عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
ز دلبران همه شهر دل پذیر تویی
مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی
ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت
ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی
پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون
کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی
سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست
ترا رعیت فرمان برند امیر تویی
همه روایت منظومه حکایاتند
ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی
بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد
زدیم سکه که سلطان این سریر تویی
بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت
که آفتاب منم ذره حقیر تویی
زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی
مه تمام بدان روی مستدیر تویی
اگر سراج منیرست بر فلک بر ما
قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی
لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت
مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی
ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو
که از معانی آن یک بیک خبیر تویی
رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم
که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی
مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی
ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی
برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت
سخن بگو که درین خانقان پیر تویی
ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد
که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی
مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی
ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت
ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی
پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون
کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی
سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست
ترا رعیت فرمان برند امیر تویی
همه روایت منظومه حکایاتند
ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی
بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد
زدیم سکه که سلطان این سریر تویی
بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت
که آفتاب منم ذره حقیر تویی
زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی
مه تمام بدان روی مستدیر تویی
اگر سراج منیرست بر فلک بر ما
قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی
لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت
مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی
ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو
که از معانی آن یک بیک خبیر تویی
رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم
که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی
مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی
ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی
برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت
سخن بگو که درین خانقان پیر تویی
ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد
که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
عشق تو دردست و درمانش تویی
هست عاشق صورت و جانش تویی
آنچه در درمان نیابد دردمند
هست در دردی که درمانش تویی
سالک راه تو زاول واصلست
کین ره از سر تا بپایانش تویی
عاشقت کی گنجد اندر پیرهن
چون ز دامن تا گریبانش تویی
ما و تو این هر دو یک معنی بود
کآشکارش ما و پنهانش تویی
عاشق روی ترا در دین عشق
غیر تو کفرست و ایمانش تویی
دل بتو زنده است همچو تن بجان
این خضر را آب حیوانش تویی
خوشه خوشه کشت هستی جوبجو
زرع بی آبست و بارانش تویی
این غزل شطح است و قوالش منم
وین سخن حق است (و) برهانش تویی
منطق الطیر سخنهای مرا
کس نمی داند سلیمانش تویی
سیف فرغانی از آن بر نقد شعر
سکه زین سان زد که سلطانش تویی
هست عاشق صورت و جانش تویی
آنچه در درمان نیابد دردمند
هست در دردی که درمانش تویی
سالک راه تو زاول واصلست
کین ره از سر تا بپایانش تویی
عاشقت کی گنجد اندر پیرهن
چون ز دامن تا گریبانش تویی
ما و تو این هر دو یک معنی بود
کآشکارش ما و پنهانش تویی
عاشق روی ترا در دین عشق
غیر تو کفرست و ایمانش تویی
دل بتو زنده است همچو تن بجان
این خضر را آب حیوانش تویی
خوشه خوشه کشت هستی جوبجو
زرع بی آبست و بارانش تویی
این غزل شطح است و قوالش منم
وین سخن حق است (و) برهانش تویی
منطق الطیر سخنهای مرا
کس نمی داند سلیمانش تویی
سیف فرغانی از آن بر نقد شعر
سکه زین سان زد که سلطانش تویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
ای جان من ز جوهر عشقت خزینه یی
وی من ز عاشقان جمالت کمینه یی
تابوت تن ز مرده دل گور کافرست
در جان اگر ز عشق نباشد سکینه یی
هر تنگ دل امین نبود سر عشق را
جای پیمبری نبود هر مدینه یی
کی شرح حال عشق کند هر سخنوری
کی دستکار نوح بود هر سفینه یی
دل برد عشق گر طمع جان کند رواست
سیمرغ سیر باز نگردد بچینه یی
اندر خرابه دل من گنج مهر تست
ای شه سپرده ای بگدایی خزینه یی
ای حال (او) مپرس که چونست در غمت
بشکست چون بسنگ رسید آبگینه یی
در خان من که آب ندارم، هوای تو
زآن سان بود که در دل خاکی دفینه یی
مست شراب عشق تو در زی زاهدان
پیدا بود چنانکه می اندر قنینه یی
من دوستدار تو و تو دشمن، روا مدار
مهر مرا مقابله کردن بکینه یی
جانا قرین تو که بود با چنین جمال
خورشید غیر ماه ندارد قرینه یی
عطار هشت خلد شود حور اگر بود
چون زلف مشکبار تواش عنبرینه یی
گر کوه نام تو شنود در زمان چو لعل
هر سنگ او بنام تو گردد نگینه یی
با تیر غمزه تو که او را هدف دلست
ما چون نشانه پیش نهادیم سینه یی
بر قد سیف در ره عشق تو دلق فقر
زیبا چو بر عذار عروسان زرینه یی
وی من ز عاشقان جمالت کمینه یی
تابوت تن ز مرده دل گور کافرست
در جان اگر ز عشق نباشد سکینه یی
هر تنگ دل امین نبود سر عشق را
جای پیمبری نبود هر مدینه یی
کی شرح حال عشق کند هر سخنوری
کی دستکار نوح بود هر سفینه یی
دل برد عشق گر طمع جان کند رواست
سیمرغ سیر باز نگردد بچینه یی
اندر خرابه دل من گنج مهر تست
ای شه سپرده ای بگدایی خزینه یی
ای حال (او) مپرس که چونست در غمت
بشکست چون بسنگ رسید آبگینه یی
در خان من که آب ندارم، هوای تو
زآن سان بود که در دل خاکی دفینه یی
مست شراب عشق تو در زی زاهدان
پیدا بود چنانکه می اندر قنینه یی
من دوستدار تو و تو دشمن، روا مدار
مهر مرا مقابله کردن بکینه یی
جانا قرین تو که بود با چنین جمال
خورشید غیر ماه ندارد قرینه یی
عطار هشت خلد شود حور اگر بود
چون زلف مشکبار تواش عنبرینه یی
گر کوه نام تو شنود در زمان چو لعل
هر سنگ او بنام تو گردد نگینه یی
با تیر غمزه تو که او را هدف دلست
ما چون نشانه پیش نهادیم سینه یی
بر قد سیف در ره عشق تو دلق فقر
زیبا چو بر عذار عروسان زرینه یی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱
دیده تحمل نمی کند نظرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
نزد من ای از جهان یگانه بخوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
مشکلم است این که چون همی نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را
عشق تو داده است در ولایت جان حکم
هجر ستم کار و وصل داد گرت را
منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت را
میل ندارد بآفتاب و بروزش
هرکه بشب دید روی چون قمرت را
پرده برافگن زدورو گرنه ببادی
گرد بهر سو بریم خاک درت را
پر زلآلی شود چو بحر کنارش
کوه اگر در میان رود کمرت را
مصحف آیات خوبیی و باخلاص
فاتحه خوانیم جمله سورت را
خوب چو طاوسی و بچشم تعشق
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
مشک چه باشد بنزد تو که چو عنبر
زلف تو خوش بو کند کنار و برت را
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
سیف شنودیم شعرهای ترت را
مس ترا حکم کیمیاست ازین پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را
وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
بر سر بازار روزگار بریزیم
بر طبق عرض حقه گهرت را
گرچه زره وار رخنه کرد بیک تیر
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
بیهده بر سنگ دیگران تبرت را
بر در ما کن اقامت و بسگان ده
بر سر این کو زواده سفرت را
بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز
گر که و دانه فزون کنند خرت را
تا نرسد گردنت بتیغ زمانه
از کله او نگاه دار سرت را
جان تو از بحر وصلم آب نیابد
تا جگرت خون و خون کنم جگرت را
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
جمله ببینند از آسمان گذرت را
تا بنشان قبول مات رساند
بر سر تیر نیاز بند پرت را
رو قدم همت از دو کون برون نه
بیخ برآور ازین و آن شجرت را
ور نه چو شاخ درخت از کف هرکس
سنگ خور ار میوه یی بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح بتیغ فنا کنی بقرت را
قصر ملوکست جسم تو و معنا نیست
این همه دیوارهای پر صورت را
دفتر اسرار حکمتی و یدالله
جلد تو کردست جسم مختصرت را
مریم بکر است روح تو بطهارت
ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
در شکم مادر ضمیر چو خواهم
عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
کعبه زوار فیض مایی و از عشق
یمن یمین الله است هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه است تشنه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلی
فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
تا ز تو باقیست ذره یی نبود امن
منزل پر خوف و راه پرخطرت را
چون تو ز هستی خویش وا برهی سیف
زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
نزد من ای از جهان یگانه بخوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
مشکلم است این که چون همی نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را
عشق تو داده است در ولایت جان حکم
هجر ستم کار و وصل داد گرت را
منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت را
میل ندارد بآفتاب و بروزش
هرکه بشب دید روی چون قمرت را
پرده برافگن زدورو گرنه ببادی
گرد بهر سو بریم خاک درت را
پر زلآلی شود چو بحر کنارش
کوه اگر در میان رود کمرت را
مصحف آیات خوبیی و باخلاص
فاتحه خوانیم جمله سورت را
خوب چو طاوسی و بچشم تعشق
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
مشک چه باشد بنزد تو که چو عنبر
زلف تو خوش بو کند کنار و برت را
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
سیف شنودیم شعرهای ترت را
مس ترا حکم کیمیاست ازین پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را
وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
بر سر بازار روزگار بریزیم
بر طبق عرض حقه گهرت را
گرچه زره وار رخنه کرد بیک تیر
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
بیهده بر سنگ دیگران تبرت را
بر در ما کن اقامت و بسگان ده
بر سر این کو زواده سفرت را
بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز
گر که و دانه فزون کنند خرت را
تا نرسد گردنت بتیغ زمانه
از کله او نگاه دار سرت را
جان تو از بحر وصلم آب نیابد
تا جگرت خون و خون کنم جگرت را
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
جمله ببینند از آسمان گذرت را
تا بنشان قبول مات رساند
بر سر تیر نیاز بند پرت را
رو قدم همت از دو کون برون نه
بیخ برآور ازین و آن شجرت را
ور نه چو شاخ درخت از کف هرکس
سنگ خور ار میوه یی بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح بتیغ فنا کنی بقرت را
قصر ملوکست جسم تو و معنا نیست
این همه دیوارهای پر صورت را
دفتر اسرار حکمتی و یدالله
جلد تو کردست جسم مختصرت را
مریم بکر است روح تو بطهارت
ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
در شکم مادر ضمیر چو خواهم
عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
کعبه زوار فیض مایی و از عشق
یمن یمین الله است هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه است تشنه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلی
فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
تا ز تو باقیست ذره یی نبود امن
منزل پر خوف و راه پرخطرت را
چون تو ز هستی خویش وا برهی سیف
زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳
صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علم الیقین حاصل شدست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانه دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیا سنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوه مذهب که هست از فرع نعمانی مرا
از برای فتنه یأجوج معقولات نفس
سد اسلام است منقولات ایمانی مرا
با اشاراتی که پیران راست در قانون دین
حق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مرا
خود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنک
سنت ختم رسل علمیست برهانی مرا
از معارف چون توانگر نفس باشد به بود
از جهانی خلق یک درویش خلقانی مرا
ای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخش
از مصابیح هدایت جان نورانی مرا
دفتری دارم سیاه از کردهای ناپسند
زاین سیاقت نی فذلک جز پشیمانی مرا
حله رحمت بپوشم گر لباس جان کنی
اندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرا
زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیست
بهر بازار قیامت نقد میزانی مرا
خوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشور
از رقاد غفلت ار بیدار گردانی مرا
آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت
تو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرا
مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار
دور کن از دانه قسمت پریشانی مرا
تا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدار
چون اجل آید بمیران بر مسلمانی مرا
چون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کند
آن طمع دارم که با ایمان بمیرانی مرا
در ریاض قربت تو آستین افشان روم
گر نه دامن گیر باشد سیف فرغانی مرا
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
زآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبه شعر مرا شد پایه منبر بلند
زآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثناخوانی مرا
خواست نهمت تا نشاید چون دوات ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
خاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علم الیقین حاصل شدست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانه دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیا سنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوه مذهب که هست از فرع نعمانی مرا
از برای فتنه یأجوج معقولات نفس
سد اسلام است منقولات ایمانی مرا
با اشاراتی که پیران راست در قانون دین
حق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مرا
خود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنک
سنت ختم رسل علمیست برهانی مرا
از معارف چون توانگر نفس باشد به بود
از جهانی خلق یک درویش خلقانی مرا
ای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخش
از مصابیح هدایت جان نورانی مرا
دفتری دارم سیاه از کردهای ناپسند
زاین سیاقت نی فذلک جز پشیمانی مرا
حله رحمت بپوشم گر لباس جان کنی
اندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرا
زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیست
بهر بازار قیامت نقد میزانی مرا
خوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشور
از رقاد غفلت ار بیدار گردانی مرا
آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت
تو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرا
مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار
دور کن از دانه قسمت پریشانی مرا
تا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدار
چون اجل آید بمیران بر مسلمانی مرا
چون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کند
آن طمع دارم که با ایمان بمیرانی مرا
در ریاض قربت تو آستین افشان روم
گر نه دامن گیر باشد سیف فرغانی مرا
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
زآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبه شعر مرا شد پایه منبر بلند
زآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثناخوانی مرا
خواست نهمت تا نشاید چون دوات ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
خاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴
ای جلوه کرده روی تو خود را در آفتاب
وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب
ای حلقه در تو بهر خانه ماه نو
وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب
گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان
تابان بمهر تست برین منظر آفتاب
گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد
کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب
گیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهار
عالم ز عکس روی تو سرتاسر آفتاب
گویم گشاده عالم تاریک روی را
کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب
نور وجود از تو گرفت و پدید گشت
گر ذره بوذ در عدم ای جان گر آفتاب
گر ذره ز آستان تو بالین کند، ورا
زیر لحاف سایه شود بستر آفتاب
دل از رخت چو ماه منور شود که هست
آیینه یی چو مصقله روشن گر آفتاب
تا در قفای خود مدد از روی تو ندید
اندر زمین نگشت ضیاگستر آفتاب
روی تو نور خویش اگرش کم کند شود
چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب
شاهی بپشت گرمی روی تو میکند
بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب
گشته ز شوق روی تو بر دامن فلک
هر شب بدست صبح گریبان در آفتاب
از روزن ار رهش نبود در سرای تو
خود را درافگند ز شکاف در آفتاب
پیش رخ تو در عرق روی خویشتن
غرق آمده در آب چو نیلوفر آفتاب
با موی و روی تو نکند همسری بحسن
بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب
در باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراست
بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب
با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا
دلبر کجا بود مه و جان پرور آفتاب
طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد
پوشیده شد چو بیضه بزیر پر آفتاب
با خاک کوی تو نبود حاجتی بمشک
با نور روی تو نبود در خور آفتاب
چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد
در بذل روح نامیه را یاور آفتاب
گر سایه جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب
خورشید را بروی تو نسبت کنم بحسن
ای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاب
اما بشرط آنکه نماید چو ماه نو
از پسته دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب بنور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو میل بشادی کجا کند
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایه پیغمبر آفتاب
