عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
بتی کز ویم رو به دیوانگی ست
اگر جان توان برد فرزانگی ست
زدم دی به زنجیر گیسوش دست
مرا گفت، باز این چه دیوانگی ست
دلم برد بر بوسه پروانه وار
ستد جان که این حق پروانگی ست
درونم پر از یار گشت و هنوز
ازان سو که یارست بیگانگی ست
نگارا، خیال ترا مدتی ست
که با مردم دیده همخانگی ست
مرا کشتی آخر تراکس نگفت؟
که بیچاره کشتن نه مردانگی ست
شد از عشق خال تو خسرو هلاک
چو مرغی که مرگش زبی دانگی ست
اگر جان توان برد فرزانگی ست
زدم دی به زنجیر گیسوش دست
مرا گفت، باز این چه دیوانگی ست
دلم برد بر بوسه پروانه وار
ستد جان که این حق پروانگی ست
درونم پر از یار گشت و هنوز
ازان سو که یارست بیگانگی ست
نگارا، خیال ترا مدتی ست
که با مردم دیده همخانگی ست
مرا کشتی آخر تراکس نگفت؟
که بیچاره کشتن نه مردانگی ست
شد از عشق خال تو خسرو هلاک
چو مرغی که مرگش زبی دانگی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
خم تهی گشت و هنوزم جان ز می سیراب نیست
خون تو هست آخر، ای دل، گر شراب ناب نیست
ناله زنجیر مجنون ارغنون عاشقانست
ذوق آن اندازه گوش اولواالالباب نیست
عشق خصم من بس ست، ای چرخ، تو زحمت مکش
هر کجا جلاد باشد حاجت قصاب نیست
پادشا گو خون بریز و شحنه گو گردن بزن
بهر جانی ترک جانان مذهب احباب نیست
هان و هان، ای عاقل، از غم خواری ما در گذر
کاندرین ره بهتر از دیوانگی اسباب نیست
گر جمال دوست نبود، با خیالش هم خوشم
خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست
کافرا، مردم شکارا، یک زمان آهسته تر
کاهوی بیچاره را با تیر ترکان تاب نیست
دل کز آن من نشد چندین چه گردد گرد تو
آخر اندر ترکشت یک ناوک پرتاب نیست
گفتی اندر خواب گه گه روی خود بنمایمت
این سخن بیگانه را گو، کآشنا را خواب نیست
تشنه خواهی مردن، ای دل، زان زنخدان باز گرد
کان چه او گر بکاوی خون برآید آب نیست
خسروا، زنار بند اول پس آن گه سجده کن
پیش آن ابرو که بتخانه ست آن، محراب نیست
خون تو هست آخر، ای دل، گر شراب ناب نیست
ناله زنجیر مجنون ارغنون عاشقانست
ذوق آن اندازه گوش اولواالالباب نیست
عشق خصم من بس ست، ای چرخ، تو زحمت مکش
هر کجا جلاد باشد حاجت قصاب نیست
پادشا گو خون بریز و شحنه گو گردن بزن
بهر جانی ترک جانان مذهب احباب نیست
هان و هان، ای عاقل، از غم خواری ما در گذر
کاندرین ره بهتر از دیوانگی اسباب نیست
گر جمال دوست نبود، با خیالش هم خوشم
خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست
کافرا، مردم شکارا، یک زمان آهسته تر
کاهوی بیچاره را با تیر ترکان تاب نیست
دل کز آن من نشد چندین چه گردد گرد تو
آخر اندر ترکشت یک ناوک پرتاب نیست
گفتی اندر خواب گه گه روی خود بنمایمت
این سخن بیگانه را گو، کآشنا را خواب نیست
تشنه خواهی مردن، ای دل، زان زنخدان باز گرد
کان چه او گر بکاوی خون برآید آب نیست
خسروا، زنار بند اول پس آن گه سجده کن
پیش آن ابرو که بتخانه ست آن، محراب نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
یار چون با ماست بهر دیدنش تعجیل چیست
یوسف اندر مصر دل، در دیده رود نیل چیست
آن بت اندر سینه و سوزان دلم قندیل وار
چون دلم بتخانه شد، بتخانه را قندیل چیست
کشتن خود خواستم از غمزه خون ریز او
گفت صید انداز ساکن، صید را تعجیل چیست
رهروان صدق را از راحت و محنت چه غم
عاشقان کعبه را پرسش ز راه و میل چیست
مرد چون شد عاشق جانان، نترسد از بلا
مور چون شد بر در شه، بیم پای پیل چیست
تقوی و پرهیزگاری نیست کار عاشقان
صوفی میخواره را سجاده در زنبیل چیست؟
چون جمالت آیت رحمت شد اندر شان خلق
آخر این چندین ز بهر کشتنم تأویل چیست
خط شد آغازت، چو دورست از رخت چشم بدم
وه که این زیبا بناگوشت، نشان نیل چیست
