عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۹
ای آن که دل به ابروی پیوسته بسته ای
غافل مشو که در ته طاق شکسته ای
ای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست؟
ما دلشکسته ایم و تو هم دلشکسته ای
امروز از نگاه تو دل آب می شود
گویا به روی گرم خود از خواب جسته ای
روی زمین مقام شکر خواب امن نیست
در راه سیل پای به دامن شکسته ای
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
تو بی خبر هنوز میان را نبسته ای
سر می دهی به باد به اندک اشاره ای
تا همچو پسته رخنه لب را نبسته ای
خواهی قدم به پله قارون نهاد زود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
اینک رسید موسم بی برگی خزان
از باغ روزگار چه گل دسته بسته ای
در محفلی که برق تجلی است بی زبان
ماییم چون کلیم و زبان شکسته ای
در وادیی که خضر در او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته ای
از جبهه غرور، عرق پاک می کنی
گویا طلسم هر دو جهان را شکسته ای!
در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته ای
صائب هزار دام تماشا ز موج هست
زین بحر چون حباب چرا چشم بسته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۰
ای آن که دل به دولت بیدار بسته ای
در راه برق، سد خس و خار بسته ای
ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای
در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای
یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای
سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای
سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای
تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای
خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای
جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای
نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای
غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۲
طومار عمر طی شد و غافل نشسته ای
برخاست شور حشر و تو کاهل نشسته ای
در وادیی که برق خورد نیش کاهلی
از غفلت آرمیده چو منزل نشسته ای
نیلوفر سپهر به خون تو تشنه است
ای لاله شکفته چه غافل نشسته ای
خضر رهی و پشت به دیوار داده ای
آیینه ای، چه سود که در گل نشسته ای
بر چهره ات چگونه در فیض وا شود؟
آخر کدام شب به در دل نشسته ای؟
در کعبه ای و پشت به محراب کرده ای
هم محملی به لیلی و غافل نشسته ای
چندین هزار مرحله می بایدت برید
تا روشنت شود که به منزل نشسته ای
این آن غزل که فیضی شیرین کلام گفت
در دیده ام خلیده و در دل نشسته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۳
ای صید پیشه ای که دل از ما گرفته ای
بر خویشتن ببال که عنقا گرفته ای
جز دود تلخ حاصل این مشت خار چیست؟
ای برق خوش عنان که پی ما گرفته ای
جای تو در بهشت برین است بی سخن
گر در ضمیر اهل دلی جا گرفته ای
گر هست وحشتی به دل از مردمان ترا
در کنج خانه دامن صحرا گرفته ای
آیات حق مشاهده از دل نکرده ای
مصحف به کف برای تماشا گرفته ای
داری گمان که عشق شکار تو گشته است
سیمرغ را به دام تمنا گرفته ای
در هر دراز کردن دستی ز روی صدق
پیمانه ای ز عالم بالا گرفته ای
بی انتظار یافته ای خانه در بهشت
اینجا اگر کناره ز دنیا گرفته ای
هرگز برون دویده ای از خویش بی خبر؟
دامان یوسفی چو زلیخا گرفته ای
صائب چنین که در پی رسم اوفتاده ای
فرداست رنگ مردم دنیا گرفته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۴
روی زمین به زلف معنبر گرفته ای
با این سپه چه ملک محقر گرفته ای
چشم ستمگر تو کجا، مردمی کجا
بادام تلخ را چه به شکر گرفته ای؟
حیف آیدت به قیمت دل خاک اگر دهی
چون گل پی فریب به کف زر گرفته ای
خورشید را به حلقه فتراک بسته ای
امروز چون شکاری لاغر گرفته ای؟
در آب و آتشم مفکن روز بازخواست
چون در ازل ز خاک مرا برگرفته ای
آتش ز نغمه توام ای نی به جان فتاد
این چاشنی ز لعل که دیگر گرفته ای؟
لوح مزار دشمن بیهوده گو شود!
