عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
هر که را با تو سر و کاری بود
جان نباشد در رهش خاری بود
دل که در وی زندگی عشق نیست
دل نشاید گفت، مرداری بود
خفتگان از زندگی آگه نیند
زنده بودن کار بیداری بود
عاشقی نبود تقاضای وصال
بهر نفس خویش پیکاری بود
از شراب ما، اگر یابد خبر
محتسب شاگرد خماری بود
پیش خویشم کش که باری از رخت
کشته ای را روز بازاری بود
بر بساط ناز شب غافل مخسپ
بو که پیش در گرفتاری بود
گویمت خواهی چو خسرو بنده ای
قسمتم از تو همین، آری، بود
جان نباشد در رهش خاری بود
دل که در وی زندگی عشق نیست
دل نشاید گفت، مرداری بود
خفتگان از زندگی آگه نیند
زنده بودن کار بیداری بود
عاشقی نبود تقاضای وصال
بهر نفس خویش پیکاری بود
از شراب ما، اگر یابد خبر
محتسب شاگرد خماری بود
پیش خویشم کش که باری از رخت
کشته ای را روز بازاری بود
بر بساط ناز شب غافل مخسپ
بو که پیش در گرفتاری بود
گویمت خواهی چو خسرو بنده ای
قسمتم از تو همین، آری، بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
گر کسی در عشق آهی می کند
تو نپنداری گناهی می کند
بیدلی گر می کند جایی نظر
صنع یزدان را نگاهی می کند
با دم صاحبدلان خواری مکن
کان نفس کار سپاهی می کند
آنکه سنگی می نهد در راه من
از برای خویش چاهی می کند
گر بنالد خسته ای، معذور دار
زحمتی دارد که آهی می کند
عشق را آنکو سپر سازد ز عقل
دفع کوهی را به کاهی می کند
گر کند رندی نظر بازی رواست
محتسب هم گاه گاهی می کند
یکدم از خاطر فراموشم نشد
آنکه یاد من به ماهی می کند
چند نالیدیم، خود هرگز نگفت
کاین تضرع دادخواهی می کند
گر چه خسرو را ازین غم بیم هاست
هم امیدش را پناهی می کند
تو نپنداری گناهی می کند
بیدلی گر می کند جایی نظر
صنع یزدان را نگاهی می کند
با دم صاحبدلان خواری مکن
کان نفس کار سپاهی می کند
آنکه سنگی می نهد در راه من
از برای خویش چاهی می کند
گر بنالد خسته ای، معذور دار
زحمتی دارد که آهی می کند
عشق را آنکو سپر سازد ز عقل
دفع کوهی را به کاهی می کند
گر کند رندی نظر بازی رواست
محتسب هم گاه گاهی می کند
یکدم از خاطر فراموشم نشد
آنکه یاد من به ماهی می کند
چند نالیدیم، خود هرگز نگفت
کاین تضرع دادخواهی می کند
گر چه خسرو را ازین غم بیم هاست
هم امیدش را پناهی می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
زاهد ما دوش باز در ره بت پا نهاد
دین قلندر گرفت، خانه یغما نهاد
دل که به تسبیح داشت در خم زنار بست
سر که به محراب بود پیش چلیپا نهاد
گفت صنم، «زان ماست، هر که همه تر کند»
داشت کهن خرقه ای، در خم صهبا نهاد
پایه آن آفتاب هست بغایت بلند
کس نرسیدش جز آنک بر دو جهان پا نهاد
محو خرد کرد عشق، در طلب جان نشست
دست چراغم بکشت، دست به یغما نهاد
ذوق می لعل گون پیر خرد در نیافت
لذت طفلانش نام پسته و خرما نهاد
راند به دلها سمند، نعل در آتش فگند
تافته چون برکشید، بر جگر ما نهاد
کرد تقاضای جان، دید کباب جگر
پیش سگان درش مزد کف پا نهاد
سیل غمش در رسید، آب ز سر در گذشت
