عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۴ - رفتن شیرین پیش مهین بانو و اجازت خواستن به نخجیر و رفتن به مداین
سحر کاشک زلیخا جمله پالود
ز خاور خسرو خور چهره بنمود
نه حیلت را مجالی ماند نه ریو
پریها گم شدند از صحبت دیو
به صد عشوه پری روی پری زاد
بر تخت مهین بانو بایستاد
به رخ ماهی ز مه صد بار بهتر
به قد سروی هزارش ناز در سر
دو زلفش کرد رخ چون مار بر گنج
به هر یک غمزه ای یک ناز و صد غنج
سمن را از بنفشه تاب داده
کله چه بسته و ابرو گشاده
به بانو گفت کای چشم از تو روشن
چه لطفت از نکویی نیست بر من
چه غم کان از برای من نخوردی
چه نیکویی ست کان با من نکردی
درین موسم که عالم گلستانست
زمین در سایه سنبل نهانست،
هوس دارم که روی آرم به نخجیر
به دست خود زنم بر آهویان تیر
ولی خواهم که بانو زاستواری
دهد شبدیزم از بهر سواری
مهین بانوش گفت ای مهربانم
به دیدار تو روشن جسم(و)جانم
تویی از مردمی چشم مرا نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
به نخجیر ار هوس داری برو تیز
ولی ترسم نباشی مرد شبدیز
که آن دیو آتشی آمد هوایی
پری را نیست با دیو آشنایی
پری هرگز نگشت از دیو خرسند
همان بهتر که باشد دیو در بند
نشد از دیو هرگز آدمی شاد
چه نسبت دیو را با آدمی زاد
پری رو گفتش ای بانو مخور غم
که در چستی ز مردان نیستم کم
اگر تو تاب میدانش نداری
دهش با من که هنگام سواری،
چنانش سخت در این بوم تازم
که از نرمیش همچون موم سازم
پس آنگه گفت بانویش تو دانی
سواری کن برو چون می توانی
به بانو چون صواب افتاد رایش
بشد چون باد و بگرفت از هوایش
چو بر شبدیز قایم شد پری زاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
زهر سویش شدند آن دلبران هم
یکی بر پشت اشهب یک، بر ادهم
در آن صحرا یکایک در تک و تاز
نماندند از وی و از اسپ وی باز
هزار آهو به هر مژگان گرفته
کمند مویشان شیران گرفته
بدان صحرا همان سگهای تازی
فتاده جمله در روباه بازی
در آن نخجیرکآهو نافه انداخت
کسی کس را ز باد و گرد نشناخت
چنان شیرین سوی صیدی به تک شد
که جای گرد عنبر بر فلک شد
در آن صحرا پی او تاخت چندان
که گشت از چشم اهل صید پنهان
پس آنگه دختران آن پری زاد
شدند اندر رهش تازنده چون باد
دگر پیکان قدمها برکشیدند
دویدند از پی و گردش ندیدند
نه شبدیزش ز ره چون تیر می برد
کزان بوم و برش تقدیر می برد
جهان دشتی ست در وی آدمی صید
بدو هر یک به نوعی مانده در قید
که دراین دشت از برنا و از پیر
یکی بیرون نرفت از حکم تقدیر
کجا بردیش از ره، آن سواری
اگر نی کردی اش تقدیر یاری
هر آنکس را که چیزی سرنوشت است
رسد پیشش اگر خوب است و زشت است
بدین اسرار واقف هر کسی نیست
که این سر رشته در دست کسی نیست
به راهی هر کسی خوش می زند گام
چه می داند که چون باشد سرانجام
چه خوش زد این مثل آن پیر گستاخ
که بی تقدیر برگی نفتد از شاخ
چو تدبیر تو با تقدیر شد هیچ
مشو با رشته تقدیر در پیچ
پس از رفتن رفیقان بازگشتند
همه با خون دل دمساز گشتند
شدند از کار شیرین جمله غمگین
خبر بردند بانو را که شیرین
اگر چه صید آهو بی عدد کرد
رسید آهویی او را صید خود کرد
مهین بانو ازین غم جامه زد چاک
به صد زاری ز تخت افتاد بر خاک
زمانی نوحه و فریادش آمد
ولی از خواب دیده یادش آمد
که یک شب پیش از آن در خواب دیدی
که بازی ناگه از دستش پریدی
پس از روزی دو با صیدی جهانگیر
به دستش آمدی از امر تقدیر
چو با یاد آمدش آن خواب دیده
از آن اندوه و غم گشت آرمیده
به دل گفتا که بی صبری نشاید
که در کار آدمی را صبر باید
شوم در صابری راضی و خشنود
که صبر آمد کلید گنج مقصود
مهین بانو بدی زان غم شب و روز
به دل صابر ولی در آتش و سوز
گهی کز روی خویش یاد کردی
زمانی نوحه و فریاد کردی
دگر چون باز، در آن خواب دیدی
شدی خاموش و یکدم آرمیدی
بدی دایم ز خود بیگانه گشته
پری رویانش هم دیوانه گشته
ز بعد آنکه افتاد این تباهی
پس از فرمان و تقدیر الهی
چو از این سو دل احباب خون شد
از آن سو حال شیرین بین که چون (شد)
شب و روز آن پری چون باد می رفت
دمی غمگین زمانی شاد می رفت
سرو کارش گذشت از شادی و غم
نمی خفت و نمی آسود یک دم
جگر پر خون پریشان گشته اوقات
همه ره بود با حق در مناجات
گهی گفتی که یارب چیست تدبیر
که سرگردانم اندر دست تقدیر
درین حالت چو تقدیر من از توست
به حالم بین که تدبیر من از توست
چه خواهی کرد تدبیری برایم
به غیر از آنکه باشی رهنمایم
همی نالید و بی تدبیر می ساخت
ز خود می رفت و با تقدیر می ساخت
گهی گفتی خداوندا تو دانی
که بر من تلخ گشت این زندگانی
بهاری ده، دی ام نوروز گردان
به فضل خود شبم را روزگردان
مسوزم بیش، از داغ جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
به لطف خویش حل کن مشکلم را
بمردم طاقتی بخش این دلم را
پس از آن زاری و آن بی قراری
در آن بیچارگی و سوگواری
همی شد راه اندر تاب و در تب
به روزش تا بر آمد چارده شب
سپیده دم که خور سر زد ز کهسار
شد از عالم سیاهی ناپدیدار
ز گشت شب، دل مهتاب شد سست
سوار روز، روی از گرد شب شست
گهی شادان به صد دل، گاه غمگین
سوار تیزتک یعنی که شیرین
به جایی دلکش(و) خرم فرو راند
که در زیبایی او عقل درماند
چه جایی، جنتی، جنت چه باشد
در آنجا چشمه کوثر چه باشد
حیاتی اندرو زان سان که دانی
و زو در خجلت آب زندگانی
چو دید آن چشمه آن ماه جهانتاب
رخ خود دید چون مهتاب در آب
بدان چشمه ز هر سو چشم بگشاد
ندید از هیچ سویی آدمی زاد
فرود آمد ز اسپ آن شوخ سرمست
درختی جست و پس شبدیز را بست
پس آنگه یک پرند از بقچه بگشود
به خود بربست و در آن آب شد زود
چه گویم نام آن چشمه از آن گاه
که او در آب شد، شد چشمه ماه
عجب دارم که از مه تابه ماهی
تواند گفت کس وصفش کماهی
بسا کس چشمه ماهی شنیده ست
به عالم چشمه مه کس ندیده ست
دگر خورشید شب راهی که پوید
شود چون روز رو زان چشمه شوید
شب تیره مهی روشن نمودی
درو گر دانه خشخاش بودی
پری رو غوطه ای خورد اندر آن آب
چنان کافتد میان آب مهتاب
به هر باری که سر از آب برزد
تو گفتی آفتاب از آب سرزد
ز چشمه نور بر مهتاب می شد
فلک را چشمها پر آب می شد
رخش در آب با آن جعد سنبل
میان آب رسته سبزه و گل
در آن چشمه چو بر تن آب می ریخت
به روی سیم، مروارید می بیخت
هر آبی کو از آن چشمه به سر کرد
سراسر پر ز مروارید تر کرد
قد او در میان چشمه یکسر
نشان می داد از طوبی و کوثر
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۵ - رسیدن خسرو به چشمه ماه و دیدن شیرین را در چشمه
سخن پرداز، کین در دری سفت
ز شیرین و ز خسرو این چنین گفت
که خسرو از پدر چون روی برتافت
در آن ره صحبت شاپور دریافت
سوی ارمن روانه کرد او را
که جست و جو کند آن ماهرو را
روان شد در پی اش چون باد در حال
که نتوانست در آن کار اهمال
که ناگه یک سحر تنها ز لشکر
به یک سو شد هوای یار در سر
قضا را گشت پیدا مرغزاری
زمینی در نکویی چون نگاری
در آنجا چشمه ای چون چشمه خور
چه باشد خور کزو صد بار بهتر
بر آن سرچشمه اسبی دید بسته
میان چشمه هم سروی نشسته
تنش مانند سیم و چشمه سیماب
زاندامش فتاده لرزه بر آب
پری مثلش ندیده قاف تا قاف
پرندی نیلگون بر بسته تا ناف
چو خسرو دید آن شبدیز با ماه
برآمد از دل گم گشته اش آه
بگفتا آنکه وصفش می شنیدم
نمردم تا به چشم خویش دیدم
زمانی گوشه ای بگرفت و بنشست
که جای ماهی اش مه بود در شست
چو یک دم کرد آن مه را نظاره
بدید آن ماه او را از کناره
خجل گردید و برد از کار خود زشت
ز هر سو موی بر اعضا فرو هشت
چو شد موهاش بر اعضا پریشان
تو گفتی ماه شد در ابر پنهان
به خود گفت این کدامین مه چنین است
عجب گر آنکه می جستم نه این است
و زان سوی دگر آن سرو آزاد
دلش در بر، روان در لرزه افتاد
چرا کان صورت زیبا که شاپور
به من بنمود دیدم اینک از دور
دگر گفت این کی او باشد، خیال است
وصال او بدین زودی محال است
ز آب آمد برون و آهنگ ره ساخت
چه دانست او که یارش بود و نشناخت
چو شیرین این چنین زانجا برون شد
شنو احوال خسرو تا که چون شد
چو بیرون رفت شیرین از میانه
دل خسرو شد از تیرش نشانه
به جست و جوی او هر گوشه گردید
نه از او و نه از گردش اثر دید
پس آنگه در طلب بیچاره خسرو
به جست و جوی آن مه در تک و دو
ز گیسویش همه شب آه می کرد
حدیث روی او با ماه می کرد
نظر می کرد هر دم سوی پروین
ستاره می شمرد از اشک رنگین
ز مژگان، لعل و مروارید می سفت
به راه یار می افشاند و می گفت
ببین دولت که چون بر ما در این دشت
چو برقی آمد و چون ماه بگذشت
بود عمر آدمی را چون مه بدر
بر آن عمر این بدن همچون شب قدر
در این ره بس کساکو می توانست
که قدرش داند و قدرش ندانست
مشو غافل که پیش چشم محرم
سراسر عمر نبود غیر یک دم
کسی کو پایه عالم شناسد
ازل را با ابد یک دم شناسد
کنون کت مرغ در دام است دریاب
که شاید برپرد چون گیردت خواب
چو اینها گفت با خود یک زمانی
و زان دلبر ندادش کس نشانی
در آن صحرا از آن گل یاد می کرد
چو بلبل نعره و فریاد می کرد
گهی می گفت آه ای سرو آزاد
گلی بودی و بربودت ز من باد
به دستم آمدی در غایت ناز
ندانستم ز دستم چون شدی باز
سعادت آمدم نشناختم پیش
گواهی می دهم بر کوری خویش
حدیث من بدان ماند که ایام
به سر کرد و ندید از عمر جز نام
ازین پوشش چرا من عور گشتم