ای که خسرو را نصیحت می کنی از بهر عشق
پند چون می نشنود، بیهوده قال و قیل چیست
یوسف اندر مصر دل، در دیده رود نیل چیست
آن بت اندر سینه و سوزان دلم قندیل وار
چون دلم بتخانه شد، بتخانه را قندیل چیست
کشتن خود خواستم از غمزه خون ریز او
گفت صید انداز ساکن، صید را تعجیل چیست
رهروان صدق را از راحت و محنت چه غم
عاشقان کعبه را پرسش ز راه و میل چیست
مرد چون شد عاشق جانان، نترسد از بلا
مور چون شد بر در شه، بیم پای پیل چیست
تقوی و پرهیزگاری نیست کار عاشقان
صوفی میخواره را سجاده در زنبیل چیست؟
چون جمالت آیت رحمت شد اندر شان خلق
آخر این چندین ز بهر کشتنم تأویل چیست
خط شد آغازت، چو دورست از رخت چشم بدم
وه که این زیبا بناگوشت، نشان نیل چیست
ای که خسرو را نصیحت می کنی از بهر عشق
پند چون می نشنود، بیهوده قال و قیل چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
از من آن کامیاب را چه غم است
زین شب آن مهتاب را چه غم است
ذره ها گر شوند زیر و زبر
چشمه آفتاب را چه غم است
گر مرا نیست خوابی اندر چشم
چشم آن نیم خواب را چه غم است
گر بسوزد هزار پروانه
مشعل خانه تاب را چه غم است
ور کنم من سؤال کشتن خویش
ترک حاضر جواب را چه غم است
خسرو ار جان دهد، تو دیر بزی
ماهی ار مرد آب را چه غم است
زین شب آن مهتاب را چه غم است
ذره ها گر شوند زیر و زبر
چشمه آفتاب را چه غم است
گر مرا نیست خوابی اندر چشم
چشم آن نیم خواب را چه غم است
گر بسوزد هزار پروانه
مشعل خانه تاب را چه غم است
ور کنم من سؤال کشتن خویش
ترک حاضر جواب را چه غم است
خسرو ار جان دهد، تو دیر بزی
ماهی ار مرد آب را چه غم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
هر عاشقی که ترسد از طعنه و ملامت
دعوی عشق بازی بر وی بود غرامت
قد قامت مؤذن در گوش در نگنجد
آن را که شد ز خوبان مشمول قد و قامت
ساقی، بده شرابی زین توبه ریایی
کز جام می بشوید دیباچه کرامت
ای شوخ، نیست فرقی از آفتاب تا تو
از بهر فرق گویی زلف تو شد علامت
نظارگی نداند هول و هلاک محشر
کو بیندت به ناگه در ساحت قیامت
عاشق که پاره دامن در کوچه ها نیفتد
گو گرد پا در آور دامن استقامت
جز تو به هر که دادم دل را شدم پشیمان
جان زان تست بستان بر شکر این ندامت
در عشق کز سلامت جان بر لب آمد اکنون
من خیر باد کردم تو دیرمان سلامت
غمهات در دل شب پیش خیال گویم
ای آنکه خفته ای خوش در منزل سلامت
دعوی عشق بازی بر وی بود غرامت
قد قامت مؤذن در گوش در نگنجد
آن را که شد ز خوبان مشمول قد و قامت
ساقی، بده شرابی زین توبه ریایی
کز جام می بشوید دیباچه کرامت
ای شوخ، نیست فرقی از آفتاب تا تو
از بهر فرق گویی زلف تو شد علامت
نظارگی نداند هول و هلاک محشر
کو بیندت به ناگه در ساحت قیامت
عاشق که پاره دامن در کوچه ها نیفتد
گو گرد پا در آور دامن استقامت
جز تو به هر که دادم دل را شدم پشیمان
جان زان تست بستان بر شکر این ندامت
در عشق کز سلامت جان بر لب آمد اکنون
من خیر باد کردم تو دیرمان سلامت
غمهات در دل شب پیش خیال گویم
ای آنکه خفته ای خوش در منزل سلامت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
یک سخن گر من ازان جان و جهان خواهم یافت
ره سوی آرزوی خویش بدان خواهم یافت
گر به گرد قد زیباش نگردم، چه کنم؟
در کدامین چمن آن سرو روان خواهم یافت؟
جان عاشق، اگر از بهر رخ زیبا راست
من کدامین رخ زیبا به ازان خواهم یافت؟
دل برفت از من و یارب که گهی خواهد بود
که ازان گم شده خویش نشان خواهم یافت؟
بیدل و غمزده ام کیست که دل خواهد داد
عاشق و سوخته ام از که ضمان خواهم یافت؟
عشق ازین گونه که بیش است به دل تا جان هست
نه همانا که ازین فتنه امان خواهم یافت
از گله پا به گلم ده که من بدخو را
روزی از دیده اغیار نهان خواهم یافت