صبر و خرد حمله کرد، رخت به صحرا نهاد
سر ز درش برده بود خسرو مسکین که عشق
موی کشانش ببرد، باز همان جا نهاد
دین قلندر گرفت، خانه یغما نهاد
دل که به تسبیح داشت در خم زنار بست
سر که به محراب بود پیش چلیپا نهاد
گفت صنم، «زان ماست، هر که همه تر کند»
داشت کهن خرقه ای، در خم صهبا نهاد
پایه آن آفتاب هست بغایت بلند
کس نرسیدش جز آنک بر دو جهان پا نهاد
محو خرد کرد عشق، در طلب جان نشست
دست چراغم بکشت، دست به یغما نهاد
ذوق می لعل گون پیر خرد در نیافت
لذت طفلانش نام پسته و خرما نهاد
راند به دلها سمند، نعل در آتش فگند
تافته چون برکشید، بر جگر ما نهاد
کرد تقاضای جان، دید کباب جگر
پیش سگان درش مزد کف پا نهاد
سیل غمش در رسید، آب ز سر در گذشت
صبر و خرد حمله کرد، رخت به صحرا نهاد
سر ز درش برده بود خسرو مسکین که عشق
موی کشانش ببرد، باز همان جا نهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
یار قبا چست کرد، رخش به میدان برید
این سر و هر سر که هست در خم چوگان برید
غمزه زن ما رسید، ساخته دارید جان
یوسف ما چون رسید، مژده به کنعان برید
از رخش امروز اگر توشه شود نعمتی
بهر چه فردا به خلد منت رضوان برید؟
دست به دامان او نیست به بازوی کس
بوالهوسان فضول، سر به گریبان برید
در صف عشاق چو لاف عیاری زدید
ماتم تان واجب است، گر ز غمش جان برید
مرغ بیابان عشق خار مغیلان خورد
وعده اصل انگبین بر مگس خوان برید
مست و خراب مرا، حاجت نقلی اگر
هست، دل خام سوز سوی نمکدان برید
نیست دل چون منی در خور شاهین شاه
پاره مردار من بر سگ دربان برید
بر دو رخ خود نوشت خسرو دلخسته حال
وه که ز درمانده ای قصه به سلطان برید
این سر و هر سر که هست در خم چوگان برید
غمزه زن ما رسید، ساخته دارید جان
یوسف ما چون رسید، مژده به کنعان برید
از رخش امروز اگر توشه شود نعمتی
بهر چه فردا به خلد منت رضوان برید؟
دست به دامان او نیست به بازوی کس
بوالهوسان فضول، سر به گریبان برید
در صف عشاق چو لاف عیاری زدید
ماتم تان واجب است، گر ز غمش جان برید
مرغ بیابان عشق خار مغیلان خورد
وعده اصل انگبین بر مگس خوان برید
مست و خراب مرا، حاجت نقلی اگر
هست، دل خام سوز سوی نمکدان برید
نیست دل چون منی در خور شاهین شاه
پاره مردار من بر سگ دربان برید
بر دو رخ خود نوشت خسرو دلخسته حال
وه که ز درمانده ای قصه به سلطان برید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
هیچ کس از باغ و بر بوی وفایی ندید
در همه بستان خاک مهرگیایی ندید
رسم قلندر خوش است بی سرو پا زیستن
کار جهان را کسی چون سرو پایی ندید
مرد ز عقد کسان در مرادی نیافت
اهل ز نقد خسان کاه ربایی ندید
هم نفسان را خرد بیخت به غربال صدق
در دل ویران شان گنج وفایی ندید
تیرگی حال خویش پیش که روشن کنم؟
چون دلم از دوستان هیچ صفایی ندید
بی غمی از کام دل هیچ نصیبم نداد
شبپره از آفتاب هیچ ضیایی ندید
از چه ادب می کند چرخ مرا، چون ز من
دور گناهی نگفت، دهر خطایی ندید
خواست شکایت کند دل ز جفاهای عشق
همت ما را در آن عقل رضایی ندید
