عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
شده عمرها که نشاندهام به کمین اشک چکیدهای
دلکی ز نالهٔ بیاثر گرهی ز رشته بریدهای
بهکجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس
چو حباب میکشم از هوس عرقی به دوش خمیدهای
من برق سیر جنون قدم بهکدام مرحله تاختم
که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیدهای
ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ
زده شور مستیام این صدا بهدماغ نشئه رسیدهای
حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان
هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دستگزیدهای
به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسردهام
بهکجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیدهای
ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان
نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیدهای
به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من
ز حیا به جبهه نهفتهام خط بر زمین نکشیدهای
ز قبول معنی دلنشین نیام آنقدر به اثر قرین
که به گوش منکشد آفرین سخن ز کس نشنیدهای
نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر
مژهای چو چشم گشودهام به غبار رنگ پریدهای
من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیدهام
ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیدهای
دلکی ز نالهٔ بیاثر گرهی ز رشته بریدهای
بهکجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس
چو حباب میکشم از هوس عرقی به دوش خمیدهای
من برق سیر جنون قدم بهکدام مرحله تاختم
که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیدهای
ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ
زده شور مستیام این صدا بهدماغ نشئه رسیدهای
حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان
هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دستگزیدهای
به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسردهام
بهکجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیدهای
ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان
نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیدهای
به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من
ز حیا به جبهه نهفتهام خط بر زمین نکشیدهای
ز قبول معنی دلنشین نیام آنقدر به اثر قرین
که به گوش منکشد آفرین سخن ز کس نشنیدهای
نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر
مژهای چو چشم گشودهام به غبار رنگ پریدهای
من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیدهام
ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
بی تو دل در سینهام دارد جنون افسانهای
نالهام جغدی قیامت کرده در وبرانهای
در سراغ فرصت گمکرده میسوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانهای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشتهام محبوس ظلمتخانهای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر میدان که هویی بالد از دیوانهای
درکلید سعی، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانهای
چارهٔ دیگر نمییابم گریبان میدرم
ناتوانیها چو مو میخواهد از من شانهای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاککردم دانهای
سبحه تا باقیست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانهای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خواندهاند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانهای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانهای
دود دل عمریست بیدل میدهم پرواز و بس
بر گسستن بستهام زنار آتشخانهای
نالهام جغدی قیامت کرده در وبرانهای
در سراغ فرصت گمکرده میسوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانهای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشتهام محبوس ظلمتخانهای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر میدان که هویی بالد از دیوانهای
درکلید سعی، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانهای
چارهٔ دیگر نمییابم گریبان میدرم
ناتوانیها چو مو میخواهد از من شانهای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاککردم دانهای
سبحه تا باقیست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانهای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خواندهاند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانهای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانهای
دود دل عمریست بیدل میدهم پرواز و بس
بر گسستن بستهام زنار آتشخانهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