به چشمم خاک شد زان کور گشتم
شوم صابر بسازم با چنین درد
نکوبم بیش از این من آهن سرد
ازین آتش بسازم من به دودی
پشیمانی ندارد هیچ سودی
ز بس زاری از آن چشمان پر درد
به گرد چشمه هر سو چشمه ای کرد
شد از اشکش به یاد روی شیرین
همه صحرا پر از گلهای رنگین
هر آن منزل کز آب چشم می شست
در آن ره نرگس و بادام می رست
ز عکس عارضش هنگام رفتار
شدی صحرا سراسر زعفران زار
زاشک سرخ او رستی در آن باغ
هزاران لاله با دلهای پر داغ
سخن چون گفتی از آن زلف در هم
بنفشه سر به پیش افکندی از غم
ز راهش بس که از هر سو نظر کرد
ز چشمش چشمه ها هر گوشه سر کرد
زبس کابش شدی از چشم بی خواب
بدی دایم به پیشش چشمه آب
ز راه خویش هر گردی که رفتی
ز چشم آبش زدی وین بیت گفتی
اجل، گو خاک در چشمم میفکن
که آب ماست زین سرچشمه روشن
بسی می بایدش خون جگر خورد
زسختی تا به آسانی رسد مرد
چو شمعش دل بسی پر سوز گردد
شبی بر خسته ای تا روز گردد
کشد بسیار گرم و سرد بشنو
درختی تا بر آرد میوه نو
به خود، بی خود، به صد زاری و صد سوز
همه شب این مثل می گفت تا روز
فلک بسیار دوری با سر آرد
زمین تا خوشه گندم بر آرد
چنین شد حال خسرو وان(آن)ماه
ببین تا چون شد از تقدیر الله
نیاسود و نیارامید یک دم
سوی شهر مداین رفت خرم
چو شد سوی مداین آن صنم تیز
خبر پرسید از مشکوی شبدیز
خبر پرسان چو شد درگاه شه دید
روانی شد درون از کس نترسید
فرود آمد درون خانه شاه
ازو گشته خجل هم مهر و هم ماه
شدند از شکل او و نقش شبدیز
همه حیران پری رویان پرویز
پرستارانه پیشش صف کشیدند
به بانوییش بر خود برگزیدند
بدان گل، گرچه می بودند مایل
همی خوردند ازو صد خار بر دل
وی از احوال خسرو نیز پرسید
وز ایشان چون حدیث شاه بشنید
پس از حالش تفحص ها نمودند
به بهتر مدحتی او را ستودند
زبان بگشود شیرین بر دعاشان
بر آن افزود هم بی حد، ثناشان
که ای خوبان حدیث من دراز است
مع القصه به پرویزم نیاز است
ز حال خویشتن حالی منم لال
چو آید او شود معلوم تان حال
توقع دارم از خوبان پرویز
که باشند آگه از تیمار شبدیز
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۸ - صفت مجلس خسرو و آمدن شاپور
چو شد احوال شیرین جمله مفهوم
ز خسرو کن حکایت نیز معلوم
چنین دارم ز استاد سخن یاد
که خسرو چون به ارمن رخت بنهاد
به عشرت روز و شب با جام بودی
دلی از عشق بی آرام بودی
چه روز و شب که روز از محنت و تب
رسانیدی به صد اندوه با شب
چه شب کز شب درون پر سوز کردی
به یارب یارب آن شب روز کردی
چو رامشگر سرودی بر کشیدی
دلش در بر چو مرغی برپریدی
برون رفتی دلش صد بار بررو
ولی ننمودی از خود یک سر مو
چو گفتن با کس آن حالش نبد سود
دلی پر خون لبی پرخنده می بود
به مطرب روی خود را تازه می داشت
زهر سوگوش بر آوازه می داشت
گهی چون شمع در مجلس می افروخت
زمانی همچو عود از ناله می سوخت
در آن مجلس که جنت داشت زو رنگ
همی کرد این سخن را فهم از چنگ
که فرصت دان زمان و نوش کن جام
چه داند کس که چون باشد سرانجام
زنی هم گوش می کرد این به آواز
که بر عالم چو من کن دیده ها باز
منه بر هست و بود دهر بنیاد
که دنیا سر به سر باد است بر باد
چو خسرو گشت زان گفتارها مست
به می خوردن به مجلس شاد بنشست
به ساقی گفت در ده جام رنگین
که بر عمر اعتمادی نیست چندین
مکن در عیشم امشب هیچ اهمال
که می داند که فردا چون شود حال؟
درین دم یک نفس بی می مدارم
که من این دم غنیمت می شمارم
لب ساغر به دور ما بخندان
که دوران را بقایی نیست چندان
جهان را نیست هرگز استواری
زمان را نیست جز بی اعتباری
نمی بینم بجز بادی سرانجام
حیاتی را که عمرش کرده ای نام
جهان باد است و آتش این دل ریش
وزم زو باد تا کی بر دل خویش
هنوز از بیخودی تا نیستم مست
همان بهتر که ندهم فرصت از دست
که خوش گفت این سخن آن مرد دانا
که می دانست حکمت بهتر از ما
که در این دم که در اویی منه دل
که دل بر باد ننهد هیچ عاقل
چو می دانی که حال آخرین چیست
چرا می بایدت چون غافلان زیست
منه بنیاد بر این عمر موهوم
که امشب حال فردا نیست معلوم
درین گفت و گزارش بود پرویز
که از محرم یکی پیش آمدش نیز
که اینک بر در استاده ست شاپور
بیاید یا نیاید چیست دستور
چو بشنید این سخن پرویز برجست
دلش می رفت دل بگرفت بر دست
بگفتا هان در آریدش به درگاه
که دیگر چشم نتوان داشت بر راه
به از بی انتظاری نیست برگی
که در هر انتظاری هست مرگی
در آریدش که دریابم وصالی
که هر ساعت به چشمم بود سالی
برون شد شخصی و آورد شاپور
زمین را بوسه زد استاد از دور
پس آنگه خسروش از روی اعزاز
به خلوت خواند و فرمودش بگو راز
زبان بگشود شاپور سخن دان
که بادا بر مرادت چرخ گردان
بمانی تا ابد بر تخت شاهی
به فرمان بادت از مه تا به ماهی
اجازت گر دهی ای شاه عالم
بگویم قصه ها از بیش و از کم
شدن در دیر و ترسایی گزیدن
به صنعتها رخ آن ماه دیدن
کشیدن نقش شاه و غصه خوردن
به جادویی ورا از راه بردن
پس از صنعت به حیله کردن انگیز
روان کردن ورا بر پشت شبدیز
کنون روشن بود پیشم که آن ماه
نخواهد بود جز در خانه شاه
چو خسرو گشت این حالت عیانش
به شادی بوسه زد چشم و دهانش
بگفتا این مثل از روزگار است
که کار افتاده را یاری ز یار است
نکو رفتی و هم نیکو رسیدی
کرم کردی و زحمتها کشیدی
حکایتهای خود هم شاه برخواند
غبار غم تمام از دل برافشاند
کشیدن غصه ها و شدت راه
رسیدن بی خبر بر چشمه ماه
میان آب دیدن آن پری را
پریشان کرده زلف عنبری را
و زان پس غصه ها بر غصه خوردن
به هر ساعت ز غم صد بار مردن
چو اینها گفت با شاپور پرویز
بگفتا می رود کار از تو، برخیز
مکن آرام در راه و مکن خواب
سوی شهر مداین تیز بشتاب
تحیات و درود از من بخوانش
پس آنگه همچو باد اینجا رسانش
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۹ - صفت مجلس خسرو و آگاه شدن مهین بانو از حال شیرین
غنیمت دان دلا روز جوانی
کزان، خوشتر نباشد زندگانی
هلالت چون فزونی جست و شد بدر
غنیمت دان مه بدر و شب قدر
بهار زندگی روز جوانیست
جوانی خود بهار زندگانیست
چو مطرب تیز کرد از نغمه آهنگ
جوانا بشنو این از گفته چنگ
که عاقل او بود کو تا تواند
جوانی را به پیری نگدراند
به فر و دولت و خوبی، شه نو
جوان بخت جهان یعنی که خسرو
نشسته بود با خاصان درگاه
که پیش آمد مهین با نوش ناگاه
بپرسیدش که چونی با کرمها
کشیدن نیز چندین زحمت ما
دگر تشریفهای خاص دادش
بر آن داغی که بد مرهم نهادش
دگر گفتش شنیدستم که چند است
که بانو را دل از غم دردمند است
به عالم یک برادر زاده دارد
که مهرش در دل و جان می نگارد
ازو گشته ست در نخجیر گه گم
پری سان رفته است از چشم مردم
مرا امروز پیکی آمد از راه
حکایت کرد نزد من از آن ماه
ز من بانو گرش این است مقصود
فرستم پیش بانو آردش زود
چو بانو این سخن بشنید فی الحال
رخ زردش ز خون دیده شد آل
دل غمدیده اش بسیار شد شاد
به دست و پای خسرو بوسه ها داد
که گر خسرو کند زین گونه احسان
کنیزی باشم او را از کنیزان
ولی خواهم که چون بینم شهنشاه
رود آنجا که آرد پیشم آن ماه
مرا اسبی است آن همزاد شبدیز
که همچون اوست اندر شبروی تیز
ورا گلگون باد آهنگ نام است
که او را باد در تیزی غلام است
گر این دولت ز دست او برآید
وزین بند غمم دل برگشاید
دهم شکرانه اش آن اسب نیکو
به جان هم نیز منت دانم از او
نشیند بر وی و پیشش رود زود
که این آتش بود شبدیز چون دود
که با شبدیز چون در ره کند گرد
بجز گلگون نیارد هم تکی کرد
پس آنگه گفت خسرو تا که در حال
رود شاپور شیرین را به دنبال
نگیرد هیچ گه آرام در دل
به یک منزل فرو راند دو منزل
چو بشنید این سخن شاپور برخاست
عزیمت کرد و برگ ره بیاراست
سوی ملک مداین رفت چون باد
در آن ره هیچ گه یک دم ناستاد
شد از مشکوی خسرو جست آن ماه
سوی قصرش فرستادند از راه
به سوی قصر شد شاپور در زد
سر از بام آن پری چون ماه برزد
بگفتا کیست کانجا یافت دستور
بگفتا بنده درگاه، شاپور
چو بشنید این سخن شمع شب افروز
شبش گفتی برآمد ناگهان روز
کنیزی را بفرمود او کز ایدر
به تعظیمی تمام آریدش از در
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۰ - آمدن شاپور به قصر شیرین و احوال خسرو با شیرین گفتن
چو شد در قصر، شاپور پری خوان
پری رو را برآمد ناله از جان
عرق افکند و از خود رفت یک چند
پس از یک لحظه افشاند از شکر قند
که ای شاپور خوش دامی نهادی
به ما بس وعده های خام دادی
به مشکوی شهم کردی دلالت
شدم آنجا و بس دیدم ملالت
ببین تا چند بر جانم ستم بود
که گشتستم بدین که پایه خشنود
حدیثی خوب نشنیدم از ایشان
همه اندوه و غم دیدم از ایشان
نکردند از من اینجا یاد هرگز
نگشتم دل از ایشان شاد هرگز
به من هر یک شده هر سو ترش رو
به پیشم آمده همچون زن شو
به خود زان رو از آن محنت گزیدم
که از ایشان بجز محنت ندیدم
از آن رو مرغ من اینجا مقر کرد
که باد اینجا نمی یارد گدر کرد
درین زندان که می بینی من از غم
شبی ننهاده باشم چشم بر هم
چو بشنید این حکایتها از آن حور
ز خجلت بر زمین شد آب شاپور
نیایش کرد و گفتش آفرینها
جزاک الله که باشد مردی اینها
مخور اندوه اگر دیدی بلایی
کز اینجا می رسد رهرو به جایی
فروزند اهل دل در تاب و در تب
چراغ روز از تاریکی شب
شفا باشد جزای دردمندی
دهند از بعد پستی سربلندی
پس از سختی به آسانی رسد تن
