق
پیوسته در رکوع چو ابرو خمیده اند
در شوق آن گروه که از اطلس و نسیج
برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند
با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خریده اند
زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چریده اند
مرغان اوج قرب که اندر هوای او
بی پای همچو باد بهرجا پریده اند
سرپای کرده در طلب خاک کوی دوست
بی بال همچو آب بهر سو دویده اند
در سیرو گردشند بجان همچو آسمان
گرچه بچشم همچو زمین آرمیده اند
در راحتند خلق از ایشان مدام سیف
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
غرض از آدم درویشانند
ورکسی آدمیست ایشانند
نزد این قوم توانگر همت
پادشاهان همه درویشانند
گر بخواهند جهان سرتاسر
از سلاطین جهان بستانند
بجز ایشان که سلیمان صفتند
آن دگر آدمیان دیوانند
دگران چون زن و ایشان مردند
دگران چون تن و ایشان جانند
هریکی قطب بتمکین لیکن
چون فلک گرد زمین گردانند
بارکش چون شترو، مرکب سیر
گر بر افلاک خوهی می رانند
خاک ره گشته ولی همچون آب
هرکجا گرد بود بنشانند
شده بیگانه ز خویشان لیکن
همدگر را بمدد خویشانند
از هوا نقش نگیرند چو آب
زآنکه در وجد بآتش مانند
دامن از خلق جهان باز کشند
وآستین بر دو جهان افشانند
با همه درس کتب بی خبری
تو از آن علم که ایشان دانند
هرچه بر لوح ازل مکتوبست
یک یک از صفحه دل می خوانند
با چنین قوم بنان بخل کنی
ور بجانشان بخری ارزانند
سیف فرغانی در مدحتشان
هرچه گویی تو ورای آنند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
مرد همکاسه نعمت نشود با محمود
هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنه خویش زدی ای ظالم
که بظلم از دل درویش برآوردی دود
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه در کبر بنمرود رسیدی و گذشت
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
ز بر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بود
گر چه عمر تو درازست، چو روزی چندست
هم بآخر رسد آن چیز که باشد معدود
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نه تویی باقی (و) خالد نه جهان جای خلود
نرم بالای زمین رو که بزیر خاکست
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
این زر سرخ که روی تو ز عشقش زردست
هست همچون درم قلب و مس سیم اندوذ
عمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زیان!
دگری بعد تو زآن مایه کند، اینت سود!
رو هوا گیر چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بذ بجزای عمل خود برسید
خار می کاشت از آن گل نتوانست درود
نیک بختان را مقصود رضای حقست
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»
سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۹
کم خور غم تنی که حیاتش بجان بود
چیزی طلب که زندگی جان بآن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آنکس رسد بدولت وصی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید بهیچ کار
عشقی که زنده یی چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش باول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر بعشق زنده کند مر ترا که اوست
کآب حیات از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینه مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خوانده ای تو که بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ییست
جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
حسن هرجا که در جهان برود
عشق در پی چوبی دلان برود
حسن هرجا بدلستانی رفت
عشق بر کف نهاده جان برود
حسن لیلی صفت چو حکمی کرد
عشق مجنون سلب بر آن برود
