عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۱
پنهان رخ چو ماه برای چه می کنی؟
خون در دل نگاه برای چه می کنی؟
ابرام در شکستن دلهای بیگناه
ای ترک کج کلاه برای چه می کنی؟
بگذر ز کاوش دل ما خون گرفتگان
در بحر خون، شناه برای چه می کنی؟
با چهره ای که آب کند آفتاب را
اندیشه از نگاه برای چه می کنی؟
بهر خراب کردن ما جلوه ای بس است
صد جلوه سر به راه برای چه می کنی؟
ای برق جلوه ای که دو عالم کباب توست
سر در سر گیاه برای چه می کنی؟
تسخیر ملک دل به نگاهی میسرست
جمعیت سپاه برای چه می کنی؟
چون بی گناه کشتن عاشق گناه نیست
عذر مرا گناه برای چه می کنی؟
رخسار همچو روز ترا زلف شب بس است
روز مرا سیاه برای چه می کنی؟
صائب چو رحم در دل سنگین یار نیست
سامان اشک و آه برای چه می کنی؟
خون در دل نگاه برای چه می کنی؟
ابرام در شکستن دلهای بیگناه
ای ترک کج کلاه برای چه می کنی؟
بگذر ز کاوش دل ما خون گرفتگان
در بحر خون، شناه برای چه می کنی؟
با چهره ای که آب کند آفتاب را
اندیشه از نگاه برای چه می کنی؟
بهر خراب کردن ما جلوه ای بس است
صد جلوه سر به راه برای چه می کنی؟
ای برق جلوه ای که دو عالم کباب توست
سر در سر گیاه برای چه می کنی؟
تسخیر ملک دل به نگاهی میسرست
جمعیت سپاه برای چه می کنی؟
چون بی گناه کشتن عاشق گناه نیست
عذر مرا گناه برای چه می کنی؟
رخسار همچو روز ترا زلف شب بس است
روز مرا سیاه برای چه می کنی؟
صائب چو رحم در دل سنگین یار نیست
سامان اشک و آه برای چه می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۲
ای غافلی که در پی دینار می روی
آخر ز سکه در دهن مار می روی
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ای
غافل مشو که روی به دیوار می روی
از غفلت تو پیر مغان در کشاکش است
می در پیاله داری و هشیار می روی
خاری است خار غصه که در پا نمی خلد
تا پا برهنه بر سر این خار می روی
از آفتاب دیده بد نور می برد
ای ماه خانگی چه به بازار می روی؟
در قلزمی که کام نهنگ است هر صدف
غواص نیستی و نگونسار می روی
چشمت به نور شمسه ایوان عقل نیست
از ره به رزق طره دستار می روی
آب حیات آتش افسرده، دامن است
چندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟
در آستان خانه خود خاک می شوی
از خود برون چنین که گرانبار می روی
صائب چه نشائه بود که چون چشم دلبران
مست آمدی به عالم و بیمار می روی
آخر ز سکه در دهن مار می روی
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ای
غافل مشو که روی به دیوار می روی
از غفلت تو پیر مغان در کشاکش است
می در پیاله داری و هشیار می روی
خاری است خار غصه که در پا نمی خلد
تا پا برهنه بر سر این خار می روی
از آفتاب دیده بد نور می برد
ای ماه خانگی چه به بازار می روی؟
در قلزمی که کام نهنگ است هر صدف
غواص نیستی و نگونسار می روی
چشمت به نور شمسه ایوان عقل نیست
از ره به رزق طره دستار می روی
آب حیات آتش افسرده، دامن است
چندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟
در آستان خانه خود خاک می شوی
از خود برون چنین که گرانبار می روی
صائب چه نشائه بود که چون چشم دلبران
مست آمدی به عالم و بیمار می روی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۳
ای بی خبر ز خود به تماشا چه می روی؟
چون آفتاب سرزده هر جا چه می روی؟
خود را ببین در آینه و آب و گل بچین
گاهی به باغ و گاه به صحرا چه می روی؟
بالاتر از تو نیست نهالی درین چمن
دنبال سرو ای گل رعنا چه می روی؟
در گرد کاروان تو یوسف نهفته است
در چارسوی مصر به سودا چه می روی؟
در دست توست گوهر شهوار چون صدف
با جان بی نفس سوی دریا چه می روی؟
در زلف توست جای تماشا هزار جا
بیرون ز خود برای تماشا چه می روی؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
از ره برون به جلوه دنیا چه می روی؟
چون صبح، زخم تیغ زبان بخیه گیر نیست
هر دم به چشم سوزن عیسی چه می روی؟
سرمایه نجات بود توبه درست
با کشتی شکسته به دریا چه می روی؟
با خرمنی که خوشه پروین در او گم است
دنبال کهربای تمنا چه می روی؟
تا می توان شکست ز خون جگر خمار
صائب به خون باده حمرا چه می روی؟
چون آفتاب سرزده هر جا چه می روی؟
خود را ببین در آینه و آب و گل بچین
گاهی به باغ و گاه به صحرا چه می روی؟
بالاتر از تو نیست نهالی درین چمن
دنبال سرو ای گل رعنا چه می روی؟
در گرد کاروان تو یوسف نهفته است
در چارسوی مصر به سودا چه می روی؟
در دست توست گوهر شهوار چون صدف
با جان بی نفس سوی دریا چه می روی؟
در زلف توست جای تماشا هزار جا
بیرون ز خود برای تماشا چه می روی؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
از ره برون به جلوه دنیا چه می روی؟
چون صبح، زخم تیغ زبان بخیه گیر نیست
هر دم به چشم سوزن عیسی چه می روی؟
سرمایه نجات بود توبه درست
با کشتی شکسته به دریا چه می روی؟
با خرمنی که خوشه پروین در او گم است
دنبال کهربای تمنا چه می روی؟
تا می توان شکست ز خون جگر خمار
صائب به خون باده حمرا چه می روی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۴
چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی
کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی
چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند
چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی
شبنم به آفتاب رسید از فروتنی
افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی
شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف
از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی
از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت
تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی
همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟
تا قانع از خدای به این مختصر شوی
چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو
تا با مسیح پاک نفس همسفر شوی
صائب جواب آن غزل است این که خواجه گفت
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی
چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند
چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی
شبنم به آفتاب رسید از فروتنی
افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی
شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف
از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی
از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت
تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی
همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟
تا قانع از خدای به این مختصر شوی
چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو
تا با مسیح پاک نفس همسفر شوی
صائب جواب آن غزل است این که خواجه گفت
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۶
دل را اگر چه نیست ز دلدار آگهی
دلدار را بود ز دل زار آگهی
بیمار اگر ز درد بود غافل از طبیب
دارد ولی طبیب ز بیمار آگهی
از نافه نیست آهوی رم کرده را خبر
عاشق ندارد از دل افگار آگهی
آن برده است راه به مرکز که نیستش
از سیر و دور خویش چو پرگار آگهی
مهر خموشیم به دهن چون صدف زدند
تا یافتم ز گوهر اسرار آگهی
بگشا نظر چو سوزن و باریک شو چو تار
داری اگر ز نازکی کار آگهی
در شهر زنگ، آینه در زنگ خوشترست
پیش سیه دلان مکن اظهار آگهی
خون می کنند بر سر هر خار رهروان
یابند اگر ز لذت آزار آگهی
از پیچ و تاب کشف شود خرده های راز
دارد ز گنج زیرزمین مار آگهی
انگشت اعتراض به گفتار ما منه
ما را چو خامه نیست ز گفتار آگهی
مهرش به لب زنند چو خال دهان یار
آن را که می دهند ز اسرار آگهی
پوشیدگی حجاب بصیرت نمی شود
دارد ز خفتگان دل بیدار آگهی
صائب مرا ز بی خبری نیست شکوه ای
بر خاطر لطیف بود بار آگهی
این آن غزل که مولوی روم گفته است
کار آن کند که دارد از کار آگهی
دلدار را بود ز دل زار آگهی
بیمار اگر ز درد بود غافل از طبیب
دارد ولی طبیب ز بیمار آگهی
از نافه نیست آهوی رم کرده را خبر
عاشق ندارد از دل افگار آگهی
آن برده است راه به مرکز که نیستش
از سیر و دور خویش چو پرگار آگهی
مهر خموشیم به دهن چون صدف زدند
تا یافتم ز گوهر اسرار آگهی
بگشا نظر چو سوزن و باریک شو چو تار
داری اگر ز نازکی کار آگهی
در شهر زنگ، آینه در زنگ خوشترست
پیش سیه دلان مکن اظهار آگهی
خون می کنند بر سر هر خار رهروان
یابند اگر ز لذت آزار آگهی
از پیچ و تاب کشف شود خرده های راز
دارد ز گنج زیرزمین مار آگهی
انگشت اعتراض به گفتار ما منه
ما را چو خامه نیست ز گفتار آگهی
مهرش به لب زنند چو خال دهان یار
آن را که می دهند ز اسرار آگهی
پوشیدگی حجاب بصیرت نمی شود
دارد ز خفتگان دل بیدار آگهی
صائب مرا ز بی خبری نیست شکوه ای
بر خاطر لطیف بود بار آگهی
این آن غزل که مولوی روم گفته است
کار آن کند که دارد از کار آگهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۷
گر درد طلب رهبر این قافله بودی
کی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی
گر ناله شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمی گشت ز فریاد جرس را
بیداری اگر در همه قافله بودی
شوق است درین وادی اگر راحله ای هست
در راه نمی ماندی اگر راحله بودی
می بود اگر مغز ترا پرده هوشی
آسوده ازین عالم پرمشغله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی
گر در خور این باده مرا حوصله بودی
دریای وجود از تو شدی مخزن گوهر
رزق تو اگر از کف پرآبله بودی
شیرازه جمعیتش از هم نگسستی
با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان می گذرد عمر و تو غافل
ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
کی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی
گر ناله شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمی گشت ز فریاد جرس را
بیداری اگر در همه قافله بودی
شوق است درین وادی اگر راحله ای هست
در راه نمی ماندی اگر راحله بودی
می بود اگر مغز ترا پرده هوشی
آسوده ازین عالم پرمشغله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی
گر در خور این باده مرا حوصله بودی
دریای وجود از تو شدی مخزن گوهر
رزق تو اگر از کف پرآبله بودی
شیرازه جمعیتش از هم نگسستی
با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان می گذرد عمر و تو غافل
ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۸
یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح
وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی
صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد
یک بار تو بی درد گریبان ندریدی
چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی
زافسردگی از شاخ به شاخی نپریدی
از جذبه آهن شرر از سنگ برآمد
از مستی غفلت تو گرانجان نرهیدی
این لنگر تمکین تو چون صورت دیوار
زان است که از غیب ندایی نشنیدی
یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی
از برگ گل خویش گلابی نکشیدی
چون صورت دیوار درین خانه شدی محو
دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام
یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی
زان سنگدل و بی مزه چون میوه خامی
کز عشق به خورشید قیامت نرسیدی
ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟
از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی
نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند
تو در پی سامان کبابی و نبیدی
در پختن سودا شب و روز تو سر آمد
زین دیگ به جز زهر ندامت چه چشیدی؟
پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود
از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی
از زنگ قساوت دل خود را نزدودی
جز سبزه بیگانه ازین باغ نچیدی
از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند
وز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدی
از شوق شکر مور برآورد پر و بال
صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح
وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی
صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد
یک بار تو بی درد گریبان ندریدی
چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی
زافسردگی از شاخ به شاخی نپریدی
از جذبه آهن شرر از سنگ برآمد
از مستی غفلت تو گرانجان نرهیدی
این لنگر تمکین تو چون صورت دیوار
زان است که از غیب ندایی نشنیدی
یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی
از برگ گل خویش گلابی نکشیدی
چون صورت دیوار درین خانه شدی محو
دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام
یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی
زان سنگدل و بی مزه چون میوه خامی
کز عشق به خورشید قیامت نرسیدی
ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟
از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی
نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند
تو در پی سامان کبابی و نبیدی
در پختن سودا شب و روز تو سر آمد
زین دیگ به جز زهر ندامت چه چشیدی؟
پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود
از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی
از زنگ قساوت دل خود را نزدودی
جز سبزه بیگانه ازین باغ نچیدی
از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند
وز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدی
از شوق شکر مور برآورد پر و بال
صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۹
دستی به سر زلف خود از ناز کشیدی
تا حلقه به گوش که دگر باز کشیدی
شد بر لب دریاکش من مهر خموشی
جامی که ز منصور سخن بازکشیدی
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟
بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟
ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست
بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟
جز سرمه که برخاست به تعظیم تو از جای؟
چندان که درین انجمن آواز کشیدی
ای کبک لب از خنده بیهوده نبستی
تا رخت به سرپنجه شهباز کشیدی
چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت
هر پرده که بر چهره این راز کشیدی
خون گشت دل زمزمه پرداز تو صائب
تا این غزل از طبع سخنساز کشیدی
تا حلقه به گوش که دگر باز کشیدی
شد بر لب دریاکش من مهر خموشی
جامی که ز منصور سخن بازکشیدی
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟
بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟
ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست
بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟
جز سرمه که برخاست به تعظیم تو از جای؟
چندان که درین انجمن آواز کشیدی
ای کبک لب از خنده بیهوده نبستی
تا رخت به سرپنجه شهباز کشیدی
چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت
هر پرده که بر چهره این راز کشیدی
خون گشت دل زمزمه پرداز تو صائب
تا این غزل از طبع سخنساز کشیدی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۰
چون رشته به همواری اگر نام برآری
از گرد گریبان گهر سر بدر آری
زان شهپر همت به تو کردند کرامت
تا بیضه گردون به ته بال و پر آری
آزادگی آن است که چون سرو درین باغ
غمگین نشوی گر گره دل ثمر آری
گردید چو صیقل قدت از دور فلک خم
آیینه دل را نشد از زنگ برآری
گر در دل خود تنگدلان بار دهندت
حاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آری
روز سیه مرگ شود شمع مزارت
هر خار که از پای فقیری بدر آری
یک بار هم از بی خبری ها خبری گیر