بود هر کار را مزدی معین
مکن از جور و سختی رو به دیوار
که بعد از عسریسر آید پدیدار
به صلح آید زمان چون جنگ گیرد
گشاید کارها چون تنگ گیرد
مکش محنت ازین بیش و مخور درد
که از سختی به آسانی رسد مرد
نباید تیره گشت از گرد افلاک
که آخر خاک می باید شدن خاک
میار اینها به خاطر هیچ و برخیز
که بر عذر تو استاده ست پرویز
چو بشنید این سخن شیرین همان گاه
بگفتا بس سخن گوییم در راه
سخن بی راه اگر گویی گناهست
نباشد زان سخن به کان تو را هست
پس آنگه هر دو بر مرکب نشستند
به خوش رفتن گرو با باد بستند
وزین سو چشم بر ره نیز پرویز
که اینک می رسد شیرین و شبدیز
که خوش زد این مثل آن مرد مهجور
که عمری مانده بد از یار خود دور
ازین بهتر کسی اعزاز بیند
که یاری روی یاری بازبیند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۲ - رفتن خسرو به مداین و نشستن به پادشاهی
چو خسرو را شد این معلوم در روز
سوی شهر مداین راند فیروز
نیاسود و به رفتن تیز بشتافت
به دارالملک خود شاهنشهی یافت
بزرگان مداین بهر خسرو
زدند از نقره و زر سکه نو
ره و رسم عدالت کرد بنیاد
بشارتها به هر جانب فرستاد
چنان در عدل شد شاه جوان بخت
که گفتندش که نوشروانست بر تخت
به احکامش همه شهر مدائن
شده خرم که المقدور کائن
زشاهی گر چه او با زیب و فر بود
ولی با عشق میلش بیشتر(بود)
چرا کان دم که شیرین برد هوشش
رسید از عالم غیب این به گوشش
که در صورت شه ار صاحب کلاه است
به معنی دان که عاشق پادشاه است
پس آنگه خسرو از ملکت طرازی
به می خوردن نشست و عشقبازی
چو در گردش درآمد جام زرین
خبر پرسید از احوال شیرین
چنین گفتند مه رویان خسرو
که آمد جانب ما آن مه نو
ولی ننشست و قصری خواست از ما
کنون ماهی است تا می باشد آنجا
چو خسرو این سخن بشنید در دم
به سوی قصر شیرین راند خرم
چو در زد حاجبی گفتش که شاپور
ازینجا برد آن مه را به دستور
چو بشنید این سخن خسرو بنالید
بزد آهی کزآن آتش ببارید
بگفتا گردش این چرخ ریمن
ندانم تا چه خواهد کرد با من
غمی بر جان من کز اختر آمد
نبودم کم که این هم بر سرآمد
ز اول نیست بر من حال ظاهر
چه دانم تا که چون خواهد شد آخر
فراق و هجر و جور عشقبازی
بخواهد کشتنم، بازی به بازی
نمی دانم چرا این چرخ کجرو
نهد هر لحظه با من نقش از نو
قدیرا قاهرا عاشق گدازا
رحیما راحما دلبرنوازا
به آنانی که دارند از تو بویی
به درگاه تو دارند آبرویی
که زین بیشم ممان در سوز هجران
شب تاریک بر من روزگردان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۳ - بازآوردن شاپور شیرین را به ارمن پیش مهین بانو
چو شد شاپور و از آن قصر سنگین
سوی خسرو به ارمن برد شیرین
به جان درماند کز آن جای، پرویز
سوی شهر مداین رفته بد تیز
به گلزار مهین بانو به اعزاز
فرود آورد شیرین را دگر باز
چمن را رونق از گل داد دیگر
جهان، دیگر جوانی یافت از سر
کنیزان چون که او با ارمن آمد
تو گفتی باز جانشان با تن آمد
چنان کز هجر بیند یار را یار
ز شادی گریه ها کردند بسیار
مهین بانو هم از آن داغ و آن درد
چنین دولت به خود باور نمی کرد
گهی آتش همی شد گه می افسرد
به رویش زنده می گردید و می مرد
حدیثی کز لب شیرین شنفتی
شدی در گریه و در گریه گفتی
ازین روزی به عالم بهترم نیست
تویی اینجا نشسته باورم نیست
ز دوری تو جان بد رفته از تن
خدا دیگر عنایت کرد با من
در این انده که هرگز نیستم یاد
بدم مرده که بازم جان نو داد
مگر جان منی ای کامرانی
که دور از تو ندیدم زندگانی
چه زان بهتر مرا ای جان شیرین
که وقت مردنم باشی به بالین
چه باشد به پس از مردن جز اینم
که در ارمن تو باشی جانشینم
چو بانو این نوازشها نمودش
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
دگر با دختران شیرین چو پیوست
به عیش و ناز و نوشانوش بنشست
از اول آن پری رویان سراسر
نمودندش نوازشهای بهتر
در آن عشرت که می کرد آن مه نو
تن آنجا داشت دل (در) پیش خسرو
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۴ - آگاهی یافتن بهرام چوبینه از وفات هرمز و بیرون آمدن او به خسرو
چو آگه گشت بهرام از چنین حال
که خسرو از بزرگی یافت اقبال
بسی از این خبر گردید غمناک
فتادش در دل از اندیشه صد چاک
از آن حالت زمانی خوش برآشفت
ز بعد یک زمان با خویش این گفت
که خوش زد این مثل آن مرد با رای
که اول رای زن، پس کارفرمای
پس آنگه زد چنین با خویش نیرنگ
که با تدبیر با خسرو کند جنگ
زند با او به رای از هر طرف مشت
که رایی لشکری را بشکند پشت
طریق دشمنی با او عیان کرد
به هر جانب رسولی را روان کرد
که این کودک ندارد فر شاهی
ازو هرگز نیاید جز تباهی
مر او را تخت و تاج کی، نشاید
که عشق و پادشاهی راست ناید
چو خسرو دید کز بازی ایام
رعیت سرکشید از قول بهرام
شبی با جمع خاص الخاص خود مست
شد از شهر مداین رخت بربست
چو بیرون شد ز شهر آن سرو گلرو
هوای روم کرد و چین در ابرو
تمامی آنچه بد با اطلس و برد
فدای خویش کرد و سر به در برد
نخورد از رفتن دنیا ندامت
که مردان را بود سر بر سلامت
مخور غم بهر مال و گنج چندین
که پیش از ما و تو خوش گفته اند این
که گر زر رفت، دل غمگین مگردان
چو سر بر تن بود غم نیست چندان
مکن خود را چو خاک از بهر زر پست
که باز آید دگر چون رفت از دست
نشد زان، یک سر مو خاطرش ریش
که پشتش گرم بود از دولت خویش
همی شد راه کز تقدیر الله
به موقانش گدر افتاد ناگاه
ز رنج راه و اندوه و غم دل
خوش آمد یک دو روز آنجاش منزل
زنادان گوش من این نکته نشنفت
که استاد سخندانم چنین گفت
که خسرو چون به موقان بار بگشاد
هوای ارمنش اندر سر افتاد
رها کرد انده و تیمار خوردن
به می خوردن نشست و صید کردن
چو شد احوال خسرو جمله روشن
ز شیرین گوش کن تا گویمت من
که از تقدیر، آن حور پری زاد
هوای صید بازش در سر افتاد
ز ارمن با پری رویان دگر باز
برون شد باده در سر چشم پرناز
به هر منزل که می شد صید می کرد
یکی نابسته، دیگر قید می کرد
که ناگه بی گمان آن سرو و دلجوی
به هم خوردند یکجا روی بر روی
دو ماه از یکدگر هر یک نکوتر
ز قامت سروشان چیزی فروتر
دو صید افکن مه و خورشیدشان چهر
یکی گشته شکار مه یکی مهر
چو خسرو دید آن روی پری را
قران افتاد ماه و مشتری را
یکی خوبی جهان را یاد داده
یکی ملک جهان بر باد داده
یکی مویش جهانی برده از راه
یکی رویش خجل کرده رخ ماه
یکی در صید چابکتر ز جمشید
به صید آورده یک آهوی، خورشید
نظر بر روی هم چون باز کردند
حدیث درد دل آغاز کردند
رهی این ناله کردی و رهی او
گهی این گریه کردی و گهی او
چو با هم رازها لختی بگفتند
دگر از هم حکایتها شنفتند
رسید از هر طرفشان لشکری نیز
به هم دیدند شیرین را و پرویز
چو دیدند آن دو مه را هر دو بی شک
به ایشان آفرین کردند یک یک
رها کردند صید و باده خوردن
سوی بانو شدند و صید کردن
خبر بردند بانو را که خسرو
رسید اینک بدینجا چون مه نو
مهین بانو دگر نزلی فراوان
روانه کرد کامد باز مهمان
گرامی داشت همچون جان خویشش
فرود آورد در ایوان خویشش
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۶ - گوی باختن خسرو و شیرین با یکدیگر
چو صبح از بام مشرق سر برآورد
هزیمت بر سپاه شب در آورد
سپاهی هر طرف کردند جولان
درافکندند گوی زر به میدان
زهر جانب پری رویان شیرین
نشستند از زمین بر کوهه زین
چو بر کردند مرکب از زمین شاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
به هر جا تاکسان را بد نظر باز
پری از هر طرف می کرد پرواز
تو گفتی بودشان هنگام جولان
سر عشاق یکسر گوی چوگان
و زین سو نیز چالاکان پرویز
به میدان آمده از جای خود تیز
همه یک یک به خوبی بی نظیری
به شوکت هر یکی، مانند میری
میان آن دو لشکر هم گل نو
فکنده گوی در میدان خسرو
چه خسرو کو هم از خوبی چو صد ماه
ز مژگانها زده بر مردمان راه
نه شیرین بردی از خلقی دل و دین
که خسرو هم به خوبی بود شیرین
ز خسرو وصف اگر گویم مبین دور
که شیرین خود به شیرینی ست مشهور
ز رویش آب، دست از خویش شسته
هنوزش گرد گل عنبر نرسته
خم زلفش به مه در گوی بازی
خدنگش هر طرف در دلنوازی
خطی بالای لب همچون پر زاغ
ز خال عنبرش بر هر دلی داغ
دهان و عارض او هر دو با هم
تو پنداری سلیمان بود و خاتم
نپنداری که بیش این بود و کم او
که مردم را هم این خوش بود و هم او
مگو دلها از ایشان بی قرارند
که خوبان را همه کس دوست دارند
چه گویم وصف این و مدحت آن
یکی ماه و دگر خورشید تابان
درین میدان که رفتی بر فلک گو
گهی این دست بردی و گهی او
میانشان حالهای بوالعجب شد
ببازیدند گو، تا روز شب شد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۸ - گفتار در خلوت نشستن خسرو با شیرین
چو خسرو روز در عشرت به شب کرد
خیالش وصل از شیرین طلب کرد
ندیمان را به مجلس پیش خود خواند
یکایک را به جای خویش بنشاند
به ساقی گفت تا جام لبالب
به گردش آورد از اول شب
چو دوری چند بگذشت از می ناب
هجوم آورد بر سر، لشکر خواب
حریفان را ز بس ساغر که دادند
همه سرها به جای پا نهادند
ز مجلس خاست هر کس کو توانست
بیفتاد آن که سر از پا ندانست
ز مستی چشم ساقی نیمه ای باز
ز بیهوشی شده مطرب ز آواز
به مجلس سازها بد رفته از خویش
جز از نی کو نبودش یک نفس بیش
صراحی پنبه ها افکنده از گوش
شده گوینده ها یکباره خاموش
حریفان مست هر سویی فتاده
