عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - وله ایضا یمدحه و یصف الرّیاحین
زهی با چهره ات گلبار گلزار
رخت گلگونۀ رخسار گلزار
شکسته تاب زلفت پای سنبل
نهاده دست حسنت خار گلزار
مگر در گلستان بگذشته یی دوش
که می خندد در و دیوار گلزار
چو عهدت سست بدزین پیش و اکنون
چو خشمت تیز شد بازار گلزار
صبا کو با تن بیمار هر دم
بجان کوشید در تیمار گلزار
چو بوی زلف و رنگ عارضت دید
بیک ره سست شد در کار گلزار
خراب آباد بد، گر لطف خواجه
نگشتی چون صبا معمار گلزار
نگار سرو قد دیدی بآیین
نگه کن قدّ آن سرو نگارین
قبای لطف بر بالای سروست
ولی بی تو که را پروای سروست؟
اگر در چشم آیی جای آن هست
که اندر جویباران جای سروست
ببالای تو ماند راستی را
دلم را زین سبب سودای سروست
چو سرو آزاد کرد قامت تست
چرا گویم قدت همتای سروست؟
مگر شادی قدّت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سروست
همه پشت زمین روی شکوفه ست
همه زیر فلک بالای سروست
چو رای خواجه میلش زی بلند یست
از ان طبعم چنین جویای سروست
چنار از جان هوا خواه بهارست
ز بس کش دست نعمت بر چناراست
ز زلفت بس که می ریزد بنفشه
ز گلبرگت همی خیزد بنفشه
جهان شد چون دهانت تنگ بروی
که در لعل تو آویزد بنفشه
غذای نرگس بیمارت اینست
که با شکّر بر آمیزد بنفشه
چه جادوییست چشم ناتوانت؟
که از آتش برانگیزد بنفشه
زرویت سر چرا بر تافت زلفت؟
مگر کز لاله پرهیزد بنفشه
فرو می پیچد از دست خطت پای
که از گلزار بگریزد بنفشه
سر زلف چو نوک کلک خواجه ست
که بر کافور می ریزد بنفشه
بآتش غنچه زان پیکان در آکند
که نیلوفر سپر بر آب افکند
دهد مردم لب خندان غنچه
نشانی از دل ویران غنچه
درآمد تازه روی و قرطه بگشاد
زهی! صد آفرین بر جان غنچه
هم اکنون باد نوروزی بیک دم
همه پیدا کنم پنهان غنچه
مگر لاله دهان زان بازکردست
که گیرد در دهان پستان غنچه
بدین ده دانۀ گاورس کافکند
صبا اندرین انبان غنچه
بخون دل فراهم کرد صد برگ
که بلبل می رسد مهمان غنچه
چو سوفار از نسیم لطف خواجه
لبالب خنده شد پیکان غنچه
صبا چون من ز عشق روی دلدار
گهی دیوانه باشد گاه بیمار
زهی نقش رخت بر گلشن گل
گرفته سنبلت پیرامن گل
ز رعنایی ترا عاری نباشد
که تر نیکوتر آید دامن گل
بناز و لابۀ ما هر دو ماند
خروش بلبل و خندیدن گل
مگر با خار سرتیزاندر آویخت؟
کزینسان پاره شد پیراهن گل
خط سبزت توان برخواندن از دور
بشبگیر از چراغ روشن گل
زرشک روی تو وز آه سردم
بیفسردست خون اندر تن گل
ز شرم تست یا از خشم خواجه
که آتش بردمید از خرمن گل
همه یا رنگ رز یا بو فروشند
که زیر سر و تنها باده نوشند
خوشا بوقت سحر آواز بلبل
خوشا بر شاخ گل پرواز بلبل
چمن بس با نوا جاییست کآنجا
همه برگ گلست و ساز بلبل
نمیشاید تحمّل کردن انصاف
بدلتنگیّ غنچه ناز بلبل
نوای چنگ و بانگ عاشقانست
بهر شام و سحر دمساز بلبل
صبا برسوسن و گل جامه بدرید
از آن شد آشکارا راز بلبل
خوشست این گنبد گل خاصه وقتی
که پیچد اندرو آواز بلبل
رسیل بلبلم در مدح خواجه
تو طوطی دیده یی انباز بلبل؟
جهان در بزم نوروزی نشسته ست
بیاد خواجه جام لاله در دست
گرافتد عکس رایش در شکوفه
بتابد همچنان اختر شکوفه
و گر درسایۀ دستش کند جای
چو گل زرّین شود یکسر شکوفه
همی زاید چو رای روشن او
بطفلی پیر از مادر شکوفه
درخت خشک از وجودش خورد آب
کند درحال سیم و زر شکوفه
ز جود دست او روزی چونرگس
ز زر بر سر نهاد افسر شکوفه
صبا از خاک پایش شمّه یی داشت
دروم زان ریختش بر سر شکوفه
درم بخشید و سر سبزی بدل یافت
چو دست صدر دین پرور شکوفه
همایون رکن دین ، مسعود ساعد
که دین را زو ممهّد شد قواعد
زعدلش گر کند دستور نرگس
نیاید در چمن مخمور نرگس
نهد گردن بخاک پایش ارچه
بتاج زر بود مغرور نرگس
بجای مردم چشمش کند کار
اگر بیند رخش از دور نرگس
خراب ار بود وقتی اندرین دور
شدست از سیم و زر معمور نرگس
خیال رایش ار در خواب بیند
شود با دیدۀ پر نور نرگش
عجب نبود گر از بهر دواتش
سیه گردد چو چشم حور نرگس
نیارد کرد در ایّام عدلش
نظر در غنچۀ مستور نرگس
زهی تاریخ دولت روزگارت
مبارک باد فصل نوبهارت
ببستان تا دهان بگشود سوسن
بمدحت صد زبان فرسود سوسن
زبهر دور باش بندگانت
سنان آبگون بنمود سوسن
چو کاغذ صفحۀ رخسار خود را
برای خطّ تو بزدود سوسن
چمن هرّای زرّش ساخت از گل
که همچون گوش خنگت بود سوسن
برآمد خنجر چون آب در دست
چو نام دشمنت بشنود سوسن
کشید از خاک پاییت سرمه نرگس
کف راد ترا بستود سوسن
دو چشمش گشت زراندود نرگس
زبانش گشت سیم آلود سوسن
هزارآوای بستان شریعت
پناه خلق ، سلطان شریعت
زبأست خون شود در سنگ لاله
زشرم خلقت آرد رنگ لاله
زبون شد آتش از سهم تو زینست
که گیرد هردمش در چنگ لاله
بیمن عدل تو عالم چنان شد
که ساغر میزند برسنگ لاله
نسیم لطف تو هرجا که بگذشت
دمد فرسنگ در فرسنگ لاله
اگرچه ز آتش سودا چو خصمت
دلی دارد چو دود آهنگ لاله
بسعی خاطر روشنگر تو
کنون بزداید از دل زنگ لاله
بمشک ومی بشست اوّل دهان پس
سوی مدحت تو کرد آهنگ لاله
صبا از شرم لطفت ناتوان شد
جهان پیر از فرّت جوان شد
چو گشت از روی تو دلشاد نوروز
در گنج طرب بگشاد نوروز
یکایک هرچه نقد خوشدلی بود
بطبع بندگانت داد نوروز
مثال بندگیّ خود ادا کرد
بدست سوسن آزاد نوروز
برو بد خاک درگاه تو هر روز
بجعد سنبل و شمشاد نوروز
جهان زانصاف مینازد که آموخت
ز تو آیین عدل و داد نوروز
همی تا خرمن گل را بصحرا
دهد هر صبحدم بر باد نوروز
حسودت را زدم هر دم خزانست
ترا هر روز از نو باد نوروز
قوام الدّین چو بختت همنشین باد
چنین خودهست و تا بادا چنین باد
سر افرازی که جاویدش بقا باد
کفش سر چشمۀ فیض سخا باد
بدان تا نگسلد از گردش چرخ
زجانش رشتۀ جانت دو تا باد
چو پشت او قوی از بازوی تست
چو فرمان تو کام او روا باد
تو سعد اکبری او ماه انور
قرآن هر دو با هم سالها باد
بداندیش شما از هر مرادی
چو خوبی از وفا دایم جدا باد
شما بایکدیگر چون نور و خورشید
جهان در سایۀ عدل شما باد
نفسهای دهان صبح صادق
همه آمین این ورد دعا باد
طناب عمرتان اندر سلامت
بهم پیوسته بادا تا قیامت
رخت گلگونۀ رخسار گلزار
شکسته تاب زلفت پای سنبل
نهاده دست حسنت خار گلزار
مگر در گلستان بگذشته یی دوش
که می خندد در و دیوار گلزار
چو عهدت سست بدزین پیش و اکنون
چو خشمت تیز شد بازار گلزار
صبا کو با تن بیمار هر دم
بجان کوشید در تیمار گلزار
چو بوی زلف و رنگ عارضت دید
بیک ره سست شد در کار گلزار
خراب آباد بد، گر لطف خواجه
نگشتی چون صبا معمار گلزار
نگار سرو قد دیدی بآیین
نگه کن قدّ آن سرو نگارین
قبای لطف بر بالای سروست
ولی بی تو که را پروای سروست؟
اگر در چشم آیی جای آن هست
که اندر جویباران جای سروست
ببالای تو ماند راستی را
دلم را زین سبب سودای سروست
چو سرو آزاد کرد قامت تست
چرا گویم قدت همتای سروست؟
مگر شادی قدّت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سروست
همه پشت زمین روی شکوفه ست
همه زیر فلک بالای سروست
چو رای خواجه میلش زی بلند یست
از ان طبعم چنین جویای سروست
چنار از جان هوا خواه بهارست
ز بس کش دست نعمت بر چناراست
ز زلفت بس که می ریزد بنفشه
ز گلبرگت همی خیزد بنفشه
جهان شد چون دهانت تنگ بروی
که در لعل تو آویزد بنفشه
غذای نرگس بیمارت اینست
که با شکّر بر آمیزد بنفشه
چه جادوییست چشم ناتوانت؟
که از آتش برانگیزد بنفشه
زرویت سر چرا بر تافت زلفت؟
مگر کز لاله پرهیزد بنفشه
فرو می پیچد از دست خطت پای
که از گلزار بگریزد بنفشه
سر زلف چو نوک کلک خواجه ست
که بر کافور می ریزد بنفشه
بآتش غنچه زان پیکان در آکند
که نیلوفر سپر بر آب افکند
دهد مردم لب خندان غنچه
نشانی از دل ویران غنچه
درآمد تازه روی و قرطه بگشاد
زهی! صد آفرین بر جان غنچه
هم اکنون باد نوروزی بیک دم
همه پیدا کنم پنهان غنچه
مگر لاله دهان زان بازکردست
که گیرد در دهان پستان غنچه
بدین ده دانۀ گاورس کافکند
صبا اندرین انبان غنچه
بخون دل فراهم کرد صد برگ
که بلبل می رسد مهمان غنچه
چو سوفار از نسیم لطف خواجه
لبالب خنده شد پیکان غنچه
صبا چون من ز عشق روی دلدار
گهی دیوانه باشد گاه بیمار
زهی نقش رخت بر گلشن گل
گرفته سنبلت پیرامن گل
ز رعنایی ترا عاری نباشد
که تر نیکوتر آید دامن گل
بناز و لابۀ ما هر دو ماند
خروش بلبل و خندیدن گل
مگر با خار سرتیزاندر آویخت؟
کزینسان پاره شد پیراهن گل
خط سبزت توان برخواندن از دور
بشبگیر از چراغ روشن گل
زرشک روی تو وز آه سردم
بیفسردست خون اندر تن گل
ز شرم تست یا از خشم خواجه
که آتش بردمید از خرمن گل
همه یا رنگ رز یا بو فروشند
که زیر سر و تنها باده نوشند
خوشا بوقت سحر آواز بلبل
خوشا بر شاخ گل پرواز بلبل
چمن بس با نوا جاییست کآنجا
همه برگ گلست و ساز بلبل
نمیشاید تحمّل کردن انصاف
بدلتنگیّ غنچه ناز بلبل
نوای چنگ و بانگ عاشقانست
بهر شام و سحر دمساز بلبل
صبا برسوسن و گل جامه بدرید
از آن شد آشکارا راز بلبل
خوشست این گنبد گل خاصه وقتی
که پیچد اندرو آواز بلبل
رسیل بلبلم در مدح خواجه
تو طوطی دیده یی انباز بلبل؟
جهان در بزم نوروزی نشسته ست
بیاد خواجه جام لاله در دست
گرافتد عکس رایش در شکوفه
بتابد همچنان اختر شکوفه
و گر درسایۀ دستش کند جای
چو گل زرّین شود یکسر شکوفه
همی زاید چو رای روشن او
بطفلی پیر از مادر شکوفه
درخت خشک از وجودش خورد آب
کند درحال سیم و زر شکوفه
ز جود دست او روزی چونرگس
ز زر بر سر نهاد افسر شکوفه
صبا از خاک پایش شمّه یی داشت
دروم زان ریختش بر سر شکوفه
درم بخشید و سر سبزی بدل یافت
چو دست صدر دین پرور شکوفه
همایون رکن دین ، مسعود ساعد
که دین را زو ممهّد شد قواعد
زعدلش گر کند دستور نرگس
نیاید در چمن مخمور نرگس
نهد گردن بخاک پایش ارچه
بتاج زر بود مغرور نرگس
بجای مردم چشمش کند کار
اگر بیند رخش از دور نرگس
خراب ار بود وقتی اندرین دور
شدست از سیم و زر معمور نرگس
خیال رایش ار در خواب بیند
شود با دیدۀ پر نور نرگش
عجب نبود گر از بهر دواتش
سیه گردد چو چشم حور نرگس
نیارد کرد در ایّام عدلش
نظر در غنچۀ مستور نرگس
زهی تاریخ دولت روزگارت
مبارک باد فصل نوبهارت
ببستان تا دهان بگشود سوسن
بمدحت صد زبان فرسود سوسن
زبهر دور باش بندگانت
سنان آبگون بنمود سوسن
چو کاغذ صفحۀ رخسار خود را
برای خطّ تو بزدود سوسن
چمن هرّای زرّش ساخت از گل
که همچون گوش خنگت بود سوسن
برآمد خنجر چون آب در دست
چو نام دشمنت بشنود سوسن
کشید از خاک پاییت سرمه نرگس
کف راد ترا بستود سوسن
دو چشمش گشت زراندود نرگس
زبانش گشت سیم آلود سوسن
هزارآوای بستان شریعت
پناه خلق ، سلطان شریعت
زبأست خون شود در سنگ لاله
زشرم خلقت آرد رنگ لاله
زبون شد آتش از سهم تو زینست
که گیرد هردمش در چنگ لاله
بیمن عدل تو عالم چنان شد
که ساغر میزند برسنگ لاله
نسیم لطف تو هرجا که بگذشت
دمد فرسنگ در فرسنگ لاله
اگرچه ز آتش سودا چو خصمت
دلی دارد چو دود آهنگ لاله
بسعی خاطر روشنگر تو
کنون بزداید از دل زنگ لاله
بمشک ومی بشست اوّل دهان پس
سوی مدحت تو کرد آهنگ لاله
صبا از شرم لطفت ناتوان شد
جهان پیر از فرّت جوان شد
چو گشت از روی تو دلشاد نوروز
در گنج طرب بگشاد نوروز
یکایک هرچه نقد خوشدلی بود
بطبع بندگانت داد نوروز
مثال بندگیّ خود ادا کرد
بدست سوسن آزاد نوروز
برو بد خاک درگاه تو هر روز
بجعد سنبل و شمشاد نوروز
جهان زانصاف مینازد که آموخت
ز تو آیین عدل و داد نوروز
همی تا خرمن گل را بصحرا
دهد هر صبحدم بر باد نوروز
حسودت را زدم هر دم خزانست
ترا هر روز از نو باد نوروز
قوام الدّین چو بختت همنشین باد
چنین خودهست و تا بادا چنین باد
سر افرازی که جاویدش بقا باد
کفش سر چشمۀ فیض سخا باد
بدان تا نگسلد از گردش چرخ
زجانش رشتۀ جانت دو تا باد
چو پشت او قوی از بازوی تست
چو فرمان تو کام او روا باد
تو سعد اکبری او ماه انور
