عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - مجارات
ای روز روشنت ز شب تیره در حجاب
وی زیر سایه بان سر زلفت آفتاب
دست قضا ز آیت خوبی به کلک صنع
بنوشت گرد آتش رویت خطی چو آب
گه ماه تام در دل شب می شود نهان
گه پیچ زلف در بر خط می رود به تاب
باشد به زیر دامن شب، دل فروز روز
دارد به جیب ابر سیه، ماهتاب تاب
سطری نبشت بر مه تابان ز گرد عود
خطی کشید بر گل خندان ز مشک ناب
ای خط جان فزای تو جان بخش مرد و زن
وی زلف دلربای تو دلبند شیخ و شاب
زلفت به کار خسته دلان می زند گره
خطت به خون سوختگان می کند شتاب
رخسار مه به مشک سیه کرده ای نهان
یا پیش گل ز سنبل تر بسته ای نقاب؟
شاها! ز حیدر ار بستانی خطی به خون
چون بنده از درت نگریزد به هیچ باب
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱ - و له ایضا
از هر چه هست و بود، می خوشگوار به
وز می، به پیش من، لب شیرین یار به
باشد لطیف سیب سپاهان، ولی ازو
دیدم به چشم خویش زنخدان یار به
بر به به حسن اگر زنخ او زنخ زند
چون سیب گردد از زنخش شرمسار، به
گفتم دلم دوا کن، بر آتشش نهاد
هیهات! کی شود دل سوزان ز نار به؟
هرگه که وصف گوهر دندان او کنم
باشد حدیثم از گهر شاهوار به
چشم ملک ندید و نبیند به عمر خویش
در بوستان حسن از آن گل عذار به
حیدر! دمی مرو به تماشای نوبهار
زآن رو که روی دلبرت از نوبهار، به!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲ - و له ایضا
ساقی! بیار باده و مطرب بساز ساز
تا برگ عیش را بود از نغمه تو ساز
گر کعبه کوی دوست بود می کنم طواف
ور قبله روی یار بود می برم نماز
تا همچو باز دیده فروختم ز غیر
جز بر رخ تو می نکنم هر دو دیده باز
یک دم کرشمه ای کن و صد بی نوا بسوز
روزی عنایتی کن و با عاشقی بساز
تا قامت و رخ تو بدیدم نمی کنم
هرگز تفرج گل خندان و سرو ناز
رامین شدی و کعبه ی خود ساز کوی ویس
محمود باش و قبله ی خود کن رخ ایاز
حیدر! حمایت سر زلفش چه می کنی
کوته زبان چگونه حکایت کند دراز؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - جواب شیخ سعدی
ماه ملایک منظری، سنگین دلی سیمین بری
رشک بتان آزری، جان و دل از من می بری
گل شمه ای از بوی تو، شب تاره ای از موی تو
مه پرتوی از روی تو، در آسمان دلبری
خورشیدروی و مه وشی، با لعل همچون آتشی
خطی ز سنبل می کشی بر گرد گلبرگ طری
شد خاک جسم پاک من، خون شد دل غمناک من
گر بگذری بر خاک من جان در تنم باز آوری
تا دیده ام بالای تو کردم دل و جان جای تو
سر می نهم در پای تو تا به سر من بگذری
زلفت کند بختم نگون، خالت کند حالم زبون
لعلت کند مکر و فسون، چشمت کند جادوگری
ای طره ی شب موی تو شکل هلال ابروی تو
شد خور ز شرم روی تو در پرده ی نیلوفری
گه در چمن غلغل کنی گه بوستان پر گل کنی
گه بانگ چون بلبل کنی گه جلوه چون کبک دری
ای غیرت شمس و قمر! از روی یاری یک نظر
در حیدر بیدل نگر تا از جوانی برخوری
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷ - و له ایضا
از پرده ی صبح دوم خورشید تابان می رسد
یا در بر صاحب دلان آن راحت جان می رسد
در مجلس آزادگان در بزم کار افتادگان
گلبرگ خندان می دمد، سرو خرامان می رسد
یعقوب بینا می شود، دولت مهیا می شود
کز ملک مصر دلبری یوسف به کنعان می رسد
با روی چون حور و پری، با زلف و خال عنبری
با مهر و ماه و مشتری سلطان خوبان می رسد
ای جان عاشق مست تو، دلها همه پابست تو
فریاد ما از دست تو در گوش سلطان می رسد
سازم کنون درمان دل نبود دگر افغان دل
کامروز در بستان دل آن میوه ی جان می رسد
هر کس که با یاری بود یا در سمن زاری بود
در مجلس روحانیان دردش به درمان می رسد
تا سبزه بر گرد لبش از مشک پیدا می شود
خضر خط دلجوی او در آب حیوان می رسد
عاشق اگر خون می خورد هجرش به پایان می رود
حیدر اگر جان می دهد جانش به جانان می رسد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸ - جواب شیخ
ای ساقی سیمین دهن! در ده شراب ناب را
خاکم به باد غم مده، بر آتشم زن آب را
تا چشم خواب آلود تو در خواب مستی دیده ام
در دیده ی بی خواب خود دیگر ندیدم خواب را
از آتش تب سوختم، عناب دارد لعل تو
تا آتشم را کم کند می خواهم آن عناب را
تا من خیال لعل تو در دیده ی خود دیده ام
می بینم از عکس لبت در دیده لعل ناب را
مهتاب کی خوانم ترا ای آفتاب خاوری!‏
کز اوج خوبی، می برد روی تو از مه تاب را
از غمزه و چشم خوشش پرهیز کن گر عاشقی
کان غمزه ی جادوی او دل برد شیخ و شاب را
در کعبه ی کویت اگر روزی درآیم در نماز
گه قبله از رویت کنم، گه ز ابرویت محراب را
در حلقه ی شوریدگان تا دست در زلفش زدم
پیچ سر زلف کژش برد از دل من تاب را
حیدر به ترک جان بگو دست از دل مسکین بشو
کآن مه به غارت می برد جان و دل اصحاب را
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹ - و له ایضا
تا کی من سرگردان در عشق تو درمانم
ای عشق تو در جانم، وی درد تو درمانم!‏
خواهم که به کام دل در پیش تو بنشینم
خواهم که مراد جان از لعل تو بستانم
از تیغ تو مجروحم گر خود چو سیاووشم
وز دست تو افتادم گر رستم دستانم
از سینه ی چون سیمت وز دیده ی شوخ تو
با سینه ی بریانم، با دیده ی گریانم
بر پیش طبیب دل افتاده و رنجورم
درمان دل مسکین ای خواجه نمی دانم
من روی تو می جویم من ماه نمی بینم
من وصل تو می خواهم من قصه نمی خوانم
در کوی وفاداران چون حیدر بی سامان
گر خون دلم ریزی، بادا به فدا جانم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - و له ایضا
ای گل! هزار بلبل بیدل اسیر تست
تنگ شکر خجل ز لب دلپذیر تست
در پیش خاص و عام تمام است و روشن است
شعری که وصف روی چو بدر منیر تست
از عمر خویش برخورد آن کس که در جهان
یک لحظه در برش بر همچون حریر تست
گر بی کمان ابروی تو ناله ای کنم
عیبم مکن که بر جگرم زخم تیر تست
حیدر بر آستانه ی خدمت به پای سعی
خدمتگذار باش که آن دستگیر تست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴ - و له