ندیمان دیده ها بر هم نهاده
ملک چون مست شد مجلس چنان دید
فتاد و پای شیرین را ببوسید
پسش گفتا به چشم پر فن تو
که هست این دست ما ودامن تو
چنین کامشب ازین دولت منم مست
من این دولت نخواهم دادن از دست
همی گفت این و از آن چشم غماز
ز خود می رفت و می آمد به خود باز
ز نوک دیده مروارید می سفت
به خاک پاش می افشاند و می گفت
درین شب کز قدت بختم بلند است
مکن بیگانگی کان ناپسند است
دو زلفت کز برش تابد مه بدر
شب قدر است و من می دانمش قدر
به گیسویت که هست آن بخت پیروز
که هست این شب برم بهتر که صدر وز
میان ما و تو، ما و تویی نیست
دویی بگدار کین جای دویی نیست
مکش سر بیش و با من سر در آور
مراد نامرادی را برآور
مکن امشب به کارم هیچ اهمال
خدا داند که فردا چون شود حال
به شادی بگدران با من جهان را
غنیمت دان حضور دوستان را
یکم امشب به زلف خویش ده جا
تو می دانی دگر اللیل حبلی
به خویش آی و مشو بیگانه ما
که غیری نیست اندر خانه ما
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۲ - نشستن خسرو به پادشاهی بار دوم
چو شد بار دوم بر تخت، خسرو
جهان را داد دیگر رونق از نو
گرفتش باز دولت عشرت از سر
سعادت شد قرینش بار دیگر
ز دشمن رفع شد یکباره بیمش
ز رجعت گشت طالع مستقیمش
گرفت از راس دولت باز آرام
برستش مشتری از کید بهرام
برست از نکبت بهرام برجیس
ز تربیعش دگر شد رو به تسدیس
شد اقبالش عوض بر جای ادبیر
نگین و تاج و تختش داد شمشیر
کشیدش دولت از تایید یزدان
زماهی تابه مه در تحت فرمان
شدش نصرت قرین و فتح و دولت
دگر بر بام قصرش کوفت نوبت
فلک بازش به سر چون تاج بنهاد
کمر بگشود جوزا و بدو داد
شدش از دولت و شاهی میسر
ز حد باختر تا مرز خاور
سپاهش گو مشو زین بیش رنجه
که خصمش رفت سوی تون و تنجه
چو منشورش به شرق و غرب بردند
کلید هفت اقلیمش سپردند
چو واپرداخت از بهرام چوبین
فتادش باز در سر شور شیرین
چو جعد یار، کارش مشکل افتاد
و زان گل، خارخارش در دل افتاد
سرشک از دیده می بارید چون ابر
نه خوابش بود نی آرام نی صبر
به می خوردن دل خود رام می کرد
به جای باده خون در جام می کرد
ز بعد شربت شیرین دمادم
دلش می سوخت از خرمای مریم
به سوی مریمش گرچه نظر بود
تنش آنجا و دل جای دگر بود
در آن بیچارگی شاه جوانمرد
گه و بی گه اگر چه صبر می کرد
دهان از صبر شیرینش نمی شد
رطب می خورد و تسکینش نمی شد
ز صبرش جان همیشه بود غمگین
که دل می خواستش حلوای شیرین
رطب هر چند باشد تازه و تر
ولی حلوای شیرین هست بهتر
ز یاد شربت شیرین نمی خفت
ز خرما خارها می خورد و می گفت
شدم سودایی از خرمای بسیار
که سودا را بود خرما زیانکار
به خرما خوردنم زان رغبتی نیست
که خرما را به سودا نسبتی نیست
دلم خون گشت از بیماری جان
پی تیمار دردم ای غریبان
ز خون دیده رخسارم بشویید
روید و با طبیب من بگویید
کسی کش شربت نارنج باید
مده خرماش کان سودا فزاید
هر آن شخصی که آن را پا کند درد
چه سودستش علاج درد سر کرد
دل خسرو ازین اندیشه خون بود
که سودایش ز حد او فزون (بود)
نمی زد از دم عیسی خود دم
که می ترسید از غوغای مریم
به مریم زو حکایت زان نمی کرد
که زو بر جای خرما خار می خورد
به هر سوز درون می کرد سازی
به هر آه دلی می گفت رازی
گهی می گفت آوخ این چه سود است
که از گیسوی دلبر در سر ماست
ازین گیسوی مشکین دلبر من
چه دانم تا چه آید بر سر من
دلش پر درد و جان پر سوز می بود
درین اندیشه شب تا روز می بود
دو چشمش شب، ز درد دل نمی خفت
نمی یارست با کس، درد دل گفت
لب بالا به زیرش راز نگشود
که فی الواقع دو کار مشکلش بود
یکی سلطانی و ملکت طرازی
یکی جام شراب و عشقبازی
از آن خاطر نبودی برقرارش
که می بودی به یک دستی دو کارش
دل او با دل جانان نمی ساخت
که مشکل جام و سندان می توان باخت
به مجلس از پی گفت و شنفتی
سرودی گر دلش می خواست گفتی
مرا یک لحظه روی یار همدم
به از شاهی و سلطانی عالم
ظهور عشق از مه تا به ماهی ست
به عالم عشقبازی پادشاهی ست
کند عشق این ندا هر دم مرا فاش
که عاشق گرد و سلطان جهان باش
دگر می گفت کز شاهی و لشکر
به هر حالی از آنم نیست بهتر
که با عشقش روم کنجی نشینم
که به از شاهی روی زمینم
بدارم نیز دست از رشته جان
همان گیرم که خود مریم برشت آن
گهی دیگر هوای باغ کردی
دل خود را چو لاله داغ کردی
ز عشق لاله روی خود در آن باغ
نهادی بر سر هر داغ صد داغ
نهادی داغها بر سینه ریش
بدان کردی دمی خوش، خاطر خویش
گهی چون آب، رو هر سو نهادی
شدی در پای سروی اوفتادی
گشادی یک زمان رخ بر رخ گل
کشیدی ساعتی گیسوی سنبل
اگر زین سو وگر زان سو شدی خوش
به گل بودی و سنبل در کشاکش
حدیث روی او هر جا رسیدی
به گل گفتی و از سنبل شنیدی
تو گفتی بود چون بلبل هزاری
که در دل داشت دایم خارخاری
چو لختی گفت ازین افسانه ها پس
به کنج صابری بنشست و با کس
نزد از شربت عیسی خود دم
همین می ساخت با خرمای مریم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۳ - زاری کردن شیرین در عشق خسرو
چنین دادم خبر مرد سمرگوی
که چون برتافت خسرو، زان صنم روی
دل شیرین ز غم شد آنچنان ریش
که در یکدم شدی صد بار از خویش
نبودی یک زمان صبر و سکونش
شدی از چشمها دریای خونش
ز باریکی شدش چون رشته تن
دل از تنگیش همچون چشم سوزن
ز بس کش دم به دم رفتی دل از پیش
به هر دو دست بگرفتی دل خویش
نمک بس کش به جان ریش می رفت
به خود می آمد و از خویش می رفت
چراغ عشرتش باریک گشته
جهان بر دیده اش تاریک گشته
قرار و صبرش از دل دور مانده
ز غم شمع دلش بی نور مانده
ز هستی در وجودش اندکی بود
شبی تا روز در الله یکی بود
ز بی خوابی همی غلطید پیوست
چو بیماران همه شب دست بر دست
چو شمع از آتش دل داشتی سوز
شبی کردی به چندین درد دل روز
زمانی جعد سنبل تاب دادی
دمی گل را ز نرگس آب دادی
ز بس چندان که می زد بر تن و بر
تن و بر کرده بد نیلوفر تر
مگر چشمش به صنعت سامری بود
که از رخسار خود در زرگری بود
دو چشم از ریزش مژگانش بی برگ
ز بی خوابی شده همسایه مرگ
دروهم مردمک گردیده در خواب
شده آب لبش از حسرت آب
به سان محتضر ز آواز مانده
دهانی خشک و چشمی باز مانده
ز بیماری دو چشمش چون غنودی
اجل تا روز بر بالینش بودی
در آن حالت کس از وی هیچ نشنید
که مرگ خود به چشم خویش می دید
جز از اشکی که می آمد به رویش
کسی آبی نکردی در گلویش
ز دیده بود درها درکنارش
شبه گردیده لعل آبدارش
چو موها گرد عارضها فرو هشت
بنفشه بر کنار ارغوان کشت
رخش کو طعنه ها بر ارغوان داشت
گهی نیلوفر و گه زعفران داشت
مگر کو از زمان آموخت نیرنگ
که می گردید هر ساعت به صد رنگ
گهی گفتی چه سازم با دل خویش
روم پیش که گویم مشکل خویش
که یاری روز و شب جز غم ندارم
به غیر از خون دل همدم ندارم
نخواهم حاصلی زین کار دیدن
بجز خون خوردن و دم در کشیدن
ز خود رفتی و چون با خود نشستی
به جای صبر بر دل سنگ بستی
فکندی بازش و گفتی به کینه
چه نسبت سنگ را با آبگینه
گهی گفتی دریغا عیش شبها
کجا رفت آن خوشیها و طربها
چرا از لعل خود کامش ندادم
زبی آرامی آرامش ندادم
دو زلفم کو سر خود رفت و درباخت
به آن آهو چه خونها در دل انداخت
دو گیسویم که کم بادا قرارش
چه کرد آخر به روز و روزگارش
دهانم کو دهد موی مرا پیچ
نداد از تنگ چشمی کام او هیچ
دلم کز سنگ از سختی گرو برد
بزد بر شیشه او سنگ و شد خرد
قدم کز راستی شد این چنین خم
دمی در سایه اش ننشست خرم
دو ابرویم که بر مه سایه انداخت
چو مژگانم به او پیوسته کج باخت
اگر لیلی بدم او را چو مجنون
به هر نازی نیازی دارم اکنون
خوشا آن گل که او را بلبلی هست
که بلبل را و گل را هم دلی هست
چو لختی کرد ازین زاری دل، سوز
و زان زاری دمی نغنود تا روز
چو برزد خسرو مشرق سر از کوه
ز دل بنهاد شیرین بار اندوه
حریفان خواند و بستد جام زرین
دل خود را زمانی داد تسکین
صبوحی کرد و شد رخ چون بهارش
که بود از باده دوشین خمارش
به ظاهر گرچه می در جام زر بود
نه می بود آن همه خون جگر بود
به دل می گفت خون خور، باده این است
غمش نقل است و عیش ما همین است
چو جامی چند کرد از خون دل نوش
شدش باز از هواداری دگر هوش
بیفتاد و به پا برخاست بی خویش
ره ارمن گرفت آنگاه در پیش
روان آمد سوی بانو بدان حال
سرشکش پیشرو لشکر به دنبال
چو بانو حال شیرین آنچنان دید
گرفتش در بر و رویش ببوسید
که ای جانم مخور چندان ندامت
که نبود چشم و دارو تا قیامت
مکن از آتش دل، بیش ازین سوز
که باشد بعد تاریکی شب، روز
اگر دولت نبخشد کام، مستیز
که باشد رستخیز این دولت تیز
خزان هر چند در خوبی نگار است
مشوزو خوش که عشرت در بهار است
نباشد خرمی در برگ ریزان
بهاران بهتر و افتان و خیزان
یقین در وصل جانان هجر اصل است
که بعد از شام هجران صبح وصل است
زافتادن مشو یکباره از دست
کز افتادن امید خاستن هست
مشو نومید هرگز از در حق
که باشد ناامیدی کفر مطلق
هر آن در کان ببندد واگشاید
نه هر کو گیردش تب مرگش آید
دل خسرو تو هم بی غصه مشمر
که او نیز از تو صد بار است بتر
مگو جانم ز داغش دردمند است
که درد او خدا داند که چند است
مگو کو را ز دردم نیست دل ریش
تو حال درد او پرس از دل خویش
بود معشوق و عاشق خوی کرده
چو دو آیینه رو در روی کرده
ز کنه غیب هر چیزی که زاید
چو آنجا نقش بست اینجا نماید
حدیثی گویم و قولی ست صادق
که از عشق است هم معشوق و عاشق
