عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
کسی کز دل سخن گوید دمش چون جان اثر دارد
بپرس از وی که صاحب دل زعلم جان خبر دارد
ازآن معدن طلب کن زر که باشد اندرو وجوهر
گل ومیوه زشاخی جو که برگ سبز وتر دارد
تو هر صورت نمایی را مدان از اهل این معنی
که نی هر بحر مروارید ونی هر نی شکر دارد
درین بازار قلابان بهر جانب نظر می کن
زصرافی حذر می کن که روی اندود زر دارد
چو آیینه دلی داری وبروی زنگ تو بر تو
بدست آور ده آیینه که از وی زنگ بردارد
بوقت صید مرغابی گر او را درهوا یابی
نه شاهینی کند موری که همچون تیر پر دارد
درین شهر ار کسی بینی درین مردم بسی بینی
کسی کوبر سری دوروی و بر گردن دو سر دارد
زحال عاشقان او عبارت کردمی نتوان
بلفظ وحرف درناید معانی کین صور دارد
بقوت همت عاشق برآرد کوه را ازجا
چو آهن تیز شد در سنگ اثر دارد اثر دارد
بلای عاشقی صعبست یا بگریز یا خود را
چو هیزم بشکن ای مروان که بو مسلم تبر دارد
وگر زآن مخزن شاهی ترا دادند آگاهی
همی کن کتم اسرارش که کشف سر خطیر دارد
زجهال بنی آدم نه سر روح را محرم
بسی تهمت کشد مریم که چون عیسی پسر دارد
بر معشوق معیوبی بر عشاق محجوبی
بجان این رمز را بشنو دلت گوشی اگر دارد
گرت درخانه کاهی هست گو یکجو بخود گیرد
ورت درکیسه کوهی هست گو زر برکمر دارد
درین صف سیف فرغانیست خون خود هدر کرده
که این شمشیر تیز و او نه جوشن نی سپر دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
اندر ره تو دل چه بود جان چه قدر دارد
نزد گدای کوی تو سلطان چه قدر دارد
نزد کسی که عاشق بی جان زنده دل را
از لب حیات بخش بود جان چه قدر دارد
نام تو در میان و همه غافل از تو آری
مهتاب در مجالس کوران چه قدر دارد
چون جان گرفت سکه مهرت چو زر بر تو
ای گنج حسن این دل ویران چه قدر دارد
تو خسرو ممالک حسنی سخن نخواهی
شیرین بر تو ای شکرستان چه قدر دارد
ای آنکه بهره نیست ترا زین حدیث و گویی
در کوی دوست عاشق حیران چه قدر دارد
نزدیک آفتاب که زاید بود کمالش
ماهی که هست قابل نقصان چه قدر دارد
در پای اسب شاه که دارد بدست چوگان
بیچاره گوی با سر گردان چه قدر دارد
گر عاشقی و قیمت معشوق می شناسی
در راه عشق ترک کنی آن چه قدر دارد
با خویشتن چو سیف اگر دشمنی نکردی
جان دوستی بنزد تو جانان چه قدر دارد
قیمت شناس جوهر یوسف عزیز مصرست
این پادشاه حسن بکنعان چه قدر دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
روی تو که ماه را خجل دارد
شاهی است که ملک جان و دل دارد
یک ترک ز لشکر جمال تو
از ملک ولایت چگل دارد
وآن سدره منتهای قد تو
مر طوبی را بزیر ظل دارد
دل نبود از تو منفصل زیرا
چشم از تو خیال متصل دارد
غم ملک دلت و او درین دعوی
از قاضی عشق تو سجل دارد
گفتم ببساط وصل پیوندم
ای تن ز تو پای روح گل دارد
چل صبح بجوی از آنکه این دلبر
ماهیست که روزها چهل دارد
در خطبه وصفش ار خطایی رفت
عقل از چه مرا بدان خجل دارد
در جامع تن که منبر روح است
شمشیر زبان خطیب دل دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
کسی که عشق نورزد مگو که جان دارد
جزین حدیث نگوید کسی که آن دارد
ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن
کسی که او بتو زنده است و چون تو جان دارد
زمین ز روی تو چون آفتاب روشن شد
که ماه حسن ز رخسارت آسمان دارد
لبت ببوسه مرا وعده داد لیکن گفت
شکر ز قاعده بیرون خوری زیان دارد
ببوی گل همه ساله چو بلبلم در باغ
که گل برنگ ز رخسار تو نشان دارد
چو گل ز پرده برون آمد و وصال رسید
ز بیم هجر که در پی بود فغان دارد
دلم بصبر همی خواهد ار چه نتواند
که سر عشق ترا همچو جان نهان دارد
که در هوای تو این عاشق زلیخا مهر
برای کید چو یوسف برادران دارد
اگر چه در پیت آنکس نراند اسب هوس
کز اختیار بدست اندرون عنان دارد
ولی کسی که ازو سر برآرد آن همت
که محنت تو کشد دولتش بر آن دارد
بمنع دور نگردد چو سیف فرغانی
هر آن گدا که ازین در امید نان دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
