عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گر دوست حق عشق خود ازما طلب کند
از خارهای بی گل خرما طلب کند
عشاق او بخلق نشان می دهندازو
وای ارکسی نشان وی ازما طلب کند
زین خرقه یی که حرقه ما گشت بوی فقر
از برد باف جامه دیبا طلب کند
اندر سوآل دوست ندانم جواب چیست
این اسم را گر ازتو مسما طلب کند
از عاقلان چه می طلبی وجد عارفان
عاقل ز زمهریر چه گرما طلب کند
درویش در سماع قدم بر فلک نهد
آتش چو برفروزد بالا طلب کند
در وی بجای خوف وطمع حرص مورچه است
صوفی گه چون مگس همه حلوا طلب کند
زین غافلان صلاح دل ودین طمع مدار
از دردمند کس چه مداوا طلب کند
در کوی عشق جای نیابد کسی که او
تا رخت خویشتن ننهد جا طلب کند
از چون منی (چه) می طلبی زندکی دل
از مرده چون کسی دم احیا طلب کند
جانان زما دلی بغم عشق منشرح
از پارگین فراخی دریا طلب کند
از همچو ما فسرده دلان شوق موسوی
از جیب سامری ید بیضا طلب کند
وزسیف جان راه رو وچشم راه بین
بر روی کور دیده بینا طلب کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
یار ار بچشم مست سوی ما نظر کند
دل پیش تیغ غمزه او جان سپر کند
آن کو زکبر می ننهد پای بر گهر
برمن که خاک کوی شدم کی گذر کند
بی مهر ماه طلعت او آفتاب را
آن نور نی که مشعله صبح برکند
ای دوست دست تربیت ولطف وا مگیر
زآنکس که حق گزاری پایت بسر کند
جویای روز وصل ترا خواب شد حرام
مشتاق مه بشب چو ستاره سهر کند
مارا هوای عشق تو از جای ببرد وخاک
گر همرهی چو باد بیابد سفر کند
گر ماجرای عشق تو زین سان بود درو
صوفی روح خرقه قالب بدر کند
در راه عشق مرد چو مالی زدست داد
خاکی که زیر پاش بود کار زر کند
هجر تو گر بسوختن دل چو آتش است
آتش زسوز سینه عاشق حذر کند
آتش بروزها نکند آنچه در شبی
عاشق بآب دیده و آه سحر کند
ناخفته شب زشوق تو آن روز دست وصل
در دامنت زند که سر از خاک برکند
ای بخت ازآن مکارم آنک توقعست
صعبست اگر بگویم وسهلست اگر کند
چون تلخ کام کرد من شور بخت را
اندر دهانم از لب شیرین شکر کند
وصل نگار کو که مرا وقت خوش شود
فصل بهار کو که درختی زهر کند
امیدوار باش بروز وصال سیف
می دان یقین که ناله شبها اثر کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
اول نظر که سوی تو جانان نظر کند
عشق از دل تو دوستی جان بدر کند
آخر بچشم تو زفنا میل درکشد
تا دل بچشم او برخ او نظر کند
عشق ار ترا زنقش تو چون سیم کرد پاک
زآن برد سکه تو که کارت چو زر کند
تیغ قضاست تیر غم او واین عجب
کندر درون بماند وز آهن گذر کند
با عاشقان نشین که چو خود عاشقت کنند
بیگانه شو زخویش که صحبت اثر کند
باری در آبمجلس ما تا بیک قدح
ساقی عشقت از دو جهان بی خبر کند
صحبت مکن بغیر که دنیا طلب شوی
عیسی پرست بندگی سم خر کند
همت بلند دار که پرواز در هوا
عاشق ببال همت و عنقا بپر کند
هم دست او کسی نبود زآنکه دیگری
در راه دوست سیر بپا او بسر کند
هرجان نه اهل ذوق ونه هر خاک زر شود
هردل نه عاشقی ونه هر نی شکر کند
نزهت همیشه باشد ونعمت بود مدام
هر شاخ اگر گل آرد و هر گل ثمر کند
هرکو نه راه عشق رود در پیش مرو
واثق مشو که کور ترا دیده ور کند
ازخود سفر نکرده بدو چون رسند سیف
آنکس رسد بدوست که ازخود سفر کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گر درد عشق در دل و در جان اثر کند
در دردمند عشق چه درمان اثر کند
در دین عاشقان که از اسلام برترست
کفریست عشق تو که در ایمان اثر کند
در کنه وصف تو نرسد فهم چون منی