بداند هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
اگر تو یار اویی اوست هم یار
که حب از جانبین آمد پدیدار
دگر زین در، زبان شاپور بگشاد
فروخواندش ازینها هر چه بد یاد
زمانی او به نیرنگ و گهی این
دلش را پاره ای دادند تسکین
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۸ - حکایت کردن خسرو با مریم از درد شیرین
در آن عشرت چو از شب رفت پاسی
ز می نوشید خسرو چند کاسی
به پا برخاست بی خود همچو مستان
چو شمعی روی کرد اندر شبستان
به مریم راز شیرین جمله بگشاد
چو دامن ساعتی در پایش افتاد
که ای مریم به روح الله سوگند
که با غیرت ندارم مهر و پیوند
ولی دانی که این شیرین مهجور
به مهر من شده ست از خان و مان دور
نمی داند از آنجا رو به سویی
به غیر از ما ندارد راه و رویی
غریبست و غریبی نیست بازی
غریبی را چه باشد گر نوازی
اجازت ده که آریمش برین در
تو او را جز کنیز خویش مشمر
ببین حالش مگو دیگر ز ماضی
که هست او بر کنیزی تو راضی
نیاید او به تو ای مه به میزان
که هستت یک کنیزی از کنیزان
چو مریم آن حکایتهای جانکاه
در آن مستی همه بشنید از شاه
چو زلف خویشتن یکدم بر آشفت
به خود چون مار از آن پیچید و پس گفت
که رو شاها که این دستان و این فن
نگیرد گر دم عیسی ست با من
مجو این سود من، کم جز زیان نیست
که مریم همنشین جادوان نیست
منی را کزدم عیسی ملال است
نشستن با چنین جادو محال است
بدان سویی که من باشم، بدان سو
فرشته ره ندارد خاصه جادو
مگو شیرین که جادوی جهان است
از آن همسایه بابل ستان است
کسی کز جادویی ملک جهان سوخت
ازو جادوئیش می باید آموخت
مگو با من دگر زین نکته ای شاه
وگر نه یک شبی بینی که ناگاه،
زموی خود بتابم یک رسن من
بیاویزم ازو خود را به گردن
شوم نابود از آزردن تو
بود خون من اندر گردن تو
تو گر زین سان به خون بنده تازی
نماند در جهانت سرفرازی
چو خسرو دید کان رومی طناز
جواب تلخ از شیرین دهد باز
به مریم گفت کای عیسی دم من
مخور غم تا نیفزاید غم من
مباش از آنچه گفتم هیچ دلتنگ
که او را جا خوش است اندر سر سنگ
من این گفتم ولی در دل نبودم
بدان ای مه تو را می آزمودم
ز شیرین تلخیی کز تو شنفتم
حدیثی زو اگر گفتم نگفتم
مکن از آنچه گفتم وقت ناخوش
تودل خوش دار کو را هست جا خوش
پس آنگه گفت با شاپور برخیز
بر آن سرو گلرخسار رو تیز
ببوسش پای و شو چون خاک راهش
بپرس و عذرها از من بخواهش
به مشکوی من از مریم نهانی
بیار او را به هر نوعی که دانی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۹ - رفتن شاپور پیش شیرین و عتاب کردن شیرین به او
چو بشنید این سخن شاپور از شاه
به پا برجست و روی آورد بر راه
روان شد سوی قصر آن مه نو
رسانید آنچه بد پیغام خسرو
پس آنگه گفت شاهت عذرخواه است
برای مقدمت چشمش به راه است
چو شمع از آتش دل هست در سوز
ندارد غیر فکر تو شب و روز
مرا سوگند بر جان و سر توست
که او را گر تن آنجا، دل، بر توست
کنون گر مصلحت بینی ز راهت
برم پنهان سوی مشکوی شاهت
به مشکو شه تو را جایی نشاند
که نه مریم که روح الله نداند
چو بشنید این سخن شیرین بر آشفت
به شاپور از سر خشم و غضب گفت
که ای شاپور تا کی مکر سازی
چو طفلانم دهی هر لحظه بازی
مفرما بیش ازین تحویل و نقلم
که رسته ست این زمان دندان عقلم
به بازی تو تا کی افتم از راه
روم بر ریسمانت چند درچاه
تو کردی بهر مردن ساز و برگم
کنون خوش می دهی تعلیم مرگم
منه بار فراوان بر تن من
مکن زین بیش سعی کشتن من
به خاک و خون به هم اینجای خفتن
که پای خود به سلاخانه رفتن
تویی در دوستی آن دشمن من
که با صد مکر و صد دستان و صد فن
مرا از خان و مان آواره کردی
چنینم عاجز و بیچاره کردی
بدان راضی نگشتی و کنونم
نمایی سعیها در قصد و خونم
مرا بگدار با این دردمندی
کمر بر خون من تا چند بندی
میفکن بیش ازینم در کم و کاست
که اینها نیست در پیش خدا راست
به کشتن خواهیم داد و نگویی
جواب حق در آن عالم چه گویی
من امروز ار ز دستانت بمیرم
به دستان دامنت فردا بگیرم
بدار آخر کنون دستم ز دامن
که دادی بازیم باری به کشتن
چو اینها ساختی ای جادوی چین
مگو دیگر سخن برخیز و منشین
برو از من سلامم بر به خسرو
بگو بادت مبارک آن مه نو
سلامم چون رسانیدی به سویش
رسان دیگر دعا وز من بگویش
که ای عهد و وفا بر باد داده
به دین عشق رسم نو نهاده
مه نو گر چه دارد در جهان قدر
ولیکن کی بود همچون مه بدر
مه نو را نگویم کان نه زیباست
که او را شیوه ای از ابروی ماست
چو داری یار نو بشنو سخن را
مبر از یاد یاران کهن را
نه هر کو یار نو گیرد در آغوش
کند یاران دیرین را فراموش
درین مدت نگفتی هیچ باری
که ما را نیز وقتی بود یاری
کسی هرگز به یاری، یار را سوخت؟
ز تو باید طریق یاری آموخت
زیان کردی سراسر جمله سودم
نکردی آتش و کشتی به دودم
تو تا خرمای مریم نقش بستی
مرا صد خار غم در دل شکستی
ز شمع مریمت تا دل فروزی ست
تو خرما خور که ما را خار روزی ست
تو و شادی، من و اندیشه غم
من و خار و تو و خرمای مریم
چو خرمای تو دارد خار بسیار
تو خرما خور که تا من می خورم خار
چو از خرمای تو حظی ندارم
مرا بگدار با این خار خارم
برو بگدار تا با این دل تنگ
نشینم همچو مرغی بر سر سنگ
من و مریم به یک خانه زهی زه
هنوز این محنت و تنهائیم به
به هم هر چند در یاری بکوشیم
عجب گر هر دو در یک دیگ جوشیم
که خوش زد این مثل آن مرد باهوش
که هرگز دیگ انبازی نزد جوش
برو پیشم منه دیگر چنین راه
بلندان را نباشد فکر کوتاه
میاور دیگر این اندیشه در دل
محال اندیش نبود مرد عاقل
تو را تا آفتابت در وبال است
خیال وصل من جستن محال است
مکن در وصل من اندیشه زنهار
که مارا و تو را هر دو درین کار
نشاید بیش ازین تیمار بردن
تو و خرما و، ما و خار خوردن
چو لاله بر دل تنگم منه داغ
که بلبل خوش ندارد صحبت زاغ
مرا آن به که با مریم نخوانی
که چون عیسی شدم من آسمانی
چو عیسی همنشین آفتابم
که دل بگرفت ازین دیر خرابم
بیا تا هر دو در سازیم با هم
تو و مریم من و عیسای مریم
مخوانم پیش و مگدارم بدین روز
وگر خوانی پری خواندن بیاموز
اگر خواهی که آیم پیش تو خوش
چو خالم خویشتن را نه بر آتش
مکن افسون که هر افسون که خوانی
شده ست از من فرامش، تا تو دانی
مرا هر غمزه سحری همنشین است
که او همسایه بابل زمین است
ز خوابم وانکردی بخت فیروز
شبی گر دیدمی در خواب، این روز
نزاد از دهر چون من نامرادی
چه بودی مادرم هرگز نزادی
به روزم تا به شب در آتش تب
به بخت خود همی گریم همه شب
نه شب خواب و نه روز آرام دارم
شب و روزی بدین سان می گدارم
چنین تا کی ز بهر دلفروزی
همه شب خون خورم بر یاد روزی
بخواهم کز دهانش کام گیرم
که می ترسم به ناکامی بمیرم
نمی آرم در این خواهش بهانه
که می گوید مرا، هر دم زمانه،
بسا کس کو نشد بر بخت چیره
بس امیدیکه شد آن، خاک تیره
مرا گفتی که روزی آیمت پیش
منه بر جان خود اندوه ازین بیش
بخواهم مرد اگر بختم دهد دست
که هر کس کو بمرد از غصه وارست
مرا آن زندگانی نیست در خور
که باشد مرگ از آن صد بار بهتر
به شمشیرم مکش مفکن به تیرم
رها کن تا به مرگ خود بمیرم
درین حالت که من هستم تو دانی
که مرگم بهتر است از زندگانی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۰ - قصه فرهاد
نگار لاله رخ سرو سمنبر
مه زهره جبین خورشید خاور
به رخ ماه ختن یعنی بت چین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
در آن وادی که او را پرورش بود
ز نعمت بیشتر شیرش خورش بود
اگر بودی هزاران نعمتش بیش
به شیرین میل بودی از همه بیش
ولی آنجا که منزل داشت آن ماه
نبودی هیچ سو جای چرگاه
کنیزان بهر شیرین، شیر خوش خوار
کشیدندی به دوش از راه بسیار
دل شیرین ازین بودی پریشان
که از وی دور بودی شیر میشان
همه شب بودی از این فکر در سوز
درین اندیشه می بودی همه روز
گه و بی گه همینش بود تدبیر
که آسان چون شود آوردن شیر
ازین اندیشه شاپور آگهی یافت
به خدمت پیش شیرین زود بشتافت
بگفتش ای سهی سرو سرافراز
به رویت دیده اهل نظر باز
اگر فرمان دهی تدبیر این کار
کنم آسان اگر چه هست دشوار
مرا یاریست در نقاشی استاد
شنیده باشی او را نام فرهاد
بود در دست او چون موم، سندان
ندارد سنگ و آهن پیش او جان
هر آن نقشی که او در خاطر آرد
همه بر سنگ خارا بر نگارد
اگر فرمان دهی او را بیارم
به خدمت پیش درگاهت بدارم
چو بشنید این سخن شیرین ز شاپور
دلش شد شاد و جانش گشت مسرور
چنین گفتش مگیر آرام و برخیز
برو او را بیاور سوی من تیز
که دیر است این مثل در روزگار است
که کار افتاده را یاری ز یار است
پس آنگه خاست شاپور جهانگرد
شد و فرهاد سوی شیرین آورد
چو شیرین دید در آن قد و بالا
دلش از جا شد اما ماند بر جا
برون آمد ز پرده همچو ماهی
به عشوه کرد سوی او نگاهی
چو فرهاد آن نگاه و عشوه زو دید
تنش زان عشوه همچون بید لرزید
سر اندر پیش افکند و شد از دست
به پای استاده بود از پای بنشست
دلش در بر فتاد اندر تب و تاب
شد از هر سو روانش چشمه آب
همه تن، خون دل آمد به جوشش
فتاد از پا و از سر رفت هوشش
چو شیرین دید او را آنچنان زار
دگر شیرین تر آمد زان به گفتار
بگفتش هستم احوال تو معلوم
که مثلت نیست، نی در چین نه در روم
برین یک دست قصرم، هست کوهی
که هست اندر دلم از آن ستوهی
بکن کاری برای من به یاری