کسی کو همچو تو جانان ندارد
اگر چه زنده باشد جان ندارد
گل وصلت نبوید گر چه غنچه
دلی پرخون لبی خندان ندارد
شده چون تو توانگر را خریدار
فقیری کز گدایی نان ندارد
نخواهم بی تو ملک هر دو عالم
که بی تو هر دو عالم آن ندارد
غم ما خور دمی کآنجا که ماییم
ولایت غیر تو سلطان ندارد
تویی غمخوار درویشان و هرگز
دل شادت غم ایشان ندارد
گدا پرور نباشد آن توانگر
که همت همچو درویشان ندارد
بمن ده زآن لب جان بخش بوسی
که در دل جز این درمان ندارد
دلم چون جای عشق تست او را
بگو تا جای خود ویران ندارد
غم عشق ترا عنبر مثالست
که عنبر بوی خود پنهان ندارد
گل حسنی که تا امروز بشکفت
بغیر از روی تو بستان ندارد
امید سیف فرغانی بوصلست
که مسکین طاقت هجران ندارد
بفرمان تو صد دردست او را
وگر ناله کند فرمان ندارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین دارد
که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد
کسی که نقش رخ و زلف تست در دل او
موحدیست که در سینه کفر و دین دارد
حدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنم
مرا غم تو پریشان سخن چنین دارد
چه دلبری تو که نازاده مریم حسنت
هزار عیسی گویا در آستین دارد
بزیر سایه زلف از قفات می تابد
همان شعاع که خورشید در جبین دارد
چو آفتاب رخت دید آسمان می خواست
که همچو سایه تراروی بر زمین دارد
خط تو سلسله از مشک بر قمر بندد
لب تو پای مگس را در انگبین دارد
بتلخ گویی آن لب شکایت از که کنم
چو بخت شورمنش هر زمان برین دارد
بغمزه ریخته ای خون سیف فرغانی
مگر که چشم تو از مردمی همین دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
در حلقه زلف تو هر دل خطری دارد
زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد
برآتش دل آبی از دیده همی ریزم
تا باد هوای تو برمن گذری دارد
من در حرم عشقت همخانه هجرانم
در کوی وصال آخر این خانه دری دارد
تو زاده ایامی مردم نبود زین سان
این مادر دهرالحق شیرین پسری دارد
ازتو بنظر زین پس قانع نشوم می دان
زیرا که چومن هرکس با تو نظری دارد
تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین
ای دوست ندانستم کین نی شکری دارد
جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا
انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد
درمذهب درویشان کذبست حدیث آن
کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد
کردم بسخن خود را مانند بعشاقت
چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد
من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان
عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد
نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش
در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خرم آن جان که برویت نگرانی دارد
وز هوای تو دلش گنج نهانی دارد
عشق بامرده نیامیزد واو زنده دلست
که تعلق برخ خوب تو جانی دارد
عشق صورت نبود باتو مرا، چون مردان
صورت عشق من ای دوست معانی دارد
ابتدای ره عشق تو مرا فاتحه ییست
کندرین دل اثر سبع مثانی دارد
جان مهجور زشوق تو برون می ننهد
از بدن پای ندانم چه گرانی دارد
زآتش عشق خبر می دهد وسوز درون
آب شعرم که بسوی تو روانی دارد
عشق را گفتم کای رهبر عشاق بدوست
آنکه من طالب اویم چه نشانی دارد
گفت در عالم فردیت خود او احدیست
که بخوبی نتوان گفت که ثانی دارد
سیف فرغانی اگر با تو نشیند یک دم
پادشاهیست که ملک دو جهانی دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
عشق از هستی کس عین و اثر نگذارد
هیچ صاحب خبری را بخبر نگذارد
عشق سلطان غیورست و چو ملکی گیرد
اندر آن مملکت از غیر اثر نگذارد
آن مبارک قدمست او که چو دستش برسد
هیچ بر گردن هستی تو سر نگذارد
هستی تست گناه تو و او با همه لطف
این گنه تا بنمیری ز تو در نگذارد
منزل فقر ترا خانه مات آمد و هست
عشق شاهی که از آن خانه بدر نگذارد
