عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
عشق هرجا رو نماید کفرها دین می شود
ور تو روی ازوی بتابی مهرها کین می شود
از حریم وقت او بیرون بود اسلام وکفر
آن قلندروش که اورا عشق تو دین می شود
تخت دولت می نهد در هند دین احمدی
کرسی اقبال محمودی چو غزنین می شود
شب بقدر خویش می گرید بروز وصل یار
شاد باد آن دل که بهر عشق غمگین می شود
زآفتاب عشق او کز دیدنش بی بهره ایم
کور مادرزاد چون دیده جهان بین می شود
یک نفس بیرون نشین تا برتو افتد نوراو
میوه چون در سایه باشد دیر شیرین می شود
در حریم عشق شو تا بوی فقر آید زتو
زآنکه عاشق گر فریدونست مسکین می شود
در زمینهای دگر آهو چو دیگر جانور
هست، لیکن ناف آهو مشک در چین می شود
اندرین ره چون کند ازآفتاب ومه رکاب
خنگ چرخ ازبهر اسب همتش زین می شود
دست لطف دوست گر برکوه افشاند گهر
چون نگین هر سنگ اورا خانه زرین می شود
حرف وصف عنبرین زلفش چو بنویسد قلم
خط اورا نقطهای خاک مشکین می شود
سیف فرغانی زبوی عشق شد رنگین سخن
ماه چون برمیوه تابد زود رنگین می شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دلم بوسه زآن لعل نوشین خوهد
وگر در بها دنیی و دین خوهد
لب تست شیرین زبان تو چرب
چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد
جهان گر سراسر همه عنبرست
دلم بوی آن زلف مشکین خوهد
نگارا غم عشقت از عاشقان
چو کودک گهی آن و گه این خوهد
مرا گفت جانان خوهی جان بده
درین کار او مزد پیشین خوهد
چو خسروا گر می خوهی ملک وصل
چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد
چو خندم ز من گریه خواهد ولیک
چو گریم ز من اشک خونین خوهد
نه عاشق کند ملک دنیا طلب
نه بهرام شمشیر چوبین خوهد
کند عاشق اندر دو عالم مقام
اگر در لحد مرده بالین خوهد
بماکی در آویزد ای دوست عشق
که شاهست و هم خانه فرزین خوهد
چو من بوم (را) کی کند عشق صید
که شهباز کبک نگارین خوهد
درین دامگه ما چو پر کلاغ
سیاهیم و او بال رنگین خوهد
برآریم گرد از بساط زمین
اگر اسب شطرنج شه زین خوهد
بدست آورم گر ز چون من گدا
سگ کوی او نان زرین خوهد
تو از سیف فرغانیی بی نیاز
توانگر کجا یار مسکین خوهد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هرکرا داد سعادت بلقای تو نوید
تا ابد بر سر کویت بنشیند بامید
بی خبر از رخ نیکوی تو بر پشت زمین
آنچنان زست که بر روی سیه چشم سپید
گل مهرت عجب از دوحه استعدادش
همچو میوه ز سپیدار و شکوفه از بید
ای گدایان ترا ننگ ز مال قارون
وی غلامان ترا عار ز ملک جمشید
روشنایی جمال ای رخ تو رشک قمر
هست تابنده ز روی تو چو نور از خورشید
در بر مطرب ما می شنود گوش رباب
ناله عشق تو زابریشم چنگ ناهید
بنده را صفحه روییست بزردی چو قلم
ای ترا نقطه خالی بسیاهی چو مدید
این صحیح است که در هر دهنی از عشقت
ما حدیثیم ولیکن بتو داریم اسنید
سیف فرغانی وصلت بدعا می خواهد
نبود دعوت مضطر ز اجابت نومید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
باز دریافتن دوست مرا چون خورشید
روشن است آینه دل بدم صبح امید
تو سر از سایه خدمت مکش و بر اغیار
در فرو بند که در روز شب افتد خورشید
دل آزاد باسباب و علایق مسپار
تخت هوشنگ بضحاک مده چون جمشید
همت اندر طلب غیر پراگنده مدار