قرآن هر دو با هم سالها باد
بداندیش شما از هر مرادی
چو خوبی از وفا دایم جدا باد
شما بایکدیگر چون نور و خورشید
جهان در سایۀ عدل شما باد
نفسهای دهان صبح صادق
همه آمین این ورد دعا باد
طناب عمرتان اندر سلامت
بهم پیوسته بادا تا قیامت
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - وله یمدح المولی عضد الملّة والدّین عماد الاسلام والمسلمین حسن بن عبد الصمد الخجندی
چون مشک زلف بر گل رخسار بشکند
پشت بهارو رونق گلزار بشکند
بر آتش ستم جگرم زان کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند
گفتم دلم شکسته شد از غم بطنز گفت
آلت شگفت نیست که در کار بشکند
دانی چراست تنگی دلها بعهد او؟
کاندک نگاه دارد و بسیار بشکند
سنگین دلی بتا و دل بنده نازکست
از سنگ آبگینه بناچار بشکند
زلف هزار قلب شکستت و این عجب
کز جنبش نسیمی صد بار بشکند
ماریست زلف تو که همه بر جگر زند
دستش درست کو سر آن مار بشکند
هر سال رنگ عارض و بوی کلاله ات
بیچاره غنچه را دل و بازار بشکند
گرد دهان تنگ تو آن زلف عنبرین
چون صد هزار حلقۀ مشکست و یک نگین
ای زلف تو شکسته و عهد تو نادرست
عزم تو بر شکستن پیمان ما درست
باد صبا ز زلف تو بویی بباغ برد
یک غنچه را نماند بتن بر قبا درست
دیوانه کرد نرگس مست تو عقل را
بیمار را نگر که چهار کرد با درست
بر شاهدّی روی تو خطّت گواه بس
با آنکه هست دعوی تو بی گوا درست
بیماری و تکسّر آن زلف و غمزه چیست؟
زین سان که هست حسن رخت را هوا درست
خسته دلم ز بس که در آغشته شد بخون
پیدا نمیشود که شکستست یا درست
چرخ سیاه کار کند هر سپیده دم
بر زلف پر شکنج تو درس جفا درست
اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکسته دل اندیشه ها درست
تیری که غمزۀ تو ز ترکش بر آورد
پیکانش ز آب شعلۀ آتش بر آورد
گل چون ز عکس چهرۀ تو یاد می کند
عالم ز بوی ورنگ خود آباد می کند
گفتند غنچه را بدهان تو نسبت است
عمریست تا بدین دل خود شاد می کند
سنگین دل تو هست ز پولاد و نرگست
پیکان تیر غمزه ز پولاد می کند
بشخوده اند چهره و ببریده طرّه ها
از جورها که بر گل و شمشاد می کند
نامد خلاف راستی از عهد قامتت
پس سرو را ز بهر چه آزاد می کند
کردند جلوه پیش رخت نیکوان باغ
بلبل ازین شناعت و فریاد می کند
سوسن زبان عذر برون آورید و گفت
ما را چه جرم؟ این سبکی باد می کند
دوران عدل خواجۀ بیدار دولتست
خفتست غمزۀ تو که بیداد می کند
بازوی دین و بازوی ملّت ازوقویست
ترکیب ذات او ز کمالات معنویست
جودش چو در مصالح گیتی نظر فکند
پیکار بینوایان بر سیم و زر فکند
سر تیزیی بکرد در ایّام او قلم
او را چو تیغ مغز شکافی بسر فکند
زان در درش چو حلقه فتادست سروری
کاسباب آن چو سلسله در یکدگر فکند
آنک جبین گل ز لقایش عرق چکان
وینک درست زر ز سخایش سپر فکند
بر کار نیشکر گره از بهر آن فتاد
کو پیش نکته هاش گره بر شکر فکند
در چشم و گوش عاشق و معشوق جای یافت
خود را گهر بمعرض لفظش چو در فکند
در خدمت و قار تو استادگی نمود
زانگه که کوهسار گره بر کمر فکند
آبش نمی دهند در ایّام عدل تو
زان تیغ تشنه وار زبان را بدر فکند
ای رسم تو مرّوت و کار تو اجتهاد
وی ملک را عضاده و اسلام را عماد
کلک تو سر به بلعجبیها بر آورد
هر چه آورد از آن دگر خوشتر آورد
پی بر بساط روم نهد نقش چین کند
سر در شب سیاه نهد اختر آورد
باشد میان ببسته بقصد سپاه بخل
زان هر دم از سیاهی خط لشکر آورد
هر معنی رمیده که کس نقش آن ندید
تا بنگری سرش بخم چنبر آورد
زاینده ایست بر سرپا با خروش و بانگ
وانگه چه طرفه آنکه همه دختر آورد
جایی که او حدیث ز لوح ازل کند
ای بس که رو سیاهی بر دفتر آورد
وین هم ز جادوییست وگر نه کسی ندید
ریش آوری که خطّ چنانش خوش در آورد
گر آمدست بر سر انگشت فرّخت
دریا عجب مدار که نی بر سر آورد
شخص هنر چو تربیت خویشتن کند
نقش نگین جان عضدالدّین حسن کند
اوّل ترا خرد زر و گیتی بسند کرد
پس نام تو خلاصۀ آل خجند کرد
از هیبت تو زهرۀ شمشیر آب شد
از بیم آنکه آتش فتنه بلند کرد
زودش بسان استره سر در شکم نهد
در عهد تو هر آنکه بمویی گزند کرد
تا زد صریر خامۀ تو خنده بر سنان
بس طنزها که پرچم از آن ریش خند کرد
غمخوارگیّ اهل هنر میکند کفت
و انصاف در شمار نیاید که چند کرد
نه بخشش تو حلق گهر در قنب کشد
نه همّت تو اطلس را تخته بند کرد
از بهر اقتناص مرادات تو جهان
از پیسه ریسمان زمانه کمند کرد
هر شام چرخ بر لب بام جلال تو
بر آتش شفق ز ستاره سپند کرد
اهل هنر بتربیتت زنده گشته اند
احرار روزگار ترا بنده گشته اند
صیّت چو نور بهمه جا رسیده باد
در سایۀ تو جان جهان آرمیده باد
طفل امل که شیر مروّت غذای اوست
بر دامن صنایع تو پروریده باد
خاک سم سمند ترا تکیه گاه ناز
زین هر دو گرد بالش مشکین دیده باد
هر زر که آن بچشم ترازو در آمدست
آن زر ز چشم او کرمت بر کشیده باد
آبی که روضه های امل تازه زو شود
از چشمه سارفیض بنانت دویده باد
بادی که غنچۀ دل ازو منفتح شود
از دامن شمایل خلقت دمیده باد
گر لاله را نه لطف تو گلگونه بر کند
از ارتشاف صاعقه خونش کفیده باد
تا بر دهان صبح گذر می کند نفس
عزم تو پیش باد و بقای تو باز پس
پشت بهارو رونق گلزار بشکند
بر آتش ستم جگرم زان کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند
گفتم دلم شکسته شد از غم بطنز گفت
آلت شگفت نیست که در کار بشکند
دانی چراست تنگی دلها بعهد او؟
کاندک نگاه دارد و بسیار بشکند
سنگین دلی بتا و دل بنده نازکست
از سنگ آبگینه بناچار بشکند
زلف هزار قلب شکستت و این عجب
کز جنبش نسیمی صد بار بشکند
ماریست زلف تو که همه بر جگر زند
دستش درست کو سر آن مار بشکند
هر سال رنگ عارض و بوی کلاله ات
بیچاره غنچه را دل و بازار بشکند
گرد دهان تنگ تو آن زلف عنبرین
چون صد هزار حلقۀ مشکست و یک نگین
ای زلف تو شکسته و عهد تو نادرست
عزم تو بر شکستن پیمان ما درست
باد صبا ز زلف تو بویی بباغ برد
یک غنچه را نماند بتن بر قبا درست
دیوانه کرد نرگس مست تو عقل را
بیمار را نگر که چهار کرد با درست
بر شاهدّی روی تو خطّت گواه بس
با آنکه هست دعوی تو بی گوا درست
بیماری و تکسّر آن زلف و غمزه چیست؟
زین سان که هست حسن رخت را هوا درست
خسته دلم ز بس که در آغشته شد بخون
پیدا نمیشود که شکستست یا درست
چرخ سیاه کار کند هر سپیده دم
بر زلف پر شکنج تو درس جفا درست
اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکسته دل اندیشه ها درست
تیری که غمزۀ تو ز ترکش بر آورد
پیکانش ز آب شعلۀ آتش بر آورد
گل چون ز عکس چهرۀ تو یاد می کند
عالم ز بوی ورنگ خود آباد می کند
گفتند غنچه را بدهان تو نسبت است
عمریست تا بدین دل خود شاد می کند
سنگین دل تو هست ز پولاد و نرگست
پیکان تیر غمزه ز پولاد می کند
بشخوده اند چهره و ببریده طرّه ها
از جورها که بر گل و شمشاد می کند
نامد خلاف راستی از عهد قامتت
پس سرو را ز بهر چه آزاد می کند
کردند جلوه پیش رخت نیکوان باغ
بلبل ازین شناعت و فریاد می کند
سوسن زبان عذر برون آورید و گفت
ما را چه جرم؟ این سبکی باد می کند
دوران عدل خواجۀ بیدار دولتست
خفتست غمزۀ تو که بیداد می کند
بازوی دین و بازوی ملّت ازوقویست
ترکیب ذات او ز کمالات معنویست
جودش چو در مصالح گیتی نظر فکند
پیکار بینوایان بر سیم و زر فکند
سر تیزیی بکرد در ایّام او قلم
او را چو تیغ مغز شکافی بسر فکند
زان در درش چو حلقه فتادست سروری
کاسباب آن چو سلسله در یکدگر فکند
آنک جبین گل ز لقایش عرق چکان
وینک درست زر ز سخایش سپر فکند
بر کار نیشکر گره از بهر آن فتاد
کو پیش نکته هاش گره بر شکر فکند
در چشم و گوش عاشق و معشوق جای یافت
خود را گهر بمعرض لفظش چو در فکند
در خدمت و قار تو استادگی نمود
زانگه که کوهسار گره بر کمر فکند
آبش نمی دهند در ایّام عدل تو
زان تیغ تشنه وار زبان را بدر فکند
ای رسم تو مرّوت و کار تو اجتهاد
وی ملک را عضاده و اسلام را عماد
کلک تو سر به بلعجبیها بر آورد
هر چه آورد از آن دگر خوشتر آورد
پی بر بساط روم نهد نقش چین کند
سر در شب سیاه نهد اختر آورد
باشد میان ببسته بقصد سپاه بخل
زان هر دم از سیاهی خط لشکر آورد
هر معنی رمیده که کس نقش آن ندید
تا بنگری سرش بخم چنبر آورد
زاینده ایست بر سرپا با خروش و بانگ
وانگه چه طرفه آنکه همه دختر آورد
جایی که او حدیث ز لوح ازل کند
ای بس که رو سیاهی بر دفتر آورد
وین هم ز جادوییست وگر نه کسی ندید
ریش آوری که خطّ چنانش خوش در آورد
گر آمدست بر سر انگشت فرّخت
دریا عجب مدار که نی بر سر آورد
شخص هنر چو تربیت خویشتن کند
نقش نگین جان عضدالدّین حسن کند
اوّل ترا خرد زر و گیتی بسند کرد
پس نام تو خلاصۀ آل خجند کرد
از هیبت تو زهرۀ شمشیر آب شد
از بیم آنکه آتش فتنه بلند کرد
زودش بسان استره سر در شکم نهد
در عهد تو هر آنکه بمویی گزند کرد
تا زد صریر خامۀ تو خنده بر سنان
بس طنزها که پرچم از آن ریش خند کرد
غمخوارگیّ اهل هنر میکند کفت
و انصاف در شمار نیاید که چند کرد
نه بخشش تو حلق گهر در قنب کشد
نه همّت تو اطلس را تخته بند کرد
از بهر اقتناص مرادات تو جهان
از پیسه ریسمان زمانه کمند کرد
هر شام چرخ بر لب بام جلال تو
بر آتش شفق ز ستاره سپند کرد
اهل هنر بتربیتت زنده گشته اند
احرار روزگار ترا بنده گشته اند
صیّت چو نور بهمه جا رسیده باد
در سایۀ تو جان جهان آرمیده باد
طفل امل که شیر مروّت غذای اوست
بر دامن صنایع تو پروریده باد
خاک سم سمند ترا تکیه گاه ناز
زین هر دو گرد بالش مشکین دیده باد
هر زر که آن بچشم ترازو در آمدست
آن زر ز چشم او کرمت بر کشیده باد
آبی که روضه های امل تازه زو شود
از چشمه سارفیض بنانت دویده باد
بادی که غنچۀ دل ازو منفتح شود
از دامن شمایل خلقت دمیده باد
گر لاله را نه لطف تو گلگونه بر کند
از ارتشاف صاعقه خونش کفیده باد
تا بر دهان صبح گذر می کند نفس
عزم تو پیش باد و بقای تو باز پس
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح نظام الدّین محمّد
جانا بسحر چشم جهانی ببسته یی
زین حلقه های زلف که بر هم شکسته یی
آخر چه فتنه یی؟ که ز عشق تو در جهان
برخاست رستخیز و تو فارغ نشسته یی
حقّا که در مشهّرۀ لعل فستقی
شیرین تر و لطیف تر از مغز پسته یی
بشکسته یی بسنگ جفاها دل مرا
پس رفته یی بطنز و سر زلف بسته یی
در حقّۀ عقیق تو یابند مرهمش
آنرا که دل بناوک مژگان بخسته یی
ای صبر ناپدید، تو بس تنگ عرصه یی
وی اشک بی قرار، تو بس سر گشته یی
وی یار سنگ دل که مرا طعنه میزنی
باری ترا که نیست غم عشق، رسته یی
زین سان که در همست و پر از بند چون زره
بر کار خویش و زلف تو چون افکنم گره؟
هر شام کآفتاب ز گردون فرو شود
جانم ز غم بفکر دگرگون فرو شود
آه از برم چو عیسی سر بر فلک نهد
اشک از رخم بخاک چو قارون فرو شود
خونش بدل فرو شود از غصّه های من
اندیشه چون بدین دل پر خون فرو شود
سر برنیاورید مگر از چشمسار چشم
هر دل که او بدان رخ گلگون فرو شود
هر صبحدم که جیب لب از آه بردرم
خون شفق بدامن گردون فرو شود
شد نا پدید خون دلم در میان اشک
چون چند قطره یی که به جیحون فرو شود
بی تو هلال وار تن زرد لاغرم
هر کش بدید گفت هم اکنون فروشود
چون حلقه های زلف تو سردرسر آورد
اندیشه ها ز خاطر من سر بر آورد
ای زلف هندوی تو چو ترکان دلستان
جان از برای غارت دل بسته بر میان
یک شب نداشت پاس دلم زلف هندوت
با آنکه هندوان همه باشند پاسبان
بردیده می نشانم چون لعبتان چشم
هر هندوی که دارد از نام تو نشان
رسمیست هندوان که در آتش کنند جای
زان جای زلف تست مرا در دل و روان
زلف تو دل همی ببرد از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان
با ترک تاز طرّۀ هندوی تو مرا
همواره همچو بنگه لوریست خان و مان
اقبال هندوی تو و دولت غلام تست
تا هست سوی تو نظر خواجۀ جهان
صدر زمانه صاحب عادل نظام دین