آه که با دلم نبست عهد وفاق الفتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع منگریهٔ بیندامتی
ریگ روان کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمیگداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیریام
کاش دمی چو بندنیلب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد میگذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من بهگمان خوب بخت پا زدهام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بیعبارتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع منگریهٔ بیندامتی
ریگ روان کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمیگداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیریام
کاش دمی چو بندنیلب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد میگذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من بهگمان خوب بخت پا زدهام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بیعبارتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۷
کیستم من نفس سوختهٔ منجمدی
دل خون گشته و گل کرده غبار جسدی
نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم
دعویام شوخی و مستی و ندارم سندی
وصل جستم دو جهان جلوه دچارم کردند
چه صنمها که ندیدم به سراغ صمدی
هر چه موقوف بیانست شماری دارد
از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی
جز خموشی که کس انگشت به حرفش ننهد
سخنی کو که ندارد ز زبان دست ردی
غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند
ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی
عرض هستیست گزندی که علاجش عدمست
نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی
موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن
میشود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدی
مژدهٔ عافیتی یافتم از کلفت دهر
موی چشم آینه را گشت حضور نمدی
هر کجا بیدل از این باغ نهالست بلند
در هوای قد او ناله کشیدهست قدی
دل خون گشته و گل کرده غبار جسدی
نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم
دعویام شوخی و مستی و ندارم سندی
وصل جستم دو جهان جلوه دچارم کردند
چه صنمها که ندیدم به سراغ صمدی
هر چه موقوف بیانست شماری دارد
از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی
جز خموشی که کس انگشت به حرفش ننهد
سخنی کو که ندارد ز زبان دست ردی
غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند
ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی
عرض هستیست گزندی که علاجش عدمست
نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی
موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن
میشود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدی
مژدهٔ عافیتی یافتم از کلفت دهر
موی چشم آینه را گشت حضور نمدی
هر کجا بیدل از این باغ نهالست بلند
در هوای قد او ناله کشیدهست قدی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
کهام من شخص نومیدی سرشتی عبرت ایجادی
به صحرا گرد مجنونی به کوه آواز فرهادی
به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی
که تیغش شاخ گلریزست و تیرش سرو آزادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی
که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری
رسد یارب به گوش حلقهٔ دام تو فریادی
حریفان، جام افسون تغافل چند پیمودن
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی
گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام میچیند
ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی
به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم
ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خار و خس افسرده میبالد
غرور سرکشان را بیضعیفان نیست امدادی
به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن
ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی
بنای اعتبار ما به حرفی میخورد بر هم
به چندین رنگ میگردد بهار از سیلی بادی
ز سعی جانکنیهایم مباش ای همنشین غافل
که از هر نالهٔ من تیشه دزدیدهست فرهادی
جدا زان بزم نتوان کرد منع نالهام بیدل
چو موج افتد به ساحل میکند ناچار فریادی
به صحرا گرد مجنونی به کوه آواز فرهادی
به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی
که تیغش شاخ گلریزست و تیرش سرو آزادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی
که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری
رسد یارب به گوش حلقهٔ دام تو فریادی
حریفان، جام افسون تغافل چند پیمودن
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی
گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام میچیند
ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی
به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم
ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خار و خس افسرده میبالد
غرور سرکشان را بیضعیفان نیست امدادی
به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن
ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی
بنای اعتبار ما به حرفی میخورد بر هم
به چندین رنگ میگردد بهار از سیلی بادی
ز سعی جانکنیهایم مباش ای همنشین غافل
که از هر نالهٔ من تیشه دزدیدهست فرهادی
جدا زان بزم نتوان کرد منع نالهام بیدل
چو موج افتد به ساحل میکند ناچار فریادی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
غبارم میکشد محمل به دوش نالهٔ دردی
که از وحشت نگیرد دامن اندیشهاش گردی
به توفان تماشای که از خود رفتهام یارب؟
کهگردم میدهد یاد از نگاه جلوه پروردی
خرد را در مقام هوش تسلیم جنون کردم
به حال خوبش هم باز آمدن دارد ره مردی
تماشای سواد عافیت بردهست از خویشم
مگر مژگان بهم آردکسی تا من کنم گردی
درین غفلتسرا از یاس بردم فیض آگاهی
گلاب افشاند همچون صبح بر رویم دم سردی
جرس آتش زنم دود سپندی پرفشان سازم
به دوشم تا بهکی محملکشد فریاد بیدردی
چسان با صفحهٔ افلاک سازد نقش آزادم
غبارم دامن مژگان نگیرد چون نگه فردی
شبستان جسد پاس از دل بیدار میخواهد
جهانی خفته است اینجا و پیدا نیست شبگردی
بجستیم آخر از قید طلسم نارساییها
شکست بال قدرتگشت بر ما چنح مردی
ز بس چون شمع بیدل با شکست رنگ درجوشم
ز هر عضوم توانکرد انتخاب چهرهٔ زردی
که از وحشت نگیرد دامن اندیشهاش گردی
به توفان تماشای که از خود رفتهام یارب؟
کهگردم میدهد یاد از نگاه جلوه پروردی
خرد را در مقام هوش تسلیم جنون کردم
به حال خوبش هم باز آمدن دارد ره مردی
تماشای سواد عافیت بردهست از خویشم
مگر مژگان بهم آردکسی تا من کنم گردی
درین غفلتسرا از یاس بردم فیض آگاهی
گلاب افشاند همچون صبح بر رویم دم سردی
جرس آتش زنم دود سپندی پرفشان سازم
به دوشم تا بهکی محملکشد فریاد بیدردی
چسان با صفحهٔ افلاک سازد نقش آزادم
غبارم دامن مژگان نگیرد چون نگه فردی
شبستان جسد پاس از دل بیدار میخواهد
جهانی خفته است اینجا و پیدا نیست شبگردی
بجستیم آخر از قید طلسم نارساییها
شکست بال قدرتگشت بر ما چنح مردی
ز بس چون شمع بیدل با شکست رنگ درجوشم
ز هر عضوم توانکرد انتخاب چهرهٔ زردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی
ورقگرداندی و روی سیاهی درکفن بردی
به نور دل دو گامی هم درین وادی نپیمودی
چراغی داشتی چون تیره شد از انجمن بردی
حریفان را چراغ راه مقصد دستهٔ گل شد
تو داغ لالهای با نیل سوسن زین چمن بردی
صدایی پرفشان چون سایه اکنون زیرکوه آمد
که بر دوش سبکروحی گرانیهای تن بردی
سیهکاری نمیبایست زاد آخرت کردن
ازین غربت سرا رفتی و آتش در وطن بردی
طواف دار عقبایت کنون معلوم خواهد شد
که از فریاد مظلومان برای خود رسن بردی
حق اندیشیدی و باطل برآمد سعی مجهولت
بهامید آبروها ریختی، خون ریختن بردی
تحیر خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت
که دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردی
بهخواب امن میترسم سیاهیها کند زیرت
کزین آتشکده دودی عجب با خویشتن بردی
وفا درکسب اعمال اینقدر تغییر هم دارد
محبت بودی ای بیداد خصمیها به تن بردی
به نفرین جهانی باختگردون نقد عمرت را
از این بازیچه افسوسی اگر بردی ز من بردی
به هر رنگ از من و ما درس عبرت بردنی دارد
زخلق آن جنس معنیها زبیدل این سخن بردی
ورقگرداندی و روی سیاهی درکفن بردی
به نور دل دو گامی هم درین وادی نپیمودی
چراغی داشتی چون تیره شد از انجمن بردی
حریفان را چراغ راه مقصد دستهٔ گل شد
تو داغ لالهای با نیل سوسن زین چمن بردی
صدایی پرفشان چون سایه اکنون زیرکوه آمد
که بر دوش سبکروحی گرانیهای تن بردی
سیهکاری نمیبایست زاد آخرت کردن
ازین غربت سرا رفتی و آتش در وطن بردی
طواف دار عقبایت کنون معلوم خواهد شد
که از فریاد مظلومان برای خود رسن بردی
حق اندیشیدی و باطل برآمد سعی مجهولت
بهامید آبروها ریختی، خون ریختن بردی
تحیر خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت
که دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردی
بهخواب امن میترسم سیاهیها کند زیرت
کزین آتشکده دودی عجب با خویشتن بردی
وفا درکسب اعمال اینقدر تغییر هم دارد
محبت بودی ای بیداد خصمیها به تن بردی
به نفرین جهانی باختگردون نقد عمرت را
از این بازیچه افسوسی اگر بردی ز من بردی
به هر رنگ از من و ما درس عبرت بردنی دارد
زخلق آن جنس معنیها زبیدل این سخن بردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶
بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری
ای چمنستان جمال، آینه دارد سحری
زندگی یک دو نفس، این همه پرواز هوس
کاغذ آتش زدهای سر خوش مست شرری
بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا
ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری
آه درین دشت هوس نیست به کام دل کس
مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری
بیتو چو شمعم همه تن سوختهٔ یأس وطن
داغی وآهیست ز من گر طلبی پا و سری
قابل آگاهی او نیست خیال من و تو
حسن خدایی نشود آینه دارش دگری
جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود
ما همه صیقل زدهایم آینهٔ بیجگری
نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما
آینه دارد همه جا خانهٔ بیرون دری
در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی
در همه سازست رمی با همه رنگست پری
پردهٔ صد رنگ دری تا به چمن راه بری
خفته ته بال پری کارگه شیشهگری
بیدل خونین جگرم بلبل بیبال و پرم
نیست درین غمکدهها نالهٔ من بیاثری
ای چمنستان جمال، آینه دارد سحری
زندگی یک دو نفس، این همه پرواز هوس
کاغذ آتش زدهای سر خوش مست شرری
بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا
ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری
آه درین دشت هوس نیست به کام دل کس
مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری
بیتو چو شمعم همه تن سوختهٔ یأس وطن
داغی وآهیست ز من گر طلبی پا و سری
قابل آگاهی او نیست خیال من و تو
حسن خدایی نشود آینه دارش دگری
جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود
ما همه صیقل زدهایم آینهٔ بیجگری
نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما
آینه دارد همه جا خانهٔ بیرون دری
در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی
در همه سازست رمی با همه رنگست پری
پردهٔ صد رنگ دری تا به چمن راه بری
خفته ته بال پری کارگه شیشهگری
بیدل خونین جگرم بلبل بیبال و پرم
نیست درین غمکدهها نالهٔ من بیاثری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری
خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری
مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سری
میروم از خود چو شمع و پا به دل افشردهام
کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری
اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس
بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری
از حلاوتگاه فقرم بوریایی دادهاند
با زمین چون بند نی چسبیدهام بر شکری
آرزوها در سواد وهم جولان میکند
آنسوی میدان در افتادهست با هم لشکری
زنگ غفلت محرم آیینهٔ دل بوده است
عافیت دارد درون خانه بیرون دری
دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی کم نکرد
عمرها شد یک مرکب میکشم از محبری
وادی واماندگی طی میکنیم و چاره نیست
میبرد ما را ته پا نارسیدن رهبری
آب میگردیم تا مشتی عرقگل میکنیم
شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری
بسکه بیرویش چو شمعم زندگانی خجلت است
گر پرد رنگم به روی آب میگردد پری
در ادبگاهیکه حرف تیغش آید بر زبان
گردن من بین اگرخواهی ز مو هم لاغری
بیدل از مقدار ظرف خود نمی باید گذشت
وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری
خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری
مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سری
میروم از خود چو شمع و پا به دل افشردهام
کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری
اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس
بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری
از حلاوتگاه فقرم بوریایی دادهاند
با زمین چون بند نی چسبیدهام بر شکری
آرزوها در سواد وهم جولان میکند
آنسوی میدان در افتادهست با هم لشکری
زنگ غفلت محرم آیینهٔ دل بوده است
عافیت دارد درون خانه بیرون دری
دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی کم نکرد
عمرها شد یک مرکب میکشم از محبری
وادی واماندگی طی میکنیم و چاره نیست
میبرد ما را ته پا نارسیدن رهبری
آب میگردیم تا مشتی عرقگل میکنیم
شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری
بسکه بیرویش چو شمعم زندگانی خجلت است
گر پرد رنگم به روی آب میگردد پری
در ادبگاهیکه حرف تیغش آید بر زبان
گردن من بین اگرخواهی ز مو هم لاغری
بیدل از مقدار ظرف خود نمی باید گذشت
وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۱
سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تاثیری
کنون از ناله درتاریکی شب افکنم تیری
بجز مردن علاج ما و من صورت نمیبندد
تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری
فلک بر مایهداران من و ما باجها دارد
عدم شو تا نبینی گیرو دار حکم تقدیری
اگر از اهل تقوایی بپرهیز از توانایی
که در کیش تعین چون جوانی نیست بیپیری
به نفی سایهٔ موهوم کن اثبات خورشیدی
همه قلبیم اما در گداز ماست اکسیری
رهایی نیست از اندیشهٔ عجز و غرور اینجا
به قانون خموشی همنفس دارد بم و زیری
چه دیدی ای تامل زین خیال آباد موهومی
تو خوابی عرضه ده تا من هم آغازم به تعبیری
نه گردون کهکشان دارد نه انجم کاروان دارد
درین صحرا جنونی کرده باشد گرد نخجیری
محبت از مزاج عشقبازان کینه نپسندد
پر پروانه ممکن نیستگردد زینت تیری
گر از دود دل و خون جگر صد پیرهن پوشم
همان چون نالهام سر تا قدم نی رنگ تصویری
دلی پر دارد از مجنون ما سنگ کف طفلان
مگر خالیکند در صورت ایجاد زنجیری
نپنداری به مرگ از جستجو فارغ شوم بیدل
به زیرخاک هم چون آفتابم هست شبگیری
کنون از ناله درتاریکی شب افکنم تیری
بجز مردن علاج ما و من صورت نمیبندد
تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری
فلک بر مایهداران من و ما باجها دارد
عدم شو تا نبینی گیرو دار حکم تقدیری
اگر از اهل تقوایی بپرهیز از توانایی
که در کیش تعین چون جوانی نیست بیپیری
به نفی سایهٔ موهوم کن اثبات خورشیدی
همه قلبیم اما در گداز ماست اکسیری
رهایی نیست از اندیشهٔ عجز و غرور اینجا
به قانون خموشی همنفس دارد بم و زیری
چه دیدی ای تامل زین خیال آباد موهومی
تو خوابی عرضه ده تا من هم آغازم به تعبیری
نه گردون کهکشان دارد نه انجم کاروان دارد
درین صحرا جنونی کرده باشد گرد نخجیری
محبت از مزاج عشقبازان کینه نپسندد
پر پروانه ممکن نیستگردد زینت تیری
گر از دود دل و خون جگر صد پیرهن پوشم
همان چون نالهام سر تا قدم نی رنگ تصویری
دلی پر دارد از مجنون ما سنگ کف طفلان
مگر خالیکند در صورت ایجاد زنجیری
نپنداری به مرگ از جستجو فارغ شوم بیدل
به زیرخاک هم چون آفتابم هست شبگیری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
نمیباشد دل مایوس بیکیفیت نازی
پری زین بزم دور است، ای شکست شیشه آوازی
به تسکین دل بیتاب ما عمریست میخندد
شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی
به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی
نبود آیینهٔ ما جز غبار شعله پروازی
تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنهٔ محشر
ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی
درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت
جهان پر میزند در سایهٔ بال غلیوازی
خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان
مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایهٔ نازی
نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل
لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشتهٔ سازی
درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد
غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی
به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر
که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی
ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم
بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی
شبی از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بیدل
هنوزم گوش میمالد پیام سرمه آوازی
پری زین بزم دور است، ای شکست شیشه آوازی
به تسکین دل بیتاب ما عمریست میخندد
شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی
به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی
نبود آیینهٔ ما جز غبار شعله پروازی
تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنهٔ محشر
ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی
درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت
جهان پر میزند در سایهٔ بال غلیوازی
خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان
مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایهٔ نازی
نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل
لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشتهٔ سازی
درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد
غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی
به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر
که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی
ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم
بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی
شبی از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بیدل
هنوزم گوش میمالد پیام سرمه آوازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۰
خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسی
جهان جز کنج تنهایی ندارد جای مأنوسی
فنا تعلیم هستی باش اگر راحت هوس داری
به فهم این لغت جز خاک گشتن نیست قاموسی
نپنداری بود عشق از دل افسردگان غافل
شرر در پردهٔ هر سنگ دارد چشم جاسوسی
دو عالم محو خاکستر شد از برق تماشایت
چه شمعست اینکه عرض پرتوش نگذاشت فانوسی
سجود سایهام، امید اقبال دگر دارم
به خاک افتادهام در حسرت اقبال پابوسی
چه اقبال است یارب مژدهٔ شمشیر قاتل را
که بوی خون چکیدن در دماغم میزند کوسی
ز وحشت شعلهٔ من مژدهٔ خاکستری دارد
به استقبال بالم میرسد پرواز معکوسی
به صد چاک جگر آهی نجست از سینهٔ تنگم
در زندان شکست اما نشد آزاد محبوسی
نظر باز چراغان تأمل نیستی بیدل
شرار سنگ هم در بیضه پروردهست طاووسی
جهان جز کنج تنهایی ندارد جای مأنوسی
فنا تعلیم هستی باش اگر راحت هوس داری
به فهم این لغت جز خاک گشتن نیست قاموسی
نپنداری بود عشق از دل افسردگان غافل
شرر در پردهٔ هر سنگ دارد چشم جاسوسی
دو عالم محو خاکستر شد از برق تماشایت
چه شمعست اینکه عرض پرتوش نگذاشت فانوسی
سجود سایهام، امید اقبال دگر دارم
به خاک افتادهام در حسرت اقبال پابوسی
چه اقبال است یارب مژدهٔ شمشیر قاتل را
که بوی خون چکیدن در دماغم میزند کوسی
ز وحشت شعلهٔ من مژدهٔ خاکستری دارد
به استقبال بالم میرسد پرواز معکوسی
به صد چاک جگر آهی نجست از سینهٔ تنگم
در زندان شکست اما نشد آزاد محبوسی
نظر باز چراغان تأمل نیستی بیدل
شرار سنگ هم در بیضه پروردهست طاووسی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۹
باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی
رنگگل، طرف عذاری بویسنبلکاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم
مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد
آنقدر دودیکه پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون
عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بیچنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد
خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن
پشم هم برپشت خرکم نیستگر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتادهایم
جز خمگردن درین زنداننمیباشد غلی
ترک حاجتگیر ناموس حیا را پاسدار
تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش
حلقهٔ بیرون در هم نیست بیجام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بیدست و پا
با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع دست نازکیست؟
خفتهام در زیر تیغ و چتر میبندم گلی
رنگگل، طرف عذاری بویسنبلکاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم
مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد
آنقدر دودیکه پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون
عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بیچنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد
خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن
پشم هم برپشت خرکم نیستگر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتادهایم
جز خمگردن درین زنداننمیباشد غلی
ترک حاجتگیر ناموس حیا را پاسدار
تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش
حلقهٔ بیرون در هم نیست بیجام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بیدست و پا
با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع دست نازکیست؟
خفتهام در زیر تیغ و چتر میبندم گلی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی
دلت فسرده مبادا به خود فرومانی
فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم
چو خوشه از گره کاکل پریشانی
چو گل مباش هوس غرهٔ فسون طرب
هجوم زخم دل است اینکه خنده میخوانی
جنون مفلس ما عالمی دگر دارد
ز برگ و ساز مگو نالهایست عریانی
خیال ما و منت سخت کلفت انگیز است
ز شرم آب شوی کاین غبار بنشانی
به فکر خویش نرفتی و رفت فرصت عمر
کنون مگر لب گورت کند گریبانی
اگر امید خراب بنای بیخللیست
عمارتی نتوان یافت به ز ویرانی
غبار ناشده زین دامگاه رستن نیست
چو آب در قفس گوهریم زندانی
به دیده هر چه کند جلوه از خزان بهار
همان چون آینه از ماست رنگ گردانی
به داغ کلفت بیرونقی گداختهایم
چراغ انجمن مامدان شبستانی
به هیچ جیب قبول سر سلامت نیست
شکست کو که کند رنگ نیز دامانی
به خلوتی که حیا پرور است شوخی حسن
ز چشم آینه بیرون نشست حیرانی
حریف خلوت آن جلوه بودن آسان نیست
نهفتهاند نگاهی به چشم قربانی
ز فرق تا قدمم صرف سجده شد بیدل
چو خامه رفتهام از خود به سعی پیشانی
دلت فسرده مبادا به خود فرومانی
فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم
چو خوشه از گره کاکل پریشانی
چو گل مباش هوس غرهٔ فسون طرب
هجوم زخم دل است اینکه خنده میخوانی
جنون مفلس ما عالمی دگر دارد
ز برگ و ساز مگو نالهایست عریانی
خیال ما و منت سخت کلفت انگیز است
ز شرم آب شوی کاین غبار بنشانی
به فکر خویش نرفتی و رفت فرصت عمر
کنون مگر لب گورت کند گریبانی
اگر امید خراب بنای بیخللیست
عمارتی نتوان یافت به ز ویرانی
غبار ناشده زین دامگاه رستن نیست
چو آب در قفس گوهریم زندانی
به دیده هر چه کند جلوه از خزان بهار
همان چون آینه از ماست رنگ گردانی
به داغ کلفت بیرونقی گداختهایم
چراغ انجمن مامدان شبستانی
به هیچ جیب قبول سر سلامت نیست
شکست کو که کند رنگ نیز دامانی
به خلوتی که حیا پرور است شوخی حسن
ز چشم آینه بیرون نشست حیرانی
حریف خلوت آن جلوه بودن آسان نیست
نهفتهاند نگاهی به چشم قربانی
ز فرق تا قدمم صرف سجده شد بیدل
چو خامه رفتهام از خود به سعی پیشانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۱
زین گلستان نیستم محتاج دامن چیدنی
میبرد چون رنگم آخر بیقدم گردیدنی
از ندامتکاری ذوق طرب غافل نیام
صدگریبان میدرد بوی گل از بالیدنی
عمرها بر خوبش بالد شیشه تا خالی شود
گردن بسیار میخواهد بهسر غلتیدنی
تا بهکی دزدد تری یارب خط پیشانیام
خشک شد این لب به امید زمین بوسیدنی
پنجهٔ بیکار منع خار خار دل نکرد
کاش باشد سینه بر برگ حنا مالیدنی
مست و مخموری نمیباشد همه محو دلیم
سنگ اینکهسار و مینا در بغل خوابیدنی
چون حباب از خامشی مگذر که حسن عافیت
خفته است آیینه در دست قفس دزدیدنی
عیب جویی طبع ما را دشمن آرامکرد
خواب بسیارست اگر باشد مژه پوشیدنی
خودنمایی هر چه باشد خارج آهنگ حیاست
چونگره بیرون تاریم از همین بالیدنی
دیده از نقش تماشاخانهٔگردون مپوش
دستگاه آن پری زین شیشه دارد دیدنی
غیر عریانی به هرکسوتکه میدوزیم چشم
دارد از هر رشته بر ما زیر لب خندیدنی
بیدلیل عجز بیدل هیچ جا نتوان رسید
سعیکن چندانکه آید پیش پا لغزیدنی
میبرد چون رنگم آخر بیقدم گردیدنی
از ندامتکاری ذوق طرب غافل نیام
صدگریبان میدرد بوی گل از بالیدنی
عمرها بر خوبش بالد شیشه تا خالی شود
گردن بسیار میخواهد بهسر غلتیدنی
تا بهکی دزدد تری یارب خط پیشانیام
خشک شد این لب به امید زمین بوسیدنی
پنجهٔ بیکار منع خار خار دل نکرد
کاش باشد سینه بر برگ حنا مالیدنی
مست و مخموری نمیباشد همه محو دلیم
سنگ اینکهسار و مینا در بغل خوابیدنی
چون حباب از خامشی مگذر که حسن عافیت
خفته است آیینه در دست قفس دزدیدنی
عیب جویی طبع ما را دشمن آرامکرد
خواب بسیارست اگر باشد مژه پوشیدنی
خودنمایی هر چه باشد خارج آهنگ حیاست
چونگره بیرون تاریم از همین بالیدنی
دیده از نقش تماشاخانهٔگردون مپوش
دستگاه آن پری زین شیشه دارد دیدنی
غیر عریانی به هرکسوتکه میدوزیم چشم
دارد از هر رشته بر ما زیر لب خندیدنی
بیدلیل عجز بیدل هیچ جا نتوان رسید
سعیکن چندانکه آید پیش پا لغزیدنی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
چو چینی شدم محو نازک ادایی
ز مو خط کشیدم به شهرت نوایی
فغان داغ دل شد ز بی دست و پایی
فسرد آتشم ای تپیدنکجایی
به آن اوج اقبالم از بی کسی ها
که دارد مگس بر سر من همایی
پر افشان شوقم خروشیست طوقم
گرفتارم اما بقدر رهایی
کباب وصالم خرابست حالم
ز غم چون ننالم فغان از جدایی
نشد آخر از خون صید ضعیفم
سر انگشت پیکان تیرت حنایی
تری نیست در چشمهٔ زندگانی
ز خجلت نم جبهه دارمگدایی
فنا ساز دیدارکرد از غبارم
نگه شد سراپایم از سرمهسایی
تکلف مکن سازتقلید عنقا
ز عالم برآتا به رنگم برآیی
ببالد هوس در دل ساده لوحان
کند عکس در آینه خودنمایی
درین کارگاه هلاکت تماشا
چه بافد شب و روز جز کربلایی
نه آهنگ شوقی نه پرواز ذوقی
به بیکاریام گشت بیمدعایی
هوایی نشد دستگیر غبارم
زمینم فرو برد از بیعصایی
به ساز خموشی شدم شهره بیدل
دو بالا زد آهنگم از بینوایی
ز مو خط کشیدم به شهرت نوایی
فغان داغ دل شد ز بی دست و پایی
فسرد آتشم ای تپیدنکجایی
به آن اوج اقبالم از بی کسی ها
که دارد مگس بر سر من همایی
پر افشان شوقم خروشیست طوقم
گرفتارم اما بقدر رهایی
کباب وصالم خرابست حالم
ز غم چون ننالم فغان از جدایی
نشد آخر از خون صید ضعیفم
سر انگشت پیکان تیرت حنایی
تری نیست در چشمهٔ زندگانی
ز خجلت نم جبهه دارمگدایی
فنا ساز دیدارکرد از غبارم
نگه شد سراپایم از سرمهسایی
تکلف مکن سازتقلید عنقا
ز عالم برآتا به رنگم برآیی
ببالد هوس در دل ساده لوحان
کند عکس در آینه خودنمایی
درین کارگاه هلاکت تماشا
چه بافد شب و روز جز کربلایی
نه آهنگ شوقی نه پرواز ذوقی
به بیکاریام گشت بیمدعایی
هوایی نشد دستگیر غبارم
زمینم فرو برد از بیعصایی
به ساز خموشی شدم شهره بیدل
دو بالا زد آهنگم از بینوایی
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