عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
ای دوست بی تو ما را اندر جهان چه خوشی
بی چون تو دلستانی در تن ز جان چه خوشی
پرسی ز من که بی من با خود چه بود حالت
اندر جوار دشمن بی دوستان چه خوشی
مشتاق چون تویی را از غیر تو چه راحت
جویای قوت جان را از آب و نان چه خوشی
گفتی مرا که چونی در دامگاه دنیا
مرغ آبی فلک را در خاکدان چه خوشی
گویی خوشست حالت با مردم زمانه
با همرهان رهزن در کاروان چه خوشی
از جان خود دلی را بی وصل تو چه نیکی
زآب دهن کسی را اندر دهان چه خوشی
این جان نازنین را از جسم راحتی نه
با همدگر دو ضد را در یک مکان چه خوشی
جویای حضرتت را از سیف نیست بهره
آنرا که زنده باشد از مردگان چه خوشی
دنیا و آخرت را بهر تو ترک کردم
بی تو درین چه راحت جز تو در آن چه خوشی
بی چون تو دلستانی در تن ز جان چه خوشی
پرسی ز من که بی من با خود چه بود حالت
اندر جوار دشمن بی دوستان چه خوشی
مشتاق چون تویی را از غیر تو چه راحت
جویای قوت جان را از آب و نان چه خوشی
گفتی مرا که چونی در دامگاه دنیا
مرغ آبی فلک را در خاکدان چه خوشی
گویی خوشست حالت با مردم زمانه
با همرهان رهزن در کاروان چه خوشی
از جان خود دلی را بی وصل تو چه نیکی
زآب دهن کسی را اندر دهان چه خوشی
این جان نازنین را از جسم راحتی نه
با همدگر دو ضد را در یک مکان چه خوشی
جویای حضرتت را از سیف نیست بهره
آنرا که زنده باشد از مردگان چه خوشی
دنیا و آخرت را بهر تو ترک کردم
بی تو درین چه راحت جز تو در آن چه خوشی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
مباد دل ز هوای تو یک زمان خالی
که بی هوای تو دل تن بود ز جان خالی
همای عشق ترا هست آشیانه دلم
مباد سایه این مرغ از آشیان خالی
ز روی تو ز زمین تا بآسمان پرنور
ز مثل تو ز مکان تا بلامکان خالی
خیال روی توام در دلست پیوسته
ز مهر و ماه کجا باشد آسمان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
شراب عشق ترا عیب چیست تلخی هجر
نواله تو نباشد ز استخوان خالی
رسید عشق و ز اغیار گشت صافی دل
پیمبر آمد و شد کعبه از بتان خالی
چو مرغ سیر ز ذکر تو و حکایت غیر
همیشه حوصله پر دارم و دهان خالی
صفیر مرغ دلم ذکر تست در همه حال
چو ماهی ارچه بود کامم از زبان خالی
غم تو و دل من همچو جان و تن شده اند
که می بمیرد اگر باشد این از آن خالی
مرا که دل ز هوای تو پر شدست چه غم
اگر بمیرم و از من شود جهان خالی
چو لوح عشق تو محفوظ جان من گردد
مرا قلم نبود ز آن پس از بنان خالی
بعاشقان تو دنیا خوشست و بی ایشان
چو دوزخست که هست از بهشتیان خالی
بر آستان تو مانده است سیف فرغانی
در تو نیست چو بازار از سگان خالی
که بی هوای تو دل تن بود ز جان خالی
همای عشق ترا هست آشیانه دلم
مباد سایه این مرغ از آشیان خالی
ز روی تو ز زمین تا بآسمان پرنور
ز مثل تو ز مکان تا بلامکان خالی
خیال روی توام در دلست پیوسته
ز مهر و ماه کجا باشد آسمان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
شراب عشق ترا عیب چیست تلخی هجر
نواله تو نباشد ز استخوان خالی
رسید عشق و ز اغیار گشت صافی دل
پیمبر آمد و شد کعبه از بتان خالی
چو مرغ سیر ز ذکر تو و حکایت غیر
همیشه حوصله پر دارم و دهان خالی
صفیر مرغ دلم ذکر تست در همه حال
چو ماهی ارچه بود کامم از زبان خالی
غم تو و دل من همچو جان و تن شده اند
که می بمیرد اگر باشد این از آن خالی
مرا که دل ز هوای تو پر شدست چه غم
اگر بمیرم و از من شود جهان خالی
چو لوح عشق تو محفوظ جان من گردد
مرا قلم نبود ز آن پس از بنان خالی
بعاشقان تو دنیا خوشست و بی ایشان
چو دوزخست که هست از بهشتیان خالی
بر آستان تو مانده است سیف فرغانی
در تو نیست چو بازار از سگان خالی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
ایا بدور تو از مثل تو جهان خالی
کدام دور ز تو بود یک زمان خالی
تو در میان نه و ذکر تو در میان همه
تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی
زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک
ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی
رهی بکوی تو چون در نیاید و برود
ولیک از او نبود هرگز آستان خالی
ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم
چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی
در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم
نبود همتم از قید این و آن خالی
از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالی
همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان
ندید در خور خود هیچ آشیان خالی
تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست
بسان صورت دیوار از زبان خالی
کدام دور ز تو بود یک زمان خالی
تو در میان نه و ذکر تو در میان همه
تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی
زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک
ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی
رهی بکوی تو چون در نیاید و برود
ولیک از او نبود هرگز آستان خالی
ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم
چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی
در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم
نبود همتم از قید این و آن خالی
از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالی
همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان
ندید در خور خود هیچ آشیان خالی
تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست
بسان صورت دیوار از زبان خالی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
در حضرت تو کآنجاسلطان کند غلامی
عشقت بداد مارا جامی بدوست کامی
در سایه مانده بودم چون میوه نارسیده
خورشید عشقت آمد ازمن ببرد خامی
از عشق قید کردم بر پای دل که چون خر
بیرون راه می شد اسبم زبی لگامی
پای غم تو بوسم چون کرد دست حکمش
مر سر کش هوا را منع ازفراخ گامی
وصف جمال رویت می گویم و نگوید
کس وصف حال خسرو شیرین تر از نظامی
در پیش صف خوبان از دلبری بیفگند
محراب ابروی تو سجاده امامی
آنجا که خوب رویان از زر برند سکه
تو زآن عقیق رنگین همچون نگین بنامی
اندام همچو آبت در جامه منقش
چون باده مروق اندر زجاج شامی
دارم بشعر شیرین ازتو امید بوسه
شکر خورد همیشه طوطی بخوش کلامی
یاری شکار من شد با این دل شکسته
کردم بزرگ صیدی با این دریده دامی
آن دلستان دل من با من دهد دگر ره
گرآنچه برده باشد باز آورد حرامی
نتوان بعمر ناقص این غصه شرح دادن
زیرا بمرگ باشد این قصه راتمامی
هر کین غزل بخواند داند که من چو سعدی
وقتی فقیه بودم و امروز رند و عامی
عشقت بداد مارا جامی بدوست کامی
در سایه مانده بودم چون میوه نارسیده
خورشید عشقت آمد ازمن ببرد خامی
از عشق قید کردم بر پای دل که چون خر
بیرون راه می شد اسبم زبی لگامی
پای غم تو بوسم چون کرد دست حکمش
مر سر کش هوا را منع ازفراخ گامی
وصف جمال رویت می گویم و نگوید
کس وصف حال خسرو شیرین تر از نظامی
در پیش صف خوبان از دلبری بیفگند
محراب ابروی تو سجاده امامی
آنجا که خوب رویان از زر برند سکه
تو زآن عقیق رنگین همچون نگین بنامی
اندام همچو آبت در جامه منقش
چون باده مروق اندر زجاج شامی
دارم بشعر شیرین ازتو امید بوسه
شکر خورد همیشه طوطی بخوش کلامی
یاری شکار من شد با این دل شکسته
کردم بزرگ صیدی با این دریده دامی
آن دلستان دل من با من دهد دگر ره
گرآنچه برده باشد باز آورد حرامی
نتوان بعمر ناقص این غصه شرح دادن
زیرا بمرگ باشد این قصه راتمامی
هر کین غزل بخواند داند که من چو سعدی
وقتی فقیه بودم و امروز رند و عامی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
ماه سعادتم را باشد شب تمامی
با تو گرم ببیند دشمن بدوستکامی
هر آفتاب زردم ز آن روی شاد گردان
کین روزه دار غم را تو چون نماز شامی
از چنگ باز عشقت چون کبک کوه گیرد
طاوست ار ببیند وقتی که می خرامی
محروم کرد ایام از خدمت تو مارا
هجران زشاخ برکند آن میوه رابخامی
خال ترا چو دیدم بازلف تو بگفتم
چون صید درنیفتد کین دانه راتو دامی
دل شد زخمر عشقت رسوا بنیم جرعه
ننهفت حال خود را مست از رقیق جامی
با عشق تو دل من از دشمنست ایمن
هرچ آن حلال باشد نستاندش حرامی
از وصف حسن آن مه گر عاقلی حذر کن
کاینجا ز ذکر لیلی مجنون شود نظامی
با عاشقان عارف ازجام لاابالی
خوردم شراب و رستم از ننگ نیکنامی
ترک ادب کن ای دل زیرا که دست ندهد
از خواندن مصادر این پایگاه سامی
جز مدح دوست ای سیف از تو چه خدمت آید
در حضرتی که آنجا سلطان کند غلامی
با تو گرم ببیند دشمن بدوستکامی
هر آفتاب زردم ز آن روی شاد گردان
کین روزه دار غم را تو چون نماز شامی
از چنگ باز عشقت چون کبک کوه گیرد
طاوست ار ببیند وقتی که می خرامی
محروم کرد ایام از خدمت تو مارا
هجران زشاخ برکند آن میوه رابخامی
خال ترا چو دیدم بازلف تو بگفتم
چون صید درنیفتد کین دانه راتو دامی
دل شد زخمر عشقت رسوا بنیم جرعه
ننهفت حال خود را مست از رقیق جامی
با عشق تو دل من از دشمنست ایمن
هرچ آن حلال باشد نستاندش حرامی
از وصف حسن آن مه گر عاقلی حذر کن
کاینجا ز ذکر لیلی مجنون شود نظامی
با عاشقان عارف ازجام لاابالی
خوردم شراب و رستم از ننگ نیکنامی
ترک ادب کن ای دل زیرا که دست ندهد
از خواندن مصادر این پایگاه سامی
جز مدح دوست ای سیف از تو چه خدمت آید
در حضرتی که آنجا سلطان کند غلامی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
دی مرا گفت آن مه ختنی
که من آن توام تو آن منی
ما دو سر در یکی گریبانیم
چون جداما (ن) کند دو پیرهنی
گو لباس تن از میانه برو
چون برفت از میان (ما) دو تنی
گر فقیری بما بود محتاج
حاجت از وی طلب که اوست غنی
دوست با عاشقان همی گوید
باشارت سخن ز بی دهنی