در پی حسن دلربا هر روز
عشق بی بال جان فشان برود
گر تو شرح کتاب حسن کنی
مهر و مه چون ورق در آن برود
هرچه در مکتب خبر علم است
جمله بر تخته عیان برود
نقطه عشق اگر پذیرد بسط
بت بمسجد فغان کنان برود
عشق خورشید و بود ما سایه است
هرکجا این بیاید آن برود
سر عشقم چو بر زبان آمد
گر بگویم مرا زبان برود
ره نورد بیان چو سر بکشد
ترسم از دست من عنان برود
بسخن گفتم از دل تنگم
انده حسن دلستان برود
بر من این داغ از آتش عشقست
که بآب از من این نشان برود
دل که فرمانش بر جهان برود
کرد حکمی که جان بر آن برود
گرد میدان انفس و آفاق
همچو گویی بسر دوان برود
از نشانهای او دلست آگاه
هرکجا دل دهد نشان برود
طالب دوست در پی رنگی
راست چون سگ ببوی نان برود
مرکب شوق را چو بستی نعل
برکند میخ و آنچنان برود
که تو (تا) از مکان شوی بیرون
او بسرحد لامکان برود
بر براق طلب چو بنشینی
با تو مطلوب هم عنان برود
از زمین خودی چو برخیزی
در رکاب تو آسمان برود
آن زمان در کنار وصل آیی
که تویی تو از میان برود
آفتابی که عرش ذره اوست
در دل تنگت آن زمان برود
این ره کعبه نیست کندروی
کس بیاری کاروان برود
مرد بازاد ناتوانی خویش
تا بجایی که می توان برود
هرکه در سر هوای او دارد
پایش ار بشکنی بجان برود
طلبی میکند و گر نرسد
مقبل آنکس که اندر آن برود
پای اگر زآستان درون بنهد
همچنین سر بر آستان برود
هم درین درد جان بدوست دهد
هم درین کار از جهان برود
مرد این ره ز چشم نامحرم
روی پوشیده چون زنان برود
سیف فرغانی آن رود این راه
کآشکار آیذ و نهان برود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲
چو دل عاشق روی جانان شود
دل از نور او سربسر جان شود
از آثار عشقش نباشد عجب
اگر کافر دین مسلمان شود
گر از پرده پیدا کند (آن) دورخ
جهان چارسو یک گلستان شود
بشب گر ببیند رخ دوست ماه
چو استاره در روز پنهان شود
ز عاشق نماند به جز سایه یی
چو خورشید عشق تو تابان شود
نه هر کو سخنهای عشاق خواند
باوصاف مانند ایشان شود
اگر چه خضر آب حیوان خورد
کجا اشک او آب حیوان شود
تو خود را اگر نام موسی کنی
کی اندر کفت چوب ثعبان شود
چو گاوان کشد روزها آدمی
بسی رنج تا گندمی نان شود
اگر دیو خاتم بدست آورد
برتبت کجا چون سلیمان شود
درین ره ترا زاد جانست و بس
درین حج سمعیل قربان شود
همه آبادانی عالم رواست
گر از بهر این گنج ویران شود
گرین درد باشد در اجزای خاک
زمین آسمان وار گردان شود
درین راه عاشق قرین بلاست
برای زدن گو بمیدان شود
تو بر خویشتن کار دشوار کن
چو خواهی که دشوارت آسان شود
بلاهای او را قدم پیش نه
وگر چه سرت در سر آن شود
حمل را چه طاقت بود چون اسد
ز گرمی خورشید بریان شود
ترا دشمن و دوست نیکست و نیک
که تعبیر احوال ازیشان شود
بنیکی اگر مصر معمور شد
بتنگی کجا کعبه ویران شود
کسی کش زلیخا بود دوستدار
چو یوسف بتهمت بزندان شود
بخنده درآید لب وصل دوست
چو محزونی از شوق گریان شود
اگر عشق دعوت کند آشکار
بسی کفر بینی که ایمان شود
تمنای این کار در سیف هست
گدا عزم دارد که سلطان شود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳
چو دلبرم سر درج مقال بگشاید
ز پسته شکرافشان زلال بگشاید
چو مرده زنده شوم گر بخنده آب حیات
از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید
چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود
چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید
سپید مهره روز و سیاه دانه شب
مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید
بروز نبود حاجت چو پرده شب زلف
ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید
پرآب نغمه تردست او ز رود (و) رباب
هزار چشمه بیک گوشمال بگشاید
