عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۳
ابر مظلم تیره گرداند جهان را در دمی
یک ترشرو تلخ سازد عیش را بر عالمی
شبنمی بر دامن گلهای بی خارست بار
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
در تجرد می شود اندک حجابی سد راه
آستین دست شناور راست بند محکمی
کوتهی در زخم ناخن این خسیسان می کنند
آه اگر می داشت داغ ما توقع مرهمی
برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
زود رسوا می شود رازی که دارد محرمی
رتبه کوچکدلی در دیده من شد بزرگ
تا سلیمان کرد تسخیر جهان از خاتمی
گریه نتوانست سوز عشق را تخفیف داد
آتش خورشید را خامش نسازد شبنمی
واصل خورشید می گردد به یک مژگان زدن
هر که را چون شبنم گل هست چشم پرنمی
گوشها را یک قلم می ساختم تنگ شکر
همچو نی در چاشنی می داشتم گر همدمی
سبز می شد کشت امیدم درین مدت، اگر
چشم خود را آب می دادم ز ابر بی نمی
قابل افسوس نبود دوری افسردگان
مرگ خون مرده را صائب نباشد ماتمی
یک ترشرو تلخ سازد عیش را بر عالمی
شبنمی بر دامن گلهای بی خارست بار
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
در تجرد می شود اندک حجابی سد راه
آستین دست شناور راست بند محکمی
کوتهی در زخم ناخن این خسیسان می کنند
آه اگر می داشت داغ ما توقع مرهمی
برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
زود رسوا می شود رازی که دارد محرمی
رتبه کوچکدلی در دیده من شد بزرگ
تا سلیمان کرد تسخیر جهان از خاتمی
گریه نتوانست سوز عشق را تخفیف داد
آتش خورشید را خامش نسازد شبنمی
واصل خورشید می گردد به یک مژگان زدن
هر که را چون شبنم گل هست چشم پرنمی
گوشها را یک قلم می ساختم تنگ شکر
همچو نی در چاشنی می داشتم گر همدمی
سبز می شد کشت امیدم درین مدت، اگر
چشم خود را آب می دادم ز ابر بی نمی
قابل افسوس نبود دوری افسردگان
مرگ خون مرده را صائب نباشد ماتمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۴
تا نسوزد، عود در مجمر ندارد آدمی
تا نگرید، آب در گوهر ندارد آدمی
تا نپیچد سر ز دنیا، سرندارد آدمی
تا نریزد برگ از خود، بر ندارد آدمی
تا نگردد استخوانش توتیا از بار درد
جان روشن، دیده انور ندارد آدمی
تا نبندد راه خواهش بر خود از سد رمق
در نظرها، شان اسکندر ندارد آدمی
تا نگردد در طریق پاکبازی یک جهت
راه بیرون شد ازین ششدر ندارد آدمی
تا ز آه سرد و اشک گرم باشد بی نصیب
سایه طوبی، لب کوثر ندارد آدمی
تا نیفشاند غبار جسم از دامان روح
باده بی درد در ساغر ندارد آدمی
تا به عیب خود نپردازد ز عیب دیگران
حاصلی از دیده انور ندارد آدمی
روزیش هر چند بی اندیشه می آید ز غیب
غیر ازین اندیشه دیگر ندارد آدمی
جز وبال و حسرت و افسوس، هنگام رحیل
بهره ای از جمع سیم و زر ندارد آدمی
خط باطل می توان بر عالم از سودا کشید
بی جنون مغز خرد در سر ندارد آدمی
کی ربایندش ز دست هم عزیزان جهان؟
پشت خود چون سکه تا بر زر ندارد آدمی
عمر جاویدست مدی کوته از احسان او
یادگاری از سخن بهتر ندارد آدمی
بی سر پرشور، تن دیگ ز جوش افتاده ای است
بی دل بی تاب، بال و پر ندارد آدمی
می شود تیغ حوادث زین سپر دندانه دار
بی کلاه فقر بر تن سر ندارد آدمی
عیسی از راه تجرد بر سرآمد چرخ را
پایه ای از فقر بالاتر ندارد آدمی
چون نمکدانی است صائب کز نمک خالی بود
شورشی از عشق اگر در سر ندارد آدمی
تا نگرید، آب در گوهر ندارد آدمی
تا نپیچد سر ز دنیا، سرندارد آدمی
تا نریزد برگ از خود، بر ندارد آدمی
تا نگردد استخوانش توتیا از بار درد
جان روشن، دیده انور ندارد آدمی
تا نبندد راه خواهش بر خود از سد رمق
در نظرها، شان اسکندر ندارد آدمی
تا نگردد در طریق پاکبازی یک جهت
راه بیرون شد ازین ششدر ندارد آدمی
تا ز آه سرد و اشک گرم باشد بی نصیب
سایه طوبی، لب کوثر ندارد آدمی
تا نیفشاند غبار جسم از دامان روح
باده بی درد در ساغر ندارد آدمی
تا به عیب خود نپردازد ز عیب دیگران
حاصلی از دیده انور ندارد آدمی
روزیش هر چند بی اندیشه می آید ز غیب
غیر ازین اندیشه دیگر ندارد آدمی
جز وبال و حسرت و افسوس، هنگام رحیل
بهره ای از جمع سیم و زر ندارد آدمی
خط باطل می توان بر عالم از سودا کشید
بی جنون مغز خرد در سر ندارد آدمی
کی ربایندش ز دست هم عزیزان جهان؟
پشت خود چون سکه تا بر زر ندارد آدمی
عمر جاویدست مدی کوته از احسان او
یادگاری از سخن بهتر ندارد آدمی
بی سر پرشور، تن دیگ ز جوش افتاده ای است
بی دل بی تاب، بال و پر ندارد آدمی
می شود تیغ حوادث زین سپر دندانه دار
بی کلاه فقر بر تن سر ندارد آدمی
عیسی از راه تجرد بر سرآمد چرخ را
پایه ای از فقر بالاتر ندارد آدمی
چون نمکدانی است صائب کز نمک خالی بود
شورشی از عشق اگر در سر ندارد آدمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۵
گر به کار خویشتن چون شمع بینا بودمی
زیر تیغ محفل آرا پای بر جا بودمی