عاشقان از جناب معشوقند
گر حجازی بوند و گر یمنی
همچو قرآن که چون فرود آمد
گویی آن هست مکی آن مدنی
علوی سبط مصطفی باشد
گر حسینی بود وگر حسنی
گر چه گویند خلق سلمان را
پارسی و اویس را قرنی
عاشق دوست را زخلق مدان
در بحرین را مگو عدنی
روی پوشیده و برهنه بتن
مردگان را چه غم زبی کفنی
غزل عشق چون سراییدی
خارج از پردهای خویشتنی
عاقبت مطربان مجلس وصل
بنوازندت ای چو دف زدنی
دوست گوید بیا که با تو مرا
دوی یی نیست من توام تو منی
سیف فرغانی اندر (ین) کویست
با سگان همنشین زبی وطنی
که من آن توام تو آن منی
ما دو سر در یکی گریبانیم
چون جداما (ن) کند دو پیرهنی
گو لباس تن از میانه برو
چون برفت از میان (ما) دو تنی
گر فقیری بما بود محتاج
حاجت از وی طلب که اوست غنی
دوست با عاشقان همی گوید
باشارت سخن ز بی دهنی
عاشقان از جناب معشوقند
گر حجازی بوند و گر یمنی
همچو قرآن که چون فرود آمد
گویی آن هست مکی آن مدنی
علوی سبط مصطفی باشد
گر حسینی بود وگر حسنی
گر چه گویند خلق سلمان را
پارسی و اویس را قرنی
عاشق دوست را زخلق مدان
در بحرین را مگو عدنی
روی پوشیده و برهنه بتن
مردگان را چه غم زبی کفنی
غزل عشق چون سراییدی
خارج از پردهای خویشتنی
عاقبت مطربان مجلس وصل
بنوازندت ای چو دف زدنی
دوست گوید بیا که با تو مرا
دوی یی نیست من توام تو منی
سیف فرغانی اندر (ین) کویست
با سگان همنشین زبی وطنی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای (که) تو جان جهانی و جهان جانی
گر بجان و بجهانت بخرند ارزانی
عشق تو مژده ور جان بحیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی
خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی
زآسمان گر بزمین در نگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو می مانی
ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی
ظاهر آنست که در باغ جمال کس نیست
خوبتر زین گل حسنی که تواش بستانی
از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی
شرمسارست توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست بجان افشانی
از چنین داد و ستد سود چه باشد چو بمن
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی
خسته تیغ غمت را ببلا بیم مکن
کشته را چند بشمشیر همی ترسانی
سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
گر بجان و بجهانت بخرند ارزانی
عشق تو مژده ور جان بحیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی
خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی
زآسمان گر بزمین در نگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو می مانی
ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی
ظاهر آنست که در باغ جمال کس نیست
خوبتر زین گل حسنی که تواش بستانی
از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی
شرمسارست توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست بجان افشانی
از چنین داد و ستد سود چه باشد چو بمن
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی
خسته تیغ غمت را ببلا بیم مکن
کشته را چند بشمشیر همی ترسانی
سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
در تن زنده یکی مرده بود زندانی
دل که او را نبود با تو تعلق جانی
ما برآنیم که تا آب روان در تن ماست
برنگیریم ز خاک در تو پیشانی
هرچه در وصف تو گویند و کنند اندیشه
آن همه دون حق تست و تو برتر زآنی
بدوسه نان که برین سفره خاک آلودست
نتوان کرد سگ کوی ترا مهمانی
نیکوان جای بگیسوی چو عنبر روبند
چون درآید سر زلف تو بمشک افشانی
تو بلب مرهم رنجوری و در حسرت آن
مرد بیمار فراق تو ز بی درمانی
جان بدادیم و برآنیم که حاصل نشود
دولت وصل تو ای دوست بدین آسانی
بر سر خوان وصالت بتناول نرسد
بخت پیر من درویش ز بی دندانی
گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد
گر بملک دو جهانت بخرند ارزانی
ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا
آن گروهند طلب کار که با ایشانی
من غلام توام و بنده شدند آزادان
هندوی چشم ترا ای مه ترکستانی
هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد
چون شود زنده بجانان چه غم از بی جانی
سیف فرغانی چندت بتواضع گوید
کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی
دل که او را نبود با تو تعلق جانی
ما برآنیم که تا آب روان در تن ماست
برنگیریم ز خاک در تو پیشانی
هرچه در وصف تو گویند و کنند اندیشه
آن همه دون حق تست و تو برتر زآنی
بدوسه نان که برین سفره خاک آلودست
نتوان کرد سگ کوی ترا مهمانی
نیکوان جای بگیسوی چو عنبر روبند
چون درآید سر زلف تو بمشک افشانی
تو بلب مرهم رنجوری و در حسرت آن
مرد بیمار فراق تو ز بی درمانی
جان بدادیم و برآنیم که حاصل نشود
دولت وصل تو ای دوست بدین آسانی
بر سر خوان وصالت بتناول نرسد
