عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸۹
در برون رفتن ز بزم زندگی کاهل مشو
نیستی خضر از گرانجانان این محفل مشو
تا توانی چون موج دریا را کشیدن در کنار
چون خس و خاشاک محو جلوه ساحل مشو
تا ز دوش رهروان باری توان برداشتن
از گرانجانی غبار خاطر منزل مشو
آسمان نقد ترا چندین گره آماده است
زینهار ای پست فطرت خرج آب و گل مشو
جسم را تعمیر کن چندان که صاحبدل شوی
چون به لیلی راه ردی واله محمل مشو
می رسد چون عطسه بی تمهید گلبانگ رحیل
از سرانجام سفر در هر نفس غافل مشو
چیست بخت سبز تا از آسمان خواهد کسی
زان بهار بی خزان قانع به این حاصل مشو
می کند در ناخنت نی خامه تکلیف عقل
عشرت طفلانه می خواهد دلت، عاقل مشو
می شود بازیچه باد صبا خاکسترت
بی طلب زنهار چون پروانه در محفل مشو
فربهی از خوان مردم رنج باریک آورد
همچو ماه نو به نور عاریت کامل مشو
ایمن است از سوختن تا نخل صاحب میوه است
در ریاض زندگی چون بید بی حاصل مشو
سرمه خاموشی سیل است دریای محیط
تا به شهرت تشنه ای چون ناقصان واصل مشو
می توان صائب به لاحولی شکست ابلیس را
زینهار از حمله این بی جگر بیدل مشو
نیست صائب جز ندامت آرزو را حاصلی
بیش ازین فرمان پذیر آرزوی دل مشو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۰
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو
برگ چون شد زرد از باد خزان غافل مشو
امن نتوان زیست از اقبال و ادبار فلک
از دم شمشیر و از پشت کمان غافل مشو
از چراغی می توان افروخت چندین شمع را
دولتی چون رودهد از دوستان غافل مشو
تا در ایام خزان برگ و نوایی باشدت
در بهار از بلبلان ای باغبان غافل مشو
برگ از اندک نسیمی دست و پا گم می کند
تا نفس باقی است از پاس زبان غافل مشو
دیدی از اخوان چه پیش آمد عزیز مصر را
زینهار از مکر اخوان زمان غافل مشو
هر کجا چون شمع گرم محفل آرایی شوی
از دهان گاز ای آتش زبان غافل مشو
تا زبان شکر جای سبزه باشد حاصلت
از زمین تشنه، ای آب روان غافل مشو
نابجا نبود سخن، مگشا لب گفتار خویش
از هدف چون تیر در بحر کمان غافل مشو
برندارد دولت بیدار غفلت، زینهار
در کنار بام از خواب گران غافل مشو
رشته هستی به قدر فکر می گردد بلند
صائب از تحصیل عمر جاودان غافل مشو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۱
از نسیم ای ساکن بیت الحزن غافل مشو
چشم می خواهی ز بوی پیرهن غافل مشو
چون نمی آید به چشم از بس لطافت نوبهار
از تماشای گل و سرو و سمن غافل مشو
دیدنی دارند جمعی کز سفر باز آمدند
زینهار از تازه رویان چمن غافل مشو
میوه فردوس می بخشد حیات جاودان
ای دل بیمار ازان سیب ذقن غافل مشو
چون ز محفل پای نتوانی کشیدن همچو شمع
از حضور خلوت در انجمن غافل مشو
چون خرابی نیست معماری بنای جسم را
تا نفس داری ز تعمیر بدن غافل مشو
صبح و شام چرخ کم فرصت به هم پیوسته است
در لباس زندگانی از کفن غافل مشو
گرچه از گفتار شیرین چون شکر دل می بری
از شکر ای طوطی شیرین سخن غافل مشو
از چه خس پوش می دارند بینایان خطر
در زمان خط ازان چاه ذقن غافل مشو
شکر این معنی که در غربت عزیزی یافتی
حق شناسی کن، ز اخوان وطن غافل مشو
چون عقیق از سیم و زر هر چند یابی خانه ها
دل منه بر غربت، از یاد یمن غافل مشو
نیست چون مستی کلیدی مخزن اسرار را
در بهار از ناله مرغ چمن غافل مشو
خاک غربت را ز بوی خوش معنبر ساختی
بیش ازین ای نافه از ناف ختن غافل مشو