اختیاری نیست سیر من ز دریا چون گهر
گر به دست من بدی در قعر دریا بودمی
باده تلخ مرا می بود اگر حب وطن
کی چنین آسوده در زندان مینا بودمی؟
سوختم در قید هستی، کاش در زندان خاک
این که در بند خودم در بند اعدا بودمی
صاف اگر می بود با این خوشگواری خون من
رزق آن لبهای میگون همچو صهبا بودمی
گر نمی شد دام راهم رشته طول امل
همچو سوزن در گریبان مسیحا بودمی
گر نمی زد راه مجنون مرا تدبیر عقل
با غزالان همسفر در کوه و صحرا بودمی
محو می کردم اگر از دل غبار جسم را
کی چنین در آب و در آیینه پیدا بودمی؟
بی سر و پایی فلک را حلقه آن در نمود
کاش من هم همچو گردون بی سر و پا بودمی
رفته ام بیرون ز خویش و در حجابم همچنان
نیستم باری چو اینجا کاش آنجا بودمی
روز نمی گرداند صائب از من آن آیینه رو
از صفای دل اگر آیینه سیما بودمی
زیر تیغ محفل آرا پای بر جا بودمی
اختیاری نیست سیر من ز دریا چون گهر
گر به دست من بدی در قعر دریا بودمی
باده تلخ مرا می بود اگر حب وطن
کی چنین آسوده در زندان مینا بودمی؟
سوختم در قید هستی، کاش در زندان خاک
این که در بند خودم در بند اعدا بودمی
صاف اگر می بود با این خوشگواری خون من
رزق آن لبهای میگون همچو صهبا بودمی
گر نمی شد دام راهم رشته طول امل
همچو سوزن در گریبان مسیحا بودمی
گر نمی زد راه مجنون مرا تدبیر عقل
با غزالان همسفر در کوه و صحرا بودمی
محو می کردم اگر از دل غبار جسم را
کی چنین در آب و در آیینه پیدا بودمی؟
بی سر و پایی فلک را حلقه آن در نمود
کاش من هم همچو گردون بی سر و پا بودمی
رفته ام بیرون ز خویش و در حجابم همچنان
نیستم باری چو اینجا کاش آنجا بودمی
روز نمی گرداند صائب از من آن آیینه رو
از صفای دل اگر آیینه سیما بودمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۷
گر سر دنیا نداری تاجدار عالمی
گر به دل بیرونی از عالم سوار عالمی
از پریشان خاطری در راه سیل افتاده ای
گر کنی گردآوری خود را حصار عالمی
از سیه کاری نهان از توست اسرار جهان
گر بپردازی به خود آیینه دار عالمی
چون صدف دریوزه گوهر ز نیسان می کنی
غافلی از خود که بحر بیکنار عالمی
کاروانسالار گردون است روح پاک تو
زین تن حیوان صفت در زیر بار عالمی
نغمه شوخی ندارد چون تو قانون فلک
پرده ساز و پرده سوز و پرده دار عالمی
گر توانی بر لب خود مهر خاموشی زدن
بی سخن همچون سلیمان مهردار عالمی
پای در دامن کش، از سنگ ملامت سرمپیچ
شکر این معنی که نخل میوه دار عالمی
می توان بر توسن گردون به همت شد سوار
از چه سرگردان درین مشت غبار عالمی؟
گنج قدسی، در خراب آباد دنیا مانده ای
آب دریایی، ولی در جویبار عالمی
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست
هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
فکر بی حاصل ترا مغلوب غم ها کرده است
ورنه از تدبیر صائب غمگسار عالمی
گر به دل بیرونی از عالم سوار عالمی
از پریشان خاطری در راه سیل افتاده ای
گر کنی گردآوری خود را حصار عالمی
از سیه کاری نهان از توست اسرار جهان
گر بپردازی به خود آیینه دار عالمی
چون صدف دریوزه گوهر ز نیسان می کنی
غافلی از خود که بحر بیکنار عالمی
کاروانسالار گردون است روح پاک تو
زین تن حیوان صفت در زیر بار عالمی
نغمه شوخی ندارد چون تو قانون فلک
پرده ساز و پرده سوز و پرده دار عالمی
گر توانی بر لب خود مهر خاموشی زدن
بی سخن همچون سلیمان مهردار عالمی
پای در دامن کش، از سنگ ملامت سرمپیچ
شکر این معنی که نخل میوه دار عالمی
می توان بر توسن گردون به همت شد سوار
از چه سرگردان درین مشت غبار عالمی؟
گنج قدسی، در خراب آباد دنیا مانده ای
آب دریایی، ولی در جویبار عالمی
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست
هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
فکر بی حاصل ترا مغلوب غم ها کرده است
ورنه از تدبیر صائب غمگسار عالمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۸
جامه زرین نگردد جمع با سیمین تنی
یوسف از چه برنمی آید ز بی پیراهنی
صبر چون بادام کن بر خشک مغزی های پوست
جنگ دارد با زبان چرب نان روغنی
گوشه چشمی ز غمخواران چو نبود غم بلاست
اژدهایی می شود هر خار در بی سوزنی
بی دهانی تیره دارد مشرب عیش مرا
دود پیچیده است در این خانه از بی روزنی
رونگردانند از شمشیر صاحب جوهران
می کند موج خطر بر پشت دریا جوشنی
از حنا بستن نگردد پای رفتارش گران
هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنی
آدمی را چشم عبرت بین اگر باشد بس است
آنچه آمد بر سر ابلیس از ما و منی
عشق اگر داری جهان گو سر به سر زنجیر باش
صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی
از سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرست
جامه خود را همان بهتر نشوید گلخنی
اشک را در دیده روشندلان آرام نیست
ذره می رقصد در آن روزن که باشد روشنی