تا چند به بازار روی و خبر آری؟
هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشت
یک بار اگر نامه خود در نظر آری
تا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟
تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟
گر ذوق شکستن به تو اقبال نماید
خود کشتی خود تحفه به موج خطر آری
فارغ شوی از حلقه زدن بر در دونان
یک بار اگر در دل شب دست برآری
زین راهبران راه به جایی نتوان برد
در خویش فرو رو که سر از عرش برآری
صائب شود آن روز ترا آینه روشن
کز هستی بی حاصل خود گرد برآری
از گرد گریبان گهر سر بدر آری
زان شهپر همت به تو کردند کرامت
تا بیضه گردون به ته بال و پر آری
آزادگی آن است که چون سرو درین باغ
غمگین نشوی گر گره دل ثمر آری
گردید چو صیقل قدت از دور فلک خم
آیینه دل را نشد از زنگ برآری
گر در دل خود تنگدلان بار دهندت
حاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آری
روز سیه مرگ شود شمع مزارت
هر خار که از پای فقیری بدر آری
یک بار هم از بی خبری ها خبری گیر
تا چند به بازار روی و خبر آری؟
هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشت
یک بار اگر نامه خود در نظر آری
تا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟
تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟
گر ذوق شکستن به تو اقبال نماید
خود کشتی خود تحفه به موج خطر آری
فارغ شوی از حلقه زدن بر در دونان
یک بار اگر در دل شب دست برآری
زین راهبران راه به جایی نتوان برد
در خویش فرو رو که سر از عرش برآری
صائب شود آن روز ترا آینه روشن
کز هستی بی حاصل خود گرد برآری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۴
با اهل دل ای گردش افلاک چه داری؟
ای زنگ به این آینه پاک چه داری؟
دودم به فلک بر شد و گردم به هوا رفت
دیگر به من ای شعله بی باک چه داری؟
بگذار به درد دل خود ماتمیان را
با جان حزین و دل غمناک چه داری؟
در قطع امیدست گر آسودگیی هست
راحت طمع از جان هوسناک چه داری؟
تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد
ظاهر نشود بر تو که در خاک چه داری
امید فروغ از مه و خورشید درین بزم
با روشنی شعله ادراک چه داری؟
خورشید درین دایره خون می خورد از دور
خم در خم آن حلقه فتراک چه داری؟
از صحبت باد سحر ای غنچه بیدل
در دست به جز سینه صدچاک چه داری؟
صائب ز شب دل سیه نامه اعمال
چون صبح حذر با نفس پاک چه داری؟
ای زنگ به این آینه پاک چه داری؟
دودم به فلک بر شد و گردم به هوا رفت
دیگر به من ای شعله بی باک چه داری؟
بگذار به درد دل خود ماتمیان را
با جان حزین و دل غمناک چه داری؟
در قطع امیدست گر آسودگیی هست
راحت طمع از جان هوسناک چه داری؟
تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد
ظاهر نشود بر تو که در خاک چه داری
امید فروغ از مه و خورشید درین بزم
با روشنی شعله ادراک چه داری؟
خورشید درین دایره خون می خورد از دور
خم در خم آن حلقه فتراک چه داری؟
از صحبت باد سحر ای غنچه بیدل
در دست به جز سینه صدچاک چه داری؟
صائب ز شب دل سیه نامه اعمال
چون صبح حذر با نفس پاک چه داری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۷
حیف است درین فصل دماغی نرسانی
چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی
آن روز ترا نخل برومند توان گفت
کز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانی
این بادیه از کاهلی توست پر از خار
از خار شود ساده اگر گرم برانی
لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد
تا درسی ازان صفحه رخسار نخوانی
از دور نیفتد قدح بزم مکافات
زهری که چشیدن نتوانی نچشانی
گر خسته دلان را به شکر دست نگیری
شرط است که چون نی به نوایی برسانی
غم نیست غباری که ازان دست توان شست
از روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
صائب دل و جان از پی دلدار روان است
هشدار کز این قافله دنبال نمانی
چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی
آن روز ترا نخل برومند توان گفت
کز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانی
این بادیه از کاهلی توست پر از خار
از خار شود ساده اگر گرم برانی
لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد
تا درسی ازان صفحه رخسار نخوانی
از دور نیفتد قدح بزم مکافات
زهری که چشیدن نتوانی نچشانی
گر خسته دلان را به شکر دست نگیری
شرط است که چون نی به نوایی برسانی
غم نیست غباری که ازان دست توان شست
از روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
صائب دل و جان از پی دلدار روان است
هشدار کز این قافله دنبال نمانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۸
ظلم است که درمان خود از درد ندانی
قدر دل گرم و نفس سرد ندانی
از زردی چهره است منور دل خورشید
ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی
از چشم بدان همچو سپندست فغانم
فریاد من ای بی خبر از درد ندانی
تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد
بی تابی پروانه شبگرد ندانی
هر راهنوردی که کند دعوی تجرید
تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی
از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم
بیرون شد ازین خانه پر گرد ندانی
هر بی جگری را که به زورآوری محکم
بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی
هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت
گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی
ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت
بی طاقتی مهره خوشگرد ندانی
چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب
دردی که ز من گرد برآورد ندانی
تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد
هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی
صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد
بی حاصلی مردم بی درد ندانی
قدر دل گرم و نفس سرد ندانی
از زردی چهره است منور دل خورشید
ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی
از چشم بدان همچو سپندست فغانم
فریاد من ای بی خبر از درد ندانی
تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد
بی تابی پروانه شبگرد ندانی
هر راهنوردی که کند دعوی تجرید
تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی
از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم
بیرون شد ازین خانه پر گرد ندانی
هر بی جگری را که به زورآوری محکم
بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی
هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت
گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی
ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت
بی طاقتی مهره خوشگرد ندانی
چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب
دردی که ز من گرد برآورد ندانی
تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد
هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی
صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد
بی حاصلی مردم بی درد ندانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۹
ای جاده سودای تو هر رشته آهی
در هر گذری چشم به راه تو نگاهی
بر حسن لطیف تو که در چشم نیاید
از صبح ازل تا به ابد مد نگاهی
زان روز که شد حسن تو غایب ز نظرها
هر چشم ز مژگان شده مجموعه آهی
چون لاله به هر گام فتاده است درین دشت
بر آتش حسرت جگر نامه سیاهی
عشق تو ز بنیاد جهان دود برآورد
با برق تجلی چه کند مشت گیاهی؟
چون رشته گوهر ز حجاب تو زند تاب
در هر گره اشک فرو مانده نگاهی
از عشق تو در کشور ما خانه خرابان
چون وادی محشر نتوان یافت پناهی
در عالم امکان دل عارف نگشاید
یوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهی؟
تا چند به غفلت کنی این آب و علف صرف؟
سرمایه مشک است درین دشت گیاهی
فریاد که دور قدح عمر سرآمد
چندان که حبابی شکند طرف کلاهی
من ذره آن مهر جهانتاب که گردید
هر پاره دل صائب ازو پاره ماهی
در هر گذری چشم به راه تو نگاهی
بر حسن لطیف تو که در چشم نیاید
از صبح ازل تا به ابد مد نگاهی
زان روز که شد حسن تو غایب ز نظرها
هر چشم ز مژگان شده مجموعه آهی
چون لاله به هر گام فتاده است درین دشت
بر آتش حسرت جگر نامه سیاهی
عشق تو ز بنیاد جهان دود برآورد
با برق تجلی چه کند مشت گیاهی؟
چون رشته گوهر ز حجاب تو زند تاب
در هر گره اشک فرو مانده نگاهی
از عشق تو در کشور ما خانه خرابان
چون وادی محشر نتوان یافت پناهی
در عالم امکان دل عارف نگشاید
یوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهی؟
تا چند به غفلت کنی این آب و علف صرف؟
سرمایه مشک است درین دشت گیاهی
فریاد که دور قدح عمر سرآمد
چندان که حبابی شکند طرف کلاهی
من ذره آن مهر جهانتاب که گردید
هر پاره دل صائب ازو پاره ماهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۱
با زلف تو دم می زند از نافه گشایی
بی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!
از وصل نگیرد دل سودازده آرام
در بحر همان موج کند سلسله خایی
چون گوی شدم بی سروپا تا شوم آزاد
سرگشتگیم بیش شد از بی سرو پایی
از آینه تردست اگر زنگ زداید
غم هم کند از دل به می ناب جدایی
افزایش ناقص بود از شهرت کاذب
بر خود مه نو بالد از انگشت نمایی
هر چند گلوسوز بود چاشنی وصل
از دل نبرد تلخی ایام جدایی
چون شانه شمشاد به سر جای دهندش
با دست تهی هر که کند عقده گشایی
تا هست به جا رشته ای از خرقه هستی
از خار علایق نتوان یافت رهایی
آن را که بود در ته پا آتش شوقی
در راه نگردد گره از آبله پایی
زان زلف گرهگیر حذر کن که ز صیاد
در چین کمندست نهان مد رسایی
صائب نرود داغ کلف از رخ زردش
تا ماه کند نور ز خورشید گدایی
بی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!
از وصل نگیرد دل سودازده آرام
در بحر همان موج کند سلسله خایی
چون گوی شدم بی سروپا تا شوم آزاد
سرگشتگیم بیش شد از بی سرو پایی
از آینه تردست اگر زنگ زداید
غم هم کند از دل به می ناب جدایی
افزایش ناقص بود از شهرت کاذب
بر خود مه نو بالد از انگشت نمایی
هر چند گلوسوز بود چاشنی وصل
از دل نبرد تلخی ایام جدایی
چون شانه شمشاد به سر جای دهندش
با دست تهی هر که کند عقده گشایی
تا هست به جا رشته ای از خرقه هستی
از خار علایق نتوان یافت رهایی
آن را که بود در ته پا آتش شوقی
در راه نگردد گره از آبله پایی