دیدی از اخوان چه پیش آمد عزیز مصر را
از تهی چشمان صحرای وطن غافل مشو
چشم پاک من نگه دارد ز آفت حسن را
گر ز خود غافل شوی، باری ز من غافل مشو
در سیاهی صائب آب زندگانی مدغم است
زینهار از خال آن کنج دهن غافل مشو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۲
بی طلب زنهار بر خوان کسان مهمان مشو
گوهر بی قیمتی، سنگ ته دندان مشو
می توان کشتن، چو نبود آب، آتش را به خاک
خاک خور، مغلوب حرص از بهر آب و نان مشو
خویش را در بندگی انداختن از عقل نیست
تا نفس داری رهین منت احسان مشو
تا نبینی پشت و روی عیب های خویش را
زینهار از صحبت آیین روگردان مشو
مهره گردان نمی ماند به حال خویشتن
چون تنک ظرفان به اقبال فلک خندان مشو
جلوه کردن در لباس عاریت دون همتی است
جامه ای کز تن برون ناید به آن نازان مشو
نیستی آیینه تا باشی ز معنی بی نصیب
دیده را بگشای، در هر صورتی حیران مشو
در مصاف چرخ صائب همت از پیران طلب
تا نباشد اسب چوگانی به این میدان مشو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۴
چو بنشیند، شود صد کوه تمکین همنشین با او
چو برخیزد ز جا، از جای برخیزد زمین با او
ز فیض داغ سودا دام و دد شد رام با مجنون
سلیمان می شود هر کس که باشد این نگین با او
نظر با ساعد سیمش چراغ صبح را ماند
برآرد گر ید بیضا سر از یک آستین با او
لب دعوی گشودن می دهد یادی ز بی مغزی
صدف لب بسته باشد تا بود در ثمین با او
مآل خواجه ممسک به زنبور عسل ماند
که نیشی ماند از صدخانه پرانگبین با او
من از شرح پریشان حالی دل عاجزم صائب
به سرگوشی مگر گوید دو زلف عنبرین با او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۵
نگردد بی صفا از خط لب گوهرنثار او
که می شوید سیاهی را عقیق آبدار او
سهی سروی که چشم من سفید از انتظارش شد
ز تمکین برنمی خیزد غبار از رهگذار او
شود چون ناف آهو مشک خون در حلقه چشمش
به خاطر بگذراند هر که زلف مشکبار او
کجا خودداری از پروانه بی تاب می آید؟
در آن محفل که با مجمر به رقص آید شرار او
می ممزوج را از صرف بهتر می توان خوردن
زیاد از چشم باشد فیض لعل آبدار او
دو عالم گر شود زیر و زبر از جا نمی خیزد
سپندی را که بر آتش نشاند انتظار او
تمام عمر باشد روزنش از روز دگر خوشتر
شبی چون زلف هر کس سرگذارد در کنار او
حلالش باد هر آبی که می نوشد درین گلشن
چو تا آن کس که گردد آب می در جویبار او
به جای اشک، آب زندگی در دیده اش گردد
دل هر کس که چون صائب شود آیینه دار او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۶
جنون گنجی است گوهرخیز، زنجیر اژدهای او
تهیدستی نبیند هر که شد در گنج پای او
ز قحط دل چه خواهد کرد خط جانفزای او
که دل در سینه ها نگذاشت خال دلربای او
ز دست کوته عشاق کاری برنمی آید
مگر بالیدن از هم بگسلد بند قبای او
لب چون شکرش از گرمی شیر آب می گردد
مگر از شیره جانها کند مادر غذای او
گذارد ازترازو در فلاخن ماه کنعان را
عزیز مصر اگر بیند جمال جانفزای او
چرا از پرده بیرون آید آن غارتگر جانها؟
که چشمی نیست در عالم سزاوار لقای او
نیم آگاه از زلف رسایش، اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او
چو داغ تازه از زیر سیاهی برنمی آید
زلال زندگی از شرم لعل جانفزای او
مگر بر بی زبانی های من رحمی کند، ورنه
تمنا را زبان در کام می سوزد حیای او
چسان در بر کشم چون پیرهن آن سرو سیمین را؟
که رنگم می پرد از دیدن رنگ قبای او