همت پیران گشاید کارهای سخت را
رخنه در خارا کند تیر کمان صد منی
بی لباسی دارد از زخم زبان ایمن مرا
فارغم از داروگیر خار از بی دامنی
برنمی دارم نظر از پشت پای خویشتن
بس که دیدم صائب از نادیدگان نادیدنی
یوسف از چه برنمی آید ز بی پیراهنی
صبر چون بادام کن بر خشک مغزی های پوست
جنگ دارد با زبان چرب نان روغنی
گوشه چشمی ز غمخواران چو نبود غم بلاست
اژدهایی می شود هر خار در بی سوزنی
بی دهانی تیره دارد مشرب عیش مرا
دود پیچیده است در این خانه از بی روزنی
رونگردانند از شمشیر صاحب جوهران
می کند موج خطر بر پشت دریا جوشنی
از حنا بستن نگردد پای رفتارش گران
هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنی
آدمی را چشم عبرت بین اگر باشد بس است
آنچه آمد بر سر ابلیس از ما و منی
عشق اگر داری جهان گو سر به سر زنجیر باش
صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی
از سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرست
جامه خود را همان بهتر نشوید گلخنی
اشک را در دیده روشندلان آرام نیست
ذره می رقصد در آن روزن که باشد روشنی
همت پیران گشاید کارهای سخت را
رخنه در خارا کند تیر کمان صد منی
بی لباسی دارد از زخم زبان ایمن مرا
فارغم از داروگیر خار از بی دامنی
برنمی دارم نظر از پشت پای خویشتن
بس که دیدم صائب از نادیدگان نادیدنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۹
برد شبنم را برون از باغ، چشم روشنی
با دل روشن تو محو آب و رنگ گلشنی
طور از برق تجلی شهر پرواز یافت
از گرانجانی تو پا بر جا چو کوه آهنی
تلخ می شد زندگی از نوحه دلمردگان
مرده دل را اگر می بود رسم شیونی
بی دل بینا فزاید پرده ای بر غفلتت
با مه کنعان اگر در زیر یک پیراهنی
غنچه با دست نگارین پوست را بر تن شکافت
تو ز سستی همچنان زندانی پیراهنی
گر نمی سازی خراب این خانه را چون عاشقان
باز کن چون عاقلان از چشم عبرت روزنی
وادی خونخوار سودا را چو مجنون دیده ام
جز دهان شیر در وی نیست دیگر مائمنی
حسن عالمسوز را مشاطه ای در کار نیست
می زند هر برگ گل بر آتش گل دامنی
گر نداری گوشه ای صائب در اقلیم رضا
از تو باشد گر همه روی زمین، بی مائمنی
با دل روشن تو محو آب و رنگ گلشنی
طور از برق تجلی شهر پرواز یافت
از گرانجانی تو پا بر جا چو کوه آهنی
تلخ می شد زندگی از نوحه دلمردگان
مرده دل را اگر می بود رسم شیونی
بی دل بینا فزاید پرده ای بر غفلتت
با مه کنعان اگر در زیر یک پیراهنی
غنچه با دست نگارین پوست را بر تن شکافت
تو ز سستی همچنان زندانی پیراهنی
گر نمی سازی خراب این خانه را چون عاشقان
باز کن چون عاقلان از چشم عبرت روزنی
وادی خونخوار سودا را چو مجنون دیده ام
جز دهان شیر در وی نیست دیگر مائمنی
حسن عالمسوز را مشاطه ای در کار نیست
می زند هر برگ گل بر آتش گل دامنی
گر نداری گوشه ای صائب در اقلیم رضا
از تو باشد گر همه روی زمین، بی مائمنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۰
ای ز رویت برق عالمسوز در هر خرمنی
وز نسیم جلوه ات هر آتشی را دامنی
ای ز رویت در کف هر خار نبض گلشنی
هر گلی را در ته دامن چراغ روشنی
از رخ اخترفشانت کهکشان هر کوچه ای
وز خم ابروی تو پر ماه نو هر برزنی
هر حبابی را درین دریا ز حسن بیحدت
خلوتی با ماه کنعان در ته پیراهنی
هر سپندی را ز یاد روی آتشناک تو
چون خلیل الله در آتش حضور گلشنی
ابر احسان تو آتش را گلستان کرده است
در بهشت افتاده هر دیوانه ای در گلخنی
از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقه ذکری است گرم از ذره در هر روزنی
وحشی دامان صحرای تو هر سرگشته ای
ماهی دریای بی رنگ تو هر سیمین تنی
سوزنی دارد ز مژگانت جدا هر رشته ای
رشته ای دارد جدا از طره ات هر سوزنی
پرتو یکتائیت افتاده بر دیوار و در
آفتابی سربرآورده است از هر روزنی
ز اشتیاق برق تیغت می کشد در هر بهار
هر سر خاری درین صحرا چو آهو گردنی
جلوه در پیراهن بی جرم یوسف می کند
بر لب دریای غفران تو هر تردامنی
جای حیرت نیست اگر کاغذ ید بیضا شود
کلک صائب زین غزل گردید نخل ایمنی
وز نسیم جلوه ات هر آتشی را دامنی
ای ز رویت در کف هر خار نبض گلشنی
هر گلی را در ته دامن چراغ روشنی
از رخ اخترفشانت کهکشان هر کوچه ای
وز خم ابروی تو پر ماه نو هر برزنی
هر حبابی را درین دریا ز حسن بیحدت
خلوتی با ماه کنعان در ته پیراهنی
هر سپندی را ز یاد روی آتشناک تو
چون خلیل الله در آتش حضور گلشنی
ابر احسان تو آتش را گلستان کرده است
در بهشت افتاده هر دیوانه ای در گلخنی
از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقه ذکری است گرم از ذره در هر روزنی
وحشی دامان صحرای تو هر سرگشته ای
ماهی دریای بی رنگ تو هر سیمین تنی
سوزنی دارد ز مژگانت جدا هر رشته ای
رشته ای دارد جدا از طره ات هر سوزنی
پرتو یکتائیت افتاده بر دیوار و در
