عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴ - هم در مدح او
به نام ایزد بی چون به قصد حضرت سلطان
ز هندستان برون آمد امیر و شاه هندستان
ملک محمود ابراهیم امیر عالم عادل
که سیف دولت و دین است و عز ملت و ایمان
سر شاهنشه غازی پناه ملک ابوالقاسم
که خورشید جلالست و سپهرش حضرت سلطان
همی راند او سوی حضرت به فیروزی و بهروزی
کشیده رایت عالیش سر بر تارک کیوان
خجسته طلعتش تابان میان کوکبه لشکر
چنان کاندر کواکب ماه افروزنده تابان
چو خوشید درخشنده نهاد او روی در مغرب
شده فیروزه گون گردون پسان دیبه کمسان
سپهر نیلگون گردی لباس نیلگون توزی
زمین کهرباگون را شدی رخ قیرگون یکسان
به جنگ روز تاری شب سپاه آوردی از ظلمت
درخشان روز از گیتی شدی از بیم او پنهان
شب تاری به جنگ اندر کمان را تیز بگشادی
زدی بر ساج گون جوشن هزاران عاج گون پیکان
نشست آن خسرو غازی به فرخ مرکبی بر کوست
به موکب شمسه موکب به میدان زینت میدان
سماری سیر و کوه اندام و کوکب چشم و رعد آوا
جهان هیئت زمین طاقت قمر جبهت فلک جولان
رونده مرکبی تازی که پیماید جهان یک شب
تو گویی با فلک دارد به گاه تاختن پیمان
بشستی دست هر گه کوب زین پای اندر آوردی
ز رایت رای هندستان ز خانه خان ترکستان
شمالی باد هر ساعت شتابش را همی دادی
ز پویه بوی خلق او نسیم روضه رضوان
تو گویی جامه ظلمست از عدلش شده معلم
تو گویی نامه کفرست بروی از هدی عنوان
چو صبح کاذب از مشرق نمودی روی گفتی تو
عمود سیم شاهستی ابر سیمابگون خفتان
چو روی از کله بنمودی به گیتی روز افکندی
به روی کوه و صحرا بر به نور مهر شادروان
ملک زاده شه غازی به رامش کردی آرامش
نه گشته لشکرش مانده نه گشته مرکبش پژمان
بسان تیره شب تاری بسان تیره شب روشن
چو زلف و دیده حورا چو طبع و خاطر شیطان
ز نور طلعت خسرو بسان روز روشن شد
که حاجت نامد اندر وی به نور مشعل سوزان
چو بگذشتی بدی چونان که عقل از وی شدی عاجز
ز وصفش وهم ها خیره ز نعتش فهم ها حیران
بیابانی شده پیدا که بودی اندر او بی شک
هزاران جان شده بی تن هزاران تن شده بی جان
و زنده باد و تابان مهر در وی راه گم کردی
جز این دو نه درو چیزی ز سیر این و تف آن
به حوض اندر شده آبش چو قرطه دلبران پرچین
به دشت اندر شده تیغش چو زلف دلبران پیچان
نه جز خار خسک بستر نه جز سنگ سیه بالین
نه جز باد وزان رهبر نه جز شیر سیه رهبان
نه گفتم چیز جز یارب نه جستم چیز جز رستن
نه راندم اسب جز پویه نه دیدم خلق جز افغان
چو بگذشتی بدی چونین که کردم وصف او پیدا
چو زینگونه بیابانی گذاره کرد او زینسان
پدیدار آمدی کوهی چو رایش محکم و عالی
بنش بگذشته از ماهی سرش بگذشته از سرطان
ز راوه . . .
گذشتی چون ز نیل مصر بر موسی بن عمران
همه کاری توان کردن چو باشد یاورت نصرت
به هر راهی توان رفتن چو باشد رهبرت یزدان
زهر آبی که بگذشتی به هر دشتی که پیوستی
شدی سنگ اندر او لؤلؤ شدی ریگ اندر آن مرجان
شه غازی ملک محمود ازین راهی بدین صعبی
به فیروزی برون آمد به نام حضرت سبحان
شهنشاهی که او داده سریر ملک را رتبت
خداوندی کز او گشته قوی مر ملک را بنیان
بدو عالی شده دولت بدو صافی شده نیت
بدو پیراسته موکب بدو آراسته ایوان
شود ملکش همی افزون دهد بختش همی یاری
کند دهرش همی خدمت برد چرخش همی فرمان
همی بسیاری دریا به نزد کف او اندک
همه دشواری عالم به پیش تیغ او آسان
صنیع خویشتن خواند امیرالمؤمنین او را
شده امکان او افزون که بادش بر فزون امکان
همایون باد و فرخنده بر او این عز و جاه او
همیشه عزوجاه او چو نامش باد جاویدان
رسیده باد حلم او چو سهم او به هر موضع
بر افزون باد تمکینش ز امیرالمؤمنین هزمان
خداوندا تو آن شاهی که پیش تو هبا باشد
سخای حاتم طائی و زور رستم دستان
ز رای خویشتن شاها به یک لحظه نهی چرخی
اگر جز بر مراد تو کند چرخ فلک دوران
اگر ناگه حسود تو کند عصیان تو پیدا
شود اندر دلش آتش به ساعت بی گمان عصیان
همی تا منتظم دارد زمین را دور هفت انجم
همی تا تربیت یابد جهان از طبع چار ارکان
همیشه شاد زی شاها به روی زاده خاتون
می مشکین ستان دایم ز دست بچه خاقان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۵ - ستایش دیگر از آن پادشاه
الا ای باد شبگیری گذر کن سوی هندستان
که از فر تو هندستان شود آراسته بستان
به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر می ده
که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران
ملک محمود ابراهیم بن مسعود محمود آنک
چو او شاهی در این نسبت نیارد گنبد گردان
کشیده رایت عالی بر اوج آسمان از وی
خجسته طلعت خسرو چو جام چارده رخشان
غریوان کوس محمودی چو رعد از ابر نیسانی
سپاه گرد بر گردش چو ابری کش بلا باران
خروش نای رویینش تو گفتی نفخ صورستی
که از وی زلزله افتاده در جرم زمین یکسان
اگر از نفخ او اهل زمین گردد همی زنده
کند این نفخ صور اینجا مر اهل شرک را بی جان
خداوندا همی گیتی تو را مأمور شد یکسر
رکاب تو به پیروزی خرامد سوی هندستان
هر آن بقعت که اهل آن بگرداند سر از طاعت
بر آن بقعه فرود آرد عود گرز تو طوفان
چو بجهد برق تیغ تو که ابر رزم خون بارد
زمین از کارزار تو شود چون لاله نعمان
بهر بیشه که بگزاری ز سهم یوز و باز تو
بریزد ببر را ناخن بیفتد شیر را دندان
تو را کشتی چه کار آید به هر آبی که پیش آید
گذر کن چون به نیل مصر بر موسی بن عمران