که می دانم که مثل خود، نداری
بود زان سوی کوهم گله ای چند
که دایم زان دل من هست در بند
همی خواهم که جویی زین کمرگاه
ببری راست تا این سوی درگاه
که چوپانان چو آنجا شیر دوشند
در اینجا خادمانم شیر نوشند
چو فرهاد این سخنها کرد احساس
بگفتا خوش بود بالعین و الراس
روان سازم از آنجا شیر پیوست
چو میل خاطر شیرین برین هست
ولی دارم توقع زان پری زاد
که آید گاه گاهی سوی فرهاد
ز لطف خود غریبان را نوازد
به یک دستم مریزا، شاد سازد
بگفت این و به پا برخاست سرمست
گرفت آن تیشه پولاد در دست
به پای قصر با صد بار اندوه
سری بنهاد و روی آورد در کوه
به دل می گفت حق بر من گواه است
که این کوه خودی خرسنگ راه است
به زخم تیشه یک ماهی کمابیش
تمام آن سنگ را برداشت از پیش
ز سنگ خاره جویی آنچنان کند
که در وی عقل را در حیرت افکند
پس از ماهی که جویی آنچنان ساخت
به پای جوی یک حوضی بپرداخت
به نوعی کرده بود آن کار تدبیر
که سوی حوض یکسر آمدی شیر
چو شیرین دید دست و کار فرهاد
ز دست و کار او گردید دلشاد
طلب کردو به خویشش همنشین کرد
بر او و دست او، صد آفرین کرد
پس آنگه گفتش ای استاد کارم
ز دست و پنجه تو شرمسارم
ندارم دستمزد رنجه تو
بنازم بیش، دست و پنجه تو
چنین صنعت ندارد هیچ کس یاد
چه خوشها رفته ای دستت مریزاد
پس آنگه گفت تا خادم زری چند
به بالایش نهاده گوهری چند
بیاورد و بر فرهاد بنهاد
مگر از آن شود فرهاد دلشاد
چو فرهاد آن نوازشهای شیرین
ز شیرین دید هم دل داد و هم دین
ستاد از خادمش آن گوهر و زر
همه در پای او افشاند یکسر
پس آنگه خاست سرگردان و حیران
چو آهو روی کرد اندر بیابان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۱ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو فرهاد از غم شیرین برآشفت
نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت
به یاد نرگس او مست و حیران
چو آهو رو نهادی در بیابان
به هر راهی که اشکش بیش رفتی
مهی دنبال اشک خویش رفتی
چو گشتی غرق آب چشم غماز
شنا کردی و بیرون آمدی باز
سرشب چون شدی از اشک دلسوز
ستاره می شمردی تا دم روز
چو گشتی باز روز از تاب و از تب
بنالیدی و خوردی غصه تا شب
ز بس کش در دل خود نقش بستی
به او برخاستی با او نشستی
به هر کشتی که آنجا پا نهادی
ز جوی دیده آن را آب دادی
به هر راهی که کردی گرم ازو رگ
روان تا آخرت رفتی به یک تک
ز فکر ار گوشه ای کردی اقامت
در آنجا ایستادی تا قیامت
اگر از غم، دل او شاد کردی
ز مرگ خویش صد ره یاد کردی
ز هر چه از عالم اسباب دیدی
اجل را هر شبی در خواب دیدی
چو رفتی با تن آوردی خرد را
به چشم خویش دیدی مرگ خود را
همه شب شمع جان از آه و فریاد
نهادی چون چراغی در ره باد
چو کردی کوه را و دشت را گشت
بر او هم کوه گرییدی و هم دشت
گهی آهسته می رفتی و گه تیز
نشستی چون کسش گفتی که برخیز
چو رفتی کوه می گفتی که صحراست
ندانستی شب از روز و چپ از راست
شدی یک ماه در یک گوشه مستور
چو دیدی سایه ای ناگاه از دور
به صحرای گشاده با دل تنگ
گریزان می شدی فرسنگ فرسنگ
شدی چون آهوی صیاد دیده
گریزان از جهان و جان رمیده
کسی کاحوال آن بیدل شنودی
دگر با حال خود یک مه نبودی
گرش بیگانه گفتی پند اگر خویش
سری انداختی از عجز در پیش
به بیدای تحیر روز و شب گم
چو مجنون پریشان دل ز مردم
گهی از پا نشستی وارمیدی
گهی برخاستی بیخود دویدی
چو بدمستی که بیخود باشد از می
فتادی کودکان هر سوش در پی
دعا را فرق، پیشش نی ز دشنام
نه فکر از ننگ بودش، نی غم از نام
زماه و مهر می جستی نشانش
نبودی غیر شیرین بر زبانش
به یاد آن لبان هر در که می سفت
هزاران نکته باریک می گفت
چو کردی قامتش را نقش بندی
کشیدی سر به عیوق از بلندی
به یاد ابرویش چون خواب کردی
شدی جا گوشه محراب کردی
سخن چون از خم گیسوش راندی
همه شب سوره و اللیل خواندی
ز رویش چون به آواز آمدی باز
سخن را کردی از والشمس آغاز
فرو خواندی به یک آواز محزون
زچشم و ابرویش والنجم و النون
چو بر فکر سمند او نشستی
ز آه دل گره بر باد بستی
دهان چون تلخ گشتی از فغانش
لبش گفتی شدی شیرین دهانش
چو گشتی زآب چشم خود سخن ران
حکایت کردی از دریا و طوفان
چنان بودی ز سوز عشق دلسوز
که روز از شب ندانستی شب از روز
اگر کردی به کوه از درد بنیاد
ز دردش کوه می آمد به فریاد
به کوه و دشت بس کز تاب تفتی
ز چشم چشمه جوی آب رفتی
شب از بس کز دل او بر شدی آه
سیه گشتی همه آیینه ماه
کشیدی روز هم زان آه چندی
شدی ابرش به سر سایه فکندی
زمستانها که سرماش آمدی پیش
شدی گرم از دم چون آتش خویش
به تابستان که گشتی چهره زردش
ز گرما بس بدی دمهای سردش
چو دادی چشم را از خواب تسکین
خسک بستر نهادی خار بالین
چو رخت خواب شب در سر کشیدی
همه شب خواب را در خواب دیدی
ز وحشت بس که بر وحشت فزودی
به وحشانش نشست و خاست بودی
به آهو گه ز چشم یار گفتی
حدیثی از دل بیمار گفتی
گهی رفتی سخن با مار کردی
شکایتهای زلف یار کردی
چو ذکر از قامت دلبر گرفتی
شدی سروی روان در بر گرفتی
بغریدی زمانی چون نهنگان
شدی و حمله کردی با پلنگان
فتادی گه به پای ببر تا دیر
فکندی پنجه گه با پنجه شیر
گوزنی گه شدی او را هم آغوش
ربودی یک زمانش خواب خرگوش
ز سوز او چو شب را جامه می سوخت
ز آه خود بر آنجا وصله می دوخت
سحر چون با درفش خور، زدی مشت
سرش با تیغ بودی چار انگشت
زهر چشمه که یک دم آب خوردی
دگر ره، راه را واپس نبردی
همه شب همچو شمع از سوز می کاست
زغم هر روز می افتاد و می خاست
درونش سوخت چندان در جدایی
که با خویشش شد آخر آشنایی
به هر چه از اندک و بسیار دیدی
در او یکباره نقش یار دیدی
ز شیرین عشق هر تلخش که فرمود
ز شیرینی جان شیرین ترش بود
چو دید آخر که ره با او بسی نیست
شدش روشن که غیر از او کسی نیست
به هر صورت که در وی بیش می دید
در او یکباره نقش خویش می دید
دل خود را به خود می داد تسکین
که شیرین بود او را جان شیرین
ز دوری چون دلش می رفت از پیش
همی گفت این حکایت با دل خویش
نمی گویم که دردم را دوا نیست
که از من یار من یک دم جدا نیست
نماند اندر میان اویی و مایی
میان ما و او نبود جدایی
حدیث او چو در افواه افتاد
به خسرو گفت شخصی حال فرهاد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۳ - مناظره کردن خسرو با فرهاد
نخستین گفت کای فرهاد چونی
چرا چندین ز عشق او زبونی
زبان بگشاد فرهاد دلاور
که بشنو پاسخ ای سلطان کشور
به صورت مرد عاشق گر زبونست
به معنی بین که از عالم فزونست
مبین جز عشق در ذرات موجود
که غیر از عشق چیزی نیست مقصود
بگفت از عشق مقصود دلت چیست؟
بگفتا عشق مقصود است، دل کیست؟
بگفت از عشق ورزیدن چه خواهی؟
بگفتا شاهی از مه تا به ماهی
بگفتا عاشقان را دل نه دینست
بگفت از عشق خود مقصود اینست
بگفتا کام کفر است از دلارام
بگفتا هست از آن ناکامیم کام
بگفت او در خور من پادشاه است
بگفت از او به تو صد ساله راه است
بگفتا دوری از یارت خبر نیست
بگفت از او به من نزدیکتر نیست
بگفتا هستیت در ره نه نیکوست
بگفتا نیستم من، خود همه اوست
بگفتا از سر این کار بگدر
بگفتا کی کنم گر می رود سر
بگفتا در سرت سودای خام است
بگفتا غیر ازین بر من حرام است
بگفتا نشنوی تو غیر نامش
بگفتا در نظر دارم مدامش
بگفت او نیست تا تو بینی اش چون
بگفت او از دل من نیست بیرون
بگفت آسایشی جو، این چه حال است
بگفتا عشق و آسایش محال است
بگفتا ترک کن این کار و بگدار
بگفتا من ندارم غیر ازین کار
بگفتا خواهش از دلبر گدایی ست
بگفتا این گدایی پادشاهی ست
بگفتا پادشاهی جو ز پیشم
بگفتا پادشاه وقت خویشم
بگفتا چند کافرماجرایی
بگفتا تا دمی کم آزمایی
چو خسرو هر چه گفت از وی جوابی
شنید افتاد اندر اضطرابی
ز مجلس منفعل گردید و برخاست
به لطف آنگاه از وی کرد در خواست
که کوهی هست اینجا در گذرگاه
که ما را زانست صد خرسنگ در راه
اگر فرهاد آن بردارد از پیش
به پیشش میکنم این شرط با خویش
که جان من خلاف او نجوید
برم فرمانش هر چیزی که گوید
چو بشنید این سخن از شاه فرهاد
به غایت شد دلش از این سخن شاد
زمانی فکر کرد و گفت با خویش
که هست این کار حلوا خوردنم پیش
پس آنگه گفتش ای سلطان عالم
به تو سلطانی عالم مسلم
کنم زین راه دور این کوه سنگین
اگر خسرو بگوید ترک شیرین
چو بشنید این سخن خسرو ز فرهاد
بران شد تا کشد او را به بیداد
که دیگر گفت کاین کاریست دشوار
هزار از این نیارد کردن این کار
بگویم خوش بود شرط ست و چندی
ورا زین دنبه سازم پوزبندی
به روی دنبه اش پیهی گدازم
و زان دنبه بروتش چرب سازم
دهم زین دنبه روزی چند لوتش
نهم زین کار بادی در بروتش
که این دیوانه را در سر خیال است
زراه این کوه بر کندن محال است
نهد سر چندگاهی بر سر کوه
بگیرد آخرش زین کار استوه
به جا بگدارد این سودای باطل
نیارد دیگر این اندیشه در دل
پس آنگه گفت کردم شرط برخیز
به من زین بیش، در این کار مستیز
چو فرهاد این سخن را شرط پنداشت
به پا برجست چست و تیشه برداشت
به عزم ره میان بر بست محکم
به سوی بیستون رو کرد در دم
به هر حمله فکندی کوهی از پای
به هر یک تیشه کردی چاهی از جای
چو لختی چند کند از کوه فرهاد
ز نقش و نقشبندی آمدش یاد
چنان بر سنگ زد تمثال خسرو
که پیدا گشت گویی خسروی نو
دگر تمثال شبدیز آنچنان کرد
که در خوبیش مشهور جهان کرد
ز یک سوی دگر زد نقش شیرین