ای که گفتی به دعا آرزوی خویش بیاب
باری آنچ آرزویم هست همان خواهم یافت
ساقیا، جان عزیز است بهای رطلت
دفع غم را بخرم، گر چه گران خواهم یافت
ره سوی آرزوی خویش بدان خواهم یافت
گر به گرد قد زیباش نگردم، چه کنم؟
در کدامین چمن آن سرو روان خواهم یافت؟
جان عاشق، اگر از بهر رخ زیبا راست
من کدامین رخ زیبا به ازان خواهم یافت؟
دل برفت از من و یارب که گهی خواهد بود
که ازان گم شده خویش نشان خواهم یافت؟
بیدل و غمزده ام کیست که دل خواهد داد
عاشق و سوخته ام از که ضمان خواهم یافت؟
عشق ازین گونه که بیش است به دل تا جان هست
نه همانا که ازین فتنه امان خواهم یافت
از گله پا به گلم ده که من بدخو را
روزی از دیده اغیار نهان خواهم یافت
ای که گفتی به دعا آرزوی خویش بیاب
باری آنچ آرزویم هست همان خواهم یافت
ساقیا، جان عزیز است بهای رطلت
دفع غم را بخرم، گر چه گران خواهم یافت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
یا رب، آن زلف تو هیچ اشکنه بی دل هست؟
دیر باز است که اندر دلم این مشکل هست
حیف باشد که بگویم که مه و خورشیدی
هم تو بنگر که بدان هر دو کسی مایل هست؟
منزلت گفتم مانا که همین در دل ماست
چو ببینیم که به هر جات همین منزل هست
گر به خاک در خویشم نگری افتاده
خود بگویی که چنین آدمیی از گل هست
روسیاهم، حبشی گوی من سوخته را
وگرم داغ درون نیست، برون دل هست
چشمم از هجر تو دریا شد و در خیل خیال
ای بسا مردم آبی که درین ساحل هست
چند شمشیر چنان بر من بیچاره زنی
باری این مرتبه همچو منی قابل هست
دردم آنکس که نداند دهدم پند، آری
در جهان نیز بسی بی خبر و غافل هست
از پی عشق نصیحت چه کنی خسرو را
باری آن کس که نصیحت شنود عاقل هست
دیر باز است که اندر دلم این مشکل هست
حیف باشد که بگویم که مه و خورشیدی
هم تو بنگر که بدان هر دو کسی مایل هست؟
منزلت گفتم مانا که همین در دل ماست
چو ببینیم که به هر جات همین منزل هست
گر به خاک در خویشم نگری افتاده
خود بگویی که چنین آدمیی از گل هست
روسیاهم، حبشی گوی من سوخته را
وگرم داغ درون نیست، برون دل هست
چشمم از هجر تو دریا شد و در خیل خیال
ای بسا مردم آبی که درین ساحل هست
چند شمشیر چنان بر من بیچاره زنی
باری این مرتبه همچو منی قابل هست
دردم آنکس که نداند دهدم پند، آری
در جهان نیز بسی بی خبر و غافل هست
از پی عشق نصیحت چه کنی خسرو را
باری آن کس که نصیحت شنود عاقل هست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
با این جمال روی صنم دیدنم خطاست
کایینه مراد نه بهر جمال ماست
درویش بین به کلبه خود می برد هوس
زان شمع کش ملایکه پروانه ضیاست
عقل است و لاف صبر یکی پرده برفگن
تا بنگری که فایده عقل تا کجاست
چشمش برون کشم ز سرش آنکه بیندت
صدق است این مثل که گدا دشمن گداست
هر کس ز باد بوی تو جوید، من آن نیم
ما را همین بس است که این باد از آن هو است
رویم به قبله و دل گمره به سوی بت
باری چرا کنیم نمازی که نارواست
شبهای خویش روز کنم ز آه شب فروز
بد روز چون منی که بدین روز مبتلاست
ضایع مکن دعای خود، ای پارسای وقت
در حق بیدلی که نه در خورد این دعاست
خسرو، منال بهر دل گم شده به درد
کالاش کن ملال که درد تو آشناست
کایینه مراد نه بهر جمال ماست
درویش بین به کلبه خود می برد هوس
زان شمع کش ملایکه پروانه ضیاست
عقل است و لاف صبر یکی پرده برفگن
تا بنگری که فایده عقل تا کجاست
چشمش برون کشم ز سرش آنکه بیندت
صدق است این مثل که گدا دشمن گداست
هر کس ز باد بوی تو جوید، من آن نیم
ما را همین بس است که این باد از آن هو است
رویم به قبله و دل گمره به سوی بت
باری چرا کنیم نمازی که نارواست
شبهای خویش روز کنم ز آه شب فروز
بد روز چون منی که بدین روز مبتلاست
ضایع مکن دعای خود، ای پارسای وقت
در حق بیدلی که نه در خورد این دعاست
