عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
صحبت جانان بر اهل دل از جان خوشترست
عاشقانرا خاک کویش زآب حیوان خوشترست
چون زعشق او رسد رنجی بدل دردی بجان
عاشقان را رنج دل از راحت جان خوشترست
شاهباز عشق چون مرغ دلی را صید کرد
وقت اواز حال بلبل در گلستان خوشترست
دست اندرکار او به از قدم بر تخت ملک
پای در بند وی از سردر گریبان خوشترست
بنده رااز دست جانان خار غم در پای دل
ازگل صد برگ بر اطراف بستان خوشترست
دیده گریان عاشق دایم اندر چشم دوست
از تبسم کردن گلهای خندان خوشترست
گرچه از حنسست آن دلبر چو خورشید آشکار
عشق همچون ذره اند سایه پنهان خوشترست
آنچه اندر حق عاشق کرد معشوق اختیار
گر هلاک جان بود مشتاق راآن خوشترست
مور اگر در خانه خود انس دارد با غمش
خانه آن مور از ملک سلیمان خوشترست
وصل جانانرا چو دل بر ترک جان موقوف دید
جان بداذ وگفت کز جان وصل جانان خوشترست
تا بکیخسرو در ایران دیدها روشن شود
چشم رستم را زسرمه خاک توران خوشترست
سیف فرغانی درین ناخوش سرا با درد عشق
وقت این مشتی گدا از وقت سلطان خوشترست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
اختر ازخدمت قمر دورست
مگس از صحبت شکر دورست
ما ز درگاه دوست محرومیم
تشنه مسکین از آبخور دورست
پای ما از زین حضرت او
راست چون آسمان زسر دورست
همچو پروانه می زنم پر وبال
گرچه آن شمعم از نظر دورست
پادشاهان چه غم خورند اگر
گربه از خانه سگ زدر دورست
در فراق تو ای پسر هستم
همچو یوسف که از پدر دورست
یوسف عهدی و منم بی تو
همچو یعقوب کز پسر دورست
تو بدست کرم کنم نزدیک
کی به پای من این سفر دورست
جهد کردم بسی ولی چه کنم
بخت و کوشش زیکدگر دورست
اندرین حال حکمتی عجبست
بنده از خدمت تو گر دورست
هرکه نزدیک نیست با سلطان
ازبلا ایمن ازخطر دورست
شاخ اگر هست بر درخت دراز
دست کوتاهم از ثمر دورست
بی تو در دیگران نظر نکنم
که معانی ازین صور دورست
خشک لب بی تو سیف فرغانیست
زآن از انشای شعرتر دورست
شاید از خانه پر عسل نکند
نحل چون از گل وزهر دورست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
هرچه خواهی کن که برما دست حکمت مطلقست
حق حکم تو زما تسلیم وحکم تو حقست
در ادای حق ودر ادراک حکمتهای تو
نفس کامل ناقص آمد عقل بالغ احمقست
غرقه دریای شوقت از ملایک برترست
کشته هیجای عشقت با شهیدان ملحقست
ملک عالم بر در دل رفت درویش ترا
گفت رو بیرون در بنشین که جا مستغرقست
پای مال اسب همت کرد شاه این بساط
نطع گردون راکه از انجم هزاران بیذقست
ازسر ره چون کسی را دور شد خرسنگ نفس
بعد از آن بر فرق اکوان پای سیرش مطلقست
هردم از دریای دل موج اناالحق می زند
تشنه وصلت که در قاموس شوقت مغرقست
عاشق تو درمیان خلق با رخسار زرد
همچو اندر خیل انجم ماه زرین بیرقست
اندر آن هیجا که شاهان را علم شد سرنگون
این شکسته دل چو اندر قلب لشکر سنجقست
سر بباز وجان فشان رخصت مده خود را برفق
برکسی کین درزند ابواب رخصت مغلقست
سیف فرغانی برین درگاه ازهر تحفه یی
درد دل را قیمت وخون جگر را رونقست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
