عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل شد ز دست و دست بدلبر نمی رسد
مرده بجان و تشنه بکوثر نمی رسد
غواص بحر عشق چو ماهی بدام جهد
چندین صف گرفت و بگوهر نمی رسد
شاخ درخت وصل بلندست و سر کشید
آنجا که دست دولت ما بر نمی رسد
گر وصل دوست می طلبی همچو من گدا
درویش باش کآن بتوانگر نمی رسد
عاشق بکوی او بدو دل ره نمی برد
عنقا بآشیانه بیک پر نمی رسد
پای طلب ز کوی محبت مگیر باز
هر چند تاج وصل بهر سر نمی رسد
ای مفلسان کوی تو درویش خوانده
آن شاه را که نانش ازین در نمی رسد
توسا کنی چو کعبه و عاشق چو حاجیان
بسیار سعی کرده بتو در نمی رسد
با عاشقان تو نکند همسری ملک
هرگز عرض بپایه جوهر نمی رسد
من خامشی گزینم ازیرا بهیچ حال
در وصف تو زبان سخن ور نمی رسد
هر بیت بنده قصه دردیست سوزناک
لیکن چه سود قصه بداور نمی رسد
از من چو آفتاب نظر منقطع مکن
کز هیچ معدنی بتو این زر نمی رسد
هرگز بعاشقان تو ملحق نگشت سیف
بیچاره خرسوار بلشکر نمی رسد
مرده بجان و تشنه بکوثر نمی رسد
غواص بحر عشق چو ماهی بدام جهد
چندین صف گرفت و بگوهر نمی رسد
شاخ درخت وصل بلندست و سر کشید
آنجا که دست دولت ما بر نمی رسد
گر وصل دوست می طلبی همچو من گدا
درویش باش کآن بتوانگر نمی رسد
عاشق بکوی او بدو دل ره نمی برد
عنقا بآشیانه بیک پر نمی رسد
پای طلب ز کوی محبت مگیر باز
هر چند تاج وصل بهر سر نمی رسد
ای مفلسان کوی تو درویش خوانده
آن شاه را که نانش ازین در نمی رسد
توسا کنی چو کعبه و عاشق چو حاجیان
بسیار سعی کرده بتو در نمی رسد
با عاشقان تو نکند همسری ملک
هرگز عرض بپایه جوهر نمی رسد
من خامشی گزینم ازیرا بهیچ حال
در وصف تو زبان سخن ور نمی رسد
هر بیت بنده قصه دردیست سوزناک
لیکن چه سود قصه بداور نمی رسد
از من چو آفتاب نظر منقطع مکن
کز هیچ معدنی بتو این زر نمی رسد
هرگز بعاشقان تو ملحق نگشت سیف
بیچاره خرسوار بلشکر نمی رسد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
بسی گفتم ترا گر یاد باشد
که دم بی یاد جانان باد باشد
دل ویران بعشق تست معمور
جهان ای جان بعدل آباد باشد
خلاف عشق کردن کار نفس است
خلاف هود کار عاد باشد
همه کس را نباشد جوهر عشق
همه آهن کجا پولاد باشد
کسی کو نیست عاشق آدمی نیست
چو شاهین صید نکند خاد باشد
تویی سلطان حسن و بنده تست
کسی کز هر دو کون آزاد باشد
ترا عاشق بسی و من از ایشان
چنانم کز الوف آحاد باشد
عجب نبود که شیرین شکر را
بهر خانه مگس فرهاد باشد
زمن گر زر ستانی نیست بی داد
وگر جانم ستانی داد باشد
درین ره ترک نان آب حیوتست
که خون خویش خوردن زاد باشد
کتب شویم چو کودک تخته خویش
مرا گر عشق تو استاد باشد
بر من آیت قرآن عشقست
حدیثی کش بتو اسناد باشد
بحضرت سیف فرغانی سخن برد
ببذل زر سخی معتاد باشد
که دم بی یاد جانان باد باشد
دل ویران بعشق تست معمور
جهان ای جان بعدل آباد باشد
خلاف عشق کردن کار نفس است
خلاف هود کار عاد باشد
همه کس را نباشد جوهر عشق
همه آهن کجا پولاد باشد
کسی کو نیست عاشق آدمی نیست
چو شاهین صید نکند خاد باشد
تویی سلطان حسن و بنده تست
کسی کز هر دو کون آزاد باشد
ترا عاشق بسی و من از ایشان
چنانم کز الوف آحاد باشد
عجب نبود که شیرین شکر را
بهر خانه مگس فرهاد باشد
زمن گر زر ستانی نیست بی داد
وگر جانم ستانی داد باشد
درین ره ترک نان آب حیوتست
که خون خویش خوردن زاد باشد
کتب شویم چو کودک تخته خویش
مرا گر عشق تو استاد باشد
بر من آیت قرآن عشقست
حدیثی کش بتو اسناد باشد
بحضرت سیف فرغانی سخن برد
ببذل زر سخی معتاد باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دل زنده بدرد عشق باشد
بی درد چه مرد عشق باشد
چون روح نمیرد آن دلی کو
بیمار ز درد عشق باشد
دل از همه نقشها شود پاک
تا مهره نرد عشق باشد
از خاک چو لاله سرخ روید
آن روی که زرد عشق باشد
با خاک چه کار دارد آن روی
کآلوده بگرد عشق باشد
با جان جهان کجا شود جفت
آن مرد که فرد عشق باشد
گردن نکند تحمل سر
آنجا که نبرد عشق باشد
دل پاک شود ز خار هستی
تا گلشن ورد عشق باشد
زین درد بمرد سیف اگر چه
دل زنده بدرد عشق باشد
بی درد چه مرد عشق باشد
چون روح نمیرد آن دلی کو
بیمار ز درد عشق باشد
دل از همه نقشها شود پاک
تا مهره نرد عشق باشد
از خاک چو لاله سرخ روید
آن روی که زرد عشق باشد
با خاک چه کار دارد آن روی
کآلوده بگرد عشق باشد
با جان جهان کجا شود جفت
