عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر گوید
کوس فرو کوفت ماه روزه بیکبار
روزه نهان کرد لشکر از پس دیوار
بر بط خاموش بوده گشت سخنگوی
محتسب سرد سیر گشت ز گفتار
باده ز پنهان نهاد روی بمجلس
خیز و بکار آی و کار مجلس بگزار
خانه ز بیگانگان خام تهی کن
باده رنگین بیار و بر بط بردار
مست کن امروز مرمرا و میندیش
تاکی هشیار چند باشم هشیار
حاکم شرعی که می نگیرم هرگز
زاهد عصرم که روزه دارم هموار
زاهدی و حاکمی بمن نرسیده ست
ور برسد کار پیش گیرم ناچار
روز و شب خویش را کنم به دو قسمت
هر دو بیکجای راست دارم چون تار
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج ودرد دارم دستار
آیم و چون کخ به گوشه ای بنشینم
پوست بیک بار بر کشم ز ستغفار
راست چو شب گاو گون شودبگریزم
گویم تا در نگه کنند به مسمار
آروزی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز وداروی خواب آر
چون سرم از مستی و ز خواب گران گشت
در کشم او را به جامه شب و افشار
فرخی آخر نفایه گفتی و دانی
این چه سخن بودپیش خواجه بیکبار
خواجه سید وکیل سلطان بوسهل
آنکه بدو سهل گشت کار بر احرار
بارخدای بزرگوار که او بود
فضل و ادب را بطوع و طبع خریدار
اهل ادب را به خانه برد و وطن داد
علم و ادب را فزودقیمت و مقدار
خواسته خویش پیش خلق فدا کرد
خصلت نیکوی خویش کرد پدیدار
برهمه گیتی در سرای گشاده ست
پیش همه خلق باز رفته بکردار
خلق ز هر سو نهاده روی سوی او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار
هر که در آید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار
گر چه فراوان دهد دلش بنگیرد
مانده نگردد ز مال دادن بسیار
امروز آیی مطیع تر بود از دی
امسال آیی گشاده تر بود از پار
بار نهد بر دل از همه کس و هر گز
بر دل دشمن به ذره یی ننهد بار
اینت کریمی بزرگوار که تا بود
هیچکسی زو دژم نبود ودل آزار
خستن دل را بخاصه مرد جوانرا
ایزد داند که هول باشد و دشوار
آری هر کس که نام جوید بی شک
با دل و با نفس کرد باید پیکار
لاجرم از هر کسی که پرسی گوید
خواجه بهر نیک در خورست و سزاوار
روزش همواره نیک باد و بهرنیک
دسترسش باد تا همی بودش کار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
دوش تا اول سپیده بام
می همی خورد می به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام ودل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی رابپای تا همه شب
کارمی را همی دهنده نظام
ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بودپس چرا گفتم
قصه خویش پیش شاه انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک ومفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام
همه امیدها بدوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که ؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خوردکه خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کندبه ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت وخوی لئام
تازه رویی و راد مردی وشرم
باز یابی ازو بهر هنگام
گر تکلف کندکه این نکند
باز ازین راه بر گذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
راد مردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام وپخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیر مردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شاد بادو در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بودعید صیام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف سپاهسالار گوید
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام
همچو لوح زمردین گشته ست
دشت همچون صحیفه ز رخام
باغ پر خیمه های دیبا گشت
زندوافان درون شده به خیام
گل سوری به دست باد بهار
سوی باده همی دهد پیغام
که ترا با من ار مناظره ایست
من به باغ آمدم به باغ خرام
تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام
گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام
خام گفتی سخن، ولیکن تو
نیستی پخته، چون بگویی خام
تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام
خوشی ورنگ و بوی هیچ مگیر
نه من ای می حلالم و تو حرام
تو چه گویی، کنون چه گوید می
گوید: ای سرخ گل! فرو آرام
با کسی خویشتن قیاس مکن
که ترا سوی او بود فرجام
خویشتن را مده بباد که باد
ندهد مر ترا ز دور مقام
من بمانم مدام و آنکه نهاد
نام من زین قبل نهاد مدام
دست رامش بمن شده ست قوی
کار شادی بمن گرفته قوام
من به بیجاده مانم اندر خم
من به یاقوت مانم اندر جام
این شرف بس بود مرا که مرا
بار باشد بر امیر مدام
میر یوسف که با دل و کف او
تنگ و زفتست نام بحر وغمام
از نکویی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام
مدح او نوش زاید اندر گوش
طعن او زهر پاشد اندر کام
خدمت او به روح باید کرد
زین سبب روح برتر از اجسام
هر که ده پی رود بخدمت او
بخت رو سوی او رود ده گام
بخت احرار زیر خدمت اوست
همچو زیر رضای او انعام
هر که با او مخالفت ورزد
خسته غم بود غریق غرام
دهر گوید همی که من نکنم
جز بکار موافقانش قیام
وقت آن کو گهر پدید کند
تا بمیدان جنگ جوید نام
نفت افروخته شودز نهیب
مغز بدخواه اومیان عظام
آفتاب اندرون شود بحجاب
هر گه او تیغ بر کشد زنیام
پادشه زادگی و خصم کشی
کاین دو را خود مقدمست و امام
کیست اندر همه سپاه ملک
با دل و دست او ز خاص و زعام
او اگر دست بر نهد به هزبر
بشکندبر هزبر هفت اندام
ای سوار تمام و گرد دلیر
مهتر بی نظیر و راد همام
روز میدان ترا به رنج کشد
اسب وبراسب نیست جای ملام
مرکبی کو چو بیستون نبود
چون تواند کشید کوه سیام
گر بدیدی تن چو کوه ترا
به نبرد اندرون نبیره سام
در زمان سوی توفرستادی
رخش بازین خسروی و ستام
گر ترا بامداد گوید شاه
که توانی گشاد کشور شام
شام و شامات و مصر بگشایی
روز را وقت نارسیده به شام
پادشاه جهان برادر تو
آنکه شاهی بدو گرفت نظام
بیهده بر کشیده نیست ترا
تا به ماه از جلالت و اکرام
از بزرگی واز نواخت چه ماند
که نکرد آن ملک در این ایام
وقت رفتن دو پیل داد ترا
وقت باز آمدن دویست غلام
آنچه کردست ز آنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام
روز آن را که شام خواهد کرد
آنکه اکنون همی بر آید بام
آن دهد مر ترا ملک در ملک
که نداد ایچ پادشه به منام
نهمت و کام تو بخدمت اوست
