عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
پیمان شکنا بر سر پیمانت نمی بینم
طغرای وفا بر سر فرمانت نمی بینم
از تو کله ها دارم در خون دل آغشته
تا عرضه کنم بر تو خندانت نمی بینم
از غایت حسن تو در غیرت چشم خود
پیدات نمی یابم پنهانت نمی بینم
گرچه ز تو میگویم در گفت نمی آئی
ورچه بتوام زنده چون جانت نمی بینم
تا خود چه سواری تو کزغایت چالاکی
جز بر دل و بر دیده جولانت نمی بینم
در خوبی و چالاکی چون شعر اثیری تو
الا دل تنک او میدانت نمی بینم
طغرای وفا بر سر فرمانت نمی بینم
از تو کله ها دارم در خون دل آغشته
تا عرضه کنم بر تو خندانت نمی بینم
از غایت حسن تو در غیرت چشم خود
پیدات نمی یابم پنهانت نمی بینم
گرچه ز تو میگویم در گفت نمی آئی
ورچه بتوام زنده چون جانت نمی بینم
تا خود چه سواری تو کزغایت چالاکی
جز بر دل و بر دیده جولانت نمی بینم
در خوبی و چالاکی چون شعر اثیری تو
الا دل تنک او میدانت نمی بینم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
درد هجران تو را داغ جگر ساخته ام
گرد میدان تو را کحل بصر ساخته ام
نبود نام توای یار نه نزدیک و نه دور
تو زمن هیچ و من از تو همه بر ساخته ام
پرده کژ مده، ای هستی من بُرده ی تو
گرچه با زخمه سر کژّ تو در ساخته ام
خطی آمد ز تو در خون من و من چو قلم
پیش از آن خط قدم از تارک سر ساخته ام
طوق زر کردی رفتم مگر از راه جمال
دست در گردمیان تو کمر ساخته ام
سرو بالائی و سوسن برو و گل عارض و من
ز تو بستان تماشای نظر ساخته ام
ای بسا شب که تو در خلوت و من تا بسحر
از قد خفته خود حلقه در ساخته ام
حلقه حلقه ست در داج فلک آه اثیر
زان گل حلقه آئینه در ساخته ام
گرد میدان تو را کحل بصر ساخته ام
نبود نام توای یار نه نزدیک و نه دور
تو زمن هیچ و من از تو همه بر ساخته ام
پرده کژ مده، ای هستی من بُرده ی تو
گرچه با زخمه سر کژّ تو در ساخته ام
خطی آمد ز تو در خون من و من چو قلم
پیش از آن خط قدم از تارک سر ساخته ام
طوق زر کردی رفتم مگر از راه جمال
دست در گردمیان تو کمر ساخته ام
سرو بالائی و سوسن برو و گل عارض و من
ز تو بستان تماشای نظر ساخته ام
ای بسا شب که تو در خلوت و من تا بسحر
از قد خفته خود حلقه در ساخته ام
حلقه حلقه ست در داج فلک آه اثیر
زان گل حلقه آئینه در ساخته ام
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
همه عارض تو بینم، چو نظر بر آب دارم
همه چهره ی تو بوسم، چو بکف شراب دارم
بدعا لب توخواهم، پس از آن چو اشک ریزم
رخ خویشتن برنگ لب تو خضاب دارم
تو نقاب رسته دُرّ ز عقیق ناب داری
من خسته دل در اشگی، ز عقیق ناب دارم
بدو زلف باز چنگل چه نکو بطم گرفتی
چو زاشک دیده دیدی، که وطن درآب دارم
همگان ز آتش تو، شده اند کرم و روشن
من تنگ روزی از وی، نه تبش نه تاب دارم
پو بدیدنی مجرد، دل و دین نهاده باشم
نه تو و نه منت تو، مه و آفتاب دارم
به نقاب در نشستی، که نهان و مه به بینی
من از آن نهان خود را ز تو در نقاب دارم
چو عذاب تو عتاب است و جفای تو جدائی
دل از این جفا ندارم سر آن عذاب دارم
ز سر فسوس گفتی که اثیر هیچ داری
اگرم بجان امانی بدهی، جواب دارم
ز تحمل که باشد ز تو کهنه عاشقان را
گله نیست یار بد عهد، دلی خراب دارم
همه چهره ی تو بوسم، چو بکف شراب دارم
بدعا لب توخواهم، پس از آن چو اشک ریزم
رخ خویشتن برنگ لب تو خضاب دارم
تو نقاب رسته دُرّ ز عقیق ناب داری
من خسته دل در اشگی، ز عقیق ناب دارم
بدو زلف باز چنگل چه نکو بطم گرفتی
چو زاشک دیده دیدی، که وطن درآب دارم
همگان ز آتش تو، شده اند کرم و روشن
من تنگ روزی از وی، نه تبش نه تاب دارم
پو بدیدنی مجرد، دل و دین نهاده باشم
نه تو و نه منت تو، مه و آفتاب دارم
به نقاب در نشستی، که نهان و مه به بینی
من از آن نهان خود را ز تو در نقاب دارم
چو عذاب تو عتاب است و جفای تو جدائی
دل از این جفا ندارم سر آن عذاب دارم
ز سر فسوس گفتی که اثیر هیچ داری
اگرم بجان امانی بدهی، جواب دارم
ز تحمل که باشد ز تو کهنه عاشقان را
گله نیست یار بد عهد، دلی خراب دارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
مه را وجود گفتن با روی او نیارم
تشبیه شام بستن بر موی او نیارم
گفتم که خوانمش جان دل گفت آن تودانی
من باری این دلیری با خوی او نیارم
خواند مر اسک خود وین طرفه تر که هرگز
از بیم او چمیدن در کوی او نیارم
دریا کشم بساغر لیکن چو با وی افتم
گربط شوم گذشتن از جوی او نیارم
صد بار آب رویم رویش ببرد والله
این بار اگر برد جان برروی او نیارم
خواهم که گوی باشم، چو گان حکم اورا
چون بنگرم به بینم بازوی او نیارم
چون اوست کعبه دل من جمله روی کردم
وان روی تو توانم جز سوی او نیارم
گر باد صبح گردم هرجا که رهنوردم
جز خاک او نبوسم جز بوی او نیارم
تشبیه شام بستن بر موی او نیارم
گفتم که خوانمش جان دل گفت آن تودانی
من باری این دلیری با خوی او نیارم
خواند مر اسک خود وین طرفه تر که هرگز
از بیم او چمیدن در کوی او نیارم
دریا کشم بساغر لیکن چو با وی افتم
گربط شوم گذشتن از جوی او نیارم
صد بار آب رویم رویش ببرد والله
این بار اگر برد جان برروی او نیارم
خواهم که گوی باشم، چو گان حکم اورا
چون بنگرم به بینم بازوی او نیارم
چون اوست کعبه دل من جمله روی کردم
وان روی تو توانم جز سوی او نیارم
گر باد صبح گردم هرجا که رهنوردم
جز خاک او نبوسم جز بوی او نیارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بی تو با یک دل، غم دل مانده ام
دست بر سر، پای در گل مانده ام
هر کسی را، یادلی یا دلبری است
من چرا، بی دلبر و دل مانده ام
دست گیریدم، که سخت افتاده ام
چاره سازیدم، که مشکل مانده ام
یار با هر ناقصی شاد است و بس
من بغمخواری چو کامل مانده ام
صد دعا، در سینه دارد آن مگیر
من بدین یک نفس حاصل مانده ام
دخل و خرجی نیست بس وافر که من
در غم باقی و فاضل مانده ام
چون کنم آسان گذارم چون اثیر
تا در این ده روزه منزل مانده ام
دست بر سر، پای در گل مانده ام
هر کسی را، یادلی یا دلبری است
من چرا، بی دلبر و دل مانده ام
دست گیریدم، که سخت افتاده ام
چاره سازیدم، که مشکل مانده ام
یار با هر ناقصی شاد است و بس
من بغمخواری چو کامل مانده ام
صد دعا، در سینه دارد آن مگیر
من بدین یک نفس حاصل مانده ام
دخل و خرجی نیست بس وافر که من
در غم باقی و فاضل مانده ام
چون کنم آسان گذارم چون اثیر
تا در این ده روزه منزل مانده ام
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
هرغم که دهد عشق تو من خار ندارم
بی تو علم الله که جز این کار ندارم
دور از شب زلفین تو مرگ دل من باد
آنروز، کش از درد تو، تیمار ندارم
از عشق تو خوارم، نه که خود عزم من آنست
من خواری عشق تو، چنین خوار ندارم
از دیده چه شک باشد، اگر خون نفشانم
وز ناله چه عذر آرم اگر، زار ندارم
گوئی که زر خشک همی با مر داری
برگشتم از این یارب زنهار ندارم
هان روی چو زر خواهی هان سنگ و ترازو
در کیسه نه زین باری بسیار ندارم
بل تا چو کمر دست در آرم به میانت
من نیر مسلمانم و زنار ندارم
گفتی که اثیرا قدر این کار نداری
گر راست همی خواهی نهمار ندارم
بی تو علم الله که جز این کار ندارم
دور از شب زلفین تو مرگ دل من باد
آنروز، کش از درد تو، تیمار ندارم
از عشق تو خوارم، نه که خود عزم من آنست
من خواری عشق تو، چنین خوار ندارم
از دیده چه شک باشد، اگر خون نفشانم
وز ناله چه عذر آرم اگر، زار ندارم
گوئی که زر خشک همی با مر داری
برگشتم از این یارب زنهار ندارم
هان روی چو زر خواهی هان سنگ و ترازو
در کیسه نه زین باری بسیار ندارم
بل تا چو کمر دست در آرم به میانت
من نیر مسلمانم و زنار ندارم
گفتی که اثیرا قدر این کار نداری
گر راست همی خواهی نهمار ندارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
یا رب این من، غریب کم خطرم
که چو بخت اندر آمدی، زدرم
خه، تو، یاری زخوب خوبتری
وای من، کز غمت ز بد بترم
همه تن چشم اگرچه چون نرگس
در گل عارض تو می نگرم
هم ز خود باورم همی نکند
خبرت هست، سخت بی خبرم
راست خواهی، نظاره رخ تو
ببرید از وجود خود نظرم
می نماید که بخت بیدار است
تا من خیره سر، بخواب درم
کمری بر نه بسته ام می بین
که بقامت، چو حلقه و کمرم
شرح این قصه باز من بدهم
که چه آورده هجر تو بسرم
ای بسا شب، که بود بی رویت
روی بر خاک تیره، تا سحرم
وقت آن است اگر بخواهد خواست
خشک خشک تو عذر چشم ترم
در برم کیسه تنک وز، رخ و زلف
پر گل و مشک کن، کنار و برم
چون اثیرم ببندگی بردار
تا طراز جهان شود اثرم
که چو بخت اندر آمدی، زدرم
خه، تو، یاری زخوب خوبتری
وای من، کز غمت ز بد بترم
همه تن چشم اگرچه چون نرگس
در گل عارض تو می نگرم
هم ز خود باورم همی نکند
خبرت هست، سخت بی خبرم
راست خواهی، نظاره رخ تو
ببرید از وجود خود نظرم
می نماید که بخت بیدار است
تا من خیره سر، بخواب درم
کمری بر نه بسته ام می بین
که بقامت، چو حلقه و کمرم
شرح این قصه باز من بدهم
که چه آورده هجر تو بسرم
ای بسا شب، که بود بی رویت
روی بر خاک تیره، تا سحرم
وقت آن است اگر بخواهد خواست
خشک خشک تو عذر چشم ترم
در برم کیسه تنک وز، رخ و زلف
پر گل و مشک کن، کنار و برم
چون اثیرم ببندگی بردار
تا طراز جهان شود اثرم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
از نو، رقمی بر دل درویش کشیدم
خط، بر خرد عافیت اندیش کشیدم
سودای تونا خوانده درآمد ز درجان
در خانه دلی بود مرا، پیش کشیدم
تا راز تو در سرخی رخساره بپوشم
بس خون که بچشم از جگر ریش کشیدم
دیدم که همه بی رقم درد تو صفرند
منهم رقم درد تو بر خویش کشیدم
صد بار، ز بیداد تو رختی که ندارم
از عالم هستی بعدم پیش کشیدم
با محرم و نا اهل چو نحل از قبل تو
هم نوش فدا کردم و هم نیش کشیدم
از غایت جور تو، اثیرا سخنی ماند
آن نیز بپیش تو جفا کیش کشیدم
خط، بر خرد عافیت اندیش کشیدم
سودای تونا خوانده درآمد ز درجان
در خانه دلی بود مرا، پیش کشیدم
تا راز تو در سرخی رخساره بپوشم
بس خون که بچشم از جگر ریش کشیدم
دیدم که همه بی رقم درد تو صفرند
منهم رقم درد تو بر خویش کشیدم
صد بار، ز بیداد تو رختی که ندارم
از عالم هستی بعدم پیش کشیدم
با محرم و نا اهل چو نحل از قبل تو
هم نوش فدا کردم و هم نیش کشیدم
از غایت جور تو، اثیرا سخنی ماند
آن نیز بپیش تو جفا کیش کشیدم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
کو محرمی که قصه تو در میان نهم
گوش سخن بگیرم و در یک کران نهم
صد، به نیوش وصل بیک رمز سر بمُهر
از دست دل برآرم و در دست جان نهم
یک ره، اجازت کرمم ده ز بندگی
تا محنتی ز صحبت او بر کسان نهم
خوش کن بوعده ئی، دل من، گو خلاف باش
تا چشم انتظار، به عمری در آن نهم
دست خوش توام بزبان خوشم بدار
تا من بلطف، نام تو اندر زبان نهم
گوش سخن بگیرم و در یک کران نهم
صد، به نیوش وصل بیک رمز سر بمُهر
از دست دل برآرم و در دست جان نهم
یک ره، اجازت کرمم ده ز بندگی
تا محنتی ز صحبت او بر کسان نهم
خوش کن بوعده ئی، دل من، گو خلاف باش
تا چشم انتظار، به عمری در آن نهم
دست خوش توام بزبان خوشم بدار
تا من بلطف، نام تو اندر زبان نهم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
ره صد رهگذرت میدارم
چشم و دل بر اثرت میدارم
با همه بی خبری، هرچه کنی
لحظه لحظه، خبرت میدارم
تا سگ خویشتنم نامیدی
یزک بام و درت میدارم
در جهان دوستر از جان چه بود
من ازآن، دوست ترت میدارم
نقد کردم، ز رخ گوهر اشک
سر طوق و کمرت میدارم
چون خوری خون دل من بگذار
تا بخون جگرت میدارم
مردم چشم منی، در همه عمر
در حجاب نظرت میدارم
گفتیم خوار همی دار اثیر
خوار بادم اگرت میدارم
چشم و دل بر اثرت میدارم
با همه بی خبری، هرچه کنی
لحظه لحظه، خبرت میدارم
تا سگ خویشتنم نامیدی
یزک بام و درت میدارم
در جهان دوستر از جان چه بود
من ازآن، دوست ترت میدارم
نقد کردم، ز رخ گوهر اشک
سر طوق و کمرت میدارم
چون خوری خون دل من بگذار
تا بخون جگرت میدارم
مردم چشم منی، در همه عمر
در حجاب نظرت میدارم
گفتیم خوار همی دار اثیر
خوار بادم اگرت میدارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
کارم از عشق بجان است، چه تدبیر کنم
یار در پرده نهان است، چه تدبیر کنم
راز می پوشم، تا کس به نداند لیکن
اشک و رخساره نشان است چه تدبیر کنم
وصل را صبر بکار است، صبوری را دل
که نه این است و نه آنست چه تدبیر کنم
بر کران مانده ام از یاد تو، در اشک غمت
در میان دل و جان است چه تدبیر کنم
زین کران دست بفریاد توان برد، ولیک
پای غیرت بمیان است چه تدبیر کنم
پاسبان همه کس دل بود و دردمن اوست
بر رمه گرگ شبان است چه تدبیر کنم
یارگر سست رکاب است همش دریابم
عمر گر سست عنان است چه تدبیر کنم
یار من خصم خموشی است، چه دستان گیرم
دشمن زارو فغان است چه تدبیر کنم
بشب آرد اگر او، دوست شبی روز اثیر
همچو خورشید عیان است چه تدبیر کنم
یار در پرده نهان است، چه تدبیر کنم
راز می پوشم، تا کس به نداند لیکن
اشک و رخساره نشان است چه تدبیر کنم
وصل را صبر بکار است، صبوری را دل
که نه این است و نه آنست چه تدبیر کنم
بر کران مانده ام از یاد تو، در اشک غمت
در میان دل و جان است چه تدبیر کنم
زین کران دست بفریاد توان برد، ولیک
پای غیرت بمیان است چه تدبیر کنم
پاسبان همه کس دل بود و دردمن اوست
بر رمه گرگ شبان است چه تدبیر کنم
یارگر سست رکاب است همش دریابم
عمر گر سست عنان است چه تدبیر کنم
یار من خصم خموشی است، چه دستان گیرم
دشمن زارو فغان است چه تدبیر کنم
بشب آرد اگر او، دوست شبی روز اثیر
همچو خورشید عیان است چه تدبیر کنم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
به حق آنکه جز از تو، کسی گزیده نیم
که در فراق تو یک لحظه آرمیده نیم
بریده شد رک جانم ز تیغ فرقت تو
تو آن نگر که هنوز ازتو، دل بریده نیم
مباد بر رسن گیسوی تو دست نسیم
اگر چو چنبر ابروت قد خمیده نیم
فلک ز دانه خال تو بی نصیبم کن
اگر ز چنبر تو چون مرغ دل رمیده نیم
وداع دیده کنم، گر بدیگری نگرد
کجا غلام توام، من غلام دیده نیم
ز غمزه تو مبادم امان جان اثیر
اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم
که در فراق تو یک لحظه آرمیده نیم
بریده شد رک جانم ز تیغ فرقت تو
تو آن نگر که هنوز ازتو، دل بریده نیم
مباد بر رسن گیسوی تو دست نسیم
اگر چو چنبر ابروت قد خمیده نیم
فلک ز دانه خال تو بی نصیبم کن
اگر ز چنبر تو چون مرغ دل رمیده نیم
وداع دیده کنم، گر بدیگری نگرد
کجا غلام توام، من غلام دیده نیم
ز غمزه تو مبادم امان جان اثیر
اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
بهر کژم که نهی نقش خویش می بینم
نه آن حریفم لیکن که مهره برچینم
گرفت دستخوشم، عشوه وصال تو لیک
بدست نامد خوش خوش ز پای ننشینم
بر آن دلم که نبینم بچشم روی صلاح
که من صلاح دل خود در این نمی بینم
بخون خانم تر میکند غمت شمیشر
نکرده خشک نمد زین، زعارت و، تینم
اگر بتیغ دو رویت سخن رود با من
متاب روی، که در روی میشود اینم
اثیر رفت و شبی با تو کام تلخ نکرد
بلب رسید در این غصه جان شیرینم
نه آن حریفم لیکن که مهره برچینم
گرفت دستخوشم، عشوه وصال تو لیک
بدست نامد خوش خوش ز پای ننشینم
بر آن دلم که نبینم بچشم روی صلاح
که من صلاح دل خود در این نمی بینم
بخون خانم تر میکند غمت شمیشر
نکرده خشک نمد زین، زعارت و، تینم
اگر بتیغ دو رویت سخن رود با من
متاب روی، که در روی میشود اینم
اثیر رفت و شبی با تو کام تلخ نکرد
بلب رسید در این غصه جان شیرینم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
پر دردم و بمانده ز درمان خویشتن
گم کرده در هوای تو درمان خویشتن
حال مرا ز درد تو سیری نمیکند
سیر آمدم بجان تو از جان نخویشتن
چون گوی شد دل من و زلفین پرخم است
گوی مرا ربود بچوگان خویشتن
ای برزده بدامن بیداد دست چرخ
از دست تو دریده گریبان خویشتن
بیرحمی است پیشه دوران واز توهم
رسم دگر میار بدوران خویشتن
زلف تورا که صاحب ملک ستمگریست
ظلم آیتی است، آمده در شان خویشتن
گم کرده در هوای تو درمان خویشتن
حال مرا ز درد تو سیری نمیکند
سیر آمدم بجان تو از جان نخویشتن
چون گوی شد دل من و زلفین پرخم است
گوی مرا ربود بچوگان خویشتن
ای برزده بدامن بیداد دست چرخ
از دست تو دریده گریبان خویشتن
بیرحمی است پیشه دوران واز توهم
رسم دگر میار بدوران خویشتن
زلف تورا که صاحب ملک ستمگریست
ظلم آیتی است، آمده در شان خویشتن
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
خه خه آن سوسن سیرابش بین
هی هی آن سنبل پر تابش بین
چستی سرو چمانش دیدی
مستی نرگس پر خوابش بین
خنده ئی زد صدف لعل گشاد
رشته ی لولوی خوشابش بین
دیده ئی آینه چهره ی روح
عکس خورشید جهان تابش بین
پسته بسته دهان آنگه نقل
از می آلوده دو عنابش بین
دلبران را رسن مشک بس است
چنبر غالیه ی نابش بین
تازه کن نور دو قندیل بصر
رکعت طاق دو محرابش بین
چکنم قصه، ز سر تا بقدم
فتنه را ساخته اسبابش بین
گر ندیدی تن بی توش اثیر
کمر لاغر بی تابش بین
هی هی آن سنبل پر تابش بین
چستی سرو چمانش دیدی
مستی نرگس پر خوابش بین
خنده ئی زد صدف لعل گشاد
رشته ی لولوی خوشابش بین
دیده ئی آینه چهره ی روح
عکس خورشید جهان تابش بین
پسته بسته دهان آنگه نقل
از می آلوده دو عنابش بین
دلبران را رسن مشک بس است
چنبر غالیه ی نابش بین
تازه کن نور دو قندیل بصر
رکعت طاق دو محرابش بین
چکنم قصه، ز سر تا بقدم
فتنه را ساخته اسبابش بین
گر ندیدی تن بی توش اثیر
کمر لاغر بی تابش بین
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ای سعی کرده عشق تو در خون و جان من
تیر بلای تو، نه بشست و کمان من
این دوستی بود، که چو من سوخته دلی
بگذاری و بسازی، با دشمنان من
از آن جمال و چهره ی زیبا که آن توست
نا بوده جز خیال تو، در دیده آن من
ترسم که غوطه ئی خورد آن هم در سرشک
دریا شده است دیده ی گوهرفشان من
زین فرقت دراز، که نام و نشانش کم
دانی چگونه گشت تن ناتوان من
در جامه هیچ دیده ببیند خیال تو
جز ناله هیچ گوش نیابد نشان من
در من زبان طعنه چرا میکنی دراز
گردان بمدح صدر زمانه، زبانه من
تیر بلای تو، نه بشست و کمان من
این دوستی بود، که چو من سوخته دلی
بگذاری و بسازی، با دشمنان من
از آن جمال و چهره ی زیبا که آن توست
نا بوده جز خیال تو، در دیده آن من
ترسم که غوطه ئی خورد آن هم در سرشک
دریا شده است دیده ی گوهرفشان من
زین فرقت دراز، که نام و نشانش کم
دانی چگونه گشت تن ناتوان من
در جامه هیچ دیده ببیند خیال تو
جز ناله هیچ گوش نیابد نشان من
در من زبان طعنه چرا میکنی دراز
گردان بمدح صدر زمانه، زبانه من