ز کار دل گره، چون اشک از مژگان، فرو ریزد
چو آید در تبسم غنچه مشکل گشای او
طبلکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
که پنداری زمین را می کشند از زیر پای تو
تلاش قرب فقر از هر جگرداری نمی آید
که نقش پنجه شیرست نقش بوریای او
سبکسیری که از داغ جنون سرگرمیی دارد
چراغان می شود دامان دشت از نقش پای او
مرا آیینه رویی چون سکندر تشنه لب دارد
که عمر جاودان تاری است از زلف رسای او
مگر ذوق خودآرایی نقابش را براندازد
وگرنه عاشق مسکین چه دارد رونمای او؟
نمی دانم عیار لطف و قهرش را، همین دانم
که چون تیر قضا در دل نشیند هر ادای او
نمی دانم کجا آن شاخ گل را دیده ام صائب
که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۷
چه خوش باشد که گردد دیده روشن از عذار تو
جواهر سرمه بینش شود خط غبار تو
تو مشغول شکار باز و شاهینی، چه می دانی
که ما را چشم و دل چون می پرداز انتظار تو
غزالان حرم را داغ دارد از سرافرازی
بلند اقبال نخجیری که می گردد شکار تو
خروش عاشقان گر کوه را از جای بردارد
عجب دارم صدا برگردد از کوه وقار تو
روان گردد به صحرا رود نیل از زهره شیران
فتد گر بر نیستان برق تیغ شعله بار تو
نشد پامال موری از تو ای سرو سبک جولان
شود نقش قدم دست دعا در رهگذار تو
کهن سقف فلک نزدیک بود از یکدگر ریزد
ستون آسمان ها گشت عدل پایدار تو
زلیخا گر جوان شد در زمان ماه کنعانی
گرفت از سر جوانی آسمان در روزگار تو
نگردد غنچه بال و پر ز دلسوزی ملایک را
که نننشیند غباری از عوارض بر عذار تو
شود خاک مراد اهل عالم طاق ابرویش
به روی هر که بنشیند غبار رهگذار تو
سکندر برد در خاک آرزوی آب حیوان را
سراسر می رود آب خضر در جویبار تو
به این پاکی ندارد گوهری در نه صدف گردون
که غیرت می برد بر هم نهان و آشکار تو
ز حزم دوربین گشتی دعای جوشن عالم
که هر جا باشی، از دست دعا باشد حصار تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۹
بهار آفرینش را نگاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو
بهاری هست در هر سال مرغان گلستان را
مرا در چار موسم نوبهاری نیست غیر از تو
به ظاهر گرچه هر موجی عنان سیر خود دارد
به دست کس عنان اختیاری نیست غیر از تو
به خود مشغول کن از آفرینش چشم حیران را
که این فتراک را لایق شکاری نیست غیر از تو
به فانوس حمایت شمع ما را پرده داری کن
که این نور پریشان را حصاری نیست غیر از تو
زمین گیر فنا مگذار گرد هستی ما را
به شکر این که در میدان سواری نیست غیر از تو
مکن ما ناقصان را یارب از سنگ محک رسوا
که این نه بوته را کامل عیاری نیست غیر از تو
چرا چون خار در دامان موجی هر دم آویزم؟
چو بحر آفرینش را کناری نیست غیر از تو
بگردان روی دل از هر چه غیر توست در عالم
که این آیینه را آیینه داری نیست غیر از تو
نگه دار از هواهای مخالف جان نالان را
که این بیمار را بیمارداری نیست غیر از تو
مرو زنهار ای پیکان یار از سینه ام بیرون
که از دل عاشقان را یادگاری نیست غیر از تو
به رحمت سبز گردان دانه امید صائب را
که این بی برگ را باغ و بهاری نیست غیر از تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۰
زهی گردون کف بی مغزی از دریای عاشق تو
دو عالم یک گریبان چاک از سودای عشق تو
ز شرم ناکسی چون اشک می غلطد به خاک و خون
سر خورشید عالمتاب زیر پای عشق تو
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمی باشد