برسی لاجرم به نهمت و کام
تا چنان چون میان شادی و غم
فرق باشد میان نور و ظلام
تا چو اندر میان مذهب ها
اختلافست در میان کلام
شادمان باش و کامران و عزیز
پادشا باش و خسرو وقمقام
رسم تو رهنمای رسم ملوک
خوی تو دلگشای خوی کرام
روز نوروز و روزگار بهار
فرخت باد و خرم و پدرام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح خواجه ابوسهل عبدالله بن احمد بن لکشن دبیر گوید
بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم
سنبل تازه همی بر دمد از صفحه سیم
زین سپس وقت سپیده دم هر روز بمن
بوی مشک آرد از آن سنبل نو رسته نسیم
عنبرین خطی وبیجاده لب و نرگس چشم
حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم
نیک ماندخم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم
از همه ابجد بر «میم » و«الف » شیفته ام
که ببالا ودهان تو «الف » ماندو «میم »
عشق بازیم همی باتو و دلتنگ شوی
نزد تو عشق همانا که گناهیست عظیم
چه شوی تنگدل ار بر تو همی بازم عشق
عشق بازیدن با خوبان رسمیست قدیم
عشق رسمیست ولیکن همه اندوه دلست
خنک آن کو را از عشق نه ترسست و نه بیم
بر من باخته دل هر چه توانی بمکن
نه مرا کرده به تو خواجه سید تسلیم
خواجه عبدالله بن احمدبن لکشن کوست
میر یوسف را همچون دل و دستور وندیم
به همه کاری تعلیم ازو خواهد میر
ار چه او را ز کسی خواست نباید تعلیم
کمترین فضل دبیریست مر اورا هر چند
به سر خامه کند موی ز بالا بدو نیم
چون سخن گوید گوید همه کس کاینت ادیب
چون عطا بخشد گوید همه کس کاینت کریم
با توانایی و با جود کم آمیزد حلم
خواجه بوسهل توانا و جوادست و حلیم
نه مسیحست ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیمست ولیکن قلمش چوب کلیم
سیرش سخت گزیدهست بنزدیک خدای
سخنش سخت ستوده ست بنزدیک حکیم
از سخا و کم و فضل و فتوت که وراست
هیچکس زو نبرد نام مگر با تکریم
بنشاند به سخن بدعت هفتاد هوا
بنوردد بقلم قاعده هفت اقلیم
صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم
که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم
طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند
ور چه باشد سخن طاعن و بد گوی ذمیم
مهرو کینش سبب خلد و جحیمست و بقصد
هیچکس مویی از تن نفرستد به جحیم
هر که اورا بستاید بنسوزد دهنش
ور دهن پر کنداز آتش مانند ظلیم
چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم
صد گنه کردم و اوکرد عفو وین نه عجب
که خوی خواجه کریمست و دل خواجه رحیم
نیکویی کرد بجای من و لیکن چه بود
آنکه پاداش دهنده ست بصیرست و علیم
مسکن و مستقر خواجه نعیم دگرست
یک دو سالست که من دور بماندم ز نعیم
تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی
تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم
شادمان باد و بر هر شهی او را تبجیل
کامران باد و بر هر مهی او را تعظیم
عید او باد سعید و روز او باد چو عید
دور باد از تن و از جانش شیطان رجیم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
گفتم مرا سه بوسه ده ای شمسه بتان
گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان
گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتابهشت را نتوان یافت رایگان
گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان
گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه
گفتاکه ماه را نتوان دید هر زمان
گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشان
گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیرکه باشد به جز کمان
گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان
گفتم به آب دیده من روی تازه کن
گفتا به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم بروی روشن تو روی برنهم
گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان
گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو
گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان
گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران
گفتم مرابه خدمت او رهنمای کیست
گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان
گفتم بروز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نو آیین بری توان
گفتم نخست گوچه نثاری برش برم
گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان
گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان
گفتم همه دلایل سودست خدمتش
گفتابلی معاینه سودست بی زیان
گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود
گفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟
گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟
گفتم زمین برابر حلمش گران بود
گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟
گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتااز این کران جهان تابدان کران
گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست
گفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟
گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان
گفتم نهند روی بدو زایران ز دور
گفتا زکاروان نبریده ست کاروان
گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود
گفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکان
گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند
گفتاستاره نیز کند با قمر قران
گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی
گفتاستاره ای که بود برجش استخوان
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیان
گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟
گفتا از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ او
گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان
گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتاموافقان همه یابند ازو امان
گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتابه اژدها که گشاده کند دهان
گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه
گفتاخدای ناصر او باد جاودان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی
نتوان کردازین بیش صبوری نتوان
کار از آن شد که توان داشتن این راز نهان
با چنین حال زمن صبرو نهان کردن راز
همچنان باشد کز ریگ روان آب روان