اگر آن یار یار من باشد
مونس روزگار من باشد
بیم باشد که از میان بروم
اگر او در کنار من باشد
اختیار جهانیان است او
لاجرم اختیار من باشد
روی محبوب و زلف مشک افشان
سنبل و نوبهار من باشد
گه بود عمر و زندگانی من
گه خداوندگار من باشد
گر به کارم نظر کند دلبر
در جهان کار کار من باشد
پرده بر خویش پاره پاره کنم
گر نه او پرده دار من باشد
حیدر این شعر تر که می گوید
سخنش یادگار من باشد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵ - و له
آن بت که چشم مستش دلها همی رباید
خواهم لبش ببوسم، خوش باشد ار بر آید
یاقوت شکرینش در خوشاب پوشد
گیسوی عنبرینش بر گل عبیر ساید
نقش و نگار رویش در کارگاه خوبی
مانی اگر ببیند انگشتها بخاید
در دست انتظارش گر جان دهیم اولی
در پای نازنینش گر سر نهیم شاید
گفتا گرت بکشتم بازت حیات بخشم
دیدیم هر چه آمد، بینیم هر چه آید
در قرن اگر برآید در آفتاب گردش
از مادر زمانه همچون تویی نزاید
از خون دل نشانها بر برگ و بار باشد
روزی اگر گیاهی از خاک من برآید
گر فتح باب خواهی زین در مرو چو حیدر
کو گر دری ببندد دیگر دری گشاید
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶ - و له ایضا
من آن معشوق می خواهم که یار مهربان است او
چه جای جان شیرینم که شیرین تر ز جان است او
کنم در دیدگان جایش ببازم سر ز سودایش
بنازم پیش بالایش که چون سرو روان است او
ز رویش از قمر پرسم ز لعلش از شکر پرسم
ز کوهش از کمر پرسم که با وی در میان است او
اگر این لحظه جان من بخواهد خان و مان من
فدا بادش روان من که آرام روان است او
چو بر پشت سمند آید چو شمشاد بلند آید
به گیسو چون کمند آید به ابرو چون کمان است او
غلامش از دل و جانم مدامش مدح می خوانم
از آنش بنده فرمانم که سلطان جهان است او
الا ای سرو نسرین بر، سمن بوی پری پیکر!‏
بترس از ناله ی حیدر که با آه و فغان است او
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷ - و له ایضا
الا ای سرو نسرین بر! که سنبل بر سمن داری
خطا در طره ی پرچین، حبش گرد ختن داری
ز برگ گل به رنج آیی چرا گل در سمن پوشی
ازین به جامه دربر کن که بس نازک بدن داری
می از لعل تو می نوشم که در مستی شکر بخشی
دل از زلف تو می جویم که در گیسو شکن داری
تویی لیلی که چون مجنون هزاران خسته دل کشتی
تویی خسرو که چون شیرین هزاران کوهکن داری
مگر در زلف شبرنگش گذر کردی که مشکینی
الا ای باد نوروزی که بوی یار من داری
قمر در شام و خور در دام و شب بر بام و لب می فام
شکر در کام و می در جام و گل در پیرهن داری
شکر شیرین، قمر رنگین، گهر پروین، نظر جان بین
سپر پرچین، خطا در چین، حبش گرد ختن داری
شب پیچان، رخ جانان، در و مرجان، حیات جان
خط ریحان، گل خندان، بهار و نسترن داری
شکر می پوش و گل در جوش و لب خاموش و من مدهوش
روان در نوش و دُر در گوش و گوهر در دهن داری
میانت کس نمی بیند کمر گردش چه می بندی؟
دهانت هست ناپیدا، کجا جای سخن داری؟
چو در گلزار رخسارت غبار خط محقق شد
به ریحان نسخ کن عنبر که سنبل بر سمن داری
در اصفاهان حسینی وار با عشاق در نوروز
دل حیدر به چنگ آور که خود وجه حسن داری
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۲ - در بیان حدیث لولاک لما خلقت الافلاک
هم فرستد درد و هم درمان دهد
می زند هم زخم و هم مرهم نهد
زین سبب فرمود خلاق جهان
با حبیب خود نبی انس و جان
گر نبودی ذات پاکت خاک را
می نکردم خلق و نی افلاک را
بی تو در خلق جهان سودی نبود
هم بر ایشان مایه ی جودی نبود
باز فرمود آن شه بطحا سریر
گر نه می بودی علی آن نره شیر
آن سپهر کبریا را آفتاب
آن بجان دشمنان سوزان شهاب
آن به میدان جلالت یکه تاز
ساعدشاه ازل را شاهباز
من ندانم ربط جسمت را به جان
من نه بفرستادمت از کرزمان
شاه را هم تاج و هم افسر بود
هم سنان گرز و هم خنجر بود
باید او را هم وزیری رایزن
هم سپه سالار و هم لشکر شکن
آن طبیب نیکخوی مهربان
کز دم انفاسش آمد بوی جان
نبودش از صبرو از حنظل فراغ
هم ز فولاد از برای قطع داغ
تا کند آن عضو فاسد را ز تن
درد فارغ سازدش از صد محن
شاهد حسن از چه نغز و دلکش است
لیک ترکیبش ز آب و آتشست
چشم خوبان هست اگر آهوی چین
غمزه ی خونریزش از دنباله بین
در عذارش صبح هست و شام هست
در لبش هم بوسه هم دشنام هست
گر دهانش پر ز آب کوثر است
شعله ی آتش به چهرش اندر است
گرچه بالایش سهی افراختند
لیک آشوب جهانش ساختند
گرچه او را ساعد سیمین بود
لیک با آن پنجه ی خونین بود
می چکد خون من از انگشتهاش
هم سر و هم جان من بادا فداش
بین ز خون من لبالب جام او
جان فدای لعل خون آشام او
خون من می ریزد از دامان او
من اسیر لطف بی پایان او
در کف آن ترک من خنجر ببین
خنجرش را هم ز خونم تر ببین
در برش افتاده در خون پیکرم
بنگر آویزان ز فتوراکش سرم
جان فدای خنجر بران تو
من شهید آن لب خندان تو
بار دیگر بر تنم خنجر بزن
چون زدی هم خنجر دیگر بزن
من بنازم دست و بازوی تورا
هم جفا کاری و هم خوی تورا
گر بنالم ناله ام باور مکن
این جفا بر جان من کمتر مکن
از شهیدان ناله باشد خوشنما
زین سبب از دل برآرم نالها
نالم و خواهم که او خندان شود
جور او برمن دوصد چندان شود
ای تن من وقف تیر و خنجرت
وی سر من عاشق خاک درت
سر نهادم بر درت ای جان من
بر سر من هرچه خواهی پایزن
ای حریفان جامها پیش آورید
پیش آن شوخ جفاکیش آورید
کامشب از خون من آن زیباخرام
باده پیماید به یاران جام جم
سینه ای خواهم خدایا چاک چاک
تا برآرم ناله های دردناک
نالم و خندد به من دلدار من
جان فدای یار شیرین کار من
ای شکارافکن بت طناز من
ای نگار شوخ تیرانداز من
پادشاهان جمله نخجیر تو اند
سروران در بند زنجیر تو اند
این گدا را هم کنون نخجیر کن
سینه ی او را نشان تیرکن
تیر توحیف است جز برجان من
ای لبت هم لعل و هم مرجان من
ای خنک آن روز و خوش آن روزگار
کز حجاب آید برون آن شهسوار
تا براهش جان خود قربان کنم
جان نثار آن شه خوبان کنم
ای صفایی این سخن را واگذار