بخت پیر من درویش ز بی دندانی
گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد
گر بملک دو جهانت بخرند ارزانی
ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا
آن گروهند طلب کار که با ایشانی
من غلام توام و بنده شدند آزادان
هندوی چشم ترا ای مه ترکستانی
هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد
چون شود زنده بجانان چه غم از بی جانی
سیف فرغانی چندت بتواضع گوید
کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
کیست درین دور پیر اهل معانی
آنکه بهم جمع کرد عشق و جوانی
قربت معشوق از اهل عشق توان یافت
راه بود بی شک از صور بمعانی
گر تو چو شاهان برین بساط نشینی
نیست ترا خانه در حدود مکانی
در نفسی هرچه آن تست ببازی
درند بی ملک هر دو کون نمانی
نور امانت ز تو چنان بدرخشد
کآتش برق از خلال ابر دخانی
خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزای تو کند حیوانی
علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج
گویی اناالحق و نام خویش ندانی
همچو عروسان بچشم سر تو پیدا
رو بنمایند رازهای نهانی
جسم تو زآن سان سبک شود که تو گویی
برد بدن از جوار روح گرانی
فاتحه این حدیث دارد یک رنگ
ست جهت را بنور سبع مثانی
هرکه مرو را شناخت نیز نپرداخت
از عمل جان بعلمهای زبانی
گر خورد آب حیات زنده نگردد
دل که ندارد بدو تعلق جانی
من نرسیدم بدین مقام که گفتم
گر برسی تو سلام من برسانی
آنکه بهم جمع کرد عشق و جوانی
قربت معشوق از اهل عشق توان یافت
راه بود بی شک از صور بمعانی
گر تو چو شاهان برین بساط نشینی
نیست ترا خانه در حدود مکانی
در نفسی هرچه آن تست ببازی
درند بی ملک هر دو کون نمانی
نور امانت ز تو چنان بدرخشد
کآتش برق از خلال ابر دخانی
خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزای تو کند حیوانی
علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج
گویی اناالحق و نام خویش ندانی
همچو عروسان بچشم سر تو پیدا
رو بنمایند رازهای نهانی
جسم تو زآن سان سبک شود که تو گویی
برد بدن از جوار روح گرانی
فاتحه این حدیث دارد یک رنگ
ست جهت را بنور سبع مثانی
هرکه مرو را شناخت نیز نپرداخت
از عمل جان بعلمهای زبانی
گر خورد آب حیات زنده نگردد
دل که ندارد بدو تعلق جانی
من نرسیدم بدین مقام که گفتم
گر برسی تو سلام من برسانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
ای چون تو نبوده گل در هیچ گلستانی
آن کار چه کارست آن کو تازه کند جانی
گرچه نتوان گفتن می خوردن و خوش خفتن
در زیر درخت گل با چون تو گلستانی
کآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضایی
وآنجا ز حیا نبود بر بوسه نگهبانی
عاشق ز لب جانان خمری چو عسل نوشد
زاهد بترش رویی با سرکه خورد نانی
یک روز مرا گفتی کامت بدهم یک شب
سیراب کجا گردد این تشنه ببارانی
صاحب هوسان هریک نسبت بکسی دارند
چون من مگسی دارد چون تو شکرستانی
در خانه نشین ورنی بر روی فگن برقع
کآشفته شود ناگه شهر از چو تو سلطانی
با دشمن بذ گویم شد دوست رقیب تو
بهر تو روا دارم زاغی بزمستانی
گر سیف سرخو را اندر قدمت مالد
پای ملخی بخشد موری بسلیمانی
آن کار چه کارست آن کو تازه کند جانی
گرچه نتوان گفتن می خوردن و خوش خفتن
در زیر درخت گل با چون تو گلستانی
کآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضایی
وآنجا ز حیا نبود بر بوسه نگهبانی
عاشق ز لب جانان خمری چو عسل نوشد
زاهد بترش رویی با سرکه خورد نانی
یک روز مرا گفتی کامت بدهم یک شب
سیراب کجا گردد این تشنه ببارانی
صاحب هوسان هریک نسبت بکسی دارند
چون من مگسی دارد چون تو شکرستانی
در خانه نشین ورنی بر روی فگن برقع
کآشفته شود ناگه شهر از چو تو سلطانی
با دشمن بذ گویم شد دوست رقیب تو
بهر تو روا دارم زاغی بزمستانی
گر سیف سرخو را اندر قدمت مالد
پای ملخی بخشد موری بسلیمانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
ایا بحسن رخت را لوای سلطانی
بروی صورت زیبای حسن را جانی
خطیست بر رخ تو از مداد نورالله
نه از حروف مرکب چو خط پیشانی
من از لطافت جان تو چون کنم تعبیر
که جسم تو ز صفا عالمیست روحانی
ز بوستان جمال تو در سفال جهان
سپر غمیست ملون بهار ریحانی
برآن زمین که توی با تو مرد میدان نیست
بگوی مهر و مه این آسمان چوگانی
من از تو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سرخوانی
بسان نکته از یاد رفته باز آیم
ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی
چو مرغ سیر سوی آشیانه آیم باز
چو باز رفته گرم سوی خویشتن خوانی
مرا سخن ز تو در دل همی شود پیدا
که در درون من اندیشه وار پنهانی
بوصف صفحه رویت کتابها سازم
وگرچه روی ز من چون ورق بگردانی
من از تعصب دین دشمن ترا کافر
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی
غم تو در دل از آثار فیض رحمانست
چو خاطر ملکی در نفوس انسانی