عقیق بارد چشمم چو لعل گون پرده
ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید
بیاد دوست دل تنگ همچو غنچه ماست
چو جیب گل که بباد شمال بگشاید
بپای شوق کنم رقص و سر بیفشانم
چو دست وجد گریبان حال بگشاید
بچشم روح ببینم جلال او چو مرا
دل از مشاهده آن جمال بگشاید
حدیث جادویی سامری حرام شناس
بغمزه چون در سحر حلال بگشاید
بمدح دایره روی او اگر نقطه است
عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید
ز نور دایره بینی چو عنبرین طره
ز پیش نقطه مشکین خال بگشاید
ایا مهی که ز بهر دعای روی تو گل
بوقت صبح کف ابتهال بگشاید
چو دست صالح عشقت عمل کند در دل
ز پای ناقه طبعم عقال بگشاید
سعادت از پر طاوس بادزن سازد
همای لطف تو بر هر که بال بگشاید
بود که نامه سربسته بعد چندین هجر
میان ما و تو راه وصال بگشاید
دلم زبان شکایت ز هجر تو بسته است
و گر بنزد تو یابد مجال بگشاید
جواب شافی وصلت بکام جانش رسان
رها مکن که زبان سؤال بگشاید
منت ز درج سخن عقدهای بسته دهم
توانگر از سر صندوق مال بگشاید
بجز برآیت لطف تو اعتمادش نیست
دل ارز مصحف اندیشه فال بگشاید
بسر روند ز بهر تو گر بر اهل هدی
دلیل عشق تو راه ضلال بگشاید
مباش نومید از وصل سیف فرغانی
که بستگی چو بگیرد کمال بگشاید
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴
ای مقبل ار سعادت دنیات رو نماید
وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید
از برقعی که تازه بود رنگ او بخوبی
این کهنه گنده پیر بتو روی نو نماید
امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک
فردا عروس زشتی خود را بشو نماید
چون پای بست سلسله مهر او شدستی
اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید
هرکس که خواستار وی آمد بدست عشوه
چشم دلش ببندد و خود را بدو نماید
اندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارش
چون تازه سبزه یی که بر اطراف جو نماید
عزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشی
امروز رنگ دیدی فردات بو نماید
آیینه یی است موی سپید تو ای سیه دل
هرگه که اندرو نگری مرگ رو نماید
در چشم اهل عقل برافراز تخت هستی
مانند بیذقی که بچاهی فرو نماید
امروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشد
فردات خوارتر ز گدایان کو نماید
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵
نگارا کار عشق از من نیاید
ز بلبل جز سخن گفتن نیاید
خرد اسرار عشقت فهم نکند
ز نابینا گهر سفتن نیاید
ننالد بهر تو جز زنده جانی
ز مرده دل چنین شیون نیاید
نباشد عشق کار مرد دنیا
ملک در حکم آهرمن نیاید
که از عقد ثریا دانه خوردن
ز گنجشکان این خرمن نیاید
دل عاشق بکس پیوند نکند
ز مردم مریم آبستن نیاید
که اینجا زآستان خویش عنقا
ز بهر خوردن ارزن نیاید
ایا مسکین مکن دعوی این کار
که هرگز کار مرد از زن نیاید
ز سوز عشق بگدازد تن مرد
از آتش هیمه پروردن نیاید
محبت کار چون تو کوردل نیست
سرشک از چشم پرویزن نیاید
چو دستار ریاست بر سر تست
ترا این طوق در گردن نیاید
دل ناپاک و نور عشق؟ هیهات
سریر شاه در گلخن نیاید
چمن آرامگاه عندلیب است
کلاغ بیشه در گلشن نیاید
تو شمعی از طلب در خانه برکن
گرت مهتاب در روزن نیاید
خلاف نفس کردن کار تو نیست
که از خر بنده خر کشتن نیاید
برو از دست محنت کوب می خور
که این دولت بنان خوردن نیاید
کجا در چشم مردم باشدش جای
چو سنگ سرمه در هاون نیاید
گر آیینه شوی بی صیقل عشق
دل تاریک تو روشن نیاید
نگردد چشم روشن تا بیعقوب
ز یوسف بوی پیراهن نیاید
دل سخت تو چون مردار سنگست
چنان جوهر ازین معدن نیاید
ترا باید چو من معلوم باشد
که این کار از تو و از من نیاید