تو آن شاهی که سلطانت غلامست
زشاهان جز ترا خدمت حرامست
تو داری ملک وبر سلطان خراجست
توداری حسن وز خورشید نامست
بپیش آفتاب روی تو ماه
اگر چه بدر باشد ناتمامست
بشب استاره اندر شبهه افتد
که روی تو کدام ومه کدامست
ملاحت را بسی اسرار مضمر
در آن صورت چو معنی در کلامست
حلاوت در لب لعل تو دایم
چو شین درشهد وسین اندر سلامست
گرم در حلقه خاصان در آری
عجب نبود که الطاف تو عامست
اگر ناسوخته در هجر وصلت
طمع دارم مرا سودای خامست
چو بیگانه ننالم گرچه برمن
برای دوست از دشمن ملامست
بمروارید چون قطره است خوش دل
صدف کز آب دریا تلخ کامست
بشعر اندر میان دوستانش
چو سعدی سیف فرغانی همامست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هم کوی تو از جهان برونست
هم وصف تو از بیان برونست
اندر ره تو کسی قدم زد
کورا قدم از جهان برونست
طاق در ساکنان کویت
از قبه آسمان برونست
در کون و مکانت می نجویم
کآن حضرت ازین و آن برونست
خرگاه جلالت از دو عالم
چون خیمه عاشقان برونست
جوینده کوی تو نشان داد
زآن جای که از مکان برونست
دیوانه سخن نگه ندارد
سرش ز میان جان برونست
این نکته مجو ز چار مذهب
کین کاسه ز هفت خوان برونست
از شدت شوق شعر گفتم
کز صنعت شاعران برونست
خودکام کسی چه ذوق یابد
زآن لقمه از دهان برونست
شک نیست که شطحهای حلاج
از شرع پیمبران برونست
در ذوق محمدیست داخل
وز فتوی مفتیان برونست
بی بهره ز عشق تو چو دشمن
از زمره دوستان برونست
دنیا طلب اندرین حرم نیست
سگ از پی استخوان برونست
عاشق چو غم ترا غذا کرد
قوت وی از آب و نان برونست
هر حلقه که ذکر تو در آن نیست
سیف تو از آن میان برونست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
یار من خسرو خوبان ولبش شیرینست
خبرش نیست که فرهاد وی این مسکینست
نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شیرینست
دید خورشید رخش وز سر انصاف بماه
گفت من سایه او بودم وخورشید اینست
با رخ او که در او صورت خود نتوان دید
هرکه در آینه یی می نگرد خود بینست
پای در بستر راحت نکنم وز غم او
شب نخسبم که مرا درد سر از بالینست
خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی
رویش از خون جگر چون رخ گل رنگینست
دلستان تر نبود از شکن طره او
آن خم وتاب که در گیسوی حورالعینست
در ره عشق که از هر دوجهانست برون
دنیی ای دوست زمن رفت وسخن دردینست
گر کسی ماه ندیدست که خندید آنست
ورکسی سرو ندیدست که رفتست اینست
سیف فرغانی تا ازتو سخن می گوید
مرغ روح از سخنش طوطی شکر چینست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
روی از خلق بگردان که بحق راه اینست
سر و معنی توکلت علی الله اینست
چون بریدی طمع از خلق ز خود دست بدار
زآنکه زاد ره حق آن و حق راه اینست
از سر خواست، نگویم ز سر دل، برخیز
دل چو نبود نتوان گفت که دلخواه اینست
جای آنست که بر نفس کنی حمله شیر
که سگی صنعت او، حیله روباه اینست
بارگیریست تن کاهل تو جان ترا
می کند میل بدنیا که چراگاه اینست
جان بپرور بغم عشق و تنت را بگذار
