عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای حکم تو چون قضای مبرم
در زیر نگین گرفته عالم
خورشید ملوک نصرة الدین
ای ذات تو نصرت مجسم
تاریخ اساس پادشاهیت
بر فطرت آسمان مقدم
مشاطه فتح جز به نامت
از هم نگشاد زلف پرچم
میدان تو بخت را معسکر
ایوان تو عدل را میخم
اقبال تو هم ز بدو فطرت
چون معجزه مسیح مریم
هرجا که زده به عنف زخمی
لطف تو بر او نهاده مرهم
عفو و سخطت مجاج زنبور
آمیخته با لعاب ارقم
تقدیر حروف کن فکان را
در حرف سنانت کرده مدغم
وز کشف عبارتت نمانده
بر لوح وجود هیچ مبهم
جوشیده ز شوق مجلس تو
خون دل جام در کف جم
از رشک سنان دیوبندت
دیوانه شده روان رستم
وز غیرت آستان عالیت
پوشیده فلک لباس ماتم
با گوهر پاکت از خجالت
در خاک نشسته آب زمزم
هر جا که رسید موکب تو
از چرخ شنید خیر مقدم
بر درگه تو امید را فال
ناآمده جز اصبت فالزم
ای گشته چهار فصل گیتی
از عدل تو چون بهار خرم
در عهد تو هیچ گوش نشنید
فریاد مگر ز زیر و از بم
عدلت نگذاشت راستی را
جز در خم زلف نیکوان خم
در مدت یک دو مه کمابیش
صد دشمن بیش کرده ای کم
در موسم فتح باب تیغت
از مرکز خاک بگذرد نم
بر روزن قبه جلالت
گردون طبقی بود مهندم
یگچند ز دیو مردمی خصم
پنداشت که یافت اسم اعظم
خود کوری دیو را سلیمان
باز امد و باز یافت خاتم
دشمن به تو کرده ملک تسلیم
وین کار تو را بود مسلم
تا پست نگردد از حوادث
بنیاد بقای نسل آدم
همواره بنای دولتت باد
چون قاعده سپهر محکم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
چون برافراخت خسرو سیارگان علم
در خاک پست کرد سراپرده ظلم
صبح دوم گرفت جهان گو چرا گرفت؟
اندر هوای شاه نزد جز به صدق دم
یک یک زبیم خنجر خورشید اختران
همچون مخالفان شهنشه شدند کم
بر روی آسمان اثر تیرگی نماند
اِلا زگرد موکب فرماندهِ عجم
دارای عهد نصرت دین کز علو قدر
شاید که بر معارج گردون نهد قدم
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
دارد حریم مملکت از امن چون حرم
بوبکربن محمد کز فر طلعتش
زینت گرفت افسر کرسی و تخت جم
دریا به دستگاه فراخش زند مثل
گردون به آستان بلندش خورد قسم
ای ماه و مهر از قبل طاعت آمده
در حلقه حواشی و در زمره خدم
ذات مطهر تو سپهری ست از علو
طبع مبارک تو جهانی ست از کرم
وقتی که دیگران به حشم التجا کنند
گرد تو از معونت یزدان بود حشم
آن را که زیر دامن توفیق پرورند
از گرم و سرد چرخ بدوکی رسد الم؟
گردون به موج خون در صد بار غوطه خورد
هرگز زمین ملک تو در خود نچیدنم
صد ره فلک به خاک فرو رفت و کس ندید
بر دامن مراد تو هرگز غبار غم
تا کرده دست تو محکم بنای ملک
هر لحظه با عنان تو فتحی شده ست ضم
برتو بدل چگونه گزیند جهان؟!که هست
عهد تو همچو موسم اقبال مغتنم
روی فلک سیه شود آنگاه رای تو
بر چهره زمانه ز عصیان کشد رقم
هرکس که چون قلم نرود پیش تو به سر
تقدیر بر جریده عمرش کند قلم
پهلو تهی کند فلک از تیغ تو ولیک
از دشمنان دولت تو پر کند شکم
خصم تو را زمانه به تعجیل می برد
از عرصه وجود سوی حیّز عدم
از حضرت تو تیره شود ساحت فلک
در مجلس تو رشک برد روضه ارم
شاها زمانه بیخ ستم را به آب داد
زان تیغ آب رنگ ببر بیخ آن ستم
بیم است کز تغابن این چرخ نیلگون
خون فسرده جوش زند در رگ بقم
زین پس مکن برانجم و افلاک اعتماد
کانجم شدند خاین و افلاک متهم
شمشیر تیز داری و باروی کامکار
گرد از فلک برآور و از و روزگار هم
تا چرخ قد خمیده نگردد تمام راست
در قامت مراد تو هرگز مباد خم
چون گل همیشه بادی خندان و سرخ روی
خصم تو چون بنفشه سر افکنده ودژم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
منم امروز و دلی زانده گیتی به دو نیم
بیم آنست هنوزم که به جان باشد بیم
نه مرا مسکن و ماوی،نه مرا خانه و جای
نه مرا مونس و غمخور،نه مرا یارو ندیم
بردلم حسرت اصحاب بلایی ست بزرگ
بر تنم فرقت احباب عذابی ست الیم
که گمان برد که افتم من مسکین هرگز
به چنین رنج و مشقت ز چنان نار و نعیم؟
چو ن ز زر یاد کنم چهره برافشاند زر
ور غم سیم خورم دیده فروریزد سیم
شب ستاره شمرم بر دو رخم زان باشد
زخم ناخن چو حروفی که بود بر تقویم
حال خود پیش که گویم من مظلوم غریب؟
چاره خود راه که جویم من رنجور سقیم؟
گرد من لشکر اندوه چنان انبوه است
که همی راه نیابد سوی من باد نسیم