بزیر پای درخت قد تو می خواهم
که همچو شاخ ببادی کنم سرافشانی
هوای چون تو پری روی در سر چو منی
بدست دیو بود خاتم سلیمانی
دل منست ز عالم حواله گاه غمت
حواله چند کنی گنج را بویرانی
همی خوهم که مرا از جهانیان باشد
فراغتی که تو داری ز سیف فرغانی
بروی صورت زیبای حسن را جانی
خطیست بر رخ تو از مداد نورالله
نه از حروف مرکب چو خط پیشانی
من از لطافت جان تو چون کنم تعبیر
که جسم تو ز صفا عالمیست روحانی
ز بوستان جمال تو در سفال جهان
سپر غمیست ملون بهار ریحانی
برآن زمین که توی با تو مرد میدان نیست
بگوی مهر و مه این آسمان چوگانی
من از تو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سرخوانی
بسان نکته از یاد رفته باز آیم
ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی
چو مرغ سیر سوی آشیانه آیم باز
چو باز رفته گرم سوی خویشتن خوانی
مرا سخن ز تو در دل همی شود پیدا
که در درون من اندیشه وار پنهانی
بوصف صفحه رویت کتابها سازم
وگرچه روی ز من چون ورق بگردانی
من از تعصب دین دشمن ترا کافر
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی
غم تو در دل از آثار فیض رحمانست
چو خاطر ملکی در نفوس انسانی
بزیر پای درخت قد تو می خواهم
که همچو شاخ ببادی کنم سرافشانی
هوای چون تو پری روی در سر چو منی
بدست دیو بود خاتم سلیمانی
دل منست ز عالم حواله گاه غمت
حواله چند کنی گنج را بویرانی
همی خوهم که مرا از جهانیان باشد
فراغتی که تو داری ز سیف فرغانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
تعالی الله چه رویست آن بنزهت چون گلستانی
درو حسن آن عمل کرده که در فردوس رضوانی
ترا روییست ای دلبر که چون تو در حدیث آیی
شکر در وی شود گویا چو بلبل در گلستانی
چو قد و زلف تو دیدم کنون روی ترا گویم
که خورشیدست بر سر وی و ماهی در شبستانی
نهاده از ملاحت خوان و از بهر غذای جان
درو از پسته یی کرده پر از شکر نمکدانی
بجان بوسی خرم از تو که بهر زندگی دل
لب لعلت نهان کرده است در هر بوسه یی جانی
رخ تو گوی حسن ای جان ببر از جمله خوبان
جهان میدان این کارست بهر چون تو سلطانی
چو رویت جلوه خود کرد جان در تن بتنگ آمد
چو گل بشکفت بر بلبل قفس شد همچو زندانی
منم بیمار عشق و تو شفا اندر نفس داری
بمن ده داروی وصلت که دیدم درد هجرانی
ز تو گر شربتی نوشم به از (صد) جام یک جرعه
ور از تو خلعتی پوشم به از صد سر گریبانی
اگر تیغ بلای خود کشی بر سیف فرغانی
نپیچد سر که می ارزد چنین عیدی بقربانی
پس از نقصان هجر تو کمال وصل دریابم
که کامل بعد از آن گردد که گیرد ماه نقصانی
دلم در بند زلف تست و دانی حال چون باشد
مسلمان را که در ماند بدست نامسلمانی
غمت را در دل درویش همچون زر نگه دارم
که باشد مر توانگر را (دفینش کنج ویرانی)
رخ تو شاه ترکانست و خالت حاجب هندو
بدل بردن از آنحضرت خطت آورده فرمانی
گرم از در فراز آیی بیا ای جان که چون سعدی
«برآنم گر تو بازآیی که در پایت کشم جانی »
بتیغ از تو نگردد دور مسکین سیف فرغانی
که هرگز منع نتوان کرد بلبل را ز بستانی
درو حسن آن عمل کرده که در فردوس رضوانی
ترا روییست ای دلبر که چون تو در حدیث آیی
شکر در وی شود گویا چو بلبل در گلستانی
چو قد و زلف تو دیدم کنون روی ترا گویم
که خورشیدست بر سر وی و ماهی در شبستانی
نهاده از ملاحت خوان و از بهر غذای جان
درو از پسته یی کرده پر از شکر نمکدانی
بجان بوسی خرم از تو که بهر زندگی دل
لب لعلت نهان کرده است در هر بوسه یی جانی
رخ تو گوی حسن ای جان ببر از جمله خوبان
جهان میدان این کارست بهر چون تو سلطانی
چو رویت جلوه خود کرد جان در تن بتنگ آمد
چو گل بشکفت بر بلبل قفس شد همچو زندانی
منم بیمار عشق و تو شفا اندر نفس داری
بمن ده داروی وصلت که دیدم درد هجرانی
ز تو گر شربتی نوشم به از (صد) جام یک جرعه
ور از تو خلعتی پوشم به از صد سر گریبانی
اگر تیغ بلای خود کشی بر سیف فرغانی
نپیچد سر که می ارزد چنین عیدی بقربانی
پس از نقصان هجر تو کمال وصل دریابم
که کامل بعد از آن گردد که گیرد ماه نقصانی
دلم در بند زلف تست و دانی حال چون باشد
مسلمان را که در ماند بدست نامسلمانی
غمت را در دل درویش همچون زر نگه دارم
که باشد مر توانگر را (دفینش کنج ویرانی)
رخ تو شاه ترکانست و خالت حاجب هندو
بدل بردن از آنحضرت خطت آورده فرمانی
گرم از در فراز آیی بیا ای جان که چون سعدی
«برآنم گر تو بازآیی که در پایت کشم جانی »
بتیغ از تو نگردد دور مسکین سیف فرغانی
که هرگز منع نتوان کرد بلبل را ز بستانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
درتو، زهی صورت تو گنج معانی،
لطف الهی خزینه ییست نهانی
در صفت صورت تو لال بماند
ناطقه را گر زبان شوند معانی
هرکه ترا بر زمین بدید ندارد
بهر مه وخور بآسمان نگرانی
روح کند کام خویش خوش چوتو مارا
ذوق لب خود ببوسه یی بچشانی
پیش دهانت زشرم لب نگشاید