که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
ز کوتاهی خجالت می کشد با آن رسایی ها
قبای اطلس افلاک بر بالای عشق تو
ز خورشید قیامت آب در چشمش نمی گردد
دهد هر کس که چشمی آب از سیمای عشق تو
شود هر پاره اش مهپاره ای دریانوردان را
هر آن کشتی که گردد غرقه دریای عشق تو
چو خورشید قیامت گرم می سازد جهانی را
سر هر کس که گرددگرم از صهبای عشق تو
به دل دارد چو عمر جاودان زخم نمایانی
درین هنگامه خضر از تیغ استغنای عشق تو
چه باشد دل، که کرد از شوخی این سقف معلق را
مشبک همچو مجمر شعله رعنای عشق تو
نمی گیرد به خود خاکسترش شیرازه محشر
به هر خرمن که افتد برق بی پروای عشق تو
به اسرار حقیقت چون لب منصور شد گویا
لب جام از می منصوری مینای عشق تو
فروغ مهر تابان ذره را در وجد می آرد
وگرنه کیست صائب تا شود جویای عشق تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۲
من آن بخت از کجا دارم که پیچیم بر میان تو
بگردم چون خط شبرنگ بر گرد دهان تو
من و اندیشه بر گرد سرگشتن، معاذالله
که شادی مرگ می گردم چو بوسم آستان تو
خیال موشکافان سربرون ناورد از جایی
مگر خط آورد بیرون سر از راز دهان تو
متاع یوسفی کز دیدنش شد چشم ها روشن
به گرد بی نیازی می رود در کاروان تو
سری دارد به ره گم کردگان وادی حیرت
نمی آید عبث بیرون ز کنج لب زبان تو
زلال خضر از گرد کسادی خاک می لیسد
که سیر از آب حیوان کرد عالم را دهان تو
به زیر بال بلبل می شود گل از حیا پنهان
در آن گلشن که باشد چهره چون ارغوان تو
پریشان گرد زلفم، گوشه گیری نیست کار من
وگرنه هیچ کنجی نست چون کنج دهان تو
شکوه حسن عالمسوز ازین افزون نمی باشد
که در خواب بهاران است دایم پاسبان تو
مگر خود ساقی خود بوده ای ای شاخ گل امشب؟
که آتش می زند در خار مژگان ارغوان تو
ز آغوش لحد چون گل بغل واکرده می خیزد
به خاک هر که مایل می شود سرو روان تو
مرا همچون شکار جرگه دایم در میان دارد
بناگوش و خط و خال و رخ و زلف و دهان تو
نفس در سینه باد صبا مستانه می رقصد
همانا غنچه ای واکرده است از بوستان تو
نباشد جای حیرت گر نقاب از چهره نشناسم
که دارد یک فروغ آیینه و آیینه دان تو
مگر در خلوت آیینه تنها یافتی خود را؟
که از نقش حیا ساده است مهر بوسه دان تو
ترا بس در میان سروقدان این سرافرازی
که باشد همچو صائب بلبلی در بوستان تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۳
خط شبرنگ با لعل لب جانان زند پهلو
زهی ظلمت که با سرچشمه حیوان زند پهلو
ز رعنایی قدش نازک نهالان را خجل دارد
که مصرع چون بلند افتاد با دیوان زند پهلو
مشو چون ابر غافل در بهار از گوهرافشانی
که با دریای رحمت دیده گریان زند پهلو
ز خودکامی به خون خوردن سرآمد روزگار من
که دل ناساز چون افتاد با پیکان زند پهلو
به چشم این راه را سرکن اگر بیناییی داری
که خار این بیابان بر صف مژگان زند پهلو
مروت مانع از نومیدی خصم است عارف را
وگرنه کشتیی دارم که بر طوفان زند پهلو
به تنهایی علم بر قلب لشکر می زند خود را
نهال قامت جانان به سروستان زند پهلو
به عشق آهنین بازو طرف شد عقل ازین غافل
که گردد توتیا چون شیشه با سندان زند پهلو
مگردان روی از تیغ قضا چون بیدلان صائب
که دل سی پاره چون گردید بر قرآن زند پهلو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۵
هر که چون شبنم گل پاک بود گوهر او
چمن آرا کند از دامن گل بستر او
چشم بد دور ز مژگان سبکدست تو باد!
