عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
ای ستم کرده همیشه با وفاداران خویش
گر کنی عیبی نباشد یاری یاران خویش
چون نمی خسبند عشاقت که بینندت بخواب
خویشتن را جلوه کن بر چشم بیداران خویش
هر یکی ماهی شوند ار ذره یی پیدا کنی
آفتاب روی خود را بر هواداران خویش
طالبان هر سوی پویانند لیکن بی خبر
ز آنکه تو خود همنشینی با طلب کاران خویش
تو طبیب عاشقانی عاشقان بیمار تو
بی شفابخشی نخواهی مرگ بیماران خویش
یا سزاوار وصال تو نیند این بی دلان
یا نمی خواهد دلت شادی غمخواران خویش
در بهای وصل خود زین مفلسان جز جان مخواه
چون تو غارت کرده ای مال خریداران خویش
حکم هشیاران کنی کز دست رندان می خورند
گر تو ای شیرین ببینی شور می خواران خویش
بی قراری مرا حاجت بمی نبود که تو
برده ای ز آن چشم مست آرام هشیاران خویش
ای بعشق آتش زده درمن، بآب وصل تو
همچو خاک تشنه ام، بر من فشان باران خویش
بر سر بازار عشقت سیف فرغانی ببست
از متاع نظم خود دکان همکاران خویش
گر کنی عیبی نباشد یاری یاران خویش
چون نمی خسبند عشاقت که بینندت بخواب
خویشتن را جلوه کن بر چشم بیداران خویش
هر یکی ماهی شوند ار ذره یی پیدا کنی
آفتاب روی خود را بر هواداران خویش
طالبان هر سوی پویانند لیکن بی خبر
ز آنکه تو خود همنشینی با طلب کاران خویش
تو طبیب عاشقانی عاشقان بیمار تو
بی شفابخشی نخواهی مرگ بیماران خویش
یا سزاوار وصال تو نیند این بی دلان
یا نمی خواهد دلت شادی غمخواران خویش
در بهای وصل خود زین مفلسان جز جان مخواه
چون تو غارت کرده ای مال خریداران خویش
حکم هشیاران کنی کز دست رندان می خورند
گر تو ای شیرین ببینی شور می خواران خویش
بی قراری مرا حاجت بمی نبود که تو
برده ای ز آن چشم مست آرام هشیاران خویش
ای بعشق آتش زده درمن، بآب وصل تو
همچو خاک تشنه ام، بر من فشان باران خویش
بر سر بازار عشقت سیف فرغانی ببست
از متاع نظم خود دکان همکاران خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ای ز عشقت مهر و مه سرگشته در گردون خویش
وی ببویت روز و شب آواره در هامون خویش
در هوای عشق تو چون ذره زآن گردان شدم
کآفتاب حسن تو می تابد از گردون خویش
در پس جلباب شب هر صبح روشن رو کنی
آفتاب تیره ار از ماه روزافزون خویش
از گریبان افق پیداست کز عشقت مدام
آسمان دامن کشان می گردد اندر خون خویش
یار صاحب حسن و ما در دست او چون آینه
چون ببیند آینه شاهد بود مفتون خویش
تند باشد شاهدی کآگه بود از حسن خود
صعب باشد عشق چون لیلی شود مجنون خویش
عاشقان را در درون شمع است و شاهد رو ولیک
چون توان کردن صفت از شاهد بیچون خویش
کفر باشد مرد را بیرون شدن از اندرون
گر هزاران شمع و شاهد بیند از بیرون خویش
نور گیرد دم بدم هر ذره از خورشید خود
فیض یابد بی گمان هر قطره از جیحون خویش
روی او کآفاق روشن زوست، هرشب می کند
چشم را خیره ز پرتوهای گوناگون خویش
چون غلام عشق گشتی و شد آزاد از دو کون
پس مبارک بنده یی در خدمت میمون خویش
عاشق رویش اگر موزون نباشد گو مباش
زآنکه ناموزون او بودن به از موزون خویش
مر ترا فرعون او بودن به از موسی خود
مر ترا هامان او بودن به از هارون خویش
وی ببویت روز و شب آواره در هامون خویش
در هوای عشق تو چون ذره زآن گردان شدم
کآفتاب حسن تو می تابد از گردون خویش
در پس جلباب شب هر صبح روشن رو کنی
آفتاب تیره ار از ماه روزافزون خویش
از گریبان افق پیداست کز عشقت مدام
آسمان دامن کشان می گردد اندر خون خویش
یار صاحب حسن و ما در دست او چون آینه
چون ببیند آینه شاهد بود مفتون خویش
تند باشد شاهدی کآگه بود از حسن خود
صعب باشد عشق چون لیلی شود مجنون خویش
عاشقان را در درون شمع است و شاهد رو ولیک
چون توان کردن صفت از شاهد بیچون خویش
کفر باشد مرد را بیرون شدن از اندرون
گر هزاران شمع و شاهد بیند از بیرون خویش
نور گیرد دم بدم هر ذره از خورشید خود
فیض یابد بی گمان هر قطره از جیحون خویش
روی او کآفاق روشن زوست، هرشب می کند
چشم را خیره ز پرتوهای گوناگون خویش
چون غلام عشق گشتی و شد آزاد از دو کون
پس مبارک بنده یی در خدمت میمون خویش
عاشق رویش اگر موزون نباشد گو مباش
زآنکه ناموزون او بودن به از موزون خویش
مر ترا فرعون او بودن به از موسی خود
مر ترا هامان او بودن به از هارون خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
یار بر من در فشاند از لؤلوی مکنون خویش
طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش
زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد
کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش
گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست
مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش
ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع
عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش
هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش
گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش
ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک
این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش
هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش
آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش
حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش
زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت
چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش
از متاع دیگران بازار خویش آراستی
زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش
اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند
صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش
ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز
گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش
از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش
چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا
سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش
زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد
کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش
گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست
مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش
ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع
عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش
هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش
گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش
ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک
این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش
هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش
آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش
حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش
زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت
چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش
از متاع دیگران بازار خویش آراستی
زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش
اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند
صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش
ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز
گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش
از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش
چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا
سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
نظر کن روی آن دلبر ببین شمع
که عالم پر ز نورست از چنین شمع
چراغ وهم بنشان وز سر سوز
چو پروانه بزن خود را برین شمع
چه پوشی آتش عشقش بدامن
چه می داری نهان در آستین شمع
شعاع عشق اگر بر جانت افتد
جهان روشن کنی ای نازنین شمع
اگر با سوز عشقش هم نشینی
سبب را بس بود آن همنشین شمع
بهجران بنده ماند از خدمتت دور
بآتش شد جدا از انگبین شمع
مکان از روشنی چون روز گردد
بشب چون گشت با آتش قرین شمع
ایا خورشید پیش نور رویت
چو پیش حور در خلد برین شمع
ز تو دیوانه می خوانندم آری
بجز نامی نگیرد از نگین شمع
چراغ آسمان آنگه دهد نور
که رویت برفروزد در زمین شمع
برافگن پرده تا دلهای مرده
برافروزند از آن نور مبین شمع
که بهر مجلس ما بی دلان است
ترا بر رخ چراغ و بر جبین شمع
بعشقت سیف فرغانی بسی سوخت
نشد از بهر پروانه حزین شمع
که عالم پر ز نورست از چنین شمع
چراغ وهم بنشان وز سر سوز
چو پروانه بزن خود را برین شمع
چه پوشی آتش عشقش بدامن
چه می داری نهان در آستین شمع
شعاع عشق اگر بر جانت افتد
جهان روشن کنی ای نازنین شمع
اگر با سوز عشقش هم نشینی
سبب را بس بود آن همنشین شمع
بهجران بنده ماند از خدمتت دور
بآتش شد جدا از انگبین شمع
مکان از روشنی چون روز گردد
بشب چون گشت با آتش قرین شمع
ایا خورشید پیش نور رویت
چو پیش حور در خلد برین شمع
ز تو دیوانه می خوانندم آری
بجز نامی نگیرد از نگین شمع
چراغ آسمان آنگه دهد نور
که رویت برفروزد در زمین شمع
برافگن پرده تا دلهای مرده
برافروزند از آن نور مبین شمع
که بهر مجلس ما بی دلان است
ترا بر رخ چراغ و بر جبین شمع
بعشقت سیف فرغانی بسی سوخت
نشد از بهر پروانه حزین شمع
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده
زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی
زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق
چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق
ورای عشق خرابیست تاسرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلام وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین
چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی
ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده
زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی
زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق
چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق
ورای عشق خرابیست تاسرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلام وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین
چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی
ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گربشنوی که ناله کند دردمند عشق
عیبش مکن اگرچه نباشی نژند عشق
درجان چو نور عشق نداری دلیت نیست
زیرا که پای دل بود ازبهر بند عشق
رختی است بهر منزل جانها گلیم فقر
رخشی است بهر رستم دلها سمند عشق
داروی جان و مرحم دلهای خسته اند
قومی بتیر غمزه او دردمند عشق
دامن ز خود فشانده و دست اندر آستین
پای از جهان برون و سر اندر کمند عشق
چون خوشه کوب خورده گاو جهان نیند
زآن کرده اند دانه دل را سپند عشق
جاه رفیع دنیی دون آرزو کنی
با پست همتان ننشیند بلند عشق
چندانکه کار تو بپسند تو می رود
می دان که خدمتی زتو ناید پسند عشق
عشقت ز زحمت دو جهان باز می خرد
بفروش هرچه داری و بنیوش پند عشق
اینست کار او که ببرد ترا زتو
واصل شوی چو صبر کنی برگزند عشق
ای تلخ کام هستی خود مانده همچو سیف
گر خوش دلی خوهی بدهان گیر قند عشق
عیبش مکن اگرچه نباشی نژند عشق
درجان چو نور عشق نداری دلیت نیست
زیرا که پای دل بود ازبهر بند عشق
رختی است بهر منزل جانها گلیم فقر
رخشی است بهر رستم دلها سمند عشق
داروی جان و مرحم دلهای خسته اند
قومی بتیر غمزه او دردمند عشق
دامن ز خود فشانده و دست اندر آستین
پای از جهان برون و سر اندر کمند عشق
چون خوشه کوب خورده گاو جهان نیند
زآن کرده اند دانه دل را سپند عشق
جاه رفیع دنیی دون آرزو کنی
با پست همتان ننشیند بلند عشق
چندانکه کار تو بپسند تو می رود
می دان که خدمتی زتو ناید پسند عشق
عشقت ز زحمت دو جهان باز می خرد
بفروش هرچه داری و بنیوش پند عشق
اینست کار او که ببرد ترا زتو
واصل شوی چو صبر کنی برگزند عشق
ای تلخ کام هستی خود مانده همچو سیف
گر خوش دلی خوهی بدهان گیر قند عشق
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
دلم ببوسه شکر خواست زآن لب چو عقیق
ولیک نیست مرا دولت وترا توفیق
بکارگاه جمال تو در همی سازند
سمن ببوی بنفشه شکر برنگ عقیق
مدام مستم چون ریخت ساقی جنت
شراب عشق توم در دل چو جام رقیق
مراست سوی تو ای رشک ماه ذره دلیل
مراست در رهت ای آفتاب سایه رفیق
در وصال طلب می کند چو ماهی آب
دل صدف صفتم ای غم تو بحر عمیق
بهشت وصل بیارای وجلوه کن دیدار
کز اهل رحمتم، ای هجرتو عذاب حریق
چومرغ در قفس وهمچو ماهی اندر دام
همی تپد دل تنگم درین گرفته مضیق
شکر بلعل تو نسبت همی کند خود را
ولی چه نسبت دردی خمر را برحیق
حدیث بنده زتأثیر عشق نظم گرفت
بآسیا چو رسد مغزگندم است دقیق
اگر چه خال و خط وزلف وروست ترکیبش
درو مجاز نباشد گرش کنی تحقیق
زطعن کس مکن اندیشه سیف فرغانی
زقطره غم نخورد هرکه شد ببحر غریق
ولیک نیست مرا دولت وترا توفیق
بکارگاه جمال تو در همی سازند
سمن ببوی بنفشه شکر برنگ عقیق
مدام مستم چون ریخت ساقی جنت
شراب عشق توم در دل چو جام رقیق
مراست سوی تو ای رشک ماه ذره دلیل
مراست در رهت ای آفتاب سایه رفیق
در وصال طلب می کند چو ماهی آب
دل صدف صفتم ای غم تو بحر عمیق
بهشت وصل بیارای وجلوه کن دیدار
کز اهل رحمتم، ای هجرتو عذاب حریق
چومرغ در قفس وهمچو ماهی اندر دام
همی تپد دل تنگم درین گرفته مضیق
شکر بلعل تو نسبت همی کند خود را
ولی چه نسبت دردی خمر را برحیق
حدیث بنده زتأثیر عشق نظم گرفت
بآسیا چو رسد مغزگندم است دقیق
اگر چه خال و خط وزلف وروست ترکیبش
درو مجاز نباشد گرش کنی تحقیق
زطعن کس مکن اندیشه سیف فرغانی
زقطره غم نخورد هرکه شد ببحر غریق
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مرا که در تن بی قوتست جانی خشک
زعشق دیده تر دارم ودهانی خشک
ترا بمثل من ای دوست میل چون باشد
که حاصلم همه چشمی ترست وجانی خشک
زچشم بر رخم از عشق آن دو لاله تر
مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک
درو زسیل بلایی بترس اگر یابی
زآب دیده من بر زمین مکانی خشک
اگر لب ودهن من (ببوسه)تر نکنی
بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟
بر توانگر و درویش شکر کم گوید
گدا چو از در حاتم رود بنانی خشک
بآب لطف تو نانم چوتر نشد کردم
همای وار قناعت باستخوانی خشک
زخون دیده وسوز جگر چو مرغابی
منم بدام زمانی تر وزمانی خشک
زسوز عشق رخ زرد واشک رنگینم
بسان آبی تر دان ونار دانی خشک
سحاب وار باشکی کنم جهانی تر
چو آفتاب بتابی کنم جهانی خشک
زآه گرمم در چشمه دهان آبی
نماند تا بزبان تر کنم لبانی خشک
مرا بوصل خود ای میوه دل آبی ده
ازآنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک
میان زمره عشاق سیف فرغانی
چو بر کناره با مست ناودانی خشک
زعشق دیده تر دارم ودهانی خشک
ترا بمثل من ای دوست میل چون باشد
که حاصلم همه چشمی ترست وجانی خشک
زچشم بر رخم از عشق آن دو لاله تر
مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک
درو زسیل بلایی بترس اگر یابی
زآب دیده من بر زمین مکانی خشک
اگر لب ودهن من (ببوسه)تر نکنی
بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟
بر توانگر و درویش شکر کم گوید
گدا چو از در حاتم رود بنانی خشک
بآب لطف تو نانم چوتر نشد کردم