پسته که معروف شد بچرب زبانی
نزد تن تو که همچو روح لطیفست
جان شده منسوب چون بدن بگرانی
با غم عشقت چو برق می زند آتش
دود نفسهای من در ابر دخانی
هردو جهان گر بمن دهی نستانم
گرتو یکی دم مرا زمن بستانی
مرد چو در کار عشق تو نشود پیر
جانش گرفتار مرگ به بجوانی
سیف بجستن برو ظفر نتوان یافت
لیک بجستن بکن هر آنچه توانی
گام زن وراه رو بحسن ارادت
تا سر خود را بپای دوست رسانی
لطف الهی خزینه ییست نهانی
در صفت صورت تو لال بماند
ناطقه را گر زبان شوند معانی
هرکه ترا بر زمین بدید ندارد
بهر مه وخور بآسمان نگرانی
روح کند کام خویش خوش چوتو مارا
ذوق لب خود ببوسه یی بچشانی
پیش دهانت زشرم لب نگشاید
پسته که معروف شد بچرب زبانی
نزد تن تو که همچو روح لطیفست
جان شده منسوب چون بدن بگرانی
با غم عشقت چو برق می زند آتش
دود نفسهای من در ابر دخانی
هردو جهان گر بمن دهی نستانم
گرتو یکی دم مرا زمن بستانی
مرد چو در کار عشق تو نشود پیر
جانش گرفتار مرگ به بجوانی
سیف بجستن برو ظفر نتوان یافت
لیک بجستن بکن هر آنچه توانی
گام زن وراه رو بحسن ارادت
تا سر خود را بپای دوست رسانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
ایا بحسن رخت را لوای سلطانی
بروی صورت زیبای حسن را جانی
فراز کرسی افلاک شاه خورشیدست
خلیفه رخ تو بر سریر سلطانی
خطیست بر رخ تو از مداد نورالله
نه از حروف مرکب، چو خط پیشانی
برآن زمین که تویی با تو مرد میدان نیست
بگوی مهر ومه این آسمان چوگانی
من ازلطافت جان تو چون کنم تعبیر
که جسم تو زصفا عالمیست روحانی
دل منست زعالم حواله گاه غمت
حواله چند کنی گنج را بویرانی
غم تو در دل از آثار فیض رحمانست
چو خاطر ملکی در نفوس انسانی
من از تعصب دین دشمن ترا کافر
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی
هوای چون تو پری روی در سر چومنی
بدست دیو بود خاتم سلیمانی
مرا سخن زتو در دل همی شود پیدا
که در درون من اندیشه وار پنهانی
من ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سر خوانی
بسان نکته از یاد رفته بازآیم
ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی
بشرح صفحه رویت کتابها سازم
وگرچه زمن چون ورق بگردانی
فدای (تو)چه نکردند جان گران جانان
بهر بها که ترا می خرند ارزانی
همی خوهم که مرا از جهانیان باشد
فراغتی که تو داری زسیف فرغانی
بروی صورت زیبای حسن را جانی
فراز کرسی افلاک شاه خورشیدست
خلیفه رخ تو بر سریر سلطانی
خطیست بر رخ تو از مداد نورالله
نه از حروف مرکب، چو خط پیشانی
برآن زمین که تویی با تو مرد میدان نیست
بگوی مهر ومه این آسمان چوگانی
من ازلطافت جان تو چون کنم تعبیر
که جسم تو زصفا عالمیست روحانی
دل منست زعالم حواله گاه غمت
حواله چند کنی گنج را بویرانی
غم تو در دل از آثار فیض رحمانست
چو خاطر ملکی در نفوس انسانی
من از تعصب دین دشمن ترا کافر
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی
هوای چون تو پری روی در سر چومنی
بدست دیو بود خاتم سلیمانی
مرا سخن زتو در دل همی شود پیدا
که در درون من اندیشه وار پنهانی
من ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سر خوانی
بسان نکته از یاد رفته بازآیم
ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی
بشرح صفحه رویت کتابها سازم
وگرچه زمن چون ورق بگردانی
فدای (تو)چه نکردند جان گران جانان
بهر بها که ترا می خرند ارزانی
همی خوهم که مرا از جهانیان باشد
فراغتی که تو داری زسیف فرغانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
زاندیشه تو که هست جان در وی
دل چون قفس است و طوطیان در وی
در نعت تواند طوطیان یک یک
همچو لب تو شکر فشان در وی
هر دل که غم تو اندرو نبود
مرده شمرش که نیست جان در وی
از هر دو جهان نشان نمی گیرد
آن دل که تست یک نشان در وی
هرنکته زعلم این چنین عاشق
در تست هزار بحروکان در وی
عرشیست علیه استوی الرحمن
نی چون فلکست واختران در وی
من ازسخن تو لب بهم گیرم
چون کار نمی کند زبان در وی
در ذکر معانی تو می باید
لفظی زگهر هزار کان در وی
آنجا که مقام عاشقان تست
نازل چو زمین شد آسمان در وی
در بحر غمت که بی کنارست آن
ماییم فتاده تا میان در وی
مارا وترا ازین جهان ای جان
هرچند که کردم امتحان در وی
جانیست زحزن عالمی با او
روییست زحسن یک جهای در وی
گر جان منست دلپذیرم نیست
هرچیز(که) ازتو نیست آن در وی
در وصف تو شعر سیف فرغانی
دریست کشیده ریسمان در وی
دل چون قفس است و طوطیان در وی
در نعت تواند طوطیان یک یک
همچو لب تو شکر فشان در وی
هر دل که غم تو اندرو نبود
مرده شمرش که نیست جان در وی
از هر دو جهان نشان نمی گیرد
آن دل که تست یک نشان در وی
هرنکته زعلم این چنین عاشق
در تست هزار بحروکان در وی
عرشیست علیه استوی الرحمن
نی چون فلکست واختران در وی
من ازسخن تو لب بهم گیرم
چون کار نمی کند زبان در وی
در ذکر معانی تو می باید
