عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - به سلیمان اینانج بیک فرستاده است
خوشم کردی ای قاصد خوش پیام
درین چند روزی که کردی مقام
به نزد من از بس لطافت همی
فزون گشتت هر ساعتت احترام
همی داند ایزد که باید مرا
که باشی ازینسان بر من مدام
ولیکن همی کرد نتوان گذر
ز احکام این چرخ آئینه فام
پریشان ازو کم گراید به جمع
شکسته ازو کم پذیرد لحام
درین کوهپایه مرا روز و شب
همی یازد اندر دم انتقام
ز هر گوشه انگیزدم فتنه ای
که با جان بر آن کرد باید قیام
بپراندم همچو تیر از کمان
بر آهنجدم همچو تیغ از نیام
گهم حلق با تاب داده کمند
گهم دست با آب داده حسام
گرازان به زیر من این نرم و گرم
که در حمله تندست و در زخم رام
همه مستی او ز جل و فسار
همه شادی او ز زین و لگام
ز گرمی چو نیلم شده روی و دست
ز خشکی چو زهرم شده حلق و کام
تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من می بگرید مسام
ندانم در آن گرد تاریک رنگ
که یاران کدامند و خصمان کدام
شب و روز در راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام
نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیان را نشاط کنام
به گرد من این شیر دل ریدکان
که از رویشان مه کند نور وام
بدنها همه در دوتویی زره
زنخها همه در دوتایی لثام
بدینسان گذارم همی روزگار
و مأمول عنی منیع المرام
ولا زلت اسطو کلیث العرین
علی کل خصم ابدالخصام
تو قاصد همی جست خواهی سفر
زمین کرد خواهی همی زیر گام
سوی شهر آزادگان باز گرد
فزونت مرا دست و بیشست کام
چه گویی ز دل هیچ یادم کنی
چو این آرزو گشت بر تو تمام
چو آنجا رسیدی رسانی ز من
سلیمان اینانج بک را سلام
بزرگی که از نامه او مرا
برو عاشق و زار کردی به نام
تو گفتی که او آرزومند تست
سخن را ز نظم تو سازد نظام
نه بی نام تو لفظ او را مجال
نه بی ذکر تو عیش او را قوام
صفت های او گفته ای پیش من
که فخرالزمانست و خیر الانام
کریمیست کاندر جهان هیچ کس
ندیدست چون او کریم از کرام
سپهریست گردنده بر حل و عقد
سحابیست بارنده بر خاص و عام
شکارش همه شکر آزادگان
که رادیش دانه ست و حریش دام
بر جود او کم ز خاک و گل است
اگر زر پخته ست ور سیم خام
کفایت شود چیره و کامگار
چو در دست او خوش بخندید جام
همی تا به تندر زند ابر لاف
جهانش رهی باد و گردون غلام
به دست نکوخواه او خار گل
به چشم بداندیش او صبح شام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - تیمار خواری
تیر و تیغست بر دل و جگرم
غم و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم و تیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
بازگشتم اسیر قلعه نای
سود کم کرد باقضا حذرم
کمر کوه تا نشست منست
بر میان دو دست شد کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
پست می بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می بارم
یا به دیده ستاره می شمرم
ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روزی و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست در دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چو بی خردم
ره نبینم همی چو بی بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین شدم چنانکه کنون
نکند هیچ شادیئی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وی فلک عشوه تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلایست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من زمانه هر چه بداد
راضیم با زمانه سر به سرم
تا به گردن ازین جهان چو روم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه دادگرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که ز مدحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر تن من
پادشا عادلست غم نخورم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - مدح سیف الدوله محمود
چو روی چرخ شد از صبح چون صحیفه سیم
ز قصر شاه مرا مژده داد باد نسیم
که عز ملت محمود سیف دولت را
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
فزود حشمت و رتبت به دولت عالی
چو کرد مملکت هند را بدو تسلیم
به نام فرخ او خطبه کرد در همه هند
نهاد بر سر اقبالش از شرف دیهیم
یکی ستام مرصع به گوهر الوان
علی جواد کالنجم صبح لیس بهیم
به سم و دیده سیاه و به دست و پای سپید
میان و ساقش لاغر بروسرینش جسیم
بر آب همچون کشتی و بر هوا چون باد
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم
به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم
به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به گاه جستن بیرون جهد ز چشمه میم
خجسته بادا بر شاه خلعت سلطان
به کامگاری بر تخت و ملک باد مقیم
منجمان همه گفتند کاین دلیل کند
به حکم زیج بتانی که هست در تقویم
نه دیر زود خطیبان کنند بر منبر
به نام سیف دول خطبه های هفت اقلیم
به سال پنجه ازین پیش گفت بوریحان
در آن کتاب که کردست نام او تفهیم
که پادشاهی صاحبقران شود به جهان
چو سال هجرت بگذشت تی و سین و سه جیم
هزار شکر به هر ساعتی خدا را
که داد ما را شاهی بزرگوار و کریم
مبارزی که به هیجا ز تیغ و نیزه او
بترس باشد ترس و به بیم باشد بیم
اگر دو آید پیشش کند به نیزه یکی
وگر یک آید نزدش کند به تیغ دونیم
ز تیغ همچو شهابش همان رسد به عدو
کجا رسد ز شهاب فلک به دیو رجیم
خدایگانا آن رانده ز تیغ به هند
که آن نراند کلاب و عدی به تیم و تمیم
شده ز بس خون بیجاده سم گوزن به کوه
شده به بحر عقیقین پشیزه ماهی سیم
کنون به دولت تو ملک را فزاید فر
کنون به فر تو هندوستان شود چو نعیم
به باغهاش نروید مگر که اغچه زر
به روز ابر نبارد مگر که در یتیم
همیشه تا سر زلفین نیکوان بتان
چوخی و جیم شود هر دو بر صحیفه سیم
ز نجم سعدت بادا زمان زمان الهام
ز بخت نیکت بادا زمان زمان تعلیم
زمین ز عدل تو مانند باغ تو چو بهشت
جهان ز عدل تو مانند قصر تو چو حریم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - نکوهش گمان و ستایش منصور بن سعید
تا کی دل خسته در گمان بندم
جرمی که کنم به این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین
بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بد ره را
اندر دم رفته کاروان بندم
این سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از پی وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیده پر ستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم
هر تیر یقین که در گمان بندم
کز هر نظری طویله لؤلؤ
بر چهره زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم
اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهره چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم
امید درین تن از چسان بندم
زین پس کمری اگر به چنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم
زاندم گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزه ام که پیوسته
چون نیزه میان به رایگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کی
دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندی
مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم
تا کی زه چنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود در اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم
در مدح یگانه جهان بندم
منصور که حرز مدح او دایم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم
ای آن که ستایش تو را خامه
بر باد جهنده بزان بندم
بر درج من آشکار بگشاید
بندی که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعمت تو نقش بهرمان بندم
در سبق دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چون در عنان بندم
از ساز مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتگ روان بندم
هرگاه که بکر معنئی یابم
زود از مدحت برو نشان بندم
پیوسته شراع صیت جاهت را
بر کشتی بحر بیکران بندم
تا در گرانبهای دریا را
در گوهر قیمتی کان بندم
گردون همه مبهمات بگشاید
چون همت خویش در بیان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان بر انگیزم
چون آتش کلک در دخان بندم
در گرد وحوش من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم
گر من ز مناقب تو تعویذی
بر بازوی شرزه ژیان بندم
من گوهرم و چو جزع پیوسته
در خدمت تو همی میان بندم
دارم گله ها و راست پنداری
کز دست هوای تو زبان بندم
ناچار امید کج رود چون من
در گنبد کجرو کیان بندم
آن به که به راستی همه نهمت
در صنع خدای غیب دان بندم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - مدح ابوالفرج نصر بن رستم
افتخار اهل تیغ ای صاحب اهل قلم
شمع سادات عرب خورشید احرار عجم
ای امین شاه غازی صاحب دیوان هند
روشن از رای تو بینم کار تاریک حشم
ای عمید ملک سلطان بوالفرج اهل فرج
ناصر دین و دیانت خواجه نصر روستم
گنج دانش دایم از بحر دلت پر گوهر است
باغ طبع اهل فضلت گشت چون باغ ارم
چاکر کلک تو گشته بنده رایت شده
هر که هست اندر همه عالم ز اعیان محتشم
جاودان بشکفته بستان گل اقبال تو
زانکه دارد باغ ایران ز ابر تو همواره نم
جاه تو بر اوج کیوان سر برآورد از زمین
جود تو بر فرق فرقد بر نهاد ایدون قدم
آب مهر دوستانت خورده زان خوش گشت عود
خون بدخواهانت خورده گشت از آن رنگین بقم
ناصحان پیوسته از فر تو شاد و بی غمند
حاسدان همواره ز اقبال تو در تیمار و غم
چون تو در عالم نیامد صاحبی با داد و دین
گشته ای از داد و دین اندر همه عالم علم
تا دلت شد بحر معنی لفظ تو در و گهر
خوار شد پیش دل و دستت همه زر و درم
تا تو را دادار داد انصاف و داد اندر جهان
گشت چون سیمرغ پنهان از جهان جور و ستم
نامه ای شد فتح و دولت جود تو بر وی خطاب
دفتری شد عز و ملت جاهت اندر وی رقم
خسرو خسروشکن در مملکت همچون جم است
باز چون آصف تویی روز و شب اندر فضل جم
نیست همچون شاه عالم محتشم شاه ملوک
نیست از ارکان دولت همچو تو کس محتشم
سید اقران خویشی در کفایت روز فضل
همچنان چون صاحب گردان بهیجا روستم
گردش گردون نیارد همچو تو نیکو سیر
دیده گردون نبیند همچو تو عالی همم
از یم طبع تو خیزد گوهر عقل و خرد
گوهر عقل و خرد نیکوترست از در یم
پسته و فندق ز مهر و کین تو آگه شدند
این فم از مدحت گشاد و آن ز بیمت بست فم
هر که در راه خلاف و خشم تو بنهاد پای
رفتنش چون مار بر پشت زمین گشت از شکم
ایزد از خلق تو آرد در جهان پیدا بهار
زان چونیسان اندر آمد زآن شود گیتی خرم
همچو تو مخدوم ناید فضل را هرگز پدید
زین قبل گشتند افاضل مر تو را یکسر خدم
ای همایون طبع تو پیرایه جود و هنر
وی مبارک خاطر تو مایه فضل و کرم
از تو زیباتر نیاید در جهان صاحب بلی
از تو والاتر نباشد در زمین مهتر نعم
ظلمت این شعر رای روشن تو نور کرد
هر کجا آثار نور آمد شود روشن ظلم
بنده بر تو گشتم حلقه در گوش ای عمید
زانکه برناید ز من جز آفرینت هیچ دم
بس فراوان بینوا از فر تو گشته غنی
من هم از فر تو گشتم فارغ از رنج و الم
از تو در هندوستان یافتم من نام جود
قد بختم راست از تو شد کجا بد پر ز خم
در حوالی طوف خواهی کرد بر کام ولی
تا کنی بدخواه شاه از دولت سلطان دژم
تا بود بی قدر دایم در مسلمانی شمن
تا بود در پیش ایزد خار جاویدان صنم
بر بساط سرورانی جاودان دایم بمان
در بهشت ناحیت دلشاد جاویدان بچم
باد میمون و مبارک بر تو این عید جلیل
دشمنان را کن بسان گوسپند و گاو کم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - ستایشگری
نیست گشت از هوای خود عالم
جز به مدح تو بر نیارد دلم
حشمتت در جهان فکند آواز
همتت بر فلک نهاد قدم
محمدت را ستوده رای تو جفت
مکرمت را گزیده خلق تو صنم
دهر پیش تو دست کرده بکش
پشت پیش تو چرخ کرده به خم
بی بنانت سخا بود مهمل
بی بیانت سخن بود مبهم
نه به جود تو در عطا حاتم
نه به بأس تو در وغا رستم
از نهیبت همی کند پنهان
ناخنان را به پنجه در ضیغم
به تو خورشید مهتری تابان
از تو بنیاد سروری محکم
برد اندیشه کفایت تو
راه جور از وجود سوی عدم
آسمانی به تو کشیده امید
آفتابی ز تو رمیده ظلم
لفظت از در بود شگفت مدار
چون بود طبع بی کران تویم
قلم از مدح تو همی نازد
ورچه نازد خرد همی به قلم
ای ز جودت امل شد فریی
وی ز عدلت نزار گشته ستم
ساخت اندر پناه طبع تو جای
مردی و رادی وفا و کرم
مفخرت را و نامداری را
به جز از همت تو نیست حکم
آمد این نوبهار حور لباس
راست گفتی که حور شد عالم
لاله جویبار پنداری
نیست جز روی آن خجسته صنم
خنده باغ بین و گریه ابر
که چه زیبا و نیکویند به هم