کندرین ره خر عیسی ترا کاه اینست
تو مپندار که تن آب روانرا دلوست
بلکه مر یوسف مه روی ترا چاه اینست
اسب همت را بر روی بساط خدمت
خانه یی ساز که شطرنج ترا شاه اینست
در ره عشق گر از قیمت یار آگاهی
ترک جان کن که نشان دل آگاه اینست
کار عشقست برو دست در وزن که عقول
اخترانند و چو در می نگری ماه اینست
ای که از وقت سؤالی کنی امروز مرا
در جواب تو یکی نکته کوتاه اینست
گر دمی حظ خود از خلق فراموش کنی
از پی یاد وی، الوقت مع الله اینست
سیف فرغانی افعال نکوکن پس ازین
زآنکه تو نیک نه ای وز تو در افواه اینست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
دل درو بند که دلدارت اوست
ره او رو که بره یارت اوست
کار اگر بهر دل دوست کنی
بی گمان عاقبت کارت اوست
در نخستین قدم از ره او را
یافت خواهی که طلب کارت اوست
هست سر بر تن چون گل بر شاخ
لیک در زیر قدم خارت اوست
دل یکی کن بدو عالم مفروش
خویشتن را چو خریدارت اوست
تا بدان حضرت اعلی برسی
چاره یی ساز که ناچارت اوست
با کسی درد دل خویش مگوی
که دوای دل بیمارت اوست
تویی تست که تو با همه کس
فخر ازو می کنی و عارت اوست
دور کن از رخ خود گرد خودی
زآنکه بر آینه زنگارت اوست
عندلیب چمن عشق شدی
خوش همی گوی که گلزارت اوست
سیف فرغانی بهر دل خویش
عافیت خواه که بیمارت اوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
دوست سلطان و دل ولایت اوست
خرم آن دل که در حمایت اوست
هر کرا دل بعشق اوست گرو
از ازل تا ابد ولایت اوست
پس نماند ز سابقان در راه
هر کرا پیش رو هدایت اوست
عرش بر آستانش سر بنهد
هر کرا تکیه بر عنایت اوست
در دو عالم ز کس ندارد خوف
هرکه در مأمن رعایت اوست
چون ز غایات کون در گذرد
این قدم در رهش بدایت اوست
منتها اوست طالب او را
مقبل آنکس که او نهایت اوست
با خود از بهر او جهاد کند
اسدالله که شیر رایت اوست
گو مکن وقف هیچ جا گر چه
مصحف کون پر زآیت اوست
خود عبارت نمی توان کردن
زآنچه آن انتها و غایت اوست
سیف فرغانی ار سخن شنود
اندکی زین نمط کفایت اوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
آن عاشقی که طعمه عشق تو جان اوست
از بهره خوردن غم تو دل دهان اوست
همچون رهست پی سپر کاروان درد
از قالب آن پلی که بر آب روان اوست
آن کو بجست و جوی تو پا در رکاب کرد
لطف تو تا بحضرت تو همعنان اوست
آن محتشم که او نبود مایه دار عشق
هر چیز را که سود شمارد زیان اوست
وآنکس که هیچ ندارد بغیر تو
آنجا که هیچ جای نباشد مکان اوست
آن صادقی که بهر تو روزی بتیغ عشق
خود را بکشت زندگی دل نشان اوست
وآنکو بعقل خویش ترا وصف می کند
تو دیگری و هر چه بگوید گمان اوست
وصاف حسنت ار بسخن بگذرد ز عرش
بی منتهای وصف تو حد بیان اوست
در وصف تو که بهره ما زآن حکایتیست
آنکس فصیح تر که خموشی زبان اوست
وصلت پیام داد شبی سیف را و گفت
زآنجا که حسن منطق و لطف بیان اوست
بحریست عشق و چون بکنارش رسی منم
هر جا تو از میان بدر افتی کران اوست
من کیستم که همچو منی را خبر بود
زآن سر که در میان تو و در میان اوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ماه دو هفته را نبود نور روی دوست