دولتی عقبی، سزاست، گر چو منی را نجست
محرم سلطان، رواست، گر به گدایی ندید
صورت مقصود خویش دیده ندیدی، و لیک
آینه بخت را آه که جایی ندید
سینه خسرو ز غم غنچه صفت خون گرفت
کز چمن روزگار برگ و نوایی ندید
در همه بستان خاک مهرگیایی ندید
رسم قلندر خوش است بی سرو پا زیستن
کار جهان را کسی چون سرو پایی ندید
مرد ز عقد کسان در مرادی نیافت
اهل ز نقد خسان کاه ربایی ندید
هم نفسان را خرد بیخت به غربال صدق
در دل ویران شان گنج وفایی ندید
تیرگی حال خویش پیش که روشن کنم؟
چون دلم از دوستان هیچ صفایی ندید
بی غمی از کام دل هیچ نصیبم نداد
شبپره از آفتاب هیچ ضیایی ندید
از چه ادب می کند چرخ مرا، چون ز من
دور گناهی نگفت، دهر خطایی ندید
خواست شکایت کند دل ز جفاهای عشق
همت ما را در آن عقل رضایی ندید
دولتی عقبی، سزاست، گر چو منی را نجست
محرم سلطان، رواست، گر به گدایی ندید
صورت مقصود خویش دیده ندیدی، و لیک
آینه بخت را آه که جایی ندید
سینه خسرو ز غم غنچه صفت خون گرفت
کز چمن روزگار برگ و نوایی ندید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
نیست به دست امید بخت مرا آن کمند
کافتدش از هیچ رو صید مرادی به بند
دعوی عیاریم رفت به کویش فرود
ز آنکه سرم پست شد کنگر قصرش بلند
بی سر و پا می دویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
تنگ میا زآه من، چشم بدان از تو دور
نیست رخ خوب را چاره ز دود سپند
در ره جولانت چون دیده ما خاک شد
دیده بسی در رهست دور ترک ران سمند
هستم ازان گفت تلخ در سکرات فنا
از دمت آخر دمی چاشنیی ده ز قند
ای که به بازار حسن قیمت خوبان کنی
پیش زلیخا مگوی «یوسفی آنجا به چند؟»
سوخته از پند خلق سوخته تر می شود
کاتش عشق است تیز باد وزان است پند
خسرو اگر عاشقی بیم ز کشتن مدار
پیش رخ نیکوان جان نبود ارجمند
کافتدش از هیچ رو صید مرادی به بند
دعوی عیاریم رفت به کویش فرود
ز آنکه سرم پست شد کنگر قصرش بلند
بی سر و پا می دویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
تنگ میا زآه من، چشم بدان از تو دور
نیست رخ خوب را چاره ز دود سپند
در ره جولانت چون دیده ما خاک شد
دیده بسی در رهست دور ترک ران سمند
هستم ازان گفت تلخ در سکرات فنا
از دمت آخر دمی چاشنیی ده ز قند
ای که به بازار حسن قیمت خوبان کنی
پیش زلیخا مگوی «یوسفی آنجا به چند؟»
سوخته از پند خلق سوخته تر می شود
کاتش عشق است تیز باد وزان است پند
خسرو اگر عاشقی بیم ز کشتن مدار
پیش رخ نیکوان جان نبود ارجمند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
صبح دمان بخت من ز خواب در آمد
کز درم آن مه چو آفتاب در آمد
گشت معطر دماغ جان ز نسیمت
مستی تو در من خراب در آمد
ساقی تو گشت چشم مست من از می
پهلوی من شست و در شراب در آمد
زانکه بسی شب نخفته ام ز غم تو
بیهشیم در ربود و خواب در آمد
گشت پریشان دلم چو باد سحرگه
در سر آن زلف نیم تاب در آمد
جستم ازو حال دل، نگفت وی، اما
زلف وی از بوی در جواب در آمد
خاک ره خود فگن به دیده خسرو
ز آنک بنا رخنه شد، چو آب در آمد