بهر زاغ سیه از دست مده باز سپید
لوح عشاق ز اغیار کجا گیرد نقش
قلم اعلی محتاج نباشد بمدید
در غم عشق گریزان دل خود را کآن هست
ظل طوبی و هوای دگران سایه بید
گر ره عشق روی زود بمقصود رسی
می از آن جام خوری مست بمانی جاوید
انتظاری برود، لیک نیاید هرگز
کس از آن مایده محروم و از آن در نومید
چنگ لطفش بنوازش چو درآید یابد
زخمه از خنجر بهرام رباب ناهید
سیف فرغانی بسیار سخن گفت و نبود
آن احادیث چو اخبار تو عالی اسنید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
ازهر دلی و جانی سوزی دگر برآید
درآرزوی رویش چندین عجب نباشد
گرآفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
چون سایه نور ندهد براوج بام گردون
بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید
گربر زمین بیفتد آب دهان یارم
از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید
ازبهر چون تو دلبردر پای چون تو گوهر
ازابر در ببارد وز خاک زر برآید
گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد
چون بر گل عذارش ریحان تر برآید
من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
چون شمع هر زمانم آتش بسر برآید
جسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشد
آنرا که دوست چون گل بی جامه دربرآید
دامن بدست چون من بی طالعی کی افتد
آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید
باری بچشم احسان در سیف بنگرای جان
تا کار هر دو کونش زآن یک نظر برآید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ز کویی کآنچنان ماهی برآید
ز هر سو ناله و آهی برآید
بدولتخانه عشق تو هردم
گدایی در رود شاهی برآید
درین لشکر تو آن چابک سواری
که هردم گردت از راهی برآید
بگرد خرمن لطفت عجب نیست
که کار کوهی از کاهی برآید
بروزم بر نیاید آفتابی
نخسبم تا شبم ماهی برآید
همه شب بر درت بیدار باشم
مگر کارم سحرگاهی برآید
زلیخاوار جز مهرت نورزم
گرم صد یوسف از چاهی برآید
چو اندر دل فرود آمد غمت، جان
همی ترسم که ناگاهی برآید
چو آیینه بهرکس روی منما
مبادا کز دلم آهی برآید
بجای سیف فرغانیش بنشان
گرت چون او نکو خواهی برآید
زدم بر ملک وصل تو کزین کار
بترک مال یا جاهی برآید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
ازرخت در نظرم باغ وگلستان آید
وز لبت در دهنم چشمه حیوان آید
روی خوب تو گر اسلام کند بروی عرض
همچو دین بت شکند کفر ومسلمان آید
گر رخ خویش بعشاق نمایی یک شب
در مه روی تو ای دوست چه نقصان آید
آفتابی چوتو با خویشتن آرد بر من
روز وصلت چو شب هجر بپایان آید
برسر کوی تو بسیار چو من می گردند
مگس آنجا که شکر دید فراوان آید
گوی میدان تماشاش زنخدان تو بس
گر دلی در خم آن زلف چو چوگان آید
کامش از دادن جان تلخ نگردد هرگز
لب شیرین تو آن را که بدندان آید
با نسیم سر زلف تو بتأثیر یکیست
بوی پیراهن یوسف که بکنعان آید
مرگ را حکم روان نیست برآن کس کو را
بهر بیماری دل درد تو درمان آید
بی غم عشق تو دایم منم از طاعتها
همچو عاصی که گنه کرد وپشیمان آید
بر زر وسیم زنم سکه دولت چو مرا
خطبه شعر بنام چوتو سلطان آید
سخن آورده عشقست نه پرورده طبع
همه دانند که این گوهر از آن کان آید
سیف فرغانی پیوسته سخن شیرین گو