آفتابی سربرآورده است از هر روزنی
ز اشتیاق برق تیغت می کشد در هر بهار
هر سر خاری درین صحرا چو آهو گردنی
جلوه در پیراهن بی جرم یوسف می کند
بر لب دریای غفران تو هر تردامنی
جای حیرت نیست اگر کاغذ ید بیضا شود
کلک صائب زین غزل گردید نخل ایمنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۱
گریه ها در چشم تر دارم تماشاکردنی
در صدف چندین گهر دارم تماشاکردنی
نیست مهر خامشی از بی زبانی بر لبم
تیغ ها زیر سپر دارم تماشاکردنی
گر چه سودایی و مجنونم، ولی با کودکان
صحبتی در هر گذر دارم تماشاکردنی
گر به ظاهر خار بی برگم ولی از داغ عشق
لاله زاری در جگر دارم تماشاکردنی
بسته ام گر چشم چون یعقوب، عذرم روشن است
ماه مصری در سفر دارم تماشاکردنی
باغ اگر بر من شد از جوش تماشایی قفس
باغها در زیر پر دارم تماشاکردنی
چون ز زلفش چشم بردارم، که از هر حلقه ای
در نظر دام دگر دارم تماشاکردنی
کبک من خورده است طبل از دیدن سنگین دلان
ورنه صد کوه و کمر دارم تماشاکردنی
کو سبکدستی که من چون پنبه مینای می
فتنه ها در زیر سر دارم تماشاکردنی
چرخ اگر کم فرصتی و عمر کوتاهی نکرد
سرونازی در نظر دارم تماشاکردنی
در جگر چندین محیط بی کنار از خون دل
زان دهان مختصر دارم تماشاکردنی
سردی دوران به من دست و دلی نگذاشته است
ورنه دستی در هنر دارم تماشاکردنی
همچو شبنم صائب از فیض سحرخیزی مدام
گلعذاری در نظر دارم تماشاکردنی
در صدف چندین گهر دارم تماشاکردنی
نیست مهر خامشی از بی زبانی بر لبم
تیغ ها زیر سپر دارم تماشاکردنی
گر چه سودایی و مجنونم، ولی با کودکان
صحبتی در هر گذر دارم تماشاکردنی
گر به ظاهر خار بی برگم ولی از داغ عشق
لاله زاری در جگر دارم تماشاکردنی
بسته ام گر چشم چون یعقوب، عذرم روشن است
ماه مصری در سفر دارم تماشاکردنی
باغ اگر بر من شد از جوش تماشایی قفس
باغها در زیر پر دارم تماشاکردنی
چون ز زلفش چشم بردارم، که از هر حلقه ای
در نظر دام دگر دارم تماشاکردنی
کبک من خورده است طبل از دیدن سنگین دلان
ورنه صد کوه و کمر دارم تماشاکردنی
کو سبکدستی که من چون پنبه مینای می
فتنه ها در زیر سر دارم تماشاکردنی
چرخ اگر کم فرصتی و عمر کوتاهی نکرد
سرونازی در نظر دارم تماشاکردنی
در جگر چندین محیط بی کنار از خون دل
زان دهان مختصر دارم تماشاکردنی
سردی دوران به من دست و دلی نگذاشته است
ورنه دستی در هنر دارم تماشاکردنی
همچو شبنم صائب از فیض سحرخیزی مدام
گلعذاری در نظر دارم تماشاکردنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۲
حیرتی از چشم مست یار دارم دیدنی
خوابها در دیده بیدار دارم دیدنی
گر چه چون مرکز زمین گیرم به چشم غافلان
سیرها در خویش چون پرگار دارم دیدنی
نیستم ایمن ز چشم شور، ورنه من ز داغ
لاله زاری در دل افگار دارم دیدنی
کوه غم بر خاطر آزاده من بار نیست
مستیی چون کبک در کهسار دارم دیدنی
گر چه مهر خامشی دارم به ظاهر بر دهن
در گره چون غنچه صد گلزار دارم دیدنی
دل ز گرد خاکساری بر گرفتن مشکل است
ورنه گنجی در ته دیوار دارم دیدنی
آب مروارید آورده است چشم جوهری
ورنه من لعل و گهر بسیار دارم دیدنی
در خراش سینه ها بی دست و پا افتاده ام
ورنه دستی در گشاد کار دارم دیدنی
نیست در روی زمین جوهرشناسی، ورنه من
تیغها پوشیده در زنگار دارم دیدنی
نیل چشم زخم من دارد جمال یوسفی
در سیاهی یک جهان انوار دارم دیدنی
گرچه از بس بی وجودی درنمی آیم به چشم
گوشه ها همچون دهان یار دارم دیدنی
ملک و مالی نیست صائب گرچه در عالم مرا
باغی از رنگینی گفتار دارم دیدنی
خوابها در دیده بیدار دارم دیدنی
گر چه چون مرکز زمین گیرم به چشم غافلان
سیرها در خویش چون پرگار دارم دیدنی
نیستم ایمن ز چشم شور، ورنه من ز داغ
لاله زاری در دل افگار دارم دیدنی
کوه غم بر خاطر آزاده من بار نیست
مستیی چون کبک در کهسار دارم دیدنی
گر چه مهر خامشی دارم به ظاهر بر دهن
در گره چون غنچه صد گلزار دارم دیدنی
دل ز گرد خاکساری بر گرفتن مشکل است
ورنه گنجی در ته دیوار دارم دیدنی
آب مروارید آورده است چشم جوهری
ورنه من لعل و گهر بسیار دارم دیدنی
در خراش سینه ها بی دست و پا افتاده ام
ورنه دستی در گشاد کار دارم دیدنی
نیست در روی زمین جوهرشناسی، ورنه من
تیغها پوشیده در زنگار دارم دیدنی
نیل چشم زخم من دارد جمال یوسفی
در سیاهی یک جهان انوار دارم دیدنی
گرچه از بس بی وجودی درنمی آیم به چشم
گوشه ها همچون دهان یار دارم دیدنی
ملک و مالی نیست صائب گرچه در عالم مرا
باغی از رنگینی گفتار دارم دیدنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۳
بی تائمل صرف نقد وقت در دنیا کنی
چون به کار حق رسی امروز را فردا کنی
دست خود از چرک دنیا گر توانی پاک شست
دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنی
سنبل و ریحان شود در خوابگاه نیستی
آنچه از انفاس صرف آه در شبها کنی
عیب خود جویند بینایان به صد شمع و چراغ