کز درم آن مه چو آفتاب در آمد
گشت معطر دماغ جان ز نسیمت
مستی تو در من خراب در آمد
ساقی تو گشت چشم مست من از می
پهلوی من شست و در شراب در آمد
زانکه بسی شب نخفته ام ز غم تو
بیهشیم در ربود و خواب در آمد
گشت پریشان دلم چو باد سحرگه
در سر آن زلف نیم تاب در آمد
جستم ازو حال دل، نگفت وی، اما
زلف وی از بوی در جواب در آمد
خاک ره خود فگن به دیده خسرو
ز آنک بنا رخنه شد، چو آب در آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
روی نکو بی وجود ناز نباشد
ناز چه ارزد، اگر نیاز نباشد
راه حجاز، ار امید وصل توان داشت
بر قدم رهروان دراز نباشد
مست می عشق را نماز مفرمای
کان که بمیرد بر او نماز نباشد
مطرب دستانسرای مجلس ما را
سوز بود،گر چه هیچ ساز نباشد
بنده چو محمود شد، خموش که سلطان
در ره معنی به جز ایاز نباشد
حیف بود میل شه به خون گدایان
صید ملخ کار شاهباز نباشد
پیش کسانی که صاحبان نیازند
هیچ تنعم ورای ناز نباشد
خاطر مردم به لطف صید توان کرد
دل نبرد، هر که دلنواز نباشد
کس متصور نمی شود که چو خسرو
هندوی آن چشم ترکتاز نباشد
ناز چه ارزد، اگر نیاز نباشد
راه حجاز، ار امید وصل توان داشت
بر قدم رهروان دراز نباشد
مست می عشق را نماز مفرمای
کان که بمیرد بر او نماز نباشد
مطرب دستانسرای مجلس ما را
سوز بود،گر چه هیچ ساز نباشد
بنده چو محمود شد، خموش که سلطان
در ره معنی به جز ایاز نباشد
حیف بود میل شه به خون گدایان
صید ملخ کار شاهباز نباشد
پیش کسانی که صاحبان نیازند
هیچ تنعم ورای ناز نباشد
خاطر مردم به لطف صید توان کرد
دل نبرد، هر که دلنواز نباشد
کس متصور نمی شود که چو خسرو
هندوی آن چشم ترکتاز نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
دلبر من دوش که مهمان رسید
در شب هجرم مه تابان رسید
ذره نم از چشمه خورشید یافت
مورچه را ملک سلیمان رسید
سایه صفت پست شدم زیر پاش
چون به من آن سرو خرامان رسید
زیستنم باد مبارک که باز
در تن مرده قدم جان رسید
آتش دل کشته شد و من شدم
زنده چو آن چشمه حیوان رسید
جلوه طاووس چرا ناورد
پر مگس کان شکرستان رسید؟
گریه خسرو چو نگه کرد، گفت
خانه روم باز که باران رسید
در شب هجرم مه تابان رسید
ذره نم از چشمه خورشید یافت
مورچه را ملک سلیمان رسید
سایه صفت پست شدم زیر پاش
چون به من آن سرو خرامان رسید
زیستنم باد مبارک که باز
در تن مرده قدم جان رسید
آتش دل کشته شد و من شدم
زنده چو آن چشمه حیوان رسید
جلوه طاووس چرا ناورد
پر مگس کان شکرستان رسید؟
گریه خسرو چو نگه کرد، گفت
خانه روم باز که باران رسید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
عشق تو هر لحظه فزون می شود
دل ز غمت قطره خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قیامت افلاک نگون می شود
در دل خسرو نگر آن آتش است
کز دهنش دود برون می شود
دل ز غمت قطره خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قیامت افلاک نگون می شود
در دل خسرو نگر آن آتش است
کز دهنش دود برون می شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