از چنین محنت و غم جان نتوان برد مگر
که فلک باز شود متفق ایام رحیم
زآتش محنت من گل بدمد گر خواهد
تاج دین،مفخر احرار جهان،ابراهیم
آنک با سرعت عزمش نبود باد عجول
وانک با سایه حلمش نبود کوه حلیم
آنک او بر فلک جاه چو بدری ست منیر
وانک او در صدف ملک چو دری ست یتیم
طبع او را ز لطافت صفت لفظ مسیح
کف او را ز کفایت اثر دست کلیم
گرنه فیض کرم و عاطفت او بودی
گفتمی در همه آفاق نمانده ست کریم
گرچه در نوبت او بود جهان را تا خیر
هست بر ذات فلک همت او را تقدیم
ای از ان مرتبه بگذشته که از گستاخی
آسمان یاد جلال تو کند بی تعظیم
دهر با جود تو مفلس بود و چرخ دنی
ابر با بذل تو مدخل بود و بحرلئیم
منتظم با کف دربار تو اسباب حیات
منتشر در سر شمشیر تو آثار حجیم
خصم تو گرچه مسلم بودش ملک جهان
به سلامت نجهد تا نکند جان تسلیم
بود در بند وجود تو فلک عمر دراز
بود موقوف حضور تو جهان عهد قدیم
گل صد برگ چگونه دمد از خاک سیاه
گرنه رای تو دهد باد صبا را تعلیم؟
سطح اعلای فلک گرچه محیط است به کل
هست در دایره قد تو چون نقطه جیم
تا جهان گاه به راحت گذرد گاه به رنج
وادمی گاه مسافر بود و گاه مقیم
تا ابد پیش تو اقبال رهی باد و رهین
قامت جاه تو تاحشر قوی باد و قویم
عرصه ملک تو از امن چو اطراف حرم
خاک درگاه تو از فخر چو ارکان حطیم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۸
ای نوشته دولتت منشور ملک جاودان
هچو عم سلطانی و همچون پدر سلطان نشان
موسم نوروز و ملک خرم و شاه جوان
فرصتی باشد جهان را زین نکوتر در جهان ؟
تخت گو بنشین مربع تاج گو بر فراز سر
در پناه دولت فرمان روای انس و جان
خسرو اعظم اتابک نصرة الدین کز علو
حضرتش را طارم افلاک زیبد آستان
آنک بیرون برد رفعش چین ز رخسار سپر
وانک دور افکند عدلش خم ز ابروی کمان
پرتوی از رای او پیرایه خورشید و ماه
نکته ای از لفظ او سرمایه دریا و کان
خوانده تیغش بر خلایق خطبه فتح و فتوح
داده عدلش در ممالک مژده امن و امان
ملک نادیده چنو لشکرکش کشوررگشای
دهر نازاده چنو فرمانده گیتی ستان
بر در ایوان قدرش چون قمر صد پرده دار
بر سر بام جلالش چون زحل صد پاسبان
ای براق دولتت را فرق فرقد پایگاه
وی همای همتت را برج برجیس آشیان
رایت از حکمت فلک را حاکمی بس کامکار
عدلت از رحمت جهان را دایه ای بس مهربان
چون قضا پیوسته بر اعدا سنانت کارگر
چون قدر همواره بر آفاق فرمانت روان
از سموم قهرت اندر تنگنای معرکه
چون عرق بیرون تراود مغز خصم از استخوان
هر کجا از آتش تیغت برامد شعله ای
آفتاب انجا شرارست آسمان آنجا دخان
جز تو کس را افسر شاهی نزیبد در جهان
ملک را دل بر تو می باید نهادن جاودان
آسمان با صد هزاران دیده آخر کور نیست
تا تو را بیند به دست دیگری ندهد عنان
پادشاهی را سخا و عدل سرمایه ست و تو
در سخا چون حاتمی در عدل چون نوشین روان
نیست اندر کیسه چرخ از کفت چیزی دریغ
نیست اندر پرده غیب از دلت رازی نهان
صنع ایزد در وجودت بهر آن تاخیر کرد
تا کند تیغ تو دفع فتنه آخر زمان
چون تو اندر مسند شاهی نشستی روزگار
بعدازین در سایه عدل تو باز افتد ستان
در پناه حفظ تو از بهر ترتیب گله
گرگ در باب مصالح راز گوید با شبان
تا جهان را میوه فتح و ظفر بار آورد
قهرت اندر دیده دشمن همی کارد سنان
دست در هم دادت اسباب جهانداری چنانک
آسمان را ماند انگشت تحیر در دهان
تا بپاید گردش گردون تو با گردون بپای
تا بماند نوبت عالم تو با عالم بمان
با ابد عهد همایونت قرین بادا که تو
هم نکو عهدی بحمدالله و هم صاحب قران
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
گیتی ز فرّ دولت فرمانده جهان
ماند به عرصه حرم و روضه جنان
بر هر طرف که چشم نهی جلوه ظفر
و ز هر جهت که گوش کنی مژده امان
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان
گردون فرو گشاد کمند از میان تیغ
و ایام بر گرفت زه از گردن کمان
ملکی چنین مقرر و حکمی چنین مطاع
دیرست تا زمانه نداد از کسی نشان
منسوخ گشت قصه کاووس و کیقباد
و افسانه شد حکایت دارا و اردوان
بالید ازین نشاط تن تخت بر زمین
بگذشت ازین نوید سر تاج از آسمان
از غصه خون گرفت چو می ظلم را جگر
وز خنده بازماند چو گل عدل را دهان
شاید که بگذرد ز پی فرخی همای
زین پس به زیر سایه چتر خدایگان
سلطان شرق و غرب قزل ارسلان که نیست