کرا بود از شهنشاهان چنین جاه و چنین رتبت
که دیدست از جهانداران چنین قدر و چنین امکان
خداوندا جهان سلطان به جای هیچ فرزندی
کجا کردست این اکرام و این اعزاز و این احسان
فرستادت بسی تحفه ز هر نوعی و هر جنسی
ز خاص خویش خلعت ها که فر ملک ازو تابان
سلاح نادره بی حد فراز آورده از عالم
ز تیغ و ناچخ و گرز و عمود و خنجر و خفتان
غلامانی همه کاری به بزم و رزم شایسته
همه چون شید در مجلس همه چون شیر در میدان
همه با تیر هم رخت و همه با نیزه هم خوابه
همه با شیر هم شیر و هم با پیل هم دندان
فراوان مرکب تازی که از مجنونشان نسبت
همه چون ابر در رفتن همه چون چرخ در جولان
به تیغ کوه چون رنگ و به صحن دشت چون آهو
میان آب چون ماهی میان بیشه چون ثعبان
همه با ساز پر گوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از خرقه پر از شعری پر از کیوان
عماری بر شتر رهبر جلالش از نسیج زر
به در و گوهرش از سر مرصع کرده تا پایان
نوشته عهد منشوری امارت را و اندر وی
ز هر نوعی و هر جنسی بکرده بر تو بر پیمان
کمر شمشیر و اندر وی مرصع کرده گوهرها
که این را از میان برکش جهان از دشمنان بستان
سپاهی بر نشان بی حد به کین جستن همه چیره
ز گیتی جور بردار و ز عالم فتنه ها بنشان
گر آسایش همی خواهی بیاسای و وگر خواهی
که سوی غزو بخرامی تو به دانی رسوم آن
به دست تست امر تو تو را فرمان روا باشد
زرایان خدمت و طاعت ز تو فرمودن فرمان
کنون زین پس تو هر روزی همه فتح و ظفر بینی
شود پر نامه فتحت همه روم و همه ایران
ازین پس نصرت بی حد بود هر روز چون باشد
معین و یار تو بخت و دلیل و ناصرت یزدان
سخا و زور تو شاها هدر کردست در گیتی
سخای حاتم طائی و زور رستم دستان
گر از خشم تو بودی شب نخفتی هیچ کس در شب
ور از رای تو بودی مه نبودی ماه را نقصان
همیشه تا همی تابد ز روی چرخ هفت انجم
همیشه تا همی پاید به گیتی در چهار ارکان
بقا بادت به سرسبزی و پیروزی و بهروزی
تو را هر روز عز افزون دگر روزت دو صد چندان
جلال و دولتت دایم ز سلطان هر زمان افزون
جلال و دولت سلطان به گیتی مانده جاویدان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۷ - مدیح دیگر از آن پادشاه
مگر که هجران هست از چهار طبع جهان
که چار طبع مرا داد هر زمان هجران
دلم پر آتش گردید و گشت دیده پر آب
تنم چو باد سبک گشت و سر چو خاک گران
ببرد جانم جانان و زنده ماندم من
که دید هرگز در دهر زنده بی جان
عجب نباشد اگر زنده ام که در تن من
مرکب است ز هجران او چهار ارکان
چو شد حرارت عشقش بر این دلم غالب
از این دو دیده گشادم من اکحل و شریان
اگر حرارت کمتر شود به رفتن خون
چرا حرارت من شد فزون ز رفتن آن
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چو دیدار و فکرت شیطان
سیه نبود ولیکن مرا سیاه نمود
سیاه باشد خود روز عاشق حیران
به چشم همچو هم آمد مرا سیاه و سپید
به حکم هر دو چو هم بود آشکار و نهان
چنان نمود به چشم من از درازی شب
نبود خواهد گویی که هرگزش پایان
چو خیل پروین بر آسمان پدید آمد
بنات نعش نهان شد ز گنبد گردان
پگاه دلبر دلجوی من ز حجره خویش
نهاد دست بر آن روی بیروان و توان
ز لعل و شکر در وی دمید باد به هم
هزاردستان گفتی که می زند دستان
چو گشت گویا آن بی زبان هزار آواز
گل مورد او گشت لاله نعمان
نگر چه گفت مرا گفت مرمرا درنی
که خیز و برجه مسعود سعدبن سلمان
مدیح گوی که فردا به شادکامی و لهو
شراب خواهد خوردن خدایگان جهان
سر ملوک جهان تاج خسروان محمود
که هر چه گویمش از مدح هست صد چندان
خدایگانی و شاهی که مدح و خدمت او
گزیده چون هنرست و ستوده چون احسان
به گاه بخشش مانند عیسی مریم
به گاه کوشش مانند موسی عمران
دو دست او به گه بزم بر ولیش جنان
حسام او به گه رزم بر عدو ثعبان
زمین شود چو هوا و هوا شود چو زمین
چو شد گران و سبک شاه را رکاب و عنان
خدایگانا شاها کیا تو آن ملکی
که در کمال تو عاجز شدست وصف و بیان
زمانه حرزی سازد همی از آن نامه
که سیف دولت محمود باشدش عنوان
به کشوری که به نامت کنند خطبه ادا
درو نبینند از قحط و از نیاز نشان
هر آن بنا که به نامت نهند بنیادش
به عمرها نکند دست حادثه ویران
هر آن دیار که ویران کند سیاست تو
فلک نداند کردنش هرگز آبادان
ز رای تست همه معجزات دهر پدید
ز لفظ تست همه مشکلات چرخ عیان
به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک
به نزد تیغ تو دشوار روزگار آسان
همیشه تا بود از آسمان زمین ساکن
کند به گرد زمین آسمان همی دوران
به قدر و رفعت مانند آسمان بادی
چو آسمانت روانت باد بر جهان فرمان
سپهر با تو بکرده به مملکت بیعت
زمانه با تو ببسته به خسروی پیمان
به عون دولت عالم به دوستان بسپار
به تیغ نصرت گیتی ز دشمنان بستان
بزن به باغ جلالت سرای پرده فتح
درو بگستر از انصاف و عدل شادروان
بساط خسروی اندر جهان فرو گستر
علامت ملکی از سپهر بر گذران
ز ملک خویش بناز و عدل خود برخور
به کام و لهو بپای و به عز و ناز بمان
تو شادمانه و سلطان اعظم ابراهیم
به روزگار تو همواره خرم و شادان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۸ - همورا ستوده است
تهنیت عید را چو سرو خرامان
از در خرپشته اندر آمد جانان
بو یا زلفش به بوی عنبر سارا
رنگین رویش به رنگ لاله نعمان
کرده به شانه دو تاه سیصد حلقه
کرده به تنبول لعل سی و دو مرجان