این سایه ای که از سر ما برگرفته ای
صائب تو از کجا، روش مولوی کجا؟
چون پرده حیا ز میان برگرفته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۵
از مردمان اگر چه کناری گرفته ای
این گوشه را برای شکاری گرفته ای
بر هر چه جز خدای دل خویش بسته ای
آیینه دام کرده غباری گرفته ای
قانع به رنگ و بو شده ای همچو شاخ گل
دستی دراز کرده نگاری گرفته ای
در زیر برگ سرمکش از تیغ آفتاب
بعد از هزار سال که باری گرفته ای
چون گل ترا به آتش سوزان شود دلیل
از نقد عمر اگر نه شماری گرفته ای
قانع چو سرو و بید به برگ از ثمر مشو
این یک نفس که رنگ بهاری گرفته ای
صبح امید درشکن آستین توست
گر زان که دامن شب تاری گرفته ای
در هر گشودن نظر و بستن نظر
ملکی گشاده ای و حصاری گرفته ای
زین دعوی بلند که با خلق می کنی
از بهر خود تهیه داری گرفته ای
از جهل کرده ای دل خود زنده زیر خاک
بر دل اگر ز کینه غباری گرفته ای
ماهی است پیش راه تو در ظلمت فنا
شمعی اگر به راهگذاری گرفته ای
خواهد فتاد دامن منزل به دست تو
صائب اگر رکاب سواری گرفته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۷
ای آن که دل به عمر سبکرو نهاده ای
در رهگذار سیل میان را گشاده ای
کوری نمی رود به عصاکش برون ز چشم
خود خوب شو، چه در پی خوبان فتاده ای؟
پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی است که از دست داده ای
آرام نیست بوی گل و رنگ لاله را
تو بی خبر چو سرو به یک جا ستاده ای
تا می کشد دل تو به این تیره خاکدان
هر چند بر سپهر سواری، پیاده ای
بر روی هم هر آنچه گذاری وبال توست
جز دست اختیار که بر هم نهاده ای
امروز خانه ای به صفای دل تو نیست
گر روزنش ز دیده عبرت گشاده ای
داغ ندامت است سرانجام رنگ و بوی
صائب چه محو بوی گل و رنگ باده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۹
من کیستم، چو پل دل خود آب کرده ای
آغوش باز در ره سیلاب کرده ای
در جستجوی ماهی سیمین لباس او
تن را درین محیط چو قلاب کرده ای
چون طفل، گوش هوش به افسانه داده ای
در رهگذار سیل فنا خواب کرده ای
درگاه خلق را به خدا برگزیده ای
بتخانه را تصور محراب کرده ای
چون ابر، دامن از کف دریا کشیده ای
دل در هوای وصل گهر آب کرده ای
از صحبت هدف ز هواهای مختلف
قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده ای
دست از جهان بشوی، چه فارغ نشسته ای؟
صائب ترا که هست دل آب کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۱
تا چهره گلگل از می گلفام کرده ای
صد مرغ دل اسیر به گلدام کرده ای
چشم بدت مباد، که نقل و شراب من
آماده از دو چشم چو بادام کرده ای
از روی ناز تا به لب خود رسانده ای
خونها ز باده در جگر جام کرده ای
رام کسی اگر نشوی از تو دور نیست
کز رم هزار دلشده را رام کرده ای
لعل لب ترا چه کمی از حلاوت است؟
کز بوسه اختصار به پیغام کرده ای
زان خط مشکفام، که روزش سیاه باد!