همای وار قناعت باستخوانی خشک
زخون دیده وسوز جگر چو مرغابی
منم بدام زمانی تر وزمانی خشک
زسوز عشق رخ زرد واشک رنگینم
بسان آبی تر دان ونار دانی خشک
سحاب وار باشکی کنم جهانی تر
چو آفتاب بتابی کنم جهانی خشک
زآه گرمم در چشمه دهان آبی
نماند تا بزبان تر کنم لبانی خشک
مرا بوصل خود ای میوه دل آبی ده
ازآنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک
میان زمره عشاق سیف فرغانی
چو بر کناره با مست ناودانی خشک
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
ای نرگس تو مست و لب تو شراب رنگ
گل در چمن ز روی تو کرد اکتساب رنگ
من تشنه وصال توام لطف کن مرا
سیراب بوسه کن بلبان شراب رنگ
تو رنگ روی خود بنقاب از رهی مپوش
کز روی تو اثر کند اندر نقاب رنگ
گر پرتوی ز روی تو بر آسمان فتد
گیرد ز عکس او چو شفق آفتاب رنگ
چون گل ببوی من همه آفاق خوش شود
گر من چو میوه گیرم از آن ماهتاب رنگ
ما را بتست نسبت و همچون تو نیستیم
گل رنگ دارد و نبود در گلاب رنگ
اجزای خاک و آب چو وارست بعد از آن
دیگر بذات او نگرفت انتساب رنگ
ما را دلی پر آتش سوداست تا ترا
پیراهن از هواست بر اندام آب رنگ
مطلوب عاشقان ز سخن ذوق نام تست
مقصود تشنگان نبود از جلاب رنگ
گل در چمن ز روی تو کرد اکتساب رنگ
من تشنه وصال توام لطف کن مرا
سیراب بوسه کن بلبان شراب رنگ
تو رنگ روی خود بنقاب از رهی مپوش
کز روی تو اثر کند اندر نقاب رنگ
گر پرتوی ز روی تو بر آسمان فتد
گیرد ز عکس او چو شفق آفتاب رنگ
چون گل ببوی من همه آفاق خوش شود
گر من چو میوه گیرم از آن ماهتاب رنگ
ما را بتست نسبت و همچون تو نیستیم
گل رنگ دارد و نبود در گلاب رنگ
اجزای خاک و آب چو وارست بعد از آن
دیگر بذات او نگرفت انتساب رنگ
ما را دلی پر آتش سوداست تا ترا
پیراهن از هواست بر اندام آب رنگ
مطلوب عاشقان ز سخن ذوق نام تست
مقصود تشنگان نبود از جلاب رنگ
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
ای سجده کرده پیش جمالت بت چگل
مطلوب خلق عالم ومحبوب اهل دل
هم شهد از حلاوت گفتار تو برشک
هم حسن از طراوت رخسارتو خجل
علم ازل تواتر انوار تو بجان
ملک ابد تعلق غمهای تو بدل
خاصیتی است عشق ترا بر خلاف رسم
ینجی لمن یعذب یهدی لمن یضل
زین عام را خبر نه که خاص از برای تست
تأثیرلطف صنع یدالله در آب وگل
باشد وجود تو قلم صنع را مداد
یک یک حروف کون بهم گشت متصل
مانند تو در انجم وافلاک کس ندید
مجموعه یی بر انفس وآفاق مشتمل
مصباح ماه را شده چون شمع آفتاب
مشکاة نور روشن از آن روی مشتعل
از مکتب فقیر تو گردون خوهد زکات
با نعمت گدای تو قارون بود مقل
گر وصل دوست می طلبی زینهار سیف
پیوند هر دو کون ز خاطر فرو گسل
مطلوب خلق عالم ومحبوب اهل دل
هم شهد از حلاوت گفتار تو برشک
هم حسن از طراوت رخسارتو خجل
علم ازل تواتر انوار تو بجان
ملک ابد تعلق غمهای تو بدل
خاصیتی است عشق ترا بر خلاف رسم
ینجی لمن یعذب یهدی لمن یضل
زین عام را خبر نه که خاص از برای تست
تأثیرلطف صنع یدالله در آب وگل
باشد وجود تو قلم صنع را مداد
یک یک حروف کون بهم گشت متصل
مانند تو در انجم وافلاک کس ندید
مجموعه یی بر انفس وآفاق مشتمل
مصباح ماه را شده چون شمع آفتاب
مشکاة نور روشن از آن روی مشتعل
از مکتب فقیر تو گردون خوهد زکات
با نعمت گدای تو قارون بود مقل
گر وصل دوست می طلبی زینهار سیف
پیوند هر دو کون ز خاطر فرو گسل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ز روی پرده برافگن که خلق را عیدست
هلال ابروی تو همچو غره شوال
محیط لطف چو دریا مدام در موج است
میان دایره روی تو ز نقطه خال
رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند
که بر رخ گل سرخست روی لاله آل
ز نور چهره تو پرتوی مه و خورشید
ز قوس ابروی تو گوشه یی کمان هلال
بپیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ
بروشنی اگر آیینه باشد آب زلال
ز خرقها بدر آیند چون کند تأثیر
شراب عشق تو در صوفیان صاحب حال
بوصف آن دهن و لب کجا بود قدرت
مرا که لکنت عجزست در زبان مقال
گدای کوی توام کی بود چو من درویش
بنزد چون تو توانگر عزیز همچون مال
ز شاخ بید کجا باد زن کند سلطان
وگر چه مروحه گردان ترک اوست شمال
چو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کن
بقطره یی دو که لب خشک مانده ام چو سفال
رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی
چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال
بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم
«جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال »
هلال حسن بعهد رخ تو یافت کمال
که هم جمال جهانی و هم جهان جمال
هلال ابروی تو همچو غره شوال
محیط لطف چو دریا مدام در موج است
میان دایره روی تو ز نقطه خال
رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند
که بر رخ گل سرخست روی لاله آل
ز نور چهره تو پرتوی مه و خورشید
ز قوس ابروی تو گوشه یی کمان هلال
بپیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ
بروشنی اگر آیینه باشد آب زلال
ز خرقها بدر آیند چون کند تأثیر
