عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۹
در خواجه باغ صبحگاهی
بنمود جمال خویش آن ماه
دیدم دو جهان چو یک درختی
بر هر برگی نوشته الله
آن برگ درخت و میوه اش بود
میراث حلال نعمت الله
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۲
ذکر حق قوت خویشتن سازد
هر که را هست با منش یاری
همچو مسهل که می‌خورد رنجور
تا شفا یابد او ز بیماری
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۳
لشکر پادشه بسی باشد
شاه جانیبکی است تا دانی
اختلاف صور فراوان است
ور نه معنی یکی است تا دانی
گر کسی را شکی بود به خدا
سیدم بی‌شک است تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۸
نعمت اللهم وز آل رسول
محرم عارفان ربّانی
قرة العین میر عبدالله
مرشد وقت و پیر و نورانی
پدر او محمد آن سید
که نبودش به هیچ رو ثانی
باز سلطان اولیای جهان
میر عبدالله است تا دانی
پیر کامل کمال دین یحیی
سید مسند مسلمانی
پدرش هاشم است و جد موسی
مادرش شاهزاده سامانی
دیگر آن جعفر خجسته لقا
روح محض لطیف روحانی
سید صالحان که صالح بود
جمع می بود از پریشانی
میر حاتم که نزد همت او
مختصر بود عالم فانی
باز سید علی عالی قدر
کان احسان و بحر عرفانی
ابراهیم آن که روح می بخشد
نفسش درگه سخن رانی
پادشاه ممالک دانش
بود سید علی کاشانی
میر محمد که بندگان درش
در جهان یافتند سلطانی
شاه سادات سید اسمعیل
آفتاب سپهر سبحانی
ابی عبدالله آنکه روح امین
گفت او را که جمله را جانی
باز امام محمد باقر
مخرب کفر و دین را بانی
پدر او علی وابن الحسین
آنکه زین العباد می خوانی
باز امام به حق حسین شهید
نور چشم علی عمرانی
آن وصی رسول بار خدای
والی ملکت سلیمانی
آنکه باشد در مدینهٔ علم
کوری خارجی و مروانی
نوزدهم جد من رسول خداست
آشکار است نیست پنهانی
هست فرزند من خلیل الله
باد یارب به بنده ارزانی
اختلاف صور فراوان است
لیک معنی یکی است تا دانی
لشکر پادشه بسی باشد
شاه جائی یکیست تا دانی
هر کسی را شکی بود به خدا
سیدم بی شکیست تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۹
از خدا این و آن طلب چه کنی
از خدا جز خدا چه می جوئی
حضرت او از او طلب می کن
از شه و از گدا چه می جوئی
او از او جو که جستجو این است
از گدا پادشاه چه می جوئی
وحده لاشریک له می گو
دو مگو دو سرا چه می جوئی
در پی این جهان چه می گردی
تو از این بی وفا چه می جوئی
دُرد دردش دوای درد دل است
به از این خود دوا چه می جوئی
غرق دریای رحمتی شب و روز
غیر ما را ز ما چه می جوئی
ذات باقی طلب چو سید ما
از فنا و بقا چه می جوئی
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴
صورت ما پرده دار او بود
معنی ما حاجت نیکو بود
سینهٔ ما مخزن اسرار او
دیدهٔ ما منظر انوار او
هر چه ما داریم ملک او بود
مالک و ملکش همه نیکو بود
ملک او مائیم و ملک ماست اوست
گر ملک جوئی درین ملکش بجو
ملک ما از ملک او اعظم بود
نه بدین معنی که بیش و کم بود
ملک او اعیان و پنهان ملک ما
اسم جامع جمع اسماء خدا
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵
در چنان ملکی ملک باشد چنین
آن ملک را در چنین ملکی ببین
والی است و من ولی می خوانمش
مالک ملک ولایت دانمش
بندهٔ او سید هر دو سرا
چاکرش بر کل عالم پادشاه
ذره و خورشید از او دارند نور
ور نمی بینی چنین ای کور ، دور
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳
من ولایت در ولایت دیده ام
خوش ولی ای در ولایت دیده ام
گفتهٔ اهل ولایت گوش کن
جام باده از ولایت نوش کن
چشم از نور ولایت روشن است
در ولایت آن ولایت با من است