چنان کامد سزای مدح و تحسین
ز گلگونش دگر زد آنچنان رنگ
که جانی کرد گویا در تن سنگ
چو وا پرداخت از شیرین و خسرو
به هر یک گوشه نقشی ساخت از نو
به هر سنگی کزان که بر شکستی
به جایش صورتی خوش نقش بستی
شکستی روز تا شب سنگ خارا
کشیدی شب همه شب سنگ از آنجا
چو در سر شور شیرینش فتادی
سری در پای آن صورت نهادی
ز شوقش چونکه جان بر لب رسیدی
شدی و قصر او از دور دیدی
نشستی روبه روی قصر یک دم
برون کردی بدان دیدن ز دل غم
به مژگان از ره او خاک رفتی
نهادی روی بر آن خاک و گفتی
که ای دلبر فدایت باد جانم
مبادا بی غمت نام و نشانم
ندارم هیچ آسایش زمانی
نمی یابم ز دست غم امانی
تنم هر چند کوه از جا بر آورد
مرا کوه غمت از پا در آورد
به من آن کرد کوه غم ز بیداد
که کوه از ناله ام آمد به فریاد
برای خاطر تو ای مه نو
مرا آخر به سنگی بست خسرو
که رو در عشقبازی باش یکرنگ
وگرنه می زن اینک سر برین سنگ
نبد در من زیکرنگی چو رنگی
سری دارم کنون ای یار و سنگی
کنونم نیست جز این سنگ حاصل
که گه بر سر زنم گاهیش بر دل
بود تا کوه هستی پیش راهم
نخواهد بود ره در پیشگاهم
ببین یک ره به سویم کن نگاهی
که از کوه تنم مانده ست کاهی
و زین کاهم نباشد جز ستوهی
که این که در ره من هست کوهی
مکن منعم اگر دل دادم از دست
که در کار خودم اندیشه ای هست
دلیلم باش و راهی پیش من نه
به انصاف آی و خود انصاف من ده
که در عالم، که دید این جور و بیداد
که خسرو وصل یابد، هجر، فرهاد
مرا مردن ازین غم هست دشوار
که دارد چرخ ازین بازیچه بسار
چو رنج آمد نصیب من ازین گنج
چه خواهم کرد حاصل من ازین رنج
ز گنجم رنج بردن احسن آمد
که رنج من همه گنج من آمد
چو گنج خسروی را هیچ کم نیست
نصیب من اگر رنج است غم نیست
چنین آمد نصیب من ازین جان
که خسرو پرورد جان من کنم جان
کنون ای مه به امیدی که داری
که چون جانم رود از تن به خواری
دل خسرو نیازاری ازین بیش
نسازی چون منش دور از بر خویش
وصیت بشنو از من گفتم ای یار
چو میرم از غمت زنهار زنهار
مباش از کار خسرو هیچ غافل
پریشانش مگردان هیچگه دل
دلش را کن ز لعل خویشتن شاد
که هست آن منتی بر جان فرهاد
ز روی خود، دل آور با قرارش
مکن چون گیسوی خود تار و مارش
اگر او کرد قصد کشتن من
مبادا خون من او را به گردن
مبادا هرگز از شادی ملالش
به عالم خون من بادا حلالش
گر او هم میرد از نادیدن تو
بگیرم در قیامت دامن تو
به دردت گر بمیرد صد چو فرهاد
بهل تا میرد ای جان، عمر او باد
چو من گر صد نباشد نیست زان غم
مبادا از جهان یک موی او کم
مرا ذوقی ست زان با عالم خود
که دیدم با کمال او کم خود
که نام من برد چون هر چه هست اوست
کم ما و کمال حضرت دوست
چو دیدم در کمال او کم خویش
درین معنی نمی گویم کم و بیش
گرفتم کوه افکندم به پستی
چه خواهم کرد با این کوه هستی
نخواهد داد وصلت ره به خویشم
مرا تا کوه هستی هست پیشم
مرا تا با من ای جان آشنایی ست
میان ما و تو رسم جدایی ست
چو هست از آشنایی ام جدایی
چه بودی گر نبودی آشنایی
منم ای یار تا در خانه خود
مرا از خویش دان بیگانه خود
مرا تا با خودی همخانگی هست
میان ما و تو بیگانگی هست
جدایی نیست هر کو هست آگاه
که چندانی که می بینم در این راه
رهایی از منست ای جان نه از تو
جدایی از منست ای جان نه از تو
بگو تا کی ز خود من، من تراشم
مدد کن تا درین ره من نباشم
کنم از خویش تا کی بت تراشی
درین ره من نباشم تا تو باشی
چو من دست از خود و هستی بشستم
تویی من، من توام هر جا که هستم
چو گفتم حال خود با تو خدا را
درین بیچارگی مگدار ما را
به عشق خود درین ره همچو مردان
ز هست و نیستم آزاد گردان
درین ره نیست گردانم ز هستی
خلاصم ده ازین صورت پرستی
درونم را ز معنی بخش تسکین
که صورت چیست؟ نقشی چند رنگین
من این دیوار سنگین تا کی ای یار
کنم نقش و نشینم رو به دیوار
در او هر دم خیالی نقش بندم
دمی گریم بر او و گاه خندم
مرا زان روز و شب با نقش کار است
که عالم سر بسر نقش نگار است
ندارم زان سر دنیا و اسباب
که می بینم که آن نقش است بر آب
بدین دیوانه گر گویند فاشم
مرا بگدار تا دیوانه باشم
از آنم جز به نقاشی هوس نیست
که جز نقش تو ما را نقش کس نیست
ز نقاشیم هر صورت که پیش است
چو من بی خویشم، آنم نقش خویش است
بود صورت کشیدن کار دعوی
ز صورت ره دهم ای جان به معنی
مرا معنی ده از صورت طرازی
که تا گردم خلاص از نقش بازی
چو یک چندی ازین معنی بگفتی
به خود گفتی و هم از خود شنفتی
دگر باز آمدی و با دل تنگ
ببستی باز زخم تیشه بر سنگ
هر آن تیشه که او می زد به خاره
ز هیبت کوه می شد پاره پاره
هر آن آهن که او بر سنگ می زد
شعاعش تا به یک فرسنگ می زد
ز ضرب تیشه اش در غرب و در شرق
نبد چیزی دگر جز رعد و جز برق
چو نیمی کند، از آن کوه فرهاد
تمام آوازه اش در عالم افتاد
جهانی مرد و زن رو سوش کردند
به قدر خویش هر یک تحفه بردند
چنان بد کوهکن در کار خود گیج
کزانهایش نبودی چشم بر هیچ
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۴ - رفتن شیرین به کوه بیستون به دیدن فرهاد و سقط شدن بارگیش
چنین دارم خبر از باستان گوی
چو می آورد در این داستان روی
که یک روزی نشسته بود شیرین
به گردش دختران چون ماه و پروین
حدیث از هر دری آغاز کرده
در از هر سرگذشتی باز کرده
یکی افسانه پیشینه می گفت
دگر درد دل دیرینه می گفت
یکی می گفت اگر دولت بود یار
بخواهد بود ما را عیش بسیار
که شیرین گفت از دی و ز فردا
نمی گویم که آنها نیست پیدا
حدیث دی و فردا محض سوداست
که ماضی رفت و مستقبل نه پیداست
چرا نابود را باشیم دنبال
همه یکباره برخیزید تا حال
به زین آریم مرکبهای چون باد
رویم و بیستون بینیم و فرهاد
چو مهرویان شیرین این شنیدند
زشادی هر یکی بیرون دویدند
نهادند اسب خود را هر یکی زین
نبود آن جایگه گلگون شیرین
زبهرش مرکبی دیگر کشیدند
دو سه جام لبالب در کشیدند
پس آنگه شاد و خوشدل با می و چنگ
به سوی بیستون کردند آهنگ
به سان برگ گل کان را برد باد
همه رفتند تا نزدیک فرهاد
چو دید آن حال فرهاد سبک دست
ز شادی در زمان بر پای برجست
دوان آمد به استقبال آن ماه
به دست و پای اسب افتادش از راه
چو شیرین شکر لب آنچنان دید
به شیرین کاری او را باز پرسید
نیایش کرد و از وی عذرها خواست
که ای فرهاد منتهات بر ماست
به غیر از تو ندارم منت از کس
به عذرت ایستادستم ازین پس
چو عذرش خواست شیرین نکونام
ز شیر چون شکر دادش دو سه جام
نبشته بود بر آن جام چون زر
خطی خوشبوی تر از مشک و عنبر
که بوی شیر آید از دهانم
بنوش این شیر بر یاد لبانم
چو فرهاد آن ز دست یار نوشید
چو شیرمست از مستی خروشید
چو مستان، مست گشت و بی خبر شد
ز عشقش مست بود او مست تر شد
بزد آهی و رو مالید بر خاک
چنان کافتاد ازو آتش در افلاک
پس آنگه روی را از خاک برداشت
فغان از جان آتشناک برداشت
به کوه بیستون بگشاد بازو
فرود آورد سنگ بی ترازو
چنان در کار خود بودش شکوهی
که می کندی به هر یک حمله کوهی
چو شیرین دید آن بازو و آن دست
ورا درکوه کندن آنچنان مست
در او هم حیرتی آمد به دیدار
که شد بیهوش در بالای رهوار
وز آن بیهوشی از کف شد عنانش
سقط شد بارگی در زیر رانش
چو دید آن حال، فرهاد تنومند
سر خود را به پای اسپش افکند
پس آنگه در زمان برخاست بر پای
ورا با بارگی برداشت از جای
فرود آمد ز کوه و مست و بی خویش
ره قصرش گرفت آنگاه در پیش
چنان شد تیز در آن راه فرهاد
که از وی ماند در همراهیش باد
پری رویان ز پی هر یک سواره
همی راندند حیران در نظاره
که برد او را چنان فرهاد هموار
که یک مو بر تنش نگرفت آزار
فرود آورد سوی قصر خویشش
سری بنهاد و باز آمد زپیشش
چو باز آمد به از اول به صد بار
شد و در بیستون استاد در کار
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۵ - گفتار در سبب مرگ فرهاد
ز بعد آنکه خسرو شاه باداد
سر فرهاد را با سنگها داد
نمی شد فکر اویش یک دم از دل
نبود از کار او یک لحظه غافل
نبود از محرمانش جمع بسیار
به جست و جوی اوشان غیر ازین کار
که می گفتند با خسرو همه راز
یکی نارفته می آمد یکی باز
چو حال کوهکن گفتند با شاه
که نصف از بیستون برداشت از راه
دگر شیرین چه نوع آمد به پیشش
چگونه برد سوی قصر خویشش
درافتاد آتشی در شاه کشور
کز آن آتش برون شد دودش از سر
بگفتا او که نیمی کوه برکند
کند آن نیم دیگر را به یک چند
خلاف شرط کردن نیست احسن
چه سازم با وی و با شرط او من
خلاف شرط بس کاری ست دشوار
ببایدکرد تدبیری درین کار
پس آنگه سخت در این کار درماند
ندیمان را و یاران پیش خود خواند
چو یاران را به مجلس با هم آورد
درین معنی به ایشان مشورت کرد
که این فرهاد نصفی کوه خارای
به ضرب دست و بازو کند از جای
چو از دست وی این آمد به دیدار
معین شد که خواهد کردن این کار
کنون این کار را تدبیر چه بود
پس از تدبیر، تا تقدیر چه بود
چو خسرو گفت این، یاران خسرو
عجب اندیشه ای کردند بشنو
چنین گفتند با شاه جوانبخت
که ای لایق به تو هم تاج و هم تخت
عجوزی را بباید کرد پیدا
بدو دادن ز شکر نان و حلوا
فرستادن به سوی بیستونش
سوی فرهاد کردن رهنمونش
که چون آنجا رسد گوید که مسکین
چه چندین می کنی جان بهر شیرین
تو آن کس کز برایش می کنی جان
ازین دنیای فانی یافت فرمان
که چون او بشنود این، در زمانش
برآید بی سخن فی الحال جانش
پس آنگه یک عجوزی نابکاری