باغ شکفته را نبود رنگ و بوی دوست
با حاجیان شهر نشینیم و کرده ایم
کعبه ز کوی دلبر و قبله ز روی دوست
هرکو ز خود نرست نیفتد بدام یار
هر کو ز خود نرفت نیاید بکوی دوست
یارب تو روی دوست بدین عاشقان نما
کین جمع مانده اند پریشان چو موی دوست
بر یاد روی دوست دل خود همی کنند
خرم چو روی دلبر و خوش همچو خوی دوست
گر پیش دل چراغ ز خورشید و مه کنی
بی شمع عشق ره نبرد دل بسوی دوست
کس را بغیر او بسوی او دلیل نیست
هان تا بعقل خود نکنی جست و جوی دوست
باشد غزل ترا نه مگر وصف حسن یار
باشد سخن فسانه مگر گفت و گوی دوست
بر روی روزگار چو چیزی نیافتم
تا بشکنم بدیدن آن آرزوی دوست
منزل بباغ کردم و ایام خویش را
با سرو و گل همی گذرانم ببوی دوست
با روزگار سیف غمش کرد آنچه کرد
شادی بروزگار گدایان کوی دوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
عاشقانرا می دهد دایم نشان از روی دوست
گل که هر سالی بمردم می رساند بوی دوست
دم بدم چون تار موسیقار در هر پرده یی
خوش بنال ای یار تا در چنگت افتد موی دوست
زآفتاب و ماه و انجم گر تو خواهی راه رفت
مشعله بر مشعله است از کوی تو با کوی دوست
گر نظر داری برو از دیدن آن مشعله
چشم دربند ای مبصر تا ببینی روی دوست
اندرین پستی ندیدم هیچ، زیباتر نبود
زیر گردون همچو بر بالای چشم ابروی دوست
گاو گردون که کشد از بهر اسب دولتت
گر شوی یک روز شهمات از رخ نیکوی دوست
خفته مر مقصود را چون دست در گردن کنی
ای بپای جست و جو گامی نرفته سوی دوست
زاهل این خرگاه اطناب تعلق قطع کن
پس بزن هرجا که خواهی خیمه در پهلوی دوست
سیف فرغانی بتیغ دوست گر کشته شوی
عاشقی باش که (عاشق) کشتن آمد خوی دوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مرا با رخ تو نظر بهر چیست
چو رویت نبینم بصر بهر چیست
چو شیرین نگردد ازو کام من
ترا این لب چون شکر بهر چیست
چواز روز (بی بهره باشند) خلق
بر افلاک شمس وقمر بهر چیست
چو از وی توانگر نگردد فقیر
غنی را همه سیم وزر بهر چیست
چو عاشق نشد بر پری منظری
پس این آدمی ای پسر بهر چیست
چو از دست برنایدت کار عشق
پس ارواح اندر صور بهر چیست
چو بی بهره باشیم ازآب حیات
برین خاک مارا گذر بهر چیست
تو از بهر عشق آفریده شدی
چو میوه نباشد شجر بهر چیست
چو مردم بهر دام بهر قفس
بگیرندت این بال وپر بهر چیست
من ارنیستم عاشق روی او
لب وچشم من خشک و تر بهر چیست
برین روی زردی زبهر چه رنج
درین جسم خون جگر بهر چیست
پس این سیف فرغانی اندر جهان
چو مجنون ولیلی سمر بهر چیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ای دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیست
دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیست
چون به مهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نام
گر به طعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیست
بی تو عالم بر دلم ای جان چو چشم سوزنست
چشم سوزن بر دلم چون با تو باشم تنگ نیست
کس به تو مانند و نسبت نیست با تو خلق را