تو ندانی که مراکارد گذشته ست ز گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده ست بجان
تاهمی گفتم باشد که نکو گردد کار
کار من بر بتری بود و دل من بگمان
کار امروز بتر گشت که نومید شدم
از تو ای کودک شادی ده اندوه ستان
تا کی از روی چو تو دوست جدا باید بود
همه اندوهم از اینست وهمه دردم از آن
منم این کز تو مرا دور همی باید بود
منم این کز تو مرا باید دیدن هجران
ای تن بیجان کوهی که نگردی ناچیز
ای دل بیهش رویی که نگردی بزیان
کار من با تو بیک روز رسیده ست بیا
بکن از مردی امروز همه هر چه توان
دل من خوش کن و دانم دل من خوش نشود
تا نگویی تو مرو، وین تو نیاری بزبان
تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تومن
گر جهان جمله بگردم ز کران تا بکران
با تو خو کردم وخو باز همی باید کرد
از توای تند خوی سنگدل تنگ دهان
تو چنین غم به چه دانی که ندانستی خورد
غم رفتن ز در چشم و چراغ سلطان
میر ابو احمد بن محمود آن شهر گشای
میر ابواحمد بن محمود آن قلعه ستان
آنکه با کوشش او ابر بخیلست بخیل
آنکه با کوشش او شیر جبانست جبان
دوستداران را زو قسم نعیمست نعیم
بد سکالانرا زو بهره سنانست سنان
گرمثل دشمن او را بوداز کوه سپر
چون کتان گردد، چون تیر بزه کرد کمان
نسبتی دارد دریا ز دل او گر چه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران
همتی دارد بر رفته بجایی که هرگز
نیست ممکن که رسد طاقت مخلوق بر آن
گرهمه خواسته خویش بخواهنده دهد
نبرد طبع ز جای و نکند روی گران
ای ستاینده شاهان جهان شاه مرا
چند ره شاه جهان خواندی ، ازین بیش مخوان
این جهان کمتر از آنست برهمت او
که توان گفت مر او را که تویی شاه جهان
بجوانی و نکو نامی معروف شده ست
بجوانمردی کان نادره باشد ز جوان
با چنین خلق و چنین رسم گر او را گویند
که فرشته ست هماناکه نباشد بهتان
ای نکو رسم تو بر جامه فرهنگ طراز
ای نکو نام تو بو نامه شاهی عنوان
ملکان خدمت تو پیشه گرفتند همه
خدمت و طاعت تو روی نماید بجهان
از پی خدمت تو کرد جدا ازتن خویش
بهترین بهره خداوند همه ترکستان
هر که بر تافت عنان از تو و عصیان آورد
از در خانه او دولت برتافت عنان
نیست ای شاه ترا هیچ شبیه از اشباه
نیست ای میر ترا هیچ قرین از اقران
ملکابر در میدان تو بودم یک روز
اندر آن روز که کردی تو نشاظ چوگان
عالمی دیدم بر گرد تو نظاره و تو
یکمنی گوی رسانیده به اوج کیوان
این همی گفت که احسنت وزه ای شاه زمین
وان همی گفت که جوید زی ای شاه زمان
هر که را گفتم: این کیست؟ مرا گفت که او
آفتابست همی گوی زند در میدان
خلق را برتو چنین شیفته احسان تو کرد
تا تو باشی دل تو سیر مباد از احسان
دل مردم به نکو کار توان برد از راه
بر نکو کاری هرگز نکند خلق زیان
مردمان راخرد و رای بدان داد خدای
تا بدانند بد از نیک و سرود از قرآن
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن سختست
نیک دشوار توان کردن و بد سخت آسان
تو همی رنج نهی بر تن تا هر چه کنی
همه نیکو بود احسنت و زه ای نیکو دان
بس کسا کو را کردار تو چونانکه مرا
با ضیاع و رمه ای کرد و گشاده دستان
مهر تو بر دل من تا به جگر بیخ زده ست
شاخها کرده بلند و بارها کرده گران
ای نشان تو رسیده به همه خلق و مرا
از همه خلق جهان بخت به تو داده نشان
گر چه آنجا که فرستادی امروز مرا
خانه تست وجدایی نشناسم ز میان
چون مرا بویه درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و ازین غم برهان
من که یکروز بساط تو نبینم ملکا
اینجهان بر من گه گور شو گه زندان
چون بیکبار گرفتم دل از خدمت تو
نبود درد مرا نزد طبیبان درمان
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان
این من از تنگدلی گفتم و از تنگدلی
آن برآید که دل خلق نخواهد به زبان
گرتو ای شاه مرا در دهن شیر کنی
تا مرا گاه به پنجه زند و گه دندان
در بلاگر ز تو بیزار شوم بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن
تا بهر حالی از آب نروید آتش
تابهر رویی از خاک نبارد باران
تا زمین چون پر طاووس شود وقت بهار
باغ چون پهلوی دراج شود وقت خزان
از خدای آنچه ترا رای و مرادست بیاب
بر جهان آنچه ترا همت و کامست بران
دست بر زن به زنخدان بت غالیه موی
که بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - درمدح عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای نیمشب گریخته ز رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان
ای سرو نارسیده بتو آفت
ای ماه نارسیده بتو نقصان
ای میوه دل من ،لابل دل
ای آرزوی جانم، لابل جان
از من به روز عید بیازردی
گفتی که تافته شدی از مهمان
تو چشم داشتی که چو هر عیدی
من پیش تو نوا زنم و دستان
گویم که ساقیا می پیش آور
مطرب یکی قصیده عیدی خوان
دیدی مرا به عیدکه چون بودم
با چشم اشک ریز و دل بریان
هر آهی از دل من ده دوزخ
هر قطره ای ز چشمم صد طوفان
هرکس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان
عید من آن نبود که تو دیدی
عیدمن اینک آمد با سلطان
آن عید کیست، آنکه بدو نازد
ایوان و صدر و معرکه و میدان
میر جلیل سید ابو یعقوب
یوسف برادر ملک ایران
میری که زیر منت او گیتی
شاهی که زیر همت او کیوان
احسان نماید و ننهد منت
منت نهاد هر که نمود احسان
ای نکته مروت را معنی
ای نامه خساوت را عنوان
مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان
بسیار، پیش همت تو اندک
دشوار، پیش قدرت تو آسان
سامان خویش گم نکند هرگز
آن کس که یافت از کف تو سامان
از نعمت تو گردد پوشیده
هرکس که از خلاف تو شد عریان
کم دل بود ز مدحت تو خالی
جز آنکه نیست هیچ درو ایمان
ببری، چو بر نهاده بوی مغفر
شیری، چو بر فکنده بوی خفتان
ابریست تیغ تو که بجنگ اندر
باران خون پدید کند هزمان
آنجایگه که ابر بود آهن
بیشک ز خون صرف بود باران
چندان هنر که نزد تو گرد آمد
اندر جهان نبینم صد یک زان
تو زان ملک همی هنر آموزی
کو کرد خانه هنر آبادان
شاگرد آن شهی که بدو زنده ست
آیین و رسم روستم دستان
شاگرد آن هشی که بجنگ اندر
گه کرگ سار گیرد و گه ثعبان
آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم
محمود پادشاه همه کیهان
آن پادشا که زیر نگین دارد
از حد هند تا به حد زنگان
آن پادشاه کز ملکان بستد
دیهیم و تخت و مملکت و ایوان
آن پادشا که دارد شاهی را
رسم قباد و سیرت نوشروان
آن پادشاه دادگر عادل
کو راست بر همه ملکان فرمان
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان
گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت، شادروان
ای خسروی که هست به هر وقتی
دعوی جود را برتو برهان
از تو حکیم تر نبود مردم
وز تو کریم تر نبود انسان
ای من ز دولت تو شده مردم
وزجاه تورسیده بنام و نان
بگذاشتی مرا بلب جیلم
با چندپیل لاغر ناجولان
گفتی مرا که پیلان فربی کن
بایشان رسان همی علف ایشان
آری من آن کنم که تو فرمایی
لیکن به حد مقدرت وامکان
پیلی به پنج ماه شود فربی
کان پنج ماه باشد تابستان
من پنج مه جدا نتوانم بود
از درگه مبارک تو زینسان
یک روز خدمت تو مرا خوشتر
از بیست ساله مملکت عمان
پیش سرای پرده تو خواهم
همچون فلان نشسته و چون بهمان
من چون ز درگه تو جدا مانم
چه مرمرا ولایت و چه زندان
تامورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان
تانرگس اندر آید با کانون
تا سوسن اندر آید با نیسان
شادان زی و بکام رس و برخور
از عمر خویش و ازدولب جانان
کاین دولت برادر توباشد
تاروز حشر بسته بتو پیمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در حسب حال و ملال خاطر امیر یوسف و سه سال مهجور ماندن از خدمت او و شفاعت امیر محمد گوید
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان
بهار پر بر گشته ست، پای خوشه زمین
بهشت خرم گشته ست، خشک شورستان
به چشم رنگ گل آید همی ، زخاک سیاه
بمغز بوی مل آید همی ، ز آب روان
درخت گل چو بدو باد بر جهد گویی
همی نماید طاووس جلوه در بستان
کجا گلیست نشسته ست بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی زند دستان
ترا چه باید خواند ای بهار بی منت
ترا چه دانم گفت ای بهشت بی دربان
ربوده ای بجمال از بهار پارین گوی
بهار پارین با تو نموده بودخزان
نه شب همی بزند لاله تو برهم چشم
نه گل بروز ببندد همی ز خنده دهان
مگر به چشم من آید همی چنین که چنین
نبود پار مرا چشم و دل بدین و بدان
مرا به چشم بدینوقت پار طوفان بود
به چشم طوفان لیکن دلی ز غم بریان
دلم به لاله نپرداختی و چشم به گل
ز شغل سوختن آتش و غم طوفان
بر آن بهانه که شعری براه خواهم خواند
بخانه در شد می دست بردمی به فغان
هنوز بر دلم ار بنگری گره گره است
ز در دو غم که فرو خوردمی زمان بزمان
ز بس طپانچه که هر شب بروی برزدمی
بزور بودی بر روی من هزار نشان
شب دراز همی خوردمی غمان دراز
بروز راز همی کردمی ز خلق نهان
همی ندانم تا چون همی کشیدستم
بیک دل اندر چندین هزار بارگران
مرانپرسی باری که قصه تو چه بود
چرا کشیدی آن رنج وانده چندان
بدانکه دور بدستم ز حضرتی که مرا
رسانده خدمت میمون اوبنام و به نان
جدا نبود می از خدمت مبارک او
بوقت بار و بهنگام مجلس و گه خوان
چو بزم کردی گفتی بیاو رود بزن
چو جشن بودی گفتی بیا شعر بخوان
ز بهر اوبهمه خانه ها مرا اجلال
بجاه او بهمه کارها مرا امکان
در خزانه او پیش من گشاده و من
گشاده دست و گشاده دل و گشاده زبان
ز بر او وز کردار او و نعمت او
پدید گشته من اندر میانه اقران
نه وقت زلت بر من به دل گرفتی خشم
نه وقت خشم ز من باز داشتی احسان
زبان بدگو چونانکه رسم اوست مرا
جدا فکند از آن حق شناس حرمت دان
بدین غم اندر بگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روز همانا گذاشتن نتوان
چوپیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان
جلال دولت عالی محمد محمود
که عون و ناصر او باد جاودان یزدان
بنزد اوشدم و حال خویش گفتم باز
چنانکه بود، نکردم زیاده ونقصان
نخست گفتم کای نام تو و کنیت تو
به خط دولت بر نامه بقا عنوان
جدا فتادم از میر خویش و دولت خویش
مرا به دولت خویش ای امیر باز رسان
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان
چنانکه گفت زبان دادو شاد کرد مرا
به دستبوس سپهدار خسرو ایران
معین دولت و دین یوسف بن ناصردین
امیر عالم عادل برادر سلطان
مبارزی، ملکی، نام گستری، که بدو
همی بنازد ایوان و مجلس و میدان
سپهر، همت او را همی کند خدمت
زمانه دولت اورا همی برد فرمان
بساط دولت او را به روی روبد ماه
زمین همت اورا به سر کشد کیوان
به روز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش
مخالفانرا دلهای سخت چون سندان
ز بیم چشم کشد چرخ ورنه نرم بود
به دست او چه درخت و چه آهن و چه کمان
ز بهر رسم همی نیزه را سنان سازد
وگر نه نیزه او را بکار نیست سنان
سنان چه باید برنیزه کسی که ز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان
شماربرگ درختان بحیله بتوان کرد
شمار فضل و شمار عطای او نتوان
هزار بار رسیده ست برو بخشش او
مثل کجا نرسیده ست از آفتاب نشان
هم از جوانی معروف شد بنام نکو
شگفت باشد نام نکو ز مرد جوان
چنان بلرزد بر نام و عرض خویش همی
که شاد کام جهاندوست برگرامی جان
بهر هنر که کسی اندر آن کند دعوی
امیر دارد معنی و معجز و برهان
خدایگان جهان تابدو سپرده سپاه
زخانمان همه نومید شد سپهبد خان
به طالع اندر اینست کو کند خالی
ز خان و از سپه او زمین ترکستان
کنون به لشکرخان آن کند سپهبد ما
که در قدیم نکرده ست رستم دستان
به تیغ آن سپه آرای نیست خواهد شد
هر آن کسی که نماید بدین ملک عصیان
امیر بر سپه و بر ملک خجسته پی است
به چند فتح ملک را خدای کرد ضمان
زهی به همت کسری و فرا فریدون
زهی به سیرت جمشیدو داد نوشروان
ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف
به بارگاه تو از نقشهای شاد روان
همی به صورت ایوان تو پدیدآید
سپهر و بود غرض تا درو کنی ایوان
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو باز داشته حدثان
خدایگاناگر بشنوی ز بنده خویش
مگر بعذر دهد کار خویش را سامان
اگر چه دیرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جایی که عیبی آید ازان
وگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو
نبسته بودم پیش مخالف تو میان
به خدمت ملکی بوده ام که با تو به دل
یکیست همچو بمعنی یکیست جان و روان
هزار بار شنیدم ز تو که در دل من
ملک محمد چون گوهریست اندر کان
چو خانه هر دو یکی بود و دوست هر دو یکی
زآمد وز شد من باین و آن چه زیان
همیشه تا به جهان یادگار خواهد ماند
ز عالمان تصنیف و ز شاعران دیوان
همیشه تا نبود هیچ کفر چون توحید
همیشه تا نبود هیچ شعر چون قرآن
جهان گشای و ولایت فزای و ملک آرای
هنر نمای و بدولت گرای و فرمان ران
توآفتاب و به پیروزی و سعادت وعز
ستاره شرف و ملک با تو کرده قران