زانکه اصحابند اندر انتظار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۶
روزگاری از سخن لب دوختم
تا سخن از شاه خود آموختم
مدتی بودم چو طفل شیرنوش
گنگ و خاموش و سراپا جمله گوش
تا زبانم لطف آن شه باز کرد
پس سخن در مدح شه آغاز کرد
گر نبودی خلق عالم در حجاب
همچو آن خفاش پیش آفتاب
در مدیح او سخن سرکردمی
عالمی پر در و گوهر کردمی
گر نه چشم اهل دوران کور بود
روی شه از چشمشان مستور بود
می فکندم پرده از رخسار او
کردمی آیینه با او روبرو
آینه لیکن چه آرم بهر کور
نزد خفاشان چه گویم من ز هور
گر بگویم آنچه آن شد را سزاست
خلق را یارای فهمیدن کجاست
ور بگویم آنچه می فهمند خلق
یوسفی را زیور آرم کهنه دلق
آنکه عین الله و وجه الله بود
کی بوصف او کسی را ره بود
چه تواند بود بینا نزد کور
شرح نور پرتو تابنده هور
مدح او گویم ولی با خاصگان
از زبان جان ولی نه زین زبان
صفه ی دیگر بیارایم کنون
اهل جان را گردم آنجا رهنمون
صفه ای سازم ولی نه از آب و گل
سازم آنجا خلوتی با اهل دل
رازها آریم با هم در میان
رازها در پرده نی فاش و عیان
سرّ یاران کی توان بی پرده گفت
سرّشان را باید اندر دل نهفت
از نهفتن گر چه دل در آتش است
باش گو کاین آتش اندر دل خوش است
تن در آتش دود خاکستر شود
دل ولیکن اندر آذر زر شود
تن در آتش گر فتد گردد هلاک
دل اگر افتاده گردد صاف و پاک
تن سیه انگشت ز اخگر می شود
دل ولی گو گرد احمر می شود
آتش تن لیک جانان را سزد
آتش دل پختگان را می سزد
پخته ای باید چه پخته سوخته
شعله سان سر تا قدم افروخته
تا در این افتد از این آتش شرر
تا ز سوز این شرر یابد خبر
خلوتی خواهم کنون آراستن
هم ز جانان ساحتش پیراستن
اندر آنجا آتشی افروختن
خویش را و همگنان را سوختن
خلوتی سازم سپهرش آستان
صف نشینانش سراسر راستان
خلوتی روح الامینش پیشکار
عشق بالادست آنجا دندسار
صفه دویم شه ما خواسته
صفه ای از نور عشق آراسته
صفه ای چون جان عاشق سوزناک
صفه ای شمعش ز نور عشق پاک
من همی گویم که ای سلطان جان
ای نثار مقدمت جان جهان
صفه ی دل بهر تو آراسته
جان پی خدمت بپا برخاسته
منظر چشمم قدمگاه شماست
سینه و سر وقف در راه شماست
پای تو حیف است بر چشمان من
پا بنه ای شاه من بر جان من
خاک راهت توتیای دیده ام
درد تو بر جان هجران دیده ام
رخصتی فرما که بگشایم زبان
داستان عشق آرم در میان
سر کنم از عشق جان بخشان سخن
لاله رویانم به صحن انجمن
آتش دیرینه را دامن زنم
آتش اندر مرد و اندر زن زنم
راستی عشق آتش سرکش بود
هر دو عالم گرم از این آتش بود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۸ - حکایت زلیخا و ملاقات او یوسف علیه السلام را
چون زلیخا شد اسیر بند عشق
گردنش افتاد در راوند عشق
عشق لشکر تاخت بر ملک دلش
کرد یغما حاصل آب و گلش
ابر غم افشاند بر برگ گلش
نی در آن شاخی بجا نه بلبلش
سیل عشق از خانه اش بنیاد برد
سنبل و نسرین آن را باد برد
صرصری بر روضه ی حسنش دمید
سروش از پا رفت شمشادش خمید
نارش از سر عشوه اش از یاد رفت
آبش از جو خاک او بر باد رفت
سود بر مشک ترش کافور خشک
داد کافور آهویش بر جای مشک
زعفران شد سوده بر برگ گلش
رفت تاب از پیچ و تاب سنبلش
آهویش شد صید صیادی شگرف
بر پر زاغش فرو بارید برف
شد ضریری چهره ی گلگون او
شد کمانی قامت موزون او
شعله ور شد عشق اندر جان او
سوخت هم پیدا و هم پنهان او
حاجب از در رفت از درگه حجاب
حجله اش برچیده شد ایوان خراب
دیده اش نی تا ببیند روی دوست
رخصتش نی تا گراید سوی دوست
ساخت از نی سایبانی در رهی
کاندران یوسف گذر کردی گهی
در گذرگاهش به صد بیم و امید
چون گدایان با همه غمها خزید
گوش او بر هر صدایی تا کو بو
بشنود از ین سخن گو نام او
هر که بگذشتی از آن ره مرد و زن
ساز کردی بر وی از یوسف سخن
روزها از رهگذاران در سراغ
دارد آن مه جا به ایوان یا به باغ
شام با اختر نشستی روبرو
کردی از اختر ز یوسف جستجو
کای برین فیروزه منظر دیده بان
قصه گو با من از آن نامهربان
در کدامین بزم او را مسکن است
در کدامین شمع بزمش روشن است
در کدام ایوان بود او را قرار
عیش دارد با کدامین گلعذار
زلف پیچاپیچ او در دست کیست
کیست امشب مست او او مست کیست
چشم مخمورش به روی کیست باز
دست کی بر زلف مشکینش دراز
ساعدش طوق کدامین گردن است
یا سرش زیب کدامین دامن است
لعل او با لعل کی گردیده جفت
با که در بستر به کام دل بخفت
در سحرگه ره گرفتی بر صبا
با صبا گفتی پس از صد مرحبا
مرحبا ای باد گلبوی سحر
بازگو داری گر از یوسف خبر
هیچت افتاده است بر کویش گذار
هیچ افشاندی ز گیسویش غبار
بر سرش کردی پریشان کاکلش
بر گرفتی عطر از برگ گلش
هیچ غلتیدی به سنبل زار او
هیچ داری بویی از گلذار او
کار او در روز و شب این بود این
گاه دیگر گریه و گاهی انین
تا به روزی صبح دولت چون دمید
بارگه خورشید بر خاور کشید
دل تپیدن در برش آغاز کرد
رنگ از رخسار او پرواز کرد
بر سر دل می نهادی گاه دست
گاه برمی خاست گاهی می نشست
آن یکی پرسید ازو کی ناتوان
ای بها روزگارت را خزان
از چه زینسان داری امروز التهاب
در تحیرگاه و گه در اضطراب
گفت از غیبم ندایی می رسد
خوش صدای آشنایی می رسد
آید امروزم همی در گوش جان
سخت آواز درای کاروان
کاروان کشور مصر صفا
کاروان راه اقلیم وفا
بویی از آن گلستان آید همی
بوی آن نامهربان آید همی
برمشامم آید از آن بوستان
عطر گلهای وصال ای دوستان
دانم ای همدم که امروزم سپهر
از ترحم بر سر لطفست و مهر
یا مرا پیکی رسد زان شهریار
یا نسیمی می وزد از آن دیار
یا برین رو شهسوارم را گذار
افتد ای یاران فغان از انتظار
ای دریغا انتظارم می کشد
می کشد امروز و زارم می کشد
حلقه بر در می زند امروز یار
گوییا خوابست چشم روزگار
آری آری تا بر معشوقه دان
از دل عاشق دهی خوش شایگان
عشق مرآتی بود در وی عیان
جمله ی احوال جانان نزد جان
بلکه چون معشوق در دل حاضر است
جمله اسرارش بر دل ظاهر است
هر نسیمی بگذرد بر کوی یار
می نگیرد تا بر عاشق قرار
هر غبار از کوی جانان شد بلند