زان زلف گرهگیر حذر کن که ز صیاد
در چین کمندست نهان مد رسایی
صائب نرود داغ کلف از رخ زردش
تا ماه کند نور ز خورشید گدایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۲
ما صلح نمودیم ز گلزار به بویی
چشمی چو عرق آب ندادیم ز رویی
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم
چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم
در صبح چنین تازه نکردیم وضویی
شوخی مبر ای تازه خط از حد که دل من
آویخته چون برگ خزان دیده به مویی
از جوش زدن در دل خم سوخت شرابم
رنگین نشد از باده من دست سبویی
گویاست به بی جرمی من پیرهن چاک
محتاج نیم چون مه کنعان به رفویی
شد چون صدف آب رخ ما خرج بهاران
از آب گهر تر ننمودیم گلویی
هر چند که گردید چو کافور مرا موی
دل سرد نگردید ز دنیا سرمویی
صائب نکند روی به آیینه چو طوطی
آن را که بود از دل خود آینه رویی
چشمی چو عرق آب ندادیم ز رویی
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم
چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم
در صبح چنین تازه نکردیم وضویی
شوخی مبر ای تازه خط از حد که دل من
آویخته چون برگ خزان دیده به مویی
از جوش زدن در دل خم سوخت شرابم
رنگین نشد از باده من دست سبویی
گویاست به بی جرمی من پیرهن چاک
محتاج نیم چون مه کنعان به رفویی
شد چون صدف آب رخ ما خرج بهاران
از آب گهر تر ننمودیم گلویی
هر چند که گردید چو کافور مرا موی
دل سرد نگردید ز دنیا سرمویی
صائب نکند روی به آیینه چو طوطی
آن را که بود از دل خود آینه رویی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۴
زمین از ترکتاز او غباری
فلک از کاروانش شیشه باری
بهشت از گلشن لطفش نسیمی
جحیم از آتش قهرش شراری
بهار از گلستانش برگ سبزی
خزان از دفتر او رقعه داری
به هر سو همچو خالش تیره روزی
به هر جانب چو زلفش بی قراری
بود یک چاربرگه چار عنصر
در آن گلشن که او دارد قراری
خرابات است کاسه سرنگونی
که از بزمش فتاده برکناری
به گلشن داد رخساری گشاده
به گلخن داد چشم سرمه داری
به سنبل خاطر آشفته بخشید
به شبنم داد چشم اشکباری
خداوندا به صائب رحمتی کن
که شد یک قطره خوی از شرمساری
فلک از کاروانش شیشه باری
بهشت از گلشن لطفش نسیمی
جحیم از آتش قهرش شراری
بهار از گلستانش برگ سبزی
خزان از دفتر او رقعه داری
به هر سو همچو خالش تیره روزی
به هر جانب چو زلفش بی قراری
بود یک چاربرگه چار عنصر
در آن گلشن که او دارد قراری
خرابات است کاسه سرنگونی
که از بزمش فتاده برکناری
به گلشن داد رخساری گشاده
به گلخن داد چشم سرمه داری
به سنبل خاطر آشفته بخشید
به شبنم داد چشم اشکباری
خداوندا به صائب رحمتی کن
که شد یک قطره خوی از شرمساری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۵
هوا را گر به فرمان کرده باشی
دو صد بتخانه ویران کرده باشی
دل سنگین خود گر نرم سازی
فرنگی را مسلمان کرده باشی
ترا آن روز دولت رو نماید
که رو از خلق پنهان کرده باشی
سخاوت با سخاوت پیشگان کن
که با یک شهر احسان کرده باشی
تنورت گرم باشد همچو خورشید
قناعت گر به یک نان کرده باشی
چو لاله سرخ رو از خاک خیزی
اگر داغی به دامان کرده باشی
هوس را عشق کردن آنچنان است
که موری را سلیمان کرده باشی
به عبرت زین تماشاگاه کن صلح
که آتش را گلستان کرده باشی
برون آرد سر از دریا حبابت
هوا را گر به زندان کرده باشی
اگر پیش از رحیل از خواب خیزی
سفر را بر خود آسان کرده باشی
ترا از حرف لب بستن چنان است
که یوسف را به زندان کرده باشی
نگردد خیره از خورشید تابان
نگاهی را که حیران کرده باشی
شود روشن ترا حال من آن روز
که اخگر در گریبان کرده باشی
نخواهی گرد عالم گشت صائب
اگر در خویش جولان کرده باشی
دو صد بتخانه ویران کرده باشی
دل سنگین خود گر نرم سازی
فرنگی را مسلمان کرده باشی
ترا آن روز دولت رو نماید
که رو از خلق پنهان کرده باشی
سخاوت با سخاوت پیشگان کن
که با یک شهر احسان کرده باشی
تنورت گرم باشد همچو خورشید
قناعت گر به یک نان کرده باشی
چو لاله سرخ رو از خاک خیزی
اگر داغی به دامان کرده باشی
هوس را عشق کردن آنچنان است
که موری را سلیمان کرده باشی
به عبرت زین تماشاگاه کن صلح
که آتش را گلستان کرده باشی
برون آرد سر از دریا حبابت
هوا را گر به زندان کرده باشی
اگر پیش از رحیل از خواب خیزی
سفر را بر خود آسان کرده باشی
ترا از حرف لب بستن چنان است
که یوسف را به زندان کرده باشی
نگردد خیره از خورشید تابان
نگاهی را که حیران کرده باشی
شود روشن ترا حال من آن روز
که اخگر در گریبان کرده باشی
نخواهی گرد عالم گشت صائب
اگر در خویش جولان کرده باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۶
به روی گرم اگر تابنده باشی
چراغ مردم بیننده باشی
چو گل گر با لب پرخنده باشی
بهار مردم بیننده باشی
شبی گر بر مراد بنده باشی
الهی تا قیامت زنده باشی!
مباد از قتل من شرمنده باشی
تو می باید که دایم زنده باشی
مکش چون شمع پا از تربت من
که دایم روشن و تابنده باشی
اگر با خار خشک ما بسازی
همیشه همچو گل در خنده باشی
اگر داری شبی را زنده با ما
چو شمع آسمانی زنده باشی
بجو اکنون دلم را، ورنه بسیار
مرا از دیگران جوینده باشی
به بوسی کردی از مردن خلاصم
رسانیدی به جانم، زنده باشی!