مشک سیاهش به زیر حلقه مغفر
سیم سپیدش به زیر عیبه خفتان
لاله خود روی زیر جعد مسلسل
سوسن آزاد زیر زلف پریشان
ماندم حیران ز روی خوب وی آری
هر که ببیند پری بماند حیران
گریان گریان نگاه کردم در وی
دیده من کرد پاک خندان خندان
تهنیتم کرد و گفت عید مبارک
گفت چو من روز عید خواهی مهمان
بر رخ او بر زدم گلاب تو گفتی
هست گل سرخ زیر قطره باران
گفتمش امروز نزد چاکر بنشین
و آتش هجران من زمانی بنشان
گفتا برخیز و سوی خدمت بشتاب
تهنیت عید بر شهنشه بر خوان
خسرو محمود شهریار جهانگیر
خسرو محمود شهریار جهانبان
آتش سوزان زده حسامش در هند
دو دو شرارش رسیده در همه گیهان
ای گه بخشش بسان عیسی مریم
وی گه کوشش بسان موسی عمران
گفت تو آن کرد کو نکرد به دعوت
تیغ توآن کرد کو نکرد به ثعبان
تو به لهاور و هول تو به سراندیب
تو به بلا رام و سهم تو به خراسان
بسته ایام را به ظل تو راحت
خسته افلاس را سخای تو درمان
مال فراوان به نزد جود تو اندک
خدمت اندک به مجلس تو فراوان
کار جلالت ز ملکت تو به رونق
شغل بزرگی به دولت تو به سامان
شاهان دعوی کنند و برهانشان نیست
تو نکنی دعوی و نمایی برهان
سست شود دست و پای شاهان چون تو
سخت کنی تنگ روز جنگ به یکران
ای چو سلیمان به جاه و حشمت و رتبت
باره شبدیز تو چو تخت سلیمان
رفت مه صوم و عید میمون آمد
هست مبشر به فتح های فراوان
عیدت فرخنده باد و طاعت مقبول
باد دل و عمر تو ز دولت شادان
باد به کردار عمر نوح تو را عمر
باد حسام تو بر عدوی تو طوفان
چرخ تو را دولت سمایی رهبر
تیغ تو را نصرت خدایی افسان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۹ - باز در مدح آن شهریار
به سوی هند خرامید بهر جستن کین
رکاب خسرو محمود سیف دولت و دین
گشاده چتر همایون چو آسمان بلند
کشیده رایت عالی بر اوج علیین
قرار برده ز برنده خنجر هندی
ز بهر آنکه دهد بوم هند را تسکین
ز عکس خنجر او آفتاب خیره شده
ز سم مرکب او زلزله گرفته زمین
چه تاب دارد نخجیر و آهو و روباه
چو سوی صید خرامد ز بیشه شیر عرین
خدایگانا این داستان معروف است
که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین
هزار بنده ندارد دل خداوندی
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین
هزار سرکش هر روز بامداد پگاه
به پیش فرش تو بر خاک می نهند جبین
همه غلام تو اند با که کرد خواهی رزم
همه رهی تو اند از که جست خواهی کین
مگر ز بهر تماشا به راه و رسم شکار
یکی خرامی ناگه ز راه هند به چین
بگرد شاها اندر جهان که گشتن تو
دهد جهان را ترتیب و ملک را تزیین
تو آسمان برینی و بی گمان باشد
ثبات گیتی از گشت آسمان برین
به کار نایدت از بهر رزم تیغ و عمود
نه نیز حاجت باشد به خنجر و زوبین
جهان بگیری بی آنکه هیچ رنج بری
به حزم صادق و عزم درست و رای رزین
زهی موفق و مسعود پادشاه بزرگ
زهی مظفر و منصور شهریار زمین
هزار بحری هنگام بزم در یک صدر
هزار شیری هنگام رزم در یک زین
تو را بیژن و گرگین صفت چگونه کنم
که هر غلام تو صد بیژنست و صد گرگین
چو بر فروختی از تیغ آتش اندر هند
به شهر فارس فرو مرد آتش برزین
به هر چه قصد کنی مر تو را چه باک بود
چو هست ایزد در کارها دلیل و معین
به هر کجا که نهی روی باشدت بی شک
فتوح و نصرت پیوسته بر یسار و یمین
همیشه بادی تابنده تر ز بدر منیر
همیشه بادی پاینده تر ز کوه متین
به هر رهی که روی رهبر تو فتح بود
کراست در همه آفاق رهبری به ازین
نه دیر باشد شاها که کلک هفت اقلیم
چنانکه هند شود مر تو را به زیر نگین
هزار شهر گشایی ز شهرهای بزرگ
هزار نامه فتحت رود سوی غزنین
محل رتبت تو بر شده به مهر سپهر
ثبات ملک تو پیوسته بر شهور و سنین
مباد هرگز عمر تو را فنا یا رب
مباد هرگز ملک تو را زوال آمین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰ - مدح ثقة الملک طاهربن علی
کرد همتای روضه رضوان
ملک سلطان به دولت سلطان
ثقت الملک طاهربن علی
آنکه گردون چو او نداد نشان
آن فلک همت ستاره محل
آن قضا قوت زمانه توان
مهر او آب و کین او آتش
خشم او درد و عفو او درمان
در گشاده ولیش را نصرت
راه بسته عدوش را خذلان
کرده در زیر دست و زیر قدم
همت و رتبتش زمین و زمان
کمترین پایه ای ازین برجیس
کمترین مایه ای از آن کیوان
ای خداوند شاه و شاهی را
از دهای تو اندرین گیهان
زنده گشتست ملک کیخسرو
تازه گشتست عدل نوشروان
به هنرها بکرده ای دعوی
به اثرها نموده ای برهان
خیره از وصف تو روان و خرد
عاجز از مدح تو یقین و گمان
بدسگال تو جنگ پیوستست
برنشسته به باره ای حرمان
کرده از دولت مخالف تیر
برده از بخت سرنگون پیکان
هر زمانی همی گشاید شست
بگسسته زه و شکسته کمان
تو به کلک آن گشاده ای به تیغ
نگشاده ست رستم دستان
خیل عزم تو را ذکاست دلیل
تیغ حزم تو را دهاست فسان
دو زبانیست کلک تو که به دوست
اعتماد زبان شاه جهان
تا زبان آوران همه شده اند
یک زبان در ثنای آن دو زبان
رخ نیکوست زیر خال جمال
دو رخ درج زیر نقش بنان
مرکب فکرتست و همچو سوار
چون سرانگشت بر فشار دران
همه در کردنی دهد ناورد
همه در بودنی کند دوران
زیبدش عرض آفتاب مجال
شایدش طول آسمان میدان
آن فشاند به لحظه ای بر خلق
که نبارد به سالها باران
نکته ای نیز یاد خواهم کرد
شاعر استاخ باشد و کشخان
بزم تو نیست هیچ بی انعام
دست تو نیست هیچ بی احسان
به عطاها بسی تهی کردی