چهره ی عاشق بود آن را کمند
هر صدایی شد بلند از کوی او
گوش عاشق منزل و ماوای او
هر غم و شادی در آنجا شد پدید
بر دل عاشق نصیبی زان رسید
عشق عاشق را ز خود سازد تهی
پرکند پس زان نگار خرگهی
سینه و دل چشم و گوش و مغز و پوست
جمله را خالی کند از غیر دوست
عشق باشد خود قرقچی و کند
ملک جان و تن قرق بر نیک و بد
تا درآید اندر آن جانان او
کس نه جز جانان او یا جان او
جان هم آنجا در وفای آن نگار
مانده ورنه کی گرفتوستی قرار
عشق خود آتش مزاج و سرکش است
ملتهب در روز و شب چون آتش است
شعله ی آتش بهرجا اوفتاد
خاک و آبش را دهد یکسر به باد
رخت از آنجا بندد آرام و سکون
اندر آن پیدا شود شور جنون
سینه باشد روز و شب در التهاب
دل همی در سوزش و در اضطراب
دیده گریان لب پر از آه و فغان
عاشق بیچاره حیران و زکان
گاه در وجد و گهی اندر طرب
گاه در یأس و گهی اندر طلب
گاه در فریاد و گاهی در انین
گه دود سوی یسار و گه یمین
تا ببندد رخت از اقلیم جان
آنچه باشد غیر یار مهربان
ملک تن از غیر او خالی شود
پس پر از انوار اجلالی شود
عشق جذابست چون در دل نشست
هم در دل را ز غیر دوست بست
می کشد تا خانه دل دوست را
زو کند پر مغز و آرد پوست را
چون ز جذب عشق یار مهربان
آمد و بنشست در اقلیم جان
لشکر حسنش بهمره فوج فوج
در دهانش آب حیوان موج موج
عشق سرکش گیرد آرام و سکون
بار بندد چون خزد آنجا جنون
پرده اندازد حیا بر روی عشق
هم شود مبدل از آن پس خوی عشق
محو گردد خود در آب و تاب حسن
آتشش گردد خموش از آب حسن
ترک غمازی و بیتابی کند
آتشی بگذارد و آبی کند
عاشقی هرجا ببینی پرده در
چهره اش خونین ز خوناب جگر
ناله اش راه فلک برداشته
گریه اش دامان ز اشک انباشته
نیست عاشق بل هوسناکست آن
یا اسیر عشق ناپاکست آن
یا که عشقش را بود آغاز کار
نونهالش برنیاورده است بار
نی ز دل کرده برون اغیار را
نی کشیده اندر آنجا یار را
حسن اگر آنجا زدی خرگاه خویش
عشق را کی بود یارای فریش
عشق چون بر سینه پا برجای شد
پخته و جذاب و روح افزای شد
کرد تسخیر دیار جسم و جان
یس سپرد آن را به یار مهربان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۰ - در بیان گردیدن مجنون گرد سگ کوی لیلی
هر سگی در کوی او دارد گذار
درد او یارب به جان من گذار
دید مجنون را یکی روزی که گشت
او همی گرد سگی در طرف دشت
خاک پای او همی برداشتی
گه به دیده گه به سر بگذاشتی
گفت ای مجنون چه باشد این جنون
این چه فن است از جنون ای ذیفنون
گفت مجنون از جنونم نیست این
این سگ سر منزل لیلی است این
چونکه این سگ اندر آن کو آشناست
خاک پایش طوطیای چشم ماست
گرچه در ظاهر کنم سگ را طواف
نیک می بیند حقیقت موشکاف
در بر دانا جهت دان معتبر
بر خصوصیت نیندازد نظر
حسن باشد هر کجا نغز است خوش
خواه از تبت بود یا از حبش
روی زیبا هر که دارد دلکش است
هر که دارد قامت رعنا خوش است
خواه باشد از حبش یا از خطا
خواه باشد شاهزاده یا گدا
نغمه ی خوش دلکش است و دلفریب
خواه از بربط بود یا عندلیب
دانش آید مقصد ای عالیجناب
خواه از یونان بود یا فاریاب
علم از عالم فراگیر ای ولی
خواه بن قسطا بود یا بوعلی
مرد بازرگان ز سودا جست سود
خواه باشد از مسلمان یا یهود
چون جهت در نزد دانا شد قبول
رو بکن ترک ملامت ای فضول
متحد باشد چه مقصد ای فتی
گر بود راه طلب از هم جدا
کاروان مصر و عمان نجد و شام
جمله را بطحا بود آخر مقام
هر که ره گم کرد هم در این سفر
هم بیفتادش سوی مقصد گذر
اندرین ره نیست بی اجر و ثواب
زین خطا والله اعلم بالصواب
هرکه را بینی پس ای یار نکو
در رهی رو مقصد راهش بجو
زان طلب حیثیت قطع طریق
با تو گر باشد یکی نعم الرفیق
گر رفیق ره نباشد گو مباش
چون رفیق منزلست و خانه تاش
ور ندانی مقصدش هم لب ببند
چون نئی آگه از او براو مخند
شاید او هم مقصدی دارد نکو
سوی مقصد زین ره آورده است رو
ای بسا رند خراباتی مست
کو نداند سر ز پا و پا ز دست
گر برآرد یک سحر از دل فغان
نالد از افغان او هفت آسمان
گر زبان خود گشاید در گله
در ملایک افکند صد ولوله
آهی از دل گر برآرد صبحگاه
عرش را در لرزه اندازد ز راه
گر بگوید یا ربی او در خطاب
آیدش لبیک عبدی در جواب
مست باشد او ولی نی مست می
مست باشد از شراب خاص وی
گر نه او را پای باشد نه سری
پا و سر داده به راه دلبری
گر بود بیخود ز عطر بوی اوست
ور پریشانیست از گیسوی اوست
گر به شیدایی برآورده است سر
هم ندارد خود ز شیدایی خبر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۱ - رجوع به تتمه حکایت زلیخا و حضرت یوسف
آن زلیخا بود در این گفتگو
کامد از دروازه بانگ طرقوا
ره دهید ای قوم تا جان بگذرد
شاه مصر و ماه کنعان بگذرد
ره دهید ای خارها گل زارها
ره دهید این نخل شکربارها
گل به صحرا می رود از بهر گشت
رشک هر گلشن شود هر در و دشت
آن شکار افکن شه چابک سوار
سوی صحرا می رود بهر شکار
نافه ها ریزید اندر دشت و کوه
ای گروه آهوان با صد شکوه
نافه اندازید عطرافشان کنید
دشت و صحرا را عبیرستان کنید
گرد آیید ای همه نخجیرها
سینه بگشایید سوی تیرها
آری آری تیر آن شه دلکش است
تیر او در سینه و در دل خوش است
سینه بگشایید تا آن تیر پاک
از کمان چون جست ننشیند به خاک
حیف باشد تیر آن شه بر زمین
گو بیا بر جان غمناکم نشین
ور نشیند تیر دلدوزش به گل
گیرم و بوسم زنم بر جان و دل
پس کشم از جان و بوسم ناوکش
بر دو کف گیرم برم تا حضرتش
یعنی ای شه نوبت دیگر بزن
پیکرم را در ره رخشت فکن
پاک آن پیکر که گردد خاک راه
در سم رخش جهان پیمای شاه
خاک آن گرد و غبار و آن غبار
دامن شه را نشیند برکنار
بر کنار دامن شه جا کند
فخر بر جان جهان آرا کند
چون زلیخا شور چاوشان شنید
هوشش از سر رنگش از عارض پرید
گفت ای همدم خدا را همتی
همتی اکنون که آمد فرصتی
بر ره یوسف مرا میدار باز
با دل پر درد و جان پرگداز
باز میدار و نظر در راه کن
چون رسد آن شه مرا آگاه کن
پس زلیخا بر سر ره ایستاد
منتظر تا کی رسد آن شه قباد
ناگهان آمد برون فوجی سوار