حاشا که در کمال تو نقصان اثر کند
از جور عشق تو دل و جانم خراب شد
در مملکت تعدی سلطان اثر کند
بعد از چنین ستم چه زیان دارد ار کنی
عدلی که در ولایت ویران اثر کند
ترسم که روز وصل نیابی اثر ز من
در من (اگر) فراق تو زین سان اثر کند
بسیار جهد کردم و خاطر بر آن گماشت
تا خدمتی کنم که ترا آن اثر کند
کردم برین قرار که یک شب بسوز دل
آهی کنم که در دلت ای جان اثر کند
شبها بگریه روز کنم در فراق تو
تا صبح وصل در شب هجران اثر کند
یک نکته از لب تو دلم را حیات داد
در مرده آب چشمه حیوان اثر کند
گر تو بلطف یاد کنی عاشقانت را
لطفت ز راه دور در ایشان اثر کند
یوسف چو پیرهن ببشیر وصال داد
بویش ز مصر تا در کنعان اثر کند
اشعار سیف جمله بذکرت مرصعست
در زر و سیم سکه شاهان اثر کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
باز آن زمان رسید که گلزار گل کند
هر شاخ میوه آرد وهرخارگل کند
عاشق بدو نظر نکند جز ببوی دوست
باغ ار شکوفه آرد وگلزار گل کند
میوه فروش کی خردش بر امید سود
گرموم رنگ داده ببازار گل کند
بربوی وصل دوست درخت امید ماست
شاخی که کم برآرد وبسیار گل کند
با روی همچو روضه شود شرمسار حور
باغ بهشت اگر چو رخ یار گل کند
گرشاه (من) برقعه شطرنج بنگرد
نبود عجب که هردو رخش خارگل کند
در روضه دلی که غم عشق بیخ کرد
کی شعبه محبت اغیار گل کند
کی مستعد عشق شود جان منجمد
هرگز طمع مکن که سپیدار گل کند
آن را که خار عشق فرو شد بپای دل
سرچون درخت میوه ودستار گل کند
بار درخت حالش اناالحق بود مدام
حلاج راکه شعبه اسرار گل کند
بر هر ورق که ذکر جمالش نوشت سیف
شاید که در سفینه اشعار گل کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
چون قهرمان عشق تو با هر که کین کند
گر آسمان بود بدو روزش زمین کند
عشقت که کفر پیش وی ایمان کند درست
از حسن لشکر آرد وتاراج دین کند
خورشید روی تو که جهان چون بهشت ازوست
هر ذره را ز حسن به از حور عین کند
خورشید چون بساط زمین پی سپر شود
گر حسن بهر شاه رخت اسب زین کند
نبود بحسن چون رخ تو گرچه آفتاب
از لاله روی سازدواز گل جبین کند
در تیر مه زباد خزان نرگس ایمنست
گر در بهار شاخ شکوفه چنین کند
هرگز نکرد دامن وصل ترا بچنگ
الا کسی که دست تو در آستین کند
یوسف رخا تویی که سلیمان ملک حسن
بر خاتم خود از لب لعلت نگین کند
فتنه که تیغ او مژه همچو تیر تست
اندر کمان ابروی شوخت کمین کند
در پیش روی دلبر رومی نژاد ما
آن نقش خوب نیست که نقاش چین کند
همچون مگس زپیش شکر سیف را مران
نحلی ببایدت که گلی انگبین کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
عاشقان را که دل مرده زعشقت زنده است
تو چو جانی وهمه بی تو تن بی جانند
شود از شعله جهانسوز چراغ خورشید
گر چو شمع قمرش با تو شبی بنشانند
طوطیانی که بیاد تو دهان خوش کردند
ازبر خویش شکر را چو مگس می رانند
خوب رویان همه چون انجم و خورشید تویی
همه از پرتو رخساره تو پنهانند
خرد وعشق اگر چه نشود با هم جمع
مبتلای غم عشق تو خرد مندانند
گر رسد تیر بلایی زکمان حکمت
عاشقان همچو سپر روی نمی گردانند
عاشقانرا که چو من دست بزر می نرسد
سر آن هست که در پای تو جان افشانند
عمر عشاق تو مانند نمازست ای دوست
لاجرم در همه ارکانش ترا می خوانند
دعوی چاکری تو چو منی را نرسد
که غلامان ترا بنده خداوندانند
این لطایف که در اوصاف تو من می گویم
هوس آن همه را هست ولی نتوانند
سیف فرغانی از حرمت نام یارست
گر نویسند سخنهای ترا ور خوانند