که به خون دو جهان سرخ نشتر او
هر که را برق نگاه تو کند خاکستر
آتش طور توان یافت ز خاکستر او
لب تیغی که لب زخمی ازو تر نشود
ریشه سبزه زنگار شود جوهر او
عشق پرشور تو دریای گرامی گهری است
که سیه بختی عشاق بود عنبر او
سر خورشید ازان در خم نه چوگان است
که رساند رخ زردی به غبار در او
چرخ اگر عود مرا سوخت، به خود نقصان کرد
سرد شد گرمی هنگامه نه مجمر او
هر که در موسم گل باده گلگون نخورد
می شود چون زر گل، قسمت آتش زر او
عمر شیرازه گلهای چمن ده روزست
خرم آن گل که پریشان نشود دفتر او
نیست مخصوص دل آشفته دماغی صائب
غنچه ای نیست پریشان نشود دفتر او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۶
برخوری زان لب میگون که ز اندیشه او
مست شد عالم و مهرست همان شیشه او
بیستون خانه زنبور شود از فرهاد
کند اگر از دل شیرین نشود تیشه او
از فلک چشم مدارید درستی زنهار
که فتاده است ز طاق دل ما شیشه او
هر که را فکر سر زلف تو بر هم پیچید
شد پریخانه چین خلوت اندیشه او
رخنه در بیضه فولاد کند چون جوهر
دانه ء خال تو کز دام بود ریشه او
دل هر کس هدف ناوک بیداد تو شد
برق بیرون نتواند رود از بیشه او
مرو از راه به دلجویی خالش صائب
که جگرخواری عشاق بود پیشه او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۷
کشت بی خوشه خجالت کشد از روی درو
مفکن ای تیغ اجل بر من بیدل پرتو
گردش چرخ بدو نیک ز هم نشناسد
آسیا تفرقه از هم نکند گندم و جو
با لب خشک سکندر ز سیاهی برگشت
یک دم آب به قسمت نفزاید تک و دو
در شکستن حذر از شیشه فزون باید کرد
لشکری را که شکسته است به دنبال مرو
عشق از حال پریشان شدگان غافل نیست
همه جا دیده خورشید بود با پرتو
برق از تندی خود زود فنا می گردد
نیست ممکن که نبازد سر خود تیز جلو
سبحه از دست بینداز که بر دل بارست
میفروش آنچه ز مستان نستاند به گرو
چه بود دولت دنیا که به آن فخر کنند؟
گشت در غار ازین شرم نهان کیخسرو
تازه عاشق نتواند که نگرید صائب
بیشتر آب تراوش کند از کوزه نو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۰
چرب نرمی ز رقیبان ستمکار مجو
گل بی خار ز خار سر دیوار مجو
مغز تحقیق ز ارباب عمایم مطلب
آنچه در سر نتوان یافت ز دستار مجو
با علایق سخن از عالم تجرید مزن
پیشی از قافله با جان گرانبار مجو
سخنی کز لب خاموش تراود بکرست
گوهر سفته ز گنجینه اسرار مجو
در ترازوی قیامت نتوان یافت کجی
حیف و میل از دل و از دیده بیدار مجو
سرو را دست تهی خط امان شد ز خزان
عمر اگر می طلبی روزی بسیار مجو
دل آسوده مخواه از فلک زنگاری
خوشه از سبزه بی حاصل زنگار مجو
سایه بال هما خواب گران می آرد
در سراپرده دولت دل بیدار مجو
خون چو شد مشک، محال است دگر خون گردد
دل خود صائب ازان طره طرار مجو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۱
کی دوبین می شود از سایه تماشایی سرو؟
هر سیه رو نشود پرده یکتایی سرو
نشود دیده حق بین دودل از کثرت خلق
چه خلل می رسد از برگ به یکتایی سرو؟
حسن گلهای چمن پا به رکاب است تمام
پای برجاست مخلد چمن آرایی سرو
از سرافرازی حسن است نه از کوتاهی
به زمین گر نکشد دامن رعنایی سرو