شایگان گنج ها یکان و دوکان
هست چرخ سپهر عمر تو را
صد و پنجاه ساله کرده ضمان
دست بخشش کشیده دار و مدار
همگنان را بهر عطا یکسان
مایه سنگ و خاک چندین نیست
سخت نیکوست این قضیه بدان
تنگدل گردی ار ز بهر عطات
زر و نقره نماند اندر کان
نه بگفتم نکو غلط کردم
که نگردد ز امر تو دوران
گر بگردد فنا زمین به زمین
ور نماند جهان کران به کران
دولتت را خدای عز و جل
آفریند دگر چهار ارکان
دورها در هم آنچنان بندد
که نیابد ره اندر او حدثان
از زمستان چو بهره برداری
آردت نوشکفته تابستان
بنگر اکنون که از پی بزمت
چون برآراست باغ را نیسان
بر همه دشت و که فراز و نشیب
فرش روم است و حله کمسان
نه عجب گر ز حرص عشرت تو
گل دمد سال و ماه در بستان
نه شگفت ار هزار دستان نیز
بر گل از مدح تو زند دستان
ای ازین سمج تنگ دیده من
سرمه که فتاد ناگاهان
گل ندیدم ز خون چو گل شد چشم
خارجست اندرین دو دیده از آن
یادم آمد که هست سالی سه
نه زیادت این و نه نقصان
که نکردی ز بنده یاد شبی
در چمن ها به پیش آن ایوان
در گل افشان تو چه عشرت کرد
مدح خوانان چو رعد و نعره زنان
مطربانت ز گفته های رهی
بر کشیده به آسمان الحان
کرده بنده به شکر نعمت تو
بر بدیهه ترانها پران
یافته از تو با هزار لطف
خلعت و نورهایی دگران
که رکاب و عنان تو نکشد
مگر ابر بهار و باد بزان
حال دیگر شد ای شگفت آری
این چنین است حال چرخ کیان
رنج بسیار بود و گشت اندک
حال دشوار بود و گشت آسان
دشمن و دوست دیده بود که من
پار بودم ز جمله اعیان
اسب بسیار و بنده بی حد
مال انواع و نعمت الوان
ز بس مانی و قرطنانی عجب
تا به حدی که گفت هم نتوان
گفت هر دوستی که بود مرا
کام کمتر کن ای برادر هان
من چو مستان همی دوانیدم
از چپ و راست بر گشاده دهان
بر همه اعتماد آنکه مرا
نتواند که کس نهد بهتان
کرده ام شغل و گفته ام مدحت
که ندیده ست کس چنین و چنان
از عمل نیست یک درم باقی
بر من از هیچ وجه در دیوان
شاه دادست هر چه دارم و هست
صنعت و نعمت آشکار و نهان
مدح ها گفتم و مرا به عوض
داد توقیع هایی بس طنان
من همی گفتم این و هاتف گفت
سبلت و ریش کنده کم جنبان
لاجرم بر بداد کبر و بطر
گشت سامان و کار بی سامان
هستم اینک درین حصار مرنج
کنده و سوخته نه خان و نه بان
زار ناله کنان درین کهسار
بر سر و برزنان درین زندان
پای من خاک را نکرده به گام
چشم من روز را ندیده عیان
موی بر فرق و دیده اندر چشم
پنجه شیر و صورت ثعبان
شکم و پشت من درین یک سال
والله ار یافته ست جامه و نان
یافته ست این ولیک بس اندک
داشته ست آن ولیک بس خلقان
مشتکی گر برنج یابم و من
نزنم جز که راه حول و جلان
ور بود در جهم به گوشت چنانک
کودک شیرخواره در پستان
هر زمانم چنان که مژده بود
گوید این تازه روی زندانبان
بس بود از سرشک تو امسال
اندرین کوه لاله نعمان
ور درین مژده ندهمش چیزی
زند او در دو چشم من پیکان
اندرین سمج کار من شب و روز
مدح سلطان و سوره قرآن
ندهندم همی دوات و قلم
نشنوندم همی نفیر و فغان
من به آواز چون همی خوانم
یاد گیرد ز دور باد وزان
ببرد تا به مدح موج زند
بوم ایران و بقعت توران
گر ز جاه توام امان باشد
دهدم گردش زمانه امان
حکم و فرمان خدای راست بلی
او کند حکم و او دهد فرمان
در دل پاک تو هم او فکند
که برون آریم ازین زندان
بنشانی مرا تو بر خوانی
که ازو زاده چشمه حیوان
که همه آرزوی من نانست
نان چو شد منقطع نماند جان
خلعتی ام دهی ز خاصه خویش
که ازین پیش داده ای زآنسان
باز من بنده را بیارایی
این سرو تن به اطلس و برکان
منت هر لحظه مدحتی خوانم
که نخواندست هیچ مدحت خوان
صورت آن همه شفای بصر
لذت این همه غذای روان
ببرندش چو تحفه دست به دست
بشود در جهان دهان به دهان
تو گشاده دو دست چون حاتم
من زبانی گشاده چو سحبان
گر بود از توام به نعمت سود
نبود از منت به مدح زیان
بس خوشست آرزوی من یارب
تو بدین آرزو مرا برسان
تا دهد بخت رای را یاری
رای تو پیر باد و بخت جوان
با تو اقبال چرخ را تاکید
با تو تایید جاه را پیمان
شاه صاحبقران هفت اقلیم
تو مشار و مشیر حکم قران
ماند یک آرزو بخواهم خواست
شاد بنشین و مطربان بنشان
ایستاده به بوی تو عباس
باده فرمای پنج پیش از خوان
تا چنان سست گرددش گردن
که شود سخت بر همش دندان
آید آواز نوش ساقی او
همچو آواز پتک بر سندان
هر چه گوید مرا رواست روا
دوستی دوستیست بی تاوان
یارب آن روزگار خواهم دید
آن چو مه طلعت و چو مور میان
تو خداوند شاد و خرم زی
تو خداوند کام و دولت ران
در بزرگی چو آفتاب بتاب
در سعادت چو روزگار بمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۱ - مدیح منصوربن سعید
دوش گفتی ز تیرگی شب من
زلف حورست و رای اهریمن
زشت چون ظلم و بیکرانه چو حرص
تیره چون محنت و سیه چو حزن
مانده شد مهر گویی از رفتار
سیر شد چرخ گویی از گشتن
همچو زنگار خورده آینه ای
می نمود از فراز من روزن
که زرنگش نمی توانستم
اندرو روی صبح را دیدن
چرخ مانند گرزنی که بود
اندرو در و گوهر گرزن
آتش اندر دلم بسوخته صبر
آب ازین دیدگان ببرده وسن
مهر چون آتشی فرو شد و زو
پر ز دود سیاه شد روزن
گر نه دود سیاه بود چرا
زو روان گشت آب دیده من
از سیاهیش چشم من اعمی
وز نهیبش زبان من الکن
در دلم ترجمان شده کلکی
چون زبانم همی گشاده سخن
از دلم چون شب سیاه آورد
از معانی کواکب روشن
گر نه آبستن است از چه سبب
ناشکیبا بود گه زادن