ای عجم را به جاه تو نازش
باد فرخنده بر تو جشن عجم
صدر دولت به تو مزین باد
جاهت افزون و عمر دشمن کم
همه احوال جاه تو به نظام
همه ایام عیش تو خرم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - مدیح علاء الدوله مسعود
شاهان پیش را که نکردند جز ستم
شاه زمانه کرد به تیغ و به خشت کم
هست او بلی خلیفه یزدان دادگر
پس کی رضا دهد که رود بر جهان ستم
گویند خسروان زمانه به هر زمان
کامد علاء دولت و دین یادگار جم
ملک عجم به دین عرب کرد منتظم
مسعود پادشاه عرب خسرو عجم
زو کرد عدل ثابت یزدان و قد عدل
زو کرد ظلم زایل صنعش و ما ظلم
از آفتاب طلعت گیتی فروز او
دولت سپید روی شده چون سپیده دم
ای روستم گشاد کشیدی کمان چرخ
گرچه کمان خود نکشیدست روستم
تو راد گنج بخشی و رادان تو را عبید
تو شاه شاه بندی و شاهان تو را حشم
برنامه جلالت و بر جامه شرف
نام تو گشت عنوان جاه تو شد علم
دست تو وقت رادی و طبع تو گاه علم
بحریست از سخاوت و گنجیست از حکم
حشمت برد به درگه فرخنده تو راه
دولت خورد به جان گرامی تو قسم
همچون حضیض باشد بارتبت تو اوج
چون خشک رود گردد با بخشش تو یم
از روی چرخ بوسد ناهید و مشتری
هر جا که همت تو گذارد بر او قدم
جورست بر خزانه و گنج تو از عطا
تا دست جود بر تو شد جود را حکم
از عفو و خشم تو دو نمونه ست روز و شب
وز مهر و کین تو دو نمودست شهد و سم
خم گشت اصل دور سپهر ار نه بی خلاف
عدلت بخواست برد ز پشت سپهر خم
گرد جهان ملک تو چون طوف خواست کرد
چنبر شد از جبلت و آورد سر بهم
در مجلس نعم ز تو گردد توانگر انس
وحش از تو رونق یابد در موقف نعم
ای شاه وحش و انس ز امن تو باشد انس
اندر حریم ملک تو چون وحش در حرم
گر کل این جهان را یک موهبت کنی
طبع تو را نباشد زان موهبت ندم
زر و درم عزیز بود نزد خاص و عام
تا هست و باد نام تو بر زر و بر درم
این زر و این درم که عزیزست زین نهاد
خوار از چه روی شد بر آن طبع پر کرم
یابند ز ایران تو روز عطای تو
با اسب ساز بی مر و با بدره جامه ضم
چون چشم را سیاه کند خنجر سپید
چون بشنود ندای بلا نیزه اصم
یابد ز گرد روی هوا رنگ آبنوس
گیرد ز تیغ پشت زمین گونه بقم
گر همچو بحر موج زند رزمگه به خون
مرباره تو را نرسد تا به پاردم
گر هیچ شیر ماندست اندر همه جهان
از تیر تو گریخته در گوشه اجم
از شکل خویش عبرت گیرد چو در مصاف
هم شکل خویش بیند بر نیزه علم
رخشت همی به نعل برآرد ز بحر دود
تیغت همی به زخم برآرد ز فرق دم
در پیش سطوت تو اجل دل کند تهی
بر خوان نعمت تو امل پر کند شکم
جاه تو را هزار شرف در یکی شرف
رای تو را هزار نعم در یکی نعم
هر لحظه مملکت را نظمی و رونقی
رای تو در وجود همی آرد از عدم
گشت از نهال عدل تو گیتی چنانکه پیش
بر بوستان خزان نکند روی را دژم
شادی دولت تو چنان کرد خلق را
کاندر زمانه بیش نگیرند نام غم
چون ملک و شادی از پی تو آفریده شد
شاه و ملک تو باشی تا حشر لاجرم
خورد آب زندگانی جان تو در ازل
زد دست جاودانی بر عمر تو رقم
بزمیست این که هست سراسر سعود چرخ
پره زده به گرد بساط تو چون حشم
از گونه گونه نعمت وز جنس جنس عطر
در مجلس تو مست شده حس ذوق و شم
چندان لطیف ساخت تو را باز روزگار
تا بوستان عیش تو را کرد چون ارم
همچون شمن همی بپرستد به باغ باد
هر شاخ را که ابر طرازید چون صنم
کرد آفتاب و نم همه طبع جهان دگر
بنگر چه کار دارند این آفتاب و نم
هرگز به حرمت حرم ای شاه مر مرا
نامد به دل که گردم ازینگونه محترم
نه نه چو مدحت افسر حشمت بود سزد
گر مدح گوی تو شود از خلق محتشم
ار جو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو به عجز و به تقصیر متهم
گر رنج تن برین دل من دست یافت باش
ور درد دل برین تن من خیره شد چه غم
کافتاده بود ازین پیش این چرخ شیر زخم
با جان و مال و جاهم چون گرگ در غنم
در بندگیت ازین پس چون کلک چون دوات
بندم میان به جان و گشایم به مدح فم
بستاندم عنایت جاه تو از عنا
برهاندم رعایت رای تو از الم
وز تو جواب بنده بلا و نعم شود
زان پس که داد چرخ جوابش بلا و لم
تا از ظلم به حمله غنیمت برد ضیا
تا از ضیا به طعنه هزیمت شود ظلم
اندر بهار عشرت با خرمی بناز
واندر سرای دولت با خرمی بچم
لهو و نشاط ساخته در بزم تو به طبع
با یکدگر چو زیر و بم از لحن زیر و بم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - هنرنمایی در مدیح سلطان مسعود
تنم از رنج گرانبار مکن گو نکنم
جگرم چون دلم افگار مکن گو نکنم
دل نزارست ز عشق تو ببخشای برو
تن نزارست به غم زار مکن گو نکنم
بر من ار بخت گشاده کند از عدل دری
آن دراز هجر به مسمار مکن گو نکنم
خار هجر تو بتا تازه گلی زاد ز وصل
آن گل اکنون به جفا خار مکن گو نکنم
عهد کردی که ازین پس نکنم با تو جفا
کردی این بار و دگر بار مکن گو نکنم
صعب دردیست جدایی تو به هر هفته مرا
به چنین درد گرفتاری مکن گو نکنم
به دگر دوستیی کردی اقرار و مرا
چون خبر دادند انکار مکن گو نکنم
گنهی چون بکنی عذری از آن کرده بخواه
پس از آن بر گنه اصرار مکن گو نکنم
من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش
از هوای من بیزار مکن گو نکنم
تیز بازاری هر جای به آزار تو تیز
از هوای من بیزار مکن گو نکنم
ای مرا روی تو چون جان و دل و دیده عزیز
به همه چیز مرا خوار مکن گو نکنم
بر من ای زلف تو و روی تو همچون شب و روز
روز روشن چو شب تار مکن گو نکنم
جای مهر تو دلست ای دلت از مهر تهی
پس دلم را ز تن آوار مکن گو نکنم
چون نیم نزد تو ماننده دینار عزیز
رخم از رنگ چو دینار مکن گو نکنم
ای تن آسان دل آسوده ز بیماری هجر
کار من بر من دشوار مکن گو نکنم
این دلم را که همه مهر و وفای تو گرفت
به غم و انده بیمار مکن گو نکنم
این دل خسته به اندازه تو رنج کشید
غم برین خسته دل انبار مکن گو نکنم
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم
ای بدان وی دل افروز چو گلنار ببار
دلم آگنده تر از نار مکن گو نکنم
آخر آن لاله رخسار تو پژمرده شود
تکیه بر لاله رخسار مکن گو نکنم
ای دل ار هجر کشد لشکر اندوه مترس
علم صبر نگونسار مکن گو نکنم
عاشقا جور و جفا دیدی هرگز پس ازین
یاد بد عهد جفاکار مکن گو نکنم
گر نخواهی که گل تازه تو خار شود
یاد آن لعبت فرخار مکن گو نکنم
غم آن نرگس مخمور مخور گو نخورم
هوس آن گل بر بار مکن گو نکنم