صبح امید سوختگان شام کرده ای
روی زمین قلمرو سیلاب آفت است
در رهگذار سیل چه آرام کرده ای؟
سرمایه تو نیست به غیر از کف تهی
رنگین دکان خویشتن از وام کرده ای
روی تو چون سیاه نگردد، که چون نگین
هموار خویش را ز پی نام کرده ای
از روز و شب دو اسبه سفر می کند حیات
صائب چه اعتماد به ایام کرده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۲
بی پرده رو در آینه ما نکرده ای
خود را چنان که هست تماشا نکرده ای
در خلوتی که آینه بیدار بوده است
هرگز ز شرم بند قبا وانکرده ای
امروز بند پیرهن خود نبسته ای
چشم که مانده است که بینا نکرده ای؟
ریزی ازان چو سرو و صنوبر به خاک راه
کاوقات صرف بردن دلها نکرده ای
از جلوه های سرو پریشان خرام خود
یک کف زمین نمانده که احیا نکرده ای
یک نقطه نیست در خم پرگار نه فلک
کز حسن دلپذیر سویدا نکرده ای
ما آنچه کرده ایم، فدای تو سر به سر
ای سنگدل چه مانده که با ما نکرده ای؟
زان شکوه داری از دل غمگین که همچو ما
دریوزه غم از در دلها نکرده ای
با زلف دستبازی ازان می کنی که تو
دستی دراز در دل شبها نکرده ای
می نازی ای صدف به گهرهای پاک خود
گویا که پیش ابر دهن وا نکرده ای
زان تنگ عیش چون گهر افتاده ای که تو
عادت به تلخ و شور چو دریا نکرده ای
در رستخیز رو به قفا حشر می شوی
ای غافلی که پشت به دنیا نکرده ای
خشک است ازان دهان تو صائب که چون صدف
دریوزه ای ز عالم بالا نکرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۴
ای دل چه در قلمرو میخانه مانده ای
حیران می چو دیده پیمانه مانده ای
از بهر آشنایی این خونی حیا
از صد هزار معنی بیگانه مانده ای
جای تو نیست کنج خرابات بی غمی
آنجا به ذوق گریه مستانه مانده ای
وقت است غیرتی کنی و یک جهت شوی
پر در میان کعبه و بتخانه مانده ای
جوشی اگر برآوری از دل بسر رسی
چون درد اگر چه در ته پیمانه مانده ای
همطالع همایی و از کاهلی چو جغد
بی بال و پر به گوشه ویرانه مانده ای
عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگیر
در دودمان زلف چه چون شانه مانده ای
زنهار دل مبند به طفلان که عنقریب
طفلان رمیده اند و تو دیوانه مانده ای
فرداست در نقاب خزان گل خزیده است
در کنج آشیانه غریبانه مانده ای
همراه توست رزق به هر جا که می روی
در گوشه قفس چه پی دانه مانده ای؟
بس نیست سقف چرخ، که در موسمی چنین
در زیر بار سقف ز کاشانه مانده ای؟
در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند
ای خانمان خراب چه در خانه مانده ای؟
خود را به نشائه ای برسان، ورنه عنقریب
رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده ای
نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است
غمگین چرا به گوشه بتخانه مانده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۵
چون آب در لباس گل و خار بوده ای
ای یار ساده رو تو چه پرکار بوده ای
چون لاابالیان همه جا جلوه کرده ای
گه برگ و گه شکوفه و گه بار بوده ای
موری اگر ز سینه برآورده است آه
با آن غرور حسن خبردار بوده ای
چون آب دایم آینه سازی است کار تو
در پیش خود تو نیز گرفتار بوده ای
از خود به صد نگاه تسلی نمی شوی
از ما زیاده تشنه دیدار بوده ای
ما غافل و تو از دل بیدار روز و شب
بیماردار این دل افگار بوده ای
چون مهر ما به خانه گدایی فتاده ایم
تو شوخ چشم بر سر بازار بوده ای
امروز یوسف تو دکان را نبسته است
دایم نهان ز جوش خریدار بوده ای
این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای کم نموده رخ تو چه بسیار بوده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۶
ای کوه بیستون که چنین سرکشیده ای
بازوی آهنین مرا دور دیده ای!