کس نداند که او چه خواهد زاد
این چنین باشد آری آبستن
به سرش رفتن و کشان از پس
گیسوی عنبرینش چون دامن
تیز رفتار گردد و چیره
چونکه مجروح گردد از آهن
دشمن اوست آهن و که شنید
کس که باشد صلاحش از دشمن
نوبهاری همی برآرد زود
که ازو عقل را بود گلشن
زآن سیاهیش چون دل لاله
بر سپیدیش همچو روی سمن
بست زنار و شد نگار پرست
صاحب از بهر آن زدش گردن
خواجه منصوربن سعید که کرد
زنده آثار احمدبن حسن
ای سخای تو در جهان سایر
وانکه گرداردی سخات بدن
به جهان در نماندی خالی
از هوا جای یک سر سوزن
وعده تو ندید هرگز بطل
بخشش تو نداشت هرگز من
نیست پاداشنی سخای تو را
نه سخای تو هست پاداشن
تو حسامی به گوهر و به هنر
باز پیش حسام فقر مجن
وین عجب تر که تیغ دانش را
هم تو صیقل شدی و هم توسن
به گه آفرینش از حشمت
باقیی ماند گشت اصل فتن
ای ز بهر وزارت آورده
مر تو را سروری چو در عدن
دری و در نظم و نثر تو را
کس نداند درین زمانه ثمن
از دل و جان رهی خاص توام
تا مرا جان و دل بود در تن
در هوای توام ببسته میان
در ثنای توام گشاده دهن
من بیفتاده ام مرا بردار
بار اندوه از تنم بفکن
خز کوفی مدار همچو پلاس
گل سوری مبوی چون راسن
ای شکسته منازعان را پشت
پشت اندیشه را به من بشکن
رخ برافروز همچو مهر سپهر
سر برافراز همچو سرو چمن
باده گیر از کف دلارایی
لعبتی ماهروی زهره ذقن
گر نماندست سوسن و گل هست
عارض و روی چون گل و سوسن
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن
باد دستار نیکخواهت تاج
باد پیراهن عدوت کفن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲ - ارسلان بن مسعود را ستاید
ز خورشید روی ملک ارسلان
شد این قصر روشنتر از آسمان
جهاندار شاهی که مانند او
ندیدست یک چشم شاه زمان
نبیند سر همتش را فلک
نیابد یقین دلش را گمان
تو آن قصر داری بهاری ز ملک
که آن را نباشد به گیتی خزان
تو آن بوستانی که در صحن تو
ز مه بیکران هست سرو روان
که دیدست هرگز چنین شهریار
که دیدست هرگز چنین بوستان
همی روزگار از تو دارد مثل
همی از تو گوید فلک داستان
بلی پیشگاه امانی ز عدل
به تو خرم و شاد عدل و امان
تویی معدن ملک تا حشر پای
تویی منبع جود جاویدمان
همیشه به تو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملک ارسلان
زمین شهریاری جهان داوری
که ملکش جوانست و بختش جوان
ز صاحبقران ها قرانها چنو
جهان را نبودست صاحبقران
نه چون حشمتش حشمت اردشیر
نه چو همتش همت اردوان
جهان و فلک مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته میان
نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر کیان
ز سهمش بلرزد همی بحر و بر
ز جودش بنالد همی کوه و کان
ز جودست بر گنج او کاربند
ز عدلست بر ملک او پاسبان
همی تا بود شادمانه ولی
دلش باد از مملکت شادمان
فلک پیش شاهیش بسته کمر
زمانه به شادیش کرده ضمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳ - مدیح سیف الدوله محمود
ای تو را خوانده صنیع خود امیرالمؤمنین
همچنین بادا جلالت بر زیادت همچنین
سیف دولت مر تو را زین پیشتر بوده لقب
عز ملت را بر افزون کرد امیرالمؤمنین
اصبحت شمس العلی فی دولت من مشرق
نحمدالرحمن حمدا و هو رب العالمین
این بشارت حور عینان را همی گوید به خلد
بر نبشته بر دو پر خویشتن روح الامین
بخت زیبنده لقب کردند شاهان مر تو را
این لقب خواهند کردن خسروان نقش نگین
هر که خواهد تا بود همواره با شادی و ناز
این لقب را گو بخوان و صاحبش را گو ببین
هر کسی را هست یک عید و تو را شاها دو عید
هر دو با رامش عدیل و هر دو با شادی قرین
آن یکی این عید فرخنده که می آید مدام
وان یکی فرخ لقب کامد تو را اکنون بحین
فرخجسته باد و میمون این همایون هر دو عید
دوستانت شاد بادند و بد اندیشان غمین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - درود بر خواجه احمد بن حسن
شاد باش ای زمانه ریمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵ - مدح شیرزاد
راست کن طارم کاراسته شد گلشن
تازه کن جانها جانا به می روشن
بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن
بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افکن شیر اوژن
آنکه در خدمت گیتی شودش بنده
وانکه از طاعت گردون نهدش گردن
بسطت جاهش در دهر برد لشکر
رفعت قدرش بر چرخ کشد دامن
لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و بأسش را چون موم شود آهن
ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن
دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گر زن
روز بزم او یادی مکن از حاتم
وقت رزم او ذکری مبر از بیژن
باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶ - مدح سیف الدوله محمود
دو مساعد یار و دایم جفت و با هم همزبان
شکل و رنگ این و آن چون گلبن و سرو روان
با لباس حور عین با صورت خلد برین
با جلال آفتاب و با کمال آسمان
دوستان دارند ایشان هر یکی بس بی شمار
عاشقان دارند ایشان هر یکی بس بیکران
دوستان اندر ثناشان جمله بگشاده دهن
عاشقان اندر هواشان یکسره بسته میان
آفتاب و آسمان و کوه و دریا زیر این
پیل مست و ببر تند و شیر غران زیر آن
گاهشان باشد قرار و گاهشان باشد مدار
گاه بر مرکز بوند و گاه بر باد وزان
با بها گشته ز اقبال شهنشاه زمین
یافته زینت ز فر شهریار کامران
شاه محمودبن ابراهیم سیف الدوله آنک