طلب کردند و دادندش قراری
که گر این کار از دستت برآید
دهیمت خواسته چندان که باید
چو بشنید این سخن، فرهادکش،زود
روانه شد سوی فرهاد چون دود
دو نان گرم پر حلوای شکر
چه حلوای شکر، کز زهر بدتر
به هم پیچید وانگه بر میان بست
بر فرهاد مسکین رفت و بنشست
برآورد آه سردی آنگه از دل
که ای فرهاد سعیت هست باطل
مکن این جان که شیرین رفت در خاک
جهانی مرد و زن را کرد غمناک
ز مرگ او کسش سویت گذر نیست
ز بهر این از آن حالت خبر نیست
به عالم شد حدیث مرگ او فاش
به من دادند اینک، نان و حلواش
دریغ آن قامت و شکل و شمایل
که بر وی مرد و زن بودند مایل
دریغ آن هیات دلجوی چالاک
که از پا ناگهان افتاد در خاک
چو لختی گفت ازین، بیچاره فرهاد
به سر غلطان شد و در خاک افتاد
زمانی نیک از خود رفت و آنگاه
برآورد از دل آتش زده آه
که آه و صد هزار آه از دل من
دریغ از سعی های باطل من
گره از مشکل من بخت نگشود
تمام این عمر من باد هوا بود
درین اندیشه نغنودم همه عمر
به هرزه باد پیمودم همه عمر
عجب خرسنگی اندر راهم افتاد
و زان سعی من آمد باد بر باد
چو لختی گفت ازین فرهاد مسکین
بداد از داغ شیرین جان شیرین
جهانا تا کی این دستان طرازی
به دستان هر زمان صد مکر سازی
که خواهد جان ز دستت برد، چون جان
نبرد از دست دستان تو دستان
نبینم در نهادت غیر بیداد
ز تو فرهاد کش فریاد فریاد
نه تنها رفت فرهاد از تو در خاک
که کشتی خسروان دهر را پاک
ندادی هیچ شه را در جهان طشت
که بازش سر نبریدی در آن طشت
ز شیرینی ندید از تو کسی بهر
که کامش را نکردی باز چون زهر
بکشتی هر که را دادی دمی زیست
نخندید از تو کس کو زار نگریست
غمی را از دلی بیرون نکردی
که صد بارش دگر دل خون نکردی
چه خوش زد این مثل آن مرد باهوش
که چیزی کان بهایش نیست بفروش
متاع دهر را نبود بهایی
مخر آن را که نتوان برد جایی
مخر از شرم این کالای دوران
که گر روزی شود، نقصان کنی زان
ازین دنیا که یکسر نقش و زیب است
مخور بازی که سر تا پا فریب است
مرو از ره ز بازیهای ایام
که آن را نیست پایانی سرانجام
به جان کوش و کن از خاطر برونش
که دنیا نیست چیزی در درونش
خیال و خواب دنیا را وجودی
منه کاندر زیانش نیست سودی
میفت از رشته ایام در پیچ
که چون وابینی آن هیچ است بر هیچ
به بازی زمان زنهار مگرو
که هر لحظه کند بازیچه ای نو
ببین تا خویشتن را در نبازی
که دانایان ازین خوردند بازی
بدین مکاره با حکمت به سر بر
بمان بر جایش و بگدار و بگدر
بهی از وی مجو کو را بهی نیست
مقالاتش بجز طبل تهی نیست
جهان نبود به غیر از رنج و دردی
نباشد آخرش جز آه سردی
بیا یکباره کن این راه را طی
که شد کاووس ازو محروم و هم کی
نباید در کف این دون زبون شد
کزو تخت فریدون سرنگون شد
مخواه از او و گنج و مال او عون
که پس مرگ است از قارون و فرعون
نظر کردم ز آدم تا بدین دم
ندید از وی کسی جز محنت و غم
کسی گرداند از وی وقت خود شاد
که از وی هیچ وقتی ناورد یاد
مسیحاوار رخ تابد ازین دیر
به سوی عالم علوی کند سیر
جهان دیو است و دارد طبع آتش
بود دیوانگان را دل بدان خوش
جهان شهری ست پر از دیو مردم
مرو در وی وگر نه می شوی گم
تو با وی بد کن ار نیکی نماید
به رویش در ببند، ار برگشاید
مبر هرگز مر او را هیچ فرمان
هر آن چیزی که گوید کن، مکن آن
فلک طشتی ست مالامال از خون
زمین دشتی ست زو ره نیست بیرون
برو زین دشت دل برگیر و این طشت
فرو شو دست ازین طشت و ازین دشت
که می داند که این دور پیایی
بدین منوال خواهد بود تا کی؟
مشو آشفته از این برق و رعدش
که حکمتهاست در این نحس و سعدش
چو گردد کهنه دورش از روارو
به سر گیرد دگر ره دوری از نو
جهان داشی ست کانجا خاک مردم
زمانی کوزه می سازند وگه خم
فلک را کن قیاس از چرخ فخار
که هردم زو شود شکلی پدیدار
زمان هر گه که دوری با سر آرد
زند چرخی و دوری دیگر آرد
زجمشیدی به ضحاکی کند سیر
گهی در شر گراید، گاه در خیر
مخور بازی که نبود از زمان دور
حدیث ایرج و افسانه تور
مشو غافل که دیدم هست بسیار
بریده سردرین طشت نگونسار
اگر بینی بدی از دهر، مخروش
که سرها رفت در خون سیاووش
مباش ایمن اگر کردی خطایی
که خواهی دید از آن آخر جزایی
که دانا گفته است از هوشیاری
کشنده را کشند آخر به خواری
بد از خاطر به درکن زانکه آخر
شود پوشیده های دهر ظاهر
سلیمی در پناه عاشقی رو
کزو مشهور شد فرهاد و خسرو
مباش از عشق خالی یک زمانی
که یک دم زو همی ارزد جهانی
مبین جز مهر عشق از کل ذرات
که در عشق است عقل عاقلان مات
مجازی را ندانی عشق فرهاد
که عشقی زان ندارد هیچ کس یاد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۸ - قصه شکر اصفهانی
چو مریم را سر آمد عمر، خسرو
طلب کرد از بزرگان همسر نو
بزرگانی که بودندش ملازم
همه یکسر بدین گشتند جازم
که در شهر صفاهان دلبری هست
که مانندش عجب گر دیگری هست
به حسن اعجوبه دور زمان است
به مجلس داری آشوب جهان است
به ملک دلربایی بس که نیکوست
ز مشرق تا به مغرب شهرت اوست
ز شیرینی که دارد آن دلارام
زمانه کرده است او را شکر نام
به نطق آمد غلام شکرش قند
هزارش دل به هر یک موست در بند
مجو زان حسن در اطراف عالم
که مثلش نیست در اکناف عالم
چو او ماهی ندیده کس در آفاق
که در خوبی ست چون ابروی خود طاق
کنیز و خادمش هر دو به درگاه
یکی را نام مهر است و یکی ماه
رخش ماهی ست، مهرش گشته همبر
قدش سرویست، خورشیدیش بر سر
دو چشمش در نکویی شهره هر دو
خجل زو مشتری و زهره هر دو
دو گیسویش به گاه سرفرازی
شب عشاق را داده درازی
بر رویش که خورشیدی ست در خور
دهانش ذره ای و ذره کمتر
شکر صد تنگ ریزد هر طرف بیش
چو جنباند به نام خود، لب خویش
اگر خواهی ز لعل و چشم او نام
برو آن را ز شکر پرس و بادام
اگر خواهد دلت از لعل او قوت
گهر هایش بجو از در و یاقوت
لب چون شکرش به از نبات است
دهانش چشمه آب حیات است
از آن چشمان که هر سو ناز دارد
عجب ترکان تیرانداز دارد
به چشمان حاجب از ابرو نشانده
به هریک غمزه، صد جادو نشانده
چنان لب، کی بت چینیش باشد
مگر شیرین به شیرینیش باشد
چو خسرو ذوق شیرینی ازو یافت
به خواهش در طلبکاریش بشتافت
بگفتا بارها من وصف آن ماه
شنیدستم ز مجلس ها به افواه
عجب گر سوی او باشد نگاهم
که من محبوب هر جایی نخواهم
بزرگانی که او را دیده بودند
صفتهایش همه بشنیده بودند
به دارای جهان خوردند سوگند
که او هرگز به کس نگرفت پیوند
بلی دارد کنیزی چند چون ماه
که بر مردم زند از دلبری راه
به مجلسها رود، لیکن دم کار
رود او و کنیزان را دهد بار
به رعناییش سرو بوستان نیست
به عیاری آن مه در جهان نیست
چو بشنید این سخن، خسرو طمع کرد
که از خرما شکر بهتر توان خورد
مزاجم را به غایت هست در خور
به جای نخل مریم تنگ شکر
نمی باید ز شکر داشتن دست
که خرما را به شکر نسبتی هست
دل خود را دهم یکبار تسکین
بدین شکر ز تلخیهای شیرین
دل شه چون بدین گردید مایل
بگفت این کار باید کرد حاصل
بزرگی از صفاهان پیش شه بود
فرستادش به سوی اصفهان زود
بدو داد از خزاین مال بسیار
دگر زاسباب آنچش بود در کار
بزرگ آنگه ندید آن کار را خرد
ببرد آنها و شکر را بیاورد
چو آمد سوی خسرو تنگ شکر
به استقبال او رفتند لشکر
در آوردند در باغی به نازش
شدند اهل مداین پیشوازش
رسانیدند آنگاه آن مه نو
به اعزاز تمامش پیش خسرو
ملک آنگاه، آن در یگانه
ببستش عقد و بردش سوی خانه
شبی تا روز، با وی عیش بگداشت
ز درج سر به مهرش، مهر برداشت
دلش هر گه ز شیرین یاد می کرد
به شکر خاطر خود شاد می کرد
به شکر چند روزی گشت خشنود
که در خرمای مریم استخوان بود
ولی هر چند خود می ساخت مشغول
ز عقلش، عاشقی می کرد معزول
نمی کرد از غم شیرین به شب خواب
که نبود تشنه را تدبیر، جز آب
نمی شد از شکر، تلخیش تسکین
به خود هر چند کان می کرد شیرین
به تلخی با شکر، ناچار می ساخت
شکر، شیرینی ای با خویش می باخت
ز گرمی شکر شد چهره اش زرد
که بیش از پیش، حلوای شکر خورد
نبد چون شربت شیرینش در خور
از آن، دل سوختش حلوای شکر
از آن گرمی، تن خسرو بر افروخت
که از شیرینی شکر، دلش سوخت
چو شکر کرد این احوال معلوم
تو گفتی آتش افکندند در موم
به تنگ آمد دلش، بگداشت نازش
ز آب چشم خود شد در گدازش
تنش بگداخت، ز آب چشم بی خواب
بلی، تنگ شکر بگدازد از آب
شود تا شربت قندش چشیده
گلابی می زدش از آب دیده
در آن آب و عرق بگداخت شکر
که خسرو داشت دل، با جای دیگر
غم شیرینش منزل کرد در دل
شکر در کام او شد زهر قاتل
ز جام عاشقی شد باز سرمست
دگر سودای شیرین بردش از دست
دگر ره با سر پرگار خود شد
ز کار افتاده بد، با کار خود شد
بسی سرگشتگیها آیدش پیش
چو افتد مرد از سر رشته خویش
چه در عشق حقیقی چه مجازی
مهل تا رشته خود گم نسازی
به بازار جهان بازی خورد کم
هر آن کو دارد این سر رشته محکم
مزن پر، پا به سر کز کنه بی عیب
چو فرمان شد که بیرون آیی از غیب
به بختت هر چه آن گردید طالع
کنندت باز با آن خیر راجع
قضا این دان و تقدیر این چنین است
همین حب الوطن را معنی این است
اگر این راز پنهان باز یابی
به درد خویش درمان بازیابی
چو شه را از ازل این راز دادند
به دستش رشته دیگر باز دادند
دگر با رشته تقدیر پیوست
که بودش از ازل آن رشته در دست
دگر با عشق سر آورد و بر راه
بگفت از رفته ها، استغفرالله
زکفر غیر رو آورد با دین
فتادش باز در سر شور شیرین