ای دل که در هوای خط و زلف می پری
آخر کدام دانه ازین دام چیده ای؟
امروز مستی تو دو بالای باده است
معلوم می شود لب خود را مکیده ای
داری خبر ز روی زمین، گر چه از حیا
جز پشت پای خویش مقامی ندیده ای
شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده ام
از دل چو اشک بر سر مژگان دویده ای
واقف نه ای ز لذت عشق نهان ما
یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده ای
از خون گرم روز جزا سربرآورد
در هر دلی که نشتر مژگان خلیده ای
چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است این چراغ، نفس تا کشیده ای
گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست
صائب چه سر به جیب خموشی کشیده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۷
ای غنچه لب که سر به گریبان کشیده ای
در پرده ای و پرده عالم دریده ای
برق سبک عنانی و کوه گران رکاب
در هیچ جا نه و همه جا آرمیده ای
تمکین لفظ و شوخی معنی است در تو جمع
در جلوه ای و پای به دامن کشیده ای
صد پیرهن غریب تر از یوسفی به حسن
در مصر ساکنی و به کنعان رسیده ای
چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من
هر کوچه ای که هست به عالم، دویده ای
در پله غرور تو دل گر چه بی بهاست
ارزان مده ز دست که یوسف خریده ای
غیر از نگاه عجز که از دور می کند
ای سنگدل ز صائب مسکین چه دیده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۹
ما را بس است سلسله جنبان اشاره ای
کافی است بزم سوختگان را شراره ای
تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک
مویت اگر چو شیر شود شیرخواره ای
همت بلنددار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای
از اهل فکر باش که با دورباش فکر
هم در میان مردم و هم بر کناره ای
از آفتاب تجربه گردید سنگ موم
وز خام طینتی تو همان سنگ خاره ای
از هستی دو روزه به تنگند عارفان
تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای
یک بار نقش پای خود ای بی خبر ببین
تا روشنت شود که چه مست گذاره ای
شرط است ریختن عرق سعی موج را
هر چند بحر عشق ندارد کناره ای
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای
از روزگار تیره و بخت سیاه روز
ابرو ترش مساز اگر درد خواره ای
نتوان به کنه عشق رسیدن ز فکر پوچ
در بحر آتشین چه کند تخته پاره ای؟
از دست من اگر چه نجسته است هیچ کار
پرکاری تو کرد مرا هیچکاره ای
تا آفتاب عشق تو تیغ از میان کشید
هر پاره ای شد از دل من ماهپاره ای
این آتشی که چهره او برفروخته است
دل را به غیر آب شدن نیست چاره ای
صائب ز آفتاب رخ یار شرم کن
از ره مرو به روشنی هر ستاره ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۰
آن را که هست گردش چشم غزاله ای
در کار نیست رطل گران و پیاله ای
ما را ز کهنه و نو عالم بود کفاف
معشوق نو خطی و می دیر ساله ای
تا گل شکفته شد گرو میفروش کرد
در خانه داشت هر که کتاب و رساله ای
بگذار حرف محکمی توبه را به طاق
کاین شیشه توتیا شود از سنگ ژاله ای
بلبل چگونه مست نگردد، که می دهد
از هر گلی بهار به دستش پیاله ای
چون عندلیب قسمت من نیست از بهار
غیر از نگاه حسرت و آهی و ناله ای
می کرد داغ، سینه کان عقیق را
می داشت چون رخ تو اگر باغ لاله ای
یک هاله در بساط همه چرخ بیش نیست
ماه تراست هر خم آغوش، هاله ای
صائب چو تاک نیست غم سربریدنش