ناورد چون او شهنشاهی فلک در صد قران
عز ملت شاه غازی آنکه از تأیید بخت
پایه کیوان شده هر پای تختش را مکان
پادشاهی چشم و روشن رایش اندر وی بصر
شهریاری جسم و عالی نامش اندر وی روان
مدحت او چاکران را سوی هر نعمت دلیل
خدمت او بندگان را سوی هر دولت نشان
دوستانش را خزان و زهر او چون نوبهار
دشمنانش را بهار از کینه او چون خزان
تا پدید آمد چو آتش تیغ او اندر مصاف
همچو سیماب از جهان شد بدسگال او نهان
ای نهاده قدر تو بر تارک عیوق پای
همت عالی تو با مشتری کرده قران
خلعتی دادت شهنشاه جهان از خاص خویش
از بدایع همچنان چون نوشکفته بوستان
گرد بر گردش نوشته دست پیروزی و عز
نام تو خسرو که گردی در جهان صاحبقران
همچنین بادا شهنشاه زمانه همچنین
فرخ و فرخنده بادت خلعت شاه جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد آفتاب
تا بپاید مرکز و بر وی بروید ارغوان
شاه گیر و شاه بند و مال بخش و داد ده
دیر زی و شاد باش و ملک گیر و ملک ران
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۷ - سلطان مسعود را ستاید
ای ملک شیردل پیل تن
صفدر لشکرشکن تیغ زن
خسرو مسعود سعود فلک
بر سر تاج تو شده انجمن
دولت در خدمت و در مدح تو
بسته میانست و گشاده دهن
رخش تو بر خاک چو بگشاد کام
دشت شود پر گل و پر یاسمن
تیغ تن چون گشت برهنه به جنگ
جوشن پوشد ز نهیب اهرمن
بیش به هندستان از غزو تو
نه تن بت ماند نه جان شمن
گویدی اوصاف تو گر یابدی
خامه و شمشیر و زبان و سخن
بر فلک گردان نعش بنات
تا نشود جمع چو نجم پرن
بادی تابنده چو مهر فلک
بادی بالنده چو سرو چمن
ناصح تو محتشم و محترم
حاسد تو منهزم و ممتحن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۸ - قصیده دیگر در مدح ملک ارسلان
ملک ملک ارسلان
ساکن روض الجنان
شاه زمانه فروز
خسرو صاحبقران
رایت و رایش بلند
دولت و بختش جوان
همت او آفتاب
رتبت او آسمان
مطرب راهی بزن
راوی بیتی بخوان
فی ملک عدله
یخدمها النیران
ای بدل اردشیر
وی عوض اردوان
بنده امرت سپهر
بسته حکمت جهان
ای ملک کامران
خسرو صاحبقران
دوش به خواب اندرون
وقت سپیده دمان
آمد نزد رهی
روان نوشیروان
گفت که مسعود سعد
شاعر چیره زبان
دیدی عدلی که خلق
یاد ندارد چنان
دید کآباد کرد
جمله زمین و زمان
عدل ملک بوالملوک
شاه ملک ارسلان
در صفت عدل او
مدح به گردون رسان
ورچه امروز هست
تنت چنین ناتوان
چو گرددت تن درست
و ایمن گردی به جان
تو وصف این عدل کن
به وصف نیکو بیان
درین معانی به شعر
بساز ده داستان
ای ملک مال ده
خسرو گیتی ستان
سیاست ملک را
پیش تو در یک زمان
جمع شد از هر سویی
دویست کوه روان
جمله بر آن هر یکی
یک اژدهای دمان
بر سر هر پیل مست
نشسته یک پیلبان
برین سیاست که رفت
ای ملک کامران
قحط چو باران نشاند
رحمت تو از جهان
احسنت ای پادشاه
شاد به گیتی بمان
داشتن ملک و دین
جز که چنین کی توان
خلق جهان را همه
کودک و پیر و جوان
به جود کردی غنی
به عدل دادی امان
زایل کردی شها
ز خلق نرخ گران
جانشان دادی همه
که اصل جانست نان
خلق به گیتی ندید
چون تو شهی مهربان
زین پس دزدان شوند
بدرقه کاروان
بیش نترسد ز گرگ
بر رمه مرد شبان
ز جود خالی نه ای
حظی داری از آن
عدل تو بر ملک و دین
جود تو بر گنج و کان
چون تو نبودست و نیست
خسرو فرمان روان
عادلی و عدل تو
رسید در هر مکان
شاها با عدل و ملک
زنده بمان جاودان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹ - مدح عمیدالملک ابوالقاسم
روز نوروز و ماه فروردین
آمدند ای عجب ز خلد برین
تاجها ساخت گلبنان را آن
حله ها بافت باغ ها را این
باد فرخنده بر عمید اجل
خاصه پادشاه روی زمین
عمده دین و ملک ابوالقاسم
که بیاراست روی ملک به دین
آن بزرگی که رایت همت
بگذرانید از اوج علیین
به ذکا کرد ملک را ثابت
به دها داد فتنه را تسکین
هنر از رای او برد تعظیم
خرد از طبع او کند تلقین
عزم او را مضای بادبزان
حرم او را ثبات کرده متین
این یکی را زمانه زیر رکاب
وان یکی را سپهر زیر نگین
نور و ظلمت بود به عفو و به خشم
آب و آتش بود به مهر و به کین
نه عجب گر ز داد او زین پس
خویش گردد تذرو را شاهین
شاد باش ای جهان به روی تو شاد
غم نصیب عدوست شاد نشین
نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو وقت رزم شیر عرین
راست گویی ز بهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین
بنده خویش را معونت کن
ای جهان را شده به عدل معین
هر که خواهد همیشه شادی تو
نبود در همه جهان غمگین
شب نخسبم همی ز رنج و عنا
نیست حاجت به بستر و بالین
گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره من مسکین
از تو بودی همه تعهد من
گاه محنت به حصن های حصین
جان تو دادی مرا پس از ایزد
اندرین حبس و بند باز پسین
به خدایی که صنع و حکمت او
ماند از گردش شهور و سنین
که به باقی عمر یک لحظه
رو نتابم زخدمتت پس ازین
سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین
ببرد چون به روی تو نگرم
شادی تو ز روی بختم چین
فخرم آن بس بود که هر روزی
بر بساطت نهم به عجز جبین
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمان مکان و مکین
باد چرخ محل و رتبت تو
روشن از ماه و زهره و پروین
باد باغ نشاط و نزهت تو
خرم از لاله و گل و نسرین
من مبارک زبان و نیک پیم
