عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
عاشقی را که غم دوست به از جان نبود
عاشق جان بود او، عاشق جانان نبود
مردن از دوستی، ای دوست، زهندو آموز
زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود
بی بلا نیست مرادی که نه حج پیش در است
که به ره زحمت دریا و بیابان نبود
زهر کش از کف ساقی تو، اگر می خواری
کیست کش تشنگی چشمه حیوان نبود
ای که عاشق نه ای، ار دم دهدت غمزه زنی
دل نبندی که نکو روی مسلمان نبود
جان فدای نظری شد مشمر سهل، ای دوست
کارزویی که به جانی خری، ارزان نبود
دی به گشت آمدی و شور به بازار افتاد
پادشاهی که به شهر آید، پنهان نبود
رفتی و ماند خیال تو، ولی خرسندم
ماندنش گر ز پی همرهی جان نبود
چند پرسی که چرا خلق به رویم حیرانست؟
این حکایت ز کسی پرس که حیران نبود
خسروا، بلبلی آخر، به قفس هم خوش باش
دور گردونست، همه باغ و گلستان نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
مرد صاحب نظر از کوی تو آسان نرود
هر که راجان بود، از خدمت جانان نرود
آنکه در عشق رخت لاف هواداری زد
به جفا از درت، ای خسرو خوبان، نرود
از خیال من سودا زده اندر ره عمر
یک نفس صورت آن سرو خرامان نرود
کار حسن تو رسیده ست به جایی که سزد
که به عهدت سخن از یوسف کنعان نرود
با خضر ذکر لب لعل تو می باید گفت
تا دگر در طلب چشمه حیوان نرود
باغبان از رخ زیبای تو بیند، دیگر
از پی چیدن گل سوی گلستان نرود
با وصال تو ندارم سر بستان و بهشت
هر که را باغچه ای هست، به بستان نرود
خسرو خسته که مانده ست به دهلی در بند
آه، اگر زو خبری سوی خراسان نرود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
چه خوش است از جگر سوخته بویی که زند
در فلکها فگند رخنه ز مویی که زند
سر سربازی و یا صاحب حالی باشد
زلف چوگان وش کژباز تو گویی که زند
نیک بخت آنکه کند مست و خرابش گه هوش
از لب لعل می آلود تو بویی که زند
من که میخواره خامم به سرم باید دید
محتسب پر ز می خشم سبویی که زند
روی من گشت ز محراب، بگردد ناچار
پنجه حسن بتان لطمه به رویی که زند
ای بسا خواب صبوحی که به تاراج برند
هر شب آن راهزن راه به سویی که زند
نقل و می از دل خسرو خورد آن شاهسوار
خیمه عیش و طرب بر لب جویی که زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
یارب، این شهره لشکر ز کجا می آید؟
که ز عشقش دل خلقی به بلا می آید
فتنه جان من خسته دل آمد چشمش
باز بر جان من این فتنه کجا می آید؟
باد مشک از سر زلفش بوزید، ای بلبل
بوستان را خبری ده که صبا می آید
عاشقان را به گه رفتن و باز آمدنش
دل ز جا می رود و باز به جا می آید
از وفا بوی ندارد، تو چنین صورت کن
گر چه از صورت او بوی وفا می آید
ما به نظاره آن ماه چنان مستغرق
که همه خلق به نظاره ما می آید
خسروا، هر چه ترا بر سرت آید نه از اوست
عقل داند که سراسر ز قضا می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
هر کرا داعیه درد طلب پیدا شد
عاقلان جمله بر آنند که او شیدا شد
آتش عشق ز هر سینه که زد شعله مهر
گر همه صبح مبین است که او رسوا شد
پیش رفتار تو، ای آب روان از تو خجل
گر نشد سرو چرا ساکن و پا بر جا شد؟
چشم نرگس به گل روی تو می بینم باز
همچو یعقوب که از بوی پسر بینا شد
از خطا بود که در چین سر زلف تو باد
رفت و زنجیر کش سلسله سودا شد
ساقیا، باده مپیمای که بدنامی ما