خسرو، منال بهر دل گم شده به درد
کالاش کن ملال که درد تو آشناست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
دو اسپه پیک نظر می دوانم از چپ و راست
به جست و جوی نگاری که نور دیده ماست
ترا که جز رخ تو، در نظر نمی آید
دو دیده در هوس روی تو بر آب چراست
ز روی روشنت هر ذره شد مرا روشن
که آفتاب رخت در همه جهان پیداست
نگاه در دل خود کردم و ترا دیدم
نظر چنین کند آن کس که او به خود بیناست
چو غرق آب حیاتم، چه آب می جویم
چو با من است نگارم، چه می روم چپ و راست
به جست و جوی نگاری که نور دیده ماست
ترا که جز رخ تو، در نظر نمی آید
دو دیده در هوس روی تو بر آب چراست
ز روی روشنت هر ذره شد مرا روشن
که آفتاب رخت در همه جهان پیداست
نگاه در دل خود کردم و ترا دیدم
نظر چنین کند آن کس که او به خود بیناست
چو غرق آب حیاتم، چه آب می جویم
چو با من است نگارم، چه می روم چپ و راست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
به خود مبین که چو روی من آفتابی هست
به من نگر که چو من در جهانی خرابی هست؟
ز روشنی رخ تو گر به صد نقاب رود
کسی نداند بر روی تو نقابی هست
دلم ز ناوک چشمت هزار روزن شد
ز صورت تو به هر روزن آفتابی هست
شب من از چه سبب تیره تر بود هر روز
چو از رخ تو به هر خانه آفتابی هست
مهت به عقرب و اینک رهی به عزم سفر
ولی خوشم که دران عقرب انقلابی هست
خط تو فتوی نوشت این چنین و فتوی را
جز آنکه گفتم من با تواش جوابی هست
پریر بر سر بامش بدیدم و گفتم
هنوز بر سر بام من آفتابی هست
لب تو در دلم آمد بپرس هم زان لب
که پر نمک تر ازان هیچ دلی کبابی هست؟
ازین هوس که نشانی بباید از دهنت
وجود را به عدم هر زمان شتابی هست
بر آب دیده خسرو همه جهان بگریست
تبارک الله در دیده تو آبی هست
به من نگر که چو من در جهانی خرابی هست؟
ز روشنی رخ تو گر به صد نقاب رود
کسی نداند بر روی تو نقابی هست
دلم ز ناوک چشمت هزار روزن شد
ز صورت تو به هر روزن آفتابی هست
شب من از چه سبب تیره تر بود هر روز
چو از رخ تو به هر خانه آفتابی هست
مهت به عقرب و اینک رهی به عزم سفر
ولی خوشم که دران عقرب انقلابی هست
خط تو فتوی نوشت این چنین و فتوی را
جز آنکه گفتم من با تواش جوابی هست
پریر بر سر بامش بدیدم و گفتم
هنوز بر سر بام من آفتابی هست
لب تو در دلم آمد بپرس هم زان لب
که پر نمک تر ازان هیچ دلی کبابی هست؟
ازین هوس که نشانی بباید از دهنت
وجود را به عدم هر زمان شتابی هست
بر آب دیده خسرو همه جهان بگریست
تبارک الله در دیده تو آبی هست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
ای داشته به سر ز رعونت کلاه کج
سر کج مکن که کج بودش جایگاه کج
سیلی باد بین که چسان افگند به خاک
غنچه که می نهد دو سه روزی کلاه کج
از چشم راست بین همه را، کز کژی بود
کردن به مردمان ز تکبر نگاه کج
در نیک کوش کت بد و نیک ار به طینت است
کز خاک راست است بر آید گیاه کج
گمراهیت به بادیه های کج افگند
تو راه راست گیر و رو، ار هست راه کج
دنیا به عهد تو نشود بر مراد تو
کز زور دست تشنه نشد راه چاه کج
خسرو حساب خویش ترا داد راست پند
تو خواه راست دان سخنش را و خواه کج
سر کج مکن که کج بودش جایگاه کج
سیلی باد بین که چسان افگند به خاک
غنچه که می نهد دو سه روزی کلاه کج
از چشم راست بین همه را، کز کژی بود
کردن به مردمان ز تکبر نگاه کج
در نیک کوش کت بد و نیک ار به طینت است
کز خاک راست است بر آید گیاه کج
گمراهیت به بادیه های کج افگند
تو راه راست گیر و رو، ار هست راه کج
دنیا به عهد تو نشود بر مراد تو
کز زور دست تشنه نشد راه چاه کج
خسرو حساب خویش ترا داد راست پند
تو خواه راست دان سخنش را و خواه کج
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
توانگری به دل است، ای گدای با صد گنج