زنگ همچون آینه آیینه همچون زنگ نیست
گر میانت در زرو یاقوت گیرم چون کمر
خدمتی نبود که آن جز خاک و این جز سنگ نیست
سعدی اریک چند در میدان تو اسبی براند
مرکب ما پشت ریش و باره ما لنگ نیست
در سخن نیکست هرکس را و بر بالای چنگ
این بریشمها که می بینی به یک آهنگ نیست
سازها دارند مردم مختلف بهر طرب
لیک از آنها در خوش آوازی یکی چون چنگ نیست
سیف فرغانی نکو گوید سخن منکر مشو
چون توان گفتن شکر را طعم و گل را رنگ نیست
کار خواهی کرد عاشق شو که به زین نیست کار
شعر خواهی گفت ازین سان گو که به زین لنک نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
دلبرا عشق تو اندر دل وجان داشتنیست
عشق سریست که از خلق نهان داشتنیست
تا پس از مرگ وفنا زنده باقی باشم
دل بعشق تو چو تن زنده بجان داشتنیست
تا مرا ظاهر و باطن ز تو غایب نبود
دل بتو حاضر ودیده نگران داشتنیست
ای ولی نعمت جان چون در دندان دایم
گوهر شکرتو در درج دهان داشتنیست
تا فشاند زلب اندر قفس تنگ دهان
شکر ذکر تو، طوطی زبان داشتنیست
فارغ از جامه ونانم که چو نان وجامه
غم وسودای تو این خوردنی آن داشتنیست
تا بترک غم تو پند کسی ننیوشد
سر ازین عقل سبک گوش گران داشتنیست
تازهرچه نتوانم نگهم دارد دوست
شیر همت زپی دفع سگان داشتنیست
تا که همکاسه مردم نشود، مروحه یی
از پی رد مگس برسر خوان داشتنیست
تا زخوان ملکوتی شودت حوصله پر
شکم وهم تهی از غم نان داشتنیست
سیف فرغانی ازین درد نمی کرد فغان
عشق گل گفت ببلبل که فغان داشتنیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
مرا بغیر تو اندر جهان دگر کس نیست
بجز تو دل ندهم کز تو خوبتر کس نیست
بچشم حال چو ما را خبر معاینه شد
بعین چون تو ندیدیم و در خبر کس نیست
مرا که دیده دل از تو روشنی دارد
بهر کجا نگرم جز تو در نظر کس نیست
بگرد کوی تو هر عاشقی که کشته شود
شهید عشق بود خون بهاش بر کس نیست
جهان بجمله خرابست و نیست آبادان
بجز دلی که درو غیر تو دگر کس نیست
جهانیان اگر از حسن روی تو خبری
شنوده اند چرا طالب اثر کس نیست
ره تو معنی و این خلق صورت آرایند
ز بهر کار تو اندر جهان مگر کس نیست
دهان بیاد تو گر خوش نمی کنند این خلق
ز بی کسی مگس اینچنین شکر کس نیست
ز بهر صبح وصالت که کی زند نفسی
شبی ز شوق تو بیدار تا سحر کس نیست
چو عقل بر سر کویت گذر کند داند
که راه عشق تو ای جان بپای هر کس نیست
اگر ز پرده برونست سیف فرغانی
چو آستانه به جز وی مقیم در کس نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
عاشقان را در ره عشق آرمیدن شرط نیست
وصل جانان را نصیب خویش دیدن شرط نیست
بربلا و نعمت ارحکمت دهد چون زآن اوست
نعمتش را بر بلای او گزیدن شرط نیست
گر ترا سودای خورشید جمال او بود
همچوسایه درپی مردم دویدن شرط نیست
آتش سودای او چون تیز گشت ازباد شوق
همچو آب تیره با خاک آرمیدن شرط نیست
گرچه نزد عاشقان اوکه صاحب دولتند
زین چنین محنت بجان خود را خریدن شرط نیست
همچو آن دریادلان جان بذل کن، زیرا هنوز
راه باقی داری ازیاران بریدن شرط نیست