تا پسندیده آن خسرو خوبان آید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
نسیم صبح پنداری زکوی یار می آید
بجانها مژده می آرد که آن دلدار می آید
بصد اکرام می باید باستقبال او رفتن
که بوی دوست می آرد زکوی یار می آید
بدین خوبی و خوش بویی چنان پیدایی و گویی
که سوی بنده چون صحت سوی بیمار می آید
بنیکی همچو شعرمن در اوصاف جمال او
بخوشی همچو ذکر او که در اشعار می آید
حکایت کرد کآن شیرین برای چون تو فرهادی
شکر از پسته می بارد چو در گفتار می آید
زلشکرگاه حرب آن مه سوی میدان صلح می آید
مظفر همچو سلطانی که از پیکار می آید
بدست حیله ای عاشق سزد کز سر قدم سازی
گرت در جستن این گل قدم بر خار می آید
بدادم دنیی وگشتم گدای کوی سلطانی
که درویشان کویش را ز سلطان عار می آید
خراباتیست عشق او که هر دم پیش مستانش
زهادت چون گنه کاران باستغفار می آید
بسان دانه نارست اندر زعفران غلتان
زشوقش اشک رنگینم که بر رخسار می آید
بنانی ازدر جانان رضا ده سیف فرغانی
که همچون تو درین حضرت گدا بسیار می آید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
بیا که بی تو مرا کار برنمی آید
مهم عشق تو بی یار برنمی آید
مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده
که جز بیاری تو کار برنمی آید
مقام وصل بلندست ومن برونرسم
سگش چو گربه بدیواربر نمی آید
ازآن درخت که درنوبهار گل رستی
ببخت بنده به جز خار برنمی آید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست
ازآن چو موی بیکبار برنمی آید
بآب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمی آید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشته ام پابرنمی آید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث بگفتار برنمی آید
میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست
که آن بگفتن اشعار برنمی آید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
حدیث عشق در گفتن نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید
ززید و عمر و مشنو کین حکایت
چو واو عمر و در گفتن نیاید
جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید
شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید
از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید
ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید
غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن بآوردن نیاید
سری بی دولتست آنرا که با عشق
از آنجا که دست در گردن نیاید
غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمه سوزن نیاید
چو زنده سیف فرغانی بعشقست
چراغ جانش را مردن نیاید
بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایه یی با من نیاید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ای زیاران گشته غافل ازتو خود یاری نیاید
خفته یی در جامه ناز از تو بیداری نیاید
قدر غمخواران عشق خود ندانی تا چو ایشان
غم خوری بسیار وپیشت کس بغمخواری نیاید
از در تو نان نیابم زآنکه همچون من گدا را
خاک همچون سیم حاصل جز بدشواری نیاید
هرکه ترک مال کرد وچون فقیر آمد برین در
همچو زر هرجا رود هرگز برو خواری نیاید
روی شهر آرای تو حاجت بآرایش ندارد
مهر ومه را فیض نور از چرخ زنگاری نیاید