با صدمت رکابش ایام را توان
آن شاه شیر حمله که شاهین همتش
دارد فراز کنگره سدره آشیان
وقت طرب چو دست سوی جام می برد
بر هم زند ذخیره بحر دفین دکان
هنگام کین چو نیزه برافرازد از کتف
مریخ را خطر بود از صدمت سنان
شاها تو یی که حمله بأس تو بر عدو
چون بر بخیل سایه سایل بود گران
بحریست قهر تو که در او هر که غرقه شد
هرگز نیفتد از پس آن نیز برکران
برخیز و از زمانه به یکبار نسل و حرث
گر دفع فتنه را نکند تیغ تو ضمان
هر چند کور گشت عدو دید کایزدت
بگزید و کرد بر همه آفاق کامران
یا حجتی چنین که ببندد زبان چرخ
تیغ تو را رسد که بر اعدا کشد زمان
بر باد داد هیبت تو خرمن قمر
و اتش زده شکوه تو در راه ترکشان
وقتی که گم شود ز سر سرکشان خود
روزی که بگسلد ز تن پر دلان روان
وان آب منجمد که سنان است نام او
از تَفِ حمله در رگ جان ها شود روان
تو در میان لشکر چون مور بی عدد
هر یک چو مور بسته به فرمان تو میان
در تازی از کرانه چو شیران جنگ جوی
کو پال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
وان روز کس نگیرد دست تو جز عنان
بد خواه ملک را ز نهیب تو آن نفس
خون در جگر بسوزد و مغز اندر استخوان
ای خسروی که تیغ فنا را قضای بد
بر دشمنان دولت تو کرد امتحان
گر گم شود پی زحل از چرخ باک نیست
بخت تو آگه ست چه حاجت به پاسبان
گیتی طمع نداشت که تو سر درآوری
تا سایه بر سرت فکند افسر کیان
این هم تواضع است که کردی و گرنه چرخ
داند که مشتری بننازد به طیلسان
دندانه اره را هنر است ار نه تیغ را
عیبی است سخت ظاهر و عاری است بس عیان
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان
تا بسترد به دست صبا دایه بهار
گرد از جبین لاله و رخسار ارغوان
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
آسوده باد تا ابد از آفت خزان
جد تو سر فراز و قبول تو دستگیر
ملک تو پایدار و بقای تو جاودان
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
زهی گشوده ز طبع تو چشمه سار سخن
شکفته در چمن خاطرت بهار سخن
به گوش و گردن حوران فکر بر بسته
به رسم زیورشان دُرّ شاهوار سخن
پیاده ماند ز تو هر سخنور از پی آنک
تویی مبارز تحقیق و شهسوار سخن
به نوک خامه فکرت صورنگار بدیع
گرفته گلشن ارواح در نگار سخن
نفوذ جمله سخن هیچ گشت و قلب نمود
که نیک نیک بیفزوده ای عیار سخن
به دست تو ست عنان سخن بجز دستت
نبینی از سر تحقیق در مهار سخن
سراکابر و صدر عراق،مجدالدین
اگر نه طبع تو گشتی به لطف یار سخن
ز دست رفته بُدی،پای مرد و سرور عصر
چو کار جود و سخا در زمانه کار سخن
تو تازه کردی لله دَرُّک،ای طایی
به شبنم کف پر ژاله،لاله زار سخن
شعار خامه شرع تو بُد به شعر،ولیک
همی نزیبد نیکو تو را شعار سخن
ز سطح قلزم طبع و دلت تصاعد کرد
روان و ترّ و بلند، ابر آبدار سخن
به تیغ فضل گشودی جهان عامر نظم
به جاه عقل شدی شاه،در دیار سخن
تو را سخا و سخن نیک زیر دست شده ست
که شهسوار سخایی و شهریار سخن
همیشه تا که بود از ره طبیعت اصل
به نفس ناطقه ناچار افتقار سخن
تو را بجز بدل خویش افتقار مباد
که هست طبع و دلت مرکز و مدار سخن
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
شبی به خیمه ی ابداعیان کن فیکون
حدیث حسن تو می رفت و الحدیث شجون
نشان زلف و رخت یک به یک همی دادند
که بند و حلقه آن چند و حیله این،چون
چنان نمود که گفتی به عکس می بینند
مثال طلعت تو در سپهر آینه گون
از آن دو عارض دلجوی تو دوصد بی دل
بر آن دو گیسوی مفتول تو دوصد مفتون
خرد چو رونق دیوانگان عشق تو دید
به صد بهانه برآورد خویشتن به جنون
دلم حکایت زنجیر زلف تو بشیند
عقال عقل بیفکند والجنون فنون
مرا ز ضعف تن و سوز دل از آن شب باز
نه طاقت حرکت ماند و نه مجال سکون
ز عشق چشمه ی نوش تو اندرین مدت
برفت بر رخم از آب دیدگان جیحون
هنوز آتش سودا همی زنم در دل
هنوز دامن مژگان همی کشم در خون
ز سوز سینه ی من شعله ای و صد وامق
ز جام محنت من جرعه ای و صد مجنون
کنون ز مستی من بیش ازین دو حرف نماند
دلی چو چشمه میم و قدی چو حلقه نون
رخ تو می نهد این نوع زخم را مرهم
لب تو می دهد این جنس درد را معجون
اگر به مرهم و معجون علاج نپذیرد
من و مدایح صاحب قران شرع کنون
خدایگان صدور زمانه صدرالدین
که قامت فلک از بار شکر اوست نگون