با ولایت هر که او همدم بود
در ولایت صاحب اعظم بود
یک دمی بر نور چشم ما نشین
دیدهٔ اهل ولایت را ببین
صورت و معنی که هر دو با من است
از نبوت وز ولایت روشن است
در ولایت هر چه بینی او بود
لاجرم عالم همه نیکو بود
از ولایت تا ولایت یافتم
هر زمانی صد ولایت یافتم
هر که را باشد ولایت از خدا
در ولایت باشد او از اولیا
اسم حق باشد ولی در شرع و دین
هم ولایت وصف او باشد یقین
شد نبوت ختم اما جاودان
باشد این حکم ولایت در میان
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶
ابتدای سخن به نام یکی
در دو عالم یک است و نیست شکی
جود او می دهد وجود به ما
جام گیتی نما نمود به ما
دیدهٔ ما نکو شده روشن
چشم عالم به نور او روشن
در همه نور او عیان دیدیم
تو چنین بین که ما چنان دیدیم
نور اسمای اوست در اشیا
خوش بود هر که خواند این اسما
آسمان و زمین و لوح و قلم
روشن از نور او بود فافهم
او یکی و صفات او بسیار
لیس فی الدار غیره دیار
نعمت اللهم و شدم آگاه
گفته ام لا اله الا الله
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۰
حمد آن حامدی که محمود است
بخشش اوست هر چه موجود است
فرض عین است حمد حضرت او
بر همه خلق خاصه بر من و تو
حمد او از کلام او گویم
لاجرم حمد او نکو گویم
شکر شکر او چه شیرین است
شکر گویم که شکّرم این است
مدح صنعت چو مدح صانع اوست
مدح جمله بگو که این نیکوست
هر چه مخلوق حضرت اویند
همه تسبیح حضرتش گویند
صد هزاران درود در هر دم
بر روان خلاصهٔ عالم
آنکه عالم طفیل او باشد
روح قدسی ز خیل او باشد
عارف سرّ عین عالم اوست
واقف راز اسم اعظم اوست
عقل اول وزیر آن شاه است
باطنا شمس و ظاهرا ماه است
در الف نقطه ایست بنهفته
اول و آخر الف نقطه
نقطه در الف نموده جمال
الفی در حروف بسته خیال
بی الف بی و بی الف بی تی
الفی بی نقط بود نی تی
قطب عالم چو نقطه پرگار است
دایره گرد نقطه در کار است
مظهر اسم اعظمش خوانم
بلکه خود اسم اعظمش دانم
اول او دلایل است به حق
واقف است از مقید و مطلق
عارفانی که علم ما دانند
صفت و ذات و اسم اعظمش دانم
اسم الله اصل اسم ویست
آن یکی گنج و این طلسم وی است
کل شیئی له کمرآت
وجه کلها مساوات
لیس بینی و بینه بین
هو فی العین لاتقل عین
عین وحدت ظهور چون فرمود
بحر در قطره رو به ما بنمود
گر هزار است ور هزار هزار
اول او یکی بود به شمار
آینه صدهزار می بینم
در همه روی یار می بینم
بلکه یک آینه بود این جا
صور مختلف در او پیدا
کون کونی یکون من کونه
عین عینی بعینه عینه
یک شراب است و جام رنگارنگ
رنگ بی رنگ می دهد نیرنگ
رنگ می رنگ جام می باشد
وین عجب بین که جام می باشد
هر کجا ساغریست می دارد
جان سرمست ذوق وی دارد
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۰
تو منی من تو ام ، توئی بگذار
بشنو از من تو هم دوئی بگذار
چیست نقش خیال ما و توئی
همچو خوابیست این خیال دوئی
آفتابست و عالمش سایه
سایه روشن به نور همسایه
عین اول یکیست تا دانی
عین اول سزد اگر خوانی
جام گیتی نماش می خوانند
اصل مجموع عالمش دانند
عاشقان از شراب او مستند
همه عالم به نور او هستند
باطنش آفتاب ظاهر ماه
ما محبیم و او حبیب الله
آبروئی ز عین دریا جو
سر درّ یتیم از ما جو
نظری کن که نور دیدهٔ ماست
آنه عالم به نور خود آراست
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
مظهر اسم اعظمش خوانم
بلکه خود اسم اعظمش دانم
اسم اعظم طلب کن از کامل
زان که کامل بود بدان فاضل
سید عالمست و ما بنده
بنده در خدمت است پاینده
نظری به حال ما فرمود
گنج اسما به ما عطا فرمود
در گنجینهٔ قدم بگشود
نقد آن گنج را به ما بنمود