چو راحتی نرسانی، مشو عذاب النج
همانست گنج که دیدی چو خاک هر گنجی
که زیر خاک نهی، خاک بر سر آن گنج
خرد ز بهر کمال و کنیش آلت مال
چو ابلهان به ترازوی زر سفال مسنج
مدو چو مور تهیگه تهی که در سالی
نخورد یک جو و پامال شد به بردن رنج
ز خوی زشت پس از مردن تو هم چه عجب
که استخوانت کند سنگ چون صف شطرنج
نه زنده، مرده بود آنکه سنگ پیوسته
تنش به رنگ به سودا و روح در افرنج
ز بهر سنگ ملمع که آیدت در دست
بسا کسان که شکستی به سنگ شان آرنج
ز بهر سیم و درم صد شکنجه بیش کنی
که ایستاده نماز اوفتد برانت شکنج
دو پنجه با تو زده شیر چرخ و تو با خود
گرفته راست سه پنجاه در سرای سپنج
چنان به لذت نفسی، که گر شود ممکن
به حرص حس ششم در فزایی اندر پنج
خوبی چکان که شود خونت آب در ره دین
نه آن خویی که چکد از رخت کرشمه و غنج
به باغ گل ز خوی باغبان دمد نه ز آب
گمان مبر تو که بی رنج بردمد نارنج
اگر چه ناخوشت آید نصیحت خسرو
شفاست آن همه، از تلخی هلیله مرنج
چو راحتی نرسانی، مشو عذاب النج
همانست گنج که دیدی چو خاک هر گنجی
که زیر خاک نهی، خاک بر سر آن گنج
خرد ز بهر کمال و کنیش آلت مال
چو ابلهان به ترازوی زر سفال مسنج
مدو چو مور تهیگه تهی که در سالی
نخورد یک جو و پامال شد به بردن رنج
ز خوی زشت پس از مردن تو هم چه عجب
که استخوانت کند سنگ چون صف شطرنج
نه زنده، مرده بود آنکه سنگ پیوسته
تنش به رنگ به سودا و روح در افرنج
ز بهر سنگ ملمع که آیدت در دست
بسا کسان که شکستی به سنگ شان آرنج
ز بهر سیم و درم صد شکنجه بیش کنی
که ایستاده نماز اوفتد برانت شکنج
دو پنجه با تو زده شیر چرخ و تو با خود
گرفته راست سه پنجاه در سرای سپنج
چنان به لذت نفسی، که گر شود ممکن
به حرص حس ششم در فزایی اندر پنج
خوبی چکان که شود خونت آب در ره دین
نه آن خویی که چکد از رخت کرشمه و غنج
به باغ گل ز خوی باغبان دمد نه ز آب
گمان مبر تو که بی رنج بردمد نارنج
اگر چه ناخوشت آید نصیحت خسرو
شفاست آن همه، از تلخی هلیله مرنج
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
به غیر جام دمادم مجوی همدم هیچ
به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ
بیار و باده نوشین روان بنوش که هست
به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم
که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ
غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم
دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ
دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون
تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ
تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم
ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است
که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو
به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ
به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ
بیار و باده نوشین روان بنوش که هست
به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم
که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ
غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم
دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ
دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون
تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ
تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم
ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است
که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو
به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
صبا می جنبد و آن مست ما را خواب می آید
که از دمهای سرد من جهان بیتاب می آید