بسی نماند که گردد ز بس عمارت عدل
چهار ربع زمین در پناه او مسکون
ز حفظ اوست که اجرام عالم علوی
ز استحالت جوهر مسلمند و مصون
ز شوق اوست که دوشیزگان قصر عدم
سر از دریچه ی امکان همی کنند برون
زهی ضمیر تو هر شب به یک اشارت رای
گشاده در تتق غیب روی صد خاتون
به رسم خدمتی اندر پی جنیبت تو
فکنده دهر ز روز اطلس و ز شب اکسون
به دست حکم تو اجرام آسمان عاجز
به چنگ قهر تو احداث روزگار زبون
هوای طاعت توست آن نسیم جان پرور
که از میانه ی آذر بروید آذریون
زمین بغض تو آن تربت وبِّی وعَفِن
که آورد طمع اندر هوای او طاعون
به جنب گوشه ی دستار و رکن مسند تو
چه جای افسر دارا و تخت افریدون؟
به علم اگرچه قیاست ز انبیا گیرند
به عقل نیز بهی از هزار افلاطون
توراست معجزه سروری به استقلال
نه چون نبوت موسی به شرکت هرون
هر آن سخن که تو گویی برای ضبط جهان
هزار لشکر جرار باشدش مضمون
اگر چه حادثه یک شب به خواب امن و قرار
نمی نهد مژه بر هم ز بس فتور و فتون
زمان زمان قلمت شربتیش آمیزد
که در مجاری مغزش پراکند افیون
فلک ز عقد عمامه ات حسابها برداشت
که حشو و بارز آفاق را تویی قانون
به مهر توست اگر قطره ای ست در دریا
به داغ توست اگر ذره ای ست بر هامون
بزرگوارا بعد از هزار قرعه فال
مرا زمانه به صدر تو بود راهنمون
دوسال شد که برین فرخ آستانه مرا
شده ست دست تفکر به زیر روی ستون
چنان مکن که مرا با هزار گنج هنر
به روزگار تو حاجت بود به مشتی دون
همه به دعوی عصمت برآمده چو ملک
ولیک بوده چو ابلیس در ازل ملعون
به فعل چون عثرات زمانه نامضبوط
به طبع چون حرکات سپهر ناموزون
کشیده سر سوی گردون ز کبر چون نمرود
فرو شده به زمین در ز بخل چون قارون
اگر متابع ایشان بود فلک چه عجب؟
بجز متابعت گاو کی کند گردون؟
منم که پار درین روز،هم درین مجلس
همین تظلم و فریاد کرده ام کاکنون
ولیک زین همه فریاد هیچ فایده نیست
چو پیش می ننهد گام روزگار حرون
جهان به کام تو بادا که جز درین معنی
دعای من به اجابت نمی شود مقرون
طلوع کوکبه عید بر تو میمون باد
وهست طلعت تو بر جهانیان میمیون
مخالف تو چو بدر از خسوف در کم و کاست
ولیک دولت تو چون هلال روزافزون
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
ای بر زده به تقویت ملک آستین
سلطان بر حقیقتی و شاه راستین
شهپر برای تیر تو افکند روح قدس
گیسو فدای پرچم تو کرد حور عین
در دیده ی سهیل سنانت کشیده میل
در ابروی هلال کمانت فکنده چین
که در دیار ارمن و گه در دیار فرس
دشمن ز تو هزیمت و حاسد ز تو حزین
جز تو که ساخت از پی تمکین تاج وتخت؟
جز تو که کرد از پی اصلاح ملک و دین؟
در عرصه دو ملک دو کار چنین شگرف؟
در مدت دوماه دو فتح چنین مبین؟
خصم ارچه نرم گشت نگوید به ترک ملک
تا بر نیارد آتش تیغت قرار کین
تا موم را در آتش سوزنده نفکنی
از کام او برون نشود طعم انگبین
یاسین نوشت خصم تو یک چند اگرچه داشت
صد گونه ظلم وبغض و حسد در دلش کمین
تا عاقبت چو پا به صف آخر اوفتاد
چون تیز کرد بأس تو دندان برو چو سین
بودند قلعه هات همه پر ز سیم و زر
از جود،صرف کردی و بخریدی آفرین
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
سر برافراخت بر سپهر برین
مهد میمون پادشاه زمین
زبده مکرمت زبیده وقت
مریم روزگار و عصمت دین
آنک در خانقاه عصمت او
درس تشریف خواند روح امین
وانکه حکمش ز حلقه بیرون کرد
چرخ پیروزه رنگ را چو نگین
ای به عدل و سخا رسانیده
رایت ملک را به علیین
نابسوده صبا ز حرمت تو
زلف شمشاد و عارض نسرین
چرخ در عهد تو ندیده بهم
سینه کبک و پنجه شاهین
پیش مهد بلندت از دهشت
پادشاهان در اوفتاده ز زین
بر جنابت به سجده تعظیم
خسروان بر زمین نهاده جبین
کرده رضوان دعای دولت تو
ماه رویان خلد را تلقین
آسمان از لطایف کرمت
کمری بسته چون مجره متین
زهره را از طوایف نعمت
گوشواری رسیده چون پروین
از پی خاک آستانه تو
زلف جاروب کرده حورالعین
حرم عصمتت چو پرده غیب
نه گمان ره برو برد نه یقین
گر قبول تو سایه بر گیرد
برکشد آفتاب خنجر کین
گر شکوهت نقاب بگشاید
مژده در دیده ها شود زوبین
وهم را پرده دارت از پس در
بانگ بر می زند که دور نشین
عقل را پاسبانت از سر بام
میل در دیده می کشد که مبین
روز چند از غبار عارضه ای
گشت رخسار عافیت پر چین
آخر از فتح باب صحت داد
آسمان آن غبار را تسکین