کش بوسه داد حلقۀ افلاک بر نگین
ای سروری که مثل تو در روزگار نیست
بارایت آفتاب جهانرا بکار نیست
بیشی از آفتاب بقدر و شکوه و جاه
جودو کرم مگیر که آن در شمار نیست
تا هست ابر جود تو بارنده بر جهان
از نیستی بدامن کس بر غبار نیست
گر در شکم که مثل تو بودست یا نبود
دانم همی یقین که درین روزگار نیست
در عهد تو میان بوفا استوار کرد
گر چه فلک بعهد چنان استوار نیست
از سایۀ تو هر که جدا شد چو آفتاب
یک ذرّه بر زمینش جای قرار نیست
روزی دوگر حسود ترا کارکی برفت
آن از نوادرست بدان اعتبار نیست
از بس که مسرفست بدادن سخای تو
خواهنده را ملال گرفت از عطای تو
لطف تو در شمایل جان آن اثر کند
کاندر مزاج غنچه نسیم سحر کند
بیرون از آن که کام دل آرزو دهد
جود تو در زمانه چه کار دگر کند؟
بر سر کند حسود تو خاک از جفای بخت
هر روز کآفتاب سر از خاک برکند
از نوک خامۀ تو چکیدست بر زمین
آن مایه یی که خاک از آن نیشکر کند
اقبال را نشیمن اصلی جناب تست
جود تو بایدش که بهر جا گذر کند
آنرا بآب روی نگیرند در شمار
کز آب چشم خصم تو رخساره تر کند
هر کس که او زبان بثنای تو برگشاد
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کند
گر چه کنند بخشش پیوست بحر و کان
هرگز کجا رسند در آن دست بحر و کان
ای صاحب زمانه و دستور روزگار
بادا همیشه خصم تو مقهور روزگار
پروانۀ ضمیر تو حاصل کند نخست
پس شمع آفتاب دهد نور روزگار
جان از برای خدمت تو بست بر میان
وین قدر خود چه باشد مقدور روزگار
گردون نوشته بود در القاب خاص تو
مشکور از آفرینش و مشهور روزگار
بر تارک عروس بقایت کند نثار
عطّار چرخ عنبر و کافور روزگار
پیوسته تاب مهر تو در جان آفتاب
بنوشته دست عمر تو منشور روزگار
کوته شود ز دامن اعمار دست مرگ
چرخ ارکند ز لطف تو دستور روزگار
این رسم جود کز دل و دست تو دیده ایم
حقّا اگر ز حاتم طایی شنیده ایم
ای سایه ات خجسته تر از سایۀ همای
بر مطرحت ملوک بحرمت نهاده پای
تشریف بود و تربیتی بس بجای خویش
گر رنجه گشت شاه سوی این بلند جای
معلوم شد که سوی نکوییست رای شاه
چون کرد رای آنک خرامد بدین سرای
شاه ستارگان را جوزاست برج اوج
زیرا که هست خانۀ دستور نیک رای
لایق بحسب حال تو بیتی شنیده ام
از گفتۀ عمادی بس نغز و دلگشای
تشریف طغرلیست وگرنه بگفتمی
مصحف ز بند زر نشود مرتبت فزای
برخوان نعمتت چو ملو کند میهمان
گنجم هر اینه بطفیلی من گدای
کس در جهان نگفت و نگوید چنین سخن
ور گفته اند پس تو مرا تربیت مکن
دولت قرین حضرت صدر زمانه باد
اقبال را مقام بر این آستانه باد
هر تیر دیده دوز که از شست چرخ جست
انرا ز طاق ابروی خصمت نشانه باد
مرغی که کرد بیضۀ زرّین آفتاب
بر گوشۀ سرای تواش آشیانه باد
از بارگاه غیب بدرگاه حشمتت
امداد کامرانی و نصرت روانه باد
ارکان ملک داده بحکم تو چشم و گوش
وز تو اشارتی بسر تازیانه باد
تا گرد قطب باشد دوران فرقدان
دوران آن دو گانه بر این یگانه باد
وان کو نخواست قدر ترا برتر از فلک
کارش چو کار خادم زیر از میانه باد
داد مرادهای تو گیتی بداده باد
دست و دل و در تو بشادی گشاده باد
زین حلقه های زلف که بر هم شکسته یی
آخر چه فتنه یی؟ که ز عشق تو در جهان
برخاست رستخیز و تو فارغ نشسته یی
حقّا که در مشهّرۀ لعل فستقی
شیرین تر و لطیف تر از مغز پسته یی
بشکسته یی بسنگ جفاها دل مرا
پس رفته یی بطنز و سر زلف بسته یی
در حقّۀ عقیق تو یابند مرهمش
آنرا که دل بناوک مژگان بخسته یی
ای صبر ناپدید، تو بس تنگ عرصه یی
وی اشک بی قرار، تو بس سر گشته یی
وی یار سنگ دل که مرا طعنه میزنی
باری ترا که نیست غم عشق، رسته یی
زین سان که در همست و پر از بند چون زره
بر کار خویش و زلف تو چون افکنم گره؟
هر شام کآفتاب ز گردون فرو شود
جانم ز غم بفکر دگرگون فرو شود
آه از برم چو عیسی سر بر فلک نهد
اشک از رخم بخاک چو قارون فرو شود
خونش بدل فرو شود از غصّه های من
اندیشه چون بدین دل پر خون فرو شود
سر برنیاورید مگر از چشمسار چشم
هر دل که او بدان رخ گلگون فرو شود
هر صبحدم که جیب لب از آه بردرم
خون شفق بدامن گردون فرو شود
شد نا پدید خون دلم در میان اشک
چون چند قطره یی که به جیحون فرو شود
بی تو هلال وار تن زرد لاغرم
هر کش بدید گفت هم اکنون فروشود
چون حلقه های زلف تو سردرسر آورد
اندیشه ها ز خاطر من سر بر آورد
ای زلف هندوی تو چو ترکان دلستان
جان از برای غارت دل بسته بر میان
یک شب نداشت پاس دلم زلف هندوت
با آنکه هندوان همه باشند پاسبان
بردیده می نشانم چون لعبتان چشم
هر هندوی که دارد از نام تو نشان
رسمیست هندوان که در آتش کنند جای
زان جای زلف تست مرا در دل و روان
زلف تو دل همی ببرد از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان
با ترک تاز طرّۀ هندوی تو مرا
همواره همچو بنگه لوریست خان و مان
اقبال هندوی تو و دولت غلام تست
تا هست سوی تو نظر خواجۀ جهان
صدر زمانه صاحب عادل نظام دین
کش بوسه داد حلقۀ افلاک بر نگین
ای سروری که مثل تو در روزگار نیست
بارایت آفتاب جهانرا بکار نیست
بیشی از آفتاب بقدر و شکوه و جاه
جودو کرم مگیر که آن در شمار نیست
تا هست ابر جود تو بارنده بر جهان
از نیستی بدامن کس بر غبار نیست
گر در شکم که مثل تو بودست یا نبود
دانم همی یقین که درین روزگار نیست
در عهد تو میان بوفا استوار کرد
گر چه فلک بعهد چنان استوار نیست
از سایۀ تو هر که جدا شد چو آفتاب
یک ذرّه بر زمینش جای قرار نیست
روزی دوگر حسود ترا کارکی برفت
آن از نوادرست بدان اعتبار نیست
از بس که مسرفست بدادن سخای تو
خواهنده را ملال گرفت از عطای تو
لطف تو در شمایل جان آن اثر کند
کاندر مزاج غنچه نسیم سحر کند
بیرون از آن که کام دل آرزو دهد
جود تو در زمانه چه کار دگر کند؟
بر سر کند حسود تو خاک از جفای بخت
هر روز کآفتاب سر از خاک برکند
از نوک خامۀ تو چکیدست بر زمین
آن مایه یی که خاک از آن نیشکر کند
اقبال را نشیمن اصلی جناب تست
جود تو بایدش که بهر جا گذر کند
آنرا بآب روی نگیرند در شمار
کز آب چشم خصم تو رخساره تر کند
هر کس که او زبان بثنای تو برگشاد
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کند
گر چه کنند بخشش پیوست بحر و کان
هرگز کجا رسند در آن دست بحر و کان
ای صاحب زمانه و دستور روزگار
بادا همیشه خصم تو مقهور روزگار
پروانۀ ضمیر تو حاصل کند نخست
پس شمع آفتاب دهد نور روزگار
جان از برای خدمت تو بست بر میان
وین قدر خود چه باشد مقدور روزگار
گردون نوشته بود در القاب خاص تو
مشکور از آفرینش و مشهور روزگار
بر تارک عروس بقایت کند نثار
عطّار چرخ عنبر و کافور روزگار
پیوسته تاب مهر تو در جان آفتاب
بنوشته دست عمر تو منشور روزگار
کوته شود ز دامن اعمار دست مرگ
چرخ ارکند ز لطف تو دستور روزگار
این رسم جود کز دل و دست تو دیده ایم
حقّا اگر ز حاتم طایی شنیده ایم
ای سایه ات خجسته تر از سایۀ همای
بر مطرحت ملوک بحرمت نهاده پای
تشریف بود و تربیتی بس بجای خویش
گر رنجه گشت شاه سوی این بلند جای
معلوم شد که سوی نکوییست رای شاه
چون کرد رای آنک خرامد بدین سرای
شاه ستارگان را جوزاست برج اوج
زیرا که هست خانۀ دستور نیک رای
لایق بحسب حال تو بیتی شنیده ام
از گفتۀ عمادی بس نغز و دلگشای
تشریف طغرلیست وگرنه بگفتمی
مصحف ز بند زر نشود مرتبت فزای
برخوان نعمتت چو ملو کند میهمان
گنجم هر اینه بطفیلی من گدای
کس در جهان نگفت و نگوید چنین سخن
ور گفته اند پس تو مرا تربیت مکن
دولت قرین حضرت صدر زمانه باد
اقبال را مقام بر این آستانه باد
هر تیر دیده دوز که از شست چرخ جست
انرا ز طاق ابروی خصمت نشانه باد
مرغی که کرد بیضۀ زرّین آفتاب
بر گوشۀ سرای تواش آشیانه باد
از بارگاه غیب بدرگاه حشمتت
امداد کامرانی و نصرت روانه باد
ارکان ملک داده بحکم تو چشم و گوش
وز تو اشارتی بسر تازیانه باد
تا گرد قطب باشد دوران فرقدان
دوران آن دو گانه بر این یگانه باد
وان کو نخواست قدر ترا برتر از فلک
کارش چو کار خادم زیر از میانه باد
داد مرادهای تو گیتی بداده باد
دست و دل و در تو بشادی گشاده باد
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - فی المرائی من کلامه و له فی مرثیه الصّدر الشّهید رکن الدّین صاعد قدس الله روحه العزیز
کو خروش و شغب و ناله، چراخاموشید؟
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید
عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید
گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید
تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید
باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید
کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید
نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید
ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست
گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست
اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم
مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم
نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم
روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم
داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم
تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم
چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست
صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست
صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست
شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست
من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست
گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست
آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه
صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه
نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه
نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه
این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه
این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله
حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟
دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟
چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟
تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟
فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟
ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟
دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟
تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد
مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد
ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟
زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد
طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد
پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود
همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود
هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود
ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود
مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود
اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود
من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود
ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود
ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود
ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود
گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود
دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود
آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست
هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست
آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست
از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست
شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست
اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست
تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا
تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا
سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا
ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا
از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا
نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا
اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید
عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید
گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید
تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید
باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید
کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید
نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید
ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست
گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست
اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم
مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم
نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم
روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم
داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم
تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم
چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست
صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست
صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست
شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست
من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست
گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست
آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه
صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه
نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه
نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه
این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه
این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله
حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟
دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟
چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟
تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟
فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟
ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟
دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟
تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد
مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد
ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟
زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد
طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد
پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود
همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود
هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود
ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود
مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود
اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود
من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود
ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود
ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود
ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود
گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود
دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود
آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست
هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست
آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست
از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست
شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست
اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست
تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا
تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا
سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا
ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا
از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا
نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا
اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۸ - و قال
زهی سپهر محلی که دون رتبت توست
هرآنچه عقل زاقسام آفرین داند
تویی که شخص هنر از طوارق حدثان
حریم جاه ترامعقلی حصین داند
بدان نشاط فلک گرد خویش میگردد
که خویشتن را با قدر تو قرین داند
بآفتاب و سحابش چه التفات بود
کسی که راه بدان دست و آستین داند
طلایۀ کرمت بر طریق اهل هنر
کجا که از سپه نیستی کمین داند ؟
فلک که رای تو شد مقتدای افعالش
رضا و خشم ترا اصل مهر و کین داند
جدا ز سایۀ تو نیست ذرّۀ خورشید
از آنکه روشنی کار خود درین داند
زسایۀ تو شدست آفتاب روی شناس
که همنشین را هر کس بهمنشین داند
کجا رسد سوی درگاه تو قلاوزوهم
که راه خود همه تا چرخ هفتمین داند
بسالها نرسد آفتاب روشن دل
درآن دقیقه که آن رای دوربین داند
بزرگوارا داعی مرید دولت تست
فلک بمهر تو جان مرا رهین داند
از آن بحضرت تو کمتر آورد زحمت
که او ملالت آن طبع نازنین داند
شب دراز به مدح تو می کنم کوتاه
گواه صادق من صبح راستین داند
سخن بصدر تو آرم که بر تو مقصورست
کسی که قیمت این گوهر ثمین داند
لطیف طبعان دانند قدر لطف سخن
که قدر باد صبا برگ یاسمین داند
سخنسرایان هستند، لیک صاحب ذوق
حدیث چشمۀ حیوان و پارگین داند
خدای داند اگر دانم اندرین شعرا
کسی که ظاهر تفسیر حورعین داند
سخن چگونه برم نزد آنکه از غفلت
شمال را به بسی جهداز یمین داند؟
زمن چه فرق بود تا بدیگران آنرا
که رخش رستم چون صورت گلین داند؟
چگونه داروی درد خود از کسی طلبند
که خار را زعداد ترنجبین داند؟
همه فروتنی من زمردری طمع است
خرد زحال من این ماجرا یقین داند
طمع چو منقطع آمد... زن آنکس
که خویشتن را کمتر از آن و این داند
زپیر عقل سؤالی پرپر می کردم
که اوست آنکه دوای دل خزین داند
که کیست آنکه غم اهل فضل داند خورد؟
جواب داد صاحب بهاء دین داند
مگیر باز زداعی وظایف الطاف
که او ذخیرۀ خویش از جهان همین داند
ترا مربی خود دانم و دعا گویم
خدای جل جلاله زمن چنین داند
هرآنچه عقل زاقسام آفرین داند
تویی که شخص هنر از طوارق حدثان
حریم جاه ترامعقلی حصین داند
بدان نشاط فلک گرد خویش میگردد
که خویشتن را با قدر تو قرین داند
بآفتاب و سحابش چه التفات بود
کسی که راه بدان دست و آستین داند
طلایۀ کرمت بر طریق اهل هنر
کجا که از سپه نیستی کمین داند ؟
فلک که رای تو شد مقتدای افعالش
رضا و خشم ترا اصل مهر و کین داند
جدا ز سایۀ تو نیست ذرّۀ خورشید
از آنکه روشنی کار خود درین داند
زسایۀ تو شدست آفتاب روی شناس
که همنشین را هر کس بهمنشین داند
کجا رسد سوی درگاه تو قلاوزوهم
که راه خود همه تا چرخ هفتمین داند
بسالها نرسد آفتاب روشن دل
درآن دقیقه که آن رای دوربین داند
بزرگوارا داعی مرید دولت تست
فلک بمهر تو جان مرا رهین داند
از آن بحضرت تو کمتر آورد زحمت
که او ملالت آن طبع نازنین داند
شب دراز به مدح تو می کنم کوتاه
گواه صادق من صبح راستین داند
سخن بصدر تو آرم که بر تو مقصورست
کسی که قیمت این گوهر ثمین داند
لطیف طبعان دانند قدر لطف سخن
که قدر باد صبا برگ یاسمین داند
سخنسرایان هستند، لیک صاحب ذوق
حدیث چشمۀ حیوان و پارگین داند
خدای داند اگر دانم اندرین شعرا
کسی که ظاهر تفسیر حورعین داند
سخن چگونه برم نزد آنکه از غفلت
شمال را به بسی جهداز یمین داند؟
زمن چه فرق بود تا بدیگران آنرا
که رخش رستم چون صورت گلین داند؟
چگونه داروی درد خود از کسی طلبند
که خار را زعداد ترنجبین داند؟
همه فروتنی من زمردری طمع است
خرد زحال من این ماجرا یقین داند
طمع چو منقطع آمد... زن آنکس
که خویشتن را کمتر از آن و این داند
زپیر عقل سؤالی پرپر می کردم
که اوست آنکه دوای دل خزین داند
که کیست آنکه غم اهل فضل داند خورد؟
جواب داد صاحب بهاء دین داند
مگیر باز زداعی وظایف الطاف
که او ذخیرۀ خویش از جهان همین داند
ترا مربی خود دانم و دعا گویم
خدای جل جلاله زمن چنین داند
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۹ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۸ - ایضاً له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۹ - ایضا له
ای آفتاب ملک که از پرتو کرم
چون صبح کام فضل پر از خنده کرده یی
از بس که همچو غنچه کنی دل نمودگی
چون نرگسم ز شرم سرافکنده کرده یی
خطّیست کرد عارض خوبان معنوی
نقشی که تو به خامۀ فرخنده کرده یی
جمعند در هوای تو دلهای اهل فضل
تاصیت جود خویش پراکنده کرده یی
فضل شکسته را تو دلی باز داده یی
امّید مرده را تو به دم زنده کرده یی
بی من ز بس که با منت انواع لطفهاست
الحق ز حد برونم شرمنده کرده یی
دارم امید آنکه رسانی بانتها
این ابتدای لطف که با بنده کرده یی
چون صبح کام فضل پر از خنده کرده یی
از بس که همچو غنچه کنی دل نمودگی
چون نرگسم ز شرم سرافکنده کرده یی
خطّیست کرد عارض خوبان معنوی
نقشی که تو به خامۀ فرخنده کرده یی
جمعند در هوای تو دلهای اهل فضل
تاصیت جود خویش پراکنده کرده یی
فضل شکسته را تو دلی باز داده یی
امّید مرده را تو به دم زنده کرده یی
بی من ز بس که با منت انواع لطفهاست
الحق ز حد برونم شرمنده کرده یی
دارم امید آنکه رسانی بانتها
این ابتدای لطف که با بنده کرده یی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱
سفر گزیدم وبشکست عهد قربی را
مگر به حله ببینم جمال سلمی را
بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل
بسی خطر نبود نیز عهد قربی را
مرا زمانه به عهدی که طعنه ای می زد
هزار بار به هربیت شعر شعری را
مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق
هنوز حکم شکر می نهاد کسنی را
زخان و مان به طریقی جدافکند که چشم
در آن بماند به حیرت سپهر اعلی را
زمانه هرنفسم تازه محنتی زاید
اگر چه حاله معیّن شده است حبلی را
ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند
وداع کرده به کلی دیار ومأوی را
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی
به ترّه بار فروشند منّ وسلوی را
برآن عزیمتم اکنون که اختیار کنم
هم از طریق ضرورت صلاح و تقوی را
رضادهم به حوادث که بی مشقت و رنج
زجای بر نتوان داشت قدس و رضوی را
برای تحفه نظّارگان بیارایم
به حلّه های عبارت عروس معنی را
اگر به دعوی دیگر برون نمی آیم
نگاه داشته باشم طریق اولی را
چرا به شعر مجرّد مفاخرت نکنم
زشاعری چه بد آمد جریر و اعشی را
نه در حساب زن آید نه درطویله مرد
اگرچه هردوصفت حاصل است خنثی را
اگر مرا زهنر نیست راحتی چه کنم؟
ز رنگ خویش نباشد نصیب حنّی را
سخن چه عرضه کنم برجماعتی که زجهل
زبانگ خر نشناسند نطق عیسی را