ترا داده است زیبایی قماشی
که در هر جامه ای زیبنده باشی
به جان هر دو عالم گر خرندت
ز خوبی بیشتر ارزنده باشی
برآید زود گرد از هر دو عالم
ز شوخی گر چنین پوینده باشی
ز خوبی برخوری ای سرو آزاد
به دل گر راست با این بنده باشی
نخواهی یافتن غیر از دل من
شکار لایق ار جوینده باشی
اگر کار مرا چون زلف مشکین
نیندازی به پا، پاینده باشی
ز روی گرم اگر داری نصیبی
چراغ مردم بیننده باشی
دل من آن زمان سیراب گردد
که در چاه ذقن افکنده باشی
مبر زنهار از خورشیدرویان
که دایم چون مسیحا زنده باشی
دهی بر باد ناموس حیا را
اگر چون گل، پریشان خنده باشی
علم باشی به خوبی همچو نرگس
اگر سر پیش پا افکنده باشی
ز جان کندن نخواهی منع من کرد
به دندان گر لبی را کنده باشی
هم اینجا صلح کن با ما، چه لازم
که در محشر ز ما شرمنده باشی؟
خبر داری ز درد و داغ یعقوب
اگر دل از عزیزی کنده باشی
چه خوش باشد که آن دست نگارین
به دوشم همچو زلف افکنده باشی
ز شاهد بوسه خواه، از ساقیان می
ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشی
مشو غافل ز پاس پرده شرم
اگرچه همچو گل خوش خنده باشی
اگر چون زلف از دل سر نپیچی
ز شب بیداری دل زنده باشی
به نقد امروز را خوش دار صائب
مبادا در غم آینده باشی
چراغ مردم بیننده باشی
چو گل گر با لب پرخنده باشی
بهار مردم بیننده باشی
شبی گر بر مراد بنده باشی
الهی تا قیامت زنده باشی!
مباد از قتل من شرمنده باشی
تو می باید که دایم زنده باشی
مکش چون شمع پا از تربت من
که دایم روشن و تابنده باشی
اگر با خار خشک ما بسازی
همیشه همچو گل در خنده باشی
اگر داری شبی را زنده با ما
چو شمع آسمانی زنده باشی
بجو اکنون دلم را، ورنه بسیار
مرا از دیگران جوینده باشی
به بوسی کردی از مردن خلاصم
رسانیدی به جانم، زنده باشی!
ترا داده است زیبایی قماشی
که در هر جامه ای زیبنده باشی
به جان هر دو عالم گر خرندت
ز خوبی بیشتر ارزنده باشی
برآید زود گرد از هر دو عالم
ز شوخی گر چنین پوینده باشی
ز خوبی برخوری ای سرو آزاد
به دل گر راست با این بنده باشی
نخواهی یافتن غیر از دل من
شکار لایق ار جوینده باشی
اگر کار مرا چون زلف مشکین
نیندازی به پا، پاینده باشی
ز روی گرم اگر داری نصیبی
چراغ مردم بیننده باشی
دل من آن زمان سیراب گردد
که در چاه ذقن افکنده باشی
مبر زنهار از خورشیدرویان
که دایم چون مسیحا زنده باشی
دهی بر باد ناموس حیا را
اگر چون گل، پریشان خنده باشی
علم باشی به خوبی همچو نرگس
اگر سر پیش پا افکنده باشی
ز جان کندن نخواهی منع من کرد
به دندان گر لبی را کنده باشی
هم اینجا صلح کن با ما، چه لازم
که در محشر ز ما شرمنده باشی؟
خبر داری ز درد و داغ یعقوب
اگر دل از عزیزی کنده باشی
چه خوش باشد که آن دست نگارین
به دوشم همچو زلف افکنده باشی
ز شاهد بوسه خواه، از ساقیان می
ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشی
مشو غافل ز پاس پرده شرم
اگرچه همچو گل خوش خنده باشی
اگر چون زلف از دل سر نپیچی
ز شب بیداری دل زنده باشی
به نقد امروز را خوش دار صائب
مبادا در غم آینده باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۷
اگر دل از علایق کنده باشی
به منزل بار خود افکنده باشی
فلک ها را توانی پشت سر دید
به نور عشق اگر دل زنده باشی
اگر دل برکنی زین چاردیوار
در خیبر ز جا برکنده باشی
نسازی از منی گر پاک خود را
همان یک قطره آب گنده باشی
گریبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشی
لباس آدمیت بر تو پینه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشی
خط آزادگی بر جبهه داری
اگر در خواجگی ها بنده باشی
به غیر از پشت پای خود چو نرگس
نمی بینی، اگر بیننده باشی
ثناگوی تو باشد هر گیاهی
اگر سرچشمه زاینده باشی
مکن چون صبحدم در فیض تقصیر
که دایم با لب پرخنده باشی
دعای تیره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشی
پریشانی ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زیر ژنده باشی
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی
برات رستگاری جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشی
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشی
کم از گوی سعادت نیست فردا
سری کز شرم پیش افکنده باشی
به دعوی چون صدف مگشای لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشی
ندارد زندگانی آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشی
به کوشیدن توان آباد گردید
شوی آباد گر کوشنده باشی
به جستن یافت هر کس یافت چیزی
نمی جویی تو، چون یابنده باشی؟
زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی
تو آن روز از عزیزانی که از خود
زیاد از دیگران شرمنده باشی
دهان خویش را گر پاک سازی
به گوهر چون صدف زیبنده باشی