هم چنین باد و هم چنین آمین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰ - مدیح سیف الدوله محمود
گر نه شاگرد کف شاه جهان شد مهرگان
چون کف شاه جهان پر زر چرا دارد جهان
ور نشد باد خزان را رهگذر بر تیغ او
پس چرا شد بوستان دیناری از باد بزان
راست گویی منهزم گشت از خزان باد بهار
چون سپاه اندر هزیمت ریخت زر بیکران
ابر گریان شد طلایه نوبهار اندر هوا
گشت ناپیدا چو آمد نوبت باد خزان
راست گویی بود بلبل مدح خوان نوبهار
چون خزان آمد شد از بیم خزان بسته دهان
زعفران اصلی بود مر خنده را هست این درست
هر که او خندان نباشد خنده ش آرد زعفران
چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا باز ایستاد از خنده خندان بوستان
یا ز بسیاری که دادش بازگشتست او به عکس
هر چه از حد بگذرد ناچار گردد ضد آن
روز نقصان گیرد اکنون همچو عمر بدسگال
شب بیفزاید کنون چون بخت شاه کامران
آب روشن گشت و صافی چون سنان و تیغ او
شاخ زرد و چفته شد چون پشت و روی بندگان
قطب ملت سیف دولت شهریار ملک گیر
تاج شاهی عز دولت خسرو گیتی ستان
شاه ابوالقاسم ملک محمود آن کز هیبتش
لرزه گیرد گاه رزم او زمین و آسمان
تیغ او چون برفروزد آتش اندر کارزار
جان بدخواهان برآید زو به کردار دخان
آنکه از بیمش بریزد ناخن ببر هژبر
وانکه از هولش بدرد زهره شیر ژیان
آنکه وصف او نگنجد هیچ کس را در یقین
وانکه نعت او نیاید هیچ کس را در گمان
فر خجسته رای او بر جامه شاهی علم
گستریده نام او بر نامه دولت نشان
هر چه او بیند بود دیدار او عین صواب
هر چه او گوید بود گفتار او سحر بیان
مشتری و زهره را هرگز نبودی حکم سعد
گر نبودی قدر او با هر دوان کرده قران
گر نبودی از برای ساز او را نامدی
در ناسفته ز دریا زر پاکیزه ز کان
طرفهای ساز بگشادند در مدحش دهن
کرد گردون هر یکی را گوهری اندر دهان
ای جلال پادشاهی وی جمال خسروی
هستی اندر جاه و رتبت اردشیر و اردوان
چون به گوش آمد صریر کلک تو بدخواه را
بشنود هم در زمان از تن صفیر استخوان
گر نه قطب دولت و بخت جوان شد تخت تو
پس چرا گردند گردش دولت و بخت جوان
مهرگان آمد به خدمت شهریارا نزد تو
در میان بوستان بگشاد گنج شایگان
باده چون زنگ خواه اندر نوای نای و چنگ
نوش کن از دست حوری دلبر نوشین روان
ای به تو میمون و فرخ روزگار خسروی
بر تو فرخ باد و میمون خلعت شاه جهان
همچنین یادی همیشه نزد شاهنشه عزیز
همچنین باد از تو دایم شاه شاهان شادمان
تا همی دولت بود در دولت عالی به ناز
تا همی نعمت بود در نعمت باقی بمان
مملکت افزون و همچون مملکت بفروز کار
روزگارت فرخ و چون روزگارت مهرگان
التجای تو به بخت آمد و نعم الملتجاء
ایزدت دایم معین والله خیرالمستعان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱ - هم در مدح او
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان
همچو روی عاشقان بینم به زردی روی باغ
باده باید بر صبوحی همچو روی دوستان
تاجهاشان بود بر سر از عقیق و لاجورد
قرطه هاشان بود در بر از پرند و پرنیان
کله ها زد باد نیسان از ملون جامه ها
پرده ها بست ابر آزار از منقش بهرمان
مشک بودی بی حد و کافور بودی بی قیاس
در بودی بی مر و یاقوت بودی بی کران
حمل بویا مشک بودی تنگها بر تنگها
بار مروارید بودی کاروان در کاروان
تا خزانی باد سوی بوستان لشکر کشید
زینتش گشتست روی ارغوان چون زعفران
هر کجا کاکنون به سوی باغ و بستان بگذری
دیبه زربفت بینی زین کران تا آن کران
از غبار باد دیناری شده برگ درخت
وز صفای آب زنگاری شده جوی روان
شد چو روی بدسگال مملکت برگ درخت
باشد آب جوی همچون تیغ شاه کامران
سیف دولت شاه محمود بن ابراهیم آنک
جان شاهی را تنست و شخص شاهی را روان
خسرو خسرو نژاد و پهلو پهلو نسب
شهریار بر و بحر و پادشاه انس و جان
پیش او حلم زمین همچون هوا باشد سبک
پیش طبع او هوا هم چون زمین باشد گران
از نهیب گرز او در چرخ گردنده اثر
وز سر شمشیر او بر ماه دو هفته نشان
ای گه بخشش فریدون گاه کوشش کیقباد
ای به همت اردشیر و ای به حشمت اردوان
ور فریدون قباد و اردوان و اردشیر
زنده اندی پیش رخشت بنده بودندی دوان
کوه و بحر و آفتاب و آسمان خوانم تو را
کوه و بحر و آفتاب و آسمانی بی گمان
تو به گاه حلم کوهی و به گاه علم بحر
گاه رفعت آفتابی گاه قدرت آسمان
تیغ تو چون برفروزد در میان کارزار
مغز بدخواهت بجوشد در میان استخوان
جشن فرخ مهرگان آمد به خدمت مر تو را
خسروانی جام بستان بر نهاد خسروان
جوشن و برگستوان از خز باید ساختن
کامد اینک با لباس لشکری باد خزان
فرخ و فرخنده بادت مهرگان و روز مهر
باد دولت با تو کرده صد قران در یک قران
ملک از تو با نشاط و تو ز ملکت با نشاط
دولت از تو شادمان و تو ز دولت شادمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۲ - ستایش سلطان مسعود
ای خرد را به راستی قانون
وی دل تو ز هر هنر قارون
دون طبع تو مایه دریا
زیر قدر تو پایه گردون
فضل را فکرت تو یاری گر
جود را نعمت تو را همنون
هر محاسن که در جهان باشد
نبود از خصال تو بیرون
به کمال بضاعتی منسوب
وز دها و کفایتی معجون
از سعودست نام و کنیت تو
که همه با سعادتی مقرون
بحر طبعی شگفت نیست که هست
همه لفظ تو لؤلؤ مکنون
گرد اقبال تو نیارد گشت
به مضرت زمانه وارون
هر زمان فتنه بر سیاست تو
چون معزم همی کند افسون
هر که از مجلس تو دور بود
همچو من باشد ای عجب مغبون
خون همی گردد و نیارم گفت