آن مرد که فرد عشق باشد
گردن نکند تحمل سر
آنجا که نبرد عشق باشد
دل پاک شود ز خار هستی
تا گلشن ورد عشق باشد
زین درد بمرد سیف اگر چه
دل زنده بدرد عشق باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
دین و دنیا از آن من باشد
اگر او دلستان من باشد
دارم از جان خویش دوسترش
اگر آن دوست جان من باشد
آن حلاوت که در لبست او را
اگر اندر لبان من باشد
من گمان می برم که روح القدس
هر شبی میهمان من باشد
من گدایم برین درو روزی
ملک کونین نان من باشد
گر شبی مر سگان کویش را
طعمه از استخوان من باشد
بگزارم خراج هر دو جهان
اگر او در ضمان من باشد
خویشتن را بجان زیان کنم ار
سود او در زیان من باشد
ننویسم به جز حکایت دوست
تا قلم در بنان من باشد
غزلکهای اینچنین شیرین
دستکار زبان من باشد
همه اشعار سیف فرغانی
چون ببینی از آن من باشد
اگر او دلستان من باشد
دارم از جان خویش دوسترش
اگر آن دوست جان من باشد
آن حلاوت که در لبست او را
اگر اندر لبان من باشد
من گمان می برم که روح القدس
هر شبی میهمان من باشد
من گدایم برین درو روزی
ملک کونین نان من باشد
گر شبی مر سگان کویش را
طعمه از استخوان من باشد
بگزارم خراج هر دو جهان
اگر او در ضمان من باشد
خویشتن را بجان زیان کنم ار
سود او در زیان من باشد
ننویسم به جز حکایت دوست
تا قلم در بنان من باشد
غزلکهای اینچنین شیرین
دستکار زبان من باشد
همه اشعار سیف فرغانی
چون ببینی از آن من باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد
وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد
ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید
جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد
از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی
کین آب (و) لطف هرگز در ما و طین نباشد
ای خدمت تو کردن بهتر ز دین و دنیا
آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد
مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد
انگشتری جم را زآهن نگین نباشد
چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد
بیچاره یی که جانش در آستین نباشد
هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه
اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد
اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن
گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد
مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی
عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد
آن کو بعشق میرد اندر لحد نخسبد
گور شهید دریا اندر زمین نباشد
الا بعشق جانان مسپار سیف دل را
کز بهر این امانت جبریل امین نباشد
وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد
ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید
جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد
از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی
کین آب (و) لطف هرگز در ما و طین نباشد
ای خدمت تو کردن بهتر ز دین و دنیا
آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد
مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد
انگشتری جم را زآهن نگین نباشد
چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد
بیچاره یی که جانش در آستین نباشد
هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه
اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد
اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن
گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد
مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی
عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد
آن کو بعشق میرد اندر لحد نخسبد
گور شهید دریا اندر زمین نباشد
الا بعشق جانان مسپار سیف دل را
کز بهر این امانت جبریل امین نباشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
گر نور حسن نبود رو کی چو ماه باشد
ور رنگ و بوی نبود گل چون گیاه باشد
اندر زمین چه جویی آنرا که از نکویی
چون آسمانش بر رو خورشید و ماه باشد
ای دانه وجودت بی مغز جان چو کاهی
گر جان مغز نبود دانه چو کاه باشد
صورت بجان معنی آراستست ورنی
در خانهای شطرنج از چوب شاه باشد
جانرا درین گریبان (دیگر) سریست با تو
کین سر که هست پیدا آنرا کلاه باشد
تو معتبر بعشقی ای مشتغل بصورت