اگر چه طایفه ای پیش من درین دعوی
به ریشخند برون می برند آری را
ولیکن این همه چندان بود که بگشایم
به دست نطق سر حقّه های انثی را
برآستانه صدر زمانه افشانم
جواهر سخن خویش صدق دعوی را
خلاصه نظر سعد مخلص الدین آنک
سعادت از نظر اوست دین و دنیی را
وجود اوکه جهان را در ابتدای امور
به جای نور بصر بود چشم اعمی را
چنان بنای تعدّی خراب کرد به رفق
چنانکه منقطع آمد اساس عدوی را
لطایف سخنش نفع نوش دارو داد
برای تربیت روح،زهر افعی را
اگر صلابت او بانگ برفلک بزند
به خالقی دهد اقرار لات وعزّی را
کمال ذات شریفش زشرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجّلی را؟
زهی به تجربت ایام پی برون برده
به عنف ولطف تو اسباب خوف وبُشری را
به دست خویش قلم درکشیده مفتی عقل
به یک اشارت رایت هزار فتوی را
حدیث جود تواند زبان گرفت فلک
چنانکه قصّه مجنون و ذکر لیلی را
هزارباره به دیوان رزق رد کرده
جهان زبهر نشانت براة اجری را
اگر عنایت لطف تو نیستی که از اوست
نعیم نامتناهی ریاض عقبی را
عجب نبودی اگرتند باد دولت تو
زبیخ وبار بکندی درخت طوبی را
اگر بماند سرّی نهفته در گردون
اشاره تو معیّن شده است انهی را
بزرگوارا من بنده چون به قوت طبع
دهم به مدح تو بالا اساس املی را
به خاک پای تو کان ساحری کنم در شعر
که پشت پای زند معجزات موسی را
مرا بپرور ودر کسب نامِ باقی کوش
که این ذخیره بمانده ست معن و یحیی را
جزای حسن عمل بین که روزگارهنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را
همیشه تاز ره عقل بر عقول و نفوس
تقدمی نبود صورت و هیولی را
تورا شرایط تقدیم جمع باد چنانک
که اقتدا به تو باشد عقول اُولی را
مرا صحیفه دیوان ز فرّ مِدحَت تو
چنانک طعنه زند کارگاه مانی را
مگر به حله ببینم جمال سلمی را
بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل
بسی خطر نبود نیز عهد قربی را
مرا زمانه به عهدی که طعنه ای می زد
هزار بار به هربیت شعر شعری را
مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق
هنوز حکم شکر می نهاد کسنی را
زخان و مان به طریقی جدافکند که چشم
در آن بماند به حیرت سپهر اعلی را
زمانه هرنفسم تازه محنتی زاید
اگر چه حاله معیّن شده است حبلی را
ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند
وداع کرده به کلی دیار ومأوی را
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی
به ترّه بار فروشند منّ وسلوی را
برآن عزیمتم اکنون که اختیار کنم
هم از طریق ضرورت صلاح و تقوی را
رضادهم به حوادث که بی مشقت و رنج
زجای بر نتوان داشت قدس و رضوی را
برای تحفه نظّارگان بیارایم
به حلّه های عبارت عروس معنی را
اگر به دعوی دیگر برون نمی آیم
نگاه داشته باشم طریق اولی را
چرا به شعر مجرّد مفاخرت نکنم
زشاعری چه بد آمد جریر و اعشی را
نه در حساب زن آید نه درطویله مرد
اگرچه هردوصفت حاصل است خنثی را
اگر مرا زهنر نیست راحتی چه کنم؟
ز رنگ خویش نباشد نصیب حنّی را
سخن چه عرضه کنم برجماعتی که زجهل
زبانگ خر نشناسند نطق عیسی را
اگر چه طایفه ای پیش من درین دعوی
به ریشخند برون می برند آری را
ولیکن این همه چندان بود که بگشایم
به دست نطق سر حقّه های انثی را
برآستانه صدر زمانه افشانم
جواهر سخن خویش صدق دعوی را
خلاصه نظر سعد مخلص الدین آنک
سعادت از نظر اوست دین و دنیی را
وجود اوکه جهان را در ابتدای امور
به جای نور بصر بود چشم اعمی را
چنان بنای تعدّی خراب کرد به رفق
چنانکه منقطع آمد اساس عدوی را
لطایف سخنش نفع نوش دارو داد
برای تربیت روح،زهر افعی را
اگر صلابت او بانگ برفلک بزند
به خالقی دهد اقرار لات وعزّی را
کمال ذات شریفش زشرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجّلی را؟
زهی به تجربت ایام پی برون برده
به عنف ولطف تو اسباب خوف وبُشری را
به دست خویش قلم درکشیده مفتی عقل
به یک اشارت رایت هزار فتوی را
حدیث جود تواند زبان گرفت فلک
چنانکه قصّه مجنون و ذکر لیلی را
هزارباره به دیوان رزق رد کرده
جهان زبهر نشانت براة اجری را
اگر عنایت لطف تو نیستی که از اوست
نعیم نامتناهی ریاض عقبی را
عجب نبودی اگرتند باد دولت تو
زبیخ وبار بکندی درخت طوبی را
اگر بماند سرّی نهفته در گردون
اشاره تو معیّن شده است انهی را
بزرگوارا من بنده چون به قوت طبع
دهم به مدح تو بالا اساس املی را
به خاک پای تو کان ساحری کنم در شعر
که پشت پای زند معجزات موسی را
مرا بپرور ودر کسب نامِ باقی کوش
که این ذخیره بمانده ست معن و یحیی را
جزای حسن عمل بین که روزگارهنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را
همیشه تاز ره عقل بر عقول و نفوس
تقدمی نبود صورت و هیولی را
تورا شرایط تقدیم جمع باد چنانک
که اقتدا به تو باشد عقول اُولی را
مرا صحیفه دیوان ز فرّ مِدحَت تو
چنانک طعنه زند کارگاه مانی را
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴
یک امشبم که خم ابروی تو محراب است
چرا به گرد من از آب دیده غرقاب است
مرا که با تو نشینم گریستن بر چیست
اگر نه بخت بد وعاشقی زیک باب است
چرا هوای لبت خون من به جوش آورد
اگرنشاندن خون از خواص عنّاب است
شراب در تو اثر کرد وشمع جمله بسوخت
تو آن مبین که مرا از رخ تو مهتاب است
بیا که بهتر از این فرصتی نخواهم یافت
که چشم مست تویعنی که فتنه در خواب است
بیا که غمزه جادو بیارمید از خشم
اگر چه طرۀ فتان هنوز درتاب است
خط ار به گرد عذرات همی نیارد گشت
عجب مدار که مژگانت تیر پرتاب است
متاب سر ز وفا گرچه در زمانه تو
وفا چو فتنه به عهد امیر نایاب است
قوام مُلک،نظام جهان،بهاءالدین
که بر سرآمدِ اسلاف وفخر اعقاب است
عمر بگو وبرستی که ملک و دولت را
تفاخر است به نامش چه جای القاب است
یگانه ای که فلک آفتاب قدرش را
در ارتفاع معالی کمین سُطر لاب است
زبهر خدمتش آید به کارگاه رَحِم
هرآن لطیفه که در مُستقرِّ اصلاب است
زجام همّت او آز را رسد هر دم
همان خلل که خرد را زباده ناب است
ایا رسیده بدان منزلت که هر ساعت
به دولت تو جهان را هزار اعجاب است
فلک به خاک جناب تو انتساب کند
که این نسب به حقیقت بهین انساب است
عقاب چرخ که گیتی شکار مِخلَب اوست
به دور تو چو کبوتر اسیر مضراب است
زتف قهر توشد خشک باغِ عمرِ عدوت
اگرچه لافش ازین برکشیده دولاب است
زباد سرد بد اندیش توست پنداری
که سال وماه فلک در لباس سنجاب است
اگر زفضل وهنر ماند درجهان رمقی
سبب تویی که در تو سرای اسباب است
همیشه تا زشفق روی چرخ سیمابی
به سان خنجر رستم زخون سرخاب است
زخون دل چو شفق باد روی دشمن تو
که اشکش از فزع خنجرت چو سیماب است
چرا به گرد من از آب دیده غرقاب است
مرا که با تو نشینم گریستن بر چیست
اگر نه بخت بد وعاشقی زیک باب است
چرا هوای لبت خون من به جوش آورد
اگرنشاندن خون از خواص عنّاب است
شراب در تو اثر کرد وشمع جمله بسوخت
تو آن مبین که مرا از رخ تو مهتاب است
بیا که بهتر از این فرصتی نخواهم یافت
که چشم مست تویعنی که فتنه در خواب است
بیا که غمزه جادو بیارمید از خشم
اگر چه طرۀ فتان هنوز درتاب است
خط ار به گرد عذرات همی نیارد گشت
عجب مدار که مژگانت تیر پرتاب است
متاب سر ز وفا گرچه در زمانه تو
وفا چو فتنه به عهد امیر نایاب است
قوام مُلک،نظام جهان،بهاءالدین
که بر سرآمدِ اسلاف وفخر اعقاب است
عمر بگو وبرستی که ملک و دولت را
تفاخر است به نامش چه جای القاب است
یگانه ای که فلک آفتاب قدرش را
در ارتفاع معالی کمین سُطر لاب است
زبهر خدمتش آید به کارگاه رَحِم
هرآن لطیفه که در مُستقرِّ اصلاب است
زجام همّت او آز را رسد هر دم
همان خلل که خرد را زباده ناب است
ایا رسیده بدان منزلت که هر ساعت
به دولت تو جهان را هزار اعجاب است
فلک به خاک جناب تو انتساب کند
که این نسب به حقیقت بهین انساب است
عقاب چرخ که گیتی شکار مِخلَب اوست
به دور تو چو کبوتر اسیر مضراب است
زتف قهر توشد خشک باغِ عمرِ عدوت
اگرچه لافش ازین برکشیده دولاب است
زباد سرد بد اندیش توست پنداری
که سال وماه فلک در لباس سنجاب است
اگر زفضل وهنر ماند درجهان رمقی
سبب تویی که در تو سرای اسباب است
همیشه تا زشفق روی چرخ سیمابی
به سان خنجر رستم زخون سرخاب است
زخون دل چو شفق باد روی دشمن تو
که اشکش از فزع خنجرت چو سیماب است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵
بگشاد عشق روی تو چون روزگار دست
دست غمت ببست مرا استوار دست
در پای محنت تو از آن دست می زنم
تا برنگیری از سر من دل افکار دست
پیش لبت به کدیه یک بوسه هر شبی
دل چون چنار پیش کشد صدهزار دست
گربنده در وصال لبت دست یابدی
بردی نشاطم از می انده گسار دست
من خواهمی که بر تو مرا دست با شدی
تدبیر چه چو می ندهد روزگار دست؟
هردم چو گل کنی رخ و گویی مرا به طنز
کز جستن تو گشت مرا پر زخار دست
در پای غم فکند مرا دست عشق تو
زین طنز ها برای دل من بدار دست
دل بی قرار گشت مرا در هوای تو
تازد بر آن دو سلسله بی قرار دست
نتوان زدن به زلف تو را دست تا نزد
دل در رکاب دولت صدر کبار دست
مخدوم شرق صاحب دنیا ضیاء دین
کو راست گاه جود چو ابر بهار دست
عبدالرشید آنک کشید آسمان به عجز
پیش یمین او زبرای یسار دست
آن صدر و سروری که جهان گاه مکرمت
در پای او زند زپی افتخار دست
گردون که هر شبی به جهان پایمال اوست
گفتش که دار بر سر من زینهار دست
ای دست برده رای تو از جرم آفتاب
وی داده بر زمانه تورا کردگار دست
هر کس که بر بساط رفیعت نهاد پای
برد از جهان سرکش ناپایدار دست
هر بامداد صبح منوّر ز آسمان
بوسد رکاب پای تو را شرمسار دست
گر بر جدار خواند داعی ثنای تو
بیرون جهد چو برگ درخت از جدار دست
چون خاطرم به کنه مدیحت نمی رسد
طبعم زعجز برد سوی اختصار دست
همواره تا گراید بهر دعای خیر
در فضل بارگاه تواضع به کار دست
دست سخا به جیب کرم بر برای من
کامسال بس تهی است مرا همچو پار دست
دست غمت ببست مرا استوار دست
در پای محنت تو از آن دست می زنم
تا برنگیری از سر من دل افکار دست
پیش لبت به کدیه یک بوسه هر شبی
دل چون چنار پیش کشد صدهزار دست
گربنده در وصال لبت دست یابدی
بردی نشاطم از می انده گسار دست
من خواهمی که بر تو مرا دست با شدی
تدبیر چه چو می ندهد روزگار دست؟
هردم چو گل کنی رخ و گویی مرا به طنز
کز جستن تو گشت مرا پر زخار دست
در پای غم فکند مرا دست عشق تو
زین طنز ها برای دل من بدار دست
دل بی قرار گشت مرا در هوای تو
تازد بر آن دو سلسله بی قرار دست
نتوان زدن به زلف تو را دست تا نزد
دل در رکاب دولت صدر کبار دست
مخدوم شرق صاحب دنیا ضیاء دین
کو راست گاه جود چو ابر بهار دست
عبدالرشید آنک کشید آسمان به عجز
پیش یمین او زبرای یسار دست
آن صدر و سروری که جهان گاه مکرمت
در پای او زند زپی افتخار دست
گردون که هر شبی به جهان پایمال اوست
گفتش که دار بر سر من زینهار دست
ای دست برده رای تو از جرم آفتاب
وی داده بر زمانه تورا کردگار دست
هر کس که بر بساط رفیعت نهاد پای
برد از جهان سرکش ناپایدار دست
هر بامداد صبح منوّر ز آسمان
بوسد رکاب پای تو را شرمسار دست
گر بر جدار خواند داعی ثنای تو
بیرون جهد چو برگ درخت از جدار دست
چون خاطرم به کنه مدیحت نمی رسد
طبعم زعجز برد سوی اختصار دست
همواره تا گراید بهر دعای خیر
در فضل بارگاه تواضع به کار دست
دست سخا به جیب کرم بر برای من
کامسال بس تهی است مرا همچو پار دست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷
رویت از حسن در جهان سمر است
عقد زلفت نشیمن قمر است
زان رخ تازه ولب شیرین
همه آفاق پر گل وشکر است
تا دلم زان گل و شکر بچشید
هر زمان از قضا ضعیف تر است
تنگ روزی دلا که روزی او
به دهان تو و لب تو در است
عمر در عشق تو به سر بردم
دل ز حسرت هنوز تا به سر است
گفتی از دست عشق جان نبری
الحق این خود بشارتی دگر است
تن قضا را نهاده ام چکنم ؟!