تو به چندین چشم عیب دیگران پیدا کنی
تا نگردیده است پشتت خم به بالا کن سری
با قد خم چون میسر نیست سر بالا کنی
چون صدف سهل است کردن قطره را در خوشاب
جهد کن تا قطره خود را مگر دریا کنی
چند در اختر شماری صرف سازی نقد عمر؟
از دم عقرب گره تا کی به دندان وا کنی؟
تا به کی چون غنچه در بستانسرای روزگار
رخنه در قصر وجود از خنده بیجا کنی؟
سیل را روشنگری چون اتصال بحر نیست
سعی کن تا در دل روشن ضمیران جا کنی
دست اگر چون موج شویی از عنان اختیار
می توانی در دل دریا کمر را وا کنی
چون صدف گنجینه گوهر ترا صائب کنند
رزق خود دریوزه گر از عالم بالا کنی
چون به کار حق رسی امروز را فردا کنی
دست خود از چرک دنیا گر توانی پاک شست
دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنی
سنبل و ریحان شود در خوابگاه نیستی
آنچه از انفاس صرف آه در شبها کنی
عیب خود جویند بینایان به صد شمع و چراغ
تو به چندین چشم عیب دیگران پیدا کنی
تا نگردیده است پشتت خم به بالا کن سری
با قد خم چون میسر نیست سر بالا کنی
چون صدف سهل است کردن قطره را در خوشاب
جهد کن تا قطره خود را مگر دریا کنی
چند در اختر شماری صرف سازی نقد عمر؟
از دم عقرب گره تا کی به دندان وا کنی؟
تا به کی چون غنچه در بستانسرای روزگار
رخنه در قصر وجود از خنده بیجا کنی؟
سیل را روشنگری چون اتصال بحر نیست
سعی کن تا در دل روشن ضمیران جا کنی
دست اگر چون موج شویی از عنان اختیار
می توانی در دل دریا کمر را وا کنی
چون صدف گنجینه گوهر ترا صائب کنند
رزق خود دریوزه گر از عالم بالا کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۴
چند اسباب اقامت جمع در عالم کنی؟
ریشه تا کی در زمین عاریت محکم کنی؟
چند در پیری ز فوت مطلب دنیای دون
قامت خم گشته خود حلقه ماتم کنی؟
فکر آب و نان برآورد از حضور دل ترا
ترک جنت بهر گندم چند چون آدم کنی؟
می شود بی منت مرهم چو داغ لاله خشک
داغ خود را گر ز خون گرم خود مرهم کنی
می توانی همچو عیسی آسمان پرواز شد
سوزن خود گر جدا از رشته مریم کنی
گر کنی گردآوری خود را درین بستانسرا
سر برون از روزن خورشید چون شبنم کنی
خون دل چون آب حیوان بر تو گردد خوشگوار
با سفال خود قناعت گر ز جام جم کنی
آستانت بوسه گاه راست کیشان می شود
از عبادت چون کمان گر قامت خود خم کنی
گر دل خود را به تیغ آه سازی چاک چاک
پنجه در سرپنجه آن زلف خم در خم کنی
جز شکار دل که بوی مشک می آید ازو
بوی خون آید ز هر صیدی که در عالم کنی
در گریبان تنک ظرف اخگری افکنده ای
هر که را جز دل به راز خویشتن محرم کنی
می شوی از شش جهت روشندلان را قبله گاه
صلح اگر چون کعبه با شورابه زمزم کنی
می کنی پیدا به حرف و صوت دشمن بهر خود
از ره برهان و حجت هر که را ملزم کنی
هیچ کس انگشت بر حرف تو نتواند نهاد
گر به نقش راست از چپ صلح چون خاتم کنی
کشف گردد بر تو صائب جمله اسرار جهان
کاسه زانوی خود را گر تو جام جم کنی
ریشه تا کی در زمین عاریت محکم کنی؟
چند در پیری ز فوت مطلب دنیای دون
قامت خم گشته خود حلقه ماتم کنی؟
فکر آب و نان برآورد از حضور دل ترا
ترک جنت بهر گندم چند چون آدم کنی؟
می شود بی منت مرهم چو داغ لاله خشک
داغ خود را گر ز خون گرم خود مرهم کنی
می توانی همچو عیسی آسمان پرواز شد
سوزن خود گر جدا از رشته مریم کنی
گر کنی گردآوری خود را درین بستانسرا
سر برون از روزن خورشید چون شبنم کنی
خون دل چون آب حیوان بر تو گردد خوشگوار
با سفال خود قناعت گر ز جام جم کنی
آستانت بوسه گاه راست کیشان می شود
از عبادت چون کمان گر قامت خود خم کنی
گر دل خود را به تیغ آه سازی چاک چاک
پنجه در سرپنجه آن زلف خم در خم کنی
جز شکار دل که بوی مشک می آید ازو
بوی خون آید ز هر صیدی که در عالم کنی
در گریبان تنک ظرف اخگری افکنده ای
هر که را جز دل به راز خویشتن محرم کنی
می شوی از شش جهت روشندلان را قبله گاه
صلح اگر چون کعبه با شورابه زمزم کنی
می کنی پیدا به حرف و صوت دشمن بهر خود
از ره برهان و حجت هر که را ملزم کنی
هیچ کس انگشت بر حرف تو نتواند نهاد
گر به نقش راست از چپ صلح چون خاتم کنی
کشف گردد بر تو صائب جمله اسرار جهان
کاسه زانوی خود را گر تو جام جم کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۵
تا به کی دل را سیاه از نعمت الوان کنی؟
چند در زنگار این آیینه را پنهان کنی؟
کشتی از دریای خون سالم به ساحل برده ای
صلح اگر بانان خشک از نعمت الوان کنی
می توانی خرمنی اندوخت از هر دانه ای
خرده خود صرف اگر در راه درویشان کنی
سرنمی پیچد ز فرمان تو گوی آفتاب
از عبادت قامت خود را اگر چوگان کنی
عاشقان خون از برای گریه کردن می خورند
تو ستمگر می خوری خون تا لبی خندان کنی
از عزیزی می شوی فرمانروای ملک مصر
صبر اگر بر چاه و زندان چون مه کنعان کنی
جوهر ذاتی ترا چون تیغ می گردد لباس
از لباس عاریت خود را اگر عریان کنی