ازان مهتاب جان افروز کان شب بود مهمانم
جهان تیره ست بر من چون شب مهتاب می آید
من اینجا زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
وه، ای همسایه غافل، ترا چون خواب می آید
غم لیلی جز از جان دست شستن می نفرماید
نه بیهوده ست کاندر چشم مجنون خواب می آید
گریبانم مگیر، ای محتسب، چون می پرستم من
کزین دامان تر بوی شراب ناب می آید
شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، ای قربان
چه بخت ست این که رحمت در دل قصاب می آید
نبینی دامن، ای زاهد، نگویی تلخم، ای واعظ
که آن دردی کیش دیرینه در محراب می آید
خرامیدن نگه کن آن بهشتی را که پنداری
ز جوی انگبین سیلی ست کز جلاب می آید
فرو پوشید جانها را که آن بی مهر می بیند
نگهدارید دلها را که آن قلاب می آید
همه ناز است و شوخی و کرشمه، خسروا، دل نه
که بهر کشتنت با این همه اسباب می آید
که از دمهای سرد من جهان بیتاب می آید
ازان مهتاب جان افروز کان شب بود مهمانم
جهان تیره ست بر من چون شب مهتاب می آید
من اینجا زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
وه، ای همسایه غافل، ترا چون خواب می آید
غم لیلی جز از جان دست شستن می نفرماید
نه بیهوده ست کاندر چشم مجنون خواب می آید
گریبانم مگیر، ای محتسب، چون می پرستم من
کزین دامان تر بوی شراب ناب می آید
شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، ای قربان
چه بخت ست این که رحمت در دل قصاب می آید
نبینی دامن، ای زاهد، نگویی تلخم، ای واعظ
که آن دردی کیش دیرینه در محراب می آید
خرامیدن نگه کن آن بهشتی را که پنداری
ز جوی انگبین سیلی ست کز جلاب می آید
فرو پوشید جانها را که آن بی مهر می بیند
نگهدارید دلها را که آن قلاب می آید
همه ناز است و شوخی و کرشمه، خسروا، دل نه
که بهر کشتنت با این همه اسباب می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
مگر غنچه ز روی یار من شرمنده می آید؟
که با چندان نکورویی نقاب افگنده می آید
نگار من که دی گیسوکشان رفته ست در بستان
کنار لاله را اینک به مشک آگنده می آید
مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی
چه فال است اینکه، یارب، بر زبان بنده می آید
من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم
که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید
به عاقل عشق ندهد جان، ز مرده کس نریزد خون
همه پیکان خوبان بر درون زنده می آید
الا، ای ابر نوروزی، اگر عاشق نه ای بر کس
مکن بی موجبی گریه که گل را خنده می آید
نگویی آخر، ای بلبل، که گل با سیم تو بر تو
چرا در بزم سلطان با لباس ژنده می آید؟
خجسته آفتاب در شرف سلطان جلال الدین
کزو هر دم جهان را طالع فرخنده می آید
که با چندان نکورویی نقاب افگنده می آید
نگار من که دی گیسوکشان رفته ست در بستان
کنار لاله را اینک به مشک آگنده می آید
مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی
چه فال است اینکه، یارب، بر زبان بنده می آید
من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم
که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید
به عاقل عشق ندهد جان، ز مرده کس نریزد خون
همه پیکان خوبان بر درون زنده می آید
الا، ای ابر نوروزی، اگر عاشق نه ای بر کس
مکن بی موجبی گریه که گل را خنده می آید
نگویی آخر، ای بلبل، که گل با سیم تو بر تو
چرا در بزم سلطان با لباس ژنده می آید؟
خجسته آفتاب در شرف سلطان جلال الدین
کزو هر دم جهان را طالع فرخنده می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
به گل گشت چمن چون گلستان من برون آید
به همراهی او اشک روان من برون آید
فغان من برون آید چو گیرم نام او، ترسم
که ناگه جان من هم با فغان من برون آید
چو در محشر بهم آرند خاک هر کس از هر جا