این عقل کور را بسوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجه حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رسته بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
از سایه تو خاک چو زر می شود چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب
گفتم دمی بلطف مرا در کنار گیر
ای نوعروس حسن ترا زیور آفتاب
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب
هفت آسمان بحسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب
بهر جوابش این همه روبوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی برآورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان بمایه شود کمتر از زمین
ور از زحل بپایه شود برتر آفتاب
جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب
در ظلمت ار بیاد تو رفتی بسوی آب
بودی دلیل موکب اسکندر آفتاب
هرشب چراغ مه را از نور فیض خویش
کرده رخت منور و نام آور آفتاب
جام می تو در کف ساقی بزم تو
در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب
چون دانه یی که هست شجر مضمر اندرو
در ذرهای خاک درت مضمر آفتاب
با گرد فتنه یی که ز چوگان زلف تو
برخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاب
از خاک بر کناره میدان آسمان
گردد چو جرم گوی زمین اغبر آفتاب
گردون که بار حکم تو بر پشت میکشد
از مهر طلعتت زده آتش در آفتاب
از بهر آنکه سرمه ز خاک درت کند
یک چشم او مه است و یکی دیگر آفتاب
وز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواست
از آسمان دیده ور این اعور آفتاب
در چشم اعتقاد فلک با وجود تو
مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب
پیش رخت که مطلع خورشید نیکویست
هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب
از شرم روی تست که هر شام می شود
در روضه فلک چو گل احمر آفتاب
بهر نثار تست که سر بر زند همی
از بوته افق چو درست زر آفتاب
آب حیا نداشت که می رفت هر شبی
در حوض عین حامیه بی میزر آفتاب
چون تو عروس سر ز افق برنیاورد
زین پس ز شرم روی تو بی چادر آفتاب
تا کهتران خیل ترا چاکری نکرد
بر روشنان چرخ نشد مهتر آفتاب
فردا که چشمهای کواکب شود سپید
وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب
تقدیر منع شیر کند از لبان نور
اطفال ذره را که بود مادر آفتاب
با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است
سیماب گردد از فزع اکبر آفتاب
از موج قهر کشتی گردون کند شکاف
وز سیر باز ماند چون لنگر آفتاب
تیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز ره
گر آسمان سپر کنی و مغفر آفتاب
دیگ سر ار چه ز آتش او جوشها زند
آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب
چون سایه درخت بلرزد ز فرط مهر
بر عاشقان روی تو در محشر آفتاب
گفتم بمدح تو غزلی کندر آسمان
اندر میان مجلس هفت اختر آفتاب
چون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفت
آنرا بسان زهره خنیاگر آفتاب
خورشید مهر تو چو بزد شعله بر دلم
کردم ردیف این سخن ابتر آفتاب
باور نمی کنند کزین سان طلوع کرد
از آسمان خاطر من بیور آفتاب
نشگفت اگر ز مشرق اندیشه عرض داد
طبعم بوصف روی تو چون خاور آفتاب
چون شد ز تاب مهر تو هر ذره یی ز من
در سایه هوای تو ای دلبر آفتاب
شاخی که هست آبخور او ز نهر نور
اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب
می دان یقین که در رگ کان خون گهر شود
مر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتاب
تا از شعاع خویش عقابان ابر را
رنگین کند چو قوس قزح شهپر آفتاب
من بنده خاک کوی تو شویم بآب چشم
تایخ فروش سایه خوهد گازر آفتاب
وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب
ای حلقه در تو بهر خانه ماه نو
وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب
گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان
تابان بمهر تست برین منظر آفتاب
گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد
کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب
گیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهار
عالم ز عکس روی تو سرتاسر آفتاب
گویم گشاده عالم تاریک روی را
کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب
نور وجود از تو گرفت و پدید گشت
گر ذره بوذ در عدم ای جان گر آفتاب
گر ذره ز آستان تو بالین کند، ورا
زیر لحاف سایه شود بستر آفتاب
دل از رخت چو ماه منور شود که هست
آیینه یی چو مصقله روشن گر آفتاب
تا در قفای خود مدد از روی تو ندید
اندر زمین نگشت ضیاگستر آفتاب
روی تو نور خویش اگرش کم کند شود
چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب
شاهی بپشت گرمی روی تو میکند
بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب
گشته ز شوق روی تو بر دامن فلک
هر شب بدست صبح گریبان در آفتاب
از روزن ار رهش نبود در سرای تو
خود را درافگند ز شکاف در آفتاب
پیش رخ تو در عرق روی خویشتن
غرق آمده در آب چو نیلوفر آفتاب
با موی و روی تو نکند همسری بحسن
بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب
در باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراست
بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب
با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا
دلبر کجا بود مه و جان پرور آفتاب
طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد
پوشیده شد چو بیضه بزیر پر آفتاب
با خاک کوی تو نبود حاجتی بمشک
با نور روی تو نبود در خور آفتاب
چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد
در بذل روح نامیه را یاور آفتاب
گر سایه جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب
خورشید را بروی تو نسبت کنم بحسن
ای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاب
اما بشرط آنکه نماید چو ماه نو
از پسته دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب بنور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو میل بشادی کجا کند
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایه پیغمبر آفتاب
این عقل کور را بسوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجه حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رسته بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
از سایه تو خاک چو زر می شود چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب
گفتم دمی بلطف مرا در کنار گیر
ای نوعروس حسن ترا زیور آفتاب
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب
هفت آسمان بحسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب
بهر جوابش این همه روبوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی برآورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان بمایه شود کمتر از زمین
ور از زحل بپایه شود برتر آفتاب
جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب
در ظلمت ار بیاد تو رفتی بسوی آب
بودی دلیل موکب اسکندر آفتاب
هرشب چراغ مه را از نور فیض خویش
کرده رخت منور و نام آور آفتاب
جام می تو در کف ساقی بزم تو
در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب
چون دانه یی که هست شجر مضمر اندرو
در ذرهای خاک درت مضمر آفتاب
با گرد فتنه یی که ز چوگان زلف تو
برخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاب
از خاک بر کناره میدان آسمان
گردد چو جرم گوی زمین اغبر آفتاب
گردون که بار حکم تو بر پشت میکشد
از مهر طلعتت زده آتش در آفتاب
از بهر آنکه سرمه ز خاک درت کند
یک چشم او مه است و یکی دیگر آفتاب
وز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواست
از آسمان دیده ور این اعور آفتاب
در چشم اعتقاد فلک با وجود تو
مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب
پیش رخت که مطلع خورشید نیکویست
هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب
از شرم روی تست که هر شام می شود
در روضه فلک چو گل احمر آفتاب
بهر نثار تست که سر بر زند همی
از بوته افق چو درست زر آفتاب
آب حیا نداشت که می رفت هر شبی
در حوض عین حامیه بی میزر آفتاب
چون تو عروس سر ز افق برنیاورد
زین پس ز شرم روی تو بی چادر آفتاب
تا کهتران خیل ترا چاکری نکرد
بر روشنان چرخ نشد مهتر آفتاب
فردا که چشمهای کواکب شود سپید
وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب
تقدیر منع شیر کند از لبان نور
اطفال ذره را که بود مادر آفتاب
با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است
سیماب گردد از فزع اکبر آفتاب
از موج قهر کشتی گردون کند شکاف
وز سیر باز ماند چون لنگر آفتاب
تیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز ره
گر آسمان سپر کنی و مغفر آفتاب
دیگ سر ار چه ز آتش او جوشها زند
آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب
چون سایه درخت بلرزد ز فرط مهر
بر عاشقان روی تو در محشر آفتاب
گفتم بمدح تو غزلی کندر آسمان
اندر میان مجلس هفت اختر آفتاب
چون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفت
آنرا بسان زهره خنیاگر آفتاب
خورشید مهر تو چو بزد شعله بر دلم
کردم ردیف این سخن ابتر آفتاب
باور نمی کنند کزین سان طلوع کرد
از آسمان خاطر من بیور آفتاب
نشگفت اگر ز مشرق اندیشه عرض داد
طبعم بوصف روی تو چون خاور آفتاب
چون شد ز تاب مهر تو هر ذره یی ز من
در سایه هوای تو ای دلبر آفتاب
شاخی که هست آبخور او ز نهر نور
اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب
می دان یقین که در رگ کان خون گهر شود
مر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتاب
تا از شعاع خویش عقابان ابر را