شراب عشق تو در صوفیان صاحب حال
بوصف آن دهن و لب کجا بود قدرت
مرا که لکنت عجزست در زبان مقال
گدای کوی توام کی بود چو من درویش
بنزد چون تو توانگر عزیز همچون مال
ز شاخ بید کجا باد زن کند سلطان
وگر چه مروحه گردان ترک اوست شمال
چو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کن
بقطره یی دو که لب خشک مانده ام چو سفال
رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی
چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال
بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم
«جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال »
هلال حسن بعهد رخ تو یافت کمال
که هم جمال جهانی و هم جهان جمال
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ایا سلطان عشق تو نشسته بر سریر دل
بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل
رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین
چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل
ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان
که می گیرند ملک جان و می آرند اسیر دل
ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من
اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل
درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو کار خود می کن که معزولست امیر دل
بدان رخسار چون آتش تنور عشق بر کردی
من ناپخته از خامی درو بستم خمیر دل
چو مالک بی زیان باشد ز دوزخ هرکه او دارد
ز رضوان خیال تو بهشتی در سعیر دل
اگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمش
بنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دل
در آ در خانقاه ای جان و در ده صوفیانش را
می عشقت، که بیرون برد ازو سجاده پیر دل
چو جان را آسیای شوق در چرخست از وصلت
بده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دل
ز عشقت خاتمی گر هست جان چون سلیمان را
نگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دل
مداد از خاطر و کاغذ کند از دفتر فکرت
برای ذکر تو، وز جان قلم سازد دبیر دل
دلم بی غم غمت بی دل نبودستند واکنون شد
دل من ناگزیر غم غم تو ناگزیر دل
وراورا نیز دریابی چنان مگذار (و) مستش کن
که بی آن بدرقه در ره خطر دارد خطیر دل
هنوز این دایه گیتی نزاد از مادر فطرت
که نوزادان اندوهت همی خوردند شیر دل
ز دست هستی خود سر نبردی سیف فرغانی
اگر زنجیر عشق تو نبودی پای گیر دل
بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل
رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین
چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل
ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان
که می گیرند ملک جان و می آرند اسیر دل
ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من
اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل
درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو کار خود می کن که معزولست امیر دل
بدان رخسار چون آتش تنور عشق بر کردی
من ناپخته از خامی درو بستم خمیر دل
چو مالک بی زیان باشد ز دوزخ هرکه او دارد
ز رضوان خیال تو بهشتی در سعیر دل
اگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمش
بنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دل
در آ در خانقاه ای جان و در ده صوفیانش را
می عشقت، که بیرون برد ازو سجاده پیر دل
چو جان را آسیای شوق در چرخست از وصلت
بده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دل
ز عشقت خاتمی گر هست جان چون سلیمان را
نگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دل
مداد از خاطر و کاغذ کند از دفتر فکرت
برای ذکر تو، وز جان قلم سازد دبیر دل
دلم بی غم غمت بی دل نبودستند واکنون شد
دل من ناگزیر غم غم تو ناگزیر دل
وراورا نیز دریابی چنان مگذار (و) مستش کن
که بی آن بدرقه در ره خطر دارد خطیر دل
هنوز این دایه گیتی نزاد از مادر فطرت
که نوزادان اندوهت همی خوردند شیر دل
ز دست هستی خود سر نبردی سیف فرغانی
اگر زنجیر عشق تو نبودی پای گیر دل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
ایا سلطان عشق تو نشسته برسریر دل
بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل
رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین
چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل
ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان
که می گیرند ملک جان ومی آرند اسیر دل
درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو حکم خود می ران که معزولست امیر دل
درآ در خانقاه ای جان ودر ده زاهدانش را
می عشقت که بیرون برد ازو سجاده پیر دل
ز مستان می عشقت یکی همراه کن بااو
که بی این بدرقه در ره خطر دارد خطیر دل
ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من
اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل
تنور عشق چون شد گرم ازآن رخسار چون آتش
من ناپخته از خامی درو بستم خمیر دل
چو جانرا آسیای شوق در چرخست از وصلت