بر سر کوی تو افسانه کشورها شد
دل خسرو به کجا رفت که از تنگی عشق؟
همچو نقش دهنت کم زد و ناپیدا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
چشم گردنده او با همه کس می گردد
چون رسد دور به من، خود به هوس می گردد
زلف کژباز تو بابنده به صد بوالعجبی
پیش می آید هر لحظه و پس می گردد
از پی آنکه بگیرد سگ شبگرد مرا
فتنه اندر سر زلف چو عسس می گردد
جان که پیرامن خال سیهت می بیند
عنکبوتی ست که بر گرد مگس می گردد
شام تا صبح خیال تو بگردد در چشم
کس نگوید که درین خانه چه کس می گردد؟
دم نقد از لب تو باد به دست است مرا
کز نفس می زید و نیم نفس می گردد
خسروا، چون تو گلی را چه کند، آنکه بر غم
همه چون باد به دنباله خس می گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ای که از خاک درت دیده منور گردد
وصف روحت چو کنم، روح معطر گردد
دیده در زیر قدمهات نمی گرید، از آن
که مبادا کف پای تو به خون تر گردد
گوش بگرفت، چو بشنید رقیبت سخنم
گوش ابلیس چو قرآن شنود کر گردد
ناوکی بر دل ریشم فگن، ای دیده من
تا بود ریش درونم به برون سر گردد
ای بسا جان به سر کوی تو شد خون و هنوز
می رود تا به سر کوی تو محشر گردد
سازمش خون و به پیش سگت اندازم، اگر
بی جراحت ز سر کوی تو دل برگردد
اشک خسرو همه از خون جگر ساخته است
از قدمهات چو ریزم، همه گوهر گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
سرو در باغ اگر همچو تو موزون خیزد
ای بسا ناله که از بلبل مفتون خیزد
نیک بختی که تواند به تو دیدن هر روز
شادمان خسپد و بر طالع میمون خیزد
ساکنان سر کوی تو نباشند به هوش
کان زمینی ست که از وی همه مجنون خیزد
نیک خواهان به سر پند و من بدخو را
هر دم اندیشه و سودای دگرگون خیزد
صبرم از روی نگارین تو فرماید خلق
وه که این کار ز دست چو منی چون خیزد؟
سوز عشقم چو ز دل خواست، بگفتم به طبیب
گفت این علت از آنهاست که از خون خیزد
اشک خسرو همه خون است و حذر زین دریا
کاین نه موجی ست که از دجله و جیحون خیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
من به یار خود و اغیار به خود می پیچد
مست در عشرت و هشیار به خود می پیچد
موی پیچیده بود گرد میانش دائم
عجبی نیست، بلی، مار به خود می پیچد
سر ز تاب رخت از زلف تو پیچیده، عجب
زانکه مو از اثر نار به خود می پیچد
هر سری از قدمت دور فتاد از سر درد
در تگاپوی چو دستار به خود می پیچد
من لبت می گزم و چشم تو در خشم، بلی
بوی حلواست که بیمار به خود می پیچد
فاش دین لبت از زلف چلیپای تو شد
زانکه از موی تو زنار به خود می پیچد
صفت موی تو خسرو چو به طومار نوشت
سبب آن است که طومار به خود می پیچد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
نشدش دل که دمی پهلوی ما بنشیند
گل هم آخر قدری پیش گیا بنشیند
جان من یاد کن آن را که به بوی چو تویی
همه شب بر گذر باد صبا بنشیند
کشی از غمزه، چه امید سلامت باشد
اندر آن سینه که آن تیر بلا بنشیند؟
از تو صد درد نهان دارم و بیرون ندهم
تا همان درد تو بر جای دوا بنشیند
ملک خوبیت فزون باد به عهدت، گر چه
فتنه یکدم نتواند که ز پا بنشیند
آب شد خون دلم، شانه کن آن زلف آخر
مگر آن موی پریشان تو جا بنشیند
تا بود باد جوانی به سر گلرویان
آتش سینه عاشق ز کجا بنشیند؟
خاک شد در ره تو دیده و آن بخت نبود
که ز ره گرد تو بر سینه ما بنشیند
جور می کن که سر از کوی وفا نتوان تافت