وقت آن شد که خضر گوید و مردم دانند
که تویی آب حیات و دگران حیوانند
اهل صورت همه از معنی تو بی خبرند
واهل معنی همه در صورت تو حیرانند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
ای ماه اختران تو اندر زمین مهند
وی شاه چاکران تو در مملکت شهند
آن رهبران که سوی تو خوانند خلق را
گر عشق تو دلیل ندارند گمرهند
در روز زندگانی خویش آن بد اختران
بی آفتاب عشق تو شبهای بی مهند
در عشق عاجزند چو در جنگ گربه موش
گرگان شیر پنجه که درحیله روبهند
نان جوی چون سگند پراگنده گرد شهر
شیرند عاشقان که مقیمان درگهند
برگو حدیث عشق که این قوم خفته اند
عیسی بیار سرمه که این خلق اکمهند
قومی که در غم تو بروز آورند شب
مقبول نزد توچو دعای سحرگهند
ازخاک درگه تو که میمون تر از هماست
سازند طایری وچو پر بر کله نهند
ازبهر روی سرخ تو چندین سیه گلیم
با جامه کبود درین سبز خرگهند
یوسف برند در عوض آب سوی قوم
بی دلو تشنگان که چو من بر سر چهند
برخوان هرکسی نه چو انگشت کاسه لیس
کز لقمه مراد همه دست کوتهند
رد کرده اند هر چه درو نیست بوی تو
آنها که رنگ یافته صبعت اللهند
اشجار طور قرب (و)زتأثیر نور عشق
ناری که گوید (انی اناالله) برین رهند
باخلق آشنا شده چون سیف بهر تو
بیگانه زآن شدند که از خویش وارهند
آگه نبود از می عشق توآنکه گفت
(هین دردهید باده که آنها که آگهند)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
دردمندان غم عشق دوا می خواهند
بامید آمده اند از توترا می خواهند
روز وصل تو که عیدست ومنش قربانم
هرسحر چون شب قدرش بدعا می خواهند
اندرین مملکت ای دوست توآن سلطانی
که ملوک ازدر تو نان چو گدا می خواهند
بلکه تا برسر کوی تو گدایی کردیم
پادشاهان همه نان از در ما می خواهند
زآن جماعت که زتو طالب حورند وقصور
در شگفتم که زتو جز تو چرا می خواهند
زحمتی دیده همه برطمع راحت نفس
طاعتی کرده وفردوس جزا می خواهند
عمل صالح خود را شب وروز از حضرت
چون متاعی که فروشند بها می خواهند
عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین
که ولایت زکجا تا بکجا می خواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق وجهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا می خواهند
تو بدست کرم خویش جدا کن ازمن
طبع ونفسی که مرا از تو جدا می خواهند
عالمی شادی دنیا وگروهی غم عشق
عاقلان نعمت وعشاق بلا می خواهند
سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی
ازخدا خواهد واین قوم خدا می خواهند
در عزیزان ره عشق بخواری منگر
بنگر این قوم کیانند و کرا می خواهند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گر او مراست هرچه بخواهم مرا بود
ملکی بدین صفت چو منی راکجا بود
با فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توام
گو هردو کون از آن تو واو مرا بود
در ملک آن فقیر که باشد غنی بعشق
مسکین شمر توانگر وسلطان گدا بود
باآب دیده زآتش شوقش بگور شو
تا خاک تیره را ز روانت صفا بود
مشهور زهد را نه ز بینایی دلست
گر طاعتی کند نظرش بر جزا بود
آن سرفراز دامن جانان کند بچنگ
کش آستین منع چو دست عطا بود
رنج تو هستی تو شد ار عافیت خوهی
با هستی تو عافیت اندر بلا بود
بر دشمنان بلشکر همت بزن که مار
دندان کند سلاح چو بی دست وپا بود
آنگه سزای قربت جانان شوی که تو
بی تو شوی وجای تو بیرون زجا بود
پیش از ممات هرکه فنا کرد نفس را
بعد از حیات مشربش آب بقا بود
عشاق روی دوست نباشند همچوسیف