آفتابست و ماه خوانندش
پادشاه و سپاه خوانندش
اول انبیاء و آخر اوست
باطن اولیا و ظاهر اوست
همه عالم طفیل او باشد
روح قدسی ز خیل او باشد
باد بر آل او درود و سلام
بر همه تابعان او به تمام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۶
عارفانه چو مومن آگاه
خوش بگو لا اله الا الله
حکم اسلام را به پا می دار
سر موئی از آن فرو مگذار
در طریقت رفیق یاران باش
سر خود زیر پای ایشان باش
در حقیقت محققی می جو
وحده لاشریک له می گو
این نصیحت قبول کن از ما
تا درآئی به جنت المأوا
ره چنان رو که رهروان رفتند
راه رفتند و ناگهان رفتند
همرهی همچو نعمت الله جو
تا بیابی تو همره نیکو
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۹
ای که می پرسی ز ما و حال ما
نعمت الله نامم آمد از خدا
سید درویش و حق را بنده ام
مرده ام از جان به جانان زنده ام
من نیم مهدی ولی هادی منم
رهنمای خلق در وادی منم
مصطفی را بنده ام حق را غلام
پیشوای با سلامت والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۱
اولا توحید کلی آن اوست
کل کلیّات در فرمان اوست
آنگهی ابلاغ جامع یافته
در همه مصنوع صانع یافته
کون جامع مظهر ذات صفات
سایهٔ حق آفتاب کائنات
وجهی از امکان و وجهی از وجوب
در شهادت آمد ازغیب الغیوب
صورت و معنی به هم آراسته
ظاهر و باطن به هم پیراسته
جمع کرده خلق و با خود همدگر
همچو نوری می نماید در نظر
هفت دریا قطره ای از جام او
روح قدسی رند دُرد آشام او
چیست عالم بی وجود او عدم
می دهد جودش وجودی دم به دم
بندهٔ اوئیم و او سلطان ما
جسم و جان مائیم و او جانان ما
سرور مجموع رندان میر ماست
این چنین ساقی مستی پیر ماست
آفتابست او ولی نامش قمر
آفتابی در قمر خوش می نگر
نور او در چشم ما ظاهر شده
آمده منظور ما ناظر شده
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۷
در هر آن پیرهن که خواهی مرد
خواه کرباس گیر و خواهی برد
هم در آن پیرهن شوی محشور
در ما صبیح دیده‌ ام مسطور
آنکه گوید که پیرهن این است
گو بگو ظاهر سخن این است
ور بگوید که پیرهن بدن است
یوسفی در درون پیرهن است
ممکن است این و آن ولی بر ما
پیرهن از صفت بود جان را
جامهٔ جان چنان که یافته‌ ای
هم تو پوشی همان که بافته‌ ای
آنچه رشتی و بافتی جانا
خود بپوشی پلاس یا دیبا
گر پلاس است جامه‌ ات آن دم
هیچ سودی ندارت ماتم
ور حریر است و جامهٔ شاهی
خوش بپوشش که خوشتر از ماهی
پیرهن چون برون کنی از تن
هنر و عیب تن شود روشن
آشکارا شود چنانکه بود
بنماید به تو همان که بود
جامه از علم وز عمل می‌ دوز
جامه دوزی بیا ز ما آموز
خلعت خاص پوش سلطانی
حیف باشد که برهنه مانی
خرقه دوزم ز وصلهٔ اخلاق
بهر یاران خود علی الاطلاق
هرکه را پیرهن چنین باشد
یوسف او در آستین باشد
گر چه بسیار جامه بخشیدیم
به از این جامه‌ ای نپوشیدیم
بستان یادگار ما درپوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
جامهٔ آخرت چنین باشد
آخر این سخن همین باشد
گفت پیغمبر خدا که خدا
این چنین گفت از کرم با ما
هر که داند که من که سلطانم
گر به بخشم گناه بتوانم
عفو فرمایمش گناه تمام
هیچ باکم نه از خواص و عوام
سخنی با موحد است ای یار
هر که شرک آورد رود در ناز
ما نداریم شرک و می‌داند
گر به بخشد گناه بتواند
پای تا سر همه گنه کاریم
لیکن امید عفو می ‌داریم
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۹
ده چیز نبی حق به امت
فرمود علامت قیامت
اول دود از جهان برآید
دنیا پس از آن بسی نپاید
آنگه دجال کور ناخوش
پیدا گردد چو آب و آتش
دابه پس از آن پدید آید
اما بسیار هم نپاید