هیچ کس نیست که راز تو نگه خواهد داشت
با کس این راز پدیدار مکن گو نکنم
ور تظلم کنی از عشق تو ای سوخته دل
پیش سلطان جهاندار مکن گو نکنم
او نداد که تو را عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم
بنده عشق همی خواهی خود را به نهان
با کس این بندگی اظهار مکن گو نکنم
بندگی شاه جهان را کن و از عشق بتاب
جز بدین بندگی اقرار مکن گو نکنم
شاه مسعود که چون همت او یاد کنی
یاد این گنبد دوار مکن گو نکنم
علم و حلمش را گر نسبت خواهی که کنی
جز به دریا و به کهسار مکن گو نکنم
ای ز عدل ملک عادل در سایه عدل
گله چرخ ستمکار مکن گو نکنم
ای به بخشش نظری یافته از مجلس شاه
جمع جز زر به خروار مکن گو نکنم
ای سخندان تو اگر مدحت شه گویی امید
جز به داننده اسرار مکن گو نکنم
گر عیار هنر شاه جهانی خواهی جست
جز کفایت را معیار مکن گو نکنم
قیمت هر چه برآرد به زبان شاه جهان
کمتر از لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم
ور تو تشبیه کنی بزم ملک را در شعر
جز به آراسته گلزار مکن گو نکنم
ور همی نکته ای از خلق خوشش یاد کنی
صفت از کلبه عطار مکن گو نکنم
گر نخواهی که تو را بفسرد اندر رگ خون
وصف آن خنجر خونخوار مکن گو نکنم
مار زخمست به گرد صفتش هیچ مگرد
دست را در دهن مار مکن گو نکنم
گر همی مدحت شه گفت بخواهی به سزا
لفظ جز لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم
ور تو خواهی که کنی شه را در مدح صفت
به جز از وارث اعمار مکن گو نکنم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - هم در ستایش او
گر یک وفا کنی صنما صد وفا کنم
ور تو جفا کنی همه من کی جفا کنم
تو نرد عشق بازی و با من دغا کنی
من جان ببازم و نه همانا دغا کنم
گر آب دیده تیره کند دیده مرا
این دیده را ز خاک درت توتیا کنم
گل عارضی و لاله رخی ای نگار من
در مرغزار آن گل و لاله چرا کنم
خار و گیا چو دایه لاله ست و اصل گل
از بهر هر دو خدمت آب و گیا کنم
جان و دل منی و دل و جان دریغ نیست
گر من تو را که هم دل و جانی عطا کنم
گر بر کنم دل از تو بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا کنم
زان بیم کاشنایی و بیگانگی کنی
دل را همیشه با همه رنج آشنا کنم
ای چون هوا لطیف ز رنج هوای تو
شبها دو دست خویش همی بر هوا کنم
این هر چه بر تنست همه دل کند همی
کی راست باشد اینکه گله از هوا کنم
جور و جفا مکن که ز جور و جفای تو
باشد که بر تو از دل خسته دعا کنم
با تو به بد دعا نکنم گر تو بد کنی
در رنج و درد گر کنم ای بت خطا کنم
گر هیچ چاره کرد ندانم غم تو را
این دل که آفتست پس تو رها کنم
هرگز جدایی از تو نجویم که تو مرا
جانی ز جان خویش جدایی چرا کنم
جانم ز تن جدا باد ار من به هیچ وقت
یک لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا کنم
هر شب که مه برآید من ز آرزوی تو
تا وقت صبح روی به ماه سما کنم
بر ناله و گریستن زار زار خویش
ای ماه و زهره زهره و مه را گوا کنم
وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان
بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم
مسعود پادشاهی کز چرخ قدر من
برتر شود که مدح چنین پادشا کنم
گوید همی حسامش نصرت روان شود
اندر وغا که روی به سوی وغا کنم
روی مرا ندید و نبیند عدوی تو
زیرا به رزم روی عدو را قفا کنم
بأسش همی چگوید من وقت کار زار
نیزه به دست شاه جهان اژدها کنم
وانگاه نیزه گوید من سحرهای کفر
همچون عصای موسی عمران هبا کنم
اقبال شاه گوید من کیمیاگرم
کز خاک و گل به دولت او کیمیا کنم
گوید همی طبیعت در دهر خلق را
از عدل شاه مایه نشو و نم کنم
هر روز بامدادان از عفو و خشم او
مر خلق را دو صورت خوف و رجا کنم
گوید همی زمانه که از کین و مهر شاه
در عالم اصل شدت و عین رخا کنم
گوید جهان که روز نبیند عدوی شاه
زیرا که هر صباح که بیند مسا کنم
چونان که شب نبیند هرگز ولی او
زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم
گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وی روا کنم
بوسم همیشه گوید تخت مبارکش
زان تخت گاه مروه کنم گه صفا کنم
بیتی که گفته بودم تضمین کنم همی
چون هست گفته من بگذار تا کنم
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون کوه نه که هر چه شنیدم صدا کنم
اقبال شاه چون ز علا و سنا شدست
من جمله آفرین علا و سنا کنم
آراسته ست دولت و ملت به این و آن
پس آفرین هر دو به حق و سزا کنم
چون من برشته کردم یاقوت مدح شاه
یاقوت را به ارز کم از کهربا کنم
دانش به من مفوض کردست کار نظم
زان نوع هر چه خواهد از من وفا کنم
چون کرد کدخدایی آن را به رسم من
یا کرده ام چنانکه ببایست یا کنم
گر هیچ گونه درگذرد مدحتی ز وقت
ناچار چون نماز فریضه قضا کنم
من شرح مدح شاه دهم در سخن همی
نه کار کرد خویش همی بر هبا کنم
دولت حقوق من به تمامی ادا کند
هرگه که پیش شاه مدیحی ادا کنم
انعام شاه را که مرا داد خانمان
بسیار شد به شکر چگونه جزا کنم
گر روز من ثنا کنمش بر ملا به نظم
در شب همی به نثر دعا در خلا کنم
در باغ وصف شاه چو بلبل زنم نوا
دلهای خلق بسته آن خوش نوا کنم
وانگه چو گوییم که توانی سزای شاه
پرداخت یک مدیح جواب تولا کنم
گوید ملک مرا که عنایت به باب تو
چندان کنم که جان عدو با عنا کنم
چون تو رضای شاه بجویی به مدح نیک
من سوی تو نگاه به چشم رضا کنم
شاها زمانه گوید من مقتدی شدم
در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم
گوید همی قضا که من اندر جهان ملک
حکم بقای شاه خلود و بقا کنم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - مدح ملک ارسلان بن مسعود
زبان دولت عالی به بنده داد پیام
که ای تو را دو زبان پارسی و تازی رام
بدان دو چیره زان چون ثنا کنی بر شاه
تو را ثنا بود اندر جهان ز خاص و ز عام
بگو که دولت گوید همی که بنده تست
که تا ابد نکنم جز به درگه تو مقام
ز بهر ملک تو را من که دولتم شب و روز
کنم به مصلحت تو به جد و جهد قیام
ز هیچ لشکر باکی مبر که لشکر تو
ستارگان سپهرند و گردش ایام
همیشه کینه تو من کشم ز دشمن تو
رواست گر نکشی تیغ کینه کش ز نیام
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
تو را چه حاجت باشد به آبداده حسام
وگر نشاط شکار آیدت روا باشد
که با منست به هر بیشه کنون ضرغام
بدید ملک تو رویی چو صد هزار نگار