نی دانه همچو کاه ونه گل چون گیا بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
غم عشق تو مقبلان را بود
چنین درد صاحب دلان را بود
تن از خوردن غم گدازش گرفت
چنین لقمه یی قوت جان را بود
غم جان فزایت غذای دلست
تن اشکمی آب ونان را بود
چو خورشید سوی زمین ننگرد
اگر چون تو مه آسمان را بود
بدنیا نظر اهل دنیا کنند
ببازی هوس کودکان رابود
مده نان طلب را بدین سفره جای
برانش که سگ استخوان رابود
غم عشق تو گنج پر گوهرست
نه سیمست وزر کین وآن را بود
غم جست وجو کار جان ودلست
ولی گفت وگو مرزبان را بود
اگر دشمنی دور ازو شاد باش
که غمهای او دوستان را بود
مباحست مر زاهدان را بهشت
ولی دوست مر عاشقان رابود
که بی لشکری تخت گیتی ستان
سلاطین صاحب قران رابود
گرت عار ناید مران سیف را
ازین در که سگ آستان رابود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بتی که بر همه خوبان امیر خواهد بود
گمان مبر که کس او را نظیر خواهد بود
گرم ملوک جهان بندگی کنند بطوع
مرا ز خدمت او ناگزیر خواهد بود
زقوس ابروی تو چون ز خاک برخیزم
نشانه وارم در سینه تیر خواهد بود
بحسن یوسفی و زآب دیده چون یعقوب
کسی که بی تو بماند ضریر خواهد بود
ز هجر یوسف یعقوب چشم پوشیده
ببوی پیراهن آخر بصیر خواهد بود
نه مرد عشقم اگر شادی دو کون مرا
چنانکه انده تو دلپذیر خواهد بود
برای تحفه چو صاحب دلان درین حضرت
حدیث جان نکنم کآن حقیر خواهدبود
بیاد روی تو در جمع عاشقان اول
کسی که جان بدهد این فقیر خواهد بود
بکوی عشق تو بیچاره سیف فرغانی
جوان درآمد و از غصه پیر خواهد بود
گمان مبر که درین روز هیچ چیز او را
برون ناله شب دستگیر خواهد بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
دولت نیافت هر که طلب کار ما نبود
سودی نکرد هرکه خریدار ما نبود
آن کوزهر دو کون بغیر التفات داشت
او حظ خویش جست، طلب کار ما نبود
سگ از کسی بهست که او راه ما نرفت
شیراز سگی کمست که در غار ما نبود
آن کو متاع جان نکند ترک، رخت او
در خانه به که لایق بازار مانبود
آن مرد کاردان که همه ساله کار کرد
خاکش دهند مزد که در کار مانبود
زاهد نخواست دنیی وعقبی امید داشت
جنت پرست عاشق دیدار مانبود
تو بنده خودی دم آزادگی نزن
کآزاد نیست هر که گرفتار ما نبود
در کیسه قبول منه گر چه زر بود
آن نقد را که سکه دینار ما نبود
ازدردها که خاصیتش مرگ جان بود
آن دل شفا نیافت که بیمار ما نبود
صد خانه رابآتش خود پر ز دود کرد
آن تیره دل که قابل نوارما نبود
شاعر همه زلیلی و مجنون کند حدیث
کو را خبرز مخزن اسرار ما نبود
هر سوشتافتی و ندانم که یافتی
جای دگر گلی که بگلزار ما نبود
باصد گل عطا که بگلزار ما درست
یک خار منع برسر دیوار ما نبود
ای جمله از تو،از همه کس در طریق تو
تقصیر رفت،بخت مگر یار ما نبود
رویت جمال خویش بر آفاق عرضه کرد
ادراک آن وظیفه ابصار ما نبود
باآن همه خطر که درین راه سیف راست
بعداز مقام قرب تو مختارما نبود
این کار دولتست کنون تا کرا رسد
قرب جناب تو حدو مقدار مانبود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
دل عاشق رهین جان نبود
دادن جان بر او گران نبود
حال عاشق بگفت در ناید
سخن عشق را زبان نبود
هرکرا عشق سوخت همچون نار
زآب وآتش ورا زیان نبود
عاشق از مردن ایمنست ازآن
که ورا زندگی بجان نبود
گرچه نبود ازو جهان خالی
عاشق دوست در جهان نبود
خانه عاشقان بی مسکن
چون زمین زیر آسمان نبود
تو تعجب مکن که لاشی را