وین را ز روی معنی بیتی گواه باشد
گر نان خور نباشد بر روی خوان گردون
چون پشت دیگ مه را کاسه سیاه باشد
گر کم ز تار مویی از تست با تو باقی
می دان که از تو تا او بسیار راه باشد
سر را بدست خدمت جاروب کوی او کن
تا مر ترا درین ره آن پایگاه باشد
ای سیف عاشق او آفاق را بسوزد
زآن آتشی که او را در دود آه باشد
با صد هزار لشکر سلطان نباشد ایمن
زآن صفدری که او را همت سپاه باشد
ور رنگ و بوی نبود گل چون گیاه باشد
اندر زمین چه جویی آنرا که از نکویی
چون آسمانش بر رو خورشید و ماه باشد
ای دانه وجودت بی مغز جان چو کاهی
گر جان مغز نبود دانه چو کاه باشد
صورت بجان معنی آراستست ورنی
در خانهای شطرنج از چوب شاه باشد
جانرا درین گریبان (دیگر) سریست با تو
کین سر که هست پیدا آنرا کلاه باشد
تو معتبر بعشقی ای مشتغل بصورت
وین را ز روی معنی بیتی گواه باشد
گر نان خور نباشد بر روی خوان گردون
چون پشت دیگ مه را کاسه سیاه باشد
گر کم ز تار مویی از تست با تو باقی
می دان که از تو تا او بسیار راه باشد
سر را بدست خدمت جاروب کوی او کن
تا مر ترا درین ره آن پایگاه باشد
ای سیف عاشق او آفاق را بسوزد
زآن آتشی که او را در دود آه باشد
با صد هزار لشکر سلطان نباشد ایمن
زآن صفدری که او را همت سپاه باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
هرچند دیده هرگز رویت ندیده باشد
جز روی تو نبیند آنراکه دیده باشد
در خوبی رخ تو من تیره دل چه گویم
کآیینه همچو رویت رویی ندیده باشد
گر روی تو زبستان روزی خراج خواهد
گل از میانه جان زر برکشیده باشد
چون عارض تو بیند نرگس بلاله گوید
هرگز بنفشه بر گل زین سان دمیده باشد
ای در عرق ز خوبی رخسار لاله رنگت
همچون گلی که بر وی باران چکیده باشد
حال دل حزینم زآنکس بپرس کو را
دل از درون و آرام از دل رمیده باشد
بر بوی وصل هجران آنکس کند تحمل
کو بر امید شکر زهری چشیده باشد
آنکس نکو شناسد حال دل زلیخا
کو از برای یوسف دستی بریده باشد
گفتی بصبر می کن با هجر سازگاری
بی وصل دوست عاشق چون آرمیده باشد
بر دامگاه عشقت مرغی فرو نیاید
کز طبل باز هجرت بانگی شنیده باشد
سیف ار غزل سراید در وصف صورت تو
یک بیت او بمعنی چندین قصیده باشد
جز روی تو نبیند آنراکه دیده باشد
در خوبی رخ تو من تیره دل چه گویم
کآیینه همچو رویت رویی ندیده باشد
گر روی تو زبستان روزی خراج خواهد
گل از میانه جان زر برکشیده باشد
چون عارض تو بیند نرگس بلاله گوید
هرگز بنفشه بر گل زین سان دمیده باشد
ای در عرق ز خوبی رخسار لاله رنگت
همچون گلی که بر وی باران چکیده باشد
حال دل حزینم زآنکس بپرس کو را
دل از درون و آرام از دل رمیده باشد
بر بوی وصل هجران آنکس کند تحمل
کو بر امید شکر زهری چشیده باشد
آنکس نکو شناسد حال دل زلیخا
کو از برای یوسف دستی بریده باشد
گفتی بصبر می کن با هجر سازگاری
بی وصل دوست عاشق چون آرمیده باشد
بر دامگاه عشقت مرغی فرو نیاید
کز طبل باز هجرت بانگی شنیده باشد
سیف ار غزل سراید در وصف صورت تو
یک بیت او بمعنی چندین قصیده باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
زخاک کوی توبوی هوا معطر شد
ز نور روی تو شب همچو مه منور شد
چو عشق تو بزمین زآسمان فرود آمد
زمین زشادی آن تا بآسمان برشد
بیمن عشق تو دیدم که روح پاک چوطفل
مسیح وار بگهواره در سخن ور شد
نشد رسیده کسی کو بعشق تو نرسید
که بی صدف نتوانست قطره گوهر شد
اگرچه دردل کان بود جوهر خاکی
بیافت تربیت ازآفتاب تا زر شد
بسعی عشق تو آن کو زنه فلک بگذشت
بدیدمش که زهفتم زمین فروتر شد
مرا چو عشق تو گشت از دو کون دامن گیر
بسی زشوق توام آستین بخون ترشد
زبهر خدمت خاک درتو عاشق تو
بآب چشم وضو ساخت تامطهر شد
ازآنکه خواجه خود را بصدق خدمت کرد
بسی غلام خداوند بنده پرور شد
بداد جان ودل آن کو گدای (کوی) توگشت
نخواست سیم وزر آن کو بتو توانگر شد
اگر بخانه عشق اندر آیی ای درویش
پی خلاص تو دیوارها همه در شد
بکوش تا نرود عشقت از درون بیرون
که پادشاه ولایت ستان بلشکر شد
همه جهان را بی تیغ سیف فرغانی
بخصم داد چو این دولتش میسر شد
ز نور روی تو شب همچو مه منور شد
چو عشق تو بزمین زآسمان فرود آمد
زمین زشادی آن تا بآسمان برشد
بیمن عشق تو دیدم که روح پاک چوطفل
مسیح وار بگهواره در سخن ور شد
نشد رسیده کسی کو بعشق تو نرسید
که بی صدف نتوانست قطره گوهر شد
اگرچه دردل کان بود جوهر خاکی