چو ژرف کرد نگه در سپهر آینه فام
تو آن مظفر شاهی که از جلالت تو
گرفت شاهی سامان و یافت عدل آرام
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که هفت کشور شادست ازین مبارک نام
تو هفت کشور بگرفته و مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام
ز روز عمر تو اکنون همی برآید صبح
بلی و روز بداندیش تو رسید به شام
نصیب تست ز گردون سعادت برجیس
چنانکه حظ مخالف نحوست بهرام
نداند آنکه بدان و بدین نگاه کند
که آفتاب کدامست و همت تو کدام
فلک تمام کند خسروا به هر وقتی
چنانکه رای تو باشد کند زمانه تمام
ظفر به پیش سپاه تو نامزد گردد
اگر سپاه کشی سوی مصر و بصره و شام
سپهر گردان دامی نهاد خصم تو را
که سخت زود شود همچو مرغ بسته به دام
میان ببندد پیشت غلام وار سپهر
چو بست پیش تو ترکش سپهروار غلام
زمانه جز به مراد تو برنیارد دم
سپهر جز به رضای تو برندارد گام
ز وام شاهی تو صد یکی نتوخت از آنک
برین مدور فیروزه فام داری وام
خدایگانا هنگام عشرتست و طرب
نشاط باید کردن درین چنین هنگام
نبید خواه ز بادام چشم دلجویی
از آنکه آمد وقت شکوفه بادام
هلال باشد با آفتاب جفت شده
چو روز بزم گرفتی به دست زرین جام
به جام زرین می خواه از آنکه زرین شد
ز بخشش تو همه سایلانت را در و بام
جهان ستانا تا هست قوت و نیرو
ز تست نیروی ایمان و قوت اسلام
به ذات خویش ندارم درین قصیده سخن
بگفتم آنچه شنیدم ز دولت پدرام
اشارتیست ز دولت به عمر و ملک ابد
بشارتیست جهان را ازین خجسته پیام
به کامگاری بر پیشگاه ملک نشین
به بختیاری اندر سرای عدل خرام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - شکایت از زندان و ستایش سلطان
خدایگانا بخرام و با نشاط بخرام
ز بهر نصرت دین و معونت اسلام
کشیده تیغی چون تیغ آفتاب به چنگ
شده ز ضربت آن صبح عمر دشمن شام
بر اهل عصیان شمشیر تو گذارده زخم
بر اوج کیوان شبدیز تو گذارده گام
ز بهر تقویت و عون و فتح و نصرت تو
قضا ز دوده سنان و قدر کشیده حسام
فرو شده به همه محنت و بلا دشمن
برآمده ز همه همت و مرادت کام
نصیب تو ز زمانه سعادتست و علو
که از علو لقب تست وز سعادت نام
همی ستانی ملک و همی گزاری کام
به آسمانی اقبال و ایزدی الهام
کشیده سایه انصاف تو به بحر و به بر
رسیده منفعت جود تو به خاص و به عام
فروخت نور دل و نار طبع تو ورنه
هنر بماندی تاریک و عقل بودی خام
به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
به روز و شب کند از خلعت تو گیتی لام
همی نماید شاها چو صد هزار نگار
به چشم شکر ز دست تو صورت انعام
ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زاید همی ضیا و ظلام
ز هول رزم تو چون ابر می بگرید تیغ
ز مهر بزم تو چون گل همی بخندد جام
ز تف آتش سوزان و بأس سطوت تو
همی نیابد گردون گردگرد آرام
سپهر فخر ز اقبال تو فزود شرف
جهان ملک ز انصاف تو گرفت نظام
ز رتبت تو کم آید به پایها افلاک
ز مدت تو کم آید به دورها ایام
عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید
گمان ببرد که دارد اجل به زیرش دام
چو شیر گون فلک از گرد قیرگون شبه شد
عقیق رنگ شود خنجر زمرد فام
ز هول و هیبت پشت زمین و روی هوا
به چشم ها همه تنین نماید و ضرغام
به زیر گرد سیه روی درکشد خورشید
ز حرص خوردن خون کام خوش کند بهرام
ز گرد و خون سبک این هر دو را اجل بیند
سیاه و سرخ شده رنگ و روی و گونه کام
به هر طرف که تو از حمله گرز بگذاری
بخیزد احسنت از تربت نبیره سام
مبارزان دلاور ز ترس نشناسند
که دم اسب کدامست و یال اسب کدام
زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین
هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام
شده بر آتش پیکار گوشت پخته به تف
ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام
زمین پهن پر اجسام گشته و ارواح
ز بیم تیغ تو بیزار گشته از اجسام
بماند خواهی شاها تو تا جهان ماند
میان به خدمت تو بسته دولت پدرام
که حکم عدل چنان آمد از شریعت حق
که ملک بر تو حلالست و بر ملوک حرام
خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاک
عقوبتی و عذابی رسد به هفت اندام
نه شخص زار مرا قوت شتاب و درنگ
نه حلق تلخ مرا لذت از شراب و طعام
نشستگاهم سمجی که بر سر کوهیست
ز سنگ خارا دیوار دارد و در و بام
بدین نهادست امروز حال و قصه من
خدای داند تا چون شود مرا فرجام
ز تیغ تیزترم خاطریست در مدحت
گرم چه هست یکی حبس تنگ تر ز نیام
صبور و صابر گشتم به حبس و بند ار چند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام
نگویم از پس این حسب حال و محنت خویش
که شد به درد و غم و رنج طبع توسن رام
امید و بیم من از روزگار زایل شد
که یافتم ز بد و نیک روزگار اعلام
تمام مردی گشتم چو بر گرفتم من
ز روز دولت و محنت نصیب خویش تمام
همیشه گردون تا هست پایه انجم
همیشه انجم تا هست مایه احکام
به بختیاری از روی خرمی بر خور
به کامگاری در صحن مملکت بخرام
بگرد ملک تو عز تو در مجال و مدار
به پیش تخت تو بخت تو در سجود و قیام
خدای ناصر و دولت رفیق و نصرت جفت
زمانه بنده و گردون رهی و بخت غلام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - هم در آن موضوع و توسل به خواجه بونصر
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی زلت و بی گناه محبوسم
بی علت و بی سبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بی تربیت طبیب رنجورم
بی تقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالعست منحوسم
غمخوارم و اخترست خونخوارم
برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونتری از دی
وامسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامتست طبع من
حرفیست هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریه سخت و ناله زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم
بندیست گران به دست و پایم در
شاید که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمی دانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نواله ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آنست خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه ست مدح او
در مرسله های لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعا گویش