گر چه بر خسرو صد پاره جفا بنشیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
اگر آن شاه دمی پیش گدا بنشیند
فتنه و غارت و خونریز و جفا بنشیند
گر بیابد به دعا عاشق و دلخسته وصال
سالها بر در خلوت به دعا بنشیند
چون قدم رنجه کند دوست به پرسیدن من
خانه تاریک و دلم تنگ، کجا بنشیند؟
خانه دیده برفتیم ز نقش همه پاک
تا خیال رخ آن ترک ختا بنشیند
جعد زلفین سمن سای تو در دور قمر
خضر وقت است که بر آب بقا بنشیند
سرو بستان که به قامت علم افراشته است
چون ببیند قدت از باد هوا بنشیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
آن عزیزان که همه شب به دل من گردند
فرخ آن روز که بر دیده روشن گردند
من چو مرغان قفس خوی به زندان کردم
وقت شان خوش که به گرد گل و گلشن کردند
آن کسان کز پی آن روی بدم می گویند
پرده برگیر که دیوانه تر از من گردند
جلوه کن روی چو خورشید که تا اهل نظر
بی سر و پا همه چون ذره روزن گردند
زاهدان در هوس زلف چو زنار تواند
چه غمت دارد، بگذار برهمن گردند
منم و دوستیت، هم به حق دوستیت
همه خلقم اگر از بهر تو دشمن گردند
آن که کارند همه تخم ملامت، یارب
ز آه من جمله چو من سوخته خرمن گردند
زخم پیکان جگر دوز چه دانند آنان؟
که نه از خار کسی سوخته دامن گردند
آمدی باز تو در دل، پس از این خسرو را
عقل و جان پیش کجا گرد سر و تن گردند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
جان فدای پسرانی که نکورو باشند
راحت جانست جفاشان چو جفاجو باشند
خود ز خوبان پری چهره همین کار آید
که ستمگاره و مردم کش و بدخو باشند
غنچه سان بهر جدایی همه رو پشت شوند
گل صفت بهر جفا را همه تن رو باشند
چه کند آهوی مسکین که سبک جان ندهد؟
شهسواران که به دنباله آهو باشند
بر درت گر چه بنا کرده عشاق بسی ست
غرق خونند کسانی که در آن کو باشند
عاشقان در روش عشق مسلمان نشوند
که نه در سوختن خویش چو هندو باشند
در همه مستی من باش تو، ور فرمایی
دل و جان نیز به یک گوشه و یکسو باشند
صفت نرگس جادوی تو کردن نارند
شاعران گر چه چو خسرو همه جادو باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
خم زلف تو که زنجیر جنون می خوانند
ای خوش آن طایفه کاین سلسله می جنبانند
ای صبا، نرم تری روب غبار زلفش
که دران مشتی زندانی بی سامانند
عجب آمد همه را مردنم از هجر و مرا
عجب از خلق که بزیند چو تنها مانند
جان عاشق چو برون رفت نخوانندش باز
زانکه در دل دگری هست که جانش خوانند
گرد خوبان جهان، عاشق بیتاب مگرد
که جوان وتر و نوخاسته و نادانند
زاهد امروز سر توبه شکستن دارد
می فروشان اگر این دلق کهن بستانند
این چه شوخی ست که گویی دل من دزدیدی؟
این ز تو آید و ز آنان که ترا می مانند
بنده ام خواه قبولم کن و خواهی رد، ازآنک
عزت و خواری در کوی وفا یکسانند
زندگان این همه خواهند که در تو نگرند
مردگان نیز، به جان تو اگر بتوانند
باد حسنت همه خوبان جهان را بشکست
بعد ازین سرو نخیزد که اگر بنشانند
می برد حسرت پابوس تو خسرو در خاک
چون شود خاک، بگو تا به رهت افشانند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
منم امروز حدیث تو و مهمانی چند
پاره از دیده و دلها همه بریانی چند
هر زمان کاتش سودای تو افزود عشق
جای خاشاک بر آتش فگند جانی چند
دی سوی سوختگان دید و گفتی که که اند
کافرا، گیر به بتخانه مسلمانی چند