چون درآمد بدل از دل غم دنیا برود
دل که منزلگه عیسیست بخر نگذارد
دل آزاد بغوغای علایق ندهد
لب قاروره بدندان تبر نگذارد
سیف فرغانی نومید مشو از در یار
یار در بارگه وصلت اگر نگذارد
تو شکر را ز مگس دور کنی وز غیرت
او درین مصر مگس را بشکر نگذارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دل برد از من دلبری کآرام دلها می برد
خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا می برد
جانان بدان زلف سیه حالم پریشان می کند
یوسف بدان روی چومه هوش از زلیخا می برد
گفتم که عقل وصبر را در عشق یار خود کنم
عقل از سر و صبر از دلم آن شوخ رعنا می برد
در عشق بازی عقل وجان می برد شاه نیکوان
چون در رخش کردم نظر بگذاشتم تا می برد
ما بنده او سلطان ما حکمش روان بر جان ما
هست آن اونی آن ما هر چیز کز ما می برد
ترکان اگر یغما برند از روم واز هند وعرب
رومی زنگی زلف ما از جمله یغما می برد
در عهد او نزدیک من مجنون بود آن عاقلی
کو ذکر شیرین می کند یا نام لیلی می برد
از باغ وصلش تا مگر در دستم افتد میوه یی
شاخ امیدم هر نفس سر بر ثریا می برد
او پادشاه ومن گدا او محتشم من بی نوا
این خود میسر کی شود مسکین تمنا می برد
چون کوه گفتم دور ازو بنشینم و ثابت شوم
باد هوای آن صنم چون کاهم ازجا می برد
من در میان بحر و بر اندر تردد مانده ام
موجم برون می افگند سیلم بدریا می برد
با آن رقیب نیکخو دشمن مباش از هیچ رو
رو دوستی کن با مگس کو ره بحلوا می برد
من میزنم بر هر دری چون سیف فرغانی سری
سگ چون ندارد خانه یی زحمت بدرها می برد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
گرترا بی عشق ازین سان زندگانی بگذرد
وینچنین بی حاصل ایام جوانی بگذرد
زآن همی ترسم که با صد تیرگی مانند سیل
در جهان خاکت آب زندگانی بگذرد
ازجهان عشق مگذر چون رسی آنجا ازآنک
درخرابی میرد آن کز آبدانی بگذرد
خویشتن درآتش عشقی فگن تا نفس تو
در شرف زین مردم آبی ونانی بگذرد
چون همایان ملایک زین شترمرغان دهر،
کز طبیعت چون خروسانند، رانی، بگذرد
ازبرای قوت جان در دست میر اشکار عشق
گوشت بیند زین سگان استخوانی بگذرد
راحت تن ترک کردن کار مرد زاهدست
عاشق آن باشد که از راحات جانی بگذرد
چون جو حظ تو کم شد زآخر سنگین خاک
اسب سیرت زین خران کاهدانی بگذرد
آتش شوقت چو در دل تیز گردد جان تو
همچو روح القدس ازین چرخ دخانی بگذرد
ترک دام و دانه کن تا روح چون شهباز تو
آید اندر طیر و از سیر مکانی بگذرد
ثقل هستی دور کن از دوش جان کامید نیست
کز سبک روحان کسی با این گرانی بگذرد
ای که گر در کویت آید سیف فرغانی دمی
بی درنگ از حد ایام زمانی بگذرد
چون جهان سیارراهت یک هنر دارد که تو
از مقامات آنچنانکش بگذرانی بگذرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
نگار من چو اندر من نظر کرد
همه احوال من بر من دگر کرد
بپرسش درد جانم را دوا داد
بخنده زهر عیشم را شکر کرد
ز راه دید ناگه در درونم
درآمد نور و ظلمت را بدر کرد
بشب چون خانه گشتم روشن از شمع
که چون خورشیدم از روزن نظر کرد
ز هر وصفی که بود او را و اسمی
بقدر حال من در من اثر کرد
بگوشم گوش شد با چشم شد چشم
ز هرجایی بنسبت سر بدر کرد
بغمزه کشت و آنگاهم دگر بار
بلب چون مرغ عیسی جانور کرد
چو سایه هستیم را نور خود داد
چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد
دلم روشن نگردد بی رخ او
که بی آتش نشاید شمع بر کرد
برین سر راست ناید تاج وصلش
ز بهر تاج باید ترک سر کرد
بجان در زلفش آویزم چه باشد
رسن بازی تواند این قدر کرد
مرا از حال عشق و صبر پرسید
چه گویم این مقیم است آن سفر کرد
خمش کن سیف فرغانی کزین حال
نمی شاید همه کس را خبر کرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد
خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد
آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده
چشم از همه در بست و بروی تو نظر کرد
ما را کمر تو ز میان تو نشان داد
ما را سخن تو ز دهان تو خبر کرد