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در صفت خزان و مدح امیر ابوالمظفرنصر بن سبکتگین برادر سلطان محمود گوید
چو زر شدند رزان، از چه؟ از نهیب خزان
بکینه گشت خزان، با که؟ باستاک رزان
هوا گسست، گسست از چه؟ بر گسست از ابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو؟ از بخار و دخان
خزان قوی شد چون گل برفت، رفت رواست
بنفشه هست؟ بلی، با که؟ با بنفشه ستان
گزنده گشت، چه چیز؟ آب، چون چه؟ چون کژدم
خلنده گشت همی باد، چون چه؟ چون پیکان
بریخت که؟ گل سوری، چه چیز؟ برگ، چرا؟
زهجر لاله، کجا رفت لاله؟ شد پنهان
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد ؟
که از لباس چو آدم همی شود عریان ؟
سمن ز دست برون کرد رشته لؤلؤ
چو گل ز گوش بر آورد حلقه مرجان
چو می بگونه یاقوت شد، هوا بتد
پیاله های عقیقی ز دست لاله ستان
خزان بدست مه مهر در نوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شاد روان
که داد سیم به ابرو که داد زر بباد؟
که ابر سیم فشانست و باد زرافشان
هزاردستان دستان زدی بوقت بهار
کنون بباغ همی زاغ راست آه و فغان
هزار دستان امروز درخراسانست
بمجلس ملک اینک همی زند دستان
بمجلس ملک جنگجوی رزم آرای
بمجلس ملک شیر گیر شهر ستان
سپاهدار خراسان ابوالمظفر نصر
امیر عالم عادل برادر سلطان
چه گویم او را؟ وصف وچه خوانم او را؟ مدح
چه بوسم او را؟ خاک و چه بخشم اورا؟ جان
ز دل چه خواهد؟ فضل و زکف چه خواهد؟ جود
دلش چه آمد؟ بحر و کفش چه آمد، کان
از آن چه خیزد؟ درو، از این چه خیزد؟ زر
سخا که ورزد؟ این و، عطا که بخشد؟ آن
هنر نمود؟ نمود و، جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه؟ به حسام و، یکی به چه؟ به سنان
به رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیرژیان
به علم دارد، دارد چه چیز؟ علم علی
به عدل ماند، ماند به که؟ به نوشروان
برزمگه چه نماید؟ شجاعت و مردی
ببزمگه چه نمایه؟ سخاوت واحسان
هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک
زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران
رضای او به چه ماند؟ بسایه طوبی
خصال اوبه چه ماند؟ بروضه رضوان
سخای او به چه ماند؟ به معجز عیسی
لقای او به چه ماند؟ به چشمه حیوان
به صلح چیست؟ به صلح آفتاب روشن رای
به خشم چیست؟ به خشم آتش زبانه زنان
رسیدپر کلاهش؟ بلی، به چه؟ بفلک
گذشت همت او؟ از چه؟ از بر کیوان
زند، زند چه؟ زند بر سر مخالف تیغ
کند ،کند چه؟ کند از تن مخالف جان
دهد، دهد چه؟ دهد دوست را بمجلس مال
برد، برد چه؟ برد از عدو برزم روان
نه در سخاوت او دیده هیچکس تقصیر
نه در مروت اودیده هیچکس نقصان
به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان
ایا نموده جهانرا هزار گونه هنر
چو که؟ چو حیدر کرار و رستم دستان
ز جنگ جستن تو وز سخانمودن تو
بهای تیغ گران گشت و نرخ زر ارزان
که کرد آنچه تو کردی به روز حرب کتر؟
بر آن سپاه که بودند زیر رایت خان
ثنات گویم کز گفتن ثنای تو من
ثواب یابم همچون ز خواندن قرآن
همیشه تا چو زنخدان و زلف دوست بود
ز روی گردی گوی و ز چفتگی چوگان
سپید عارض معشوق زیر زلف بود
چو پشت پهنه سیمین زدوده و رخشان
سرسران سپه باش و پشت ملک و ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان
هزار مهر مه و مهرگان و عید و بهار
به خرمی بگذار وتو جاودانه بمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلبری اندر عقیقین و شاخ
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کو راهمی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زاده شاه ایران زمین
حجاج تاج خواجگان بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را بر کشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند ازبلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت برآن کس که او
رحمت کندبر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
واندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدر ست ورای وتدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او وامراو طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر کاغذ گردد و مرد زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیر زن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
اوآتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر بادخن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گرمایه فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
بانهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامه ای کآن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موال نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سده ست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل ویاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشه موبد ست
تا بت پرستی پیشه برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادئات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید
چند ازین تنگدلی ای صنم تنگ دهان
هر زمانی مکن ای روی نکو روی گران
می چنان خرد نیی تو که ندانی بدونیک
ناز بیوقت مکن وقت همه چیز بدان
خوبرویان را پیوسته بود قصد به دل
مر ترا چون که همه ساله بود قصد به جان
بیش ازین جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان
مکن ای ترک مرا بیهده از دست مده
به ستم راه مده چشم بدان را به میان
گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند
چه شود گر نکنی کار به کام دگران
بر من تنگ فراز آی و لبت پیش من آر
تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن
لب مگر دان ز لب من که بدین لب صدبار
بوسه دادستم بر دست ندیم سلطان
خواجه سید بوبکر حصیری که بدوست
چشم سلطان جهاندارو دل خلق جهان
شافعی مذهب پاکیزه که روزی صد بار
شافعی را شود از مذهب او شاد روان
مذهب شافعی از خواجه بیفزود شرف
حجت شافعی از خواجه قوی گشت بیان
سخن چون شکر او ز پی حجت خویش
بنویسند بزرگان و امامان زمان
هر حدیثی که کند خواجه مسلمانان را
حجتی باشد همچون که بود خواجه قران
گمرهان را به ره آرد به سخن گفتن خوب
آفرین باد برآن لفظ و بر آن خوب روان
سود خلقست بر شاه سخن گفتن او
اینت سودی که نیامیزد با هیچ زیان
همه آن گوید کازاده ای از غم برهد
کار دشوار شود بر دل سلطان آسان
گاه گویدکه فلان را به فلان شغل فرست