در هستی ایزدست انکارم
گر نه به ثنای او گشایم لب
بسته ست مان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بی یک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - مدح خواجه ابوطاهر
خواجه بوطاهر ای سپهر کرم
کرمت در جهان چو علم علم
می بنازد روان آدم از آنک
چون تویی خاست از بنی آدم
ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم
در جهان کش به سروری دامن
بر فلک نه به افتخار قدم
شد زمستان و نوبهار آمد
تازه شد باز چهره عالم
در هوا نیز باز نزدیکست
که کمان ره به زه کند رستم
گشته از سبزه دشت پر دیبا
شده از لاله کوه پر میرم
بر چمن بارور کند هر شب
شاخ را عون باد و قوت نم
بی گمان روز بنده نو شده است
دل چه داری ز روزگارم دژم
چه نشانی به باغ عزت خار
چه نمانی به جای شادی غم
عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بی خود چرا کشی به ستم
روزگاری چنین تر و تازه
نوبهاری چنین خوش و خرم
می خور و می ده و ببال و بناز
کامجو عیش ران بناز و بچم
اندرین روزگار پر گوهر
اگر امروز مانده ای بر کم
چون گهر سخت روی بفروزی
با جهانی هنر کما اعلم
چون تو کس را که بخت یاری کرد
نعمت و کام در نیابد کم
من به عقل اندرو همی نگرم
که جهان زود گرددت ز خدم
تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم
دشمنان را به عنف کامی کف
دوستان را به لطف و شادی دم
جانستانی چو موسی عمران
جان دهی همچو عیسی مریم
پس ازین نیز هیچ خم ندهد
پشت جاه تو را سپهر به خم
در سر کلک تو کند خسرو
روزی لکر و سپاه و حشم
نزند چرخ جز به حکم تو پی
نزند ابر جز به امر تو دم
شغل هایی به رسم و قاعده ها
بنهی بس به رسم و بس محکم
برگشایی به طبع هر مشکل
بر فروزی برای هر مبهم
همه ارکان سروری را باز
نقش دیبا کنی و مهر درم
بر همه خلق باز بگشاید
در انعام تو کلید نعم
فضل ورزی چو صاحب عباد
مال بخشی چو صاحب مکرم
بخل را در زنی به چشم انگشت
آز را پر کنی به جود شکم
خدمت مادحان دهی به سلف
صله سایلان دهی به سلم
بر نگارد به جای مهر شرف
نام تو بر نگینه خاتم
که ز مدحت کند زمانه حدیث
گه به جانت خورد سپهر قسم
قصه بخت خود نخوانم نیز
غصه حال خود نگویم هم
هر جراحت که روزگارم کرد
سعی اقبال تو کند مرهم
کانچه گویم همی خبر دهدت
از نهاد و جود کون و عدم
زین سخن ها به گوش حرص شنو
از چو من مادح و چو من محرم
وانچه دیگر کسان تو را گویند
ماهتابست و قصه میرم
تا به باغ ارم زنند مثال
باد بختت به فر باغ ارم
بسته بر همت تو مهر نشان
زده بر دولت تو بخت رقم
با بقای تو کامرانی جفت
با مراد تو شادمانی ضم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - در حسب حال خویش و مدح سیف الدوله محمود
کار آنچنان که آید بگذارم
عمر آنچنان که باید بگسارم
دل را ز کار گیتی برگیرم
تن را به حکم ایزد بسپارم
چون نیستم مقیم درین گیتی
خود را عذاب خیره چرا دارم
لیکن ز قوت چاره نمی بینم
گر خواسته نباشد بسیارم
آن را که جانور بود از قوتی
چاره نباشد ایدون پندارم
بر جای خویش ار چه همی گردم
گویی که ای برادر پرگارم
در ظلمت زمانه همی گردم
گویی مگر ستاره سیارم
در کار هر چه بیش همی کوشم
افزون همی نگردد مقدارم
در کشتنم به گرد من اندر شد
پیوسته همچو دایره تیمارم
از عمر خویش سیر شدم هر چند
زان آرزو که دارم ناهارم
بینم همی شماتت بدخواهان
ور نه ز نیستی نبدی عارم
سرم همی بداند بد گویم
من سر خود چگونه نگهدارم
کاین تن چنان ضعیف شد از بس غم
کاندر دلم ببیند اسرارم
پیوسته از نیاز چرا نالم
چندین کزین دو دیده گهربارم
گر دیده ام نبدی بانی
ور من چنین زمانه نشد یارم
ای سیدی نکوست نکوکاری
منت خدای را که نکوکارم
آزار کس نجویم از هر چیز
وز دوستان خویش نیازارم
روزی که راحتی نرسد از من
مر خلق را ز عمر نپندارم
گر هیچ آدمی را بدخواهم
از مردی و مروت بیزارم
در طبع من بدی نبود ایراک
مداح شهریار جهان دارم
محمود سیف دولت و دین شاهی
کاوصاف او بیابی ز اشعارم
سیفی که سیف عدل همی گوید
بزدود سیف دولت زنگارم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه
تو را بشارت باد ای خدایگان عجم
به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم
پیام داد مرا دولت خجسته به تو
که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم
تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم
که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم
به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر
به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم
به شهر مکه به امرت روند سوی غزا
به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل
روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک
به چرخ بردی از قدر گوهر آدم
به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان
به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم
سرای ملکت محکم به تو شده عالی
بنای دولت عالی به تو شده محکم
برنده تیغ تو آسان کننده دشوار
رونده کلک تو پیدا کننده مبهم
برد سنان تو از روی پادشاهی چین
دهد حسام تو مر پشت کافری را خم
زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ
نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم
چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان
ندید خواهد چشم زمانه روی ستم
میان هند ببندی روان ز خون جیحون
کنون که گردد تیغت میان هند حکم
چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق
کجا برآید از جایگاه تیره ظلم
تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش
چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم
زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم
چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم
چو آفتاب حسامت در آید از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوی تونم
کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چون بوستان ارم
به هر کجا که نهد روی رایت عالیت
به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم
شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم
به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر
که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم
به جود باطل کردی سخاوت حاتم
به تیغ باطل کردی شجاعت رستم
هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود
برو کشد ز فنا دست روزگار رقم
جهان فلک را بر تارکش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست
تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم
تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور
ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم
همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز
همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۸ - مدیح ابوالفرج نصر بن رستم
از قد تو سرو بوستان سازم
وز خد تو ماه آسمان سازم
از نرگس چشم باغت آرایم
وز زلف تو تار ضیمران سازم
نه نه رویت به بوستان ماند
وز روی تو رخ چو ارغوان سازم
در باغ نکو رخ تو روز و شب
دیدار تو راحت روان سازم
چون عشق تو هست کاهش جانم
دیدار تو را غذای جان سازم
از بهر گلت گلاب می ریزم
وز دیده همی گلابدان سازم
تا قامت همچو تیر تو دیدم
من این تن زار چون کمان سازم
از هندو رخ ظریف تر داری
در هند مکان خود از آن سازم
میل تو همه به زعفران بینم
از رخ ز برات زعفران سازم
تو ساخته ای دو نار بر سوسن
من باز دو دیده ناردان سازم
گر انده عشق کاروان گردد
من در دل جای کاروان سازم
فرتوت به عشقت ای صنم گشتم
خود را چه سبب همی جوان سازم
کی باشد دل ز تو بپردازم
با مدح عمید شه قران سازم
خورشید زمانه نصربن رستم
کز وی در هند خان و مان سازم
طبعم گهر مدیح او سازد
نشگفت اگر ز طبع کان سازم
مدحش سپه است و من همی در وی
از خاطر خویش پهلوان سازم
گردونش چو صاحب جهان کردست
زان از وی صاحب جهان سازم
از ابر سخاش باغ دل دایم
ماننده روضه جنان سازم
باد سبکست طبع او دایم
من از حلمش کهی گران سازم
از هفتم چرخ اگر گذر یابم
از همت او برو مکان سازم
من جوزا را به بندگیش آرم
از زر کمریش بر میان سازم
وانگاه به سوی زهره بشتابم
از مدحش در دهان زبان سازم
ای آنکه ز نعمت و ز فر تو
من در تن مغز استخوان سازم
بس روز بود ز دولت و فرت
بر چرخ ز جاه سایبان سازم
در دل هوات روشنی دارم
بر سر ز سخات طیلسان سازم
ایرا که ز تست بر تنم جامه
در جامه هم از تو سو زیان سازم
هستند کسان که من مر ایشان را
از دولت تو به خان و مان سازم
روبه بودم بلا و هور اکنون
خود را شیر نر ژیان سازم
جود تو ز نعمتم کند قارون
زانکه نغمات بی گمان سازم
جاوید بقای جاه تو خواهم
تا شغل ثنات جاودان سازم
کردست مرا مدیح تو پیدا
چون یاد مدیح تو نهان سازم
هر جا که سم ستور تو آید
من قبله خویش خاک آن سازم
هر در که در ورود نکو خواهت
من تکیه خود همی بر آن سازم
در خانه به بندگیت بنشینم
وز دانش باغ غیب دان سازم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۹ - هم در ستایش او
آمد صفر امروز چو دی رفت محرم
این شادیت آورد گر آن بود همه غم
تا بر عقب ماه محرم صفر آید
شادیت فزون باد و همه ساله غمت کم
ای بار خدایی که تو را یار نباشد
در حرمت و در مکرمت از تخمه آدم
تا هست تو را دولت و اقبال پیاپی
تو جام می لعل همی خواه دمادم
من بنده یکی فال نکو خواهم گفتن
اندر خور ایام تو ای مفخر عالم
خواهم ز خدا تا بود این گردش ایام
بهتر بودت حال مؤخر ز مقدم
ای بوالفرجی کز تو فرح یافته احرار
وی بونصری کز تو شده نصرت محکم
تا لاجرم افلاک همی گوید و ایام
احسنت زهی پور گرانمایه رستم
همواره تو را دولت و اقبال قرین باد
تا جز به خداوندی و رادی نزنی دم
تا روی بتان باشد چون چشم سمن سرخ
تا پشت سمن باشد چون زلف بتان خم
پایندگیت داد به عز اندر ایزد
کاندر دل احرار عزیزی و مکرم
تا شاد همی باش بدین فرو بدین شان
با حشمت اسکندر و با مرتبت جم
همواره بر اعدای تو ایام دژم باد
روز تو به انواع همیشه خوش و خرم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۰ - مکاتبه با دوستان و مدح سیف الدوله محمود
سپاس ازو که مر او را بدو همی دانیم
وزانچه هست نگردیم و دل نگرانیم
چنانکه دانیم او را به عقل کی باشد
چنانکه باشد او را به وهم کی دانیم
چگونه انکار آریم هستی او را
که ما به هستی او را دلیل و برهانیم
چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم
ازین سبب همه ساله اسیر حرمانیم
اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک
نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم
ز رنج بر ما خانه بسان زندان شد
به دست انده ازین روی را گروگانیم
زبان و دیده فضل و فضاحتیم همه
چو دیده و چو زبان در میان زندانیم
شدست بر ما گردان سپهر پنداری
از آن چو مرکز بر جا همی فرومانیم
هزاردستان گشتیم در روایت شعر
از آن ز خلق جهان چون هزار دستانیم
نیاز نیست به ما خلق را همی به جهان
چنانکه گویی ما همچنان از ارکانیم
اگر ز خاک نگشته ست خوب صورت ما
شگفت نیست از آن در میان دیوانیم
اگر نه دیوند این مردمان دیو نشان
چرا چو مردم مصروع گشته حیرانیم
به کان حکمت مانند نور خورشیدیم
به بحر دانش مانند ابر نیسانیم
چنانکه تابش خورشید و ابر و باران ما
گهی به شوره ستانیم و گه به بستانیم
خیال آن بت خورشید روی نادیده
چو مه به آخر اندر محاق و نقصانیم
ندیده خوبی گشته اسیر عاشقی ایم
ندیده وصلی مانده اسیر هجرانیم
نه عاشق صنمانیم عاشق کیشیم
نه از نگارین دوریم دور از اقرانیم
بخاصه ناصر مسعود شمس نادر دهر
که ما به یکجا در مهر چون تن و جانیم
اگر نه روز و شب اندر ستایش اوییم
یقین بدانکه نه از پشت سعد سلمانیم
ز بهر حضرت غزنین و اهل فضلش را
غلام و بنده گردیز و زابلستانیم
بسان آدم دوراوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم
چنانکه آدم از کرد خود پشیمان شد
ز کردهای خود امروز ما پشیمانیم
چو شاخ بیدیم از راستی همیشه از آنک
ز باده هر کس چون برگ بید لرزانیم
نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم
که بندگان خداوند شاه کیهانیم
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که او چو احمد مکی و ما چو حسانیم
ز بس که بر ما زو رحمت است پنداری
که کف رادش ابرست و ما گلستانیم
ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت خرم و بانعمت و تن آسانیم
جواب ناصر مسعود شمس گفتم ازین
که بهر آن سخنان را چنین همی رانیم