دلم از رنج های گوناگون
دارم از حرز مدح تو تعویذ
ورنه در حال گردمی مجنون
باز پشتم قوی به دولت توست
از فلک باک نایدم اکنون
چون تو حری مرا به دست بود
کی براندیشم از زمانه دون
تا کند ماه و آفتاب همی
روز و شب را به روشنی مرهون
باد روزت نهار لهوانگیز
باد بختت هلال روزافزون
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۳ - ثنای سیف الدوله محمود
بر من بتافت یار و بتابم ز تاب او
طاقت نماند پیش مرا با عتاب او
این روی پر ز دره و در خوشاب گشت
از آرزوی دره و در خوشاب او
از رشگ آن نقاب که بر روی او رسد
گشت این تن ضعیف چو تار نقاب او
چون نوشم آید ارچه چو زهرم دهد جواب
زیرا که هست بر لب راه جواب او
بربود خواب از من و آنگه بخفت خوش
پیوسته گشت گویی خوابم به خواب او
خوردم شراب عشقش یک ساغر و هنوز
اندر سر منست خمار شراب او
چنگ عقاب زلفش و پرتذرو روی
ایمن رخ تذرو ز چنگ عقاب او
باز سپید روی و غراب سیاه زلف
وز بیم باز او شده لرزان غراب او
داند که هست بسته زلفین او دلم
هر ساعتی فزون کند از پیچ و تاب او
چون زر پخته شد رخ چون سیم خام من
زان آفتاب تابان وز مشک ناب او
گر زر ز آفتاب زیادت شود همی
نقصان چرا شود زرم از آفتاب او
بر عاشق ای نگارین رحمت کن و مسوز
بر آتش فراق دل چون کباب او
شاید که آب او بر توبه شود که هست
زان مجلس شهنشه گیتی مآب او
محمود سیف دولت شاهی که در جهان
شاهنشه ست از همه شاهان خطاب او
هر ملک را اگر چه فراوان بود زمان
محمود شاه باشد مالک رقاب او
شخصش سپهر و خلقش در وی نجوم او
خشمش اثیر و تیرش در وی شهاب او
کفش سحاب و تازه ازو بوستان ملک
زحمت ندید و صاعقه اندر سحاب او
یابد فلک درنگ به وقت درنگ او
گیرد زمین شتاب به گاه شتاب او
باشد هوا گران چو سبک شد عنان او
گردد زمین سبک چو گران شد رکاب او
صافی شدست آب جلالت ز آتشش
افروخته ست آتش هیبت ز آب او
آبست و آتشست حسامش به رزمگاه
روی زمین و چرخ پر از موج و تاب او
در دیده مخالف ملکست سیل او
واندر دل معادی دین التهاب او
هر بقعه ای که مرکب او بسپرد زمینش
گردد گلاب و عنبر آب و تراب او
روید به جای خار شقایق ز عنبرش
باشد به جای سنگ گهر در گلاب او
آثار مهر اوست در آباد این زمین
تأثیر کین اوست چنین در خراب او
کم باد بدسگال وی و باد بر فزون
اقبال و ملک و دولت و عمر و شباب او
چون باغ باد مجلسش آراسته مدام
چون عندلیب و بلبل چنگ و رباب او
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۴ - در مدح
ای اختیار عالم در اختیار تو
وی پیشوای ملک و ملک پیشکار تو
بر آسمان دولت قطب کفایتی
بسته مدار مملکت اندر قرار تو
خورشید گشت همت گردون فروز تو
تا چرخ شد جلالت گیتی نگار تو
تا در وجود نامدی از عالم عدم
گردون سپید دیده شد از انتظار تو
سعد فلک همی نکند اختیار خویش
تا ننگرد نخستین در اختیار تو
چون مهر بر سپهر بود گر تویی سوار
شیر سپهر خم زدی از رهگذار تو
گردون سرفراخته را کوژ گشت پشت
تا سر فراخت همت گردون گذار تو
در تاختن پیاده شد فتنه سوار
چون پاشنه گشاید عزم سوار تو
بی بیم شد ز زلزله حادثه جهان
تا تکیه کرد بر خرد استوار تو
گردون ز خط کام تو بیرون نبرد گام
تا بانگ زد برو هنر کامگار تو
دریای پهن خاست ز موج سخای تو
کوه بلند رست ز بیخ وقار تو
چون باغ خلد چرخ بیاراست ملک شاه
آیین و سیرت و ادب شاهوار تو
عدل بسیط تو به چه دارد همی روا
زینگونه ظلم همت تو بر یسار تو
در دفتر سخای تو چون بنگریم هست
اندک ترین رقم صلت صد هزار تو
هر روز ریع شکر و ثنا بر زیادتست
تا هست خلق وجود ضیاع و عقار تو
مست شراب جودی و هرگز به هیچ وقت
چشم زمانه چشم ندارد خمار تو
شاداب و سرفراخته سروی به باغ عز
تا گشت فر دولت عالی بهار تو
گویند بارور نبود سرو نیست راست
سروی تو و مصالح ملکست بار تو
در مجلس تو خون قنینه چگونه ریخت
گر مال پاره پاره شد از کارزار تو
ای ذوالفقاروار کشیده زبان تیز
زو حیدرانه رفته همه نظم کار تو
در کر و فر صلح به کردار راست
بر حل و عقد دولت تو ذوالفقار تو
ای پر هنر سوار به میدان نام و ننگ
باد قضا شکاف ندارد غبار تو
بگذارد کار دولت و بگشاد راه دین
گیتی گشای بازوی خنجر گذار تو
بدخواه در شتاب و گریزست و گیرگیر
از هیبت درنگ تو و کارزار تو
گردد به خدمت تو سر مرد بارور
صحن سرای فرخ تو روز بار تو
ای جوهر محیط شده بر عیار دهر
هرگز به حق گرفت که داند عیار تو
از زینهار خوردن گیتی بری شود
هر کو پناه گیرد در زینهار تو
ای شیر مرغزار نیارد گذار کرد
یک شیر شرزه بر طرف مرغزار تو
بر چهره عدوی تو نشکفت هیچ گل
کاندر دلش نرست ز اندیشه خار تو
من گویمی که یار نداری به هیچ روی
گر بخت نیستی به همه وقت یار تو
در طبع تو نگردد هرگز بزرگیی
کان سعی بخت تو ننهد در کنار تو
چون افتخار کرد به تو هر چه بود و هست
اندر زمانه از چه نهد افتخار تو
آن گوهری که شاید گوهر تو را صدف
آن آتشی که زیبد آتش شرار تو
شاگرد ملک بودی استاد از آن شدی
آموزگار نیست جز آموزگار تو
هر نعمتی که هست بود در شمار من
تا هست نام شعر من اندر شعار تو
نکبت نگشت یارد اندر جوار من
تا جان من خزیده بود در جوار تو
از مفخرت شدست شعار و دثار من
تا بر تن منست شعار و دثار تو
بادی ازین جهان به همه وقت یادگار
هرگز جهان مباد ز تو یادگار تو
امروز من به طوع تو را بنده تر ز دی
امسال تو به طبع تو را به ز پار تو