چند از تیغ شهادت جان خود داری دریغ؟
تا به کی ضبط نفس در چشمه حیوان کنی؟
می شود از کیمیای صبر درمان دردها
چند صائب درد خودآلوده درمان کنی؟
چند در زنگار این آیینه را پنهان کنی؟
کشتی از دریای خون سالم به ساحل برده ای
صلح اگر بانان خشک از نعمت الوان کنی
می توانی خرمنی اندوخت از هر دانه ای
خرده خود صرف اگر در راه درویشان کنی
سرنمی پیچد ز فرمان تو گوی آفتاب
از عبادت قامت خود را اگر چوگان کنی
عاشقان خون از برای گریه کردن می خورند
تو ستمگر می خوری خون تا لبی خندان کنی
از عزیزی می شوی فرمانروای ملک مصر
صبر اگر بر چاه و زندان چون مه کنعان کنی
جوهر ذاتی ترا چون تیغ می گردد لباس
از لباس عاریت خود را اگر عریان کنی
چند از تیغ شهادت جان خود داری دریغ؟
تا به کی ضبط نفس در چشمه حیوان کنی؟
می شود از کیمیای صبر درمان دردها
چند صائب درد خودآلوده درمان کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۶
ای که فکر چاره بیماری دل می کنی
نسبت خود را به چشم یار باطل می کنی
نیست جای خرمی ماتم سرای آسمان
زیر تیغ از ساده لوحی رقص بسمل می کنی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
تو ز غفلت همچنان تعمیر منزل می کنی
می توانی صد دل ویرانه را آباد کرد
از زر و سیم آنچه صرف خانه گل می کنی
با تو از دنیا نیاید جز عمل چیزی به خاک
مایه حسرت شود نقدی که حاصل می کنی
قد چو خم گردید غافل زیستن از عقل نیست
خواب تا کی زیر این دیوار مایل می کنی؟
ای که دنبال تکلف می روی چون غافلان
زندگی و مرگ را بر خویش مشکل می کنی
نیست جای دانه امید این محنت سرا
در زمین شوره تخم خویش باطل می کنی
رشته عمری که دام مطلب حق می شود
صرف در شیرازه اوراق باطل می کنی
بی تائمل می کنی فرموده ابلیس را
چون رسد نوبت به کار خیر، دل دل می کنی
نسبت خود را به چشم یار باطل می کنی
نیست جای خرمی ماتم سرای آسمان
زیر تیغ از ساده لوحی رقص بسمل می کنی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
تو ز غفلت همچنان تعمیر منزل می کنی
می توانی صد دل ویرانه را آباد کرد
از زر و سیم آنچه صرف خانه گل می کنی
با تو از دنیا نیاید جز عمل چیزی به خاک
مایه حسرت شود نقدی که حاصل می کنی
قد چو خم گردید غافل زیستن از عقل نیست
خواب تا کی زیر این دیوار مایل می کنی؟
ای که دنبال تکلف می روی چون غافلان
زندگی و مرگ را بر خویش مشکل می کنی
نیست جای دانه امید این محنت سرا
در زمین شوره تخم خویش باطل می کنی
رشته عمری که دام مطلب حق می شود
صرف در شیرازه اوراق باطل می کنی
بی تائمل می کنی فرموده ابلیس را
چون رسد نوبت به کار خیر، دل دل می کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۷
در عمارت زندگانی چند باطل می کنی؟
رفته ای از کار تا سامان منزل می کنی
عاقبتاین خانه ها ماتم سرایی می شود
زعفران گر جای برگ کاه در گل می کنی
دادخواهی می شود فردای محشر پیش حق
هر نفس کز زندگانی صرف باطل می کنی
نیست از صید تو غافل یک نفس صیاد مرگ
گر چه خود را از اجل دانسته غافل می کنی
در بهار حشر خواهد از زمین سر بر زدن
از بد و از نیک هر تخمی که در گل می کنی
می کشی دست نوازش سالها بر دوش خویش
پاره نانی اگر در کار سایل می کنی
عارفان در انجمن خلوت کنند از خلق و تو
خلوت خود را ز فکر پوچ محفل می کنی
راه پیمایان دو منزل را یکی سازند و تو
تا به منزل می رسی ده جای منزل می کنی
پشت بر ساحل بود دریانوردان را و تو
همچو خار و خس تلاش قرب ساحل می کنی
می شود اسباب حسرت وقت رفتن زین جهان
هر چه غیر از درد و داغ عشق حاصل می کنی
با تو سنگین پای، چون رهبر تواند ساختن؟
سیل را از بس گرانجانی تو کاهل می کنی
عاشق سیم و زری چندان که خون خویش را
بر امید خونبها در کار قاتل می کنی!
تا نگردیده است گرد کاروان غایب ز چشم
پای نه در راه صائب چند دل دل می کنی؟
رفته ای از کار تا سامان منزل می کنی
عاقبتاین خانه ها ماتم سرایی می شود
زعفران گر جای برگ کاه در گل می کنی
دادخواهی می شود فردای محشر پیش حق
هر نفس کز زندگانی صرف باطل می کنی
نیست از صید تو غافل یک نفس صیاد مرگ
گر چه خود را از اجل دانسته غافل می کنی
در بهار حشر خواهد از زمین سر بر زدن
از بد و از نیک هر تخمی که در گل می کنی
می کشی دست نوازش سالها بر دوش خویش
پاره نانی اگر در کار سایل می کنی
عارفان در انجمن خلوت کنند از خلق و تو
خلوت خود را ز فکر پوچ محفل می کنی
راه پیمایان دو منزل را یکی سازند و تو
تا به منزل می رسی ده جای منزل می کنی
پشت بر ساحل بود دریانوردان را و تو
همچو خار و خس تلاش قرب ساحل می کنی
می شود اسباب حسرت وقت رفتن زین جهان
هر چه غیر از درد و داغ عشق حاصل می کنی
با تو سنگین پای، چون رهبر تواند ساختن؟
سیل را از بس گرانجانی تو کاهل می کنی
عاشق سیم و زری چندان که خون خویش را
بر امید خونبها در کار قاتل می کنی!