گر جام غم فرستی، نوشم که غم نباشد
کانجا که عشق باشد، این مایه کم نباشد
سودای تست در جان، نقشت درون سینه
حرفی برون نیفتد تا سر قلم نباشد
من خود فتوح دانم مردن به تیغت، اما
بر تیغ تو چه گویی، یعنی ستم نباشد؟
خونم حلال بادش تا کس دیت نجوید
کاندر قصاص خوبان قاضی حکم نباشد
ای دوست، تا نخندی بر پای لغز عاشق
دانی که مست مسکین ثابت قدم نباشد
نزدیک اهل بینش کور است و کور بی شک
عاشق که پیش چشمش رنگین صنم نباشد
گفتی که عشق نفتد تا خوب نبود، آری
نارد شراب مستی تا جام جم نباشد
ای باد صبحگاهی، کافاق می نوردی
گر دیده ای، نشان ده، جایی که غم نباشد
خسرو، تو خودنشینی با عاشقان، و لیکن
در صیدگاه شیران سگ محترم نباشد
کانجا که عشق باشد، این مایه کم نباشد
سودای تست در جان، نقشت درون سینه
حرفی برون نیفتد تا سر قلم نباشد
من خود فتوح دانم مردن به تیغت، اما
بر تیغ تو چه گویی، یعنی ستم نباشد؟
خونم حلال بادش تا کس دیت نجوید
کاندر قصاص خوبان قاضی حکم نباشد
ای دوست، تا نخندی بر پای لغز عاشق
دانی که مست مسکین ثابت قدم نباشد
نزدیک اهل بینش کور است و کور بی شک
عاشق که پیش چشمش رنگین صنم نباشد
گفتی که عشق نفتد تا خوب نبود، آری
نارد شراب مستی تا جام جم نباشد
ای باد صبحگاهی، کافاق می نوردی
گر دیده ای، نشان ده، جایی که غم نباشد
خسرو، تو خودنشینی با عاشقان، و لیکن
در صیدگاه شیران سگ محترم نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
من دلبری ندیدم کش زین نهاد باشد
زین فتنه ها دلم را بسیار یاد باشد
بگذشت دی به شادی و امروز نامرادی
آری نه کارها را دایم مراد باشد
نزلی دگر طلب کن، ای دل، ز کویش ایرا
در شهر عشقبازان غم خانه زاد باشد
آید به عشق پیدا مردی که غازیان را
میدان تیغ بازی میدان داد باشد
ای دوست، چند سوزی کاخر چرا خوری غم؟
آن کیست کو نخواهد پیوسته شاد باشد؟
گر تو خوشی به خونم، من خویش را بسوزم
جایی که آب نبود، روزی که باد باشد
گفتی که پیش هر کس چندین مگیر نامم
این زار مانده دل را کی ایستاد باشد
تعلیم نیست حاجت غم را به سینه خستن
در استخوان شکستن گرگ اوستاد باشد
ترسم به نامرادی جان در دهم به عشقت
گر پیش تو بمیرم آن هم مراد باشد
چون شاهد است ساقی، یکسو نهیم توبه
در کوی بت پرستان تقوی فساد باشد
بسم الله آنچه خواهی، فرمای، خسرو اینک
فرمان دوستان را بر جان مفاد باشد
زین فتنه ها دلم را بسیار یاد باشد
بگذشت دی به شادی و امروز نامرادی
آری نه کارها را دایم مراد باشد
نزلی دگر طلب کن، ای دل، ز کویش ایرا
در شهر عشقبازان غم خانه زاد باشد
آید به عشق پیدا مردی که غازیان را
میدان تیغ بازی میدان داد باشد
ای دوست، چند سوزی کاخر چرا خوری غم؟
آن کیست کو نخواهد پیوسته شاد باشد؟
گر تو خوشی به خونم، من خویش را بسوزم
جایی که آب نبود، روزی که باد باشد
گفتی که پیش هر کس چندین مگیر نامم
این زار مانده دل را کی ایستاد باشد
تعلیم نیست حاجت غم را به سینه خستن
در استخوان شکستن گرگ اوستاد باشد