بیافت تربیت ازآفتاب تا زر شد
بسعی عشق تو آن کو زنه فلک بگذشت
بدیدمش که زهفتم زمین فروتر شد
مرا چو عشق تو گشت از دو کون دامن گیر
بسی زشوق توام آستین بخون ترشد
زبهر خدمت خاک درتو عاشق تو
بآب چشم وضو ساخت تامطهر شد
ازآنکه خواجه خود را بصدق خدمت کرد
بسی غلام خداوند بنده پرور شد
بداد جان ودل آن کو گدای (کوی) توگشت
نخواست سیم وزر آن کو بتو توانگر شد
اگر بخانه عشق اندر آیی ای درویش
پی خلاص تو دیوارها همه در شد
بکوش تا نرود عشقت از درون بیرون
که پادشاه ولایت ستان بلشکر شد
همه جهان را بی تیغ سیف فرغانی
بخصم داد چو این دولتش میسر شد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دل تندرست گشت چو بیمار عشق شد
وز خود برست هر که گرفتار عشق شد
خسته دلان غم زپی دردهای خویش
درمان ازو خوهند که بیمار عشق شد
درخواب غفلتند همه خلق وآن فقیر
در گور هم نخفت که بیدار عشق شد
با قیمتی که انسان دارد بنیم جو
خود را فروخت هرکه خریدار عشق شد
چون شوق دوست سلسله در گردنش فگند
حلاج گفت اناالحق و بر دار عشق شد
سرمایه یی که مردم ازآن زر کنند سود
درپا فگن که دست تو بی کار عشق شد
چیزی که بوی دوست ندارد اگر گلست
خارست نزد آنکه بگلزار عشق شد
شاهان ملک را بغلامی همی خرد
آزاده یی که بنده احرار عشق شد
هر روز روی دوست ببیند چو آفتاب
چشم دلی که روشن از انوار عشق شد
از عشق نام لیلی و مجنون بماند سیف
خرم دلی که مخزن اسرار عشق شد
وز خود برست هر که گرفتار عشق شد
خسته دلان غم زپی دردهای خویش
درمان ازو خوهند که بیمار عشق شد
درخواب غفلتند همه خلق وآن فقیر
در گور هم نخفت که بیدار عشق شد
با قیمتی که انسان دارد بنیم جو
خود را فروخت هرکه خریدار عشق شد
چون شوق دوست سلسله در گردنش فگند
حلاج گفت اناالحق و بر دار عشق شد
سرمایه یی که مردم ازآن زر کنند سود
درپا فگن که دست تو بی کار عشق شد
چیزی که بوی دوست ندارد اگر گلست
خارست نزد آنکه بگلزار عشق شد
شاهان ملک را بغلامی همی خرد
آزاده یی که بنده احرار عشق شد
هر روز روی دوست ببیند چو آفتاب
چشم دلی که روشن از انوار عشق شد
از عشق نام لیلی و مجنون بماند سیف
خرم دلی که مخزن اسرار عشق شد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
کسی که او بغم عشق مبتلا آمد
زدوست روی نپیچد اگر بلا آمد
بنور عشق توان دید دم بدم رخ دوست
که حق پدید شد آنجا که مصطفا آمد
ایا توانگر حسن از کرم دری بگشا
که نزد چون تو سخی همچو من گدا آمد
سوی توبنده بجان دیگری بتن پیوست
برتو بنده بسر دیگری بپا آمد
اگر چه در چمن تو گلست ونیست گیا
نصیب بنده چرا زآن چمن گیا آمد
صواب می شمری بر گنه جزا دادن
سزد که عفو کنی گر زمن خطا آمد
دلم زجا نرود از جفای تو هرگز
که جان رفته بیک لطف تو بجا آمد
بدست عشق تو ای دوست دانه دل من
چو گندمست که درحکم آسیا آمد
هم ازمنست که با من کدورتی داری
زخاک باشد اگر آب بی صفا آمد
چو خاک کوی تو آورد باد گفتم زود
برو بچشم خبر کن که توتیا آمد
بتن بگو چو جان شو چو دل بعشق رسید
بمس بگوی چوزر شو که کیمیا آمد
مرا در اول عشق تو گفت ای درویش
سرت برفت چو پایت بدست ما آمد
بکوی عشق تو جان داد سیف فرغانی
حسین بهر شهادت بکربلا آمد
زدوست روی نپیچد اگر بلا آمد
بنور عشق توان دید دم بدم رخ دوست
که حق پدید شد آنجا که مصطفا آمد
ایا توانگر حسن از کرم دری بگشا
که نزد چون تو سخی همچو من گدا آمد
سوی توبنده بجان دیگری بتن پیوست
برتو بنده بسر دیگری بپا آمد
اگر چه در چمن تو گلست ونیست گیا
نصیب بنده چرا زآن چمن گیا آمد
صواب می شمری بر گنه جزا دادن
سزد که عفو کنی گر زمن خطا آمد
دلم زجا نرود از جفای تو هرگز
که جان رفته بیک لطف تو بجا آمد
بدست عشق تو ای دوست دانه دل من
چو گندمست که درحکم آسیا آمد
هم ازمنست که با من کدورتی داری
زخاک باشد اگر آب بی صفا آمد
چو خاک کوی تو آورد باد گفتم زود
برو بچشم خبر کن که توتیا آمد
بتن بگو چو جان شو چو دل بعشق رسید
بمس بگوی چوزر شو که کیمیا آمد
مرا در اول عشق تو گفت ای درویش
سرت برفت چو پایت بدست ما آمد
بکوی عشق تو جان داد سیف فرغانی
حسین بهر شهادت بکربلا آمد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای که شیرینی تو شور در آفاق افگند
حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند
هرچه معنیست اگر جمله مصور گردد
کس بمعنی و بصورت بتو نبود مانند
گر بتریاک وصالم برسانی باری
پیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزند
هرچه غیر تو اگر جمله درو پیوندد
عاشق روی تو با غیر نگیرد پیوند
عاشق از دادن جان بیم ندارد زیرا
نبود زنده دل عشق بجان حاجتمند
از هوای تو در آفاق بگردد چون باد
وز برای تو بر آتش بنشیند چو سپند
صحبت جورش اگر چند دهد آسان دست
هم قبولش نکند عاشق دشوار پسند
دوست گر عرضه کند ملک دو عالم بر تو
در دو عالم مشو از دوست بچیزی خرسند
تا تو در بند خودی دست نیابی بر دوست
دست در عشق زن و پای برآور زین بند
برو ای عاقل مغرور، مرا پند مده
زآنکه مجنون غم عشق نمی گیرد پند
سیف فرغانی در کوی ملامت نه پای
اینچنین معتکف کنج سلامت تا چند
حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند
هرچه معنیست اگر جمله مصور گردد
کس بمعنی و بصورت بتو نبود مانند
گر بتریاک وصالم برسانی باری
پیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزند
هرچه غیر تو اگر جمله درو پیوندد
عاشق روی تو با غیر نگیرد پیوند
عاشق از دادن جان بیم ندارد زیرا
نبود زنده دل عشق بجان حاجتمند
از هوای تو در آفاق بگردد چون باد
وز برای تو بر آتش بنشیند چو سپند
صحبت جورش اگر چند دهد آسان دست
هم قبولش نکند عاشق دشوار پسند
دوست گر عرضه کند ملک دو عالم بر تو
در دو عالم مشو از دوست بچیزی خرسند
تا تو در بند خودی دست نیابی بر دوست
دست در عشق زن و پای برآور زین بند
برو ای عاقل مغرور، مرا پند مده
زآنکه مجنون غم عشق نمی گیرد پند
سیف فرغانی در کوی ملامت نه پای
اینچنین معتکف کنج سلامت تا چند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
هر که یک شکر از آن پسته دهان بستاند
از لبش کام دل وقوت روان بستاند
زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند
ملک الموت نیارست که جان بستاند
هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد
بنده چون دست ندارد بدهان بستاند
دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن
چشم مستش دل صاحبنظران بستاند
چشم او صید دل خلق بتنها می کرد
باش تا غمزه او تیروکمان بستاند
چون درآید بچمن بارگه بستان را
از گل و نارون آن سرو روان بستاند
از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو
طوطی ای دوست شکر ازمگسان بستاند
گر زدست تو خوردگوشت بیابدچون شیر
گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند
زآستینی که ندارد چو بخواهد عاشق
دست بیرون کندو هر دو جهان بستاند
بر سر خوانش صد کاسه گدایی بخورد
تا یکی لقمه توانگر ز میان بستاند
دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد
هر کرا قوت نطق است زبان بستاند
من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم
فکر هرجائیم از دست عنان بستاند
سیف فرغانی رو بر خط او نه سر خویش
تا ز دست اجلت خط امان بستاند
از لبش کام دل وقوت روان بستاند
زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند
ملک الموت نیارست که جان بستاند
هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد
بنده چون دست ندارد بدهان بستاند
دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن
چشم مستش دل صاحبنظران بستاند
چشم او صید دل خلق بتنها می کرد
باش تا غمزه او تیروکمان بستاند
چون درآید بچمن بارگه بستان را
از گل و نارون آن سرو روان بستاند
از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو
طوطی ای دوست شکر ازمگسان بستاند
گر زدست تو خوردگوشت بیابدچون شیر
گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند
زآستینی که ندارد چو بخواهد عاشق
دست بیرون کندو هر دو جهان بستاند
بر سر خوانش صد کاسه گدایی بخورد
تا یکی لقمه توانگر ز میان بستاند
دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد
هر کرا قوت نطق است زبان بستاند
من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم
فکر هرجائیم از دست عنان بستاند
سیف فرغانی رو بر خط او نه سر خویش
تا ز دست اجلت خط امان بستاند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند
ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند
مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر
گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند
مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم
نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند
بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید
دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند
رقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از وی
مگس را بادزن باشد که از شکر بگرداند
همی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینم
بگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداند
ازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالم
برای آب حیوانم چو اسکندر بگرداند
چو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبی
چو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداند
ز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آری
چو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداند
بطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شب
بآب چشم خونینش زمین را تر بگرداند
بگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانی
که هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند
ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند
مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر
گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند
مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم
نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند
بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید
دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند
رقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از وی
مگس را بادزن باشد که از شکر بگرداند
همی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینم
بگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداند
ازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالم
برای آب حیوانم چو اسکندر بگرداند
چو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبی
چو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداند
ز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آری
چو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداند
بطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شب
بآب چشم خونینش زمین را تر بگرداند
بگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانی
که هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
عاشقانی که مبتلای تواند
پادشاهند چون گدای تواند
حزن یعقوبشان بود زیرا
هر یک ایوب صد بلای تواند
گرچه دارند در درون صد درد
همه موقوف یک دوای تواند
دل قومی بوصل راضی کن
که بجان طالب رضای تواند
مرده عشق و زنده امید
زنده ومرده از برای تواند
آفت عقل و هوش اهل نظر
چشم و ابروی دلربای تواند
ای سلیمان بدستگاه مکوب
سر موران که زیر پای تواند
یک زبانند در ملامت ما
این دو رویان که در قفای تواند
عالمی همچو سیف فرغانی
با چنین حسن مبتلای تواند
پادشاهند چون گدای تواند
حزن یعقوبشان بود زیرا
هر یک ایوب صد بلای تواند
گرچه دارند در درون صد درد
همه موقوف یک دوای تواند
دل قومی بوصل راضی کن
که بجان طالب رضای تواند
مرده عشق و زنده امید
زنده ومرده از برای تواند
آفت عقل و هوش اهل نظر
چشم و ابروی دلربای تواند
ای سلیمان بدستگاه مکوب
سر موران که زیر پای تواند
یک زبانند در ملامت ما
این دو رویان که در قفای تواند
عالمی همچو سیف فرغانی
با چنین حسن مبتلای تواند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
مقبل آن قومی که با تو عشق دعوی کرده اند
وز دو عالم قصد آن درگاه اعلی کرده اند
روضه مأوی نمی خواهند و نخلستان خلد
بینوایانی که در کوی تو مأوی کرده اند
زندگی تن چو جان را مانع است از روی تو
عاشقان زنده دل مردن تمنی کرده اند
عاشقان از بهر جانان ترک عالم گفته اند
زاهدان از بهر جنت ترک دنیی کرده اند
عاشق عالی نظر را کآرزو دیدار تست
کحل چشم جانش از نور تجلی کرده اند
خال بر روی تو گویی از سواد چشم حور
نقش بندی بر بیاض دست موسی کرده اند
زآه عشاق تو مرده زنده می گردد مگر
تعبیه در وی دم احیای عیسی کرده اند
عشق ورز ار نام خواهی ای پسر کاهل سخن
از برای عشق مجنون ذکر لیلی کرده اند
سیف فرغانی اگر بد گفت و گر نیک از کرم
بشنو و عیبش مکن کز غیبش املی کرده اند
وز دو عالم قصد آن درگاه اعلی کرده اند