خورشید عیان شود ز مغرب
آنگه روان رود ز مغرب
مغرب مشرق نماید آن روز
از پرتو شمع عالم افروز
پنجم عیسی فرود آید
بر ما در رحمتی گشاید
آنگه باشد ظهور یأجوج
با لشکر بی ‌شمار مأجوج
یکسال سه بار مه بگیرد
بسیار شه و گدا بمیرد
آخر ز یمن بر آید آتش
سوزد تر و خشک مردمان خوش
این است علامت قیامت
فرمود رسول حق به امت
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۲
جنّت ذاتند اعیان گوش کن
در چنین جنّت شرابی نوش کن
عالم ارواح جنات صفات
جمله می ‌یابند ازین جنّت حیات
ملک باشد جنّت خاص ملک
بینم اینجا حضرت خاص ملک
جنّت افعال این جنّت بود
جنّت زیبای پر حکمت بود
جنّت او عین روح و جسم ماست
ساتر اوئیم و جنّت اسم ماست
جنّت او با تو چون کردم بیان
جنّت تو با تو گویم هم بدان
سر بیت اللّه اگر دانی توئی
جنّت حضرت که می خوانی توئی
جنّت زاهد بود در آن سرا
بوستانی بس نزه پر میو‌ه‌ها
نعمت بسیار و حوران بی شمار
هر چه خواهد نفس باشد صد هزار
جنّـت اعمال می خوانند این
نیکوئی کن تا جزا یابی چنین
عارفان را جنّتی دیگر بود
جنّت ایشان ازین خوشتر بود
گر به خلق حق تخلق یافتی
با چنین جنّت تعلق یافتی
متصف شو با صفات حضرتش
تا بیابی جنّتی از رحمتش
جنّت ذاتست اعلای جنان
جنّت صاحبدلان است آن چنان
در ظهور ذات این جنّت بود
در چنین جنّت چنان حضرت بود
با تو گفتم جنّت هر دو سرا
در بهشت جاودان ما درآ
حال جنّت نیک دریابی تمام
گر تو از اهل بهشتی والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۳
چون رسول خدا به امر خدا
عزم فرمود تا به دار بقا
حوریان صف زدند رد گردش
گرد او بود گرد بر گردش
علمش آمد که یار غار تو ام
عمل آمد که دوستدار تو ام
اعتقاد آمد و جمالی خوش
حال آمد چه حال ، حالی خوش
جلوه کرده مقام او ، او را
ره نموده کلام او ، او را
روح پیغمبران به استقبال
آمده از برای عزّ و کمال
رحمت حق نزول فرموده
عذر امّت قبول فرموده
اول صبح و عاقبت محمود
به سلامت عزیمتی فرمود
جان پاکش ز تن عزیمت کرد
حس و روحش روان عزیمت کرد
رفت رضوان ز روضه کف بر کف
زده خال سیه بدو مطرف
جنّت آراسته که شاه آمد
مظهر حضرت اله آمد
جمع یاران چو آنچنان دیدند
غم دین داشتند و ترسیدند
که مبادا که دین خلل یابد
دشمنی از میانه بشتابد
رفتن او مثل به خواب زدند
چنگ در سنّت و کتاب زدند
نیک دریاب این سخن به تمام
تا بیابی مراد خود والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۴
می صاف دگر در جام کردم
محبت نامه‌ اش زان نام کردم
محبّانه به محبوبی نوشتم
ز طالب سوی مطلوبی نوشتم
بخوانش خوش که اسرار الهی است
معانی بیان پادشاهی است
همه دردت ازو یابد دوائی
بود آئینهٔ گیتی نمائی
به هر صورت به تو حسنی نماید
ز هر معنی تو را عشقی فزاید
کلام دلپذیر عاشقان است
اگر معشوق جوید عاشق آن است
همه عشق است و غیر از عشق خود نیست
بنزد او همه نیک‌ اند و بد نیست
همه عالم به عشق از عشق پیداست
نظر کن عشق در عالم هویداست
نباشد عاشق و معشوق بی عشق
نیابی خالق و مخلوق بی عشق
محب ار وصل محبوبش تمناست
مرادش در محبت می‌شود راست
محب و حب و محبوب ار بدانی
محب را غیر محبوبش نخوانی
اگر دریا وگر موج و حباب است
به نزد ما هه جام شراب است
سبیل ما است میخانه سراسر
اگر می می‌ خوری پیش آر ساغر
به شادی نعمت‌اللّه نوش کن می
که کم یابی حریفی مست چون وی
محبت نامه ‌اش از یاد مگذار
محب خویشتن را یاد می دار
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
درویش عزیز پادشا شد به خدا
وارسته ز فقر و ز غنا شد به خدا
گویی که کجا رفت از اینجا که برفت
آمد ز خدا و با خدا شد به خدا