جملگی با جامهای زرنگار
با زلیخا گفت کاینک شه رسید
آن مه رخشنده از مشرق دمید
گفت نی نی یوسفم در این میان
نیست بالله زان نمی بینم نشان
چشم ظاهر گرچه نابینا بود
دل به حال دلبرم دانا بود
می نیاید بر مشامم جان من
زین سواران بوی نسرین و سمن
فوج دیگر شد نمایان گفت هی
ای زلیخا یوسف آمد گفت نی
همچنین هر فوج از ایشان می رسید
در میانشان می شد این گفت و شنید
ناگهان فوجی نمایان شد ز دور
نورشان پوشیده نور ماه و هور
زد زلیخا نعره و مدهوش شد
گفت اینک یوسف و از هوش شد
در کنار راه بیهوش اوفتاد
راه سیل از دیده بر هامون گشاد
یوسف آمد بر فراز رخش ناز
چون رسید آنجا عنان را داشت باز
در کنار راه دید افتاده ای
نیم جانی تن به مردن داده ای
بیزبان و چشم اما بحر و بر
ز اشک آهش پر ز توفان شرر
بیزبان دارد به او صد گفتگو
دیده نی اما نظر دارد بر او
گفت با یاران که آیا کیست این
بیش از امروزی نخواهد زیست این
تیر شستی خورده صیادش کجاست
نیم بسمل مانده جلادش کجاست
بوی یوسف بر مشامش چون رسید
چونکه آواز فرح بخشش شنید
جست از جا گفت صیادم تویی
کشته ی تیغ تو جلادم تویی
تیر شست توست کز پایم فکند
گردنم را هم تو افکندی به بند
دست و پایم بسته ی زنجیر توست
سینه ی من چاک چاک تیر توست
جان کباب از آتش بیداد توست
دل خراب از جور بی بنیاد توست
ای ستمگر بس نشد بیدادها
دل نشد نرمت از آن بیدادها
این جفاهای تو آخر بس نشد
از تو بر من آنچه شد بر کس نشد
من زلیخایم که نامم نیست باد
در جهان کافر به روز من مباد
چون شنید این ماند آن شه در شگفت
سیل اشک از دیده باریدن گرفت
بر کشید آهی و گفت از درد و سوز
ای زلیخا این چه حالست و چه روز
گفت جور تو به این روزم نشاند
از جفایت نی شبم نی روز ماند
گفت کو آن نرگس شهلای تو
خار مژگان جگرفرسای تو
سنبل مشکین گیسویت کجاست
زلف پرتاب سمن بویت کجاست
آن گل صد برگ رخسارت چه شد
آن دو عناب شکر بارت چه شد
سیب رنگین زنخدان تو کو
آن انارستان پستان تو کو
سرو خوش رفتار بالایت کجاست
شاخه ی شمشاد رعنایت کجاست
گفت ای جانم چه می پرسی ز من
حال اینها را بپرس از خویشتن
صرصری از دشت غم انگیختی
بار و برگ نخل حسنم ریختی
شعله ی بیداد جور افروختی
هم سمن هم سنبلم را سوختی
اره جور و جفا را آختی
سرو شمشادم ز پا انداختی
گفت یوسف این بود حال برون
ای زلیخا چون بود حال درون
بود در دست زلیخا از قضا
از برای تکیه کردن یک عصا
گفت بنگر اندرین چوب ای عزیز
تا شود حال درونم نغز نیز
پس برآورد از دل آتش نهاد
آهی و آتش بر آن چوب اوفتاد
یکنفس زد چوب خشک آتش گرفت
ز آتش او ماند یوسف در شگفت
یکنفس دیگر برآور از جگر
سوخت نی بستی که بودش سربسر
نیست یاران این نخستین کار عشق
سوخته جانها بسی از نار عشق
کرده است این کارها بسیارها
کرده بس تسبیحها زنارها
رخنه ها افکنده در پیمانها
توبه ها بشکسته و پیمانها
بس گدایان را نشانده بر سریر
بس شهان را از سریر آورده زیر
ای بسی جانها که فرسوده است عشق
تا جهان بوده چنین بوده است عشق
عشق نارالله و نورالله بود
کی کسی از سر عشق آگه بود
هرکسی از سر عشق آگاه نیست
بوالهوس را در حریمش راه نیست
عشق آتش باشد و هیزم هوس
عشق برقست و هواها خار و خس
شعله اش اندر یمان تا لامکان
می نگیرد لیک این برق یمان
عشق برق آمد ولی برق یمان
جز نگارستان باغ و بوستان
هست برقی از غمام کوه نجد
از غمام کوه نجد عز و جد
در گلستان افتد اما غیر گل
سوزد اما هرچه هست از جزو و کل
هرچه غیر از کل بسوزاند تمام
برق آنجا ماند و کل والسلام
پس کشد کل را سوی کل آفرین
ای محبت صد هزاران آفرین
هر دلی کز عشق جانان روشن است
پس یقین میدان که آن دل گلشن است
گلشنی اما نه از این آب و خاک
خاک آن باشد سراسر جان پاک
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۴ - اشاره به قول شاه اولیا در دعای کمیل:فهبنی یا الهی و سیدی و مولای صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک
صبر گیرم آورم در آتشت
گو چسان صبر آرم از خوی خوشت
در عذابت گیرم آوردم شکیب
چون بسازم با فراقت ای حبیب
دایه ترساند ز آتش کودکان
هین مکن بازی و گرنه ای فلان
می گذارم آتشت بر دست و پای
می نهم داغت به رخسار و قفای
لیک ترسانند از زجر فراق
شیرمردان با هزاران طمطراق
از چه می ترسم ز دوزخ ای خدا
چون تو اندازی در آن دوزخ مرا
چون ز امر توست دوزخ جنت است
چون تو فرمایی عذابم رحمت است
آتش تو گلشن ریحان من
دوزه تو جنت رضوان من
چون تو تیغم می زنی شهپر بود
تیغ تو بر تارکم افسر بود
خارت از نسرین و گل خوشتر بود
زهر تو تریاق جان پرور بود
چون ازین شادی تو ای سلطان جان
گر بسوزانی دو مشت استخوان
دل نباشد شاد ای رویم سیاه
آن دل و آن استخوان بادا تباه
استخوان و جان من قربان تو
من فدای آتش سوزان تو
چون تو خواهی استخوانم را وقود
گیرم این مشت استخوان هرگز نبود
وه چه گفتم خاک بادم بر دهان
زنده گردد آن زمانم استخوان
استخوان در آتش تو جان شود
خار در باغت گل و ریحان شود
من ز دوزخ از چه ترسم کیستم
جز یکی کار تو دیگر چیستم
کار توست این شاخ و برگ و بیخ و بن
کار خود را هرچه می خواهی بکن
من ز تو آتش ز تو ای جانفروز
خواهیم بنواز و می خواهی بسوز
گر تو می خواهی بسوزانی و من
ترسم و گریم ز بیم سوختن
پس مرا در ملک تو باشد مضاد
خاک بر فرق چنین مملوک باد
من چرا ترسم ز دوزخ شاه من
چون ز دوزخ دل بود همراه من
و اندر آن دل یاد تو باشد نهان
هست با یاد تو دوزخ گلستان
چونکه یاد تو مرا در جان بود
دوزخ و جنت مرا یکسان بود
من چرا می ترسم از دوزخ که نار
سازدم صاف و خوش و کامل عیار
بین که زرگر زر در آتش می کند
آتش آن را صاف و بیغش می کند
آهنی آهنگر اندر کوره برد
پس به پتکش ساخت اجزا خرد خرد
ساخت شمشیری از آن کشورگشای
در کمرهای شهانش داد جای
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۴ - رجوع به باقی داستان حضرت خلیل الرحمن
حق تعالی گفت با روح الامین
هین برو اخلاص ابراهیم بین
هین برو او را بفرما امتحان