لطف ها کرد کردگار در آن
شکرها کرد روزگار درین
پادشاها تویی که در شانت
نظم من بنده آیتی ست مبین
چون زبان در سنانت بگشایم
بر کشد چرخ نعره تحسین
دست چون بر دعات بردارم
روح قدسی بجان کند آمین
از ره شعر منگرم که مرا
در دل از علم گنجهاست دفین
شاعری در مذاق همت من
بی ضرورت نمی شود شیرین
ظلم شیرویه دان که شیرین کرد
تلخی زهر بر دل شیرین
تا زیزدان بود معونت خلق
باد یزدان تو را همیشه معین
هر که چون گل دو رویه شد با تو
باش از خار بستر و بالین
وانک از جان نه آفرین به تو گفت
از جهان افرین برو نفرین
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
شهی که ملک تفاخر کند به گوهر او
برید عالم غیب است رای انور او
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که بوسه جای سپهرست دست وخنجر او
سر ملوک ابوبکربن محمد آنک
مزین است رواق فلک ز منظر او
پناه دولت عباسیان که مهر و سپهر
برند وقت حوادث پناه با در او
سهیل گوشه نشینی بود به دولت او
سماک نیزه گذاری بود ز لشکر او
شهنشهی که سراسر صحیفه های فلک
به روز عرض بود یک ورق ز دفتر او
هلال حلقه شود روز عید در میدان
به پیش رمح فلک سای ملک پرور او
بر سر فرازی از آن مایه در گذشت که نیز
همای سایه تواند فکند بر سر او
جهان چو خطبه به نامش کند کواکب سعد
کنند درج سعادت نثار منبر او
ز بزم او چو معطر شود مشام جهان
فلک عرق کند از شرم گوی مجمر او
همیشه نصرت و تایید پیش رو باشد
به هر طرف که بود رایت مظفر او
بماند دشمن دجال صورتش در گل
چو خر ز صاعقه گرز گاو پیکر او
به زیر پرده ایام هیچ راز نماند
که همچو روز نشد بر دل منور او
به دور عالم از این آب و خاک ترکیبی
نکرده اند به از طینت مطهر او
کسی که در خور ملک است اوست در عالم
کنون بگوی که ملکی کجاست در خور او؟
خدایگانا دانی که کیست طالب ملک؟
کسی که غزو و غنیمت یکی بود بر او
به یاد ملک چو آب حیات نوش کند
اگر زخون عدو پر کنند ساغر او
فلک مشام کسی خوش کند به بوی مراد
که خاک معرکه باشد عبیر و عنبر او
عروس ملک گرامی ترست از آنک سزد
برون ز گوهر شمشیر شاه زیور او
مدار دولت و دین بر محیط آن فلک است
که رمح خطی شاه است خط محور او
تورا به یک حرکت کشوری درافزاید
چرا سیه نکنی بر عدوت کشور او
اگر چه خصم تو دعوی سلطنت دارد
زمانه گرد برآرد ز تخت و افسر او
توراست حجت قاطع به دست یعنی تیغ
چگونه پیش رود دعوی مزور او؟
عدو اگر چه نماید چو خار سر تیزی
شود چو غنچه به بادی دریده مِغفَر او
کسی که خاک جناب تو نیست بالینش
برون ز خاک نسازد زمانه بستر او
همیشه تا دول اندر جهان کون و فساد
بود مسخَّر دوران چرخ و اختر او
به عون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بُن دندان شود مسخر او
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای مهر و مه نتیجه رای منیر تو
حل کرده عقدهای فلک را ضمیر تو
فخر ملوک نصرت دین بیشکین تویی
کایزد برای نصرت دین شد نصیر تو
وان بدر ازهری که مُقدَّر شد از ازل
تا حشر در منازل دولت مسیر تو
وان بحر زاخری که ز روی مناسبت
در پای اخضرست کمینه غدیر تو
سرمایه بحار و معادن بود حقیر
گر نسبتش کنی به عطای حقیر تو
شد مکرمت ملازم ذات تو بهر آنک
تو ناگزیر اویی و او ناگزیر تو
نقاش وهم اگر چه که استاد حاذق است
ننگاشت بر صحیفه امکان نظیر تو
اهل زمین اگر چه اسیر زمانه اند
اینک زمانه با همه شوکت اسیر تو
گردون که پیش موکب جاهت سپر کش ست
هردم سپر بیفکند از سهم تیر تو
آن را که سر دوباره بروید چو گندنا
لرزان بود ز خنجر چون برگ سیر تو
حیفی بود از آنجا که راستی ست
جز تیر اگر شود سوی دشمن سفیر تو
جمشید راستینی،از آن لاف می زند
خورشید روز و شب ز کلاه و سریر تو
سلطان نشان عهدی از آن می رود به طوع
مریخ زیر رایت کمتر امیر تو
گردون بدین قدر ز تو راضی که نام او
در سلک بندگان تو آرد دبیر تو
دانم که هست انجم سیاره را رجوع
لیکن به قول حاجب و رای وزیر تو
صاحب قبول صفه روحانیان شده ست
بخت جوان به تربیت رای پیر تو
ثابت نمی شود به براهین عقل و شرع
هر دعویی که آن نبود دلپذیر تو
خلق تو را نسیم عبیرست لا جرم
شد جیب چرخ پر زنسیم عبیر تو
دانند همگان که ظهیر آن توست لیک
او را چه قدر؟بس بود ایزد ظهیر تو
تو دستگیر خلق خدایی درن جهان