مرا بس کز سر کویش نشان من برون آید
فسون خواب بندی من است این تا سحرگویی
حدیث او که شب ها از زبان من برون آید
مرا گویند در دل کیست آن کت می کشد چندین؟
خیالت آشکارا از نهان من برون آید
چنانم سوخت هجرانت که چون گل ار فرو ریزم
هنوز آن دود درد از استخوان من برون آید
مرا گویند با تو می رود عشقش، زهی دولت
که سلطانی ز عالم همعنان من برون آید
مشو دور از برم جانا و یا نزدیک خویشم خوان
که نزدیک است از دوری که جان من برون آید
ز بهر فال، اگر خسرو کتاب عشق بگشاید
ز اول صفحه غم داستان من برون آید
به همراهی او اشک روان من برون آید
فغان من برون آید چو گیرم نام او، ترسم
که ناگه جان من هم با فغان من برون آید
چو در محشر بهم آرند خاک هر کس از هر جا
مرا بس کز سر کویش نشان من برون آید
فسون خواب بندی من است این تا سحرگویی
حدیث او که شب ها از زبان من برون آید
مرا گویند در دل کیست آن کت می کشد چندین؟
خیالت آشکارا از نهان من برون آید
چنانم سوخت هجرانت که چون گل ار فرو ریزم
هنوز آن دود درد از استخوان من برون آید
مرا گویند با تو می رود عشقش، زهی دولت
که سلطانی ز عالم همعنان من برون آید
مشو دور از برم جانا و یا نزدیک خویشم خوان
که نزدیک است از دوری که جان من برون آید
ز بهر فال، اگر خسرو کتاب عشق بگشاید
ز اول صفحه غم داستان من برون آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
چه فرخ ساعتی باشد که یار از در درون آید
به گلزار خزان دیده بهار از در درون آید
جوانی خاک کردم بر درش، روزی بگفت آن مه
که آن پیر پریشان روزگار از در درون آید
بمان، ای گریه، این ساعت، همان لحظه فروریزی
که آن سنگین دل نااستوار از در درون آید
در خود بیش ازان می بوسم و شادم بدین سودا
که روزی عاقبت آن شهسوار از در درون آید
نوید کشتنم داده ست و من خود کی زیم آن دم
که آن سر مست من دیوانه وار از در درون آید
ز من عذری بخواهی، ای رقیب، آن ناپشیمان را
که چون من مرده بودم شرمسار از در درون آید
به هجران رفت عمرم، وه که آسان چون رود از دل
کسی کز بعد چندین انتظار از در درون آید
غم عشق آمده ست و رخت جانم می نهد بیرون
هنوزم نیست غم، گر غم گسار از در درون آید
دلا، بیهوده می سوزی، مپز ما خولیا چندین
که داد آن بخت خسرو را که یار از در درون آید؟
به گلزار خزان دیده بهار از در درون آید
جوانی خاک کردم بر درش، روزی بگفت آن مه
که آن پیر پریشان روزگار از در درون آید
بمان، ای گریه، این ساعت، همان لحظه فروریزی
که آن سنگین دل نااستوار از در درون آید
در خود بیش ازان می بوسم و شادم بدین سودا
که روزی عاقبت آن شهسوار از در درون آید
نوید کشتنم داده ست و من خود کی زیم آن دم
که آن سر مست من دیوانه وار از در درون آید
ز من عذری بخواهی، ای رقیب، آن ناپشیمان را
که چون من مرده بودم شرمسار از در درون آید
به هجران رفت عمرم، وه که آسان چون رود از دل
کسی کز بعد چندین انتظار از در درون آید
غم عشق آمده ست و رخت جانم می نهد بیرون
هنوزم نیست غم، گر غم گسار از در درون آید
دلا، بیهوده می سوزی، مپز ما خولیا چندین
که داد آن بخت خسرو را که یار از در درون آید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
مبادا کز شکار آن خیره کش یکسر درون آید
کز آن رخسار گردآلود شهری در جنون آید
مرا کشت آن سواریها، پسینه دم حسرت
برو گه گه مگر لختی غبار از در درون آید
چه لطف است آنکه بر سر می کند خاک آب حیوان را
به زیر پاش غلطان و دوان و سرنگون آید
مخند، ای درد نادیده، ز آب چشم مشتاقان
مبادا هیچ کس را کاین بلا از در درون آید
دو روزی میهمانم، از درم بیرون مران، جانا
که بز در خانه قصاب نز بهر سکون آید
ز من پرسی و بس گوئی که خون بهر چه می گریی؟
نمی دانی که آخر هر کجا برند خون آید؟
تو خود دانی که نتوان ز یست بی تو، لیک حیرانم