اگر شب را چو انجم زنده داری
همیشه با رخ تابنده باشی
توانی دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشی
اگر زین جسم خاکی برنیایی
غبار دیده بیننده باشی
ندارد احتیاج شمع خاکت
اگر با سینه سوزنده باشی
ترا صبح از غریبی می رهانند
اگر چون شمع، شب گرینده باشی
نخواهی خنده زد بر گریه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشی
ز آب زندگانی سربرآری
اگر در آتش سوزنده باشی
بود همت پر و بال آدمی را
مبادا طایر پرکنده باشی
در آن عالم توانی زیست ایمن
درین عالم اگر ترسنده باشی
توانی کوس شاهی زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشی
به منزل بار خود افکنده باشی
فلک ها را توانی پشت سر دید
به نور عشق اگر دل زنده باشی
اگر دل برکنی زین چاردیوار
در خیبر ز جا برکنده باشی
نسازی از منی گر پاک خود را
همان یک قطره آب گنده باشی
گریبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشی
لباس آدمیت بر تو پینه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشی
خط آزادگی بر جبهه داری
اگر در خواجگی ها بنده باشی
به غیر از پشت پای خود چو نرگس
نمی بینی، اگر بیننده باشی
ثناگوی تو باشد هر گیاهی
اگر سرچشمه زاینده باشی
مکن چون صبحدم در فیض تقصیر
که دایم با لب پرخنده باشی
دعای تیره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشی
پریشانی ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زیر ژنده باشی
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی
برات رستگاری جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشی
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشی
کم از گوی سعادت نیست فردا
سری کز شرم پیش افکنده باشی
به دعوی چون صدف مگشای لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشی
ندارد زندگانی آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشی
به کوشیدن توان آباد گردید
شوی آباد گر کوشنده باشی
به جستن یافت هر کس یافت چیزی
نمی جویی تو، چون یابنده باشی؟
زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی
تو آن روز از عزیزانی که از خود
زیاد از دیگران شرمنده باشی
دهان خویش را گر پاک سازی
به گوهر چون صدف زیبنده باشی
اگر شب را چو انجم زنده داری
همیشه با رخ تابنده باشی
توانی دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشی
اگر زین جسم خاکی برنیایی
غبار دیده بیننده باشی
ندارد احتیاج شمع خاکت
اگر با سینه سوزنده باشی
ترا صبح از غریبی می رهانند
اگر چون شمع، شب گرینده باشی
نخواهی خنده زد بر گریه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشی
ز آب زندگانی سربرآری
اگر در آتش سوزنده باشی
بود همت پر و بال آدمی را
مبادا طایر پرکنده باشی
در آن عالم توانی زیست ایمن
درین عالم اگر ترسنده باشی
توانی کوس شاهی زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۸
اگر بی پرده خود را دیده باشی
گل از فردوس اینجا چیده باشی
اشارت کن که خون خود بریزم
اگر از دوستان رنجیده باشی
لباس شرم صد چاک است، ترسم
که در خلوت به خود چسبیده باشی
شود حسن از گداز عشق فربه
چها بر خویشتن بالیده باشی
مرا با خاک ره در بردباری
نمی سنجی، اگر سنجیده باشی
نداری تاب درد دل، همان به
که احوال مرا نشنیده باشی
نخواهی کرد منع من ز فریاد
سپندی گر در آتش دیده باشی
تو از اهل دلی چون غنچه آن روز
که سر در جیب خود دزدیده باشی
لباس مغفرت آماده داری
اگر چشم از جهان پوشیده باشی
روی دامن کشان فردای محشر
اگر دامن ز دنیا چیده باشی
تا ملک سلیمان چشم مورست
اگر ملک قناعت دیده باشی
چراغ از خانه خواهد داشت خاکت
اگر در خون دل غلطیده باشی
برومندی خطر بسیار دارد
همان به تخم آتش دیده باشی
عبیر خلد گرد دامن توست
غباری از دلی گر چیده باشی
مباش ایمن ز زخم خار صائب
اگر در پای گل خوابیده باشی
گل از فردوس اینجا چیده باشی
اشارت کن که خون خود بریزم
اگر از دوستان رنجیده باشی
لباس شرم صد چاک است، ترسم
که در خلوت به خود چسبیده باشی
شود حسن از گداز عشق فربه
چها بر خویشتن بالیده باشی
مرا با خاک ره در بردباری
نمی سنجی، اگر سنجیده باشی
نداری تاب درد دل، همان به
که احوال مرا نشنیده باشی
نخواهی کرد منع من ز فریاد
سپندی گر در آتش دیده باشی
تو از اهل دلی چون غنچه آن روز
که سر در جیب خود دزدیده باشی
لباس مغفرت آماده داری
اگر چشم از جهان پوشیده باشی
روی دامن کشان فردای محشر
اگر دامن ز دنیا چیده باشی
تا ملک سلیمان چشم مورست
اگر ملک قناعت دیده باشی
چراغ از خانه خواهد داشت خاکت
اگر در خون دل غلطیده باشی
برومندی خطر بسیار دارد
همان به تخم آتش دیده باشی
عبیر خلد گرد دامن توست
غباری از دلی گر چیده باشی
مباش ایمن ز زخم خار صائب
اگر در پای گل خوابیده باشی