چون ز حضرت سلک قرآن را جواهر منتظم شد
حاجتی اوراق مصحف را بزر کاری نیاید
یکدرم از خاک کویت به زصد گنج است وی را
کار این گوهر ازآن زرهای دیناری نیاید
هر کجا تو رو نمودی شور اندر مردم افتد
از مگس چون شهد بیند خویشتن داری نیاید
عشق اگر پوشیده دارم از ملامت باشم ایمن
بر کمر چون کیسه نبود کس بطراری نیاید
جانم از لعل تو بوسی یافت شیرین شد حدیثم
طوطی ار شکر خورد زو تلخ گفتاری نیاید
صحبت بد نیک را هرگز نگرداند زنیکی
گر(چه) با خارست گل هرگز ازو خاری نیاید
گر نبیند روی خوبت سیف فرغانی چه گوید
چون گلی نبود زبلبل ناله وزاری نیاید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای ترا پای بر سر خورشید
سایه تست افسر خورشید
گرچه سایه ترا زمین بوسد
زآسمان بگذرد سر خورشید
نیکوان جمله چاکران تواند
ذرها جمله لشکر خورشید
سوی تو هر شبی که جامه چرخ
در گریبان کشد سر خورشید
نامهای نیاز هر ذره است
زیر بال کبوتر خورشید
در غم تست استخوان هلال
ضلع پهلوی لاغر خورشید
ای چو مه از شعاع چهره تو
یافته نور پیکر خورشید
بر درتو زمن نماند اثر
محو شد سایه بر در خورشید
من نیم در خور تو وچه عجب
سایه گر نیست در(خور) خورشید
جز بنامت نمی زند در کان
سکه بر سیم زرگر خورشید
بیخ مهرتو کاشته در دل
دایه تخم پرور خورشید
پیش روی تو ماه آینه ییست
پیش روی منور خورشید
پرتوی بر زمین فتد چو نهند
آیینه در برابر خورشید
گر کند سایه تو تربیتش
ذره گردد برادر خورشید
مدح تو گفت سیف فرغانی
ذره یی شد ثناگر خورشید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
عقل در کفر و دین سخن گوید
عشق بیرون ازین سخن گوید
آن بیک شبهه در گمان افتد
وین ز حق الیقین سخن گوید
آن خود از علم جان نداند هیچ
وین ز جان آفرین سخن گوید
با تو عشق از نخست چون قرآن
همه از مهر و کین سخن گوید
تا بدان جا که من ورای حجاب
با تو آن نازنین سخن گوید
طعن کرده است عقل و گفته مرا
او که باشد که این سخن گوید
خویشتن سوزد او چو پروانه
که چو شمع آتشین سخن گوید
عقل ازین می نخورد هشیارست
مست گردد همین سخن گوید
من نه شاگرد طبع خود رایم
که نه بر وفق دین سخن گوید
راوی جانم از محدث عشق
باجازت چنین سخن گوید
سخن شاعر از سر طبعست
ضفدع از پارگین سخن گوید
زاغ بر شاخ خشک وبلبل مست
برگل و یاسمین سخن گوید
عشق بر هر لبی که مهر نهاد
بی زبان چون نگین سخن گوید
با کسانی که کشته عشق اند
مرده اندر زمین سخن گوید
سیف فرغانی ار خمش باشی
بزبان تو دین سخن گوید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
شکر اندر پسته پنهان وآب حیوان در شکر
لاله بر خورشید آن مه دارد وگل بر قمر
قوت دل در غم او چون شفا در انگبین
راحت جان در لب او چون حلاوت در شکر
روی معنی دار او از دانه خالش کند
طعمه مرغان روح اندر قفسهای صور
چون شکوفه پایمال هرکس وناکس شوم
گر بسنگ از وی جدا گردم چو میوه از شجر
بر در جانان نشین تا قدر تو افزون شود
کآب در دریا شود در، خاک در معدن گهر
خدمت پیوسته کن تا روی بنماید قبول
حلقه چون دائم زنی ناچار بگشایند در
خاک را تأثیر آب زندگانی آمدی
دوست گر دامن کشان بر خاک ما کردی گذر
شوق او در طبع من چون نامیه است اندر نبات
کو زشاخ خشک بیرون آورد گلهای تر
شعرمن در وصف او جلاب جان پرور شود