که نه بیدار تو همین قدر است
در فراق تو هرکجا که دلی است
تا به گردن در آتش جگر است
نقد رایج به رسته غم تو
اشک چون سیم وچهره چو زر است
عاشقان را بهینه دستاویز
آه شبگیر وناله سحر است
با غمت دست در کمر کردم
زان دو دستم همیشه در کمر است
روی من در غمت چو دامن ابر
دایم از موج آب دیده تر است
چشم من در فراق چهره تو
کان یاقوت ومعدن گهر است
راست گویی که در افاضت جود
دست دربار شاه دادگر است
شاه عادل اتابک اعظم
که جهان با عطاش مختصر است
آنک نزدیک سمع مظلومان
نام او همچو مژده ظفر است
وانک در نسبت جهات کمال
آسمان زیرو قدر او زبر است
صیت اقبال او بگرد جهان
روز وشب همچو ماه در سفر است
ظلمت ظلم را اشارت او
چون تباشیر صبح پرده در است
ای که خلوت سرای قدرت را
چرخ چون حلقه از برون در است
نیست رایی برون پرده غیبت
که نه رای تو را از آن خبر است
سعی تیغ تو در معونت خلق
چون مقامات دِرّه عمر است
خاک درگاه تو به حکم شرف
افسر صد هزار تاجوَر است
آن همایست همتت که مقیم
بیضه آسمانش زیر پر است
هر کجا موکب تو نهضت کرد
بخت چون بندگانش بر اثر است
آتش فهر توست آنک به حجم
هفت دوزخ به جنب او شرر است
فیض احسان توست آنک به قدر
هفت دریا به نزد او شمر است
نظر همّت تو را هر شب
برتُتُقهای آسمان گذر است
مدتی شد که بر امید قبول
بنده در انتظار آن نظر است
شهریارا تو منگر آن کامروز
شعر من در زمانه مشتهر است
این نگه کن که نزد دانش من
شعر عیبست اگر چه هم هنر است
تا در ادراک چشم پیکر ماه
گاه چون نعل وگاه چون سپر است
چون سپر باد پشت جاهت پهن
که حسودت چو نعل پی سپر است
عقد زلفت نشیمن قمر است
زان رخ تازه ولب شیرین
همه آفاق پر گل وشکر است
تا دلم زان گل و شکر بچشید
هر زمان از قضا ضعیف تر است
تنگ روزی دلا که روزی او
به دهان تو و لب تو در است
عمر در عشق تو به سر بردم
دل ز حسرت هنوز تا به سر است
گفتی از دست عشق جان نبری
الحق این خود بشارتی دگر است
تن قضا را نهاده ام چکنم ؟!
که نه بیدار تو همین قدر است
در فراق تو هرکجا که دلی است
تا به گردن در آتش جگر است
نقد رایج به رسته غم تو
اشک چون سیم وچهره چو زر است
عاشقان را بهینه دستاویز
آه شبگیر وناله سحر است
با غمت دست در کمر کردم
زان دو دستم همیشه در کمر است
روی من در غمت چو دامن ابر
دایم از موج آب دیده تر است
چشم من در فراق چهره تو
کان یاقوت ومعدن گهر است
راست گویی که در افاضت جود
دست دربار شاه دادگر است
شاه عادل اتابک اعظم
که جهان با عطاش مختصر است
آنک نزدیک سمع مظلومان
نام او همچو مژده ظفر است
وانک در نسبت جهات کمال
آسمان زیرو قدر او زبر است
صیت اقبال او بگرد جهان
روز وشب همچو ماه در سفر است
ظلمت ظلم را اشارت او
چون تباشیر صبح پرده در است
ای که خلوت سرای قدرت را
چرخ چون حلقه از برون در است
نیست رایی برون پرده غیبت
که نه رای تو را از آن خبر است
سعی تیغ تو در معونت خلق
چون مقامات دِرّه عمر است
خاک درگاه تو به حکم شرف
افسر صد هزار تاجوَر است
آن همایست همتت که مقیم
بیضه آسمانش زیر پر است
هر کجا موکب تو نهضت کرد
بخت چون بندگانش بر اثر است
آتش فهر توست آنک به حجم
هفت دوزخ به جنب او شرر است
فیض احسان توست آنک به قدر
هفت دریا به نزد او شمر است
نظر همّت تو را هر شب
برتُتُقهای آسمان گذر است
مدتی شد که بر امید قبول
بنده در انتظار آن نظر است
شهریارا تو منگر آن کامروز
شعر من در زمانه مشتهر است
این نگه کن که نزد دانش من
شعر عیبست اگر چه هم هنر است
تا در ادراک چشم پیکر ماه
گاه چون نعل وگاه چون سپر است
چون سپر باد پشت جاهت پهن
که حسودت چو نعل پی سپر است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۸
خسروا ،وقت می گل فام است
رونق عیش درین ایام است
باغ پر مطرب خوش الحان است
دشت،پرشاهد سیم اندام است
در جهان نکهت انفاس صبا
همچو انعام شهنشه عام است
لاله را سوز دل اندر سینه است
غنچه را شادی جان در کام است
شاخ بید از گذر موسم باد
چون دل خصم تو بی آرام است
همه اسباب طرب جمع شده ست
این چه خوش وقت وچه خوش هنگام است
یار در مجلس وگل در چمن است
عود در مجمر و می در جام است
بخت یاری ده و اقبال مطیع
آسمان بنده و گیتی رام است
بر سر نامه دولت عنوان
نصرة الدین ،عضد الاسلام است
شاه بوبکر محمد تویی آن
که شعارت کرم و انعام است
پخته شد نان جهانداری تو
طمع خصم سراسر خام است
وقت احسان وگه عنف تو را
دست برجیس و دل بهرام است
کامران باش و زشادی برخور
که بداندیش تو دشمن کام است
رونق عیش درین ایام است
باغ پر مطرب خوش الحان است
دشت،پرشاهد سیم اندام است
در جهان نکهت انفاس صبا
همچو انعام شهنشه عام است
لاله را سوز دل اندر سینه است
غنچه را شادی جان در کام است
شاخ بید از گذر موسم باد
چون دل خصم تو بی آرام است
همه اسباب طرب جمع شده ست
این چه خوش وقت وچه خوش هنگام است
یار در مجلس وگل در چمن است
عود در مجمر و می در جام است
بخت یاری ده و اقبال مطیع
آسمان بنده و گیتی رام است
بر سر نامه دولت عنوان
نصرة الدین ،عضد الاسلام است
شاه بوبکر محمد تویی آن
که شعارت کرم و انعام است
پخته شد نان جهانداری تو
طمع خصم سراسر خام است
وقت احسان وگه عنف تو را
دست برجیس و دل بهرام است
کامران باش و زشادی برخور
که بداندیش تو دشمن کام است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
شاها درِ تو قبله شاهان عالم است
گردون تو را مسحر و گیتی مسلم است
مقصود آفرینش عالم تویی از آنک
ذات مطهرت سبب نظم عالم است
هم چشم مهر و ماه به روی تو روشن است
هم جان جن وانس به یاد تو خرم است
عالم به توست زنده که تو جان عالمی
زین غصه جان خصم تو موقوف یک دم است
هرگز نزاید از تو گرانمایه تر گهر
زان آب و گل که مایه ترکیب آدم است
چون مولد مسیح قدومت مبارک است
چون سجدگاه خضر جنابت مکرم است
هرجا که از حوادث گردون جراحت است
آنرا ز بِرّ و لطف تو صدگونه مرهم است
بنمود خنجر تو در احیای ملک و دین
آن خاصیت که در دم عیسی مریم است
از دین مصطفی رمقی مانده بود بس
امروز زنده کرده شاه معظّم است
ای خسروی که قصه یکروزه رزم تو
صد ساله کارنامه کاووس و رستم است
آنجا که نعت صورت خوبان رود ، تو را
دل سوی قد نیزه و گیسوی پرچم است
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کاجزای خاک تا به ثری جمله در نم است
فتح وظفر به جوهر تیغ تو قایمند
نی نی که تیغ تو همه فتح مجسم است
نوک سنانت بر ورق نصرت و ظفر
حرفی است کاندرو همه آفاق مُدغَم است
گرصد هزار عید و عروسی است خصم را
با یک سیاست تو همه عین ماتم است
صد کاسه انگبین را یک ذرّه بس بود
زان چاشنی که در بن دندان ارقم است
از روی قوت ارچه جوان است بخت تو
برچرخ پیر از ره رتبت مقدم است
خصمت برای ملک بسی جهد کرد لیک
توفیق،اصل معتبر وباب معظم است
بر رای روشن تو چو خورشید ظاهرست
گردر ضمیر چرخ یکی راز مبهم است
تا چون شهاب با تو فلک دل نهاد راست
همچون هلال قامت اعدات پر خم است
یکتا شده ست رشته شاهی به عهد تو
الحمدلله ارچه که یکتاست محکم است
خصم تو گر ز ذرّه فزون است در عدد
با آفتاب تیغ تو از ذرّه ای کم است
چون تو به کام خویش رسیدی از ین سپس
گر خصم گرددت همه گیتی که را غم است؟
برتخت ملک رفت سلیمان کنون چه باک؟
گرصد هزار دیو طلبکارِ خاتم است
خرم نشین همیشه وبرخور ز مملکت
کاسباب خرّمی همه پیشت فراهم است
گردون تو را مسحر و گیتی مسلم است
مقصود آفرینش عالم تویی از آنک
ذات مطهرت سبب نظم عالم است
هم چشم مهر و ماه به روی تو روشن است
هم جان جن وانس به یاد تو خرم است
عالم به توست زنده که تو جان عالمی
زین غصه جان خصم تو موقوف یک دم است
هرگز نزاید از تو گرانمایه تر گهر
زان آب و گل که مایه ترکیب آدم است
چون مولد مسیح قدومت مبارک است
چون سجدگاه خضر جنابت مکرم است
هرجا که از حوادث گردون جراحت است
آنرا ز بِرّ و لطف تو صدگونه مرهم است
بنمود خنجر تو در احیای ملک و دین
آن خاصیت که در دم عیسی مریم است
از دین مصطفی رمقی مانده بود بس
امروز زنده کرده شاه معظّم است
ای خسروی که قصه یکروزه رزم تو
صد ساله کارنامه کاووس و رستم است
آنجا که نعت صورت خوبان رود ، تو را
دل سوی قد نیزه و گیسوی پرچم است
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کاجزای خاک تا به ثری جمله در نم است
فتح وظفر به جوهر تیغ تو قایمند
نی نی که تیغ تو همه فتح مجسم است
نوک سنانت بر ورق نصرت و ظفر
حرفی است کاندرو همه آفاق مُدغَم است
گرصد هزار عید و عروسی است خصم را
با یک سیاست تو همه عین ماتم است
صد کاسه انگبین را یک ذرّه بس بود
زان چاشنی که در بن دندان ارقم است
از روی قوت ارچه جوان است بخت تو
برچرخ پیر از ره رتبت مقدم است
خصمت برای ملک بسی جهد کرد لیک
توفیق،اصل معتبر وباب معظم است
بر رای روشن تو چو خورشید ظاهرست
گردر ضمیر چرخ یکی راز مبهم است
تا چون شهاب با تو فلک دل نهاد راست
همچون هلال قامت اعدات پر خم است
یکتا شده ست رشته شاهی به عهد تو
الحمدلله ارچه که یکتاست محکم است
خصم تو گر ز ذرّه فزون است در عدد
با آفتاب تیغ تو از ذرّه ای کم است
چون تو به کام خویش رسیدی از ین سپس
گر خصم گرددت همه گیتی که را غم است؟
برتخت ملک رفت سلیمان کنون چه باک؟
گرصد هزار دیو طلبکارِ خاتم است
خرم نشین همیشه وبرخور ز مملکت
کاسباب خرّمی همه پیشت فراهم است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