تا نگردیده است گرد کاروان غایب ز چشم
پای نه در راه صائب چند دل دل می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۹
پشت پا زن بر دو عالم تا فلک پیما شوی
از سر دنیا و دین برخیز تا رعنا شوی
شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا
سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی
طوطی از خاموشی آیینه می آید به حرف
مهر خاموشی به لب زن تا به دل گویا شوی
بینش ظاهر غبار دیده باطن بود
خاک زن در چشم ظاهر تا به جان بینا شوی
غور کن در بحر هستی تا گهر آری به کف
ورنه با دست تهی چون کف ازین دریا شوی
با هوسناکان به یک پیمانه نتوان می کشید
سعی کن صائب شهید تیغ استغنا شوی
از سر دنیا و دین برخیز تا رعنا شوی
شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا
سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی
طوطی از خاموشی آیینه می آید به حرف
مهر خاموشی به لب زن تا به دل گویا شوی
بینش ظاهر غبار دیده باطن بود
خاک زن در چشم ظاهر تا به جان بینا شوی
غور کن در بحر هستی تا گهر آری به کف
ورنه با دست تهی چون کف ازین دریا شوی
با هوسناکان به یک پیمانه نتوان می کشید
سعی کن صائب شهید تیغ استغنا شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۰
صبر کن بر آب تلخ و شور تا گوهر شوی
سرمپیچ از ترک سر تا صاحب افسر شوی
هستی هر کس درین دیوان به قدر نیستی است
فرد باطل شو اگر خواهی که سردفتر شوی
سهل باشد قلب دشمن را پریشان ساختن
خویش را بشکن اگر خواهی که سرلشکر شوی
برق را پهلوی لاغر کهربای خرمن است
غم مخور ز اندیشه روزی اگر لاغر شوی
خاطر از وضع مکرر زود درهم می شود
یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگر شوی
تا نریزی آب نومیدی بر آتش حرص را
تشنه می میری اگر سرچشمه کوثر شوی
مرد عشقی بر سر بازار رسوایی برآی
تا به کی از پرده ناموس در چادر شوی؟
مهر خاموشی اگر صائب کنی نقش نگین
محرم اسرار مستان چون لب ساغر شوی
این جواب آن غزل صائب که یاران گفته اند
مگذر از بیگانگی هر چند محرمتر شوی
سرمپیچ از ترک سر تا صاحب افسر شوی
هستی هر کس درین دیوان به قدر نیستی است
فرد باطل شو اگر خواهی که سردفتر شوی
سهل باشد قلب دشمن را پریشان ساختن
خویش را بشکن اگر خواهی که سرلشکر شوی
برق را پهلوی لاغر کهربای خرمن است
غم مخور ز اندیشه روزی اگر لاغر شوی
خاطر از وضع مکرر زود درهم می شود
یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگر شوی
تا نریزی آب نومیدی بر آتش حرص را
تشنه می میری اگر سرچشمه کوثر شوی
مرد عشقی بر سر بازار رسوایی برآی
تا به کی از پرده ناموس در چادر شوی؟
مهر خاموشی اگر صائب کنی نقش نگین
محرم اسرار مستان چون لب ساغر شوی
این جواب آن غزل صائب که یاران گفته اند
مگذر از بیگانگی هر چند محرمتر شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۱
ترک عجب و کبر کن تا قبله عالم شوی
سیرت ابلیس را بگذار تا آدم شوی
گر چه تلخی، دامن اهل صفایی را بگیر
تا مگر شیرین به چشم خلق چون زمزم شوی
روی پنهان کن که خار تهمت ابنای دهر
می درد از هم ترا گر دامن مریم شوی
چند باشی در کشاکش، دامن ساقی بگیر
تا درین عالم ازین عالم به آن عالم شوی
ره به آدم گرچه یک گام است از راه نسب
ره ترا بسیار در پیش است تا آدم شوی
آنقدر سر از سر زانوی کلفت برمدار
تا میان عاشقان سر حلقه ماتم شوی
تا غمی حاصل کنند ارباب دل خون می خورند
تو ستمگر می کنی صد حیله تا بی غم شوی
چون سلیمان قدر دل اکنون نمی دانی که چیست
آن زمان انگشت می خایی که بی خاتم شوی
در بساط عالم هستی که بیشی در کمی است
می زنی روزی دو شش صائب که نقش کم شوی
سیرت ابلیس را بگذار تا آدم شوی
گر چه تلخی، دامن اهل صفایی را بگیر
تا مگر شیرین به چشم خلق چون زمزم شوی
روی پنهان کن که خار تهمت ابنای دهر
می درد از هم ترا گر دامن مریم شوی
چند باشی در کشاکش، دامن ساقی بگیر
تا درین عالم ازین عالم به آن عالم شوی
ره به آدم گرچه یک گام است از راه نسب
ره ترا بسیار در پیش است تا آدم شوی
آنقدر سر از سر زانوی کلفت برمدار
تا میان عاشقان سر حلقه ماتم شوی
تا غمی حاصل کنند ارباب دل خون می خورند
تو ستمگر می کنی صد حیله تا بی غم شوی
چون سلیمان قدر دل اکنون نمی دانی که چیست
آن زمان انگشت می خایی که بی خاتم شوی
در بساط عالم هستی که بیشی در کمی است
می زنی روزی دو شش صائب که نقش کم شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۲
سرمپیچ از داغ تا سرحلقه مردان شوی
در سیاهی غوطه زن تا چشمه حیوان شوی
می شود در تنگنای جسم کامل جان پاک
از صدف بیرون میا تا گوهر غلطان شوی
چون زلیخا دست از دامان یوسف برمدار
تا مگر چون بوی پیراهن سبک جولان شوی
با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن
تا در ایام خزان پیرایه بستان شوی