بادا خدای در دو جهان دستگیر تو
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
هرچه فرّ و جاه قدرست ای همایون بارگاه
در حریم حضرتت جمع آمد از اقبال شاه
در ازل چو نقش نیرنگ تو می زد نقش بند
دولت اندر آستانت کرد خود را جایگاه
بر فضای ساحت قدر تو گردون راست رشک
در پناه کبریای توست گردون را پناه
شیر شادروانت از ثور و حمل گیرد شکار
آهوی ایوانت از خلد برین جوید گیاه
هرکه اندر سایه خورشید ایوانت گریخت
ایمنست از خود فزون تر دارد از گردون گناه
صبح و شام از خادمان خاص درگاه تواند
از پی کاری ست آری این سپید و آن سیاه
گرچه گردون صد هزاران دیده دارد باک نیست
از سر عزت نیارد کرد در رویت نگاه
هر که خاک درگهت را تاج سر سازد به طوع
زیبدش کز روی نخوت بر فلک ساید کلاه
پیشگاهت گر دنان را داده تمکین وجود
تا کنند از خاک درگاه تو تزیین جباه
گر ملوک هفت کشور بر درت حاضر شوند
از مثال بارگاهت حشمت اند و زند و جاه
و ر به رجعت با جهان آیند افریدون و جم
پرده دارت ندهد ایشان را درون پرده راه
بر وضوح دعوی من آسمانت چاکرست
گر گواه عدل خواهی عدل شاه آنک گواه
این که می بوسند خاک درگهت را انس و جان
از جلال توست گویی یا ز قدر پادشاه
خسرو خورشید فر کیخسرو گیتی ستان
شاه کیوان قدر گردون منصب انجم سپاه
انک گر اسبش ز راه کهکشان آخور کند
خوشه گندم شود در آخور خورشید کاه
صدمه پاسش کزان سوی جهان صد میل رفت
در دو چشم آفرینش کرد کحل انتباه
شاد باش ای شاه حیدر رتبت بوبکر نام
دیرمان ای خسرو دریا دل کان دستگاه
گرچه در دولت رسیدی تو به جایی کز شرف
درگهت را عرصه آفاق زیبد پیشگاه
باش کاین رتبت به نسبت با جلال قدر تو
اول عهد از خروج یوسف است از قعر چاه
تا جهان بر پای باشد در جهان بر پای باش
باده نوش و جام گیر و جان فزای و خصم کاه
شاد بنشین اندرین فرخنده اقبال آشیان
نام جوی و کام یاب و عیش ساز و جام خواه
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
مرا مبَشر اقبال بامداد پگاه
نوید عاطفت آورد از آستانه شاه
چه گفت ؟ گفت که رویت به کعبه کرم است
نیاز عرضه کن و حاجتی که هست بخواه
زمین ببوس و بنه جاودان ذخیره عمر
که کیمیای حیات است خاک آن درگاه
اگرچه مدت غیبت دراز گشت ولیک
زبان عذر به یکباره هم نشد کوتاه
بیا که حلم شهنشه ثبات آن دارد
که منهزم نشود از چنین هزار گناه
از آستانه او بر مگیر از این پس روی
که نیست دولت و دین را جزین حوالتگاه
رضای او را از کاینات گیر عوض
جناب او را از حادثات ساز پناه
به شب به خدمت او همچو شمع باش به پای
به روز بر در او همچو صبح خیز به گاه
که آفتاب سعادت بدان کسی تابد
که همچو سایه دود در رکاب ظل الله
خدایگان ملوک زمانه،نصرت دی
که گرد موکب او کرد روی کفر سیاه
جهان گشای ابوبکر بن محمد کوست
ز فرق تا قدم آرایش سریر و کلاه
خدایگانی کاندر فضای بارگهش
عدیل قبه چرخ است قبه خرگاه
به پیش خنجر بیجاده رنگ او در رزم
بود ز بی خطری کوه را مثابت کاه
همان نفس که سر از جیب خسروی برزد
فشاند بر رخ مهر و سپهر دامن جاه
ز بس که بر در او سجده می برند ملوک
مجال نیست قدم را از ازدحام جباه
ز کامکاری و قدرت هر آنچه دعوی کرد
فلک مُقِّر شد و حاجت نیامدش به گواه
شعاع دولت او هست در مضیق سپهر
چو نور طلعت یوسف میان ظلمت چاه
ایا شهی که ز امداد نعمتت هر گز
نیافت حادثه در ساحت ممالک راه
نماید آینه دولت تو روشن از آنک
ز هیچ سینه به عهد تو بر نیامده آه
تویی که سر به سر آثار تاجداری دید
هر آن زمان که خرد در جبینت کرد نگاه
رسید خاک جنابت ز قدر بر افلاک
فتاد نام بزرگت به عدل در افواه
هر آن زمین که برو ابر رحمتت بارد
دمید ز آب و گلش کیمیا به جای گیاه
به رفق و لطف جهان را به طاعت آوردی
اگر چه حکم تو عاجز نبود از اکراه
به پیش موکبت از فتح و نصرت است حَشَر
به گرد رایتت از یمن دولت است سپاه
مثال قهر تو با مکر و بدسگالی خصم
حدیث حمله شیرست و حیله روباه
همیشه تا نسق سال و ماه محفوظ است
یکی به جنبش مهر و دگر به گردش ماه
حساب عمر تو در ملک باد چندانی
که حصر آن نکند دور سال و مدت ماه
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
ای قصر ملک را ز معالیت کنگره
حزم تو گرد مرکز اسلام دایره
در طلعتت نجوم افق را مطالعه
در منظرت سعود فلک را مناظره
چون مفتی ضمیر تو گیرد قلم به دست