بجز از لامکان مکان نبود
عاشقان را زخود قیاس مکن
قرص خورشید همچونان نبود
تا زهستی تو ترا اثریست
این خبرها ترا عیان نبود
ابر چون از میانه برخیزد
آفتاب از کسی نهان نبود
ترک اغیار کن بیار برس
دیدن یار را مکان نبود
چونکه در مصر شد عزیز چه غم
یوسف ار با برادران نبود
سیف فرغانی این نمط اشعار
لایق فهم این وآن نبود
این سخن در درون نگه می دار
مغز بیرون استخوان نبود
جهد کن تا زنفس در سخنت
چون بر آب از قدم نشان نبود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
گر جمله شهر صورت و روی نکو بود
کو صورتی که این همه معنی درو بود
خرم دل بهشتی و خوش عالمی بهشت
گر در بهشت حور باین رنگ و بو بود
در سجده گاه بندگی تو چو آسمان
پیش تو بر زمین نهد آن را که رو بود
آن کو بر آستانه کویت مقیم نیست
چون کلب دربدر چو گدا کو بکو بود
خو کرده با وصال ترا ای فرشته خو
از خود بهجر دور کنی این چه خو بود
آن زلف بسته گر بگشایی و هر دمی
بر دوش افگنی سرش از پا فرو بود
بوی شراب عشق تو آید ز جان من
گر جسم خاک باشد و خاکش سبو بود
گفتم بسی و میل نکردی بسوی سیف
گل را چه میل بلبل بسیار گو بود
با عاشقان خویش جفاها کند بسی
«ناچار هرکه صاحب روی نکو بود»
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
گل خوش بوی که پار از بر یار آمده بود
آمد امسال برآن شیوه که پار آمده بود
همچو هدهد بسبا رفته دگر باز آمد
گل که بلقیس سلیمان بهار آمده بود
شطح حلاج در اطراف چمن بلبل گفت
گل چون پنبه چرا بر سر دار آمده بود
هرکجا چشم نهم گوش کنم بلبل را
سخن اینست که گل بهر چه کار آمده بود
باغ با خیل گل خویش چو شب با انجم
بتماشای مه روی نگار آمده بود
برگ خود همچو درم بر سر و پای او ریخت
گشت معلوم که از بهر نثار آمده بود
عشق از بلبل شوریده بباید آموخت
کز پی شاهد گل شیفته وار آمده بود
از گریبان گلش دست تعلق نگسست
بهر او پایش اگر برسر خار آمده بود
از پی یک گل صد برگ بصد گونه نوا
همچو من بلبل شوریده هزار آمده بود
دوست چون صورت گل دید بعشاق نمود
گل صورت که خطش گرد عذار آمده بود
گرد روی چو گلش خط چو عنبر گویی
بر سر یاسمن از مشک غبار آمده بود
حسن در صحبت آن روی که مه پرتو اوست
همچو در صحبت خورشید نهار آمده بود
فارس وهم باندیشه وصفش نرسید
گرچه بر مرکب اندیشه سوار آمده بود
بر درش از اثر صحبت عشاق شناس
سیف فرغانی اگر عاشق زار آمده بود
عاقبت همچو بشر کس شد ونام آور گشت
سگ که در خدمت اصحاب بغار آمده بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
از نظرت روی ما ماه منور شود
وز قدمت کوی ما معدن گوهر شود
بی مدد تو کجا نور دهد شب بماه
ور نه بروز آفتاب از تو منور شود
تا تو نخواهی کسی وصل تو نارد بدست
ورچه در آن جستجوش پای طلب بر شود
تا که بیفتم بروی در قدم تو چو گوی
کاش مرا پای سعی در پی تو سر شود
گر بگدایی چو من بنگری از راه لطف
هم زر او کیمیا هم مس او زر شود
چون بزمین آفتاب در نگرد زآسمان
شبنم افتاده را سر بفلک بر شود
گر سوی دوزخ برند از سر کوی تو خاک
قطره ماء حمیم رشحه کوثر شود
ماه بجای بلند از تو چه بالا بود
سرو بپای دراز با تو چه همسر شود
در کف میزان عقل نیست بقیمت یکی
گر چه زر و سنگ را وزن برابر شود
دل دو جهان ترک کرد تا بقبولت رسد
بکر چو گردد عروس لایق زیور شود
این تن رنجور را نقد بود مرگ جان
گر دل بیمار را درد تو کمتر شود
دل همگی گشت روح از نظر تو بلی
از نظر آفتاب سنگ مجوهر شود
از می عشقت چو من گر بخورد جرعه یی