گاه گویدکه فلان را ز فلان غم برهان
هر زمان ممتحنی را برهاند زغمی
هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان
به حدیثی که شبی کردهمی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان
شاه گیتی به سخن گفتن او دارد گوش
و او همی بارد چون در سخنها ز دهان
کیست امروز برسلطان کافیتر ازو
که سزاوارتر از خواجه به چندین احسان
گر ادب خواهی هست و ور هنر خواهی هست
ادبش را نه قیاس و هنرش را نه کران
لاجرم سلطان امروز بدو شاد ترست
هم بدین حال نو آیین و بدین بخت جوان
هر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویش
هر دو روزی به مرادی دهد او را فرمان
از میان ندما چشم بدو دارد و بس
چه به ایوان چه به مجلس چه به میدان چه به خوان
پیل داد او را تا از پی او مهد کشد
چون یکی داد دگر بدهد بی هیچ گمان
درخور پیل کنون رایت و منشور بود
مرتبت رابه جهان برتر از این چیست مکان
خواجه را شغل جهان میر همی فرماید
سپه آراستن و جنگ قدر خان و فلان
هر کجا رفت چنان رفت که سلطان فرمود
چه برخان بزرگ و چه بر دشمن خان
نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد
آنچه او کرد ز مردی به در ترکستان
نگذرد چندی کاندر همه آفاق جهان
نگذارد همی از دشمن شه نام ونشان
نه خطا گفتم شه را به چنین حصلت و خوی
نبود دشمن اندر همه آفاق جهان
جاودان شاد زیاد وبه همه کام رساد
پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان
برخورد از تن و از جان و ز فرزند عزیز
مکناد ایزد ازو خالی یک لحظه مکان
ازبتانی که از ایشان دل او شاد شود
خانه پر کبک خرامنده و پر سرو روان
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابو منصور دواتی قراتکین حاکم غرجستان
مرا دلیست که از چشم بد رسیده به جان
بلای من ز دلست اینت درد بی درمان
ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد
ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گردد جان
کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم
یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان
پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست
مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟
به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟
به روز وصل کسی آرزوکند هجران
کسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟
کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟
مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیاب
مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کند زبان
مرا زدوست به هر حال دور خواهد کرد
هوای خدمت میر آن گزیده سلطان
وصال دوست اگر چه موافقست و خوشست
وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن
سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور
فراتگین دواتی امیر غرجستان
امیر دوست نواز و امیر خصم گداز
امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان
چو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زر افشان
سرای اوگه خوان و بساط او گه بزم
زمدح خوانان خالی ندید هرگز خوان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتگین دواتی ست اول دیوان
هنر نماید چندان که چشم خیره شود
به تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگان
مقدم سپه خسروست او که به جنگ
زپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان
به روز معر که وقتی که حرب سخت شود
به تازیانه کند با مبارزان جولان
به حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیام
به صید گاهی کوتیر بر نهد به کمان
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
زبیم ضربت او پیل بفکند دندان
سیاستست مر او را که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان
در این دیار به هنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز
به سر همی نتوانست برد با ایشان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
به جای شار به فرمان خسرو ایران
یکی از آنان کردن زراه راست بتافت
کرانه کرد به مویی زطاعت و فرمان
جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان
به استواری جای وبه نامداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
چه گفت گفت مرا جایگاه برفلکست
به معدنی که همی زیر من رود کیوان
زمینیان رابا من کجا رود دیدار
مرا نباشد جز با ستاره سیر وقران
بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا
ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان
همی ندید که برگاه شار شیر دلیست
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر
هزار قلعه صعب و هزار شارستان
گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز
همی کشید به دو پا سبک دو بند گران
از آن حصار مر او را چنان فرود آورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
به کیمیا و طلسمات میرابو منصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران
خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد
زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن
به رادی و به سخا وبه مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان
به روزگار تو پیدا شد و پدیدآمد
سخای گم شده و فضل روی کرده نهان
زمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروز
تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان
جوان که قادر گردد در از دست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان
غریب و نادر باشد جوان با پرهیز
تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه خلقان
زعدل وداد تو اندر همه ولایت که
زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان
کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش ار عدل پادشاه زمان
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان
ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است
ز خرمی وخوشی همچون روضه رضوان
همی نمایی عدل و امانت و انصاف
همی فزایی فضل و سخاوت و احسان
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان
همه جهان ز پی نام و نان دوند همی
زخدمت تو همی نام حاصل آید و نان
همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار
چنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزان
همیشه تا به همه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمود غزنوی
همی سراید چنگ آن نگار چنگسرای
نبید باید و خالی ز گفتگوی سرای
غذای روح سماعست و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن با سماع طبع گشای
نبید تلخ و سماع حزین و روی نکو
بدین سه چیز بود مردم جهان رارای
مرا طبیب جهاندیده این سه فرموده ست
تو دوستان گرانمایه را همی فرمای
نبید تلخ و سماع حزین به کف کردم
ز بهر روی نکومانده ام دل اندروای
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهر لقای
به مجلس از کف اوخوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میر بار خدای
امیر عالم عادل محمد محمود
خدایگان جهان خسرو جهان آرای
مظفری که به اندیشه کین تو اندتوخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای
ز گور مانی تدبیر او تباه کند
فسون و جادویی جادوان مای به مای
اگر نمای . . . چاکران ملک
فسون کنند فسون چون زهیر روح گزای
به پیش بینی آن بیند او که دیده نیند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
زهی تن هنر و چشم نیکنامی را
چو روح درخور وهمچون دو دیده اندربای
ترا همایون دارد پدر به فال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای
اگر تو نیستی از هر شهی همایون تر
نشان رایت تو نیستی خجسته همای
کسی که گوید من چون توام به فضل و هنر
سبک خرد بود و یافه گوی و ژاژ درای
کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند
گو آفتاب درفشنده رابه گل اندای
به تست علم عزیز و به تست عدل مکین
به تست جود متین و به تست فضل بپای
همی ستود نداند ترا چنان که تویی
زبان مادح و اندیشه ملوک ستای
ز بوی خلق تو اطراف گوزگانان را
همی شناخت ندانم ز دست عنبر سای
امیر زیبی و شایی به تخت ملک و به تاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای
چنانکه گوی سعادت ربوده ای ز ملوک
زخسروان جهان گوی مملکت بربای
یکی ستاره بر آمدبه نام دولت تو
زهی ستاره به وقت آمدی بر آی برآی
دلیر باش و به بازوی اوشجاعت کن
بلندباش وبه شمشیر او جهان پیرای
بدان مقام رسانش که رای بر در او
سپید مهره زند بر نوای رویین نای
ایا به رادی برکنده خانمان نیاز
چو شاه شرق به شمشیر تیز، خانه رای
همیشه آرزوی من به گیتی این بوده ست
که من به حضرت تو یا بمی به خدمت جای
مرا خدای بدین آرزو اجابت کرد
چه آرزوست که من آن نیافتم ز خدای
به جایگاهی کانجا ملوک روی نهند
همی نهم من و یاران من به خدمت پای
من این کرامت و فضل از خدای دانم و بس
بر این کرامت یارب تو هر زمان بفزای
ز بهر تقویت دین ایزدی با تیغ
ز روی ملک همی زنگ کفر و کین بزدای
همیشه تا که نبوده ست چون دو رویکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای
همیشه تا دل میخواره سماع پرست
شود گشاده به آوای رود رود سرای
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهان گشای و ولی پرور و عدوفرسای
زمانه را به تو امنیتست وآسایش
زمانه تا که بپاید تو با زمانه بپای
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم بکوش و ماهمه به فضل گرای
همیشه طالع مسعود تو همایون باد
چنانکه رایت میمون تو ز بال همای
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح محمدبن محمودبن ناصرالدین گوید
مرا دلیست گروگان عشق چندین جای
عجب تر از دل من دل نیافریده خدای
دلم یکی و درو عاشقی گروه گروه
تودرجهان چو دل من دلی دگر بنمای
شگفت و خیره فرو مانده ام که چندین عشق
بیک دل اندریارب چگونه گیرد جای
حریصتر دلی از عاشقی ملول شود
دلم همی نشود، وای از این دل من وای
نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست
که کوه آهن با رنج او ندارد پای
دلا میانه چندین هزار شغل اندر
چگونه سازی مدح امیر بار خدای
جلال دولت عالی محمد محمود
امام داد گران شاه راستی فرمای
ستوده ای که گرامی تر از ستایش او
سخن بهم نکند خاطر ملوک ستای
سخن شناسی کز بیم نقد کردن او
شودزبان سخنگوی، گنگ و یافه درای
ز بر اوو عطاهای اوهمیشه بود
چو تختهای عروسان سرای مدح سرای
اگر ترا سخن اندر خور ستایش اوست
زخسروان جهان جزبه خدمتش مگرای
وگر پسند کند خدمت ترا یک روز
به روز جز بدر او مکن درنگ و مپای
چو دل به خدمت او دادی و ترا پذیرفت
زخدمت دگران دل چو آینه بزدای
کسی که خدمت جز اوکند همیشه بود
ز بهر عاقبت خویشتن دل اندروای
توفرخی! که ترا از جهان امید بدوست
همیشه تا بتوانی زخدمتش ماسای
به عون دولت او آرزوی خویش بیاب
به جاه خدمت او سربه آسمان برسای
بقای او طلب و وقت هر نماز بگوی
که یا الهی !اندربقای او بفزای
ایا جمال جهان را و عز دولت را
چو روح در خور و همچون دو دیده اندر بای
به علم خواندن و قرآن نهاده ای دل و گوش
جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نای
بروز ده ره بر دولت تو حکم کنند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
بزرگی و شرف و دولت وسعادت و ملک
همی درفشد ازین فرخجسته پرده سرای
شهان پیشین فر همای بودندی
زبهر فال به هر کس کشان فتادی رای
اگر همای نبودی خجسته رایت تو
که داندی که همایون بود به فال همای
به کبک ماند در پیش آن همای جهان
تو ازمیانه درون تاز و کبک رابربای
مثال ملک چو باغیست پر شکوفه و گل
تو شادمانه تماشا کنان به باغ درآی
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه نای
همه ولایت خالی کن از سپاه عدو
چنان که شاه جهان هند را زلشکر رای
تو در ولایت و دولت همی گسارمدام
مخالفان را در بندو غم همی فرسای
همیشه تا که شود روز وشب به یک میزان
چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فرا پایه در زمانه بپای
موافقان را مهرت نبید نوش گوار
مخالفان را خشم تو زهر زود گزای
سرای ملکت و در وی سرای پرده تو
چو باغ پر سرو از لعبتان چین و ختای
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین
دوش همه شب همی گریست به زاری
ماه من آن ترک خوبروی حصاری
برد و بناگوش سایبانش همی کرد
یک ز دگر حلقه های زلف بخاری
از بس کآب دو چشم او بهم آمد
قیمت عود سیه گرفت سماری
نرمک نرمک مرا به شرم همی گفت :
با بنه میرقصد رفتن داری ؟
گفتم: دارم، که امر میر چنینست
گفت: به غزنین مرا همی بگذاری؟
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من به زردی و زاری
میر نگفته ست مرترا که: روا نیست