برجیس زمین زند از رشک محبره
زان روز باز حجت عدل تو قاطع است
کامد زبان خنجر تو در محاوره
انکار دولت تو کسی را مسلم است
کز عقل و شرع سرکشد اندر مکابره
سوء المزاج خصم تو زان دیر درکشد
کز دیو عشوه داد جهانش مزوره
با طاعت تو آن نفس آید نهاد خصم
کاسیب قهر تو دهدش سنگ جندره
در تنگنای معرکه گردون تند را
از صدمت رکاب تو باشد مخاطره
تا بر کفت نتیجه احسان نوشته اند
هر دم زمانه را کند از سر مصادره
از بهر مرکبت که سزد نعل او هلال
شد کهکشان چو آخور و پروین چو توبره
خورشید را که از حَشَمت یک سواره ای است
قانع به دیدبانی این سبز منظره
آن جرأت از کجاست که با چون تو راعیی
از مرغزار چرخ رباید همی بره
چندان بقات باد که هنگام حصر آن
عاجز شود محاسب و هم از مؤامره
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۳
نباشدت نفسی در سر آن کله داری
که سر به کلبه احزان فرود آری
بدین قدر دل ما هم نگه نخواهی داشت
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟
ز حسن خویش بدین مایه گشته ای خرسند
که سینه ای بخلی یا دلی بیازاری
مرا که پشت من از بار محنت است دو تاه
فراق روی تو در می خورد به سرباری؟
بیا ببین که ز بهر نثار مقدم تو
دو چشم من ز چه سان می کند گهر باری
بدانچه از رگ من خون چکد دریغی نیست
که هرچه با تو کند جنس آن سزاواری
تکلُّفی نبود لایق بزرگی تو
اگر به خیره نگیری و عیب نشماری
زخون دیده بر آنم که شربتی سازم
که چشم شوخ تو را عادت است خونخواری
مُزَوِّرِ هوسی نیز می پزم حالی
که در دو چشم تو پیداست ضعف بیماری
تو را به ناله زیرست میل و این عجب است
که دست می نرسد جز به ناله و زاری
ز لطفها که تو با من کنی یکی اینست
که یکزمانم بی این سماع نگذاری
یکی غم از دل من پای باز پس ننهد
که دست دست به دیگر غمیم نسپاری
به هر جفا که کنی بر زمانه بندی جرم
کسی زفعل تو آگاه نیست پنداری!
عنان فتنه رها کرده ای و این خوشتر
که عذر لنگ برون می بری به رهواری
زمانه را همه دانند کو نیارد کرد
به روزگار جهان پهلوان جفا کاری
پناه ملت اسلام،فخر دولت و دین
که کرد دولت و دین را به تیغ معماری
ز چشم دولت او تا بجست خواب عدم
دگر به خواب ندیده ست فتنه بیداری
به دور او ز بس آثار عدل نتوان کرد
مگر به زلف بتان نسبت ستمکاری
ایا رسیده به جایی که گر جهان نبود
ز بهر همَّت خود قطره ای کم انگاری
کلاه گوشه قدر تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جبّاری
فتاده جِرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
ز عصمت تو چنان تنگ شد فضای جهان
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند از دست جام هشیاری
ز صوت بلبل رفق تو یک نوا باشد
که گل به پای در آرد لباس زنگاری
به یک سخن دهن ظلم را فرو بندی
به یک سخا شکم آز را بینباری
به قهر،آب فنا بر سر فلک ریزی
به لطف،تخم وفا در دل جهان کاری
زخار حادثه تا بشکفد گل انصاف
به چشم خصم تو گل را مباد جز خاری
تو را ذخیره عمری که چون بقای ابد
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۴
زهی چو عقل علم گشته در نکو کاری
مسلم است تو را نوبت جهانداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
کمینه قاعده تیغ تو جهانگیری
کهینه خاصیت دست تو گهر باری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند ازدست،جام هشیاری
ز صوت بلبل حکم تو یک نوا باشد
که گل به پای درآرد لباس زنگاری
فرو گرفت جهان را چنان مهابت تو
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
زمانه را که زغفلت به خواب در شده بود
کشید حزم تو در دیده کُحل بیداری
جهان کلاه ز شادی برافکند گر تو
به هفت قبه افلاک سر فرود آری
تویی که حجت تیغ تو قاطع است بر آن
که تو به مملکت بحر و بر سزاواری
درین،مجال سخن نیست چرخ را هر چند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری
جهانیان به تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگهداری
اگر ستاره خلافی کند تو دفع کنی
وگر زمانه جفایی کند تو نگذاری
کسی که در حرم عدل و رحمت تو گریخت
دگر به دست سپهر حَرونش نسپاری
چو پادشاه جهانی چه باشد ار نظری
ز روی لطف بر احوال بنده بگماری؟
به روزگار تو با این همه عزیزی فضل
روا بود چو منی در مذلت و خواری؟!