گر درآمیزد بهم آب وشکر با یکدگر
من نپرهیزم زروی دوست دیدن بعد ازین
کی کند پرهیز بلبل از گل ونحل از زهر
سیف فرغانی اگر جانان خوهی جان ترک کن
نزد صاحب دل زصد جانست جانان خوبتر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
دلا این یک سخن از من نگه دار
که جان از بندگی تن نگه دار
وصیت می کنم سر دل خویش
اگر جان توام از من نگه دار
تو شاهی، ملک عشق ونفس دشمن
چنان ملک از چنین دشمن نگه دار
زنانند این همه مردان بی عشق
تو مردی چشم خویش از زن نگه دار
اگر دنیا هزاران ماه دارند
تو از مهتاب او روزن نگه دار
زر خشکش گل تر دامنانست
زتر وخشک او دامن نگه دار
وگر روغن شود در جوی آبش
چراغ از دود این گلخن نگه دار
جهان را گلخنی پر دود دیدم
تو چشم از دود این گلخن نگه دار
کلاه دولتش شمشیر سرهاست
تو از شمشیر او گردن نگه دار
دل درویش گنج گوهر آمد
اگر دستت دهد مشکن نگه دار
نگویم سیف فرغانی مگو هیچ
زبان خویش در گفتن نگه دار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
بر در تو عاشقان دارند کار
دوستان با دوستان دارند کار
کار ما با تست نه با دیگران
دیگران با دیگران دارند کار
ما زعالم با تو می ورزیم عشق
اختران با آسمان دارند کار
با رخ خوب تو من دارم نظر
با مه وخور اختران دارند کار
ما چو فرهادیم دور از خدمتت
با تو شیرین خسروان دارند کار
با چوتو جانان بدل ورزند عشق
با چو تو دلبر بجان دارند کار
روح بخشایی بدم عیسی نفس
چون نفس با آن دهان دارند کار
روز وشب همچون مگس با انگبین
با چو تو شیرین لبان دارند کار
ما تهی دستان درین ره ایمن ایم
ره زنان با کاروان دارند کار
ما بدرویشان کویت مایل ایم
مقبلان با مقبلان دارند کار
بی خبر زین ذوق چندین آدمی
روز وشب با آب ونان دارند کار
مانده اندر پوست بی مغزان عصر
همچو سگ با استخوان دارند کار
این جماعت از جهان ما نه اند
زآنکه با اهل جهان دارند کار
ما چو عزرائیل باجان وین گروه
چون کفن با مردگان دارند کار
سیف فرغانی مقیم کوی تست
بلبلان با بوستان دارند کار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
دوش ما را از سعادت بود جانان در کنار
دل برون رفت از میان چون آمد آن جان در کنار
ترک جان کن تا بیاید با تو جانان در میان
هر دو نتوانی گرفتن جان و جانان در کنار
بود امشب مجلس ما را و ما را تا بروز
شمع رخشان در میان و ماه تابان در کنار
مفلسی را شاهدی چون پادشاهی میهمان
بی دلی را دلبری همچون گلستان در کنار
اندرین حالت بیا ای طالب اندر من نگر
تا ببینی بلبلی را باغ و بستان در کنار
گاه با ما می فگند از لطف گویی در میان
گاه او را می فتاد از زلف چوگان در کنار
قند می بارید از آن لعل درافشان در سخن
مشک می افشاند از آن زلف پریشان در کنار
وقت من از گریه و از ناله می کردند خوش
شمع گریان در میان و چنگ نالان در کنار
شکر و گل داشت آن دلدار و من از وصل او
داشتم تا وقت صبح این در دهن و آن در کنار
شوق در دل بی فتور و شور در سر بر دوام
درد عشق اندر میان جان و درمان در کنار
فتنه مردست و زن آن ماه تابان در میان
راحت جانست و تن آن شاه خوبان در کنار
ای بسا شبها که من در هجر او می ریختم
اشک خونین در گریبان وز گریبان در کنار
بحر مواجست عشق و در میان بحر صبر
کشتی نوحست و ما را هست طوفان در کنار
با چنین شوق جگر سوزست حال دل چنانک
دایه بی شیر و او را طفل گریان در کنار
تو میا اندر میان کار خود کآن دوست را
تا تو باشی در میان آورد نتوان در کنار
دوست را با سیف فرغانی هرآن کو دید گفت
کان مروارید دارد بحر عمان در کنار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
چون دل گرفت لشکر سلطان عشق یار
دل هرچه کرد بفرمان عشق یار
ای اعتماد کرده بر اسلام خویشتن
آگه نه ای ز کفر مسلمان عشق یار
گر جان و گر دلست اضافت مکن بخود
هرچ آن تست هست همه آن عشق یار
همچون ملک شوی تو چو در ملک تو شود
دیو و پری بحکم سلیمان عشق یار
از چنگ گرگ نفس دلت بازرست اگر
شد گوسپند جان تو قربان عشق یار
گر دست رس خوهید بچوگان زلف دوست
خود را درافگنید بمیدان عشق یار
بی خود برین بساط قدم نه که راه نیست
هشیار را بمجلس مستان عشق یار
در زیر بام چرخ مجوی آستان دوست
بالای عرش دان در ایوان عشق یار
اشکم بگوش خلق رسانید سر من
چشمم مدد نکرد بکتمان عشق یار
فردا که خلق را بعملها دهند مزد
بینی مرا گرفته گریبان عشق یار
ایمن ز بیم دوزخ و آزاد از بهشت
حیران حسن دلبر و سکران عشق یار
دم درکش ای فقیر اگر چه شدی چو سیف
سلطان ملک شعر و غزل خوان عشق یار
کز چرخ برگذشت و بقیمت ز زر گذشت
نقد سخن ز سکه سلطان عشق یار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ای چو خورشید چشمه یی از نور
پرتو تو مباد از من دور
دوست راچون بود شکیب از دوست
چشم را کی بود ملال از نور
دو جهانش نیاید اندر چشم
هرکرا در جهان تویی منظور
صحبت تو غنا ومن درویش
نظرتو شفا ومن رنجور
نیست هر خوب را ملاحت تو
نیست هر کوه را کرامت طور
صورتی همچو روضه رضوان
گیسویی همچو عنبرینه حور
چشم مخمورت آنچنانکه ازوست
مستی ما چو خمر از انگور
زیر این خرقه دوستان داری
همچو جان در قبای تن مستور
همه از جان خود بگرمی عشق
دل خود سرد کرده چون کافور
دل بعشق تو زنده شد آری
مرده زنده شود بنفخه صور
جان عاشق ز(حزن تو) دایم
آنچنان منشرح که دل بسرور
سر عشق تو خواستم گفتن
غیرت تو نمی دهد دستور
سیف فرغانی از تو سیر نشد
از عسل سیر کی شود زنبور
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای سر طره تو پای دلم را زنجیر
تویی از حسن توانگر منم از عشق فقیر
وی شهیدان هوای تو بشمشیر غمت
همه در کشتن خود گفته چو غازی تکبیر
نگرانی نبود سوی گلستان بهشت
بی دلی را که بود خار غمت دامن گیر
تا غم عشق تو از انده خویشم برهاند
شادم از بندگی تو چو ز آزادی اسیر
پایه حسن تو ای سرور خوبان آنجاست
از بلندی که برو دست نیابد تقریر
عشق چون آمد و سرمایه عقل از من رفت
از پی دفع زیان سود ندارد تدبیر
نزد بیدار دلان روز وصالست آخر
در شب هجر تو بی خوابی ما را تعبیر
بهر سلطان رخت شاه سوار عقلم
گوی اندیشه در افگند بمیدان ضمیر
آیت حسن تو در نسخ مه و مهر چنان
محکم افتاد که حکمش نپذیرد تغییر
ما بمهتاب رخ تو شب خود روز کنیم
آفتاب ار نبود بر فلک ای بدر منیر
بخدنگ مژه مرغ دل من کردشکار
ابروی همچو کمان تو و تیر تقدیر
گر تو شمشیر بلا بر سر عاشق رانی
رو نگرداند ازو همچو نشانه از تیر
بی مداد مدد تو قلم فکرت ما
کند شد تا نکند نقش خیالت تحریر
سیف فرغانی از بخت شکایت دارد
ورنه در کار کسی از تو نیامد تقصیر