لفظی زگهر هزار کان در وی
آنجا که مقام عاشقان تست
نازل چو زمین شد آسمان در وی
در بحر غمت که بی کنارست آن
ماییم فتاده تا میان در وی
مارا وترا ازین جهان ای جان
هرچند که کردم امتحان در وی
جانیست زحزن عالمی با او
روییست زحسن یک جهای در وی
گر جان منست دلپذیرم نیست
هرچیز(که) ازتو نیست آن در وی
در وصف تو شعر سیف فرغانی
دریست کشیده ریسمان در وی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
چو دست و روی بشویی ودر نماز شوی
دل از دو کون بشو تا محل راز شوی
درین مغاک که خاکش بخون بیالودند
در آب دست مزن ورنه بی نماز شوی
ز فرعها که درین بوستان گلی دارند
بدوز چشم نظر تا باصل باز شوی
اگر نیاز بحضرت بری بیک نظرت
چنان کند که ز کونین بی نیاز شوی
چو دوست کرد نظر در تو بعد ازآن رضوان
اگر بخلد برین خواندت بناز شوی
وگر بمجلس مستان عشق خوانندت
سزد که بردر ایشان باهتزاز شوی
چراغ دولت خود برفروزی ار چون شمع
درآن میانه شبی نیم خورد گاز شوی
بنزد دوست که محمود اوست در عالم
بحسن سابقه محبوب چون ایاز شوی
بنفشه وار درین باغ سیف فرغانی
شکسته باشی چون سرو سرفراز شوی
ززهد خشک دل سرد تو چو یخ بفسرد
زسوز عشق چو خورشید یخ گداز شوی
سرت بپایه مردان کجا رسد بی عشق
وگرچه چون امل غافلان دراز شوی
دل از دو کون بشو تا محل راز شوی
درین مغاک که خاکش بخون بیالودند
در آب دست مزن ورنه بی نماز شوی
ز فرعها که درین بوستان گلی دارند
بدوز چشم نظر تا باصل باز شوی
اگر نیاز بحضرت بری بیک نظرت
چنان کند که ز کونین بی نیاز شوی
چو دوست کرد نظر در تو بعد ازآن رضوان
اگر بخلد برین خواندت بناز شوی
وگر بمجلس مستان عشق خوانندت
سزد که بردر ایشان باهتزاز شوی
چراغ دولت خود برفروزی ار چون شمع
درآن میانه شبی نیم خورد گاز شوی
بنزد دوست که محمود اوست در عالم
بحسن سابقه محبوب چون ایاز شوی
بنفشه وار درین باغ سیف فرغانی
شکسته باشی چون سرو سرفراز شوی
ززهد خشک دل سرد تو چو یخ بفسرد
زسوز عشق چو خورشید یخ گداز شوی
سرت بپایه مردان کجا رسد بی عشق
وگرچه چون امل غافلان دراز شوی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
نگاری کز رخ چون مه کند بر نیکوان شاهی
بهشتست او که اندر وی بیابی هرچه می خواهی
اگرچه عاشقانش را بهشت اندر نظر ناید
غلام هندوند اورا همه ترکان خرگاهی
ایا دنیا زتو گلشن بعشق تست جان درتن
رخ پرنور تو روشن بنور صبغت اللهی
جفا باعاشقان کم کن که مر سلطان ظالم را
درازی باشد اندر دست واندر عمر کوتاهی
الا ای طالب صادق اگر بر وی شدی عاشق
کنون می ران که براسبی کنون می رو که بر راهی
چو داد بندگی دادی ستاندی خط آزادی
کنون مطلق که در بندی کنون رسته که درچاهی
ازو او را خوه ای مسکین چو او داری همه داری
زدریا در طلب زیرا زجو حاصل شود ماهی
وگر اورا همی خواهی ببر پیوند خود ازخود
چو دربارت گهر باشد مکن با دزد همراهی
بپای عقل خود نتوان طریق عشق او رفتن
که نتوان زرگری کردن بدست افزار جولاهی
برو ای سیف فرغانی زمانی دور شو از خود
دمی کزخویشتن دوری زنزدیکان درگاهی
بهشتست او که اندر وی بیابی هرچه می خواهی
اگرچه عاشقانش را بهشت اندر نظر ناید
غلام هندوند اورا همه ترکان خرگاهی
ایا دنیا زتو گلشن بعشق تست جان درتن
رخ پرنور تو روشن بنور صبغت اللهی
جفا باعاشقان کم کن که مر سلطان ظالم را
درازی باشد اندر دست واندر عمر کوتاهی
الا ای طالب صادق اگر بر وی شدی عاشق
کنون می ران که براسبی کنون می رو که بر راهی
چو داد بندگی دادی ستاندی خط آزادی
کنون مطلق که در بندی کنون رسته که درچاهی
ازو او را خوه ای مسکین چو او داری همه داری
زدریا در طلب زیرا زجو حاصل شود ماهی
وگر اورا همی خواهی ببر پیوند خود ازخود
چو دربارت گهر باشد مکن با دزد همراهی
بپای عقل خود نتوان طریق عشق او رفتن
که نتوان زرگری کردن بدست افزار جولاهی
برو ای سیف فرغانی زمانی دور شو از خود
دمی کزخویشتن دوری زنزدیکان درگاهی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالایی
که حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آرایی
مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داری
دلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سودایی
بهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانی
کزین سان موج انده را دلی باید چو دریایی
ایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزی
ایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیمایی
بشیرینی سخن ما را زبانت صید کرد آری
تو صیاد مگس گیری و دام تست حلوایی
سماع نامت ای دلبر مرا کردست سرگردان
بیادستی بزن تا من ز خود بیرون نهم پایی
اگر ملک دو عالم را بمن بخشی یقین می دان
که نپسندم اقامت را برون از کوی تو جایی
ببخت خویش و رای تو توان اندر تو پیوستن
کجا باشد چنان بخت و کیت افتد چنین رایی
چو وصلت آرزو دارم نخواهم زیستن بی تو