آنک به حق داور زمان وزمین است
خسرو پیروز بخت نصرة دین است
حامی اسلام بیشکین که چو گردون
مرکب دوران او همیشه بزین است
آنکه در اطراف ملکش از در طاعت
خسرو انجم کمینه قلعه نشین است
وانک ز بهر نثار موکب قدرش
دامن افلاک پر ز دُرّ ثمین است
دولت ودین را برای دفع حوادث
نام بزرگش همیشه نقش نگین است
پیش کف او به نیم ذرّه نسنجد
هرچه در احشای برّ و بحر دفین است
راتب یک روزه نیست بخشش اورا
هر چه پس افکنده شهور و سنین است
عرصه جاهش ورای بحر محیط است
پایه قدرش فراز چرخ برین است
همت او هر زمان زچرخ ببخشد
صدره چندانک طول وعرض زمین است
روی به هر جایگه که آورد او را
دولت واقبال بر یسار و یمین است
شخص سعادت روا بود که ندارد
پای زدرگاه او که حِصن حصین است
چشم فلک خیره شد به نور جبینش
فرّ الهی است آن نه نور جبین است
ای مَلکی کز نسیم خُلق تو دایم
مغز فلک همچو ناف آهوی چین است
ملک تو جایی رسیده است که انجا
پیشگه چرخ صف باز پسین است
دعوی شاهی تو را رسد به حقیقت
لاف زسر پنجه کار شیر عرین است
دشمن تو جان کجا برد؟که خدنگت
پیش وپسش چون قضای بد به کمین است
دین خدا از تو باقی است معونت
لاجرمت روز و شب خدای مُعین است
ملک تو از گردش زمانه مصون باد
کانچه به کارآید از زمانه همین است
خسرو پیروز بخت نصرة دین است
حامی اسلام بیشکین که چو گردون
مرکب دوران او همیشه بزین است
آنکه در اطراف ملکش از در طاعت
خسرو انجم کمینه قلعه نشین است
وانک ز بهر نثار موکب قدرش
دامن افلاک پر ز دُرّ ثمین است
دولت ودین را برای دفع حوادث
نام بزرگش همیشه نقش نگین است
پیش کف او به نیم ذرّه نسنجد
هرچه در احشای برّ و بحر دفین است
راتب یک روزه نیست بخشش اورا
هر چه پس افکنده شهور و سنین است
عرصه جاهش ورای بحر محیط است
پایه قدرش فراز چرخ برین است
همت او هر زمان زچرخ ببخشد
صدره چندانک طول وعرض زمین است
روی به هر جایگه که آورد او را
دولت واقبال بر یسار و یمین است
شخص سعادت روا بود که ندارد
پای زدرگاه او که حِصن حصین است
چشم فلک خیره شد به نور جبینش
فرّ الهی است آن نه نور جبین است
ای مَلکی کز نسیم خُلق تو دایم
مغز فلک همچو ناف آهوی چین است
ملک تو جایی رسیده است که انجا
پیشگه چرخ صف باز پسین است
دعوی شاهی تو را رسد به حقیقت
لاف زسر پنجه کار شیر عرین است
دشمن تو جان کجا برد؟که خدنگت
پیش وپسش چون قضای بد به کمین است
دین خدا از تو باقی است معونت
لاجرمت روز و شب خدای مُعین است
ملک تو از گردش زمانه مصون باد
کانچه به کارآید از زمانه همین است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
انک بر تخت مکرمت شاه است
شرف الدینِ حق شرفشاه است
در تکاپوی خدمتش جوزا
از کمر بستگان درگاه است
وز پی امتثال فرمانش
چرخ را دیده بر سر راه است
لطف او بر صحیفه های ریاض
کاتب نقش صبغة الله است
کوه در پیش حلم راسخ او
همچو در پیش کهربا کاه است
در نفاذ امور نتوان گفت
که مر او را فلک ز اشباه است
پیش او حمله های شیر فلک
راست چون حیله های روباه است
ای ز رفعت به منزلی که در او
طاق گردون نظیر خر گاه است
قصه فاقه های من که مقیم
چون ثناهای تودر افواه است
بر تو پوشیده نیست از پی آنک
رایت از سرّ غیب آگاه است
تحفه لطف چون طمع دارم
چون فلک با زمین به اکراه است
یوسف ناز دیده خردم
از جفای زمانه در چاه است
اعتمادم پس از خدا بر توست
زانک ایّام نیک بدخواه است
تا به تقدیر با بقای فلک
نسبت ماه و هفته کوتاه است
مدد مدت بقای تو باد
هرچه در دهر هفته و ماه است
شرف الدینِ حق شرفشاه است
در تکاپوی خدمتش جوزا
از کمر بستگان درگاه است
وز پی امتثال فرمانش
چرخ را دیده بر سر راه است
لطف او بر صحیفه های ریاض
کاتب نقش صبغة الله است
کوه در پیش حلم راسخ او
همچو در پیش کهربا کاه است
در نفاذ امور نتوان گفت
که مر او را فلک ز اشباه است
پیش او حمله های شیر فلک
راست چون حیله های روباه است
ای ز رفعت به منزلی که در او
طاق گردون نظیر خر گاه است
قصه فاقه های من که مقیم
چون ثناهای تودر افواه است
بر تو پوشیده نیست از پی آنک
رایت از سرّ غیب آگاه است
تحفه لطف چون طمع دارم
چون فلک با زمین به اکراه است
یوسف ناز دیده خردم
از جفای زمانه در چاه است
اعتمادم پس از خدا بر توست
زانک ایّام نیک بدخواه است
تا به تقدیر با بقای فلک
نسبت ماه و هفته کوتاه است
مدد مدت بقای تو باد
هرچه در دهر هفته و ماه است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
شاهی که شیر پیش حسامش چو روبه است
فرمان ده جهان عضدالدین طُغَنشَه است
آن خسروی که خسرو اجرام آسمان
در تحت حکم او چو مقیمان در گه است
از بهر جذب خنجر بیجاده رنگ اوست
در آخر مَجِرّه اگر پرّه کَه اوست
شاها طراز رایت ونقش نگین تو
تا روز حشر آیت نصرٌ من الله است
رای تو بر محیط فلک خیمه زد چنانک
گویی که آفتاب دو یا آسمان ده است
در روزگار عدل تو عالم ز خرمی
گویی که طبع زیرک یا عیش ابله است
دریا به قبضه کف گوهر نشان توست
آری بلور نیز به گوهر مشبه است
پیش سرای پرده قدر تو فی المثل
این برکشیده منظر گردون چو خرگه است
شد صبح دشمنان تو از خون دل شفق
وز روز دولت تو هنوز این سحر گه است
وقتی که باز قهر تو پرواز می کند
در چنگ او عقاب فلک همچو ابره است
ازرده بود طبع جهان از قضای بد
امروز در حمایت عدل مرفه است
بر دست نیست با تو فلک از برای آنک
مختار بود دائم و امروز مکره است
زان روز باز حادثه را سر فرو شده ست
کاگاه شد که دیده حزم تو آگه است
عمری زمانه را سر دندان نشد سپید
و امروز صوت خنده او جمله قهقه است
از روز و شب مشهره دوخت روزگار
بر قد کبریای تو وان نیز کوته است
هرشه که رخ زپیل نتابید روز رزم
در پیش حمله تو چو اندر عِری شه است
رای تو نسخت ملکوت است و هر چه هست
دانسته ای مگر که یکی لفظ و آن به است
نوروز و عید هردو به خدمت شتافتند
با آنک دولت تو ز هر دو منزه است
نوروز را جلال تو فرخنده با دو عید
از طلعت خجسته که او نیز همره است
فرمان ده جهان عضدالدین طُغَنشَه است
آن خسروی که خسرو اجرام آسمان
در تحت حکم او چو مقیمان در گه است
از بهر جذب خنجر بیجاده رنگ اوست
در آخر مَجِرّه اگر پرّه کَه اوست
شاها طراز رایت ونقش نگین تو
تا روز حشر آیت نصرٌ من الله است
رای تو بر محیط فلک خیمه زد چنانک
گویی که آفتاب دو یا آسمان ده است
در روزگار عدل تو عالم ز خرمی
گویی که طبع زیرک یا عیش ابله است
دریا به قبضه کف گوهر نشان توست
آری بلور نیز به گوهر مشبه است
پیش سرای پرده قدر تو فی المثل
این برکشیده منظر گردون چو خرگه است
شد صبح دشمنان تو از خون دل شفق
وز روز دولت تو هنوز این سحر گه است
وقتی که باز قهر تو پرواز می کند
در چنگ او عقاب فلک همچو ابره است
ازرده بود طبع جهان از قضای بد
امروز در حمایت عدل مرفه است
بر دست نیست با تو فلک از برای آنک
مختار بود دائم و امروز مکره است
زان روز باز حادثه را سر فرو شده ست
کاگاه شد که دیده حزم تو آگه است
عمری زمانه را سر دندان نشد سپید
و امروز صوت خنده او جمله قهقه است
از روز و شب مشهره دوخت روزگار
بر قد کبریای تو وان نیز کوته است
هرشه که رخ زپیل نتابید روز رزم
در پیش حمله تو چو اندر عِری شه است
رای تو نسخت ملکوت است و هر چه هست
دانسته ای مگر که یکی لفظ و آن به است
نوروز و عید هردو به خدمت شتافتند
با آنک دولت تو ز هر دو منزه است
نوروز را جلال تو فرخنده با دو عید
از طلعت خجسته که او نیز همره است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
نوروز فرخ آمد و بوی بهار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
دلم که در همه عالم غم تو کرده مراد
امید ده که ز وصل تو کی رسد به مراد؟
منم که می سپرم سال و ماه راه غمت
جز اشک دیده و خون جگر نه آب،نه زاد
گرفته نقش هوایت دو رویه تخته دل
بر آن مثال که بر پشت دست وَشمِ سواد
هر آن خبر که بود در جهان ز رنج و عنا
زبان راوی عشقت بدو کند اِسناد
چه خواهم از دل بیچاره ستمکش اگر
شده ست حکم هوای تو را به جان منقاد ؟
کسی که صورت خوب تو دید و فتنه نشد
به نزد عقل نباشد جز از حساب جماد
مرا به ششدر غم بسته در هزاره عشق
زیاده می کنی از جور یک یکم چو زیاد
مده ز آتش عشق آب روی من بر باد
اگر چه پیش تو هستم چو خاک کوی کساد
به خون من چه دهی رخصه زلف و عارض را
چو خواست غمزه ات این شغل را به استبداد
زنوک ناوکش آن دیده ام که در جنبش
به مرهمی شمرم زخم نشتر فصاد
زپیکرش که نشاید نگاشتن به قلم
در آرزوش منم تیره روزتر ز مداد
به دلفروزی و خوبی توراست چون شه را
به تاج بخشی وکشور ستانی استعداد
حسام دولت و دین کز پی صلاحش کرد
خدای عزّوجلّ حافظ بلاد و عیاد
جم عجم ملک اعظم اردشیر دوم
که اوست افسر اسلاف ومفخر اجداد
شهی که روشنی چشم کاینات آمد
برای رغم اعادی و کوری حساد
رسید مایه بذلش به هر غنی و فقیر
کشید سایه عدلش به هر دیار و بلاد
به جنب رای درفشان و درفشان دستش
نه مهر و ماه منیر و نه ابر و بحر جواد
زهی رسیده زتیغ تو بر مخلاف دین
عقوبتی چو در ایام هود بر سر عاد
حریم ملک تو آمد مصون ز رَیب مَنون
چنانکه نسرسپهر از تعرض صیاد
به هر مکان که رسد نور روز و ظلمت شب
گرفته است بر او صیت جاه تو مرصاد
اگر ز ملک سلیمان کسی سوال کند
فلک نفاذ تو را آورد به استشهاد
وجود خصم تو جز کثرت سوادی نیست