روضه مأوی نمی خواهند و نخلستان خلد
بینوایانی که در کوی تو مأوی کرده اند
زندگی تن چو جان را مانع است از روی تو
عاشقان زنده دل مردن تمنی کرده اند
عاشقان از بهر جانان ترک عالم گفته اند
زاهدان از بهر جنت ترک دنیی کرده اند
عاشق عالی نظر را کآرزو دیدار تست
کحل چشم جانش از نور تجلی کرده اند
خال بر روی تو گویی از سواد چشم حور
نقش بندی بر بیاض دست موسی کرده اند
زآه عشاق تو مرده زنده می گردد مگر
تعبیه در وی دم احیای عیسی کرده اند
عشق ورز ار نام خواهی ای پسر کاهل سخن
از برای عشق مجنون ذکر لیلی کرده اند
سیف فرغانی اگر بد گفت و گر نیک از کرم
بشنو و عیبش مکن کز غیبش املی کرده اند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
چه مرد عشق تو باشند خودپرستی چند
ببین چه لایق این ذروه اند پستی چند
اگر پرستش یارست عشق را معنی
چگونه یار پرستند خودپرستی چند
بنقل مجلس وصلت چه لایق اند ایشان
که خمر عشق تو ما خورده ایم مستی چند
حدیث دنیی و عقبی مپرس از عشاق
که هست و نیست ندانند نیست هستی چند
مزن قفای جفا گرچه دست حکمت هست
گشاده بر سر بیچاره پای بستی چند
مرا ولایت وصلت شود میسر اگر
ز حملهای تو بر من فتد شکستی چند
بپای رغبت برخیزم از سر دو جهان
بود که دست دهد با توام نشستی چند
بر آن امید برین نطع پای بر جایم
که شاه عشق تو ماتم کند بدستی چند
ببوی ماهی مقصود سیف فرغانی
در آبگیر تمنا فگند شستی چند
ببین چه لایق این ذروه اند پستی چند
اگر پرستش یارست عشق را معنی
چگونه یار پرستند خودپرستی چند
بنقل مجلس وصلت چه لایق اند ایشان
که خمر عشق تو ما خورده ایم مستی چند
حدیث دنیی و عقبی مپرس از عشاق
که هست و نیست ندانند نیست هستی چند
مزن قفای جفا گرچه دست حکمت هست
گشاده بر سر بیچاره پای بستی چند
مرا ولایت وصلت شود میسر اگر
ز حملهای تو بر من فتد شکستی چند
بپای رغبت برخیزم از سر دو جهان
بود که دست دهد با توام نشستی چند
بر آن امید برین نطع پای بر جایم
که شاه عشق تو ماتم کند بدستی چند
ببوی ماهی مقصود سیف فرغانی
در آبگیر تمنا فگند شستی چند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
مه و خورشید اگرچه رخ نیکو دارند
پیش آن روی نکو صورت بر دیوارند
گل رخسار ترا میوه جمال و حسنست
وین نکویان همه بی میوه چو اسپیدارند
آیت محکم این سوره تویی و دگران
چون حروفند و ندانم که چه معنی دارند
حلقه زلف ترا هست بسی دل دربند
بهر زنجیر تو دیوانه چومن بسیارند
دی یکی گفت که عشاق بنزد معشوق
راست چون در دل دین دار چو دنیا دارند
گفتم ایشان را چون چشم همی دارد دوست
می نبینی که چو چشمش همگان بیمارند
حذر از دیده مردم که ترا ومارا
مردم دیده چو نیکو نگری اغیارند
شاید ار بر سر کوی تو بخسبند بروز
که چو سگ بر در وبام تو بشب بیدارند
در ره خدمت اگر مال خوهی در بازند
وز سر رغبت اگر جان طلبی بسپارند
پاس امر تو چو روزه است ببایدشان داشت
کار عشقت چو نمازست چرا نگزارند
از گل وخار نگوییم که عشاقت را
خارها جمله گل اندر ره وگلها خارند
گر چونرگس همه چشمند نبینند ترا
کور بختان که بر آیینه خود زنگارند
نگذارم که زمن فوت شود همچو نفس
گرمرا باتو بیکجا نفسی بگذارند
گرچه در خدمت تو عمر بپایان نرسد
عمر آنست که با دوست بپایان آرند
سیف فرغانی هرکس که درین کار افتاد
کار او دارد وچون تو دگران بی کارند
پیش آن روی نکو صورت بر دیوارند
گل رخسار ترا میوه جمال و حسنست
وین نکویان همه بی میوه چو اسپیدارند
آیت محکم این سوره تویی و دگران
چون حروفند و ندانم که چه معنی دارند
حلقه زلف ترا هست بسی دل دربند
بهر زنجیر تو دیوانه چومن بسیارند
دی یکی گفت که عشاق بنزد معشوق
راست چون در دل دین دار چو دنیا دارند
گفتم ایشان را چون چشم همی دارد دوست
می نبینی که چو چشمش همگان بیمارند
حذر از دیده مردم که ترا ومارا
مردم دیده چو نیکو نگری اغیارند
شاید ار بر سر کوی تو بخسبند بروز
که چو سگ بر در وبام تو بشب بیدارند
در ره خدمت اگر مال خوهی در بازند
وز سر رغبت اگر جان طلبی بسپارند
پاس امر تو چو روزه است ببایدشان داشت
کار عشقت چو نمازست چرا نگزارند
از گل وخار نگوییم که عشاقت را
خارها جمله گل اندر ره وگلها خارند
گر چونرگس همه چشمند نبینند ترا
کور بختان که بر آیینه خود زنگارند
نگذارم که زمن فوت شود همچو نفس
گرمرا باتو بیکجا نفسی بگذارند
گرچه در خدمت تو عمر بپایان نرسد
عمر آنست که با دوست بپایان آرند