روا داری که من مسکین بمیرم در تمنایی
نمی دانم بدین طالع بروز وصل چون آرد
شب هجران لیلی را چو مجنون ناشیکبایی
بجز عاشق نبیند کس جمال روی جانان را
نمودن کار خورشیدست و دیدن کار بینایی
عزیز مصر نشناسد که او را کیست در خانه
کمال حسن یوسف را نداند جز زلیخایی
چو سعدی سیف فرغانی جهان را عذر می گوید
نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبایی
که حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آرایی
مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داری
دلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سودایی
بهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانی
کزین سان موج انده را دلی باید چو دریایی
ایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزی
ایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیمایی
بشیرینی سخن ما را زبانت صید کرد آری
تو صیاد مگس گیری و دام تست حلوایی
سماع نامت ای دلبر مرا کردست سرگردان
بیادستی بزن تا من ز خود بیرون نهم پایی
اگر ملک دو عالم را بمن بخشی یقین می دان
که نپسندم اقامت را برون از کوی تو جایی
ببخت خویش و رای تو توان اندر تو پیوستن
کجا باشد چنان بخت و کیت افتد چنین رایی
چو وصلت آرزو دارم نخواهم زیستن بی تو
روا داری که من مسکین بمیرم در تمنایی
نمی دانم بدین طالع بروز وصل چون آرد
شب هجران لیلی را چو مجنون ناشیکبایی
بجز عاشق نبیند کس جمال روی جانان را
نمودن کار خورشیدست و دیدن کار بینایی
عزیز مصر نشناسد که او را کیست در خانه
کمال حسن یوسف را نداند جز زلیخایی
چو سعدی سیف فرغانی جهان را عذر می گوید
نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همی باش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
بتو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوبست در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان می کند از تو گدایی
مرادی نرگس مست تو می گفت
منم بیمار تو نالان چرایی
بدو گفتم از آن نالم که هرسال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها می کنم مدحت سرایی
طبیعت عنصری عقلم لبیبی
دلم هست انوری دیده سنایی
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم ببلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموختستیم
ز بلبل مهر و از گل بی وفایی
ترا این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همی باش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
بتو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوبست در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان می کند از تو گدایی
مرادی نرگس مست تو می گفت
منم بیمار تو نالان چرایی
بدو گفتم از آن نالم که هرسال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها می کنم مدحت سرایی
طبیعت عنصری عقلم لبیبی
دلم هست انوری دیده سنایی
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم ببلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموختستیم
ز بلبل مهر و از گل بی وفایی
ترا این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
تو قبله دل وجانی چو روی بنمایی
بطوع سجده کنندت بتان یغمایی
تو آفتابی واین هست حجتی روشن
که درتو خیره شود دیده تماشایی
بوصف حسن تو لایق نباشد ار گویم
بنفشه زلفی وگل روی وسرو بالایی
ز روی پرده برانداز تا جهانی را
بهار وار بگل سربسر بیارایی
چگونه باتو دگر عشق من کمی گیرد
که لحظه لحظه تو در حسن می بیفزایی
بدست عشق درافگند همچو مرغ بدام
کمند عشق تو هر جا دلیست سودایی
برآستان تو هستند عاشقان چندان
که پای بر سر خود می نهم زبی جایی
بلطف بر سر وقت من آ که در طلبت
زپا درآمدم وتو بدست می نایی
بهجر دور نیم ازتو زآنکه هر نفسم
چو فکر در دل ودر دیده ای چو بینایی
اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم
که روز وشب غم تو من خورم بتنهایی
در آمدن زدر دوست سیف فرغانی
میسرت نشود تا زخود برون نایی
بطوع سجده کنندت بتان یغمایی
تو آفتابی واین هست حجتی روشن
که درتو خیره شود دیده تماشایی
بوصف حسن تو لایق نباشد ار گویم
بنفشه زلفی وگل روی وسرو بالایی
ز روی پرده برانداز تا جهانی را
بهار وار بگل سربسر بیارایی
چگونه باتو دگر عشق من کمی گیرد
که لحظه لحظه تو در حسن می بیفزایی
بدست عشق درافگند همچو مرغ بدام
کمند عشق تو هر جا دلیست سودایی
برآستان تو هستند عاشقان چندان
که پای بر سر خود می نهم زبی جایی
بلطف بر سر وقت من آ که در طلبت
زپا درآمدم وتو بدست می نایی
بهجر دور نیم ازتو زآنکه هر نفسم
چو فکر در دل ودر دیده ای چو بینایی
اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم
که روز وشب غم تو من خورم بتنهایی
در آمدن زدر دوست سیف فرغانی
میسرت نشود تا زخود برون نایی