ترسم به نامرادی جان در دهم به عشقت
گر پیش تو بمیرم آن هم مراد باشد
چون شاهد است ساقی، یکسو نهیم توبه
در کوی بت پرستان تقوی فساد باشد
بسم الله آنچه خواهی، فرمای، خسرو اینک
فرمان دوستان را بر جان مفاد باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
چندان که یار ما را در حسن ناز باشد
ما را هزار چندان با او نیاز باشد
عمری به سوی زلفش سرگشته چون نسیمم
بیماروار حیران، تا کی جواز باشد؟
در یک نظر فریبد محراب ابروی او
صد ساله زاهدی را کو در نماز باشد
از هر مقام کافتد عشاق بینوا را
آهنگ کوی جانان عزم حجاز باشد
آنجا که حسن خوبان جلوه دهند، عاشق
جز روی تو نبیند، گر چشم باز باشد
تر شد مرا ز هجرت از خون دیده دامن
چون شمع نیم سوزی کاندر گداز باشد
جز خون دل که آید هر دم به چشم خسرو
یک دوست در نیاید، گر اهل راز باشد
ما را هزار چندان با او نیاز باشد
عمری به سوی زلفش سرگشته چون نسیمم
بیماروار حیران، تا کی جواز باشد؟
در یک نظر فریبد محراب ابروی او
صد ساله زاهدی را کو در نماز باشد
از هر مقام کافتد عشاق بینوا را
آهنگ کوی جانان عزم حجاز باشد
آنجا که حسن خوبان جلوه دهند، عاشق
جز روی تو نبیند، گر چشم باز باشد
تر شد مرا ز هجرت از خون دیده دامن
چون شمع نیم سوزی کاندر گداز باشد
جز خون دل که آید هر دم به چشم خسرو
یک دوست در نیاید، گر اهل راز باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
ما را ز کوی جانان عزم سفر نباشد
بی عمر زندگانی کس را بسر نباشد
وصف دهان شیرین می گویم و ندانم
در وصف او چه گویم کان مختصر نباشد
زلف ترا به هر سو باد افگند ازان رو
تا بار خسته دلها بر یک دگر نباشد
وصل تو بی رقیبان هرگز نشد میسر
بی خار و خس کسی را گل در نظر نباشد
بر آه دردمندان خود را سپر نسازی
کاین تیر پر بلا را سهم از سپر نباشد
بر آستان شاهی درویش بی نوا را
غیر از در گدایی راه دگر نباشد
با تو کجا رساند قاصد سلام خسرو؟
جایی که محرم آنجا باد سحر نباشد
بی عمر زندگانی کس را بسر نباشد
وصف دهان شیرین می گویم و ندانم
در وصف او چه گویم کان مختصر نباشد
زلف ترا به هر سو باد افگند ازان رو
تا بار خسته دلها بر یک دگر نباشد
وصل تو بی رقیبان هرگز نشد میسر
بی خار و خس کسی را گل در نظر نباشد
بر آه دردمندان خود را سپر نسازی
کاین تیر پر بلا را سهم از سپر نباشد
بر آستان شاهی درویش بی نوا را
غیر از در گدایی راه دگر نباشد
با تو کجا رساند قاصد سلام خسرو؟
جایی که محرم آنجا باد سحر نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
هر لحظه چشم شوخت ناز دگر فروشد
جوینده بش باید، گر بیشتر فروشد
با آنکه ما نیرزیم از چشم تو نگاهی
هم می دهیم جانی، گر یک نظر فروشد
پیوسته گرم بادا بازار تو که در وی
لعل تو جان ستاند، چشمم جگر فروشد
بفروختند خلقی جان و جهان ز بهرت
اندر جهان کسی خود حسن اینقدر فروشد؟
سوز از جهان برآرد هر روز خنده تو
لختی نمک بگو تا روز دگر فروشد
صد جان شیرین ارزد هنگام تلخ گفتن
آن تلخ پاسخی کو تا زان دگر فروشد
ذکر لب و دهانت در هر دهن نگنجد