امتحانش کن به پیدا و نهان
داده بود او را خداوند احد
گوسفند و گاو بی حد و عدد
چارصد سگ با قلاده زرنگار
گوسفندش را شبان و راهیار
چیزهای دیگرش بر این قیاس
آنچه افزون بود از حد و شناس
بود روزی آن خلیل تاجدار
در کنار دشت و طرف کوهسار
گله اش پهن اندران پهنا رمه
هر طرف صد ساربان و صد رمه
در کناری او به صد عجز و نیاز
گاه در تسبیح و گاهی در نماز
نی سخن از گوسفندی نی گله
عالم از تسبیح او پر غلغله
آسمان سرگشته ی سودای او
قدسیان پرشور از غوغای او
لب خموش و جان پر از هیهای داشت
هی هئی بر یاد آن یکتای داشت
بی سخن عالم پر از فریاد او
های و هوی او همه بر یاد او
دیدهایش محو راه کوی دوست
تا که می آید مگر از سوی دوست
گوش بر ره تاکه گوید نام او
دل بهرسو تاکه نوشد جام او
کامد آن طوطی هندستان قدس
بلبل خوش نغمه ی بستان قدس
آن همایون پرهمای اوج باز
عندلیب گلشن اسرار ناز
آن مبارک طایر عرشی نگر
آن برید خوش لقای خوش خبر
آن گرامی هدهد شهر صبا
آن نسیم روضه ی صدق و صفا
آن حمام کنگر بام حرم
جبرئیل آن پیک کروبی قدم
بر تلی چون نوجوانی ایستاد
لب به نام پاک یزدان برگشاد
نغمه ای سرکرد بر یاد حبیب
برد از جان خلیل الله شکیب
ناله ای بر یاد او از دل کشید
دل از آن در سینه ی عالم تپید
پس به آواز خوش و بانگ طرب
بهر تسبیح خدا بگشاد لب
لب به تسبیح و به تقدیسش گشاد
غلغل تسبیح در گردون فتاد
گفت سبوح اله العالمین
ربنا رب الملایک اجمعین
غلغلی افتاد از تسبیح آن
در میان حلقه ی سبوحیان
شد بلند از لامکان و از مکان
نغمه ی سبوح و قدوس آنچنان
که مکان و لامکان شد موج زن
اهرمن درید بر خود پیرهن
نغمه ی او حلقه بر لاهوت زد
لطمه پس لاهوت بر ناسوت زد
عرشیان در عرش دست افشان شدند
بلبلان قدس در طیران شدند
چرخ در وجد آمد و رقاص شد
دشت و صحرا بزم خاص الخاص شد
کوه سرخوش آمد و چالاک شد
خاک هم سرگشته چون افلاک شد
شعله اندر جان ابراهیم زد
آتش اندر قلزم تکریم زد
برقی اندر خرمن صبرش فتاد
صبر و آرامش، سراسر شد بباد
ساغر شوقش دگر لبریز شد
آتش عشقش شررانگیز شد
هرچه بینی و نبینی در جهان
هرچه هست از آشکارا و نهان
ذره ذره از ثریا تا ثری
حبه حبه از سمک هم تا سما
آتشی از عشق یار مهربان
در سویدا جمله باشد در نهان
گر دل هر ذره بشکافی در آن
آتشی از عشق می بینی عیان
گر هیولی جفت آمد با صور
عشق صورتگر همی دارد بسر
راه پیماید بسوی کوه دوست
بندر صورت ره عمان اوست
در بسیط آمد مرکب ای رفیق
مرکبی جوید پی قطع طریق
ور به اقلیم نبات آمد جماد
ره بسوی کشور هستی گشاد
جانب حیوان گر آید یا نبات
راه جوید سوی او بحر حیات
ور همی حیوان ز حیوانی جهد
رو به شهرستان انسانی نهد
عشق دیدار میهنش اندر سر است
کاندر انسان پرتوی زان مضمر است
جمله اینها طالب یک مطلبند
بهر این مطلب ز خود در مهربند
می گریزد هریک از خود سوی دوست
جملگی را مطلب و مهرب هم اوست
آنچه می بینی در اقلیم شهود
جمله رو دارند در ملک وجود
لنگ لنگان از عدم بربسته بار
بار امکانشان به دوش افتقار
جانب اقلیم هستی ره سپر
سوی آن صقع مقدسشان نظر
چونکه آید اندرین ره بیشتر
هم نشان هستی آنجا بیشتر
آن جمادی سوی او پوید همی
قرب هستی را از آن جوید همی
هم به حیوان چون نشان افزونتر است
وان حیات آن هستی آن را زیور است
پویه دارد جانب او آن نبات
تا بخود یابد نشانی زان حیات
هست انسان اندر اقلیم شهود
آخرین منزل گه راه وجود
اندر این آثار هستی بیحد است
هرچه بشمارم از آن یک درصد است
رو به او دارند اهل این سفر
سوی او هستند جمله پی سپر
چون ندید انسان به سلطان وجود
از خود اقرب اندرین ملک شهود
هم بر آب خویش نقشی تازه زد
غیب را پس حلقه بر دروازه زد
ابلق همت به زیر ران کشید
از شهادت جانب غیبت دوید
از شهادت مرد و زنده شد به غیب
رخش راند از روم تا یثرب صهیب
عشق سلطان ازل گشتش دلیل
تا گذشت از مصر جسم و رود نیل
بار خود بگشاد در بطحای جان
خیمه زد در یثرب روحانیان
ای بسا منزل کزین مردن برید
از قفس مرغی سوی گلشن پرید
عشق او را برد تا اقلیم جان
شد نهان از جسم و در جان شد عیان
بیضه بشکست و برآمد زان خروس
ده خروسی خوشتر از سیصد عروس
از فضای لامکان پرواز آن
طایران عرش هم آواز آن
آشیانش کنگر ایوان غیب
جلوه گاهش ساحت میدان غیب
بار دیگر هم ز جان پران شود
داخل گلزار جان جان شود
بار دیگر هم از آنجا پر زند
خیمه اش را عشق بالاتر زند
عشق سرکش می کشد بازش عنان
تا بجایی کان نیاید در بیان
اینقدر دانم که عشق ای مرتجا
راندش لیکن ندانم تا کجا
می برد او را ولیکن زین سپس
می نیاید در بیان هیچکس
عقل را ادراک آن میسور نیست
ور بود هم شرح آن مستور نیست
بینهایت راه تا مصر وجود
تا به عمان بقا و بحر جود
رخش عشق سرکشش در زیر پا
می برد او را خداوندا کجا
خاک بود و عشق او را خوار کرد
در بهاران خار را گلزار کرد
باد فروردین در آن گلبن وزید
صد هزاران لاله و گل زان دمید
غنچه در غنچه دمیدش از نهان
غنچه نی بل رشک گلزار جهان
پس صبا با غنچه پیغامی بگفت
کش ز هر غنچه هزاران گل شکفت
گل شد و دست عنایت زد بسر
بر سر کروبیان با کروفر
غنچه گل شد گف شکفت و شد گلاب
عطر آن رشک جهان مشک ناب
وان گلاب آمد طراز زلف یار
عطرپاش آن دو زلف مشکبار
عشق از این بسیار کرده است ای عمو
عشق عاشق را هزار احسنت گو
ای سفید از نور رحمت روی عشق
آفرین بر دست و بر بازوی عشق
آفرین بر دست این استاد باد
بخت آن بیدار و جانش شاد باد
عشق نبود کیمیای جان بود
درد عالم را همه درمان بود
مرحبا ای عشق شیرین کار من
از شرارت گرمی بازار من
مرحبا ای مایه ی سودای من
عشق شورانگیز روح افزای من
ای دو عالم جملگی هست نام تو
رند و زاهد هر دو مست جام تو
ای فزون از عرش و کرسی پایه ات
کم مبادا از سرکس سایه ات
مدتی شد کاتشم افسرده است
شمع خلوتگاه جانم مرده است
خشک شد از خون دل مژگان من
گل نرست از گلبن دامان من
از تف اهم فلک آسوده است
اشک چشمم را قدم فرسوده است
وه وه ای عشق خلافت دستگاه
ای سپاه درد و غم را پادشاه