رنگین کند چو قوس قزح شهپر آفتاب
من بنده خاک کوی تو شویم بآب چشم
تایخ فروش سایه خوهد گازر آفتاب
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
بیا بلبل که وقت گفتن تست
چو گل دیدی گه آشفتن تست
بعشق روی گل قولی همی گوی
کزین پس راستی در گفتن تست
مرا بلبل بصد دستان قدسی
جوابی داد کین صنعت فن تست
من اندر وصف گل درها بسفتم
کنون هنگام گوهر سفتن تست
بوصف حسن جانان چند بیتی
بگو آخر نه وقت خفتن تست
حدیث شاعران مغشوش و حشوست
چنین ابریز پاک از معدن تست
الا ای غنچه در پوست مانده
بهار آمد گه اشکفتن تست
گل انداما از آن روی از تو دورم
که چندین خار در پیرامن تست
تویی غازی که صد چون من مسلمان
شهید غمزه مرد افگن تست
من آن یعقوب گریانم ز هجرت
که نور چشمم از پیراهن تست
مه ارچه دانها دارد زانجم
ولیکن خوشه چین خرمن تست
تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
نداری صبر و شعرت شیون تست
چو شمع اشکی همی ریز و همی سوز
چراغی، آب چشمت روغن تست
ولی تا زنده ای جانت نکاهد
حیات جان تو در مردن تست
چه بندی در بروی آفتابی
که هر روزش نظر در روزن تست
چه باشی چون زمین ای آسمانی
درین پستی، که بالا مسکن تست
چو در گلزار عشقت ره ندادند
تو خاشاکی و دنیا گلخن تست
درین ره گر ملک بینی پری وار
نهان شو زو که شیطان ره زن تست
چو انسان می توان سوگند خوردن
بیزدان کآن ملک اهریمن تست
چنین تا باریابی بر در دوست
درین ره هرچه بینی دشمن تست
بزن شمشیر غیرت، زآن میندیش
که همتهای مردان جوشن تست
نکورو یوسفی داری تو در چاه
ترا ظن آنکه جانی در تن تست
کمند رستمی اندر چه انداز
خلاصش کن که در وی بیژن تست
تو در خوف از خودی، از خود چو رستی
ازآن پس کام شیران مأمن تست
سراندر دام این عالم میاور
وگرنه خون تو در گردن تست
دل کس زین سخن قوت نگیرد
که یاد آورد طبع کودن تست
ز دشمن مملکت ایمن نگردد
بشمشیری که از نرم آهن تست
چو گل دیدی گه آشفتن تست
بعشق روی گل قولی همی گوی
کزین پس راستی در گفتن تست
مرا بلبل بصد دستان قدسی
جوابی داد کین صنعت فن تست
من اندر وصف گل درها بسفتم
کنون هنگام گوهر سفتن تست
بوصف حسن جانان چند بیتی
بگو آخر نه وقت خفتن تست
حدیث شاعران مغشوش و حشوست
چنین ابریز پاک از معدن تست
الا ای غنچه در پوست مانده
بهار آمد گه اشکفتن تست
گل انداما از آن روی از تو دورم
که چندین خار در پیرامن تست
تویی غازی که صد چون من مسلمان
شهید غمزه مرد افگن تست
من آن یعقوب گریانم ز هجرت
که نور چشمم از پیراهن تست
مه ارچه دانها دارد زانجم
ولیکن خوشه چین خرمن تست
تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
نداری صبر و شعرت شیون تست
چو شمع اشکی همی ریز و همی سوز
چراغی، آب چشمت روغن تست
ولی تا زنده ای جانت نکاهد
حیات جان تو در مردن تست
چه بندی در بروی آفتابی
که هر روزش نظر در روزن تست
چه باشی چون زمین ای آسمانی
درین پستی، که بالا مسکن تست
چو در گلزار عشقت ره ندادند
تو خاشاکی و دنیا گلخن تست
درین ره گر ملک بینی پری وار
نهان شو زو که شیطان ره زن تست
چو انسان می توان سوگند خوردن
بیزدان کآن ملک اهریمن تست
چنین تا باریابی بر در دوست
درین ره هرچه بینی دشمن تست
بزن شمشیر غیرت، زآن میندیش
که همتهای مردان جوشن تست
نکورو یوسفی داری تو در چاه
ترا ظن آنکه جانی در تن تست
کمند رستمی اندر چه انداز
خلاصش کن که در وی بیژن تست
تو در خوف از خودی، از خود چو رستی
ازآن پس کام شیران مأمن تست
سراندر دام این عالم میاور
وگرنه خون تو در گردن تست
دل کس زین سخن قوت نگیرد
که یاد آورد طبع کودن تست
ز دشمن مملکت ایمن نگردد
بشمشیری که از نرم آهن تست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶
حسن آن صورت از صفت بدرست
که بمعنی ز جمله خوبترست
روی حرف ز حسن او دیدم
از معانی درو بسی صورست
سور مصحف نکویی را
همچو الحمد سرور سورست
ای ز روی تو حسن را زینت
حسن از آن روی در جهان سمرست
از دو عالم مرا تویی مقصود
غرض آدمی ز کان گهرست
زین صدفها امید من لولوست
زین قصبها مراد من شکرست
از تجلی تو منم آگاه
ذره(را) از طلوع خور خبرست
نظری بر چو من گدا انداز
که نه هر عاشقی توانگرست
ذره گر چند هست خوار و حقیر
هم درو آفتاب را نظرست
گرچه خفتن طریق عاشق نیست
کو بشب همچو روز در سهرست
آستان تو عاشقان ترا
همچو گردن مدام زیر سرست
خانه عشق حصن ربانیست
هر که در وی نشست بی خطرست
بخورد همچو گوسپندش گرگ
هرکه زین خانه همچو سگ بدرست
عاشق تو بپای همت رفت
طیران مرغ را ببال و پرست
وقت بی ناله نیست عاشق را
شب و روز این خروس را سحرست
خویشتن را بعشق بشکستم
که هزیمت درین وغا ظفرست
هرکجا عشق تو نزول کند
چان عاشق کمیته ما حضرست
مرد کز خوان عشق قوت نیافت
بهر نان همچو گاو برزگرست
در رهت بهر خون شدن جانا
همه احشای اهل دل جگرست
از برای سرادق عشقت
عرصه هر دو کون مختصرست
هر کجا عشق تو تویی آنجا
عشق تو چون تو میوه را زهرست
دایم از حسرت گل رویت
میوه نالان چو مرغ بر شجرست
ملک از سوز عشق بهره نداشت
کین نمک در خمیر بوالبشرست
تا نفس هست سیف فرغانی
جهد می کن که جهد را اثرست
هیچ بی ذکر دوست شعر مگوی
سکه بر روی زر جمال زرست
که بمعنی ز جمله خوبترست
روی حرف ز حسن او دیدم
از معانی درو بسی صورست
سور مصحف نکویی را
همچو الحمد سرور سورست
ای ز روی تو حسن را زینت
حسن از آن روی در جهان سمرست
از دو عالم مرا تویی مقصود
غرض آدمی ز کان گهرست
زین صدفها امید من لولوست
زین قصبها مراد من شکرست
از تجلی تو منم آگاه
ذره(را) از طلوع خور خبرست
نظری بر چو من گدا انداز
که نه هر عاشقی توانگرست
ذره گر چند هست خوار و حقیر
هم درو آفتاب را نظرست
گرچه خفتن طریق عاشق نیست
کو بشب همچو روز در سهرست
آستان تو عاشقان ترا
همچو گردن مدام زیر سرست
خانه عشق حصن ربانیست
هر که در وی نشست بی خطرست
بخورد همچو گوسپندش گرگ
هرکه زین خانه همچو سگ بدرست
عاشق تو بپای همت رفت
طیران مرغ را ببال و پرست
وقت بی ناله نیست عاشق را
شب و روز این خروس را سحرست
خویشتن را بعشق بشکستم
که هزیمت درین وغا ظفرست
هرکجا عشق تو نزول کند
چان عاشق کمیته ما حضرست
مرد کز خوان عشق قوت نیافت
بهر نان همچو گاو برزگرست
در رهت بهر خون شدن جانا
همه احشای اهل دل جگرست
از برای سرادق عشقت
عرصه هر دو کون مختصرست
هر کجا عشق تو تویی آنجا
عشق تو چون تو میوه را زهرست
دایم از حسرت گل رویت
میوه نالان چو مرغ بر شجرست
ملک از سوز عشق بهره نداشت
کین نمک در خمیر بوالبشرست
تا نفس هست سیف فرغانی
جهد می کن که جهد را اثرست
هیچ بی ذکر دوست شعر مگوی
سکه بر روی زر جمال زرست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
برون زین جهان یک جهانی خوشست
که این خار و آن گلستانی خوشست
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوشست
سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر می روی کاروانی خوشست
تو در شهر تن مانده ای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوشست
ز خود بگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لامکانی خوشست
همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوشست
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوشست
ز چربی دنیا بشو دست آز
سگست آنکه با استخوانی خوشست
اگر چه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوشست
کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش در خاکدانی خوشست
مگو اندرین خیمه بی ستون
که در خرگهی ترکمانی خوشست
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوشست
بعمری که مرگست اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوشست
توان گفت اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوشست
برو رخت در خانه فقر نه
که این خانه دارالامانی خوشست
که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوشست
بهر صورتی دل مده زینهار
مگو مر مرا دلستانی خوشست
بخوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن (که) جانی خوشست
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوشست
که این خار و آن گلستانی خوشست
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوشست
سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر می روی کاروانی خوشست
تو در شهر تن مانده ای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوشست
ز خود بگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لامکانی خوشست
همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوشست
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوشست
ز چربی دنیا بشو دست آز
سگست آنکه با استخوانی خوشست
اگر چه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوشست
کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش در خاکدانی خوشست
مگو اندرین خیمه بی ستون
که در خرگهی ترکمانی خوشست
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوشست
بعمری که مرگست اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوشست
توان گفت اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوشست
برو رخت در خانه فقر نه
که این خانه دارالامانی خوشست
که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوشست
بهر صورتی دل مده زینهار
مگو مر مرا دلستانی خوشست
بخوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن (که) جانی خوشست
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوشست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸
دنیا که من و ترا مکانست
بنگر که چه تیره خاکدانست
پرکژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگانست
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگانست
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن (نه) انس جانست
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه بکه خری گرانست
بیدار درو نیافت بالش
کین بستر از آن خفتگانست
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوانست
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که دراستخوان نهانست
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوانست
از بهر خلاص تو درین حبس
کندر خطری و جای آنست
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبانست
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایه زیانست
ناایمن و خوار در وی امروز
آنکس که عزیز انس و جانست
چون صید که در پیش سگانند
چون کلب که در پی کسانست
هر چند که خواجه ظالمانرا
همواره چو گربه گرد خوانست
چون سگ شکمش نمی شود سیر
با آنکه چو سفره پر زنانست
آنکس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آنست
بنگر که چه تیره خاکدانست
پرکژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگانست
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگانست
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن (نه) انس جانست
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه بکه خری گرانست
بیدار درو نیافت بالش
کین بستر از آن خفتگانست
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوانست
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که دراستخوان نهانست
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوانست
از بهر خلاص تو درین حبس
کندر خطری و جای آنست
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبانست
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایه زیانست
ناایمن و خوار در وی امروز
آنکس که عزیز انس و جانست
چون صید که در پیش سگانند
چون کلب که در پی کسانست
هر چند که خواجه ظالمانرا
همواره چو گربه گرد خوانست
چون سگ شکمش نمی شود سیر
با آنکه چو سفره پر زنانست
آنکس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آنست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹
آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضه فرمان اوست
سوره حمد و ثنای او بخوان
کآیت عز و علا در شأن اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او می کن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذره خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او بایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی ویست
سیف فرغانی که این دیوان اوست
جسم و جان در قبضه فرمان اوست
سوره حمد و ثنای او بخوان
کآیت عز و علا در شأن اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او می کن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذره خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او بایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی ویست
سیف فرغانی که این دیوان اوست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای که در صورت خوب تو جمال معنیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست
نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست
دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست
بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست
سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست
رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست
نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست
دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست
بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست
سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست
رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱
اندرین دوران مجو راحت که کس آسوده نیست
طبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیست
در زمان ناکسان آسوده هم ناکس بود
ناکسی نتوان شدن گر چند کس آسوده نیست
هرچه در دنیا وجودی دارد ار خود ذره است
از خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیست
گرچه خاکش در پناه خویشتن گیرد چو آب
زآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیست
اندرین دوران که خلقی پای مال محنت اند
گر کسی دارد بنعمت دست رس آسوده نیست
آدمی تلخ عیش از ظالمان ترش روی
همچو شیرینی زابرام مگس آسوده نیست
گرچه در زیر اسب دارد چون کسی بالای اوست
چون خران بارکش زین بر فرس آسوده نیست
از برای آنکه مردم اندرو شر می کنند
شب ز بیم روز چون دزدان عسس آسوده نیست
مرغ کورا جای اندر باغ باشد چون درخت
گر بگیری ور بداری در قفس آسوده نیست
از پی تحصیل آسایش مبر بسیار رنج
هر که او دارد بآسایش هوس آسوده نیست
سیف فرغانی برنجست از فراق دوستان
بی جمال مصطفی روح انس آسوده نیست
طبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیست
در زمان ناکسان آسوده هم ناکس بود
ناکسی نتوان شدن گر چند کس آسوده نیست
هرچه در دنیا وجودی دارد ار خود ذره است
از خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیست
گرچه خاکش در پناه خویشتن گیرد چو آب
زآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیست
اندرین دوران که خلقی پای مال محنت اند
گر کسی دارد بنعمت دست رس آسوده نیست
آدمی تلخ عیش از ظالمان ترش روی
همچو شیرینی زابرام مگس آسوده نیست
گرچه در زیر اسب دارد چون کسی بالای اوست
چون خران بارکش زین بر فرس آسوده نیست
از برای آنکه مردم اندرو شر می کنند
شب ز بیم روز چون دزدان عسس آسوده نیست
مرغ کورا جای اندر باغ باشد چون درخت
گر بگیری ور بداری در قفس آسوده نیست
از پی تحصیل آسایش مبر بسیار رنج
هر که او دارد بآسایش هوس آسوده نیست
سیف فرغانی برنجست از فراق دوستان
بی جمال مصطفی روح انس آسوده نیست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲
که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
اگر چه زد مگس هجر نیش آخر کار
زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
چو دست می ندهد لعل او، از آن حسرت
همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
بجستن گل وصلش شدست پای دلم
بناخن غم او خسته چون زخار انگشت
شدست در خم گیسوش بی قرار دلم
چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت
هزار بار ترا گفتم ای ملامت گر
خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت
خطی که گویی مشاطه چمن گل را
بمشک حل شده مالید بر عذار انگشت
درین صحیفه به جز حرف عشق بی معنیست
چو دست یابی ازین حرف برمدار انگشت
ببین که دست دلم را چگونه در غم او
ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت
چو خار غصه فرو برد سر بپای دلم
اگر خوهی که بدستت رسد بیار انگشت
بحسن و لطف چو او در زمانه بی مثل است
بدین گواهی در حق او برآر انگشت
بپای خود بسر گنج وصل او نرسی
وگر بحیله شوی جمله تن چو مار انگشت
ایا ز قهر تو در پنجه غمت شمشیر
ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت
چه یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون
زنان مصر بریدند زار زار انگشت
ز درد و حسرت عمری که بی تو رفت از دست
گزم بناب ندامت هزار بار انگشت
بوقت تنگی هجرت چو پای دلها را
همی در آید در سنگ اضطرار انگشت
کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
چنانکه سوی مه عید روزه دار انگشت
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
حدیث ما و غمت قصه شتربانست
شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت
ز بهر آنکه شوم کاسه لیس خوان وصال
شدست دست امید مرا هزار انگشت
همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت
وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت
منم که داشته ام همچو دست محتاجان
ز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشت
بپای وهم بپیمودم این قدر باشد
از آستان تو تا آسمان چهار انگشت
گدای کوی تو کو نان دهد سلاطین را
نکرد در نمک شاه و شهریار انگشت
دلی که مهر تو همچون نگین نداشت، درو
غم تو راست نیاید چو در سوار انگشت
مرا مربی عشقت بدل اشارت کرد
که ای ز دست هنر کرده آشکار انگشت
جهان سفله اگر سر بسر عسل گردد
مزن درو و نگه دار زینهار انگشت
برو ز بهر زر این شعر را ز دست مده
که همچو ناخن افتاده نیست خوار انگشت
اگر چه کار برای زر است نفروشد
بصدهزار درم مرد پیشه کار انگشت
ردیف دست بزرگان بگفته اند اشعار
بود هر آینه مردست را بکار انگشت
چو وصف حسن تو دارد بدین قصیده سزد
که دست را نکند بیش اعتبار انگشت
اگر چه جمله اعضا بدست محتاجند
ولکن از همه تن هست در شمار انگشت
مرا خود از گل ناخن همی شود معلوم
که دست همچو درختست و شاخسار انگشت
چو دست بردم از سروران شعر بنظم
روا بود که بمانم بیادگار انگشت
چو در جهان سخن خاتم الولایه شدم
از آن ز جمله تن کردم اختیار انگشت
سخن چو در دل من ناخن تقاضا زد
از آن درون مرا کرد خار خار انگشت
چو دست مهر تو بررق دل نوشت خطی
سیاه کرد از آن چند نامه وار انگشت
سیه گریست که بر پشت زرده قلمست
ز بهر روی سپید ورق سوار انگشت
بزور بازوی شعراز کسی نترسم ازآنک
مرا چو پنجه شیر است استوار انگشت
سزد که بر سر گردون نهد قدم سخنم
چو پای طبع مرا هست دستیار انگشت
چو این قصیده برآمد ز دست طبع مرا
گرفت رنگ بحنای افتخار انگشت
کنون چو سنگ محک نزد صیرفی خرد
زر سخن را پیدا کند عیار انگشت
ز دست طبعم چون خاتم سلیمانی
میان اهل جهان یافت اشتهار انگشت
قلم عصای کلیم ار بود سزد که مرا
درین سخن ید بیضاست ای نگار انگشت
قلم چو وصف تو تحریر کرد گوهر زاد
مرا چگونه نباشد گهرنگار انگشت