بده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دل
اگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمش
بنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دل
درین راهی که سرها را دروخوفست، بر سنگی
نیامد پای جان تاشد غم تو دستگیر دل
ز عشقت خاتمی کردست جان چون سلیمانم
نگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دل
برین منشور سلطانی بخط سیف فرغانی
برای نام تو از جان قلم سازد دبیر دل
غم عشقت مرا دی گفت داری لشکر جانی ازین
اطفال روحانی که پروردی بشیر دل
اگر دشمن سوی ایشان برآرد نیزه طعنی
کمان همت اندر کش بزن برجانش تیردل
بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل
رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین
چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل
ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان
که می گیرند ملک جان ومی آرند اسیر دل
درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو حکم خود می ران که معزولست امیر دل
درآ در خانقاه ای جان ودر ده زاهدانش را
می عشقت که بیرون برد ازو سجاده پیر دل
ز مستان می عشقت یکی همراه کن بااو
که بی این بدرقه در ره خطر دارد خطیر دل
ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من
اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل
تنور عشق چون شد گرم ازآن رخسار چون آتش
من ناپخته از خامی درو بستم خمیر دل
چو جانرا آسیای شوق در چرخست از وصلت
بده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دل
اگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمش
بنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دل
درین راهی که سرها را دروخوفست، بر سنگی
نیامد پای جان تاشد غم تو دستگیر دل
ز عشقت خاتمی کردست جان چون سلیمانم
نگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دل
برین منشور سلطانی بخط سیف فرغانی
برای نام تو از جان قلم سازد دبیر دل
غم عشقت مرا دی گفت داری لشکر جانی ازین
اطفال روحانی که پروردی بشیر دل
اگر دشمن سوی ایشان برآرد نیزه طعنی
کمان همت اندر کش بزن برجانش تیردل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دل نمیرد تا ابد گر عشق باشد جان دل
تن چو جان پاینده گردد گر برد فرمان دل
پادشاه دل جهانگیر و جهان بخش است رو
گر ولایت خواهی ای جان آن دل شو آن دل
آ بدانی کرد نتوانند شاهان جهان
اندر آن کشور که ویرانی کند سلطان دل
عاقبت بر ملک جان منشور سلطانی دهند
هرکه او را در حساب آرند در دیوان دل
چون طبیب فضل دل را دردمند عشق کرد
گر هلاک جان نمی خواهی مکن درمان دل
گوی دولت را جز آن حضرت نباشد جای گاه
شهسوار همت ار بر وی زند چوگان دل
مردگان را همچو عیسی زنده گردانی بدم
خضر جانت ار آب خورد از چشمه حیوان دل
چون تو در دریای غفلت غرقه یی همچون صدف
زآن نمی دانی که گوهر عشق دارد کان دل
غیر عشق ار جان بود در دل منه کرسی او
زآنکه شاه عشق دارد تخت در ایوان دل
دوست ننشاندی نهال عشق خود در باغ جان
در سفال تن اگر برنامدی ریحان دل
تا کند بر جان تجلی روی معنی دار دوست
رسم صورت محو گردان از نگارستان دل
ای دل و جان را ز روی تو هزاران نیکویی
تو دل جانی بدان روی نکو یا جان دل
از رخ خوب تو افگند اسب در صحرای جان
شاه عشق تو که می زد گوی در میدان دل
همچو سوره بر سر جان تاج بسم الله نهد
آیت عشق تو گر نازل شود در شان دل
سیف فرغانی برو شاگردی او کن خواند
یک ورق از علم عشقش در دبیرستان دل
تن چو جان پاینده گردد گر برد فرمان دل
پادشاه دل جهانگیر و جهان بخش است رو
گر ولایت خواهی ای جان آن دل شو آن دل
آ بدانی کرد نتوانند شاهان جهان
اندر آن کشور که ویرانی کند سلطان دل
عاقبت بر ملک جان منشور سلطانی دهند
هرکه او را در حساب آرند در دیوان دل
چون طبیب فضل دل را دردمند عشق کرد
گر هلاک جان نمی خواهی مکن درمان دل
گوی دولت را جز آن حضرت نباشد جای گاه
شهسوار همت ار بر وی زند چوگان دل
مردگان را همچو عیسی زنده گردانی بدم
خضر جانت ار آب خورد از چشمه حیوان دل
چون تو در دریای غفلت غرقه یی همچون صدف
زآن نمی دانی که گوهر عشق دارد کان دل
غیر عشق ار جان بود در دل منه کرسی او
زآنکه شاه عشق دارد تخت در ایوان دل
دوست ننشاندی نهال عشق خود در باغ جان
در سفال تن اگر برنامدی ریحان دل
تا کند بر جان تجلی روی معنی دار دوست
رسم صورت محو گردان از نگارستان دل
ای دل و جان را ز روی تو هزاران نیکویی
تو دل جانی بدان روی نکو یا جان دل
از رخ خوب تو افگند اسب در صحرای جان
شاه عشق تو که می زد گوی در میدان دل
همچو سوره بر سر جان تاج بسم الله نهد
آیت عشق تو گر نازل شود در شان دل
سیف فرغانی برو شاگردی او کن خواند
یک ورق از علم عشقش در دبیرستان دل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
دل ز غمت زنده شد ای غم تو جان دل
نام تو آرام جان درد تو درمان دل
من بتواولی که تو آن منی آن من
دل بتو لایق که تو آن دلی آن دل
عشق ستمکار تو رفته بپیکار جان
شوق جگر خوار تو آمده مهمان دل