سرگشته مفلسی کو در و گهر فروشد
رعنا بود نه عاشق کاندیشه دارد از جان
کز بهر سهل نقدی عیار سر فروشد
دارنده سر فروشد بهر بتان و خسرو
گر چه جوی نیر زد، روی چو زر فروشد
جوینده بش باید، گر بیشتر فروشد
با آنکه ما نیرزیم از چشم تو نگاهی
هم می دهیم جانی، گر یک نظر فروشد
پیوسته گرم بادا بازار تو که در وی
لعل تو جان ستاند، چشمم جگر فروشد
بفروختند خلقی جان و جهان ز بهرت
اندر جهان کسی خود حسن اینقدر فروشد؟
سوز از جهان برآرد هر روز خنده تو
لختی نمک بگو تا روز دگر فروشد
صد جان شیرین ارزد هنگام تلخ گفتن
آن تلخ پاسخی کو تا زان دگر فروشد
ذکر لب و دهانت در هر دهن نگنجد
سرگشته مفلسی کو در و گهر فروشد
رعنا بود نه عاشق کاندیشه دارد از جان
کز بهر سهل نقدی عیار سر فروشد
دارنده سر فروشد بهر بتان و خسرو
گر چه جوی نیر زد، روی چو زر فروشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
هر بار کان پریوش در کوی من در آید
بیهوشیی ز رویش در مرد و زن در آید
من در درون خانه دانم که آمد آن مه
کز هر طرف به خانه بوی سمن در آید
رشک آیدم ز بادی کاید به گرد زلفش
ور خود غبار باشد در چشم من در آید
یوسف رخا ز چشمم دامن کشان گذر کن
تا دیده را نسیمی زان پیرهن در آید
شمعی و می بسوزم پیش رخ تو، آری
پروانه بهر مردن گرد لگن در آید
بنشین که یک زمانی تنگت به بر در آرم
تا جان رفته از تن بازم به تن در آید
فرهاد گشت خسرو، بگشای لب که ناگه
شیری ز جوی شیرین بر کوهکن در آید
بیهوشیی ز رویش در مرد و زن در آید
من در درون خانه دانم که آمد آن مه
کز هر طرف به خانه بوی سمن در آید
رشک آیدم ز بادی کاید به گرد زلفش
ور خود غبار باشد در چشم من در آید
یوسف رخا ز چشمم دامن کشان گذر کن
تا دیده را نسیمی زان پیرهن در آید
شمعی و می بسوزم پیش رخ تو، آری
پروانه بهر مردن گرد لگن در آید
بنشین که یک زمانی تنگت به بر در آرم
تا جان رفته از تن بازم به تن در آید
فرهاد گشت خسرو، بگشای لب که ناگه
شیری ز جوی شیرین بر کوهکن در آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
گر بر عذار سیمین زلفش دوتو نماند
آویخته دل من در تار مو نماند
حیران نماند، نی نی آنکو بدید رویش
در کار خویش ماند، حیران درو نماند
بردار پرده، جانا، بنما حقیقت جان
تا خلق بی بصیرت در گفتگو نماند
زان رخ مناز چندین، دانی که در جوانی
نیکو بود همه کس، لیکن نکو نماند
بس کن دمی ز غوغا، ور سوز فتنه خواهی
از آفت و بلایی چشمت فرو نماند
چون می کشی، رها کن تا پای تو ببوسم
باری به سینه من این آرزو نماند
رشک آیدم که بوسد هر کس نشان پایت
مخرام تا نشانت بر خاک کو نماند
دل چیست؟مرده چوبی، چون سوز عشق نبود
گل چیست؟ کاه برگی، چون رنگ و بو نماند
در مجلس وصالت دریا کشند مستان
چون وقت خسرو آید، می در سبو نماند
آویخته دل من در تار مو نماند
حیران نماند، نی نی آنکو بدید رویش
در کار خویش ماند، حیران درو نماند
بردار پرده، جانا، بنما حقیقت جان
تا خلق بی بصیرت در گفتگو نماند
زان رخ مناز چندین، دانی که در جوانی