سیف فرغانی هرکس که درین کار افتاد
کار او دارد وچون تو دگران بی کارند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دلبر من که همه مهر جمالش دارند
هست چون آیت رحمت که بفالش دارند
این هما سایه که مرغان سپید ارواح
حوصله پر زسیه دانه خالش دارند
پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است
نه اجیریست که خشنود بمالش دارند
جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند
تنگ دستان که تمنای وصالش دارند
عاشقان گشته چو موسی همه دیدار طلب
کاشکی تاب تجلی جمالش دارند
خلق بی دیده همه چیز ببینند چو چشم
گر در آیینه دل نقش خیالش دارند
او بمعنی ملک و صورت انسان دارد
همچو ریحان که در اشکسته سفالش دارند
لیلی من که جهانی چو منش مجنونند
خسروان حسرت شیرین مقالش دارند
آل رخ بر سر یرلیغ چمن زآن زده اند
لاله وگل که مثال از رخ آلش دارند
سیف فرغانی در عشق اگرش حالی هست
اهل معنی خبر از صورت حالش دارند
هست چون آیت رحمت که بفالش دارند
این هما سایه که مرغان سپید ارواح
حوصله پر زسیه دانه خالش دارند
پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است
نه اجیریست که خشنود بمالش دارند
جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند
تنگ دستان که تمنای وصالش دارند
عاشقان گشته چو موسی همه دیدار طلب
کاشکی تاب تجلی جمالش دارند
خلق بی دیده همه چیز ببینند چو چشم
گر در آیینه دل نقش خیالش دارند
او بمعنی ملک و صورت انسان دارد
همچو ریحان که در اشکسته سفالش دارند
لیلی من که جهانی چو منش مجنونند
خسروان حسرت شیرین مقالش دارند
آل رخ بر سر یرلیغ چمن زآن زده اند
لاله وگل که مثال از رخ آلش دارند
سیف فرغانی در عشق اگرش حالی هست
اهل معنی خبر از صورت حالش دارند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
قومی که جان بحضرت جانان همی برند
شور آب سوی چشمه حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و بهمت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
جان بر طبق نهاده بدست نیاز دل
پای ملخ بنزد سلیمان همی برند
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
تمثال کارخانه مانی نقش بند
سوی نگارخانه رضوان همی برند
اندر قمارخانه این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند
این راه را که ترک سراست اولین قدم
از سر گرفته اند و بپایان همی برند
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتیست که ایشان همی برند
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافته اند آن همی برند
گر گوهرست جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
شور آب سوی چشمه حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و بهمت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
جان بر طبق نهاده بدست نیاز دل
پای ملخ بنزد سلیمان همی برند
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
تمثال کارخانه مانی نقش بند
سوی نگارخانه رضوان همی برند
اندر قمارخانه این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند
این راه را که ترک سراست اولین قدم
از سر گرفته اند و بپایان همی برند
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتیست که ایشان همی برند
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافته اند آن همی برند
گر گوهرست جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
عاشقان روی یار از وصل و هجران فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند
هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند
چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند
گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند
وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند
گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند
سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند
هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند
چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند
گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند
وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند
گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند
سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند