عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
قصر هدی شد به سعی شاه مشیّد
رایت اسلام سر کشید به فرقَد
شاه جهان شهریار عالم عادل
خسرو غازی طغانشه بن موید
آنک مرکب کند صواعق قهرش
خاصیت زهر در دماغ طبر زد
وانک نشیند بعون بازوی تیغش
خنجر سوسن به جای تیغ مهند
از فزغ قهر و شدت غضب او
در دل کان پاره های خون معقد
زهره سنگ از نهیب او چو برآمد
گردش چرخش لقب نهاد زمرد
ای به ترقی ورای چار عناصر
جاه تو گسترده چار بالش و مسند
رای تو در یک نظر مشاهده کرده
نقش قضا و قدر ز تخته ابجد
دل که چو درّی ست در هوای تو صافی
از کرمت سرخ روی گشت چو بسد
از دم سرد حسود تو به طبیعت
جرم هوا بفسرد چو صرح مُمَرّد
منشی حکمت نعوذ بالله اگر هیچ
بر ورق حال من کشد قلم رد
روز وجودم چو روزنامه خصمت
گردد از احداث روزگار مسوّد
گر بمثل اره بر سرم نهد ای شاه
گردش ایام چون حروف مشدد
دست اجل تا که در نیاردم از پای
در نکشم سر زخط مدح تو چون مد
گر چه درین شعر یک دو قافیه ذالست
نی غرض از شعر قافیه ست مجرد
خاصه چو این جنس گفته اند بزرگان
عذر من از راه اقتداست ممهد
تا عرق خد نیکوان بود از لطف
راست چو بر برگ گل گلاب مصعد
همچو می از قطره های خون جگر باد
خصم تو را از سموم غم ،عرق خد
رایت اسلام سر کشید به فرقَد
شاه جهان شهریار عالم عادل
خسرو غازی طغانشه بن موید
آنک مرکب کند صواعق قهرش
خاصیت زهر در دماغ طبر زد
وانک نشیند بعون بازوی تیغش
خنجر سوسن به جای تیغ مهند
از فزغ قهر و شدت غضب او
در دل کان پاره های خون معقد
زهره سنگ از نهیب او چو برآمد
گردش چرخش لقب نهاد زمرد
ای به ترقی ورای چار عناصر
جاه تو گسترده چار بالش و مسند
رای تو در یک نظر مشاهده کرده
نقش قضا و قدر ز تخته ابجد
دل که چو درّی ست در هوای تو صافی
از کرمت سرخ روی گشت چو بسد
از دم سرد حسود تو به طبیعت
جرم هوا بفسرد چو صرح مُمَرّد
منشی حکمت نعوذ بالله اگر هیچ
بر ورق حال من کشد قلم رد
روز وجودم چو روزنامه خصمت
گردد از احداث روزگار مسوّد
گر بمثل اره بر سرم نهد ای شاه
گردش ایام چون حروف مشدد
دست اجل تا که در نیاردم از پای
در نکشم سر زخط مدح تو چون مد
گر چه درین شعر یک دو قافیه ذالست
نی غرض از شعر قافیه ست مجرد
خاصه چو این جنس گفته اند بزرگان
عذر من از راه اقتداست ممهد
تا عرق خد نیکوان بود از لطف
راست چو بر برگ گل گلاب مصعد
همچو می از قطره های خون جگر باد
خصم تو را از سموم غم ،عرق خد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
چون کوکبه عید به آفاق درآمد
در باغ سعادت گل دولت به برآمد
آن وعده که تقدیر همی داد وفا شد
وان کار که ایام همی خواست برآمد
آسود جهان از تف خورشید حوادث
چون در کنف عدل شه دادگر آمد
اقبال غلامانه میان بست به خدمت
در بارگه خسرو جمشید فر آمد
فرمان ده شاهان جهان اعظم اتابک
کز صدمت رمحش فلک از پای در آمد
شاهنشه ابوبکر محمد که جهان را
از حضرت او مژده عدل عمر آمد
آن شاه جهان گیر جوانبخت که گردون
در موکب او همچو زمین پی سپر آمد
نام ولقب و کنیت عالیش خرد را
درکام به شیرینی شهد و شکر آمد
بنهاد به پیشش کله کبر و کمر بست
هر شه که سزاوار کلاه و کمر آمد
در طلعت او نور الهی به عیان دید
آنکس که ز انوار خرد بهره ور آمد
ای دوخته عالم را قدر تو قبایی
کورا نهمین طاق فلک آستر آمد
زان سینه تهی کرد کمانت که عدو را
هر تیر که انداخت همه بر جگر امد
شمشیر تو در ظلمت شبهای حوادث
چون پرتو خورشید و طلوع سحر آمد
اقبال تو زیر و زبر چرخ بپیمود
در چشم جلال تو همه مختصر آمد
جود تو تر و خشک جهان جمله بهم کرد
بر مایده همت تو ماحضر آمد
توقیع همایون تو بر صفحه منشور
خطیست که بر گرد عذرا ظفر آمد
سر بر خط حکم تونهد هر که یکی دم
در دایره حکم قضا و قدر آمد
بر درگه تقدیر فلک چرخ زنان است
زان روز که پروانه ملکت به در آمد
از بهر تماشای تو بر داشت زمانه
چندانکه ز آفاق مرا در نظر آمد
در عرصه میدان تو افزود سعادت
آن خطه که جولانگه شمس و قمر آمد
خصمت که پرستنده سُمّ خر عیسی است
اندر نظر عقل چو دنبال خر آمد
بر بوک ومگر عمر بسر برد حسودت
ور حادثه بر جانش مفاجا حشر آمد
این مایه ندانست که بر هیچ نپاید
هر کار که در معرض بوک و مگر آمد
شاها منم آنکس که ز مدح تو زبانم
چون صفحه تیغ تو سراسر گهر آمد
تو شاه هنر پرور و من بنده هنرمند
این هردو بیکباره چرا بی اثر آمد
دوران فلک سخره فرمان تو بادا
کز عدل تو دوران حوادث به سر آمد
بگذار چنین عید هزاران که جهانرا
هر لحظه ز اقبال تو عیدی دگر آمد
در باغ سعادت گل دولت به برآمد
آن وعده که تقدیر همی داد وفا شد
وان کار که ایام همی خواست برآمد
آسود جهان از تف خورشید حوادث
چون در کنف عدل شه دادگر آمد
اقبال غلامانه میان بست به خدمت
در بارگه خسرو جمشید فر آمد
فرمان ده شاهان جهان اعظم اتابک
کز صدمت رمحش فلک از پای در آمد
شاهنشه ابوبکر محمد که جهان را
از حضرت او مژده عدل عمر آمد
آن شاه جهان گیر جوانبخت که گردون
در موکب او همچو زمین پی سپر آمد
نام ولقب و کنیت عالیش خرد را
درکام به شیرینی شهد و شکر آمد
بنهاد به پیشش کله کبر و کمر بست
هر شه که سزاوار کلاه و کمر آمد
در طلعت او نور الهی به عیان دید
آنکس که ز انوار خرد بهره ور آمد
ای دوخته عالم را قدر تو قبایی
کورا نهمین طاق فلک آستر آمد
زان سینه تهی کرد کمانت که عدو را
هر تیر که انداخت همه بر جگر امد
شمشیر تو در ظلمت شبهای حوادث
چون پرتو خورشید و طلوع سحر آمد
اقبال تو زیر و زبر چرخ بپیمود
در چشم جلال تو همه مختصر آمد
جود تو تر و خشک جهان جمله بهم کرد
بر مایده همت تو ماحضر آمد
توقیع همایون تو بر صفحه منشور
خطیست که بر گرد عذرا ظفر آمد
سر بر خط حکم تونهد هر که یکی دم
در دایره حکم قضا و قدر آمد
بر درگه تقدیر فلک چرخ زنان است
زان روز که پروانه ملکت به در آمد
از بهر تماشای تو بر داشت زمانه
چندانکه ز آفاق مرا در نظر آمد
در عرصه میدان تو افزود سعادت
آن خطه که جولانگه شمس و قمر آمد
خصمت که پرستنده سُمّ خر عیسی است
اندر نظر عقل چو دنبال خر آمد
بر بوک ومگر عمر بسر برد حسودت
ور حادثه بر جانش مفاجا حشر آمد
این مایه ندانست که بر هیچ نپاید
هر کار که در معرض بوک و مگر آمد
شاها منم آنکس که ز مدح تو زبانم
چون صفحه تیغ تو سراسر گهر آمد
تو شاه هنر پرور و من بنده هنرمند
این هردو بیکباره چرا بی اثر آمد
دوران فلک سخره فرمان تو بادا
کز عدل تو دوران حوادث به سر آمد
بگذار چنین عید هزاران که جهانرا
هر لحظه ز اقبال تو عیدی دگر آمد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
نقش هر دولت که آن بر هفت منظر یافتند
نظم هر صورت که آن در چار گوهر یافتند
چون مرصع شد بهم فهرست آن مجموع را
در کلاه مر زبان هفت کشور یافتند
داور اعظم اتابک نصرة الدین کز دعاش
گوش هفت اقلیم را از در توانگر یافتند
خسرو عادل ابو بکر محمد کز علو
آفرینش را ز عونش بر سر افسر یافتند
پادشاه بحر و بر کشور گشای خشک و تر
کز محیط فیض او طبع زمین تر یافتند
مُهره گل شد زمین وز روی مِهر آن مهره را
بر بساط امر او نقش مششدر یافتند
آسمان شد شکل گوی و شک مدان کان شکل را
در خم چوگان او گوی مدور یافتند
هرچه شاید گفت کانرا ابتدا یا انتهاست
ز ابتدا تا انتها پیشش مسخر یافتند
ای جهانگیر آفتابی کاسمانت را دو قطر
قطری اندر باختر قطری به خاور یافتند
در حساب طالع تو خسف میزان باد شد
کارتفاع این رصد بالای اختر یافتند
هر که در پیمان ملکت چون رسن شد پیچ پیچ
گر ملکشاه است حلقش زیر چنبر یافتند
وانک جز بر نقش نامت سکه ای را نظم داد
گر نظام الملک شد خطش مزور یافتند
فتح کز سی سال باز آواره بود اندر جهان
نوبه داران تواش در گرد لشکر یافتند
نعل می بستند روزی یکدشانت را به روم
حلقه ای گم شد از آن در گوش قیصر یافتند
شرح می دادند روزی جرعه ریزت را به شام
قطره پالود از آن در حلق شکر یافتند
بردرت ظلماتیان را بوسه خشک آرزوست
کان سخن تر بود کز لفظ سکندر یافتند
هست بر کار خراسان تیغ تو چون تیر راست
کان کمان کژ بود کز طغرای سنجر یافتند
هر که چون مهتاب یکشب بر درت بیدار گشت
کافتاب آمد چو صبحش تاج بر سر یافتند
وانک عصیان کرد یک ره با ترازو طالعت
طالعش را چون ترازو سنگ بر در یافتند
در ترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زری ست با او جو برابر یافتند
لیک فرق آن شد که چون تقویم عدل آمد پدید
قیمت یک من جو اندر نیم جو زر یا فتند
سایه طوبی فکندی بر ظهیر ای شه از آن
کشتگان در زیر طوبی آب کوثر یافتند
گر سخن نغز آمد اقبال تو اورده ست از آنک
عزت عیسی است آنک اندر سم خر یافتند
آب من این بس که گر جمشید و گر کیخسرو است
با منش در خواجه تاشی خاک این در یافتند
تا سر آغوش زمین از فرق گنج آویختند
تا طبق پوش عرض بر روی جوهر یافتند
بیش از آنت باد جوهر بیش از آنت باد گنج
وین دعا را عرشیان مقبول دفتر یافتند
نظم هر صورت که آن در چار گوهر یافتند
چون مرصع شد بهم فهرست آن مجموع را
در کلاه مر زبان هفت کشور یافتند
داور اعظم اتابک نصرة الدین کز دعاش
گوش هفت اقلیم را از در توانگر یافتند
خسرو عادل ابو بکر محمد کز علو
آفرینش را ز عونش بر سر افسر یافتند
پادشاه بحر و بر کشور گشای خشک و تر
کز محیط فیض او طبع زمین تر یافتند
مُهره گل شد زمین وز روی مِهر آن مهره را
بر بساط امر او نقش مششدر یافتند
آسمان شد شکل گوی و شک مدان کان شکل را
در خم چوگان او گوی مدور یافتند
هرچه شاید گفت کانرا ابتدا یا انتهاست
ز ابتدا تا انتها پیشش مسخر یافتند
ای جهانگیر آفتابی کاسمانت را دو قطر
قطری اندر باختر قطری به خاور یافتند
در حساب طالع تو خسف میزان باد شد
کارتفاع این رصد بالای اختر یافتند
هر که در پیمان ملکت چون رسن شد پیچ پیچ
گر ملکشاه است حلقش زیر چنبر یافتند
وانک جز بر نقش نامت سکه ای را نظم داد
گر نظام الملک شد خطش مزور یافتند
فتح کز سی سال باز آواره بود اندر جهان
نوبه داران تواش در گرد لشکر یافتند
نعل می بستند روزی یکدشانت را به روم
حلقه ای گم شد از آن در گوش قیصر یافتند
شرح می دادند روزی جرعه ریزت را به شام
قطره پالود از آن در حلق شکر یافتند
بردرت ظلماتیان را بوسه خشک آرزوست
کان سخن تر بود کز لفظ سکندر یافتند
هست بر کار خراسان تیغ تو چون تیر راست
کان کمان کژ بود کز طغرای سنجر یافتند
هر که چون مهتاب یکشب بر درت بیدار گشت
کافتاب آمد چو صبحش تاج بر سر یافتند
وانک عصیان کرد یک ره با ترازو طالعت
طالعش را چون ترازو سنگ بر در یافتند
در ترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زری ست با او جو برابر یافتند
لیک فرق آن شد که چون تقویم عدل آمد پدید
قیمت یک من جو اندر نیم جو زر یا فتند
سایه طوبی فکندی بر ظهیر ای شه از آن
کشتگان در زیر طوبی آب کوثر یافتند
گر سخن نغز آمد اقبال تو اورده ست از آنک
عزت عیسی است آنک اندر سم خر یافتند
آب من این بس که گر جمشید و گر کیخسرو است
با منش در خواجه تاشی خاک این در یافتند
تا سر آغوش زمین از فرق گنج آویختند
تا طبق پوش عرض بر روی جوهر یافتند
بیش از آنت باد جوهر بیش از آنت باد گنج
وین دعا را عرشیان مقبول دفتر یافتند
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
چه پرتو است که اقبال در جهان افکند؟
چه غلغل است که دولت در آسمان افکند؟
غبار موکب شاه است یا نسیم بهشت؟
که بوی امن و امان در مشام جان افکند؟
همای رایت او سر به سدره در ناورد
عجب که سایه برین تیره آشیان افکند
چه منتی است که بر گردن زمین وزمان
طلوع رایت ورای خدا یگان افکند
سپهر عصمت تایید شاه نصرة دین
که در جهان کف او نام بحر و کان افکند
جهانگشای ابو بکر بن محمد آنک
به تیغ رخنه در ارواح انس و جان افکند
شکوه سایه شمشیر او زبدو وجود
زمانه را تب لرز اندر استخوان افکند
عدو اگر چه یقین می شناخت هستی خود
خیال تیغ شهش باز در گمان افکند
ایا شهی که به یک فتح باب همت تو
جهانیان را در موج آسمان افکند
تویی که عدل تو در چار سوی کون وفساد
ندای عافیت و مژده امان افکند
گشاده دید در امن و عافیت بر خود
کسی که چشم برین فرخ آسمان افکند
هرآنکس که ندانست قدر نعمت تو
بسان آدمش ابلیس از جنان افکند
نخست موج که دریای دولت تو بزد
به جملگی خس و خاشاک بر کران افکند
مخالفان تو را هر یکی به نوع دگر
زمانه در فتن آخر الزمان افکند
یکی بمرد ویکی را فلک به خنجر تو
گلو برید و یکی را زخان و مان افکند
عدوی ملک تو آن شب زعمر دست بشست
که طالعت نظر سعد بر جهان افکند
چو خنجر تو همه ابررحمت است چرا
هزار صاعقه در راه دشمنان افکند
تویی که دولت تو آن فراخ حوصله است
که هر دو کون به یک لقمه در دهان افکند
ملوک سر بنهادند زیر آن گوهر
که زیر پای تو اقبال رایگان افکند
گرت عزیمت روم است و گر هوای عراق
برو که فتح تو سایه بر این و آن افکند
زمانه جای نزولت به اقسرا پرداخت
ستاره نزل قدومت به اصفهان افکند
همیشه تا که نپیچد کسی عنان فلک
چو اسب،جور و جفا را به زیر ران افکند
به کام خویش بران مرکب نشاط و طرب
که بخت با تو عنان راست در عنان افکند
چه غلغل است که دولت در آسمان افکند؟
غبار موکب شاه است یا نسیم بهشت؟
که بوی امن و امان در مشام جان افکند؟
همای رایت او سر به سدره در ناورد
عجب که سایه برین تیره آشیان افکند
چه منتی است که بر گردن زمین وزمان
طلوع رایت ورای خدا یگان افکند
سپهر عصمت تایید شاه نصرة دین
که در جهان کف او نام بحر و کان افکند
جهانگشای ابو بکر بن محمد آنک
به تیغ رخنه در ارواح انس و جان افکند
شکوه سایه شمشیر او زبدو وجود
زمانه را تب لرز اندر استخوان افکند
عدو اگر چه یقین می شناخت هستی خود
خیال تیغ شهش باز در گمان افکند
ایا شهی که به یک فتح باب همت تو
جهانیان را در موج آسمان افکند
تویی که عدل تو در چار سوی کون وفساد
ندای عافیت و مژده امان افکند
گشاده دید در امن و عافیت بر خود
کسی که چشم برین فرخ آسمان افکند
هرآنکس که ندانست قدر نعمت تو
بسان آدمش ابلیس از جنان افکند
نخست موج که دریای دولت تو بزد
به جملگی خس و خاشاک بر کران افکند
مخالفان تو را هر یکی به نوع دگر
زمانه در فتن آخر الزمان افکند
یکی بمرد ویکی را فلک به خنجر تو
گلو برید و یکی را زخان و مان افکند
عدوی ملک تو آن شب زعمر دست بشست
که طالعت نظر سعد بر جهان افکند
چو خنجر تو همه ابررحمت است چرا
هزار صاعقه در راه دشمنان افکند
تویی که دولت تو آن فراخ حوصله است
که هر دو کون به یک لقمه در دهان افکند
ملوک سر بنهادند زیر آن گوهر
که زیر پای تو اقبال رایگان افکند
گرت عزیمت روم است و گر هوای عراق
برو که فتح تو سایه بر این و آن افکند
زمانه جای نزولت به اقسرا پرداخت
ستاره نزل قدومت به اصفهان افکند
همیشه تا که نپیچد کسی عنان فلک
چو اسب،جور و جفا را به زیر ران افکند
به کام خویش بران مرکب نشاط و طرب
که بخت با تو عنان راست در عنان افکند
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
زلف سر مستش چو در مجلس پریشانی کند
جان اگر جان نیندازد گرانجانی کند
عقلها را از پریشان زیستن نبود گریز
اند آن مجلس که زلف او پریشانی کند
تا پریشان نیست بر سوسن همی ساید عبیر
چون پریشان گشت بر گل عنبر افشانی کند
کی روا دارد ز روی عقل اندر کافری
آنچه زلف کافر او با مسلمانی کند؟
از تکبر نرگس جادوی خون آشام او
سوی عاشق یک نظر با صد پشیمانی کند
عشق عالم گیر او چون عالم دل را گرفت
کس نداند تا در آن عالم چه ویرانی کند
ای نگاری کز کمال حسن تو اندر جهان
هر که خواهد تا بیان صنع ربانی کند
بوسه پیش طلعت تو ماه گردونی زند
سجده پیش قامت تو سرو بستانی کند
نا بود زلف تو چون چوگان دل عشاق را
عشق دامنگیر او کوی گریبانی کند
دیده من ابر نیسانیست و رویت گلستان
گلستان را تازه رشح ابر نیسانی کند
کوی دل می افکنم در عرصه میدان عشق
تا مگر آن گوی را زلف تو چو گانی کند
چنگ در فتراک عدل شامل سلطان زنم
گر دل سخت تو با من سست پیمانی کند
ظل حق سلطان اعظم شه سلیمان رکن دین
آنک گردونش خطاب اسکندر ثانی کند
آنک در دیوان او قیصر به حشمت دم زند
وانک بر درگاه او فغفور دربانی کند
آنک از طبع لطیفش گر مدد یابد صبا
در زمان جسمانیان را جمله روحانی کند
صف زند دیو وپری هر لحظه تا بر تخت ملک
شاه رکن الدین و الدنیا سلیمانی کند
روضه فردوس شد ایوان ز فر طاعتش
شاید ار دربان او دعوی رضوانی کند
جام او بر کوثر و تسنیم افسوس آورد
نام او برنامه تعظیم عنوانی کند
یافه باشد بر قیاس رمح و گرزش گر کسی
ذکر رمح رستم و گرز نریمانی کند
در صلابت همچو موسی گشت شاید گر کنون
رمحش اندر دیده اعداش ثعبانی کند
خسرو اگر کین تو بر آسمان سازد مقام
مشتری بهرام گردد زهره کیوانی کند
رای اعلای تودایم ملک و دبن را تربیت
از کمال نصرت و تایید ربانی کند
ساکنان ربع مسکون را که منقاد تواند
مهر تو در دل مکان چون روح حیوانی کند
هر مبارز کو به هیجا تیغ خونخوار تو دید
پیکرش را پرنیان خودی و خفتانی کند
تیغ تو ابری ست خون افشان که موج سیل او
هر زمان در کشور خصم تو طوفانی کند
بر درت خورشید اگر جبهت نهد وقت خسوف
جبهتش را خاک درگاه تو نورانی کند
خصم شیطان سیرت تو گر کند با تو خلاف
آن خلاف الحق هم از وسواس شیطانی کند
تیر عزمت از کمال فتح چون گردد جدا
موی بر اعضای اعدای تو پیکانی کند
مادح جاه تو بنده کرد غربت اختیار
تا درین حضرت به مدح تو ثنا خوانی کند
خاطری دارد که گر در امتحانش افکنی
شاعری نه ساحری نه بلکه سحبانی کند
گر رود بر لفظ میمونت که کردیمت قبول
گاه نظم و نثر سحبانی و حسانی کند
تا وجود عقل کامل جهل را نقصان دهد
تا بقای عدل شامل ظلم را فانی کند
باش باقی در جهان تا پاس باس و هیبتت
دین ودولت را به فرّ تو نگهبانی کند
جان اگر جان نیندازد گرانجانی کند
عقلها را از پریشان زیستن نبود گریز
اند آن مجلس که زلف او پریشانی کند
تا پریشان نیست بر سوسن همی ساید عبیر
چون پریشان گشت بر گل عنبر افشانی کند
کی روا دارد ز روی عقل اندر کافری
آنچه زلف کافر او با مسلمانی کند؟
از تکبر نرگس جادوی خون آشام او
سوی عاشق یک نظر با صد پشیمانی کند
عشق عالم گیر او چون عالم دل را گرفت
کس نداند تا در آن عالم چه ویرانی کند
ای نگاری کز کمال حسن تو اندر جهان
هر که خواهد تا بیان صنع ربانی کند
بوسه پیش طلعت تو ماه گردونی زند
سجده پیش قامت تو سرو بستانی کند
نا بود زلف تو چون چوگان دل عشاق را
عشق دامنگیر او کوی گریبانی کند
دیده من ابر نیسانیست و رویت گلستان
گلستان را تازه رشح ابر نیسانی کند
کوی دل می افکنم در عرصه میدان عشق
تا مگر آن گوی را زلف تو چو گانی کند
چنگ در فتراک عدل شامل سلطان زنم
گر دل سخت تو با من سست پیمانی کند
ظل حق سلطان اعظم شه سلیمان رکن دین
آنک گردونش خطاب اسکندر ثانی کند
آنک در دیوان او قیصر به حشمت دم زند
وانک بر درگاه او فغفور دربانی کند
آنک از طبع لطیفش گر مدد یابد صبا
در زمان جسمانیان را جمله روحانی کند
صف زند دیو وپری هر لحظه تا بر تخت ملک
شاه رکن الدین و الدنیا سلیمانی کند
روضه فردوس شد ایوان ز فر طاعتش
شاید ار دربان او دعوی رضوانی کند
جام او بر کوثر و تسنیم افسوس آورد
نام او برنامه تعظیم عنوانی کند
یافه باشد بر قیاس رمح و گرزش گر کسی
ذکر رمح رستم و گرز نریمانی کند
در صلابت همچو موسی گشت شاید گر کنون
رمحش اندر دیده اعداش ثعبانی کند
خسرو اگر کین تو بر آسمان سازد مقام
مشتری بهرام گردد زهره کیوانی کند
رای اعلای تودایم ملک و دبن را تربیت
از کمال نصرت و تایید ربانی کند
ساکنان ربع مسکون را که منقاد تواند
مهر تو در دل مکان چون روح حیوانی کند
هر مبارز کو به هیجا تیغ خونخوار تو دید
پیکرش را پرنیان خودی و خفتانی کند
تیغ تو ابری ست خون افشان که موج سیل او
هر زمان در کشور خصم تو طوفانی کند
بر درت خورشید اگر جبهت نهد وقت خسوف
جبهتش را خاک درگاه تو نورانی کند
خصم شیطان سیرت تو گر کند با تو خلاف
آن خلاف الحق هم از وسواس شیطانی کند
تیر عزمت از کمال فتح چون گردد جدا
موی بر اعضای اعدای تو پیکانی کند
مادح جاه تو بنده کرد غربت اختیار
تا درین حضرت به مدح تو ثنا خوانی کند
خاطری دارد که گر در امتحانش افکنی
شاعری نه ساحری نه بلکه سحبانی کند
گر رود بر لفظ میمونت که کردیمت قبول
گاه نظم و نثر سحبانی و حسانی کند
تا وجود عقل کامل جهل را نقصان دهد
تا بقای عدل شامل ظلم را فانی کند
باش باقی در جهان تا پاس باس و هیبتت
دین ودولت را به فرّ تو نگهبانی کند
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
سپیده دم که صبا مژده بهار دهد
دم هوا مدد نافه تتار دهد
دل مرا که فراموش کرد عهد وصال
نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد
ز آب دیده به موجی دراو فتم که به جهد
خیال را سوی بالین من گذار دهد
ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم
به دست من می صافی خوشگوار دهد
ز گرم طبعی می باشد ار بدین سره وقت
معاشران را درد سر خمار دهد
کنون چو سر و سهی هر کجا که آزادی ست
عنان لهو و طرف سوی جویبار دهد
به مرغزار نگه کن که هر دمش گویی
زمانه خلعت دیبای سبزکار دهد
هم از کرامت مرغان صبح خیز بود
که خضر حله اخضر به مرغزار دهد
مرا شکوفه خوش آید کز ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت نگار دهد
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته دگر از ناز انتظار دهد
پس از شکوفه چمن جای ار غوان باشد
گل ست گو برود جای خود به خار دهد
شکوفه را نبود برگ آن که بر سر شاخ
قرار گیرد تا گل ز غنچه بار دهد
خوشا که یار سمن بر میان سبزه و باغ
به وقت بوسه مرا وعده کنار دهد
ز عکس چهره او تازه نقشبند بهار
طراوتی به گلستان و لاله زار دهد
سحاب را ز برای نثار موکب گل
جهان زگفته من در شاهوار دهد
ز بهر گوش بنفشه که مدح شاه شنید
ز عقد پروین ناهید گوشوار دهد
سرای پرده قوس قزح فراز افق
نشان طارم ایوان شهریار دهد
حسام دولت و دین آنک در مقام نبرد
قرار ملک به شمشیر بی قرار دهد
ستوده خسرو عالم که خاک درگه او
سپهر سر زده را تاج افتخار دهد
سپهر خرقه بر اندازد از طرب چو به ضرب
زبان خنجر او شرح کار زار دهد
ایا شهی که یمینت به گاه بخشش و جود
به کان و دریا سرمایه یسار دهد
حمایت تو شب تیره را اگر خواهد
ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد
بخفت بخت حسودت چنانک پنداری
زمانه روز و شبش کو ک وکوکنار دهد
سنان رمح تو از چرخ سرکشید چنانک
سهیل را به ستم رخصت جوار دهد
اگر به دشمن ناکس فرو نیارد سر
همان بود که ثباتت به روزگار دهد
میان خلق فراموش چون شود ملکی
که ملک را خلفی چون تو یادگار دهد؟
در آن زمان که بد اندیش روز کور تو را
قضا به میل سنان اغبر غبار دهد
سپاه بی عددت بیم آن بود هر دم
که هفت قلعه افلاک را حصار دهد
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد
نهال تیغ تو کز جوی فتح آب خورد
به وقت حمله سر بدسگال بار دهد
ریاضتی بنهی چرخ تند را که به طوع
عنان حکم به دست تو شهریار دهد
ز صد دلیر یکی باشد آن که تو فیقش
حسام قاطع و بازوی کامگار دهد
اگر بنای امل منهزم شود یزدان
ز حفظ خویش تو را حصن استوار دهد
عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر تو
به روز معرکه آثار ذوالفقار دهد
همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را
برات دار فنا مهلت مدار دهد
تو پایدار بمانی که جای آن داری
که کردگار تو را عمر پایدار دهد
دم هوا مدد نافه تتار دهد
دل مرا که فراموش کرد عهد وصال
نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد
ز آب دیده به موجی دراو فتم که به جهد
خیال را سوی بالین من گذار دهد
ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم
به دست من می صافی خوشگوار دهد
ز گرم طبعی می باشد ار بدین سره وقت
معاشران را درد سر خمار دهد
کنون چو سر و سهی هر کجا که آزادی ست
عنان لهو و طرف سوی جویبار دهد
به مرغزار نگه کن که هر دمش گویی
زمانه خلعت دیبای سبزکار دهد
هم از کرامت مرغان صبح خیز بود
که خضر حله اخضر به مرغزار دهد
مرا شکوفه خوش آید کز ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت نگار دهد
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته دگر از ناز انتظار دهد
پس از شکوفه چمن جای ار غوان باشد
گل ست گو برود جای خود به خار دهد
شکوفه را نبود برگ آن که بر سر شاخ
قرار گیرد تا گل ز غنچه بار دهد
خوشا که یار سمن بر میان سبزه و باغ
به وقت بوسه مرا وعده کنار دهد
ز عکس چهره او تازه نقشبند بهار
طراوتی به گلستان و لاله زار دهد
سحاب را ز برای نثار موکب گل
جهان زگفته من در شاهوار دهد
ز بهر گوش بنفشه که مدح شاه شنید
ز عقد پروین ناهید گوشوار دهد
سرای پرده قوس قزح فراز افق
نشان طارم ایوان شهریار دهد
حسام دولت و دین آنک در مقام نبرد
قرار ملک به شمشیر بی قرار دهد
ستوده خسرو عالم که خاک درگه او
سپهر سر زده را تاج افتخار دهد
سپهر خرقه بر اندازد از طرب چو به ضرب
زبان خنجر او شرح کار زار دهد
ایا شهی که یمینت به گاه بخشش و جود
به کان و دریا سرمایه یسار دهد
حمایت تو شب تیره را اگر خواهد
ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد
بخفت بخت حسودت چنانک پنداری
زمانه روز و شبش کو ک وکوکنار دهد
سنان رمح تو از چرخ سرکشید چنانک
سهیل را به ستم رخصت جوار دهد
اگر به دشمن ناکس فرو نیارد سر
همان بود که ثباتت به روزگار دهد
میان خلق فراموش چون شود ملکی
که ملک را خلفی چون تو یادگار دهد؟
در آن زمان که بد اندیش روز کور تو را
قضا به میل سنان اغبر غبار دهد
سپاه بی عددت بیم آن بود هر دم
که هفت قلعه افلاک را حصار دهد
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد
نهال تیغ تو کز جوی فتح آب خورد
به وقت حمله سر بدسگال بار دهد
ریاضتی بنهی چرخ تند را که به طوع
عنان حکم به دست تو شهریار دهد
ز صد دلیر یکی باشد آن که تو فیقش
حسام قاطع و بازوی کامگار دهد
اگر بنای امل منهزم شود یزدان
ز حفظ خویش تو را حصن استوار دهد
عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر تو
به روز معرکه آثار ذوالفقار دهد
همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را
برات دار فنا مهلت مدار دهد
تو پایدار بمانی که جای آن داری
که کردگار تو را عمر پایدار دهد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
شرح غم تو لذت شادی به جان دهد
شکر لب تو طعم شکر وادهان دهد
طاوس جان به جلوه درآید زخرمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد
شمعی ست چهره تو که هر شب ز نور خویش
پروانه عطا به مه آسمان دهد
خلقی ز پرتو تو چو پروانه سو ختند
کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد
زلفت به جادوی ببرد هر کجا دلی ست
وانگه به چشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگ جوی
هرچه آیدش بدست به تیر و کمان دهد
جز زلف و چهره تو ندیدم که هیچکس
خورشید را زظلمت شب سایه بان دهد
مقبل کسی بود که چو خورشید عارضت
هجرانش تا به سایه زلفت امان دهد
گر در رخم بخندی بر من منه سپاس
کان خاصیت همی رخ چون زعفران دهد
ماییم و آب دیده که سقای کوی دوست
ده مشک از این متاع به یک تای نان دهد
وقت است اگر لب تو به عهد مزوّری
بیمار عشق را شکر و ناردان دهد
و آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی
با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد؟
وان طاقت از کجا که صدایی ز درد دل
در بارگاه خسرو خسرو نشان دهد
فریاد من ز طارم گردون گذشت و نیست
امکان آنک ز حمت آن استان دهد
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد
در موضعی که چون دم روح القدس ز باد
نصرت همای رایت او را روان دهد
تیغش ز کله سر بی مغز دشمنان
نسرین چرخ را چو همای استخوان دهد
در برگریز عمر عدو صرصر اجل
نوروز را طبیعت فصل خزان دهد
اطراف باغ معرکه را تیغ آب رنگ
از خون کشته رنگ گل ارغوان دهد
تر دامنی دشمنش از روی خاصیت
رنگ از برون جوشن و برگستوان دهد
راه نجات بسته شود بر زمین چنانک
مرگ از حذر نشان به ره کهکشان دهد
هر سرگرانیی که کند خصم او به عمر
بازوش وقت حمله به گرز گران دهد
ای خسروی که حفظ تو از راه اهتمام
گوگرد را زصولت آتش امان دهد
هر جا که رایت از در تدبیر در شود
تقدیر بر وساده حکمش مکان دهد
پیرند چرخ واختر وبخت تو نو جوان
آن به که پیر دولت خود با جوان دهد
فرّ همای سلطنت آن را بود به حق
کش حکم تو به سایه چتر آشیان دهد
هرآهنی که بر سر چوبی کنند راست
چون رُمح تو چگونه قرار جهان دهد ؟
اعجاز موسوی نبود هرکجا کسی
چوبی شعیب وار به دست شبان دهد
صد قرن بر جهان گذرد تا زمام ملک
اقبال در کف چو تو صاحب قران دهد
در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی
گردون تو را عنان و قدح بهر آن دهد
با بحر برزنی چو به پیشت قدح نهد
وز مهر کین کشی چو به دستت عنان دهد
هر کو چو تیغ با تو زبان آوری کند
قهرت جواب او به زبان سنان دهد
در گرد بارگاه تو کیوان شب یتاق
تا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد
شاها خلایق از تو عزیز و توانگرند
درویشیم سزد که به دست هوان دهد؟
پوشیده زُهره جامه زربفت و مشتری
محتاج خرقه ای است که بر طلیلسان دهد
در عهد چون تو شاهی کز فضله سخات
هر روز چرخ راتب دریا و کان دهد
شاید که بعد خدمت یکساله در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟!
تا آسمان چو کسوت شب را رفو کند
گاه از شهاب سوزن و گه ریسمان دهد
بادی چنانک کسوت عمر تو را قضا
یک سر طراز مملکت جاودان دهد
شکر لب تو طعم شکر وادهان دهد
طاوس جان به جلوه درآید زخرمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد
شمعی ست چهره تو که هر شب ز نور خویش
پروانه عطا به مه آسمان دهد
خلقی ز پرتو تو چو پروانه سو ختند
کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد
زلفت به جادوی ببرد هر کجا دلی ست
وانگه به چشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگ جوی
هرچه آیدش بدست به تیر و کمان دهد
جز زلف و چهره تو ندیدم که هیچکس
خورشید را زظلمت شب سایه بان دهد
مقبل کسی بود که چو خورشید عارضت
هجرانش تا به سایه زلفت امان دهد
گر در رخم بخندی بر من منه سپاس
کان خاصیت همی رخ چون زعفران دهد
ماییم و آب دیده که سقای کوی دوست
ده مشک از این متاع به یک تای نان دهد
وقت است اگر لب تو به عهد مزوّری
بیمار عشق را شکر و ناردان دهد
و آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی
با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد؟
وان طاقت از کجا که صدایی ز درد دل
در بارگاه خسرو خسرو نشان دهد
فریاد من ز طارم گردون گذشت و نیست
امکان آنک ز حمت آن استان دهد
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد
در موضعی که چون دم روح القدس ز باد
نصرت همای رایت او را روان دهد
تیغش ز کله سر بی مغز دشمنان
نسرین چرخ را چو همای استخوان دهد
در برگریز عمر عدو صرصر اجل
نوروز را طبیعت فصل خزان دهد
اطراف باغ معرکه را تیغ آب رنگ
از خون کشته رنگ گل ارغوان دهد
تر دامنی دشمنش از روی خاصیت
رنگ از برون جوشن و برگستوان دهد
راه نجات بسته شود بر زمین چنانک
مرگ از حذر نشان به ره کهکشان دهد
هر سرگرانیی که کند خصم او به عمر
بازوش وقت حمله به گرز گران دهد
ای خسروی که حفظ تو از راه اهتمام
گوگرد را زصولت آتش امان دهد
هر جا که رایت از در تدبیر در شود
تقدیر بر وساده حکمش مکان دهد
پیرند چرخ واختر وبخت تو نو جوان
آن به که پیر دولت خود با جوان دهد
فرّ همای سلطنت آن را بود به حق
کش حکم تو به سایه چتر آشیان دهد
هرآهنی که بر سر چوبی کنند راست
چون رُمح تو چگونه قرار جهان دهد ؟
اعجاز موسوی نبود هرکجا کسی
چوبی شعیب وار به دست شبان دهد
صد قرن بر جهان گذرد تا زمام ملک
اقبال در کف چو تو صاحب قران دهد
در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی
گردون تو را عنان و قدح بهر آن دهد
با بحر برزنی چو به پیشت قدح نهد
وز مهر کین کشی چو به دستت عنان دهد
هر کو چو تیغ با تو زبان آوری کند
قهرت جواب او به زبان سنان دهد
در گرد بارگاه تو کیوان شب یتاق
تا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد
شاها خلایق از تو عزیز و توانگرند
درویشیم سزد که به دست هوان دهد؟
پوشیده زُهره جامه زربفت و مشتری
محتاج خرقه ای است که بر طلیلسان دهد
در عهد چون تو شاهی کز فضله سخات
هر روز چرخ راتب دریا و کان دهد
شاید که بعد خدمت یکساله در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟!
تا آسمان چو کسوت شب را رفو کند
گاه از شهاب سوزن و گه ریسمان دهد
بادی چنانک کسوت عمر تو را قضا
یک سر طراز مملکت جاودان دهد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
سپیده دم که زند ابر خیمه در گلزار
گل از سراچه خلوت رود به صُفه بار
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار
سرود خارکن از عندلیب نیست عجب
که مدتی سرو کارش نبود جز با خار
چه حالت است که مرغان همی زنند نوا؟
چه موجب است که گلها همی کنند نثار؟
هنوز سرو سهی در نیامده ست به رقص
چرا به دست زدن خوش بر آمده ست چنار؟
عروس باغ مگر جلوه می کند امروز
که باد غالیه سای ست و ابر لولو بار
کلیم وار ز شاخ درخت بلبل را
فروغ آتش گل کرد عاشق دیدار
هنوز نا شده سوسن زبند مهد آزاد
دراز کرد زبان چون مسیح در گفتار
چمن هنوز لب از شیر ابر ناشته
چو شاهدان خط سبزش دمید گرد عذار
نهاده نرگس رعنا به خواب مستی سر
هنوز ناشده از چشم او نشان خمار
جهان بدین صفت از خرمی مجلس و شاه
در او چنانک در اثنای سال فصل بهار
نه مجلس است سپهری ست کز مطالع او
بتابد اختر عصمت به ساعتی صد بار
کسی گمان نبرد در حریم حضرت او
که از جفای فلک بر دلی بود آزار
زمانه نعره تحسین زند چو مدحت شاه
به گوش او رسد از لفظ راوی اشعار
ز بس ترنم والحان مطربان که درو
همیشه مغز فلک پر نوای موسیقار
به رسم خدمت و طاعت به جای سر هنگان
ملوک صف زده بر درگهش یمین ویسار
نشسته خسرو روی زمین به استحقاق
فراز مسند شاهنشهی سلیمان وار
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مار
جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک
به یک پیاده کند دفع صد هزار سوار
زخاک مجلس او بوی خلد می آید
چنانک نکهت عنبر ز طلبه عطار
در این چنین سره وقتی کس آن چنان مجلس
به اختیار بنگذارد این سخن بگذار
حسود تهمت بد خدمتی نهاد مرا
که شد ز درگه فرمان ده جهان بیزار
کسی که او نبود آگه از عقیدت من
چو این سخن شنود باورش کند ناچار
چو این علامت جهلست و نام من عاقل
کنون کجا برم این ننگ و چون کشم این عار
مجال صبر کجا باشدم چو در حق من
زمانه بر سر باطل نماید این اصرار
طمع مدار که کفار بشکنند صلیب
بس است این که نبندند مومنان زنار
جهان پناها امروز در زمانه تویی
که روزگار به عهد تو دارد استظهار
فلک به جاه تو افراشت پشت با مسند
ستم ز عدل تو آورد روی در دیوار
زمانه دست تو را دید ضامن ارزاق
ستاره تیغ تورا یافت قاطع اعمار
غبار موکبت آن کیمیای معتبر است
که شد سبیکه خورشید از او تمام عیار
کسی که عز قبول تو یافت در عالم
به چشم همّت او ملک ری نماید خوار
قرار چو بودم در فراق حضرت تو
هنوز کار مرا تا فلک نداده قرار
ز صد نهال که در باغ عمر بنشاندم
یکی هنوز زبختم نیامده ست به یار
زمانه تا ندهد داد فضل و دانش من
چگونه دست بدارم ز دامنش زنهار؟
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا؟
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار
هنوز پیش رکابم نبرده بر سر دوش
به جای غاشیه کیمخت ماه غاشیه دار
هنوز از پس پشتم حمایل جوزا
نکرده بر سر شمشیر نیکوان تتار
سر از بساط شهنشه چگونه بردارم
نعوذبالله بیزارم از چنین سروکار
بدان خدای که ذرات آسمان و زمین
همی کنند به پاکی ذات او اقرار
بدان قدیم که در عهد اولیت او
جهان نبود و نبود از جهانیان آثار
چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت
یکی از آن دو ندانست کفش از دستار
چو آدمی و پری را به اهبطوا افکند
بر آمد از دل هر یک هزار ناله زار
چنان نهفت در اطراف غیب سرّ قَدَر
که ره نبرد بدو وهم و فکرت اغیار
چنان نگاشت بر الواح عقل صورت علم
که خیره گشت در او دیده اولوالابصار
چو خیط صبح و شفق بست بر عمود افق
ترازوی شب وروز ایستاد چون طیار
به صانعی که بیاراست باغ فطرت را
به حسن قامت چون سرو و روی چون گلنار
به مبدعی که در اجزای خاک تعبیه کرد
دل خدای شناس و زبان شکر گزار
بدان جواد که چون ابر باد دستی را
وجوه چرخ دهد سالها به یک ادرار
بدان لطیف که چون باد خاکساری را
کند مبشر امداد لطف در اشجار
بدان حلیم که در یک نفس فرو شوید
هزار نامه عصیان به آب استغفار
بدان کریم که گر حصر نعمتش طلبی
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو دست حکمت او طی کند سجل وجود
نه از دیار نشان ماند و نه از دیّار
چو خطبه لمن الملک بر جهان خواند
برون برد ز دماغ جهانیان پندار
بدان زلازل هیبت که در شبانگه عمر
کند زمستی غفلت نفوس را هوشیار
بدان منادی عزّت که در سحر گه حشر
کند ز خواب عدم کاینات را بیدار
به تحفه های کرامت که از دریچه غیب
درافکنند مهیا به دامن اخیار
به جذبه های عنایت که در مقابل آن
به نیم ذرّه نسنجد بضاعت ابرار
به گنجنامه رحمت که سرّ تاویلش
کسی نداند بیرون ز عالم الاسرار
به مُهر دُرج نبوت که ان ودیعت را
نبود هیچ امینی چو احمد مختار
هنوز صبح رسالت نکرده بود طلوع
که شد ز عکس جبینش جهان پر از انوار
بدان سکینه عصمت که کرد خرسندش
به پرده داری یک عنکبوت بر در غار
بدان همای سعادت که رحمت ازلی
فکند سایه او بر مهاجر و انصار
به حرمت قدم صدق آن جوانمرادن
که کس نبرد بدیشان سبق درین مضمار
به نور طلعت خسرو که آسمان گستاخ
نظر بر او نتواند گماشتن ز وقار
به چار بالش قدرش که بهر او زده اند
دو سایه بان سیاه وسپید لیل و نهار
بدان بلارک گوهر فشان که در کف شاه
بسان قطره آب است در میان بحار
بدان سمند زمان سرعت زمین پیمای
بدان کمند سپهر افکن ستاره شکار
به حق این همه سو گند ها که از عظمت
بر آسمان و زمین حمل آن بود دشوار
که چشم من به جهان آن زمان شود روشن
کز آستانه شه بستُرم به دیده غبار
خدایگانا گر کشف حال من بکنی
ز صدق هر چه نمودم یکی بود ز هزار
در تو را به همه شرق و غرب نفروشم
که خاک توده فانی ندارد این مقدار
ز خدمت تو چه شاغل بود مرا به جهان؟
کدام خویش و قرابت کدام ملک و عقار
نصاب مایه من دانش است و می دانی
که این متاع نیارد بها در ین بازار
ز حضرتت سبب غیبتم همین بوده ست
که بوده ام به دل آزرده و به دل بیمار
چه داغها که ز چرخم نشست در سینه
چه اشکها که ز چشمم دوید بر رخسار
هنوز در غم آن مانده ام که چون افتد
ز موج حادثه کشتی عمر من به کنار؟
اگر زخوف ورجا در تحیرم زان است
که پای بر سر گنج است و دست در دم مار
مرا شکایت بسیار و شکر اندک هست
اگر چه می نزنم دم ز اندک و بسیار
میان عالم و جاهل تفاوت این قدرست
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار
قدم ز دایره بیرون نمی نهم کاخر
به سر به گرد جهان گشته گیر چون پر گار
به روز،درس ثنای تو می کنم تلقین
به شب، وظیفه مدح تو می کنم تکرار
به سوی سدره زمن مرغ طاعتی نپرد
که رقعه ای نبرد از دعات در منقار
دراز می شود این ماجرا و می ترسم
که از ملالت خاطر کسی کند انکار
زبهر خسرو از ین به دعا نمی دانم
که تا ابد از عمر خویش بر خوردار
گل از سراچه خلوت رود به صُفه بار
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار
سرود خارکن از عندلیب نیست عجب
که مدتی سرو کارش نبود جز با خار
چه حالت است که مرغان همی زنند نوا؟
چه موجب است که گلها همی کنند نثار؟
هنوز سرو سهی در نیامده ست به رقص
چرا به دست زدن خوش بر آمده ست چنار؟
عروس باغ مگر جلوه می کند امروز
که باد غالیه سای ست و ابر لولو بار
کلیم وار ز شاخ درخت بلبل را
فروغ آتش گل کرد عاشق دیدار
هنوز نا شده سوسن زبند مهد آزاد
دراز کرد زبان چون مسیح در گفتار
چمن هنوز لب از شیر ابر ناشته
چو شاهدان خط سبزش دمید گرد عذار
نهاده نرگس رعنا به خواب مستی سر
هنوز ناشده از چشم او نشان خمار
جهان بدین صفت از خرمی مجلس و شاه
در او چنانک در اثنای سال فصل بهار
نه مجلس است سپهری ست کز مطالع او
بتابد اختر عصمت به ساعتی صد بار
کسی گمان نبرد در حریم حضرت او
که از جفای فلک بر دلی بود آزار
زمانه نعره تحسین زند چو مدحت شاه
به گوش او رسد از لفظ راوی اشعار
ز بس ترنم والحان مطربان که درو
همیشه مغز فلک پر نوای موسیقار
به رسم خدمت و طاعت به جای سر هنگان
ملوک صف زده بر درگهش یمین ویسار
نشسته خسرو روی زمین به استحقاق
فراز مسند شاهنشهی سلیمان وار
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مار
جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک
به یک پیاده کند دفع صد هزار سوار
زخاک مجلس او بوی خلد می آید
چنانک نکهت عنبر ز طلبه عطار
در این چنین سره وقتی کس آن چنان مجلس
به اختیار بنگذارد این سخن بگذار
حسود تهمت بد خدمتی نهاد مرا
که شد ز درگه فرمان ده جهان بیزار
کسی که او نبود آگه از عقیدت من
چو این سخن شنود باورش کند ناچار
چو این علامت جهلست و نام من عاقل
کنون کجا برم این ننگ و چون کشم این عار
مجال صبر کجا باشدم چو در حق من
زمانه بر سر باطل نماید این اصرار
طمع مدار که کفار بشکنند صلیب
بس است این که نبندند مومنان زنار
جهان پناها امروز در زمانه تویی
که روزگار به عهد تو دارد استظهار
فلک به جاه تو افراشت پشت با مسند
ستم ز عدل تو آورد روی در دیوار
زمانه دست تو را دید ضامن ارزاق
ستاره تیغ تورا یافت قاطع اعمار
غبار موکبت آن کیمیای معتبر است
که شد سبیکه خورشید از او تمام عیار
کسی که عز قبول تو یافت در عالم
به چشم همّت او ملک ری نماید خوار
قرار چو بودم در فراق حضرت تو
هنوز کار مرا تا فلک نداده قرار
ز صد نهال که در باغ عمر بنشاندم
یکی هنوز زبختم نیامده ست به یار
زمانه تا ندهد داد فضل و دانش من
چگونه دست بدارم ز دامنش زنهار؟
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا؟
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار
هنوز پیش رکابم نبرده بر سر دوش
به جای غاشیه کیمخت ماه غاشیه دار
هنوز از پس پشتم حمایل جوزا
نکرده بر سر شمشیر نیکوان تتار
سر از بساط شهنشه چگونه بردارم
نعوذبالله بیزارم از چنین سروکار
بدان خدای که ذرات آسمان و زمین
همی کنند به پاکی ذات او اقرار
بدان قدیم که در عهد اولیت او
جهان نبود و نبود از جهانیان آثار
چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت
یکی از آن دو ندانست کفش از دستار
چو آدمی و پری را به اهبطوا افکند
بر آمد از دل هر یک هزار ناله زار
چنان نهفت در اطراف غیب سرّ قَدَر
که ره نبرد بدو وهم و فکرت اغیار
چنان نگاشت بر الواح عقل صورت علم
که خیره گشت در او دیده اولوالابصار
چو خیط صبح و شفق بست بر عمود افق
ترازوی شب وروز ایستاد چون طیار
به صانعی که بیاراست باغ فطرت را
به حسن قامت چون سرو و روی چون گلنار
به مبدعی که در اجزای خاک تعبیه کرد
دل خدای شناس و زبان شکر گزار
بدان جواد که چون ابر باد دستی را
وجوه چرخ دهد سالها به یک ادرار
بدان لطیف که چون باد خاکساری را
کند مبشر امداد لطف در اشجار
بدان حلیم که در یک نفس فرو شوید
هزار نامه عصیان به آب استغفار
بدان کریم که گر حصر نعمتش طلبی
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو دست حکمت او طی کند سجل وجود
نه از دیار نشان ماند و نه از دیّار
چو خطبه لمن الملک بر جهان خواند
برون برد ز دماغ جهانیان پندار
بدان زلازل هیبت که در شبانگه عمر
کند زمستی غفلت نفوس را هوشیار
بدان منادی عزّت که در سحر گه حشر
کند ز خواب عدم کاینات را بیدار
به تحفه های کرامت که از دریچه غیب
درافکنند مهیا به دامن اخیار
به جذبه های عنایت که در مقابل آن
به نیم ذرّه نسنجد بضاعت ابرار
به گنجنامه رحمت که سرّ تاویلش
کسی نداند بیرون ز عالم الاسرار
به مُهر دُرج نبوت که ان ودیعت را
نبود هیچ امینی چو احمد مختار
هنوز صبح رسالت نکرده بود طلوع
که شد ز عکس جبینش جهان پر از انوار
بدان سکینه عصمت که کرد خرسندش
به پرده داری یک عنکبوت بر در غار
بدان همای سعادت که رحمت ازلی
فکند سایه او بر مهاجر و انصار
به حرمت قدم صدق آن جوانمرادن
که کس نبرد بدیشان سبق درین مضمار
به نور طلعت خسرو که آسمان گستاخ
نظر بر او نتواند گماشتن ز وقار
به چار بالش قدرش که بهر او زده اند
دو سایه بان سیاه وسپید لیل و نهار
بدان بلارک گوهر فشان که در کف شاه
بسان قطره آب است در میان بحار
بدان سمند زمان سرعت زمین پیمای
بدان کمند سپهر افکن ستاره شکار
به حق این همه سو گند ها که از عظمت
بر آسمان و زمین حمل آن بود دشوار
که چشم من به جهان آن زمان شود روشن
کز آستانه شه بستُرم به دیده غبار
خدایگانا گر کشف حال من بکنی
ز صدق هر چه نمودم یکی بود ز هزار
در تو را به همه شرق و غرب نفروشم
که خاک توده فانی ندارد این مقدار
ز خدمت تو چه شاغل بود مرا به جهان؟
کدام خویش و قرابت کدام ملک و عقار
نصاب مایه من دانش است و می دانی
که این متاع نیارد بها در ین بازار
ز حضرتت سبب غیبتم همین بوده ست
که بوده ام به دل آزرده و به دل بیمار
چه داغها که ز چرخم نشست در سینه
چه اشکها که ز چشمم دوید بر رخسار
هنوز در غم آن مانده ام که چون افتد
ز موج حادثه کشتی عمر من به کنار؟
اگر زخوف ورجا در تحیرم زان است
که پای بر سر گنج است و دست در دم مار
مرا شکایت بسیار و شکر اندک هست
اگر چه می نزنم دم ز اندک و بسیار
میان عالم و جاهل تفاوت این قدرست
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار
قدم ز دایره بیرون نمی نهم کاخر
به سر به گرد جهان گشته گیر چون پر گار
به روز،درس ثنای تو می کنم تلقین
به شب، وظیفه مدح تو می کنم تکرار
به سوی سدره زمن مرغ طاعتی نپرد
که رقعه ای نبرد از دعات در منقار
دراز می شود این ماجرا و می ترسم
که از ملالت خاطر کسی کند انکار
زبهر خسرو از ین به دعا نمی دانم
که تا ابد از عمر خویش بر خوردار
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
در ابتدای کون جهان آفریدگار
بر نام خسرو از پی این عقد نامدار
بر اصل چهار طاق عناصر به پای کرد
نُه پوشش فلک همه از رایش استوار
دیبای خسروانی اخضر برو کشید
وانگه نثار کرد بدو در شاهوار
آوازه ای از ین سخن اندر جهان فتاد
تا از حجاب غیب شد امروز آشکار
آثار دولتی که فلک مدتی مدید
می کرد بر دریچه تقدیرش انتصار
هم مشتری ز لهو بر انداخت طیلسان
هم زهره از نشاط بیفکند گوشوار
یعنی که بخت حجله بلقیس وقت را
آورد بخت پیش سلیمان روزگار
قطب ملوک نصرة دین کز علو قدر
چون آفتاب بر فلک تند شد سوار
سلطان نشان اتابک اعظم که آسمان
سازد زنعل مرکب او تاج افتخار
بو بکر بن محمدبن الدگز که بخت
مانند دایگانش بپرورد در کنار
در ملک زاد اول و با ملک شد بزرگ
وانگاه باز ملک بدو شد بزرگوار
ای خسروی که نوک سنانت به روز رزم
در هفت جوشن فلک آسان کند گذار
هنگام حمله با همه تندی خویش باد
در دست و پای مرکبت افتد به زینهار
چون بر عزیمت سفری سایه افکند
بر شکل آسمان ز بر موکبت غبار
چندانک آتش غضبت یک زبانه زد
بر ماه نو شود همه اطرافش از شرار
در ملک چون تو شاه ندارد کسی بیاد
ای ملک را زجمله شاهان تو یادگار
هر کو شنید قصه جم گو بیا ببین
در ملک طول و عرضت و در حکم گیرو دار
تو سر به تاج وتخت فرو ناوری از آنک
چون تاج سرفرازی و چون تخت پایدار
هر خصلت و صفت که گزید از جهان خرد
در طینت تو تعبیه ای کردکردگار
مغز فلک ز کفّ تو شد پر بخار جود
آری چو هست کف تو دریا کم از بخار
چون خنجر تو حق را بازار گشت تیز
چون رایت تو دین را بالا گرفت کار
در هر زمین که خارسنان تو بر دمید
تا نفخ صور گلبن اقبال داد بار
چندان بقات باد که در صد هزار سال
هرگز مهندسشان نیارند در شمار
تو شمع عصمتی به شب ظلم در بتاب
تو ابر رحمتی به سر خلق بر ببار
از عقل وبخت برخور و جاوید زی از انک
چون عقل کاردانی و چون بخت کامکار
بر نام خسرو از پی این عقد نامدار
بر اصل چهار طاق عناصر به پای کرد
نُه پوشش فلک همه از رایش استوار
دیبای خسروانی اخضر برو کشید
وانگه نثار کرد بدو در شاهوار
آوازه ای از ین سخن اندر جهان فتاد
تا از حجاب غیب شد امروز آشکار
آثار دولتی که فلک مدتی مدید
می کرد بر دریچه تقدیرش انتصار
هم مشتری ز لهو بر انداخت طیلسان
هم زهره از نشاط بیفکند گوشوار
یعنی که بخت حجله بلقیس وقت را
آورد بخت پیش سلیمان روزگار
قطب ملوک نصرة دین کز علو قدر
چون آفتاب بر فلک تند شد سوار
سلطان نشان اتابک اعظم که آسمان
سازد زنعل مرکب او تاج افتخار
بو بکر بن محمدبن الدگز که بخت
مانند دایگانش بپرورد در کنار
در ملک زاد اول و با ملک شد بزرگ
وانگاه باز ملک بدو شد بزرگوار
ای خسروی که نوک سنانت به روز رزم
در هفت جوشن فلک آسان کند گذار
هنگام حمله با همه تندی خویش باد
در دست و پای مرکبت افتد به زینهار
چون بر عزیمت سفری سایه افکند
بر شکل آسمان ز بر موکبت غبار
چندانک آتش غضبت یک زبانه زد
بر ماه نو شود همه اطرافش از شرار
در ملک چون تو شاه ندارد کسی بیاد
ای ملک را زجمله شاهان تو یادگار
هر کو شنید قصه جم گو بیا ببین
در ملک طول و عرضت و در حکم گیرو دار
تو سر به تاج وتخت فرو ناوری از آنک
چون تاج سرفرازی و چون تخت پایدار
هر خصلت و صفت که گزید از جهان خرد
در طینت تو تعبیه ای کردکردگار
مغز فلک ز کفّ تو شد پر بخار جود
آری چو هست کف تو دریا کم از بخار
چون خنجر تو حق را بازار گشت تیز
چون رایت تو دین را بالا گرفت کار
در هر زمین که خارسنان تو بر دمید
تا نفخ صور گلبن اقبال داد بار
چندان بقات باد که در صد هزار سال
هرگز مهندسشان نیارند در شمار
تو شمع عصمتی به شب ظلم در بتاب
تو ابر رحمتی به سر خلق بر ببار
از عقل وبخت برخور و جاوید زی از انک
چون عقل کاردانی و چون بخت کامکار
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
چون بر زمین طلیعۀ شب گشت آشکار
آفاق ساخت کسوت عباسیان شعار
پیدا شد از کرانۀ میدان آسمان
شکل هلال چون سر چوگان شهریار
دیدم ز زر پخته برین لوح لاجورد
نونی که گفتیی به قلم کرده شد نگار
روی فلک چو لجّه دریا و ماه نو
مانند کشتیی که ز دریا کند کنار
یا بر مثال ماهی یونس میان آب
آهنگ در کشیدن او کرده از کنار
یا همچو یونس آمده بیرون ز بطن حوت
افتاده بر کنارۀ دریا نحیف و زار
در معرض خلاف جهانی ز مرد و زن
قومیش در نظاره و خلقی در انتظار
من با خرد به حجره خلوت شتافتم
گفتم که ای نتیجه الطاف کردگار
باز این چه نقش بوالعجب و نادرست شکل
کز کارگاه غیب همی گردد آشکار؟
آن شاهد از کجاست که این چرخ شوخ چشم
از گوش او برون کند این نغز گوشوار
گردون ز بازوی که بدزدید این طراز
گیتی ز ساعد که ربوده ست این سوار؟
گر جرم کوکبست چرا شد چنین دو تاه
ور پیکر مه است چرا شد چنین نزار
گفت آنچه بر شمردی از ین هیچ نیست
دانی که چیست ؟ با تو بگویم به اختصار
نعل سمند شاه جهان است کاسمان
هر ماه بر سرش نهد از بهر افتخار
گفتم که از مدائح ذات مبارکش
رمزی بگوی تا بودم از تو یادگار
بر عادت کریمان بر دامنم نهاد
درجی چنین که بینی پر درّ شاهوار
تا من ز بر تهنیت عید بی دریغ
بر آستان خسرو عادل کنم نثار
شاه جهان اتابک اعظم که درگهش
اسلام را ز حادثه خصنی است استوار
بوبکر بن محمد بن الدگز که هست
چون آفتاب قاهر و چون چرخ کامگار
آن بحر مکرمت که ز امداد فیض او
دایم غریق نعمت و امن است روزگار
وان قطب معدلت که سپهر و ستاره را
هموراه گرد مرکز حکمش بود مدار
چون مشتبه شود جهت کعبۀ نجات
جز صوب درگهش نکند عقل اختیار
آنرا که فر تربیت او عزیز کرد
اجرام آسمان نتوانند کرد خوار
وانرا که از حدیقۀ لطفش گلی شکفت
دوران روزگار نیارد نهاد خار
ای خسروی که رای تو از روی ملک و دین
هر دم به آستین کرم بسترد غبار
آنکس که یکدم از می عصیانت مست شد
تا نفخ صور نشکندش سورت خار
بفشار پای حزم که پیش از تو کس نشد
بر ابلق زمانه بدین چابکی سوار
گیتی به نزد جور تو خاکی است بی محل
خورشید پیش رای تو نقدی است کم عیار
بگشای دست حکم که کس را نیوفتاد
در مرغزار ملک بدین فر بهی شکار
پیش از طلوع کوکب عدل تو آسمان
هرگز یمین منطقه نشناخت از یسار
در سلک دهر بود شبه همبر گهر
در باغ چرخ بود کدو همسر چنار
زان لحظه باز کار جهان انتظام یافت
کاندر پناه جاه تو آمد به زینهار
تا روزگار خطبه اقبال تو نخواند
ممکن نبود عالم شوریده را قرار
در حسب حال خود سخنی چند داشتم
لیکن برین یکی کلمه کردم اختصار
کای افتاب عدل ز من نور وامگیر
وی سایه خدای زمن سایه بر مدار
تا از برای نظم مصالح در این جهان
کس را درون پردۀ تقدیر نیست بار
دوران دولت تو که نظم جهان از اوست
بادا چو نظم من ابدالدهر پایدار
ملک تو همچو نعمت فردوس بی زوال
عمر تو همچو مّدت افلاک بی شمار
آفاق ساخت کسوت عباسیان شعار
پیدا شد از کرانۀ میدان آسمان
شکل هلال چون سر چوگان شهریار
دیدم ز زر پخته برین لوح لاجورد
نونی که گفتیی به قلم کرده شد نگار
روی فلک چو لجّه دریا و ماه نو
مانند کشتیی که ز دریا کند کنار
یا بر مثال ماهی یونس میان آب
آهنگ در کشیدن او کرده از کنار
یا همچو یونس آمده بیرون ز بطن حوت
افتاده بر کنارۀ دریا نحیف و زار
در معرض خلاف جهانی ز مرد و زن
قومیش در نظاره و خلقی در انتظار
من با خرد به حجره خلوت شتافتم
گفتم که ای نتیجه الطاف کردگار
باز این چه نقش بوالعجب و نادرست شکل
کز کارگاه غیب همی گردد آشکار؟
آن شاهد از کجاست که این چرخ شوخ چشم
از گوش او برون کند این نغز گوشوار
گردون ز بازوی که بدزدید این طراز
گیتی ز ساعد که ربوده ست این سوار؟
گر جرم کوکبست چرا شد چنین دو تاه
ور پیکر مه است چرا شد چنین نزار
گفت آنچه بر شمردی از ین هیچ نیست
دانی که چیست ؟ با تو بگویم به اختصار
نعل سمند شاه جهان است کاسمان
هر ماه بر سرش نهد از بهر افتخار
گفتم که از مدائح ذات مبارکش
رمزی بگوی تا بودم از تو یادگار
بر عادت کریمان بر دامنم نهاد
درجی چنین که بینی پر درّ شاهوار
تا من ز بر تهنیت عید بی دریغ
بر آستان خسرو عادل کنم نثار
شاه جهان اتابک اعظم که درگهش
اسلام را ز حادثه خصنی است استوار
بوبکر بن محمد بن الدگز که هست
چون آفتاب قاهر و چون چرخ کامگار
آن بحر مکرمت که ز امداد فیض او
دایم غریق نعمت و امن است روزگار
وان قطب معدلت که سپهر و ستاره را
هموراه گرد مرکز حکمش بود مدار
چون مشتبه شود جهت کعبۀ نجات
جز صوب درگهش نکند عقل اختیار
آنرا که فر تربیت او عزیز کرد
اجرام آسمان نتوانند کرد خوار
وانرا که از حدیقۀ لطفش گلی شکفت
دوران روزگار نیارد نهاد خار
ای خسروی که رای تو از روی ملک و دین
هر دم به آستین کرم بسترد غبار
آنکس که یکدم از می عصیانت مست شد
تا نفخ صور نشکندش سورت خار
بفشار پای حزم که پیش از تو کس نشد
بر ابلق زمانه بدین چابکی سوار
گیتی به نزد جور تو خاکی است بی محل
خورشید پیش رای تو نقدی است کم عیار
بگشای دست حکم که کس را نیوفتاد
در مرغزار ملک بدین فر بهی شکار
پیش از طلوع کوکب عدل تو آسمان
هرگز یمین منطقه نشناخت از یسار
در سلک دهر بود شبه همبر گهر
در باغ چرخ بود کدو همسر چنار
زان لحظه باز کار جهان انتظام یافت
کاندر پناه جاه تو آمد به زینهار
تا روزگار خطبه اقبال تو نخواند
ممکن نبود عالم شوریده را قرار
در حسب حال خود سخنی چند داشتم
لیکن برین یکی کلمه کردم اختصار
کای افتاب عدل ز من نور وامگیر
وی سایه خدای زمن سایه بر مدار
تا از برای نظم مصالح در این جهان
کس را درون پردۀ تقدیر نیست بار
دوران دولت تو که نظم جهان از اوست
بادا چو نظم من ابدالدهر پایدار
ملک تو همچو نعمت فردوس بی زوال
عمر تو همچو مّدت افلاک بی شمار
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
ای زسعی تو برافراخته سر
دین یزدان و شرع پیغمبر
مقتدای زمانه صدرالدین
ای کفت مکرمات را مصدر
خجل از گوشه عمامه تو
تاج فغفور و افسر قیصر
نظر حشمتت چو تیر قضا
بر دل روزگار کرده گذر
از دعاهای خیر بر جانت
راه گردون ببسته وقت سحر
قدر تو چرخ را ربوده کلاه
حلم تو کوه را گرفته قلر
تا تو و زان نقد احسانی
بحر و کانرا نماند وزن و خطر
نزد معیار همت عالیت
کم عیارست نقد هفت اختر
گر بسنجد فلک شکوه تو را
بشکند کفه های شمس و قمر
کشش عطف دامن تو فشاند
گرد تشویر بر سر کوثر
وز نسیم شمایل تو نشست
عرق شرم بر رخ عنبر
آب و آتش موافقت جویند
هر کجا دولتت بود داور
تا زتو پشت یافت بالش شرع
فتنه پهلو نهاد بر بستر
گر چه زیر و زبر ندارد چرخ
چرخ زیر است و همّت تو زَبَر
چیست مهر و سپهر با قدرت؟
اخگری در میان خاکستر
جاهت آن ژرف قلزمست که نیست
کشتی و هم را بر او معبر
هر دم از شرم طیلسان تو چرخ
در سر مشتری کشد چادر
هر زمان خامۀ سیه کامت
دهد از راز روزگار خبر
هیبتت خانۀ مخالف را
در فضای فنا گشاید در
ای که بر اوج برج تعظیمت
سر طائر ز بیم بنهد پر
یوسف مصر عالمی چه عجب
که به تو روشن است چشم پدر
پیش شمشیر لفظت از دهنت
صبح صادق بیفکند خنجر
هر که در منصبی قدم بنهاد
امرو نهی تو باشدش رهبر
هرکه در مدحتی قلم برداشت
نامت اول برآید از دفتر
با عطا های نقد تو نشود
آرزو همنشین بوک ومگر
وز پی شرط فرصتی نکند
حکم حزم تو احتمال اگر
عالمی از عطات بر سر موج
کشتی من چنین گران لنگر؟
منم امروز و حالتی که مپرس
گر بگویم نداریم باور
فتنه در گرد من گشاده کمین
فاقه در روی من کشیده حشر
محنتم چون وظیفه های کرام
هیچ می نگسلد ز یکدیگر
باد شادی چو دوستان ملول
که گهم اوفتد همی در سر
آخر ای نور دیدۀ اسلام
نیک در روی حال من بنگر
رخ متاب از سیه گلیمی من
که سیاهی مدد دهد به بصر
منم آن طوطیی که نظم مراست
در مذاق زمانه طعم شکر
می نخواهی که من به اندک سعی
باشمت در جهان ثنا گستر
آسمان همچنان به جای خودست
هم بر آن قطب و هم بر آن محور
از کجا خاست این روایی جهل
ورچه افتاد این کساد هنر
آنک خود را نظیر من دانست
گرچه او سنگ بود و من گوهر
این زمان در تنعُّمی است که چرخ
می نیارد بر او گماشت نظر
در کفش ناله می کند بر بط
بر رخش خنده می زند ساغر
من چو بر بط زبون زخمۀ دهر
من چو ساغر غریق خون جگر
راست یکسال و نیم شد که مرا
در عراق است حکم آبشخور
تنم از فاقه خشک شد که نشد
لبم از آب این کریمان تر
اسبکی دارم از متاع جهان
همچو کلکت روان ولی لاغر
درسفر بار من کشیده و لیک
زیر پالان کند مرا به حضر
تا کی از بهر نیم تو بره کاه
باشم اندر جوال مشتی خر
تو که در حل و عقد مختاری
چون روا داریم چنین مضطر
عزم آن کرده ام که بر تابم
سوی مازندران عنان سفر
در وجوه معاش می نشود
مهر بوبکر و دوستی عمر
جوهری نیست در عراق و رواست
گر ندانند قیمت جوهر
ای دل پاک مرگ،کیسۀ سیم
وی رخ زرد ننگ،صره زر
هیچ دولت ورای آنک شدم
درمیان سخنوران سرور
به حیاتی که نظم ونثر مراست
نام من زنده ماند تا محشر
بر من این رنج بگذرد چو گذشت
ملک محمود و دولت سنجر
شکر و منّت خدای را کاکنون
چون تو صدریست اندرین کشور
ورنه گرد جهان فلک برگشت
بارها کز کرم نیافت اثر
تا ز اوراق روز وشب نرود
رقم خامۀ قضا و قدر
چون قضا و قدر تو را شب و روز
باد بر هر چه ممکن است ظفر
شبت از قدر بهتر از شب قدر
روزت از روز عید،فرخ تر
دین یزدان و شرع پیغمبر
مقتدای زمانه صدرالدین
ای کفت مکرمات را مصدر
خجل از گوشه عمامه تو
تاج فغفور و افسر قیصر
نظر حشمتت چو تیر قضا
بر دل روزگار کرده گذر
از دعاهای خیر بر جانت
راه گردون ببسته وقت سحر
قدر تو چرخ را ربوده کلاه
حلم تو کوه را گرفته قلر
تا تو و زان نقد احسانی
بحر و کانرا نماند وزن و خطر
نزد معیار همت عالیت
کم عیارست نقد هفت اختر
گر بسنجد فلک شکوه تو را
بشکند کفه های شمس و قمر
کشش عطف دامن تو فشاند
گرد تشویر بر سر کوثر
وز نسیم شمایل تو نشست
عرق شرم بر رخ عنبر
آب و آتش موافقت جویند
هر کجا دولتت بود داور
تا زتو پشت یافت بالش شرع
فتنه پهلو نهاد بر بستر
گر چه زیر و زبر ندارد چرخ
چرخ زیر است و همّت تو زَبَر
چیست مهر و سپهر با قدرت؟
اخگری در میان خاکستر
جاهت آن ژرف قلزمست که نیست
کشتی و هم را بر او معبر
هر دم از شرم طیلسان تو چرخ
در سر مشتری کشد چادر
هر زمان خامۀ سیه کامت
دهد از راز روزگار خبر
هیبتت خانۀ مخالف را
در فضای فنا گشاید در
ای که بر اوج برج تعظیمت
سر طائر ز بیم بنهد پر
یوسف مصر عالمی چه عجب
که به تو روشن است چشم پدر
پیش شمشیر لفظت از دهنت
صبح صادق بیفکند خنجر
هر که در منصبی قدم بنهاد
امرو نهی تو باشدش رهبر
هرکه در مدحتی قلم برداشت
نامت اول برآید از دفتر
با عطا های نقد تو نشود
آرزو همنشین بوک ومگر
وز پی شرط فرصتی نکند
حکم حزم تو احتمال اگر
عالمی از عطات بر سر موج
کشتی من چنین گران لنگر؟
منم امروز و حالتی که مپرس
گر بگویم نداریم باور
فتنه در گرد من گشاده کمین
فاقه در روی من کشیده حشر
محنتم چون وظیفه های کرام
هیچ می نگسلد ز یکدیگر
باد شادی چو دوستان ملول
که گهم اوفتد همی در سر
آخر ای نور دیدۀ اسلام
نیک در روی حال من بنگر
رخ متاب از سیه گلیمی من
که سیاهی مدد دهد به بصر
منم آن طوطیی که نظم مراست
در مذاق زمانه طعم شکر
می نخواهی که من به اندک سعی
باشمت در جهان ثنا گستر
آسمان همچنان به جای خودست
هم بر آن قطب و هم بر آن محور
از کجا خاست این روایی جهل
ورچه افتاد این کساد هنر
آنک خود را نظیر من دانست
گرچه او سنگ بود و من گوهر
این زمان در تنعُّمی است که چرخ
می نیارد بر او گماشت نظر
در کفش ناله می کند بر بط
بر رخش خنده می زند ساغر
من چو بر بط زبون زخمۀ دهر
من چو ساغر غریق خون جگر
راست یکسال و نیم شد که مرا
در عراق است حکم آبشخور
تنم از فاقه خشک شد که نشد
لبم از آب این کریمان تر
اسبکی دارم از متاع جهان
همچو کلکت روان ولی لاغر
درسفر بار من کشیده و لیک
زیر پالان کند مرا به حضر
تا کی از بهر نیم تو بره کاه
باشم اندر جوال مشتی خر
تو که در حل و عقد مختاری
چون روا داریم چنین مضطر
عزم آن کرده ام که بر تابم
سوی مازندران عنان سفر
در وجوه معاش می نشود
مهر بوبکر و دوستی عمر
جوهری نیست در عراق و رواست
گر ندانند قیمت جوهر
ای دل پاک مرگ،کیسۀ سیم
وی رخ زرد ننگ،صره زر
هیچ دولت ورای آنک شدم
درمیان سخنوران سرور
به حیاتی که نظم ونثر مراست
نام من زنده ماند تا محشر
بر من این رنج بگذرد چو گذشت
ملک محمود و دولت سنجر
شکر و منّت خدای را کاکنون
چون تو صدریست اندرین کشور
ورنه گرد جهان فلک برگشت
بارها کز کرم نیافت اثر
تا ز اوراق روز وشب نرود
رقم خامۀ قضا و قدر
چون قضا و قدر تو را شب و روز
باد بر هر چه ممکن است ظفر
شبت از قدر بهتر از شب قدر
روزت از روز عید،فرخ تر
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
کراست زهره که با این دل ز صبر نفور
در افکند سخنی از وداع نیشابور
اگر چه می شنود ناله غراب و لیک
چگونه فهم کند آدمی زبان طیور
ندانم این چه دلیری ست گوییا که غراب
زالف خویش نبودست هیچ شب مهجور
غراب را چه خبر زانک هر شب از غم هجر
چگونه می گذرد حال این دل رنجور
حدیث هجر توان گفت با کسی که بود
چون زلف یار مشوَّش چو چشم او مخمور
نه یک شب از لب لعلش چشیده طعم شکر
نه یک دم از سر زلفش گرفته بوی بخور
گمان من همه این بود پیش ازین کاخر
چنین که دورم ازو از درش نمانم دور
دلم زگیتی چندان حساب کژ برداشت
که راه یافت بدو صد هزار گونه کسور
مگر ز پرده برون اوفتاده ناله من
که می دهد فلکم گوشمال چون طنبور
یکی ز بوالعجبیهای روز و شب اینست
که روز روشن من کرد چون شب دیجور
عجب تر آنک درین غم هنوز دلشادم
بدان امید که سعیی کند فلک مشکور
که یادگار نماند نشان چهره من
بر استانه شاه مظفر منصور
طغانشه بن مؤید که شاه انجم چرخ
زماه رایت او عاریت ستاند نور
کفش چنانک به وقت سخا فرو ریزد
به روی دست نهانخانه جبال و بحور
دلش چنانک به هنگام کینه پست کند
به زیر پای برآورده سنین و شهور
در آن دیار که افکند عدل او سایه
به قدر ذره بود آفتاب وقت ظهور
در آن مقام که بگشاد حزم او دیده
خرد ضعیف بصر باشد و فلک شبکور
خدایگانا بر وفق رای افلاطون
تو را خدای زبهر مصالح جمهور
بیافرید ز اقبال صورتی پس از ان
حلول کرد درو جان بهمن و شاپور
چنانکه باده به جسم پیاله نقل کند
پس از مفارقت او ز قالب انگور
به روزگار تو آن انتظام یافت جهان
که از حمایت جو،بی نیاز شد کافور
عجب نباشد اگر کژدم فلک در دم
نهان کند ز نهیب تو نیش چون زنبور
ز گرد خیل تو مشاطگان عالم قدس
کشند غالیه حسن گرد عارض حور
زمانه حکم تو را چاکری بود منقاد
فلک مثال تو را بنده ای بود مامور
ایا ریاض امانی به جود تو خرم
و یا جهان معانی به جاه تو مقصور
اگرچه قاصرم از کنه نعمتت خواهم
که روزگار کنم بر ثنای تو مقصور
ولیک دست حوادث چنان گلو گیرست
که هست دم زدنم جمله نفثه مصدور
سخن شکایت گردون شده ست و عذر این است
وگرنه عقل ندارد مرا درین معذور
در این قصیده که در پیش نظم الفاضش
چو آب حل شود از شرم لولو منثور
مزید شهرتم آنگه بود که بر خوانی
زهی به جود تو ایام مکرمت مشهور
همیشه تا نشود کار عالم از فترات
چنان بزی که خردمند را کند مغرور
بگیر عالم و بر خور ز مملکت که نماند
برون زچشم بتان در زمانه هیچ فتور
برید صیت تو را دست در عنان صبا
رسول حکم تو را پای در رکاب دبور
در افکند سخنی از وداع نیشابور
اگر چه می شنود ناله غراب و لیک
چگونه فهم کند آدمی زبان طیور
ندانم این چه دلیری ست گوییا که غراب
زالف خویش نبودست هیچ شب مهجور
غراب را چه خبر زانک هر شب از غم هجر
چگونه می گذرد حال این دل رنجور
حدیث هجر توان گفت با کسی که بود
چون زلف یار مشوَّش چو چشم او مخمور
نه یک شب از لب لعلش چشیده طعم شکر
نه یک دم از سر زلفش گرفته بوی بخور
گمان من همه این بود پیش ازین کاخر
چنین که دورم ازو از درش نمانم دور
دلم زگیتی چندان حساب کژ برداشت
که راه یافت بدو صد هزار گونه کسور
مگر ز پرده برون اوفتاده ناله من
که می دهد فلکم گوشمال چون طنبور
یکی ز بوالعجبیهای روز و شب اینست
که روز روشن من کرد چون شب دیجور
عجب تر آنک درین غم هنوز دلشادم
بدان امید که سعیی کند فلک مشکور
که یادگار نماند نشان چهره من
بر استانه شاه مظفر منصور
طغانشه بن مؤید که شاه انجم چرخ
زماه رایت او عاریت ستاند نور
کفش چنانک به وقت سخا فرو ریزد
به روی دست نهانخانه جبال و بحور
دلش چنانک به هنگام کینه پست کند
به زیر پای برآورده سنین و شهور
در آن دیار که افکند عدل او سایه
به قدر ذره بود آفتاب وقت ظهور
در آن مقام که بگشاد حزم او دیده
خرد ضعیف بصر باشد و فلک شبکور
خدایگانا بر وفق رای افلاطون
تو را خدای زبهر مصالح جمهور
بیافرید ز اقبال صورتی پس از ان
حلول کرد درو جان بهمن و شاپور
چنانکه باده به جسم پیاله نقل کند
پس از مفارقت او ز قالب انگور
به روزگار تو آن انتظام یافت جهان
که از حمایت جو،بی نیاز شد کافور
عجب نباشد اگر کژدم فلک در دم
نهان کند ز نهیب تو نیش چون زنبور
ز گرد خیل تو مشاطگان عالم قدس
کشند غالیه حسن گرد عارض حور
زمانه حکم تو را چاکری بود منقاد
فلک مثال تو را بنده ای بود مامور
ایا ریاض امانی به جود تو خرم
و یا جهان معانی به جاه تو مقصور
اگرچه قاصرم از کنه نعمتت خواهم
که روزگار کنم بر ثنای تو مقصور
ولیک دست حوادث چنان گلو گیرست
که هست دم زدنم جمله نفثه مصدور
سخن شکایت گردون شده ست و عذر این است
وگرنه عقل ندارد مرا درین معذور
در این قصیده که در پیش نظم الفاضش
چو آب حل شود از شرم لولو منثور
مزید شهرتم آنگه بود که بر خوانی
زهی به جود تو ایام مکرمت مشهور
همیشه تا نشود کار عالم از فترات
چنان بزی که خردمند را کند مغرور
بگیر عالم و بر خور ز مملکت که نماند
برون زچشم بتان در زمانه هیچ فتور
برید صیت تو را دست در عنان صبا
رسول حکم تو را پای در رکاب دبور
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
گهی که بار دهد شاه بر سریر سرور
که باد تا به قیامت به عهد او معمور
سپهر مجمره گردان بود به پایه تخت
شمال مروحه بر دارد از برای بخور
مشام چرخ معطر شود ز نکهت عود
بخور عطر معطر کند دماغ طیور
ز فیض پرتو تاج مرصع خسرو
بر آسمان چهارم رسد ز شعشعه نور
ستاره بر سر مجمر فتد به جای سپند
به دفع دیده خورشید هرزه گرد و غیور
برون کنند در آن بزم حوریان بهشت
سر از برای دعا از دریچه های قصور
به پیش بارگه کبریا ی شاه جهان
چو صف کشند به خدمت عساکر منصور
بلرزد از نفس چاوشان در گاه باد
چهار حد وجود از صدای نفخه صور
چنانک دور نباشد که او صوامع خاک
مجاوران عدم سر نهند سوی نشور
در آن زمانه بقا سر در آورد به فنا
در آن میانه فلک معترف شود به قصور
بود به روم ز غم رعشه بر دل قیصر
فتد زخوف به چین لرزه بر تن فغفور
ز ترس بفسرد اندر عروق حادثه خون
ز غم بپژمرد اندر دماغ فتنه غرور
خدایگانا گر ز انک پیش از ین یک چند
قضا به قدرت کردار خویش شد مغرور
فتور و فتنه و تشویش متفق بودند
کنون به عهد تو از یکدگر شدند نفور
به دام زلف بتان پای بسته شد تشویش
به سوی چشم خوش دلبران گریخت فتور
کنون که کار خراب زمانه گشت آباد
کنون که روی زمین شد به عدل تو معمور
بقای تخت تو بادا که بخت اهل هنر
به سعی تربیت توست در جهان مشهور
که باد تا به قیامت به عهد او معمور
سپهر مجمره گردان بود به پایه تخت
شمال مروحه بر دارد از برای بخور
مشام چرخ معطر شود ز نکهت عود
بخور عطر معطر کند دماغ طیور
ز فیض پرتو تاج مرصع خسرو
بر آسمان چهارم رسد ز شعشعه نور
ستاره بر سر مجمر فتد به جای سپند
به دفع دیده خورشید هرزه گرد و غیور
برون کنند در آن بزم حوریان بهشت
سر از برای دعا از دریچه های قصور
به پیش بارگه کبریا ی شاه جهان
چو صف کشند به خدمت عساکر منصور
بلرزد از نفس چاوشان در گاه باد
چهار حد وجود از صدای نفخه صور
چنانک دور نباشد که او صوامع خاک
مجاوران عدم سر نهند سوی نشور
در آن زمانه بقا سر در آورد به فنا
در آن میانه فلک معترف شود به قصور
بود به روم ز غم رعشه بر دل قیصر
فتد زخوف به چین لرزه بر تن فغفور
ز ترس بفسرد اندر عروق حادثه خون
ز غم بپژمرد اندر دماغ فتنه غرور
خدایگانا گر ز انک پیش از ین یک چند
قضا به قدرت کردار خویش شد مغرور
فتور و فتنه و تشویش متفق بودند
کنون به عهد تو از یکدگر شدند نفور
به دام زلف بتان پای بسته شد تشویش
به سوی چشم خوش دلبران گریخت فتور
کنون که کار خراب زمانه گشت آباد
کنون که روی زمین شد به عدل تو معمور
بقای تخت تو بادا که بخت اهل هنر
به سعی تربیت توست در جهان مشهور
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
هزار توبه شکسته ست زلف پر شکنش
کجا به چشم در آید شکست حال منش؟
دل شکسته اگر زلف او بیا غالی
کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش
مرا دو دیده ز حسرت سپید گشت چنانک
فرج نیابم از آن جز به بوی پیرهنش
چنین که با سر زلفش روان من خو کرد
چگونه اِلف بود روز حشر با بدنش؟
همیشه اشک چو باران ز دیده می بارم
مگر که تازه بماند رخ چو نسترنش
دلم زچاه زنخدان او چگونه رهد
چو دست در نتوان زد به عنبرین رسنش؟
در آب دیده ی من غرق شد چو نیلوفر
خیال قدّ چو شمشاد و روی چون سمنش
از آن چو دایره غم در میان گرفت مرا
که راه نیست خرد را به نقطه دهنش
عجب تر اینکه بباید گشاد هر ساعت
به مدح شاه جهان اردشیربن حَسنش
خدایگانی کاقبال سرمدی داده ست
به دست حکم عنان ممالک زمنش
سهیل اگر نه زدیوان او برد خطش
مثال عزل دهند از ولایت یمنش
وگر شهاب نه با نام او رود ز فلک
میان راه به دم بفسراند اهرمنش
وگر نسیم خلافش رسد به مهر گیاه
چه طعنه ها که توان زد به سبزه دمنش
زهی مثال تو را بر زمانه آن قدرت
که پست کرد بکلی بنای مکر و فنش
فلک ز دست تو بر کاینات مشرف بود
به شرط آنک بر افتد قواعد فتنش
برون نیامد از آن عهده لاجرم تا حشر
نهاد قهر تو بر سینه آتشین لگنش
گرت زانجم و پروین یکی خلاف کنند
برون کشند به عنف از میان انجمنش
هر انکسی که نه با کسوت هوای تو زاد
چو کرم پیله نخستین لباس شد کفنش
اگر عدو چو قلم پیش تو به سر ندود
دو نیمه کن چو قلم تا میان و سر بزنش
وگر به حکم تو طوبی فرو نیارد سر
تو راست دست تصرف ز بیخ و بن بکنش
سپهر بر نکشد بامداد خنجر صبح
اگر به شب نزند همت تو بر مسنش
ز تفّ کین تو دشمن به ارزو خواهد
که خون ز رهگذر خوی برون شود ز تنش
درخت جاه تو را برگ و بار چندان است
که نیست ممکن جز گلشن فلک چمنش
نهاد پیش تو بنده چو آب سر بر خاک
مدد فرست ز باران لطف خویشتنش
اگر نه هریک از آن قطره گوهری گردد
که هیچ فرق نباشد ز گوهر عدنش
از آن سپس که ز خاکش چو ابر برگیری
اگر به چرخ رسیده ست بر زمین فکنش
همیشه تا نفسی شاد برنیارد کس
که عاقبت نکند روزگار ممتحنش
دوام عمر تو با دور چرخ مقرون باد
به شادی ای که نباشد مخافت حزنش
خیال تیغ تو در چشم روزگار چنانک
زمانه باز ندارد ز رمح ذوالیزنش
کجا به چشم در آید شکست حال منش؟
دل شکسته اگر زلف او بیا غالی
کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش
مرا دو دیده ز حسرت سپید گشت چنانک
فرج نیابم از آن جز به بوی پیرهنش
چنین که با سر زلفش روان من خو کرد
چگونه اِلف بود روز حشر با بدنش؟
همیشه اشک چو باران ز دیده می بارم
مگر که تازه بماند رخ چو نسترنش
دلم زچاه زنخدان او چگونه رهد
چو دست در نتوان زد به عنبرین رسنش؟
در آب دیده ی من غرق شد چو نیلوفر
خیال قدّ چو شمشاد و روی چون سمنش
از آن چو دایره غم در میان گرفت مرا
که راه نیست خرد را به نقطه دهنش
عجب تر اینکه بباید گشاد هر ساعت
به مدح شاه جهان اردشیربن حَسنش
خدایگانی کاقبال سرمدی داده ست
به دست حکم عنان ممالک زمنش
سهیل اگر نه زدیوان او برد خطش
مثال عزل دهند از ولایت یمنش
وگر شهاب نه با نام او رود ز فلک
میان راه به دم بفسراند اهرمنش
وگر نسیم خلافش رسد به مهر گیاه
چه طعنه ها که توان زد به سبزه دمنش
زهی مثال تو را بر زمانه آن قدرت
که پست کرد بکلی بنای مکر و فنش
فلک ز دست تو بر کاینات مشرف بود
به شرط آنک بر افتد قواعد فتنش
برون نیامد از آن عهده لاجرم تا حشر
نهاد قهر تو بر سینه آتشین لگنش
گرت زانجم و پروین یکی خلاف کنند
برون کشند به عنف از میان انجمنش
هر انکسی که نه با کسوت هوای تو زاد
چو کرم پیله نخستین لباس شد کفنش
اگر عدو چو قلم پیش تو به سر ندود
دو نیمه کن چو قلم تا میان و سر بزنش
وگر به حکم تو طوبی فرو نیارد سر
تو راست دست تصرف ز بیخ و بن بکنش
سپهر بر نکشد بامداد خنجر صبح
اگر به شب نزند همت تو بر مسنش
ز تفّ کین تو دشمن به ارزو خواهد
که خون ز رهگذر خوی برون شود ز تنش
درخت جاه تو را برگ و بار چندان است
که نیست ممکن جز گلشن فلک چمنش
نهاد پیش تو بنده چو آب سر بر خاک
مدد فرست ز باران لطف خویشتنش
اگر نه هریک از آن قطره گوهری گردد
که هیچ فرق نباشد ز گوهر عدنش
از آن سپس که ز خاکش چو ابر برگیری
اگر به چرخ رسیده ست بر زمین فکنش
همیشه تا نفسی شاد برنیارد کس
که عاقبت نکند روزگار ممتحنش
دوام عمر تو با دور چرخ مقرون باد
به شادی ای که نباشد مخافت حزنش
خیال تیغ تو در چشم روزگار چنانک
زمانه باز ندارد ز رمح ذوالیزنش
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
نهی زلفین عنبر بار بر دوش
حدیث ما نیاری هیج در گوش
خروش ما زخواری ناشنیده
چرا خیره نهی زلفین بر گوش؟
چو تا با من سخن گویی ز شادی
چو مرزنگوش گردم سر به سر گوش
چو من با تو غمی خواهم که گویم
نداری ای عجب گویی مگر گوش؟
به احوال من سرگشته شاید
کز این به بازداری ای پسر گوش
مرا کز جور تو نالان چو نایم
چه مالی چون ربابی سیم بر گوش
رسید از تو به گوشم مژده وصل
اگر ممکن بود جای بصر گوش
سگ کوی تو باشم گر چه ندهی
به روبه بازیم چون خواب خرگوش
تو فارغ پنبه اندر گوش کن شو
خروش من فلک را گو بدر گوش
مرا بی طلعت تو باد تر چشم
مرا بی نعمت تو باد کر گوش
به خنده آن زمانم لب شود باز
که از آواز تو یابد خبر گوش
ز دیدار تو گردد پر قمر چشم
ز گفتار تو گردد پر شکر گوش
کنی در گوش حلقه مهر و مه را
چو آرایی به مروارید و زر گوش
ز گوشت حلقه یابد زینت و حسن
تو را از حلقه یابد زیب و فر گوش
مگر چشم تو با گوشت به جنگ است؟
که دارد چشم تو تیر و سپر گوش؟
زره پوشد ز زلفت زانک باشد
ز تیر غمزه تو بر حذر گوش
رسید آوازه عشق من و تو
چو مدح خسرو غازی به هر گوش
شه آفاق سلطانشه که دارند
به امر او ملوک بحر و بر گوش
جهانگیری کز اخبار فتوحش
شهانراهست دایم پر سمر گوش
نه چون او دیده هرگز پادشا چشم
نه مثل او شنیده دادگر گوش
سمندش چون کند جولان بگیرد
ز بیم شیهه او شیر نر گوش
بیارایند چون خوبان به حلقه
زنعل مرکبش هر تاجور گوش
نیابد بی لقای او ضیا چشم
ندارد بی ثنای او خطر گوش
درِ او شه ره آمد خسروان را
چنان کآواز را شد رهگذر گوش
روانش آلت الهام و وحی است
چو لحن وصوت را جای ممر گوش
ایا نشنیده هرگز در دو عالم
شهی مانند تو نیکو سیر گوش
خلاصه از چهار ارکان تو گشتی
چنان کز پنج حس شد معتبر گوش
ز الفاظ تو ای دریای افضال
صدف کردار گردم پُر دُرر گوش
جهان دانشی زان بازداری
به اهل فضل و ارباب هنر گوش
از آن شادی که مرغ نظم را صید
کند سمعت برآوردست پر گوش
ز بهر خدمت صورت مدیحت
گشاده دیده و بسته کمر گوش
الا تا دیده بان تن بود چشم
الا تا حجره سور است در گوش
به فرمان تو بادا خسروانرا
ز حد قیروان تا باختر گوش
حدیث ما نیاری هیج در گوش
خروش ما زخواری ناشنیده
چرا خیره نهی زلفین بر گوش؟
چو تا با من سخن گویی ز شادی
چو مرزنگوش گردم سر به سر گوش
چو من با تو غمی خواهم که گویم
نداری ای عجب گویی مگر گوش؟
به احوال من سرگشته شاید
کز این به بازداری ای پسر گوش
مرا کز جور تو نالان چو نایم
چه مالی چون ربابی سیم بر گوش
رسید از تو به گوشم مژده وصل
اگر ممکن بود جای بصر گوش
سگ کوی تو باشم گر چه ندهی
به روبه بازیم چون خواب خرگوش
تو فارغ پنبه اندر گوش کن شو
خروش من فلک را گو بدر گوش
مرا بی طلعت تو باد تر چشم
مرا بی نعمت تو باد کر گوش
به خنده آن زمانم لب شود باز
که از آواز تو یابد خبر گوش
ز دیدار تو گردد پر قمر چشم
ز گفتار تو گردد پر شکر گوش
کنی در گوش حلقه مهر و مه را
چو آرایی به مروارید و زر گوش
ز گوشت حلقه یابد زینت و حسن
تو را از حلقه یابد زیب و فر گوش
مگر چشم تو با گوشت به جنگ است؟
که دارد چشم تو تیر و سپر گوش؟
زره پوشد ز زلفت زانک باشد
ز تیر غمزه تو بر حذر گوش
رسید آوازه عشق من و تو
چو مدح خسرو غازی به هر گوش
شه آفاق سلطانشه که دارند
به امر او ملوک بحر و بر گوش
جهانگیری کز اخبار فتوحش
شهانراهست دایم پر سمر گوش
نه چون او دیده هرگز پادشا چشم
نه مثل او شنیده دادگر گوش
سمندش چون کند جولان بگیرد
ز بیم شیهه او شیر نر گوش
بیارایند چون خوبان به حلقه
زنعل مرکبش هر تاجور گوش
نیابد بی لقای او ضیا چشم
ندارد بی ثنای او خطر گوش
درِ او شه ره آمد خسروان را
چنان کآواز را شد رهگذر گوش
روانش آلت الهام و وحی است
چو لحن وصوت را جای ممر گوش
ایا نشنیده هرگز در دو عالم
شهی مانند تو نیکو سیر گوش
خلاصه از چهار ارکان تو گشتی
چنان کز پنج حس شد معتبر گوش
ز الفاظ تو ای دریای افضال
صدف کردار گردم پُر دُرر گوش
جهان دانشی زان بازداری
به اهل فضل و ارباب هنر گوش
از آن شادی که مرغ نظم را صید
کند سمعت برآوردست پر گوش
ز بهر خدمت صورت مدیحت
گشاده دیده و بسته کمر گوش
الا تا دیده بان تن بود چشم
الا تا حجره سور است در گوش
به فرمان تو بادا خسروانرا
ز حد قیروان تا باختر گوش
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
نشست خسرو روی زمین به استحقاق
فراز تخت سلیمان به دار ملک عراق
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که هست افسر شاهی به طلعتش مشتاق
پناه و ملجاء شاهی شهنشه اعظم
که عالمی دگر است از مکارم اخلاق
رضاش خط دوم از صحیفه اعمار
سخاش باب گزاف از جریده ارزاق
فلک به طوع تقرب کند به خدمت او
چو دوستان به مدارا و دشمنان به نفاق
ایا شهی که به هنگام کین وشاقانت
مَجِرَّه را به دو انگشت بگسلند نطاق
چو طاق و جفت زنند از طریق لعب،کنند
به تیر تن ها جفت و به تیغ سر ها طاق
کسی که جفت نداند ز خسروان خود را
نهد به پیش تو دعوی خسروی بر طاق
شکوه تیغ تو در رزم بیم آن باشد
که از طبیعت آتش برون برد احراق
به یک ثبات که هنگام کار بنمودی
به بِرّ و لطف در آمد جهان جافی عاق
گرفت عرصه مُلک تو بسطتی که دگر
بدو محیط نگردد دوایر آفاق
اگر زپای درآمد زمانه باکی نیست
تو شادزی که درستست دولتت را ساق
به بازوی تو ندارد خطر گرفتن ملک
بر آسمان شدن آسان بود به پای براق
سنان رمح تو در سینه ها گزید وطن
خیال تیغ تو در دیده ها گرفت وثاق
بخورد خصم ز دست تو شربتی نه چنانک
به عمر تلخی آنش برون رود ز مذاق
دوید در دل و چشم عدو مهابت تو
چنانکه آتش سوزنده در دل حراق
به نوک نیزه رگ جان دشمنان بگشای
که از حرارت آن غصه شان گرفت خناق
گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق
نگه کند سوی ملک تو جز به چشم وفاق
به باد حمله ز گوشش بر آوری پنبه
به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شر ناق
ز هیبت تو دل دشمنان بروز نبرد
چنان بود که دل عاشقان زبیم فراق
اگر به وقت مقاسات گرم و سرد مصاف
نیایدت مدد از هیچ کس علی الاطلاق
شگفت نیست که پولاد را نیاید یاد
به وقت خوردن زهر از منافع تریاق
غریو کوس و نفیر مبارزان در رزم
بود به گوش تو خوشتر ز پرده عشاق
فرو کنند به نظاره ساکنان فلک
به روز مجلس تو سر ز گوشهای رواق
مدبران فلک آن زمان زنند نطق
که از ضمیر تو صدره کنند استنطاق
ز نظم ملک تو را هیچ در نمی باید
چنانک نظم مرا از جزالت و افلاق
چو این عروس سزاوار چون تو شاه بود
برای مهر گران نیست مستحق طلاق
همیشه تا که مه و مهر در محاق و کسوف
بود ز گردش این چرخ ازرق زراق
اساس عدل تو در عالم آن چنان بادا
که مهرو ماه شوند ایمن از کسوف و محاق
نهاده دولت باقیت با ابد میعاد
گرفته همت عالیت با ازل میثاق
فراز تخت سلیمان به دار ملک عراق
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که هست افسر شاهی به طلعتش مشتاق
پناه و ملجاء شاهی شهنشه اعظم
که عالمی دگر است از مکارم اخلاق
رضاش خط دوم از صحیفه اعمار
سخاش باب گزاف از جریده ارزاق
فلک به طوع تقرب کند به خدمت او
چو دوستان به مدارا و دشمنان به نفاق
ایا شهی که به هنگام کین وشاقانت
مَجِرَّه را به دو انگشت بگسلند نطاق
چو طاق و جفت زنند از طریق لعب،کنند
به تیر تن ها جفت و به تیغ سر ها طاق
کسی که جفت نداند ز خسروان خود را
نهد به پیش تو دعوی خسروی بر طاق
شکوه تیغ تو در رزم بیم آن باشد
که از طبیعت آتش برون برد احراق
به یک ثبات که هنگام کار بنمودی
به بِرّ و لطف در آمد جهان جافی عاق
گرفت عرصه مُلک تو بسطتی که دگر
بدو محیط نگردد دوایر آفاق
اگر زپای درآمد زمانه باکی نیست
تو شادزی که درستست دولتت را ساق
به بازوی تو ندارد خطر گرفتن ملک
بر آسمان شدن آسان بود به پای براق
سنان رمح تو در سینه ها گزید وطن
خیال تیغ تو در دیده ها گرفت وثاق
بخورد خصم ز دست تو شربتی نه چنانک
به عمر تلخی آنش برون رود ز مذاق
دوید در دل و چشم عدو مهابت تو
چنانکه آتش سوزنده در دل حراق
به نوک نیزه رگ جان دشمنان بگشای
که از حرارت آن غصه شان گرفت خناق
گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق
نگه کند سوی ملک تو جز به چشم وفاق
به باد حمله ز گوشش بر آوری پنبه
به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شر ناق
ز هیبت تو دل دشمنان بروز نبرد
چنان بود که دل عاشقان زبیم فراق
اگر به وقت مقاسات گرم و سرد مصاف
نیایدت مدد از هیچ کس علی الاطلاق
شگفت نیست که پولاد را نیاید یاد
به وقت خوردن زهر از منافع تریاق
غریو کوس و نفیر مبارزان در رزم
بود به گوش تو خوشتر ز پرده عشاق
فرو کنند به نظاره ساکنان فلک
به روز مجلس تو سر ز گوشهای رواق
مدبران فلک آن زمان زنند نطق
که از ضمیر تو صدره کنند استنطاق
ز نظم ملک تو را هیچ در نمی باید
چنانک نظم مرا از جزالت و افلاق
چو این عروس سزاوار چون تو شاه بود
برای مهر گران نیست مستحق طلاق
همیشه تا که مه و مهر در محاق و کسوف
بود ز گردش این چرخ ازرق زراق
اساس عدل تو در عالم آن چنان بادا
که مهرو ماه شوند ایمن از کسوف و محاق
نهاده دولت باقیت با ابد میعاد
گرفته همت عالیت با ازل میثاق
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
اَهذِهِ رَوزَةُ مِن ذاتِ اَحجالِ
اَم غُرَّةُ طَلَعَت فی شَهرِ شَوَالِ
اِذا رَأیتُم هِلالَ العیدِفَاغتَبِقُوا
بَعدَالفُطُورِ وَ غَنُّوا بَعدَ تَهلالِ
عَهدی به وَهوَ کإلا کلیلِ مُتَّسِقا
قَصارَ وَهوَ یُضا هی شِقَّ خَلخالِ
مَضَت ثَلثونَ مِن ایَامِ مُدَّتِنا
وَالرّاحُ لَم یَشفِ منّا حَرَّ بِلبالِ
اَهلاٌ بها والنَدامی طالَماَ فَرَقُوا
فَاَذَنُوا لِیَجِدَ وا عَهدَهَا البالِ
وَ مَرحبا بِسُلافِ طابَ مَکرَعُها
مَشمُولَةٍ مِن بَناتِ الکَرمِ سَلسالِ
یُدیرُها رَشأً ناهیکَ مشیَتَهُ
عَن ناعِمٍ مِن غُصُونِ البانِ مَیَالِ
لِیَهنِ اَحبابَنا یَومَ یُبَشِّرُنا
بأَشهُرٍبَعدَه تَأتی وَ أَحوالِ
یَسعی اِلَی المَلِکِ المَیمونِ طائِرُهُ
لِیَقتَنی فی ذُراه خَیرَةَ الفالِ
کَهفُ الوَری نُصرَةُ الدّینِ الّذی نُصِرَتُ
اَعلامُ دَولَتهِ بالطّالِع الغالی
اَتابکُ المُستَعانِ الله یَکلَؤُهُ
فَاِنَّهُ لِحِمی دینِ الهُدی کالی
سِبطُ الأَنامِل قَد اَغنَت اَسِرَّتُهُ
عَن کُلِّ مُنهَمِرِ الشُؤبوبِ هَطَالِ
یُبکی اَحامِسَ اَبطالاٌ بِصَولَتِهِ
رُعبٌا وَ یُضحِکُهُ صَولاتُ اَبطالِ
فَما شَجاعَةُ ثاوی دارهِ حَرَدٍ
اَحَصَّ مُتِّقدُالعینَینِ رِئبالِ
شاکِی البَراثِنِ فی اَرساغِه فَدَعٌ
رَحبُ الجَبینِ عَریضُ الصَّدرِ ذَیّالِ
وَ ثَابَةٌ شَرِسُ الاَخلاقِ مُقتَسِرٌ
مُراقبٌ لِقِتالِ القِرنِ بَسّالِ
وَعرُ الشّمایِلِ مِهصارُ اَظافِرُه
نَشِبنَ مِن سَلَبِ القَتلی بأَسمالِ
یَزوَرَّ عَن عصَیةٍ مُلتَفَّةٍ اشب
مَنیعةٍ فی حماهُ ذاتِ اَوشالِ
اَعَدُّ ها لِصُروفِ الدَّهرِ مسبَعَةً
یأوی اِلَیها وَ عِرسٌ اُمّ اَشبالِ
بمِثلِ سَطوَتِهِ فی الرّوعِ جینَ بَذا
علی وَساعٍ لَدَی الهَیجاجَوّالِ
اَلقَی السّماکُ قَناهُ وَ هُوَ مُعتَقِلٌ
بِذابلٍ مِن دماحِ الخَطِّ عَسّالِ
وَ لَم یَشُم سَیفُه المریخ حینَ سَطا
بِصارمٍ لِعمایاتِ الوغی جالِ
اِذا تَکَلَّمتَ فالأملاکُ ساجِدَةٌ
دُونَ البِساطِ لِتَعظیمِ وَ اِجلالِ
وَ اِن سَکَتَّ تَریَ الاَرواحَ راکذةً
مَوقُوفَةً بَینَ اَمالِ و اَجالِ
اَتَتکَ مِنّیَ ابیاتٌ اِذا تُلِیَت
قَلایص النَّجمِ یَحدوها بِهَاالتَّالِ
لا تَحسَبَنَّ زَئیری مِثل عَولةِ مَن
یَبکی عَلی دِمَنٍ تَعفو وَ اَطلالِ
تَعُدُّ شِعری مُعَدُّ فی مفاخِرها
وَ اِن اَکُن اَعجَمیَّ العَمِّ وَ الحالِ
تَرَکتُ نَحوَکَ آمالَ الملوکِ سُدیً
فیما اَصُوغُ وَ قَد حَقَّقتَ آمالی
یَبیعُنی الدَّهرُ رَخصٌا مِن غَباوَتِهِ
وَاِنَّ مِثلی فی سُوقِ العُلی غالِ
فَاحکُم فاِنَّکَ مَقفُوٌّ وَ مُتَّبَعُ
وَ قَد اَحَطتَ بما عَرّضتُ عَن حالی
لازِلتَ تَحکُمُ فیما تَشتَهی وَ تَری
بَینَ الأنام بِإِعزازٍ وَ اِذلالِ
اَم غُرَّةُ طَلَعَت فی شَهرِ شَوَالِ
اِذا رَأیتُم هِلالَ العیدِفَاغتَبِقُوا
بَعدَالفُطُورِ وَ غَنُّوا بَعدَ تَهلالِ
عَهدی به وَهوَ کإلا کلیلِ مُتَّسِقا
قَصارَ وَهوَ یُضا هی شِقَّ خَلخالِ
مَضَت ثَلثونَ مِن ایَامِ مُدَّتِنا
وَالرّاحُ لَم یَشفِ منّا حَرَّ بِلبالِ
اَهلاٌ بها والنَدامی طالَماَ فَرَقُوا
فَاَذَنُوا لِیَجِدَ وا عَهدَهَا البالِ
وَ مَرحبا بِسُلافِ طابَ مَکرَعُها
مَشمُولَةٍ مِن بَناتِ الکَرمِ سَلسالِ
یُدیرُها رَشأً ناهیکَ مشیَتَهُ
عَن ناعِمٍ مِن غُصُونِ البانِ مَیَالِ
لِیَهنِ اَحبابَنا یَومَ یُبَشِّرُنا
بأَشهُرٍبَعدَه تَأتی وَ أَحوالِ
یَسعی اِلَی المَلِکِ المَیمونِ طائِرُهُ
لِیَقتَنی فی ذُراه خَیرَةَ الفالِ
کَهفُ الوَری نُصرَةُ الدّینِ الّذی نُصِرَتُ
اَعلامُ دَولَتهِ بالطّالِع الغالی
اَتابکُ المُستَعانِ الله یَکلَؤُهُ
فَاِنَّهُ لِحِمی دینِ الهُدی کالی
سِبطُ الأَنامِل قَد اَغنَت اَسِرَّتُهُ
عَن کُلِّ مُنهَمِرِ الشُؤبوبِ هَطَالِ
یُبکی اَحامِسَ اَبطالاٌ بِصَولَتِهِ
رُعبٌا وَ یُضحِکُهُ صَولاتُ اَبطالِ
فَما شَجاعَةُ ثاوی دارهِ حَرَدٍ
اَحَصَّ مُتِّقدُالعینَینِ رِئبالِ
شاکِی البَراثِنِ فی اَرساغِه فَدَعٌ
رَحبُ الجَبینِ عَریضُ الصَّدرِ ذَیّالِ
وَ ثَابَةٌ شَرِسُ الاَخلاقِ مُقتَسِرٌ
مُراقبٌ لِقِتالِ القِرنِ بَسّالِ
وَعرُ الشّمایِلِ مِهصارُ اَظافِرُه
نَشِبنَ مِن سَلَبِ القَتلی بأَسمالِ
یَزوَرَّ عَن عصَیةٍ مُلتَفَّةٍ اشب
مَنیعةٍ فی حماهُ ذاتِ اَوشالِ
اَعَدُّ ها لِصُروفِ الدَّهرِ مسبَعَةً
یأوی اِلَیها وَ عِرسٌ اُمّ اَشبالِ
بمِثلِ سَطوَتِهِ فی الرّوعِ جینَ بَذا
علی وَساعٍ لَدَی الهَیجاجَوّالِ
اَلقَی السّماکُ قَناهُ وَ هُوَ مُعتَقِلٌ
بِذابلٍ مِن دماحِ الخَطِّ عَسّالِ
وَ لَم یَشُم سَیفُه المریخ حینَ سَطا
بِصارمٍ لِعمایاتِ الوغی جالِ
اِذا تَکَلَّمتَ فالأملاکُ ساجِدَةٌ
دُونَ البِساطِ لِتَعظیمِ وَ اِجلالِ
وَ اِن سَکَتَّ تَریَ الاَرواحَ راکذةً
مَوقُوفَةً بَینَ اَمالِ و اَجالِ
اَتَتکَ مِنّیَ ابیاتٌ اِذا تُلِیَت
قَلایص النَّجمِ یَحدوها بِهَاالتَّالِ
لا تَحسَبَنَّ زَئیری مِثل عَولةِ مَن
یَبکی عَلی دِمَنٍ تَعفو وَ اَطلالِ
تَعُدُّ شِعری مُعَدُّ فی مفاخِرها
وَ اِن اَکُن اَعجَمیَّ العَمِّ وَ الحالِ
تَرَکتُ نَحوَکَ آمالَ الملوکِ سُدیً
فیما اَصُوغُ وَ قَد حَقَّقتَ آمالی
یَبیعُنی الدَّهرُ رَخصٌا مِن غَباوَتِهِ
وَاِنَّ مِثلی فی سُوقِ العُلی غالِ
فَاحکُم فاِنَّکَ مَقفُوٌّ وَ مُتَّبَعُ
وَ قَد اَحَطتَ بما عَرّضتُ عَن حالی
لازِلتَ تَحکُمُ فیما تَشتَهی وَ تَری
بَینَ الأنام بِإِعزازٍ وَ اِذلالِ
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
قدوم ماه مبارک مبارک است به فال
که باد بر ملک بحر و بر مبارک سال
سریر بخش سلاطین اتابک اعظم
که هست طلعت او ملک را مبارک فال
جهانگشای عدوبند شاه نصرة دین
که فتح و نصرت از آثار او برند مثال
سر ملوک ابوبکر بن محمد کو
به صولت عمری از جهان ببرد ضلال
بکوفت گاو زمین را نهیب او گردن
بکند شیر فلک را شکوه او چنگال
تهمتنی که به روز وغا توان گفتن
که از زمین وزمان سر کشد به استقلال
در آن مقام که قدرش به صدر بنشیند
رضا دهد فلک هفتمین به صف نعال
کمان کین چو به زه کرد نسر طائر نیز
فراهم آورد از سهم تیر او پر و بال
بسی نماند که از امن و عدل برخیزد
به عهد دولت او نام شبروی ز خیال
زهی سپاه تو را پیشتر ز فتح و ظفر
نکرده هیچ کس از هیچ بقعه استقبال
مثال ساحت میدان توست سطح فلک
نمونه سر چوگان توست شکل هلال
طراز ملک تورا آن طراوت است ز عدل
که تا ابد ننشیند بر او غبار زوال
به مجمعی که سخن با زبان تیغ افتد
کند زبانه خشمت زبان گردون لال
به موضعی که امید از سخا سپس ماند
درافکند کرمت خویشتن به پیش سوال
بزاد تیغ تو چندین هزار بچه فتح
نبوده او را جز با گلوی خصم وصال
جهان به عهد تو هرگز خراب چون گردد
چو تو به رسم دهاقین روی به روز قتال
زمین سینه دشمن به تیغ بشکافی
پس آنگهی بنشانی در او ز رمح نهال
تو را خدای گزید از جهان و شاهی داد
حدیث خضم فسانه ست وترهات ومحال
خدایگانا در عهد پادشاه شهید
که عمر بر تو سجل کرد و ملک بر تو حلال
من آن قبول و کرامت بیافتم که دگر
ورای پایه من وهم را نبود مجال
کنون دو سال تمام است تا همی نوشم
زدست غصه قدحهای زهر مالامال
گسسته گشت زطبعم وساوس اوهام
بریده گشت زجانم علایق آمال
در آمد از در جانم نشاط خدمت تو
از آن سپس که گرفتم ز کاینات ملال
منم چنین که تو بینی وگنجهای هنر
دگر مرا به جهان در ،نه حرمت است و نه مال
من از روان قزل ارسلان خجل گردم
اگر به غیر تو بردارم این شکایت حال
منم که با جگر تشنه خون دل بخورم
ولیکن از کف سفله نخواهم آب زلال
نشانه لگد گور باد سینه آنک
ز شاخ آهو دارد امید کعب غزال
مراست اینهمه سرگشتگی ز تهمت فضل
که با چنین سر و سامان مه فضل و مه افضال
سپهر ازین سان سرگشته نیستی شب و روز
اگر نه متهم ستی به افضل الاشکال
همیشه تا زجهان نیست موضعی خالی
ز انقلاب امور و تقلب احوال
جهان ز ذات تو خالی مباد اگر چه تویی
به ذات خویش جهانی به کبریا و جلال
ببرده موکب تو دست از صبا و دبور
ببسته حشمت تو راه بر جنوب و شمال
که باد بر ملک بحر و بر مبارک سال
سریر بخش سلاطین اتابک اعظم
که هست طلعت او ملک را مبارک فال
جهانگشای عدوبند شاه نصرة دین
که فتح و نصرت از آثار او برند مثال
سر ملوک ابوبکر بن محمد کو
به صولت عمری از جهان ببرد ضلال
بکوفت گاو زمین را نهیب او گردن
بکند شیر فلک را شکوه او چنگال
تهمتنی که به روز وغا توان گفتن
که از زمین وزمان سر کشد به استقلال
در آن مقام که قدرش به صدر بنشیند
رضا دهد فلک هفتمین به صف نعال
کمان کین چو به زه کرد نسر طائر نیز
فراهم آورد از سهم تیر او پر و بال
بسی نماند که از امن و عدل برخیزد
به عهد دولت او نام شبروی ز خیال
زهی سپاه تو را پیشتر ز فتح و ظفر
نکرده هیچ کس از هیچ بقعه استقبال
مثال ساحت میدان توست سطح فلک
نمونه سر چوگان توست شکل هلال
طراز ملک تورا آن طراوت است ز عدل
که تا ابد ننشیند بر او غبار زوال
به مجمعی که سخن با زبان تیغ افتد
کند زبانه خشمت زبان گردون لال
به موضعی که امید از سخا سپس ماند
درافکند کرمت خویشتن به پیش سوال
بزاد تیغ تو چندین هزار بچه فتح
نبوده او را جز با گلوی خصم وصال
جهان به عهد تو هرگز خراب چون گردد
چو تو به رسم دهاقین روی به روز قتال
زمین سینه دشمن به تیغ بشکافی
پس آنگهی بنشانی در او ز رمح نهال
تو را خدای گزید از جهان و شاهی داد
حدیث خضم فسانه ست وترهات ومحال
خدایگانا در عهد پادشاه شهید
که عمر بر تو سجل کرد و ملک بر تو حلال
من آن قبول و کرامت بیافتم که دگر
ورای پایه من وهم را نبود مجال
کنون دو سال تمام است تا همی نوشم
زدست غصه قدحهای زهر مالامال
گسسته گشت زطبعم وساوس اوهام
بریده گشت زجانم علایق آمال
در آمد از در جانم نشاط خدمت تو
از آن سپس که گرفتم ز کاینات ملال
منم چنین که تو بینی وگنجهای هنر
دگر مرا به جهان در ،نه حرمت است و نه مال
من از روان قزل ارسلان خجل گردم
اگر به غیر تو بردارم این شکایت حال
منم که با جگر تشنه خون دل بخورم
ولیکن از کف سفله نخواهم آب زلال
نشانه لگد گور باد سینه آنک
ز شاخ آهو دارد امید کعب غزال
مراست اینهمه سرگشتگی ز تهمت فضل
که با چنین سر و سامان مه فضل و مه افضال
سپهر ازین سان سرگشته نیستی شب و روز
اگر نه متهم ستی به افضل الاشکال
همیشه تا زجهان نیست موضعی خالی
ز انقلاب امور و تقلب احوال
جهان ز ذات تو خالی مباد اگر چه تویی
به ذات خویش جهانی به کبریا و جلال
ببرده موکب تو دست از صبا و دبور
ببسته حشمت تو راه بر جنوب و شمال
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۳
هوالعید یسقی بکاس المدام
هنیئالمن فاق کل الانام
شهنشاه اعظم قزل ارسلان
که از عدل او یافت گیتی نظام
جهان داوری کاب شمشیر او
بشوید رخ شب ز گرد ظلام
بداندیش را از تف قهر او
به جای عرق خون چکد از مسام
به بخشش همی فرق نتوان نهاد
میان کف او و فیض غمام
زرفعت همی باز نتوان شناخت
که قدرش کدام است و گردون کدام؟
شبانروزی از رونق بزم اوست
که بر دست نرگس برسته ست جام
زهی حمله قدرت اندر نبرد
شکسته دم صبح در کام شام
زچنگال شیران برون کرده ملک
ز کام نهنگان برآورده کام
جناب تو را آسمان در پناه
رکاب تو را سدره در اهتمام
تو آن کامکاری که در حل و عقد
به دست تو داده ست گیتی زمام
تو آن شهسواری که گردون تند
کمند مراد تو را گشت رام
دل خصمت آمد به جوش ای عجب
هنوز اندرو آن طمعهای خام
تویی آنکه در خاتم قدر تو
نگین تو گردون فیروزه فام
چو ناهید در مجلست صد ندیم
چو خورشید در موکبت صد غلام
زشادی دستت چو می در قدح
بخندد همی خنجر اندر نیام
چو با دشمنت راز گوید فلک
دهد بر زبان سنانت پیام
به تو پایدار است گیتی از آنک
عرض را به جوهر بماند قیام
وجود تو تا دست درهم نداد
نشد صنعت آفرینش تمام
کفت حاصل دخل دریا و کان
بپرداخت در حاجب خاص و عام
ستم بر کف سایلان می کنند
ز دریا و کان می کشند انتقام
در این مدت از غیبت رایتت
که در ضل او چرخ دارد مقام
چه دانی که چون راست بنشسته بود
مزاج جهان بر جفای کرام
ندانست کانفاس عدل تو زود
معنبر کند مملکت را مشام
مراکز هنر سرکشم بر فلک
بمالند در زیر پای لئام
جهان بر دلم آن جراحت نهاد
که نتواندش داد نیز التیام
مرا ز آتش طبع در مدح تو
زبانی ست چون آب داده حسام
قفسهای افلاک را تا ابد
نیفتد چو من مرغ دیگر به دام
منم کز زمین بوس این درگه ست
چو هدهد مرا تاج بر سر مدام
اگر خدمت تخت بلقیس کرد
سعادات این سدره بر من حرام
ندانم سلیمان ثانی چرا
در این چندگاهم نبرده ست نام؟
تو جاوید بادی که هرگز نکرد
چو تو شاه بر کار عالم قیام
چه می گویم این لفظ بر من خطاست
که خود کل عالم تویی والسلام
هنیئالمن فاق کل الانام
شهنشاه اعظم قزل ارسلان
که از عدل او یافت گیتی نظام
جهان داوری کاب شمشیر او
بشوید رخ شب ز گرد ظلام
بداندیش را از تف قهر او
به جای عرق خون چکد از مسام
به بخشش همی فرق نتوان نهاد
میان کف او و فیض غمام
زرفعت همی باز نتوان شناخت
که قدرش کدام است و گردون کدام؟
شبانروزی از رونق بزم اوست
که بر دست نرگس برسته ست جام
زهی حمله قدرت اندر نبرد
شکسته دم صبح در کام شام
زچنگال شیران برون کرده ملک
ز کام نهنگان برآورده کام
جناب تو را آسمان در پناه
رکاب تو را سدره در اهتمام
تو آن کامکاری که در حل و عقد
به دست تو داده ست گیتی زمام
تو آن شهسواری که گردون تند
کمند مراد تو را گشت رام
دل خصمت آمد به جوش ای عجب
هنوز اندرو آن طمعهای خام
تویی آنکه در خاتم قدر تو
نگین تو گردون فیروزه فام
چو ناهید در مجلست صد ندیم
چو خورشید در موکبت صد غلام
زشادی دستت چو می در قدح
بخندد همی خنجر اندر نیام
چو با دشمنت راز گوید فلک
دهد بر زبان سنانت پیام
به تو پایدار است گیتی از آنک
عرض را به جوهر بماند قیام
وجود تو تا دست درهم نداد
نشد صنعت آفرینش تمام
کفت حاصل دخل دریا و کان
بپرداخت در حاجب خاص و عام
ستم بر کف سایلان می کنند
ز دریا و کان می کشند انتقام
در این مدت از غیبت رایتت
که در ضل او چرخ دارد مقام
چه دانی که چون راست بنشسته بود
مزاج جهان بر جفای کرام
ندانست کانفاس عدل تو زود
معنبر کند مملکت را مشام
مراکز هنر سرکشم بر فلک
بمالند در زیر پای لئام
جهان بر دلم آن جراحت نهاد
که نتواندش داد نیز التیام
مرا ز آتش طبع در مدح تو
زبانی ست چون آب داده حسام
قفسهای افلاک را تا ابد
نیفتد چو من مرغ دیگر به دام
منم کز زمین بوس این درگه ست
چو هدهد مرا تاج بر سر مدام
اگر خدمت تخت بلقیس کرد
سعادات این سدره بر من حرام
ندانم سلیمان ثانی چرا
در این چندگاهم نبرده ست نام؟
تو جاوید بادی که هرگز نکرد
چو تو شاه بر کار عالم قیام
چه می گویم این لفظ بر من خطاست
که خود کل عالم تویی والسلام
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
چو ماه یکشبه بنهفت چهره از نظرم
مه دو هفته درآمد به تهنیت ز درم
بداد مژده عید از لطف چنانک گرفت
ز فرق تا به قدم جمله در گل و شکرم
مرا به شادی رویش به سینه باز آمد
دلی که مرده و زنده نبود ازو اثرم
چو خاک در کف پایش فتادم از خواری
اگر چه از سر تحقیق سر به سر گهرم
به لابه گفتمش آخز زمانکی بنشین
مگر به وصل تو بنشیند آتش جگرم
یک امشبی تو به مهمان من بباش که من
ز روی خوب تو مهمان زهره وقمرم
ز اهل عشق تکلف طمع نباید داشت
به پیش خدمت توست آنچه هست ماحضرم
دلم حمایتی زلف توست از او بگذر
که نیست زهره آنم که سوی او نگرم
حدیث جان نکنم کان کرای آن نکند
فدای یک قدمت گر بود صد دگرم
بسنده کن به لب خشک و چشم تر با من
که در دو گیتی از این بیش نیست خشک و ترم
مرا امید وصال تو زنده می دارد
وگرنه بی تو نه عینم بماند و نه اثرم
بسی بگفتم ازین جنس و هیچ سود نداشت
کز اشک چهره همی دید نقد سیم وزرم
بخاست ناله و زاری زمن چو او برخاست
برفت و بر اثر او برفت دل ز برم
رخش که تابش قندیل روزه داران داشت
گذاشت چون علم عید در جهان سمرم
چگونه قصه من در جهان سمر نشود؟
که هرکجا که نشینم بدین فسانه درم
ز بهر خدمتی عید خود همین قصه ست
که من به نزد جهان پهلوان به قصه برم
ملک نشان عضدالدین که از مدایح او
همیشه بر سر گنج جواهر و دررم
طغانشه بن مؤید که گوید و رسدش:
که هست منطقه چرخ حلقه کمرم
من آن تهمتن دریا دلم که وقت صبوح
بود ذخیره کانها عطای مختصرم
سها چو برق زند گوهری ست بر تیغم
قمر چو نور دهد قبه ای ست بر سپرم
جهان مقرّ شد و ایام اعتراف آورد
که من خلاصه تایید و مایه ظفرم
منم که بر رخ گیتی چو روز مشهور ست
همه فضایل جد و مناقب پدرم
اگر سپهر بپوشد ز رای من رازی
چو جیب صبح همه پرده های او بدرم
بیفکنند پر و بال کرکسان فلک
هر آن زمان که ببینند تیر چار پرم
به پیش من صف دشمن چگونه دارد پای؟
که لحظه لحظه ز افبال می رسد حشرم ؟
چو عون و عصمت ایزد مرا سپر باشد
ز زخم حادثه حاجت نیوفتد حذرم
ز حرص زر چوشهان نام نیک بفروشند
منم که ملک جهان را به نیم جو نخرم
به پیش من ز تواضع به ساعتی صدره
زمانه خاک شود تا مگر برو سپرم
هرآنچه گویم ازین جنس لاف و دعوی نیست
که هست فر الهی گواه معتبرم
خدایگانا هر چند زحمتت باشد
ز حال و قصه خود چند حرف بر شمرم
گمان نبود مرا پیش ازین که باقی عمر
بود ز خاک جناب تو حاجت سفرم
کنون زمانه برآنست کز غبار درت
کند گسسته به کلی وظایف بصرم
ز نان برآمدم اکنون و روی آن دارد
که گر نطق بزنم تا به جان بود خطرم
اگر ضرورت ازین سان نگیردم دامن
چگونه دل دهدم کز در تو درگذرم
به آرزو طلبیدم همیشه خدمت تو
روا مدار کزین آرزو رسد ضررم
مرا به چربک صاحب غرض زبیخ مکن
که من به باغ فصاحت درخت بارورم
ز جوی لطف و کرم آب ده مرا و ببین
که عاقبت تو چه برها خوری ز بار و برم
ز من ملوک جهان نام نیک زنده کنند
به قول مرده دلان بر میان مزن بترم
مرا تو با همه عیبی خریده ای مفروش
که چون به کوی حقیقت روی همه هنرم
اگر به چیز دگر سرافرازیم نرسد
همین بس است که بر آستان توست سرم
به حضرت تو من از بهر نان نیامده ام
که جایگاه دگر نیز بود این قدرم
مبر به پیش خود آب رویم از پس ازین
حدیث نان به زبان آورم ز سگ بترم
تو بر بخور ز جوانی و پادشاهی خویش
که من به دولت تو زهر چون شکر بخورم
مه دو هفته درآمد به تهنیت ز درم
بداد مژده عید از لطف چنانک گرفت
ز فرق تا به قدم جمله در گل و شکرم
مرا به شادی رویش به سینه باز آمد
دلی که مرده و زنده نبود ازو اثرم
چو خاک در کف پایش فتادم از خواری
اگر چه از سر تحقیق سر به سر گهرم
به لابه گفتمش آخز زمانکی بنشین
مگر به وصل تو بنشیند آتش جگرم
یک امشبی تو به مهمان من بباش که من
ز روی خوب تو مهمان زهره وقمرم
ز اهل عشق تکلف طمع نباید داشت
به پیش خدمت توست آنچه هست ماحضرم
دلم حمایتی زلف توست از او بگذر
که نیست زهره آنم که سوی او نگرم
حدیث جان نکنم کان کرای آن نکند
فدای یک قدمت گر بود صد دگرم
بسنده کن به لب خشک و چشم تر با من
که در دو گیتی از این بیش نیست خشک و ترم
مرا امید وصال تو زنده می دارد
وگرنه بی تو نه عینم بماند و نه اثرم
بسی بگفتم ازین جنس و هیچ سود نداشت
کز اشک چهره همی دید نقد سیم وزرم
بخاست ناله و زاری زمن چو او برخاست
برفت و بر اثر او برفت دل ز برم
رخش که تابش قندیل روزه داران داشت
گذاشت چون علم عید در جهان سمرم
چگونه قصه من در جهان سمر نشود؟
که هرکجا که نشینم بدین فسانه درم
ز بهر خدمتی عید خود همین قصه ست
که من به نزد جهان پهلوان به قصه برم
ملک نشان عضدالدین که از مدایح او
همیشه بر سر گنج جواهر و دررم
طغانشه بن مؤید که گوید و رسدش:
که هست منطقه چرخ حلقه کمرم
من آن تهمتن دریا دلم که وقت صبوح
بود ذخیره کانها عطای مختصرم
سها چو برق زند گوهری ست بر تیغم
قمر چو نور دهد قبه ای ست بر سپرم
جهان مقرّ شد و ایام اعتراف آورد
که من خلاصه تایید و مایه ظفرم
منم که بر رخ گیتی چو روز مشهور ست
همه فضایل جد و مناقب پدرم
اگر سپهر بپوشد ز رای من رازی
چو جیب صبح همه پرده های او بدرم
بیفکنند پر و بال کرکسان فلک
هر آن زمان که ببینند تیر چار پرم
به پیش من صف دشمن چگونه دارد پای؟
که لحظه لحظه ز افبال می رسد حشرم ؟
چو عون و عصمت ایزد مرا سپر باشد
ز زخم حادثه حاجت نیوفتد حذرم
ز حرص زر چوشهان نام نیک بفروشند
منم که ملک جهان را به نیم جو نخرم
به پیش من ز تواضع به ساعتی صدره
زمانه خاک شود تا مگر برو سپرم
هرآنچه گویم ازین جنس لاف و دعوی نیست
که هست فر الهی گواه معتبرم
خدایگانا هر چند زحمتت باشد
ز حال و قصه خود چند حرف بر شمرم
گمان نبود مرا پیش ازین که باقی عمر
بود ز خاک جناب تو حاجت سفرم
کنون زمانه برآنست کز غبار درت
کند گسسته به کلی وظایف بصرم
ز نان برآمدم اکنون و روی آن دارد
که گر نطق بزنم تا به جان بود خطرم
اگر ضرورت ازین سان نگیردم دامن
چگونه دل دهدم کز در تو درگذرم
به آرزو طلبیدم همیشه خدمت تو
روا مدار کزین آرزو رسد ضررم
مرا به چربک صاحب غرض زبیخ مکن
که من به باغ فصاحت درخت بارورم
ز جوی لطف و کرم آب ده مرا و ببین
که عاقبت تو چه برها خوری ز بار و برم
ز من ملوک جهان نام نیک زنده کنند
به قول مرده دلان بر میان مزن بترم
مرا تو با همه عیبی خریده ای مفروش
که چون به کوی حقیقت روی همه هنرم
اگر به چیز دگر سرافرازیم نرسد
همین بس است که بر آستان توست سرم
به حضرت تو من از بهر نان نیامده ام
که جایگاه دگر نیز بود این قدرم
مبر به پیش خود آب رویم از پس ازین
حدیث نان به زبان آورم ز سگ بترم
تو بر بخور ز جوانی و پادشاهی خویش
که من به دولت تو زهر چون شکر بخورم