درون پرده فکرت مرا عروسانند
که زُهرَه شان به تفاخر کند پرستاری
بکش مؤونت احوال من به استقلال
که زشت باشد اگر خواهی از فلک یاری
بضاعت سخن من از آن نفیس ترست
که جز تو را رسد اندر جهان خریداری
همیشه تا که جهان را عمارتی نبود
مگر به شرط نکوکاری و کم آزاری
بنای عمر تو معمور باد تا به ابد
که تو بنای جهان را به عدل معماری
تو را ذخیره فتحی که چون لطایف غیب
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۶
دوش آوازه درافکند نسیم سحری
که عروسان چمن راست که جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده گلگون به چه اندیشه دری؟
صبحدم ناله قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقش بندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخهای سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاد نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری؟
چند گویی سخن سوسن و آزادی او؟
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری؟
نصرة الدین ملک عالم عادل بوبکر
که جهان جمله بیاراست به عدل عمری
آن جوانبخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
خسروا گوش بنفشه ست و زبان سوسن
که به عهد تو بِرُستند ز گنگی و کری
هر کجا در همه عالم خللی دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویشتن زود به پیش فلک افکند و گری
که چو اسراف کقش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری؟
فلکش گفت جزین کاردگر هست مرا
هم تو می خور غم این کار که بیکار تری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
تو درین باب قوی تر ز قضا و قدری؟
بعد ما کز طلب پایه قدرت ناگاه
دیده عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه کمال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده تازی دگری
شهریارا تویی آن کز قِبَل خون عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط رفت تو خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری؟
تا جهان سر زگریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد ای شاه
که مهندس نکند عقدش اگر بر شمری
تا تو از دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
سریر سلطنت اکنون کند سرافرازی
که سایه بر سرش افکند خسرو غازی
فلک کلاه غرور این زمان ز سر بنهد
که هست افسر شه بر سر سرافرازی
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انباری
همای چتر همایون چو پر و بال گشاد
ازین سپس نکند جغد دعوی بازی
چنین که قلزم دعوی درآمده ست به جوش
ز موج او نه خطایی رهد نه ابخازی
چنان بساخت جهان را نوای دولت شاه
که از طبیعت اضداد رفت ناسازی
از آن گذشت که گستاخیی کند پس ازین
سحر به پرده دری یا صبا به غمازی
از آن سپس که صدا بانگ پنح نویت شاه
کند منادی اسلام را هم آوازی
خدایگان سلاطین عصر نصرة دین
که دولتش به حوادث همی کند بازی
شکوه شهیر شاهین همتش بشکست
دل عقاب سپهر از بلند پروازی
سنان و پرچم رمحش یکی به سر تیزی
گرفته قله گردون یکی به سر بازی
زهی به مصر ممالک تو را عنایت حق
عزیز کرده و الحق سزای اعزازی
مسافران فلک را به وهم همراهی
مدبران قضا را به ذهن همرازی
ز مجلس تو نظر نگسلد همی ناهید
بدان طمع که به خنیاگریش بنوازی
تو ملک بردی ازین پس به گرد تو که رسد؟
که این سخن مثل مرغزیست با رازی
اگر به غیبت تو خصم فرصتی طلبد
حدیث سگ بود و دستگاه بزازی
سپهر از خط حکم تو سر نخواهد تافت
اگ به تیغ سیاست سرش بیندازی
عیار مهر در اخلاص تو نخواهد گشت
اگر به بوته کین سالهاش بگدازی
تو را به ملک زمین تهنیت نیارم گفت
که عقل را بود آنجا مجال طنازی
سپهر و مهر به خاک در تو می نازند
بسیط خاک چه باشد که تو بدان نازی؟
ستاره دامن عصمت ز بیم درچیند
چو دست حکم سوی جیب آسمان یازی
اجل ز دشمن جاهت جهان بپردازد
چو لحظه ای به مهمات مُلک پردازی
همیشه تا غم و شادی به نوع ممتازند
تو شاد زی که ز شاهان به عدل ممتازی
نفاد امر تو در مملکت چنان بادا
که اسب حکم بر اجرام آسمان تازی
ریاضت تو چنان کرده ملک ترکی را
که هم عنان برود با شریعت تازی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۸
ای ظفر موکب تو را بر پی
دو جهان پیش همتت لا شی
در صف بندگان تو مریخ
روز رزم از شمار بسمل و فی
بر تن خصم بسته راه مسام
نوک پیکانت از ترشح خوی
سالها بگذرد که حادثه را
نرسد در حریم ملکت پی
از تن اژدهای رایت تو
مار افعی شود عدو را نی
تا بدیده ست ماه چتر تو را
جرم خورشید هم عنان جدی
هر شب از امتلای غصه کند
خون دل در کنار مغرب قی
به زبان سنان زند رمحت
هر زمان بانگ بر زمانه که هی
ورنه معجون کند به جای شکر
زهر آغشته در مفاصل نی
عقل تا سایه قبول تو دید
نور شد از ورای ظلمت غی
نفس کلی برای راتب رزق
بی اساس خلقته بیدی
چنگ در دامن قضا زده بود
کرمت گفت:الضمان علی
ای خرد را نشاط مجلس تو
آشتی داده با طبیعت می
آسمانی که چنین حضرت توست
از جفاهای آسمان تا کی
نیست دل گرمیی مرا در خورد
سردی روزگار و موسم دی
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدر شاه و قربت وی
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند:آخر الدواءالکی
تا به کلی زمانه طی نکند
نسخه مکرمات حاتم طی
دایم از معجزات ذات تو باد
آسمان را سجل دعوی طی
تا ابد زیر سایه علمت
از در بلخ تا نواحی ری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
در این هوس که من افتاده ام به نادانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
فیاس دیده گرفتم ز دور و نزدیک ست
که بر سر آوردش موجهای طوفانی
تو مرد آن نه که روزی -نعوذبالله-اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله گردون عنان نگردانی
کم اوفتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هرچه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره من حرف حرف بر خوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چگویمت که به دستت درست و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه ست
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قوی ست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش روی زمین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه چتر جلالش از عیوق
فرو نیامده هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرض گاه هنر
به روی جمله ملوک جهان برافشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک؟
که در جبین تو پیداست فَرِّ یزدالی
به قدر،عمده ترتیب هفت افلاکی
به عدل،زبده ترکیب چار ارکانی
در ان مقام که آیند خسروان در عقد
تو باشی اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر به کلی ملک جهان درآری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
اشانی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت که به سویی عنان بپیچانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو ارزد زمانه فانی؟!
جهان و هرچه در او هست آن محل داد
که تو ضمیر مبارک بدان برنجانی؟!
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و کنج ویرانی
هر آن صفت که فلک را نظر بدو نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
به تندیی که کند خصم تو چه پندارد
که بازگردد ازو بأس تو به آسانی
درخت اگرچه برش تر بود بدان نرسد
که ارِّه دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو در جهان تا،گاه
به لطف بدهی و،گاهی به عنف بستانی