کآرزوی خویش را به راه بیاری
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری
چون به ره انده گسار باتو نباشد
انده و تیمار خویش با که گساری ؟
گفتم: کانده گسار من به ره اندر
خدمت میرست گفت: محکم کاری
پشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ست
نزد سواران همه به نیک سواری
آنکه ز باران جود او چو بخیلان
وقت بهاران خجل شد ابر بهاری
ای درم از دست تو رسیده به پستی
زر ز بخشیدنت فتاده به خواری
روز عطا هرکفی از آن توابریست
پس تو شب و روز در میان بخاری
بحرت خوانم همی و ابرت خوانم
نه ز پی آن که دود روی بحاری
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکنی و لؤلؤباری
بخشش پیوسته را شمار نگیری
خدمت خدمتگران همی بشماری
نامزد ز ایران کنی گه کشتن
گر به مثل گلبنی به باغ بکاری
بند گشای خزانه تو چه کرده ست
کو را هزمان به دست جود سپاری
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکی تو بر خزانه گماری
معدن علمی چنان که مکمن فضلی
مایه حلمی چنان که اصل وقاری
جم سیر و سام رزم و دارا بزمی
رستم کرداری و فریدون کاری
گرچه تبار تو خسروان جهانند
توبه همه روی سرفراز و تباری
تا تو به رزمی چو زهر زود گزایی
تا تو به بزمی چو شهد نوش گواری
پیش تن دوستان ز رنج پناهی
در جگر دشمنان فروخته ناری
حلق بداندیش رابرنده چو تیغی
دیده بدخواه را خلنده چو خاری
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری
پیل قوی تن زیشک یاری خواهد
توزدو بازوی خویش خواهی یاری
خون ز دل سنگ خاره بردمد ار تو
صورت تیرو کمان بر او بنگاری
گاو ز ماهی فرو جهد گه رزمت
گر تو زمین را زنوک نیزه بخاری
باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست
از پی آن تا ترا کشند عماری
تا نکند موم فعل عنبر هندی
تا ندهد بید بوی عود قماری
شاد زی ای رایت تو مایه دولت
شاد زی ای خدمت تو طاعت باری
تابه قوی بخت توو دولت سلطان
امر تواندر زمانه گرددجاری
قصر تو باشد بلاد بصره و بغداد
باغ تو باشد زمین آمل و ساری
وز که ری در نهاله گاه تو رانند
روز شکار تو صد هزار شکاری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - در مدح خواجه عمید حامد بن محمدالمهتدی گوید
تادل من ز دست من بستدی
سر بسر ای نگار دیگر شدی
چاره و راه خویش گم کرده ام
تا تو مرا به راه پیش آمدی
من زهمه جهان دلی داشتم
آمدی وز دست من بستدی
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی بدی
گویی بیدلی و با من دو دل
لاجرم ای صنم به کام خودی
جان ودل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چیز خواجه اندر زدی
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامد بن محمد المهتدی
آن که همه درفشد از روی او
رادی و فضل و فره ایزدی
ای همه حری و همه مردمی
وی همه رادی و همه بخردی
رادی را تو اول و آخری
حری را تو ضظغ و ابجدی
باخبر از فنون فضل وادب
هست به پیش تو کم از مبتدی
وقت کفایت ار چه کافی کسیست
گوید کاستاد چومن صد شد ی
موبد اگر امام دانش بود
توبه همه طریقها موبدی
سایل اگر چه جان بخواهد زتو
بدهی و همچنین بدی تا بدی
باشد اگر صد هنری مرد، تو
پیشتر و بیشتر از هر صدی
تو زهمه جهان به پیشی و نام
همچو ز جمع روزهاشنبدی
تا شبهی نیاید از آبنوس
همچو ز دار پرنیان تربدی
گنبد بر شده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدی
عید مبارکست می خواه از آن
کز رخ اوبه لب همی گل چدی
گشته ز رنگ سبزه و ارغوان
باغ و چمن زمردی و بسدی
چشم مخالف را بیاژن به تیر
چون کف یاران که به زر آژدی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶ - همو راست
طرب کنم که مرا جای شادی و طربست
مرا بدین طرب، ای سیدی دوسه سببست
یکی که کودک من با منست باده بدست
دگر که مطرب مارا نشاط با طربست
سدیگر آنکه شبست و حسودم آگه نیست
ز دل غلام شبم، ورچه روز به ز شبست
شراب هست و طرب هست و روی نیکو هست
بدین سه چیز جهان جای عشرت و لعبست
شراب ما ز دو چشمان بروی زرد چکید
رخان دوست همی لاله گون کند عجبست
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۹ - او راست
عشق آتشیست کآب نیابد بر او ظفر
ای دل چرا نکردی زآتش همی حذر
آری حذر نکردی تا سوخته شدی
تو سوختی و با تو بسوزد همی جگر
همسایه بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به درد سر
اینک جگر به جرم تو آویخته شده ست
ورنه ازین بلا دل او نیستی خبر
من چند گونه حیلت وتدبیر ساختم
کان آتش فروخته کمتر شودمگر
بادخنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
بخشش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شدو تدبیر من دگر
ور بلبل از درخت بپریدگو بپر
ظاهر فرو نکرد ز طنبور خویش پر (؟)
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۲ - نیز او راست
ندهم دل به دست تو ندهم
گربه تو دل دهم ز تو نرهم
کوی تو جایگاه فتنه شده ست
بر سر کوی تو قدم ننهم
دوستان از فراق تو شکهند
من همی از وصال تو شکهم
گرمن لابه ساز چرب سخن
چه بسی لابه ها به دل ندهم
سخت بسیار حیله باید کرد
تا زدست تو سنگدل بجهم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
دیدن روی تو را محرم نباشد چشم ما
دیده از جان ساخت باید دیدن روی تو را
از رخ و روی تو رنگی تابناک آمد به چشم
وز سر زلف تو بویی سر به مهر آمد به ما
گر به یاد روی گلرنگ تو درخاکم نهند
تا به حشر از تربت من لاله گون روید گیا
نان لطف ای شاه در زنبیل فقرم ار نهی
همچو من درویش شد چون تو توانگر را گدا
گوهر عشقت که جان بی دلانش معدنست
قلب ما را آن چنان آمد که مس را کیمیا
از هوای تو هرآن کس را که در دل ذره ایست
روز و شب گو همچو ذره چرخ می زن درهوا
از صف مردان راه عشق تو هر دم کند
دفع تیر حادثه همچون سپر تیغ قضا
عشقت از شیطان کند انسان واز انسان ملک
آدمی از پشم قالی سازد از نی بوریا
بر سر کویت چو عاشق پای دار دامن کشد
دست او اورا چنان باشد که موسی را عصا
جای عاشق در دو عالم هیچ کس نارد به دست
کندران عالم که پای اوست آنجا نیست جا
همچو عاشق را توجه در دو عالم سوی تست
رو به درگاه سلیمان کرد هدهد از سبا
سیف فرغانی برین در عذر گو حاجت بخواه
نزد او هم عذر مقبولست وهم حاجت روا
با بت اندر کعبه نتوان رفت وبا سگ در حرم
بر در جانان اگر از خویشتن رفتی بیا
سیف فرغانی چو غایب گردد از درگاه تو
ذره را با مهر کی باشد دگر بار التقا