از تو بیرون نیست هر نقشی که در نه پرده هست
از لباس زنگ چون آیینه گر عریان شوی
تا به چند این سبزه خوابیده زنجیرت شود؟
پشت پا زن بر فلک تا سرو این بستان شوی
یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
سعی کن تا از فراموشان این زندان شوی
خضر آب زندگی دست از علایق شستن است
چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوی؟
سکه پشت خویش بر زر داد، در زر غوطه زد
در تو رو می آورد از هر چه روگردان شوی
نیست جز افسوس حاصل سیر بی پرگار را
ره به مرکز می بری روزی که سرگردان شوی
چند روزی مهر خاموشی به لب زن غنچه وار
چون زر گل چند خرج چهره خندان شوی؟
آب کن صائب دل خود را به آه آتشین
تا چو شبنم محرم گلهای این بستان شوی
در سیاهی غوطه زن تا چشمه حیوان شوی
می شود در تنگنای جسم کامل جان پاک
از صدف بیرون میا تا گوهر غلطان شوی
چون زلیخا دست از دامان یوسف برمدار
تا مگر چون بوی پیراهن سبک جولان شوی
با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن
تا در ایام خزان پیرایه بستان شوی
از تو بیرون نیست هر نقشی که در نه پرده هست
از لباس زنگ چون آیینه گر عریان شوی
تا به چند این سبزه خوابیده زنجیرت شود؟
پشت پا زن بر فلک تا سرو این بستان شوی
یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
سعی کن تا از فراموشان این زندان شوی
خضر آب زندگی دست از علایق شستن است
چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوی؟
سکه پشت خویش بر زر داد، در زر غوطه زد
در تو رو می آورد از هر چه روگردان شوی
نیست جز افسوس حاصل سیر بی پرگار را
ره به مرکز می بری روزی که سرگردان شوی
چند روزی مهر خاموشی به لب زن غنچه وار
چون زر گل چند خرج چهره خندان شوی؟
آب کن صائب دل خود را به آه آتشین
تا چو شبنم محرم گلهای این بستان شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۳
سر به جیب فکر بر تا از فلک بیرون شوی
بر کمی زن تا چو ماه عید روزافزون شوی
لب ببند از گفتگو تا راه گفتارت دهند
بگذر از چون و چرا تا محرم بیچون شوی
آسیا گردد به گرد دانه چون گردید پاک
فرد شو تا نقطه پرگار نه گردون شوی
خسروان را دشمنی چون کشور بیگانه نیست
از سر غفلت مباد از حد خود بیرون شوی
خاک پای خاکساران کیمیای حکمت است
پیش خم زانوی خود ته کن که افلاطون شوی
از میان بردار دیوار صدف را ای گهر
تا چو موج صافدل یکرنگ با جیحون شوی
از خیال چشم لیلی شرم کن ای شوخ چشم
واله چشم غزالان چند چون مجنون شوی؟
سیم و زر رانیست در میزان بینش اعتبار
همچنان در پله خاکی اگر قارون شوی
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
زنده جاوید می گردی اگر موزون شوی
علت از معلول و رزق از جان نمی گردد جدا
چند صائب زیر بار منت هر دون شوی؟
بر کمی زن تا چو ماه عید روزافزون شوی
لب ببند از گفتگو تا راه گفتارت دهند
بگذر از چون و چرا تا محرم بیچون شوی
آسیا گردد به گرد دانه چون گردید پاک
فرد شو تا نقطه پرگار نه گردون شوی
خسروان را دشمنی چون کشور بیگانه نیست
از سر غفلت مباد از حد خود بیرون شوی
خاک پای خاکساران کیمیای حکمت است
پیش خم زانوی خود ته کن که افلاطون شوی
از میان بردار دیوار صدف را ای گهر
تا چو موج صافدل یکرنگ با جیحون شوی
از خیال چشم لیلی شرم کن ای شوخ چشم
واله چشم غزالان چند چون مجنون شوی؟
سیم و زر رانیست در میزان بینش اعتبار
همچنان در پله خاکی اگر قارون شوی
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
زنده جاوید می گردی اگر موزون شوی
علت از معلول و رزق از جان نمی گردد جدا
چند صائب زیر بار منت هر دون شوی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۴
شکوه ای دارم به شرط آن که پنهان بشنوی
پیش ازان کز من خبر در کافرستان بشنوی
در خزان ای شاخ گل گرد سرت پر می زند
حرف بلبل را اگر در نوبهاران بشنوی
چون سهیل از دیدن رنگش به خون غلطیده ای
آه اگر بویی ازان سیب زنخدان بشنوی
ناله زنجیر، مغناطیس شور عشق است
داستان زلف سر کن تا پریشان بشنوی
تا به خون خود توانی کرد لب شیرین، مباد
حرف تلخ از خضر بهر آب حیوان بشنوی
نکهت پیراهن او سر به مهر غیرت است
نیست بوی گل که از هر باغ و بستان بشنوی
ناله ناقوس هم راهی به مقصد می برد
از موئذن چند صائب بانگ ایمان بشنوی؟
پیش ازان کز من خبر در کافرستان بشنوی
در خزان ای شاخ گل گرد سرت پر می زند
حرف بلبل را اگر در نوبهاران بشنوی
چون سهیل از دیدن رنگش به خون غلطیده ای
آه اگر بویی ازان سیب زنخدان بشنوی
ناله زنجیر، مغناطیس شور عشق است
داستان زلف سر کن تا پریشان بشنوی
تا به خون خود توانی کرد لب شیرین، مباد
حرف تلخ از خضر بهر آب حیوان بشنوی
نکهت پیراهن او سر به مهر غیرت است
نیست بوی گل که از هر باغ و بستان بشنوی
ناله ناقوس هم راهی به مقصد می برد
از موئذن چند صائب بانگ ایمان بشنوی؟