نیکو بود همه کس، لیکن نکو نماند
بس کن دمی ز غوغا، ور سوز فتنه خواهی
از آفت و بلایی چشمت فرو نماند
چون می کشی، رها کن تا پای تو ببوسم
باری به سینه من این آرزو نماند
رشک آیدم که بوسد هر کس نشان پایت
مخرام تا نشانت بر خاک کو نماند
دل چیست؟مرده چوبی، چون سوز عشق نبود
گل چیست؟ کاه برگی، چون رنگ و بو نماند
در مجلس وصالت دریا کشند مستان
چون وقت خسرو آید، می در سبو نماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
زلفت که هر خم از وی در شانه می نگنجد
دلها که او فشاند در خانه می نگنجد
دلها چنان که دانی خون کن که من خموشم
در کار آشنایان بیگانه می نگنجد
گر می کشیم خودکش، بر غمزه بار مفگن
در بخشش کریمان پروانه می نگنجد
مقصود دل ز خوبان معنی بود نه صورت
در دل شراب گنجد، پیمانه می نگنجد
افسرده وصل جوید در دل نه داغ هجران
بر می مگس نشیند، پروانه می نگنجد
در جمع بت پرستان سرباز عشق باید
کاندر صف عروسان مردانه می نگنجد
زین نازکان رعنا، خسرو، گریز زیرا
در کوی شیشه کاران دیوانه می نگنجد
دلها که او فشاند در خانه می نگنجد
دلها چنان که دانی خون کن که من خموشم
در کار آشنایان بیگانه می نگنجد
گر می کشیم خودکش، بر غمزه بار مفگن
در بخشش کریمان پروانه می نگنجد
مقصود دل ز خوبان معنی بود نه صورت
در دل شراب گنجد، پیمانه می نگنجد
افسرده وصل جوید در دل نه داغ هجران
بر می مگس نشیند، پروانه می نگنجد
در جمع بت پرستان سرباز عشق باید
کاندر صف عروسان مردانه می نگنجد
زین نازکان رعنا، خسرو، گریز زیرا
در کوی شیشه کاران دیوانه می نگنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
یارب، چه بود امشب و مهمان من که بود؟
تسکین جان بی سروسامان من که بود؟
بیدار گشت بختم و البته راست شد
آن جمله خوابهای پریشان من که بود
شبها ز هجر زیستم از جان دیگران
امشب که مرده زنده شدم جان من که بود؟
حیران آه و ناله من بود تا صباح
باری نگه کنید که حیران من که بود؟
نگذاشت آب دیده که نیکو ببینمش
یارب که پیش دیده گریان من که بود؟
بیهوشیم بلا شد، اگر نه چو خواب کرد
گر بوسه دادمیش نگهبان من که بود؟
ژولیده خاسته ست، تفحص کن، ای رقیب
کاندم که خفته پهلوی جانان من که بود؟
من بوده ام حریف شرابش تمام روز
شب پاسبان دولت سلطان من که بود؟
بدنام روزگار شدی، خسروا، ز عشق
رسوای شهر و شهره مردان من که بود؟
تسکین جان بی سروسامان من که بود؟
بیدار گشت بختم و البته راست شد
آن جمله خوابهای پریشان من که بود
شبها ز هجر زیستم از جان دیگران
امشب که مرده زنده شدم جان من که بود؟
حیران آه و ناله من بود تا صباح
باری نگه کنید که حیران من که بود؟
نگذاشت آب دیده که نیکو ببینمش
یارب که پیش دیده گریان من که بود؟
بیهوشیم بلا شد، اگر نه چو خواب کرد
گر بوسه دادمیش نگهبان من که بود؟
ژولیده خاسته ست، تفحص کن، ای رقیب
کاندم که خفته پهلوی جانان من که بود؟
من بوده ام حریف شرابش تمام روز
شب پاسبان دولت سلطان من که بود؟
بدنام روزگار شدی، خسروا، ز عشق
رسوای شهر و شهره مردان من که بود؟