دو سه روزی است نظربازی بلبل با گل
در خزان سبز بود بخت تماشایی سرو
سفر عالم بالا به قدم نتوان کرد
مانع نشو و نما نیست گران پایی سرو
زان مبدل نکند جامه خود را هرگز
کز تن خویش بود جامه زیبایی سرو
دست آزاده و دریوزه حاجت، هیهات
برنیاید ز بغل پنجه گیرایی سرو
می شود دیده ور از فیض نظربازان حسن
قمری از طوق بود دیده بینایی سرو
دل آزاده نگردد ز گرفتاران باز
کم ز قمری نشود وحشت تنهایی سرو
راستی پیشه خود کن که بود سبز مدام
مجلس افروزی شمع و چمن آرایی سرو
نفس سرد خزان باد بهارست او را
نیست در باغ نهالی به شکیبایی سرو
گر زند با قد او لاف رعونت، از آه
می کنم فاخته ای جامه مینایی سرو
آسمان در نظر همت مردان پست است
نرسد سبزه خوابیده به رعنایی سرو
کاهلان سنگ ره گرمروان می گردند
که زمین گیر شود آب ز همپایی سرو
صائب از عالم بالا به تو فیضی نرسد
تا چو قمری نشوی واله و شیدایی سرو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۲
از سر کوی قناعت به در شاه مرو
چون خسیسان ز پی مال و زر و جاه مرو
شب تارست جهان، سیم و زرست آتش آن
گر نه ای خام به هر آتشی از راه مرو
طعمه خاک شد از پستی همت قارون
زیر خاک سیه از همت کوتاه مرو
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
بی چراغ دل آگاه به این راه مرو
گل پژمرده به نزهتگه فردوس مبر
روی ناشسته به دیوان سحرگاه مرو
دامن فرد روان گیر اگر حق طلبی
به صدای جرس قافله از راه مرو
در رکاب علم آه بود فتح و ظفر
به مصافی که روی بی علم آب مرو
صیقل آن نیست که بر آینه بیداد کند
زیر شمشیر اجل از سر اکراه مرو
صائب از دامن آزاده روان دست مدار
به نشان قدم قافله از راه مرو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۳
ای دل غافل از اسباب جهان دست بشو
از ثبات قدم ریگ روان دست بشو
همچو اوراق خزان پا به رکاب است حواس
از وفاداری اوراق خزان دست بشو
تا به آن کان ملاحت نمکی تازه کنی
اول از مایده بی نمکان دست بشو
دست اگر از خودی خود نتوانی شستن
مشت آبی به کف آر از دگران دست بشو
تخم چون سوخت برومند نگردد هرگز
برو ای عقل ازین سوخته جان دست بشو
آنقدر باش درین بوته که دل آب شود
آب چون شد دلت از هر دو جهان دست بشو
پیشتر زان که بشویند به خون رخسارت
داغ بر دل نه، ازین لاله رخان دست بشو
تا به شیرین جهان چون شکر و شیر شوی
کوهکن وار ز شیرینی جان دست بشو
هست تا در جگر از اشک ندامت آبی
صائب از دامن ابنای زمان دست بشو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۵
عنان به طول امل داده ای دریغ از تو
به کوچه غلط افتاده ای دریغ از تو
دلی که هر دو جهان رونمای او نشود
به هیچ و پوچ ز کف داده ای دریغ از تو
چو سرو با همه باری که بسته ای بر دل
دلت خوش است که آزاده ای دریغ از تو
برای خرده سهلی که می رود بر باد
غمین چو غنچه نگشاده ای دریغ از تو
فتاده است مکرر ز چشم ما دنیا
ازین فتاده تو افتاده ای دریغ از تو
به محفلی که ادب پا به احتیاط نهد
عنان گسسته تر از باده ای دریغ از تو
درین چمن که گل از شوق آب می گردد
چو آب آینه استاده ای دریغ از تو
در امید که هرگز نبسته ای بر خلق
به روی صائب نگشاده ای دریغ از تو