ز بهر آنکه کنم خاک پای تو بر سر
دلم بدست طلب داد بی شمار انگشت
یکان یکان همه چون خاتم اند گوهردار
که کرد در قدمت با گهر نثار انگشت
گرش بدست قبول آب تربیت دادی
چو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشت
اگر تو فهم کنی مر ترا اشارت کرد
بدست رمز ازین بحر و کان یسار انگشت(؟)
که بهر دفع غم این شعر را بخوان یعنی
چو غصه رد کنی از دل بکار دار انگشت
بدولت تو بیاراست سیف فرغانی
بسان خاتم ازین در شاهوار انگشت
که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
اگر چه زد مگس هجر نیش آخر کار
زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
چو دست می ندهد لعل او، از آن حسرت
همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
بجستن گل وصلش شدست پای دلم
بناخن غم او خسته چون زخار انگشت
شدست در خم گیسوش بی قرار دلم
چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت
هزار بار ترا گفتم ای ملامت گر
خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت
خطی که گویی مشاطه چمن گل را
بمشک حل شده مالید بر عذار انگشت
درین صحیفه به جز حرف عشق بی معنیست
چو دست یابی ازین حرف برمدار انگشت
ببین که دست دلم را چگونه در غم او
ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت
چو خار غصه فرو برد سر بپای دلم
اگر خوهی که بدستت رسد بیار انگشت
بحسن و لطف چو او در زمانه بی مثل است
بدین گواهی در حق او برآر انگشت
بپای خود بسر گنج وصل او نرسی
وگر بحیله شوی جمله تن چو مار انگشت
ایا ز قهر تو در پنجه غمت شمشیر
ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت
چه یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون
زنان مصر بریدند زار زار انگشت
ز درد و حسرت عمری که بی تو رفت از دست
گزم بناب ندامت هزار بار انگشت
بوقت تنگی هجرت چو پای دلها را
همی در آید در سنگ اضطرار انگشت
کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
چنانکه سوی مه عید روزه دار انگشت
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
حدیث ما و غمت قصه شتربانست
شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت
ز بهر آنکه شوم کاسه لیس خوان وصال
شدست دست امید مرا هزار انگشت
همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت
وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت
منم که داشته ام همچو دست محتاجان
ز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشت
بپای وهم بپیمودم این قدر باشد
از آستان تو تا آسمان چهار انگشت
گدای کوی تو کو نان دهد سلاطین را
نکرد در نمک شاه و شهریار انگشت
دلی که مهر تو همچون نگین نداشت، درو
غم تو راست نیاید چو در سوار انگشت
مرا مربی عشقت بدل اشارت کرد
که ای ز دست هنر کرده آشکار انگشت
جهان سفله اگر سر بسر عسل گردد
مزن درو و نگه دار زینهار انگشت
برو ز بهر زر این شعر را ز دست مده
که همچو ناخن افتاده نیست خوار انگشت
اگر چه کار برای زر است نفروشد
بصدهزار درم مرد پیشه کار انگشت
ردیف دست بزرگان بگفته اند اشعار
بود هر آینه مردست را بکار انگشت
چو وصف حسن تو دارد بدین قصیده سزد
که دست را نکند بیش اعتبار انگشت
اگر چه جمله اعضا بدست محتاجند
ولکن از همه تن هست در شمار انگشت
مرا خود از گل ناخن همی شود معلوم
که دست همچو درختست و شاخسار انگشت
چو دست بردم از سروران شعر بنظم
روا بود که بمانم بیادگار انگشت
چو در جهان سخن خاتم الولایه شدم
از آن ز جمله تن کردم اختیار انگشت
سخن چو در دل من ناخن تقاضا زد
از آن درون مرا کرد خار خار انگشت
چو دست مهر تو بررق دل نوشت خطی
سیاه کرد از آن چند نامه وار انگشت
سیه گریست که بر پشت زرده قلمست
ز بهر روی سپید ورق سوار انگشت
بزور بازوی شعراز کسی نترسم ازآنک
مرا چو پنجه شیر است استوار انگشت
سزد که بر سر گردون نهد قدم سخنم
چو پای طبع مرا هست دستیار انگشت
چو این قصیده برآمد ز دست طبع مرا
گرفت رنگ بحنای افتخار انگشت
کنون چو سنگ محک نزد صیرفی خرد
زر سخن را پیدا کند عیار انگشت
ز دست طبعم چون خاتم سلیمانی
میان اهل جهان یافت اشتهار انگشت
قلم عصای کلیم ار بود سزد که مرا
درین سخن ید بیضاست ای نگار انگشت
قلم چو وصف تو تحریر کرد گوهر زاد
مرا چگونه نباشد گهرنگار انگشت
ز بهر آنکه کنم خاک پای تو بر سر
دلم بدست طلب داد بی شمار انگشت
یکان یکان همه چون خاتم اند گوهردار
که کرد در قدمت با گهر نثار انگشت
گرش بدست قبول آب تربیت دادی
چو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشت
اگر تو فهم کنی مر ترا اشارت کرد
بدست رمز ازین بحر و کان یسار انگشت(؟)
که بهر دفع غم این شعر را بخوان یعنی
چو غصه رد کنی از دل بکار دار انگشت
بدولت تو بیاراست سیف فرغانی
بسان خاتم ازین در شاهوار انگشت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳
اگر دولت همی خواهی مکن تقصیر در طاعت
کسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعت
بطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی
ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعت
چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت ده
که کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعت
هلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیان
بقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعت
سگ نفس شما پوشد لباس خوی انسانی
چو با اصحاب کهف آیید چون قطمیر در طاعت
پرت بخشند چون عنقا و در دام کسی نایی
چو وصفت راستی باشد بسان تیر در طاعت
ایا در معصیت چون من بسی تعجیلها کرده
برو گر زاهل ایمانی مکن تأخیر در طاعت
اگر در معصیت دیوت مسخر کرد نتواند
سلیمان وار دیوان را کنی تسخیر در طاعت
ایا از بهر یک لقمه چو من دنیا طلب کرده
بسی تلبیس در دین و بسی تزویر در طاعت
چو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خود
اگر آیینه دلرا کنی تنویر در طاعت
هوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگه
چو آب اندر دهان آتش بکف می گیرد در طاعت
برو اندر صف مردان چو غازی تیغ زن با خود
درآور نفس کافر را بیک تکبیر در طاعت
چو زر گر در حساب آری زمانی نفس ظالم را
عقود لؤلوی رحمت کنی توفیر در طاعت
نمی خواهی که در نعمت فتد تقصیر و تغییری
مکن تقصیر در خدمت مکن تغییر در طاعت
ازین سان موعظت می گوی با خود سیف فرغانی
درآور نفس سرکش را بدین تدبیر در طاعت
کسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعت
بطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی
ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعت
چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت ده
که کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعت
هلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیان
بقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعت
سگ نفس شما پوشد لباس خوی انسانی
چو با اصحاب کهف آیید چون قطمیر در طاعت
پرت بخشند چون عنقا و در دام کسی نایی
چو وصفت راستی باشد بسان تیر در طاعت
ایا در معصیت چون من بسی تعجیلها کرده
برو گر زاهل ایمانی مکن تأخیر در طاعت
اگر در معصیت دیوت مسخر کرد نتواند
سلیمان وار دیوان را کنی تسخیر در طاعت
ایا از بهر یک لقمه چو من دنیا طلب کرده
بسی تلبیس در دین و بسی تزویر در طاعت
چو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خود
اگر آیینه دلرا کنی تنویر در طاعت
هوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگه
چو آب اندر دهان آتش بکف می گیرد در طاعت
برو اندر صف مردان چو غازی تیغ زن با خود
درآور نفس کافر را بیک تکبیر در طاعت
چو زر گر در حساب آری زمانی نفس ظالم را
عقود لؤلوی رحمت کنی توفیر در طاعت
نمی خواهی که در نعمت فتد تقصیر و تغییری
مکن تقصیر در خدمت مکن تغییر در طاعت
ازین سان موعظت می گوی با خود سیف فرغانی
درآور نفس سرکش را بدین تدبیر در طاعت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
بدوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دلست
درو راحت جان نخواهیم یافت
بیوسف دلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد بضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون دروی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علیست
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر زآنکه مطلوب ما راحتست
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درن شور بختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
وازین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
بغیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
بجز بیت احزان نخواهیم دید
بجز کید اخوان نخواهیم یافت
بدردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
بدوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دلست
درو راحت جان نخواهیم یافت
بیوسف دلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد بضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون دروی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علیست
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر زآنکه مطلوب ما راحتست
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درن شور بختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
وازین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
بغیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
بجز بیت احزان نخواهیم دید
بجز کید اخوان نخواهیم یافت
بدردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵
ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت
تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت
زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند
رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت
اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود
کسی که در عقب ره روان بینا رفت
بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را
که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت
که از زمان ولادت بجان تعلق داشت
دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت
مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا
بدل نیامد یا از دلت همانا رفت
ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید
ز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفت
چو هست قیمت هرکس بقدر استعداد
گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت
خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم
وگرچه در پی آتش بطور سینا رفت
صفای وقت کسی یابد و ترقی حال
که از کدورت هستی خود مصفا رفت
ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد
چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت
عجب مدار که مجنون بخویشتن آید
در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت
بسمع جانش بشارات ره روان نرسید
کسی که ره باشارات پور سینا رفت
سری که هست زبردست جمله اعضا
بزیر پای بنه تا توان ببالا رفت
درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد
که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت
پریر گفتمت امروز را غنیمت دار
و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت
بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو
چنان رود که بیوسف دل زلیخا رفت
عقاب صید که تیهو بپنجه بربودی
چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت
دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود
بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت
چه گردنان را در تنگنای دام طمع
برای دانه دنیا چو مرغ سرها رفت
تو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشین
اگر بهیمه برای علف بصحرا رفت
بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد
که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت
ببام قصر معانی برآیی ای درویش
اگر توانی بر نردبان اسما رفت
قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو
رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت
که جز ببدرقه رهنمای نصرالله
که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت
برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی
ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت
تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت
زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند
رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت
اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود
کسی که در عقب ره روان بینا رفت
بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را
که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت
که از زمان ولادت بجان تعلق داشت
دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت
مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا
بدل نیامد یا از دلت همانا رفت
ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید
ز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفت
چو هست قیمت هرکس بقدر استعداد
گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت
خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم
وگرچه در پی آتش بطور سینا رفت
صفای وقت کسی یابد و ترقی حال
که از کدورت هستی خود مصفا رفت
ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد
چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت
عجب مدار که مجنون بخویشتن آید
در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت
بسمع جانش بشارات ره روان نرسید
کسی که ره باشارات پور سینا رفت
سری که هست زبردست جمله اعضا
بزیر پای بنه تا توان ببالا رفت
درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد
که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت
پریر گفتمت امروز را غنیمت دار
و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت
بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو
چنان رود که بیوسف دل زلیخا رفت
عقاب صید که تیهو بپنجه بربودی
چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت
دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود
بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت
چه گردنان را در تنگنای دام طمع
برای دانه دنیا چو مرغ سرها رفت
تو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشین
اگر بهیمه برای علف بصحرا رفت
بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد
که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت
ببام قصر معانی برآیی ای درویش
اگر توانی بر نردبان اسما رفت
قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو
رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت
که جز ببدرقه رهنمای نصرالله
که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت
برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی
ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷
ترا که از پی دنیا ز دل غم دین رفت
ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت
برای دنیی فانی ز دست دادی دین
نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت
چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین
که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت
ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین
ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت
نه گند بخل ازین سروران ممسک شد
نه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت
بدست مردم بی خیر مال و ملک بود
عروس بکر که اندر فراش عنین رفت
ایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیش
که از سرای برآید فغان که مسکین رفت
اگر چه جامه درد وارث و کند ناله
بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت
یقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیست
بر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفت
بدین عمل نتواند رهید در محشر
که در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت
میان مسند اقبال و چار بالش بخت
چو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفت
وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز
نه تو بماندی آخر نه او نخستین رفت
ز حکم میر شهان کو شکست پشت شهان
متاب روی که این حکم بر سلاطین رفت
سریر دولت سلجوقیان بمرو نماند
شکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفت
بسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمین
بسا که رستم و اسفندیار رویین رفت
چو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماند
چو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفت
بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور
که در طریق تنعم بکفش زرین رفت
گدای کوی که میخواست نان ز در بگذشت
امیر شهر که میخورد جام نوشین رفت
ز قبر محنت او خارهای بی گل رست
ز قصر دولت او نقشهای رنگین رفت
ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت
ز روی چون گل او نقطهای مشکین رفت
بنیکنامی فرهاد جان شیرین داد
بتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفت
مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی
که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت
زهی سعادت آن مقبلی که از سر جود
بمهر با همه احسان نمود و بی کین رفت
دعای نیک ز اصناف خلق در عقبش
چنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت
ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت
برای دنیی فانی ز دست دادی دین
نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت
چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین
که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت
ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین
ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت
نه گند بخل ازین سروران ممسک شد
نه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت
بدست مردم بی خیر مال و ملک بود
عروس بکر که اندر فراش عنین رفت
ایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیش
که از سرای برآید فغان که مسکین رفت
اگر چه جامه درد وارث و کند ناله
بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت
یقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیست
بر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفت
بدین عمل نتواند رهید در محشر
که در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت
میان مسند اقبال و چار بالش بخت
چو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفت
وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز
نه تو بماندی آخر نه او نخستین رفت
ز حکم میر شهان کو شکست پشت شهان
متاب روی که این حکم بر سلاطین رفت
سریر دولت سلجوقیان بمرو نماند
شکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفت
بسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمین
بسا که رستم و اسفندیار رویین رفت
چو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماند
چو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفت
بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور
که در طریق تنعم بکفش زرین رفت
گدای کوی که میخواست نان ز در بگذشت
امیر شهر که میخورد جام نوشین رفت
ز قبر محنت او خارهای بی گل رست
ز قصر دولت او نقشهای رنگین رفت
ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت
ز روی چون گل او نقطهای مشکین رفت
بنیکنامی فرهاد جان شیرین داد
بتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفت
مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی
که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت
زهی سعادت آن مقبلی که از سر جود
بمهر با همه احسان نمود و بی کین رفت
دعای نیک ز اصناف خلق در عقبش
چنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸
وصف حسنش نمی توانم گفت
با همه کس اگر چه دانم گفت
آنچه جویم نمی توانم یافت
وآنچه بینم نمی توانم گفت
تو مرا بد مبین که من او را
نیک دانم ولی ندانم گفت
آشکارا نمی توانم کرد
آنچه آن دوست در نهانم گفت
گفتم او را مرا بخود برسان
مستعد باش، من بر آنم گفت
تا تویی تو ای فلان نرسد
چون ترا من بخود رسانم؟ گفت
هرچه پرسیدمش جوابم داد
ره بدو خواستم، نشانم گفت
عاقبت راه یابی از پس در
بنشین پیش آستانم گفت
بشکرها نظر مکن تا من
چون مگس از خودت نرانم گفت
منشین با کسی که او دور است
تا بنزد خود نشانم گفت
لقمه یی خواستم ازو شیرین
گفتم آخر نه میهمانم؟ گفت:
غم من خور که دل قوی کندت
شاد گشتم چو وجه نانم گفت
بره عشق چون شدم نزدیک
دور بود از ره بیانم گفت
عقل ناگه بپیش باز آمد
زود بنهاد در دهانم گفت
گفتم ای عقل کیستی تو بگو
سروسالار کاروانم، گفت
اولین صادری ز حضرت علم
گر ندانسته یی من آنم گفت
گفتم از بهر من چکار کنی
تا بمنزل خری برانم گفت
گفتمش ترک بار و خر گفتم
کدخدا کار خان و مانم گفت
گفتمش خان و مان ندارم من
مال را نیز پاسبانم گفت
گفتمش مال ترک کرده ماست
ملک را نیز قهرمانم گفت
گفتمش ملک ما غم عشق است
در ره از خدمتی نمانم گفت
گفتمش ره دراز و پرخطر است
من یکی پیر ناتوانم گفت
چون زمانی برفت و عاجز گشت
وقت شد کز تو بازمانم گفت
چون رسیدیم بر سر ره عشق
الوداعی چو دوستانم گفت
چون زمین پیش او ببوسیدم
صاحب اقطاع آسمانم گفت
گفتم ای عشق من چه چیز توام
بزبان شکر فشانم گفت
همه آداب ره روی زآن پس
یک بیک دولت جوانم گفت
غم من با دل چو دفتر تو
وین سخن نی بترجمانم گفت
چون مرکب شدند حاصل شد
قلمی از تو در بنانم گفت
بتو بررق عالم ار خواهم
بنویسم هر آنچه دانم گفت
من بجاروب نیستی از دل
گرد هستی فرو فشانم گفت
تا نکردی همه چو قرآن صدق
هرگزت نزد خود نخوانم گفت
من همای سعادتم لیکن
هستی تست استخوانم گفت
مرغ دل زندگی بمن یابد
من جکر خواره جان جانم گفت
در مکانها همی نگنجم از آنک
گهر کان لامکانم گفت
چون گرفتار من شوی دردم
من ترا از تو وارهانم گفت
دست تسلیم در کف من نه
تا ترا از تو واستانم گفت
سخن عشق ازین جهان نبود
هرچه گفت او از آن جهانم گفت
قصه آن طرف درین جانب
می نشاید باین و آنم گفت
تا نگویم حدیث عشق، ببر
از دل اندیشه از زبانم گفت
با همه کس اگر چه دانم گفت
آنچه جویم نمی توانم یافت
وآنچه بینم نمی توانم گفت
تو مرا بد مبین که من او را
نیک دانم ولی ندانم گفت
آشکارا نمی توانم کرد
آنچه آن دوست در نهانم گفت
گفتم او را مرا بخود برسان
مستعد باش، من بر آنم گفت
تا تویی تو ای فلان نرسد
چون ترا من بخود رسانم؟ گفت
هرچه پرسیدمش جوابم داد
ره بدو خواستم، نشانم گفت
عاقبت راه یابی از پس در
بنشین پیش آستانم گفت
بشکرها نظر مکن تا من
چون مگس از خودت نرانم گفت
منشین با کسی که او دور است
تا بنزد خود نشانم گفت
لقمه یی خواستم ازو شیرین
گفتم آخر نه میهمانم؟ گفت:
غم من خور که دل قوی کندت
شاد گشتم چو وجه نانم گفت
بره عشق چون شدم نزدیک
دور بود از ره بیانم گفت
عقل ناگه بپیش باز آمد
زود بنهاد در دهانم گفت
گفتم ای عقل کیستی تو بگو
سروسالار کاروانم، گفت
اولین صادری ز حضرت علم
گر ندانسته یی من آنم گفت
گفتم از بهر من چکار کنی
تا بمنزل خری برانم گفت
گفتمش ترک بار و خر گفتم
کدخدا کار خان و مانم گفت
گفتمش خان و مان ندارم من
مال را نیز پاسبانم گفت
گفتمش مال ترک کرده ماست
ملک را نیز قهرمانم گفت
گفتمش ملک ما غم عشق است
در ره از خدمتی نمانم گفت
گفتمش ره دراز و پرخطر است
من یکی پیر ناتوانم گفت
چون زمانی برفت و عاجز گشت
وقت شد کز تو بازمانم گفت
چون رسیدیم بر سر ره عشق
الوداعی چو دوستانم گفت
چون زمین پیش او ببوسیدم
صاحب اقطاع آسمانم گفت
گفتم ای عشق من چه چیز توام
بزبان شکر فشانم گفت
همه آداب ره روی زآن پس
یک بیک دولت جوانم گفت
غم من با دل چو دفتر تو
وین سخن نی بترجمانم گفت
چون مرکب شدند حاصل شد
قلمی از تو در بنانم گفت
بتو بررق عالم ار خواهم
بنویسم هر آنچه دانم گفت
من بجاروب نیستی از دل
گرد هستی فرو فشانم گفت
تا نکردی همه چو قرآن صدق
هرگزت نزد خود نخوانم گفت
من همای سعادتم لیکن
هستی تست استخوانم گفت
مرغ دل زندگی بمن یابد
من جکر خواره جان جانم گفت
در مکانها همی نگنجم از آنک
گهر کان لامکانم گفت
چون گرفتار من شوی دردم
من ترا از تو وارهانم گفت
دست تسلیم در کف من نه
تا ترا از تو واستانم گفت
سخن عشق ازین جهان نبود
هرچه گفت او از آن جهانم گفت
قصه آن طرف درین جانب
می نشاید باین و آنم گفت
تا نگویم حدیث عشق، ببر
از دل اندیشه از زبانم گفت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹
ای که ز من میکنی سؤال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضه جان را بزیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابه عشقست
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسه یی بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده بجام شرابی
لون دورنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی زمن سؤال حقیقت
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال ترا بخال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بی زوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بی وبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت باتصال حقیقت
تا چو زنانش برنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت
نیست شو از خویشتن که عرصه هستی
می نکند هرگز احتمال حقیقت
شمسه حق الیقین چو چشمه خورشید
شعله زنانست در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او بخاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان ترا غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعه جانش بکو توال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد بشهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جهان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهانرا چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان برأس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوت آ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو بتشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی (دهد پشت)
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه می کرد در جدال حقیقت
رستم آن معرکه نبود از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
وآن همه ناطق بقیل و قال حقیقت
تا بابد گربیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسئله یی مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سرروان پاک رسولست
جان ویست آگه از کمال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضه جان را بزیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابه عشقست
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسه یی بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده بجام شرابی
لون دورنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی زمن سؤال حقیقت
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال ترا بخال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بی زوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بی وبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت باتصال حقیقت
تا چو زنانش برنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت
نیست شو از خویشتن که عرصه هستی
می نکند هرگز احتمال حقیقت
شمسه حق الیقین چو چشمه خورشید
شعله زنانست در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او بخاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان ترا غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعه جانش بکو توال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد بشهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جهان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهانرا چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان برأس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوت آ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو بتشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی (دهد پشت)
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه می کرد در جدال حقیقت
رستم آن معرکه نبود از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
وآن همه ناطق بقیل و قال حقیقت
تا بابد گربیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسئله یی مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سرروان پاک رسولست
جان ویست آگه از کمال حقیقت