خباز مشیت نمک از روی تو درخواست
از بهر فطیری که ازو قرص قمر کرد
چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم
تا دیده معنیم تماشای صور کرد
با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن
خورشید شد و سر ز گریبان تو بر کرد
در کوی تو ما را نبود جای اقامت
وآن فند نکردی که توانیم سفر کرد
چندانکه توانم من گریان ز فراقت
زآن لب که بیک خنده جهان پر ز شکر کرد
بوسی خوهم و گر ندهی باز نیایم
زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد
با بنده چنان نیستی ای دوست که بودی
پیداست که در تو سخن دشمن اثر کرد
در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست
آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد
زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر
زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد
در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد
عاشق که شبی در غم هجرانت سحر کرد
هرگز من و تو هر دو بدین حال نبودیم
حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد
لعلش بسخن سیف ترا شاد بسی داشت
طوطی لبش پرورش تو بشکر کرد
سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت
مست این همه غوغا (نه) بخود کرد اگر کرد
از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد
گویند بود میوه ز شاخی که زهر کرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
آنکس که بهر نام تو از جان زیان نکرد
عنقای عشق در دل او آشیان نکرد
در پرده دلش اثری از حیات نیست
آنرا که در درون غم تو کار جان نکرد
آنکس که آفتاب سعادت برو نتافت
با ماه عشقت اختر عقلش قران نکرد
وآن را که طوق مهر تو در گردن اوفتاد
بر فرقش ار چه تیغ زدی سر گران نکرد
وآنکس که دل ز دوستی جان فرو نشست
او پاک نیست، غسل بآب روان نکرد
آنکس که جان بداد بامید سود وصل
با تو درین معامله خود را زیان نکرد
عاشق که سیر گشت ز خود گر چه گرسنه است
کونین لقمه یی شد و او در دهان نکرد
عشق تو مرد را ز بلاها امان نداد
صیاد صید را بسلامت ضمان نکرد
وآنرا که دل زآتش عشق تو روشنست
دست اندر آب تیره این خاکدان نکرد
آنرا که در زمین دل افتاد تخم عشق
چون گاو بار برد و چو گردون فغان نکرد
ای آنکه لاف می زنی از عشق آن نگار
کز کبر و ناز یک نظر اندر جهان نکرد
دست از جهان بدار که اصحاب کهف وار
در غار ره نیافت سگ ار ترک نان نکرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
هرکه یک بار در آن طلعت میمون نگرد
گر نظر باشدش اندر دگری چون نگرد
هرکه را یار شود او چو اسد را خورشید
کم ز گاوست اگر در مه گردون نگرد
با چنین ملک سگ کوی گدای اورا
عار باشد که سوی نعمت قارون نگرد
نیست شایسته که در یوزه کند بر دراو
آن گدا طبع که در ملک فریدون نگرد
در کم خویش میفزای که آن از همه بیش
در فزونی کم و اندر کمی افزون نگرد
من چو مجنون سوی لیلی بنیازش نگرم
او بصد ناز چو لیلی سوی مجنون نگرد
خلق در وی نگرانند که چونست ولیک
بنده در آینه قدرت بیچون نگرد
تا تو ظاهر نشدی از در باطن ذل را
عشق دستور نمی داد که بیرون نگرد
سیف فرغانی چون در ره عشق از دل پاک
ترک جان کردی جانان بتو اکنون نگرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
عشق تو مرا ز من برآورد
بردم ز خود و ز تن درآورد
حسنت بکرشمهای شیرین
صد شور ز جان من برآورد
عشق آمده بود بر در دل
عقل از پی دفع لشکر آورد
حسن تو رسید با صد اعزاز
دستش بگرفت و اندر آورد
عشقت که بپای خویش ما را
غوغای غم تو بر سر آورد
کس را ز پدر نماند میراث
این واقعه ییست مادر آورد
در بحر تو غم غرقه گشتم
بنگر صدفم چه گوهر آورد
سودای تو شاعریم آموخت
تخمی که تو کشتی این برآورد
آن کو درمی ندارد از سیم
با سکه تو چنین زر آورد
وز طبع چو شاخ بی ثمر سیف
از بهر تو میوه تر آورد
بیهوش شدم چو از در تو
«باد آمد و بوی عنبر آورد»
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