که ترک دوستان مهربان از دوست چون آید
کدامین سگ بود خسرو که تاب زلف تو آرد
که گر شیر اندر آن زنجیر بربندی، زبون آید
کز آن رخسار گردآلود شهری در جنون آید
مرا کشت آن سواریها، پسینه دم حسرت
برو گه گه مگر لختی غبار از در درون آید
چه لطف است آنکه بر سر می کند خاک آب حیوان را
به زیر پاش غلطان و دوان و سرنگون آید
مخند، ای درد نادیده، ز آب چشم مشتاقان
مبادا هیچ کس را کاین بلا از در درون آید
دو روزی میهمانم، از درم بیرون مران، جانا
که بز در خانه قصاب نز بهر سکون آید
ز من پرسی و بس گوئی که خون بهر چه می گریی؟
نمی دانی که آخر هر کجا برند خون آید؟
تو خود دانی که نتوان ز یست بی تو، لیک حیرانم
که ترک دوستان مهربان از دوست چون آید
کدامین سگ بود خسرو که تاب زلف تو آرد
که گر شیر اندر آن زنجیر بربندی، زبون آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
که می آید چنین، یارب، مگر مه بر زمین آمد
چه گرد است اینکه می خیزد که با جان همنشین آمد
که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد
کدامین باد می جنبد که بوی یاسمین آمد
چنان نقاش چین حیران بماند از پیچش زلفش
که تاریکی به پیش دیده نقاش چین آمد
بیامد پیش ازین یکبار و دل تسلیم او کردم
کنون تسلیم شو، ای جان، که باز آن نازنین آمد
صبوری را دلم در خاک می جوید، نمی یابد
غبار کیست این، یارب، که در جان حزین آمد
ز چندین آب چشم آخر بر آن آیینه زنگاری
برآ، ای سبزه رنگین، که باران بر زمین آمد
بتی و آفت تقوی و دین، آخر نمی دانی؟
که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد
خیالش باز گرداگرد دل می گرددم امشب
الا، ای دوستان، یاری که دشمن در کمین آمد
ز بهر چاک دامانی چه جای طعن بر خسرو؟
که او را تیغ در دست و سر اندر آستین آمد
چه گرد است اینکه می خیزد که با جان همنشین آمد
که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد
کدامین باد می جنبد که بوی یاسمین آمد
چنان نقاش چین حیران بماند از پیچش زلفش
که تاریکی به پیش دیده نقاش چین آمد
بیامد پیش ازین یکبار و دل تسلیم او کردم
کنون تسلیم شو، ای جان، که باز آن نازنین آمد
صبوری را دلم در خاک می جوید، نمی یابد
غبار کیست این، یارب، که در جان حزین آمد
ز چندین آب چشم آخر بر آن آیینه زنگاری
برآ، ای سبزه رنگین، که باران بر زمین آمد
بتی و آفت تقوی و دین، آخر نمی دانی؟
که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد
خیالش باز گرداگرد دل می گرددم امشب
الا، ای دوستان، یاری که دشمن در کمین آمد
ز بهر چاک دامانی چه جای طعن بر خسرو؟
که او را تیغ در دست و سر اندر آستین آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
نه از نقاش چین هرگز چنین صورتگری آمد
نه این ناز و کرشمه از بتان آزری آمد
مکن ناز و مکش ما را مسلمانی ست این آخر؟
اگر عاشق شدم جایی، چه کردم کافری آمد
چو بیهوش خیالم دید، شب می گفت همسایه
که امشب باز آن دیوانه ما را پری آمد
چه شد کام روز آب چشم من بی خواست می آید
دگرگون می شود این دل، مگر آن لشکری آمد؟
ز خوبان داغها دارم برین دل، وای مسکینی
که با این دشمنان دوست رویش داوری آمد
غلام عشق شو، خسرو، به زیر تیغ گردن نه
حدیث عقل را مشنو که کارش سرسری آمد
نه این ناز و کرشمه از بتان آزری آمد
مکن ناز و مکش ما را مسلمانی ست این آخر؟
اگر عاشق شدم جایی، چه کردم کافری آمد
چو بیهوش خیالم دید، شب می گفت همسایه
که امشب باز آن دیوانه ما را پری آمد
چه شد کام روز آب چشم من بی خواست می آید
دگرگون می شود این دل، مگر آن لشکری آمد؟
ز خوبان داغها دارم برین دل، وای مسکینی
که با این دشمنان دوست رویش داوری آمد
غلام عشق شو، خسرو، به زیر تیغ گردن نه
حدیث عقل را مشنو که کارش سرسری آمد