تا تو از خانه برون آیی، هر دم چاک است
بر سر کوی تو دامان و گریبانی چند
من ندانم که چه مرغم به یکی گلشن اسیر؟
که رود آخر هر مرغ به بستانی چند
ما پریشان دل و او می گذرد مست، او را
چه غم، ار جمع نگردند پریشانی چند؟
خنده بیخبران است چو رنج دل ما
می ندانیم چه رنجیم ز نادانی چند؟
حال ما دیده ای، گر، ای صبا، آن سو گذری
بدهی یادش ازین بی سر و سامانی چند
خسروا، بر دل آتشکده بسیار گری
کاین جهنم نشود کشته به بارانی چند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
باز بوی گل مرا دیوانه کرد
باز عقلم را صبا بیگانه کرد
بازم از سر تازه شد مستی عشق
بس که بلبل ناله مستانه کرد
گل چو شمع خوبرویی برفروخت
بلبل بیچاره را پروانه کرد
نی بر آب زلف تست، ار چه به باغ
زلف را با آب سنبل شانه کرد
لاله را بهر تقاضای شراب
جرعه می در ته پیمانه کرد
خرمن بسیار هشیاران بسوخت
بس که عشقت آتش دیوانه کرد
جان برد از خانه تن عاقبت
اینچنین عشقت که در دل خانه کرد
قصه شیرین، عجب افسانه ایست
کوهکن خواب اندرین افسانه کرد
خورد خسرو نیست جز غم، چاره نیست؟
چون خدا این مرغ را این دانه کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
باز زهره مطربی آغاز کرد
پیش رندان بربط خود ساز کرد
ماه روزه رفت و رخ بنمود عید
میر میخانه سر خم باز کرد
مریم خم زاد عیسی سیرتی
مرغ جانم جانبش پرواز کرد
گل نمود از پرده عشاق روی
بلبل شیدا نوا آغاز کرد
مجلسی آراست پیر میکده
تائبان را سوی خود آواز کرد
درد نوشی توبه خود را شکست
راهب دیرش بسی اعزاز کرد
بر حریفان داد ساقی باده ها
دور خسرو چون رسیده ناز کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
روی خوبت آفت جانی نمود
دیده را صد گونه حیرانی نمود
غنچه کوچک دهن پیش لبت
چون که رو بگشاد زندانی نمود
چشم او بنمود زلفت را به من
مست بد ناگه پریشانی نمود
کافران را بر دل من دل بسوخت
بس که چشمت نامسلمانی نمود
لعل تو انگشتری خط را سپرد
دیو را ملک سلیمانی نمود
آینه بودی و زنگارت گرفت
روی کس را بیش نتوانی نمود
خواستم دی از لبت بوسی، لبت
خنده ای بنمود و پنهانی نمود
دید خسرو کاین سخن نزدیک نیست
روز بنشست و ثناخوانی نمود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
صبح چون از روی مشرق رو نمود
صحن مینا روضه مینو نمود
گیسوی شب شد سفید و آفتاب
نور شیبش از ته گیسو نمود
هندوی شب مرد و خورشید آتشی
از برای سوز آن هندو نمود
سوی ساقی مدت تاریک هجر
بس اشارت کز خم ابرو نمود
چشمه خورشید را در ته نشاند
عکس ساقی کز رخ ماهو نمود
ماه شبرو را چو گردون سلخ کرد
استخوانش در ته پهلو نمود
بنده خسرو دل به ساقی عرضه کرد
درد دل را پیش جان دارو نمود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
بزم ما را یک دو خواب آلوده اند
مست و خوش، گویی شراب آلوده اند
سایه پروردند وز خط سیاه
سایه را بر آفتاب آلوده اند
جامه بر اندام شان گویی ز لطف
برگ گل را از گلاب آلوده اند
می میان شیشه صافی نگر
آتشی گویی به آب آلوده اند
می نبیند سوی ما ساقی، ازانک
چشمهایش مست و خواب آلوده اند
آب شو، ای چشمه خون، کز شراب
دست آن مست خراب آلوده اند
یارب آن سرخی لبش را از می است
یا خودش از خون ناب آلوده اند
بس به اشک آلوده شخصم، گوئیا
سیخی از آب کباب آلوده اند
هست خسرو را سؤالی زان دهن
کز پیش راه جواب آلوده اند