ای تورا شاهان فرمانده غلام
ای تو هم دنیا و هم دین را امام
رحمتی فرما دلم را شاد کن
از قدومت این خراب آباد کن
با سپاه درد افزون از حساب
خیمه زن بر کشور جان خراب
عقل را از ملک دل آواره کن
رشته ی عقل و خرد را پاره کن
آتشی در مجمر دل برفروز
هرچه از من اندر آن بینی بسوز
من چه گویم در دلم جز یار نیست
غیر یاد یار شیرین کار نیست
مدتی شد من ز خود بگریختم
آبروی خودپرستان ریختم
خودپرستی هست بر عاشق حرام
می نجوید غیر دلبر والسلام
سالها شد می زنم من لاف عشق
آشیان کردم به کوه قاف عشق
از غم و دردم وجود آراستند
این چنینم ساختند و خواستند
سینه ای از عشق دارم چاک چاک
از سمک دانند این را تا سماک
یکسره بدرود کردم نام و ننگ
تا سپردم دل به این شوخان شنگ
تا دو چشم آن سیه چشمان بدید
دل برید از هر سیاه و هر سفید
آه و صد آه از نگاه گرمشان
از دل سخت و زبان نرمشان
دام ایمان زلف عنبر بارشان
رهزن دین چهره ی گلنارشان
قبله ی جان ابروی پیوستشان
آهوی چین چشمهای مستشان
کرده است مژگان آن ابروکمان
در بن هر موی من تیری نهان
لیک تیر او ز جان خوشتر بود
تیغ او بر فرق من افسر بود
جان فدای تیغ او و تیر او
گردن من بسته ی زنجیر او
تیری افکند و مرا نخجیر کرد
زلف بگشود و مرا زنجیر کرد
در برم یکشب ز رخ برقع گشود
کافرم گردیده بی یادش غنود
از درم یک شب درآمد بیخبر
نی شبم را صبح ماند و نی سحر
آن نگار شوخ و پرتمکین من
یک شب آمد بر سر بالین من
خنده بر لبها دو چشمش مست خواب
پیرهن پاک و ز شور می خراب
زلفها آشفته و ساغر بدست
بر سر بالین من آمد نشست
گفت برخیز و بگیر این جام را
درکش و بگذار ننگ و نام را
گفتمش یا مهجتی روحی فداک
یا حبیبی ذاب قلبی فی هواک
یا حبیبی لاتکلفنی الشراب
اننی قد انقضی عهد الشباب
لاتکلفنی شرابا فی السحر
ما افل شعری و ما غاب القمر
گفت من تازی ندانم ای فتی
ترک یغمایی کجا تازی کجا
جام می بستان و لب خاموش کن
از برای خاطر من نوش کن
این صراحی را بگیر از دست من
نوش کن بر یاد چشم مست من
گرچه می خوردن بر زاهد خطاست
لیک اگر از دست من باشد رواست
باده نی این آنچه می دانی بود
باده نی صهبای روحانی بود
باده ای زالایش اجرام پاک
گفته روح قدسیش روحی فداک
خلوت شبها و هنگام سحر
باده ی جان پرور اندر جام زر
در کف زیبانگاری همچو من
نیست جای انتظار ای ممتحن
ساغر از دستش گرفتم بیدرنگ
پس شکستم شیشه ی تقوی به سنگ
چون کشیدم مست لایعقل شدم
از خود و از این جهان غافل شدم
عالمی دیدم برون از این حواس
عالمی بیرون ز تحدید و قیاس
عالمی دیدم برون زین تنگنای
عالمی دهلیز آن صد این سرای
عالمی دیدم ورای آب و خاک
عالمی دیدم سراسر نور پاک
عالمی دیدم ورای جسم و جان
لامکان در لامکان در لامکان
عالمی دور از نفاد عنصری
از هیولی پاک و از صورت بری
عالمی سکان آن روحانیان
جمله را در قاف قرب آشیان
گل در آن عالم همه بی زخم خار
باده های صاف بی رنج خمار
نوعروسان فارغ از رنگ و نگار
صدهزار اندر هزار اندر هزار
هرچه اینجا درد آنجا صاف بود
آنچه تیره اندر آن شفاف بود
آنچه اینجا جسم آنجا جان همه
آنچه اینجا لفظ آن معنی همه
کز نسیم صبح و آواز خروس
از اذان مسجد و ناقوس و کوس
نشئه ی آن می برون رفتم ز سر
خویش را دیدم در این عالم دگر
پای بند جسم و صورت جان من
رفته از بالین من جانان من
رفت و با خود برد عقل و هوش من
وان دل سرگشته ی پرجوش من
نی اثر زان دلبر پیمان گسل
وان دل ای وای دل ای وای دل
یارب آن ترک بلا بالا کجاست
سرو ناز کوه استغنا کجاست
یا رب آن شوخ طرب انگیز کو
خانه سوز تقوی و پرهیز کو
ای خدا هجران یارم می کشد
می کشد هجران و زارم می کشد
ای دریغا آن شراب صاف کو
آن عقیق باده ی شفاف کو
ای حریفان طاقت و هوشم نماند
عقل دیروز و دل دوشم نماند
ای رفیق از من نصیحت دور دار
ور کنم بد مستئی معذور دار
ای رفیقان چون دلم هشیار نیست
هرچه گویم جای گیرودار نیست
طرح بزمی نو به این طور افکنید
ساغری بر یاد او دور افکنید
ساقیا بهر خدا آبی بده
ساغر آبی به بیتابی بده
آب نی بل آتشی ده آبناک
آتشی از نور عرفان تابناک
آتشی ده کز سراپای وجود
هیچ نگذارد نه خاکستر نه دود
آتشی در من زن از صهبای دوش
تا که دیگ سینه زان آید بجوش
آتشی در من زن ای ساقی که من
سوختم از اشتیاق سوختن
ساقیا جامی که جان نو دهد
خانه ی دل را ز نو پرتو دهد
هین بیا ساقی که بزم آراستم
از سر جان و جهان برخاستم
صبر دیگر از من شیدا مجو
بعد از این صبر از من رسوا مجو
ساقیا برخیز و ساغر نه بکف
فاش و بی پرده بده می لاتخف
می بده در منبر و محراب ده
خرقه ی ناموس من برآب ده
جامه ی تقوای ما را چاک کن
گرد زهد از چهره ی ما پاک کن
کن ز محرابم هم از منبر رها
کن مرا زین خودستاییها رها
ساغری از آن شراب ناب ده
دفتر زهد مرا برآب ده
دل ملول از جبه و دستار شد
سر از این عمامه ها بیزار شد
آتش افکن جبه و دستار را
پاره کن این خرقه ی پندار را
ای خوشا بوقی کلاهی از نمد
پشت پایی بر تمام نیک و بد
دامن کوهی و طرف لاله زار
ناله های زار زار از هجر یار
ساقیا آن جام جان افروز ده
شربتی زان آب عالم سوز ده
می توان یک خاطری را شاد کرد
دلفکاری را ز غم آزاد کرد
ساقیا بنگر چسان دل مرده ام
آتشی در من فکن کافسرده ام
ساقیا برخیز و مجلس ساز کن
باز رسم تازه ای آغاز کن
زین سپس دل را هوای دیگر است
عندلیبم را نوای دیگر است
دل گرفت از این حریفان کهن
ساقیا ز ایشان تهی کن انجمن
محفل ما را قلندر وار کن
هر قلندر هر کجا بیدار کن
طرحی از نو ساز کن بزمی بخوان
یک دو روزی فارغ از قید جهان
آستین افشانده بر کون و مکان
دست شسته هم ز جسم و هم ز جان
پا زده بر تخت شاه و تاج سر
قاه قاه خنده و برنس ببر
گرد هستیها ز دامن روفته
پای همت بر دو عالم کوفته
کرده دنیا را و عقبی را وداع
کلها بالعشق والمعشوق باغ
ساقیا برخیز و ده جام صبوح
این صباحم را ز صهبا کن فتوح
بزم عشرت را بیارا بی سخن
شیشه ی ناموس ما را سنگ زن
در رخم بگشا و پس ساغر بده
نقل و بادام و می و شکر بده
عود بر مجمر فکن گل برفشان