هر دم دلم ز عشق تو افغان برآورد
وز شوق (تو) بجای نفس جان برآورد
طفلیست روح من که بامید شیر وصل
از مهد جسم هر نفس افغان برآورد
لعل لب تو چون سر پستان خوهد گزید
این طفل شیرخواره چو دندان برآورد
شاهان حسن را رخ تو همچو کودکان
دامن سوار کرده بمیدان برآورد
هردم برای طعمه جانهای عاشقان
لعلت شکر ز پسته خندان برآورد
خورشید اگر فرو شود از آسمان چه باک
رویت چو آفتاب هزاران برآورد
گردون بماه خویش ز رویت خجل شود
این را چو در مقابله آن برآورد
بویی ز خاک کوی تو دارد بجیب در
باد سحر که ناله ز مرغان برآورد
فریاد از اهل شهر برآید چو قد تو
سروی بگرد شهر خرامان برآورد
از وصل تو که بر همه دشوار کرد کار
دارم طمع که کار من آسان برآورد
تا دامنش بدست من افتاد سیف را
نگذاشتم که سر ز گریبان برآورد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دلبرا اندوه عشقت شادی جان آورد
بهر بیماری دل درد تو درمان آورد
هر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن تو
صدچو من یعقوب را در بیت احزان آورد
سالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیر
ناگهان پیراهن یوسف بکنعان آورد
آفتاب روی تو چون در عرب پیدا شود
از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد
همتی باید که عاشق را درین راه افگند
رخش می باید که رستم را بمیدان آورد
دل فگند این نفس را اندر بلای عشق تو
برسرکافر دعای نوح طوفان آورد
دل چو از شوقت بنالد دیده گردد اشک بار
چون بغرد رعد آنگه ابر باران آورد
هیچ دنیای دوست را عشقت زتو آگه نکرد
خضر کی بهر سکندر آب حیوان آورد
برسر شاهان زند درویش با شمشیر عشق
جنگ با شیران کند چون پیل دندان آورد
ملک جان ودل بغارت می رود درویش را
کز بر سلطان حسنت عشق فرمان آورد
عاشق تو گرچه درویش است زر بخشد چو جان
نی زهر در همچو زنبیل گدا نان آورد
ماه با خرمن نشاید کز برای دانه یی
همچو خوشه سر بزیر پای گاوان آورد
آرزوی لعل خندانت که جان را شیر داد
پیر را چون طفل پستان جوی گریان آورد
گنج گوهر چون زبان اندر دهان یابد کجا
تنگ دستی چون من آن لب را بدندان آورد
روز آخر شاد خیزد سیف فرغانی زخاک
درغم عشقت اگر یک شب بپایان آورد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ملکست وصل تو بچو من کس کجا رسد
واین مملکت کجا بمن بینوا رسد
وصل ترا توانگر و درویش طالبند
وین کار دولتست کنون تا کرا رسد
در موکب سکندر بودند خلق واو
زآن بی خبر که خضر بآب بقا رسد
شاهان عصر از در من نان خوهند اگر
از خوان تو نواله بچون من گدا رسد
هر چند هست سایه لطف تو خلق را
چون آفتاب کو همه کس را فرا رسد
با بنده لایق کرم خویش جود کن
پیدا بود که همت او تا کجا رسد
رخ همچو ماه زرد شود آفتاب را
گرنه زروی تو مددش در قفا رسد
عاشق چو در ره تو قدم زد بدست لطف
تاج کرم بهر (سر) مویش جدا رسد
آن کس منم که در عوض یک نظر زتو
راضی نیم که ملک دو عالم مرا رسد
عاقل زغم گریزد ودیوانه وار ما
شادی کنیم اگر غم عشقت بما رسد
وصل تو منتهاست (که) عاشق درین طریق
از سد ره بگذرد چو بدین منتها رسد
ای محنت تو دولت صاحب دلان شده
نعمت بود گر از تو بعاشق بلا رسد
چندانکه سیف هست همین گوید ای نگار
جانا حدیث عشق تو گویی کجا رسد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
هرکه در عشق نمیرد ببقایی نرسد
مرد باقی نشود تا بفنایی نرسد
تو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسید
هرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسد
عاشق از دلبر بی لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسی
بمقامات عنایت بغنایی نرسد
هرکرا هست مقام از حرم عشق برون
گرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز بشفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا
خود مرا دست طلب جز بدعایی نرسد
خوان نهادست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می پسندی که بمیرد بدوایی نرسد