چون سگ وچون مرغ باش اندر شکار وصل یار
کز دویدن چون بمانی جز پریدن شرط نیست
تا بصدر صفه وصلت رساند لطف دوست
زین وحل پای طلب بیرون کشیدن شرط نیست
دی تمنای وصال دوست کردم عشق گفت
زهر غم کم خورده ای شکر مزیدن شرط نیست
آب عزت در دهان کن خاک پایش بوسه ده
زآنکه این معشوق رابر لب گزیدن شرط نیست
اندرآن مجلس که نقل عاشقان ریزد زلب
هرمگس را ذوق این شکر چشیدن شرط نیست
رو ببوی از دور قانع شو که در گلزار او
خیره چون باد صبا برگل وزیدن شرط نیست
سیف فرغانی برو تسلیم حکم عشق شو
چون گرفتار آمدی برخود طپیدن شرط نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
جانا بیا که مرا جان دریغ نیست
عید منی مرا زتو قربان دریغ نیست
هرگز بصدر دل نرسد دوستی جان
آنرا که از محبت تو جان دریغ نیست
هر چیز کآن من بود ای جان اگر منم
بستان زمن که از تو مرا آن دریغ نیست
عشاق سیم و زر بگدایان کو دهند
زین هر دو جان بهست و زجانان دریغ نیست
سلطان عشقت آمد و در دل نهاد تخت
کرسی مملکت زسلیمان دریغ نیست
در سفره گرچه نان نبود من گدای را
در خانه هرچه هست زمهمان دریغ نیست
دل جان خود دریغ نمی دارد از غمت
ما را سریر ملک زسلطان دریغ نیست
دل با غم تو گفت که گرچه شکسته ام
چون من سفال از چو تو ریحان دریغ نیست
ممنوع از سکندر دنیا طلب بود
از خضر آب چشمه حیوان دریغ نیست
درراه عشق تو که مرا دوست دشمنست
عرض من از ملامت خصمان دریغ نیست
بهر چو تو عزیز که یوسف غلام تست
این گوسپند بنده ز گرگان دریغ نیست
من مرغ دانه ام ز پی دام مرغ تو
مرغم ز دانه دانه ز مرغان دریغ نیست
من نان خود دریغ نمی دارم از سگت
ای دوست گر ترا سگ ازین نان دریغ نیست
گر پسته تر است ز طوطی شکر دریغ
این طوطی ازچو تو شکرستان دریغ نیست
گوهر بیار سیف و زجانان نظر بخواه
کان آفتاب را نظر از کان دریغ نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
گشت روی زمین چو صحن بهشت
از رخ خوب یار حور سرشت
دیده از دل کن وببین دیدار
ای قصارای همت تو بهشت
بر گل از روی لاله رخ که نمود
بر مه از مشک سوده خط که نوشت
حسن رویش زخط نگردد کم
رخ ماه از کلف نگردد زشت
یار من در میانه خوبان
همچو لاله است در میانه کشت
بر رخ لاله رنگ او خالیست
همچو نقطه بر آتش از انگشت
عشق او در دل آن اثر دارد
کآب در خاک و آتش اندر خشت
چون منی ذکر غیر او نکند
کرم قز ریسمان نداند رشت
دل نگهدار سیف فرغانی
زآنکه در کعبه بت نشاید هشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
کسی کو غم عشق جانان نداشت
چو زنده نفس می زد و جان نداشت
گدای توام ای توانگر بحسن
چنین مملکت هیچ سلطان نداشت
تویی آن شفایی که بیمار دل
بجز درد تو هیچ بیمار نداشت
دلی را که اندوه تو جمع کرد
غم هر دو کونش پریشان نداشت
از آن مشتغل شد بشیرین خود
که خسرو چو تو شکرستان نداشت
بملک ارسکندر بود مفلس است
که همچون خضر آب حیوان نداشت
بخارست جانی که عاشق نشد
دخانست ابری که باران نداشت
غم عشق خور سیف اگر زنده ای
هر آنکس که این غم نخورد آن نداشت
مرو بی محبت که مفتی عشق
چنین مؤمنی را مسلمان نداشت