چنانک هیبت صفر از میانه اعداد
مراد و کام تو خواهد سپهر در دوران
ثنا و حمد تو خواند فر شته در اوراد
به نور پر نشدی زآفتاب کیل هلال
گر از ضمیر منیرت نکردی استمداد
بدان خدای که از روی کبریا و جلال
منزه است ز اکفا مقدس از اندا د
نه ذات بی بدلش راست تهمت از اشباه
نه ملک لم یزلش راست و صمت از اضداد
که خسروی چو تو بیدار بخت عالیقدر
به خواب نیز نبیند سرای کون وفساد
شها چه موسم نوروز فراخ آمده است
که تا به لهو و طرب عقل را کند ارشاد
به خواه باده نوشین و داد وقت بده
که روز رفته نگردد به هیچ حال معاد
بهشت وار یکی بزم ساز نوروزی
چنانک هست ز آیین خسروان معتاد
که تا به تهنیه در پای بزمت افشانم
طویلهای دُر،از بحر خاطر و قاد
منم که یافته ام چیرگی و پیروزی
زبندگی تو بر جمله مطلب و مرتاد
به خدمت تو امان یا فته ز صرف زمان
چنانکه از اثر سعی مرتضی مقداد
به ابر مرحمت و افتاب عاطفتت
رسید خوشه امّید من به وقت حصاد
میان زمره اقرانم از عنایت محض
تو کردی او حد از آن پس که بودم از آحاد
ز تربیت چو کنی بیشتر نیایم کم
به نظم ونثر ز صابی و صاحب عباد
همیشه تا که به تقدیر صنع بی علت
بود فراخته این چهار طاق سیع شداد
سرادقات جلالت کشیده باد چنان
که از بقاش طناب آید از دوام اوتاد
قبای مدت دوران تو بدان قد باد
که دامنش ز درازی رسد به روز معاد
امید ده که ز وصل تو کی رسد به مراد؟
منم که می سپرم سال و ماه راه غمت
جز اشک دیده و خون جگر نه آب،نه زاد
گرفته نقش هوایت دو رویه تخته دل
بر آن مثال که بر پشت دست وَشمِ سواد
هر آن خبر که بود در جهان ز رنج و عنا
زبان راوی عشقت بدو کند اِسناد
چه خواهم از دل بیچاره ستمکش اگر
شده ست حکم هوای تو را به جان منقاد ؟
کسی که صورت خوب تو دید و فتنه نشد
به نزد عقل نباشد جز از حساب جماد
مرا به ششدر غم بسته در هزاره عشق
زیاده می کنی از جور یک یکم چو زیاد
مده ز آتش عشق آب روی من بر باد
اگر چه پیش تو هستم چو خاک کوی کساد
به خون من چه دهی رخصه زلف و عارض را
چو خواست غمزه ات این شغل را به استبداد
زنوک ناوکش آن دیده ام که در جنبش
به مرهمی شمرم زخم نشتر فصاد
زپیکرش که نشاید نگاشتن به قلم
در آرزوش منم تیره روزتر ز مداد
به دلفروزی و خوبی توراست چون شه را
به تاج بخشی وکشور ستانی استعداد
حسام دولت و دین کز پی صلاحش کرد
خدای عزّوجلّ حافظ بلاد و عیاد
جم عجم ملک اعظم اردشیر دوم
که اوست افسر اسلاف ومفخر اجداد
شهی که روشنی چشم کاینات آمد
برای رغم اعادی و کوری حساد
رسید مایه بذلش به هر غنی و فقیر
کشید سایه عدلش به هر دیار و بلاد
به جنب رای درفشان و درفشان دستش
نه مهر و ماه منیر و نه ابر و بحر جواد
زهی رسیده زتیغ تو بر مخلاف دین
عقوبتی چو در ایام هود بر سر عاد
حریم ملک تو آمد مصون ز رَیب مَنون
چنانکه نسرسپهر از تعرض صیاد
به هر مکان که رسد نور روز و ظلمت شب
گرفته است بر او صیت جاه تو مرصاد
اگر ز ملک سلیمان کسی سوال کند
فلک نفاذ تو را آورد به استشهاد
وجود خصم تو جز کثرت سوادی نیست
چنانک هیبت صفر از میانه اعداد
مراد و کام تو خواهد سپهر در دوران
ثنا و حمد تو خواند فر شته در اوراد
به نور پر نشدی زآفتاب کیل هلال
گر از ضمیر منیرت نکردی استمداد
بدان خدای که از روی کبریا و جلال
منزه است ز اکفا مقدس از اندا د
نه ذات بی بدلش راست تهمت از اشباه
نه ملک لم یزلش راست و صمت از اضداد
که خسروی چو تو بیدار بخت عالیقدر
به خواب نیز نبیند سرای کون وفساد
شها چه موسم نوروز فراخ آمده است
که تا به لهو و طرب عقل را کند ارشاد
به خواه باده نوشین و داد وقت بده
که روز رفته نگردد به هیچ حال معاد
بهشت وار یکی بزم ساز نوروزی
چنانک هست ز آیین خسروان معتاد
که تا به تهنیه در پای بزمت افشانم
طویلهای دُر،از بحر خاطر و قاد
منم که یافته ام چیرگی و پیروزی
زبندگی تو بر جمله مطلب و مرتاد
به خدمت تو امان یا فته ز صرف زمان
چنانکه از اثر سعی مرتضی مقداد
به ابر مرحمت و افتاب عاطفتت
رسید خوشه امّید من به وقت حصاد
میان زمره اقرانم از عنایت محض
تو کردی او حد از آن پس که بودم از آحاد
ز تربیت چو کنی بیشتر نیایم کم
به نظم ونثر ز صابی و صاحب عباد
همیشه تا که به تقدیر صنع بی علت
بود فراخته این چهار طاق سیع شداد
سرادقات جلالت کشیده باد چنان
که از بقاش طناب آید از دوام اوتاد
قبای مدت دوران تو بدان قد باد
که دامنش ز درازی رسد به روز معاد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
تا غمزه ی تو تیر جفا بر کمان نهاد
خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد
بس جان نازنین که بلا را نشانه شد
زان تیرها که غمزه ی تو بر کمان نهاد
صبری که در میان غمم دستگیر بود
از دست محنت تو قدم بر کران نهاد
عیشی که چشم عقل بدوزد ز تیرگی
دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد
و اندیشه ای که گم شود زلطف در ضمیر
گردون به راز با کمرت در میان نهاد
بر ره نشست دیده که تا چون وفا شود
آن وعده ها که لطف تو در گوش جان نهاد
در خط شَوَم ز سبزه ی خط ّتو هر زمان
تا لب چرا بر آن لب شکر فشان نهاد
بر سر زنم ز غیرت زلف تو کز چه وجه
سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد
زین گونه مشکلات که در راه عشق توست
دل بر وفای عهد تو مشکل توان نهاد
دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه
مهری که عشوه ی تو مرا بر زبان نهاد
منت خدای راکه به نام خدایگان
بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد
دست زمانه ی گوهر شاهی به فال نیک
در آستین حکم قزل ارسلان نهاد
شاه جهان مظفر دین خسرو عجم
کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد
در تنگنای بیضه ز تدبیر عدل او
نقاش طبع پیکر مرغ آشیان نهاد
قدرش رکاب با فلک اندر رکاب شد
فرمانش با زمانه عنان در عنان نهاد
ای خسروی که در صف هیجا تو را خرد
همتای پیل جنگی وشیر ژیان نهاد
از انتقام عدل تو با ضعف خویش کبک
در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد
چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید
سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد
بر بام هفت قلعه ی گردون هزار شب
حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد
تو بی قرینی از همه اقران از آن قبل
نامت زمانه خسرو صاحب قران نهاد
دستت سبک مخالف دین را بباد داد
زان بادها که بر سر گرز گران نهاد
جاه تو اسب بر سر مهر و سپهر تاخت
جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد
جز سرمه اجل نبرد حیرتی که دهر
در چشم دشمن تو به نوک سنان نهاد
تیر تو مُسرِعی است که پیش از زه کمان
تقدیر مژده ظفرش در دهان نهاد
آن سر که چرخ از خط تکلیف بر گرفت
در امتثال حکم تو بر آستان نهاد
تا در قبول عقل نیاید که آدمی
دل بر بقای مملکت جاودان نهاد
جاوید زی که نوبت ملک تو را قضا
در وجه دفع فتنه آخر زمان نهاد
خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد
بس جان نازنین که بلا را نشانه شد
زان تیرها که غمزه ی تو بر کمان نهاد
صبری که در میان غمم دستگیر بود
از دست محنت تو قدم بر کران نهاد
عیشی که چشم عقل بدوزد ز تیرگی
دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد
و اندیشه ای که گم شود زلطف در ضمیر
گردون به راز با کمرت در میان نهاد
بر ره نشست دیده که تا چون وفا شود
آن وعده ها که لطف تو در گوش جان نهاد
در خط شَوَم ز سبزه ی خط ّتو هر زمان
تا لب چرا بر آن لب شکر فشان نهاد
بر سر زنم ز غیرت زلف تو کز چه وجه
سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد
زین گونه مشکلات که در راه عشق توست
دل بر وفای عهد تو مشکل توان نهاد
دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه
مهری که عشوه ی تو مرا بر زبان نهاد
منت خدای راکه به نام خدایگان
بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد
دست زمانه ی گوهر شاهی به فال نیک
در آستین حکم قزل ارسلان نهاد
شاه جهان مظفر دین خسرو عجم
کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد
در تنگنای بیضه ز تدبیر عدل او
نقاش طبع پیکر مرغ آشیان نهاد
قدرش رکاب با فلک اندر رکاب شد
فرمانش با زمانه عنان در عنان نهاد
ای خسروی که در صف هیجا تو را خرد
همتای پیل جنگی وشیر ژیان نهاد
از انتقام عدل تو با ضعف خویش کبک
در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد
چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید
سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد
بر بام هفت قلعه ی گردون هزار شب
حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد
تو بی قرینی از همه اقران از آن قبل
نامت زمانه خسرو صاحب قران نهاد
دستت سبک مخالف دین را بباد داد
زان بادها که بر سر گرز گران نهاد
جاه تو اسب بر سر مهر و سپهر تاخت
جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد
جز سرمه اجل نبرد حیرتی که دهر
در چشم دشمن تو به نوک سنان نهاد
تیر تو مُسرِعی است که پیش از زه کمان
تقدیر مژده ظفرش در دهان نهاد
آن سر که چرخ از خط تکلیف بر گرفت
در امتثال حکم تو بر آستان نهاد
تا در قبول عقل نیاید که آدمی
دل بر بقای مملکت جاودان نهاد
جاوید زی که نوبت ملک تو را قضا
در وجه دفع فتنه آخر زمان نهاد