تر کنم از آب چشم روی چو نان خشک را
چون جگری بیش نیست سوخته بر خوان دل
بنده ز پیوند جان حبل تعلق برید
تا سر زلف تو شد سلسله جنبان دل
انده دنیانداد دامن جانم ز دست
تا غم تو برنکردسر ز گریبان دل
عشق تو چون چتر خویش بر سر جان باز کرد
سر بفلک برکشید سنجق سلطان دل
روی ز چشمم مپوش تا نتواند فگند
کفر سر زلف تو رخنه در ایمان دل
تا برهاند مرا ز انده من سالهاست
تا غم تو می کشد تنگی زندان دل
از صدف لفظ خویش معنی چون در دهد
گوهر شعرم که یافت پرورش از کان دل
نام تو آرام جان درد تو درمان دل
من بتواولی که تو آن منی آن من
دل بتو لایق که تو آن دلی آن دل
عشق ستمکار تو رفته بپیکار جان
شوق جگر خوار تو آمده مهمان دل
تر کنم از آب چشم روی چو نان خشک را
چون جگری بیش نیست سوخته بر خوان دل
بنده ز پیوند جان حبل تعلق برید
تا سر زلف تو شد سلسله جنبان دل
انده دنیانداد دامن جانم ز دست
تا غم تو برنکردسر ز گریبان دل
عشق تو چون چتر خویش بر سر جان باز کرد
سر بفلک برکشید سنجق سلطان دل
روی ز چشمم مپوش تا نتواند فگند
کفر سر زلف تو رخنه در ایمان دل
تا برهاند مرا ز انده من سالهاست
تا غم تو می کشد تنگی زندان دل
از صدف لفظ خویش معنی چون در دهد
گوهر شعرم که یافت پرورش از کان دل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
ای آنکه عشق تو دل جانست وجان دل
مهرت نهاده لقمه غم در دهان دل
وصل تو قلب دل طلبد از میان جان
ذکر تو گوش جان شنود از زبان دل
عشقت چو صبح در افق جان کند اثر
پر آفتاب وماه شود آسمان دل
جانم بجام غم همه خون جگر خورد
تا دل دمی از آن تو باشد توآن دل
گر عشق تو بود ز ازل در میان جان
همچون ابد پدید نباشد کران دل
چون زر بسکه ملکان نام دارتست
هر گوهری که طبع بر آرد زکان دل
از رنگ وبوی تو دهدم همچو گل نشان
هر غنچه یی که بشکفد از بوستان دل
این بیتها که بهر تو گفتیم هر یکی
یک عشق نامه است بسر بر نشان دل
ازهر چه آن بدوست تعلق نداشت سیف
بگشای پای جان بگسل ریسمان دل
مهرت نهاده لقمه غم در دهان دل
وصل تو قلب دل طلبد از میان جان
ذکر تو گوش جان شنود از زبان دل
عشقت چو صبح در افق جان کند اثر
پر آفتاب وماه شود آسمان دل
جانم بجام غم همه خون جگر خورد
تا دل دمی از آن تو باشد توآن دل
گر عشق تو بود ز ازل در میان جان
همچون ابد پدید نباشد کران دل
چون زر بسکه ملکان نام دارتست
هر گوهری که طبع بر آرد زکان دل
از رنگ وبوی تو دهدم همچو گل نشان
هر غنچه یی که بشکفد از بوستان دل
این بیتها که بهر تو گفتیم هر یکی
یک عشق نامه است بسر بر نشان دل
ازهر چه آن بدوست تعلق نداشت سیف
بگشای پای جان بگسل ریسمان دل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای ز زلفت حلقه یی بر پای دل
گر درین حلقه نباشد وای دل
هرکرا سودای تو در سر بود
در دو کونش می نگنجد پای دل
غرقه گرداب حیرت از تو شد
کشتی اندیشه در دریای دل
آن سعادت کو که بتوانیم گفت
با تو ای شادی جان غمهای دل
نه دلم را در غمت پروای من
نه مرا در عشق تو پروای دل
رفته همچون آب در اجزای خاک
آتش عشق تو در اجزای دل
چون غمت را غیر دل جایی نبود
هست دل جای غم و غم جای دل
هر دو عالم چیست نزد عارفان
ذره یی گم گشته در صحرای دل
سیف فرغانی چو حلقه بسته دار
جان خود پیوسته بر درهای دل
گر درین حلقه نباشد وای دل
هرکرا سودای تو در سر بود
در دو کونش می نگنجد پای دل
غرقه گرداب حیرت از تو شد
کشتی اندیشه در دریای دل
آن سعادت کو که بتوانیم گفت
با تو ای شادی جان غمهای دل
نه دلم را در غمت پروای من
نه مرا در عشق تو پروای دل
رفته همچون آب در اجزای خاک
آتش عشق تو در اجزای دل
چون غمت را غیر دل جایی نبود
هست دل جای غم و غم جای دل
هر دو عالم چیست نزد عارفان
ذره یی گم گشته در صحرای دل
سیف فرغانی چو حلقه بسته دار
جان خود پیوسته بر درهای دل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
در گلستان گرنباشد شاهد رعنای گل
خاک پای تو بخوش بویی بگیرد جای گل
شمه یی از بوی تو پنهانست اندر جیب مشک
پرتوی از روی تو پیداست درسیمای گل
نسبت رویت بگل کردند مسکین شاد گشت
زین قبل از خنده می ناید بهم لبهای گل
زیبد ارگل عالم آرایی کند همچون بهار
کز رخ تو پشت دارد روی شهر آرای گل
قالب گل راز حسن روی خود خالی ببخش
ورنه بی معنی نماید صورت زیبای گل
دربهار ای شاه بی یرلیغ قاآن رخت
همچو آل لاله کی رنگین شود تمغای گل
حسن رویت کرد اندر صفحهای گل عمل
همچو اوراق کتب پر علم شد اجزای گل
زآرزوی قد وخد تو نشست و اوفتاد
لاله اندر زیر سرو وژاله بر بالای گل
ماه یا خور کی شود درخوب رویی همچو تو
خار هرگز چون بود در نیکویی همتای گل
با وجود تو که از تو گل خجل باشد بباغ
خود کرا سودای باغست وکرا پروای گل
کار تو داری که با بخت جوان (و) حسن نو
بعد یک مه پیر گردد دولت برنای گل
من چو مجنون دورم از لیلی خود واندر چمن
وامق بلبل شده هم صحبت عذرای گل
سیف فرغانی بماند اندر سرت سودای دوست
بلبلان را کی شود بیرون زسر سودای گل
خاک پای تو بخوش بویی بگیرد جای گل
شمه یی از بوی تو پنهانست اندر جیب مشک
پرتوی از روی تو پیداست درسیمای گل