زاهد پرهیزکار رند و قلندر شود
زآتش سودای تو سیف چو لب خشک کرد
هم نفسش گرم گشت هم سخنش تر شود
عز تو و بخت خویش دیدم و معلوم شد
کآنچه مرا آرزوست دیر میسر شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هرکه او نام تو گوید دم او نور شود
ظلمت غیر تو از جان ودلش دور شود
آفتاب ارنبود از رخ چون خورشیدت
سربسر عرصه آفاق پر از نور شود
ماه روی تو مدد گر نکند هر روزش
روی خورشید سیه چون شب دیجور شود
نفس اگر زنده بود نفحه عشقش نکشد
وردلی مرده بود زنده بدین صور شود
هجرت جان زتن خود نبود بر ما مرگ
مردن آنست که عاشق زتو مهجور شود
گر کسی عشق نورزد بچه گردد کامل
ور کسی خمر ننوشد بچه مخمور شود
مرد شیرین شد چون عشق در او شور فگند
برهد از ترشی غوره چو انگور شود
جهد آن کن که ترا طعمه خود سازد عشق
شهد گردد گل چون طعمه زنبور شود
عشق بر هر که تجلی کند آن کس همه جای
بکرامت چو کلیم وبشرف طور شود
هر که را عشق تو بیمار کند همچو مسیح
نفس او سبب صحت رنجور شود
سیف فرغانی اگر مست می عشق شوی
صد خرابی بیکی بیت تو معمور شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نام تو گر بر زبان رانم زبانم خوش شود
چون زبان از تو سخن گوید دهانم خوش شود
گر لبم بر لب نهی چون کوزه ای شیرین چو جان
در تن همچو سبو آب روانم خوش شود
ای طبیب عاشق از دارالشفای وصل خود
شربتی بفرست تا بیمار جانم خوش شود
همچو سگ از خوان تو گر نان خورم نبود عجب
مغز اگر همچون عسل در استخوانم خوش شود
زآتش عشق تو همچون چوب می سوزم ولیک
چون بخار عود از آن آتش دخانم خوش شود
چون دلم بیمار تو شد بهر صحت بعد ازین
همچو عیسی این نفس بر هر که رانم خوش شود
از شراب وصلت ار یکدم بکام من رسد
هرکرا آب دهان خود چشانم خوش شود
(این) چنین شوری که دارم از سماع نام تو
وقت در کوی تو از بانگ سگانم خوش شود
گر ز دست خویش باشد ره روی را درد سر
خاک پای تو اگر بروی فشانم خوش شود
عیش من رونق پذیرد گر پسندی شعر من
گر بشیرینی رسد آن آب و نانم خوش شود
دل چو بستانیست بی برگ از زمستان فراق
در نوا آیم چو مرغ ار بوستانم خوش شود
از مهب وصل اگر بر من وزد باد ربیع
هم درختم گل کند هم گلستانم خوش شود
بی گل روی تو (گر من) بانگ می کردم چو زاغ
بعد ازین چون ناله بلبل فغانم خوش شود
چون بنام تو رسد دستم گه تحریر شعر
کلک همچون نیشکر اندر بنانم خوش شود
سیف فرغانی همی گوید بلطف از حضرتت
گر بیابم یک نظر هر دو جهانم خوش شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
هردم از عشق تو حال من دگرگون می شود
وزغمت ای دلستان جان را جگر خون می شود
آن عجب نبود که شوریده شمو دیوانه وار
عاقل از عشق تو گر لیلیست مجنون می شود
دوستدار عاشقان تو هم از عشاق تست
چون درآمیزد بجیحون قطره جیحون می شود
تا شفا یابند از بیماری دل جمله را
همچو طب بوعلی درد تو قانون می شود
شهسواران ترا در آخر پر کاه خاک
اسب پرورده بشیر گاو گردون می شود
دست اندر آستین گوی از سلاطین می برد
پای در دامان و از کونین بیرون می شود
زاهدان از عاشقان دورند از بهر بهشت
مرد نازل مرتبه از همت دون می شود
گر کند عاشق بسوی پستی دنیا نظر
رفع عیسی در حق او خسف قارون می شود
دل درین (ره) زد قدم جان ماند تنها گفتمش
صبر کن تا بنگری کاحوال او چون می شود
کس نمی داند که اندر کارگاه حکم دوست
آدم از چه مجتبی وابلیس ملعون می شود
سیف فرغانی بعشق از خویشتن یابد خلاص
ما راز سوراخ خود بیرون بافسون می شود