هر کس به یادگار گذارد سلاله ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۱
ای شمع طور از آتش حسنت زبانه ای
عالم به دور زلف تو زنجیرخانه ای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه ای؟
از هر ستاره چشم بدی در کمین ماست
با صد هزار تیر چه سازد نشانه ای؟
چون سر برون برد به سلامت سپند ما؟
زین بحر آتشین که ندارد کرانه ای
چون باد صبح رزق من از بوی گل بود
مرغ قفس نیم که بسازم به دانه ای
عاشق کسی بود که درین دشت آتشین
پروانه وار خوش نکند آشیانه ای
ناف مرا به نغمه عشرت بریده اند
چون نی نمی زنم نفس بی ترانه ای
صائب فسرده ایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی غزل عاشقانه ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۲
ای جان به قید گنبد خضرا چگونه ای؟
ای باده در شکنجه مینا چگونه ای؟
ای شبنم بهشت که خورشید داغ توست
از اشتیاق عالم بالا چگونه ای؟
ای لاله ای که چشم به صحرا گشوده ای
زیر سیه گلیم سویدا چگونه ای؟
ای باده ای که خم ز تو بشکافت چون انار
در قید شیشه خانه دلها چگونه ای؟
ای شیشه ای که سایه گل بر تو سنگ بود
در زیر دست حمله خارا چگونه ای؟
ای باد خوشخرام که گل سینه چاک توست
در کوچه بند زلف چلیپا چگونه ای؟
ای شعله ای که طور سپند فروغ توست
در مجمر شکسته دلها چگونه ای؟
ای شاهباز دامن صحرای لامکان
در تنگنای بیضه دنیا چگونه ای؟
ای برق خانه سوز که نعلت در آتش است
در تابخانه جگر ما چگونه ای؟
ای قطره از جدایی قلزم چه می کنی؟
ای موج بی کشاکش دریا چگونه ای؟
دریا ز انتظار تو بر خاک می تپد
ای قطره از جدایی دریا چگونه ای؟
صائب جواب آن غزل مولوی است این
کای گوهر فزوده ز دریا چگونه ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۳
طفلی کز او مراست تمنای آشتی
دارد به جنگ رغبت حلوای آشتی
از عجز ما قرار به تسلیم داده ایم
هم لطف او مگر کند انشای آشتی
هر کس که کرده است تماشای جنگ ما
امروز گو بیا به تماشای آشتی
امید صلح اگر چه ندارد کسی ز تو
بگذار از برای خدا جای آشتی
در طبع جنگجوی تو هر چند رحم نیست
دل می کشد همان به تمنای آشتی
شامی است دل سیاه که صبحش پدید نیست
جنگی که در میان نبود پای آشتی
حیرت فکنده است به دارالامان مرا
نه فکر جنگ دارم و نه رای آشتی
صائب کسی که چاشنی جنگ یار یافت
گردید بی نیاز ز حلوای آشتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۴
ای زلف مشکبار تو از رحمت آیتی
وز لعل آبدار تو کوثر روایتی
جز سایه قد تو که ای پادشاه حسن
روی زمین گرفت به خوابیده رایتی؟
خامش نشین که زلف درازش نه آن شب است
کآخر شود به حرف کسی یا حکایتی
آن کس که بر جراحت ما می زند نمک
می کرد کاش حق نمک را رعایتی
پروانه مراد به گردش کند طواف
دارد چو شمع هر که زبان شکایتی
چشمی کز اوست خانه امید من خراب
معمور می کند به نگاهی ولایتی
از گمرهی منال که خورشید داده است
هر ذره را به دست، چراغ هدایتی
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر که نیست ناله نی را سرایتی
در خامشی است عیش نفس های سوخته
این شمع از نسیم ندارد شکایتی
تدبیر جان سپردن و آسوده گشتن است
آن راه را که نیست امید نهایتی
از تند باد حادثه شمع مرا بخر
چون دست دست توست، به دست حمایتی
چون صبح، فتح روی زمین در رکاب اوست
آن را که هست چون نفس راست رایتی
تنگ است وقت آن دهن از خط عنبرین
گر می کنی به صائب بیدل عنایتی