نسبت رویت بگل کردند مسکین شاد گشت
زین قبل از خنده می ناید بهم لبهای گل
زیبد ارگل عالم آرایی کند همچون بهار
کز رخ تو پشت دارد روی شهر آرای گل
قالب گل راز حسن روی خود خالی ببخش
ورنه بی معنی نماید صورت زیبای گل
دربهار ای شاه بی یرلیغ قاآن رخت
همچو آل لاله کی رنگین شود تمغای گل
حسن رویت کرد اندر صفحهای گل عمل
همچو اوراق کتب پر علم شد اجزای گل
زآرزوی قد وخد تو نشست و اوفتاد
لاله اندر زیر سرو وژاله بر بالای گل
ماه یا خور کی شود درخوب رویی همچو تو
خار هرگز چون بود در نیکویی همتای گل
با وجود تو که از تو گل خجل باشد بباغ
خود کرا سودای باغست وکرا پروای گل
کار تو داری که با بخت جوان (و) حسن نو
بعد یک مه پیر گردد دولت برنای گل
من چو مجنون دورم از لیلی خود واندر چمن
وامق بلبل شده هم صحبت عذرای گل
سیف فرغانی بماند اندر سرت سودای دوست
بلبلان را کی شود بیرون زسر سودای گل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
عاشقان راسوی خود هم خود بود جانان دلیل
کعبه وصل و زاد غم، وز خویشتن رفتن سبیل
ای بقال وقیل عالم بی خبر از عشق تو
هر که معلومش تو باشی فارغست از قال و قیل
گرد خجلت می فشاند نور رویت بر قمر
آب حیوان می چکاند تیغ عشقت بر قتیل
هرکه را زین سیم وزین زر کرد مستغنی غمت
زر بنزد آن توانگر چون گدا باشد ذلیل
تا بدیدم شمع روی تو، چنان با خود گرفت
آتش عشق ترا جانم که روغن را فتیل
با بلا هم خانه باشد عاشق اندر کوی تو
وز سلامت دور باشد پشه زیر پای پیل
طبع شورانگیز را بر جان عاشق حکم نیست
آتش نمرود را تاثیر نبود در خلیل
از برای وصل جانان گر زعاشق جان خوهد
همچنان باشد که آب از جوی خواهد سلسبیل
یوسفان حسن را جاه وجمال از روی تست
چون شکر از خاک مصر وچون نهنگ از آب نیل
عاشقان را چه زیان گر عقلشان نکند مدد
در خلافت چه خلل گر با علی نبود عقیل
گر پیمبر وار عاشق وارهد از خویشتن
وحیها آید بدو واندر میان نی جبرئیل
سیف فرغانی زغم بر عاشقان تکلیف نیست
حمل کوه بیستون فرهاد را نبود ثقیل
از پی تعریف جانان را مکن در شعر ذکر
بهر شهرت در چمن گل را مکش بر روی بیل
کعبه وصل و زاد غم، وز خویشتن رفتن سبیل
ای بقال وقیل عالم بی خبر از عشق تو
هر که معلومش تو باشی فارغست از قال و قیل
گرد خجلت می فشاند نور رویت بر قمر
آب حیوان می چکاند تیغ عشقت بر قتیل
هرکه را زین سیم وزین زر کرد مستغنی غمت
زر بنزد آن توانگر چون گدا باشد ذلیل
تا بدیدم شمع روی تو، چنان با خود گرفت
آتش عشق ترا جانم که روغن را فتیل
با بلا هم خانه باشد عاشق اندر کوی تو
وز سلامت دور باشد پشه زیر پای پیل
طبع شورانگیز را بر جان عاشق حکم نیست
آتش نمرود را تاثیر نبود در خلیل
از برای وصل جانان گر زعاشق جان خوهد
همچنان باشد که آب از جوی خواهد سلسبیل
یوسفان حسن را جاه وجمال از روی تست
چون شکر از خاک مصر وچون نهنگ از آب نیل
عاشقان را چه زیان گر عقلشان نکند مدد
در خلافت چه خلل گر با علی نبود عقیل
گر پیمبر وار عاشق وارهد از خویشتن
وحیها آید بدو واندر میان نی جبرئیل
سیف فرغانی زغم بر عاشقان تکلیف نیست
حمل کوه بیستون فرهاد را نبود ثقیل
از پی تعریف جانان را مکن در شعر ذکر
بهر شهرت در چمن گل را مکش بر روی بیل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ای ز رویت پرتوی مرآفرینش را تمام
از وجود تست سلک آفرینش را نظام
گر ز مه خود را نقابی سازی ای خورشید روی
ماه بر روی تو چون بر روی مه باشد غمام
با جمال تو ملاحت همچو شوری با نمک
در حدیث تو حلاوت همچو معنی در کلام
مبتلای تو سلامت می دهد بر وی درود
آشنای تو سعادت می کند بر وی سلام
خدمتی از من نیاید لایق حضرت که تو
پادشاهان بندگان داری و آزادان غلام
در مقام شوق تو مست شراب عشق تو
دارد از جز تو فراغت چون فرشته از طعام
بی سر و پایی که اندر راه عشقت زد قدم
بر زمین نگرفت جا بر آسمان ننهاد گام
بر در تو با دل پرآتش و چشم پر آب
خویشتن را سوخته از پختن سودای خام
چون تویی همچون منی را کی شود حاصل بشعر
چون کبوتر صید نتوان کرد عنقا را بدام
چون مگس هرگز نیالاید دهان خود بشهد
شوربختی کز لب شیرین تو خوش کرد کام
در چنین محراب گه با شعر تحت المنبری
سیف فرغانی نزیبد این جماعت را امام
از وجود تست سلک آفرینش را نظام
گر ز مه خود را نقابی سازی ای خورشید روی
ماه بر روی تو چون بر روی مه باشد غمام
با جمال تو ملاحت همچو شوری با نمک
در حدیث تو حلاوت همچو معنی در کلام
مبتلای تو سلامت می دهد بر وی درود
آشنای تو سعادت می کند بر وی سلام
خدمتی از من نیاید لایق حضرت که تو
پادشاهان بندگان داری و آزادان غلام
در مقام شوق تو مست شراب عشق تو
دارد از جز تو فراغت چون فرشته از طعام
بی سر و پایی که اندر راه عشقت زد قدم
بر زمین نگرفت جا بر آسمان ننهاد گام
بر در تو با دل پرآتش و چشم پر آب
خویشتن را سوخته از پختن سودای خام
چون تویی همچون منی را کی شود حاصل بشعر
چون کبوتر صید نتوان کرد عنقا را بدام
چون مگس هرگز نیالاید دهان خود بشهد
شوربختی کز لب شیرین تو خوش کرد کام
در چنین محراب گه با شعر تحت المنبری
سیف فرغانی نزیبد این جماعت را امام