هم به مجلس مشک و هم عنبرفشان
اندر آن محفل به دور انداز جام
ای منت صد همچو من کمتر غلام
جام پی در پی به یاد یار ده
یاد آن گیسوی عنبر بار ده
باده ده اما به یاد آن نگار
آن نگار شوخ چشم زرنگار
جرعه ای ده زان شراب تابناک
تا کند دل از غم ایام پاک
بهر حق ما را زمانی یاد کن
جانم از جام لبالب شاد کن
تا گذارم پا به فرق فرقدان
تا بپیچم دفتر هفت آسمان
سقف این دیر کهن سازم خراب
دور سازم از نظر این نه حجاب
هم زمین و هم زمان بر هم زنم
هم به خاک این چرخ گردون افکنم
ساغری ده زان شراب ارغوان
تا شوم فارغ ز جور آسمان
دور گردونم ز جان دلگیر کرد
روزگارم در جوانی پیر کرد
ساقیا جامی از آن صهبای ناب
تا ز سر گیرم همه عهد شباب
باده از خمخانه اندر جام کن
فارغم از قید ننگ و نام کن
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ
دل ز بند نام و ننگ آمد بتنگ
باده ده نام مرا بر باد ده
حق پرستی را به یاران یاد ده
باده ده اما نه زان آب حرام
لعنة الله علیه بالدوام
باده ده اما نه زان ناپاک آب
کش همی خوانند ناپاکان شراب
بلکه زان آبی که باشد قوت روح
روح را هردم از آن باشد فتوح
بلکه از آن باده بی شر و شور
ساقی آن ربهم وصفش طهور
چشمه ی آن سلسبیل کوثر است
ساقیش هم مصطفی و حیدر است
نشئه ی زان شوق دیدار حبیب
خانه سوز صبر و آرام و شکیب
ساقیا از این شراب روح بخش
یک قدم بر نغمه ی سبوح بخش
تا بود گر نغمه های دلفریب
جان بیفشانیم بر یاد حبیب
ای دو عالم را اشاره سوی تو
عقل را سررشته گم در کوی تو
ساحت جان عرصه ی میدان تو
گوی دلها در خم چوگان تو
این دل من در خم چوگان فکن
وین تنم در ساحت میدان فکن
از پس پرده سحرگاهی برا
یک اشارت کن بسوی خود مرا
تا گریزم از خود و هستی خود
تا برآرم سر به بدمستی خود
تا جنون کهنه را گویم صلا
تا زنم عقل و خرد را پشت پا
فتنه ها دارد سپهر پر ستیز
ای صفایی هست هنگام گریز
خیز و بگریز از جهان عقل و هوش
بر نوای ابلهی انداز گوش
باش ابله تا گریزی زین خران
رو بصحرا کوره و آهوچران
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۱ - درخواست پادشاه از آن فقیر که دخترش را بپذیرد
نیست از من هرکه این سنت نکرد
کس نباشد غیر حق یکتا و فرد
ترک این سنت کجا باشد روا
از تو ای تو اهل دین را مقتدا
در حرم دارم یکی حوری نژاد
کش مشابه مادر دوران نزاد
خلق عالم جمله روحند و بدن
او بود روح مجسم بی سخن
جبرئیلی خوی و کنعانی جمال
عیسوی انفاس و بطحایی خصال
دست موسی پیمبر روی او
ارقم ضحاک کافر موی او
در عذارش آذرین آذر است
غمزه ی او ذوالفقار حیدر است
چاه کنعان در زنخدانش درون
صد چو یوسف اندر آنجا سرنگون
از زبانش معجز احمد عیان
چشمه خضرش نهان اندر دهان
صد هزارش کشته اسماعیل وار
هر قدم او را دو صد یعقوب زار
لحن داودی و مریم عصمتی
جاه بلقیس و سلیمان حشمتی
نیست موسی طور سینا سینه اش
نی سکندر روی او آیینه اش
از بهشتش نار و سیب آورده اند
نام او پستان و غبغب کرده اند
داده اندش شام قدر و صبح عید
گیسوی مشکین بناگوش سفید
می کنم جفت تو آن زیبا صنم
آن کبوتر را رسانم تا حرم
من نه کابین از تو خواهم نه صداق
او ز تو نی کسوه خواهد نی وثاق
ملک و مالم جمله در فرمان تو
منهم اندر خوان تو مهمان تو
چون جوان خارکش این را شنید
هوشش از سر رفت و دل در بر تپید
آنچه دیدم آندم جوان خارکن
من چه گویم چون تو می دانی و من
آری آن داند که بعد از انتظار
مژده ی او را رسد از وصل یار
عندلیبی نکهت گلشن شنید
پیر کنعان بوی پیراهن شنید
مرده ای را مژده ی جانی رسید
باد فروردین به بستانی وزید
آنچه رو داد آن جوان را آن زمان
کس کجا داند که آرد در بیان
شرح آن حالت نباشد کار من
وصف او هرگز نگنجد در سخن
ای خوش آن روز و خنک آن روزگار
کامد از یاری نشانی سوی یار
مژده ی وصلی به مهجوری رسد
در میان ماتمی سوری رسد
لیک آندم آتش شوق وصال
آید اندر التهاب و اشتعال
گر نه آب وصل افشانی بر آن
بیم آن باشد که سوزد استخوان
نار شوق از نار هجران تیزتر
باده اش از وصل شورانگیز تر
پس دراز است از چه شبهای فراق
صد برابر هست روز اشتیاق
نشئه ی این باده اش بیهوش کرد
دیده اش بست و زبان خاموش کرد
در جواب پادشاه محترم
نه به لا لب را گشود و نه نعم
گفت شه با خود که زهد و عفتش
بالغ آید با حیا و خجلتش
پادشه آمد برون از آن وثاق
رفت سوی بارگه باطمطراق
شب همه شب پادشاه با آن خیال
چون کنم کافتد به دامم این غزال
تن دهد آید به دامادی مرا
دل خنک سازد از این شادی مرا
این سکوتش کاش باشد از رضا
یا رسد الهامش امشب از خدا
آن جوان هم جمله شب در اضطراب
کاین چه بود آیا که فرمود آن جناب
کرد آیا پادشاهم ریشخند
کودکی را در دهان بگذاشت قند
گفت آیا این به تسخر یا به جد
کس بود آید درین کارم ممد
کاش رأیش برنگردد زانچه گفت
کاش بیند خواب نیکی زانچه گفت
ای خدا خوابی بر او بگمار سخت
پس مرا بیدار کن از خواب بخت
چون درآمد صبح و سر زد آفتاب
عالمی را کرد سلطان انتخاب
پس فرستادش به نزد آن جوان
تا کند در وصلتش همداستان
پس حدیث و آیه و افسون و دم
خواندش تا نقش گیرد این رقم
خود نشسته آن جوان چشمان به راه
تا کسی آید مگر از نزد شاه
ناگهان آمد برید خوش لقا
در میان آورد با وی ماجرا
از پس صد آیه و سیصد خبر
آن جوان اندر رضا جنباند سر
با بشارت باز گردید آن رسول
کرد آگه پادشه را از قبول
پس به امر شاه بزم آراستند
هم خطیب و شیخ و قاضی خواستند
در زمانی از نحوستها بری
عقد زهره بسته شد با مشتری
پس به خلوتگاه خاص از بهر سور
زیب و زیور یافت کاخی از بلور
تخت زرین اندر آن بگذاشتند
پرده های زرنگار افراشتند
شمع کافوری و مصباح زجاج
مسند دیبا و مسندگاه عاج
شهر را بهر قدوم آن جوان
داده زینت جمله بازار و دکان
شمع و مشعل هر قدم افروختند
عود و صندل را بهر ره سوختند
کوچه ها از خار و خس پرداختند
پاک از گرد و غبارش ساختند
شهر یاران در کناره صف به صف
گلعذاران در نظاره هر طرف
پس شدند از شهر تا مسجد روان
تاجداران و امیران سروران