که از قصیده ما حاصل آمد این معنی
زبان ندارد اگر قافیه برگردانیم
عطای یعقوب ای روشن از تو عالم علم
تو آفتابی و ما ذره را همی مانیم
کنون که دوریم از تو زروی و رای تو ما
چو ذره بی مهر از چشم عدل پنهانیم
عجب نداریم از روزگار خویش که ما
نه چون دگر کس در نعمت فراوانیم
بر زمانه ز ما این گنه بسنده بود
که نیک شعر و قوی خاطر و سخندانیم
ثنا نگوییم الا خدایگانی را
که ما ز دولت او زیر بر و احسانیم
نه از درودگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم
سخن بر تو فرستم از آنکه تو دانی
که ما به دانش نه چون فلان و بهمانیم
به شعر داد بدادیم داد ما تو بده
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - مدح علاء الدوله سلطان مسعود
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
ملک جهان گرفتن و دادن نکو توان
ای ترک باد جنگ برون کنی یکی ز سر
برخیز و باده در ده بر فتح جنگوان
بنمود خسروان جهان را نموده نی
تیغ علاء دولت و دین خسرو جهان
مسعود پادشاهی کز فر ملک او
آرایش بهار ستد صورت خزان
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان
اندر پی گمانش پی بگسلد یقین
واندر دم یقینش بی بفکند گمان
تا جود او به راه امل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان
درماندگان کم درمی را سخای او
از دل همی به حاصل هستی کند ضمان
ترسیدگان بی نظیری را امید او
بر درج اعتماد نویسد همی امان
شاها زمین ز قوت اقبال ملک تو
ممکن بود که دست برآرد به آسمان
شاخ گل از نشاط دل افروز بزم تو
واجب بود که جانور آید به بوستان
امنست در حوالی ملک تو کار بند
عدلست در حوالی ملک تو قهرمان
دستت همی زمین را مفلس کند به زر
تیغت همی هوا را قارون کند ز جان
موجود شد ز کوشش تو در شاهوار
معلوم شد ز بخشش تو گنج شایگان
ملک تو عدل را پسری سخت نیک بخت
عدل تو ملک را پدری نیک مهربان
از دست تو ندیده مگر تیغ تو بلای
بر کار تو نکرده مگر گنج تو زیان
گیتی ز کارکرد تو گوید همی خبر
زیرا که دستبرد تو بیند همی عنان
بیند جلالت تو و گوید ثنای تو
گردون و روزگار تو بی چشم و بی دهان
از زخم گام باره تو در صمیم دی
بر کوه لاله رسته و بر دشت ضیمران
تو سوی شیر تاخته از حرص صید شیر
بر سخته زور و قوت بازو به امتحان
برده دو زخم حربه به یک خاستن به کار
کرده دو شیر شرزه به یک حمله بی روان
بگشادشان دو روزن جانکاه بر دو یال
ریزان از آن دو روزن از خون دو ناودان
آغاز کرده خاک زمین را ز خون این
آهار داده سنگ سیه را ز مغز آن
این را نبوده کاری دندان عمر خوار
وان را نداده یاری چنگال جانستان
این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان کندیشک مانده از آن خنجریمان
حفظ خدای و تقویت چرخ و سعی بخت
بوده تو را پناه و معین و نگاهبان
تا فتح جنگوان تو در داستان فرود
گم شد حدیث رستم دستان ز داستان
اسباب غزو ساخته چون جد و چون پدر
چون جد و چون پدر کمر فتح بر میان
ره پیش برگرفتی و ناگاه پیش تو
مردان کار دیده و گردان کاردان
بر باره زمانه گذار و زمین نورد
تندر صهیل و اختر سیر و قضا توان
در لعب کر و فر تو گردان چو گردباد
بر عطف طعن و ضرب تو پیچان چو خیزران
خوش بگسلد چو خیزد زنجیر آهنین
باز ایستد به جای به یک تار پرنیان
حزم تو را ز فرق گذشته لب سپر
عزم تو را به گوش رسیده زه کمان
راندی چنانکه خاک نشورید بر زمین
رفتی چنانکه مرغ نجنبید ز آشیان
نادیده راههای تو را روزها اثر
نا داده گرزهای تو را بادها نشان
گه کوه زیر پای تو گه ابر زیردست
گه چرخ همرکاب تو گه وهم همعنان
آن کوه را که خاصه تو را جنگ جای بود
در پیش سجده کرد همی گنبد کیان
پرداختی طریقی مشکل به هفت روز
بر کوفتی ثغوری هایل چو هفت خوان
بر کشوری زدی که درو کیش کافری
سالی هزار بوده به تاریخ باستان
خلقی نه مردم آسا نه آدمی سرشت
با دیو هم سجیت و با غول همزبان
آنجا شراب تیغ چشیدند ناشتا
آنجا غریو کوس شنیدند ناگهان
بسته کمر ز هیبت و ز بیم تیغ تو
جز تیغ آفتاب نیفکنده زیر ران
چون بنگریستند به دستی نبود بیش
از راه کهکشانش تا راه کهکشان
یک خرده یادم آمد و این نیک خرده ایست
شاید که در سخن کنم این خرده را بیان
نمرود ساخت کرکس و آگه نبود از آنک
دارد سپهر گردون زانگونه نردبان
شمشیر آبدار تو در چین فکند زود
فرشی و سایبانی از آتش و دخان
از خون تازه یافت زمین لعل مقنعه
وز گرد تیره یافت هوا مشک طیلسان
گشتی چو شرزه شیر سپاهی به یک نفس
شستی ز کفر و شرک جهانی به یک زمان
نیلوفری حسام تو کشت آن گروه را
بر پشت و سینه لاله و بر چهره زعفران
در هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کزو نروید جز دار پرنیان
شد غورغار ژرف یک آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه کوه استخوان
سعی قوی نمود بیک بیک ضعیف
زخم سبک گزارد همی خنجر گران
خسته ز پیش تیغ تو و نعل رخش تو
خونش به نهروان شد و گردش به قیروان
خاکستری شد آن کوه از آتش نبرد
دودی سیه برآمد زان تیره دودمان
روح الامین فریشتگان را چه گفت گفت
خشنود گشت بار خدای از خدایگان
این چاشنیست شربت تیغ تو هند را
باقی دهد که باقی بادی تو جاودان
بخت جوان یکی شد با رای پیر تو
ای کرده باز پیر جهان را ز سر جوان
اکنون یکی به پیشگه عدل برنشین
یک هفته حرص جنگ ز خاطر فرونشان
بستان چو ناردان و چو گلنار باده ای
زان کش رخ و لبست چو گلنار و ناردان
شهزاده میزبان و تو مهمان روزگار
بسته میان به خدمت مهمان و میزبان
تا دایمست جنبش گردون و آفتاب
تا واجبست گردش نوروز و مهرگان
از چرخ حل و عقد زمانست بر زمین
وز دهر امر و نهی مکین است بر مکان
از بخت هر مراد که خواهی همی بیاب
وز دهر هر نشاط که داری همی بران
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۳ - ستایش سلطان ابراهیم
همه زمین و زمان خرمست و آبادان
به پادشاه زمین و به شهریار زمان
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که روزگار نبیند به حق چو او سلطان
خدایگانی توقیع و ذکر او منشور
جهان ستانی نامه ست و نام او عنوان
ز دست فتنه برآید به رزم او چنگال
به کام مرگ برآید ز تیغ او دندان
یکی حصاری گیرد چو بر گشاد دو چنگ
یکی سپاهی خاید چو باز کرد دهان
بکوبد آنکه خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه بی مغز را یکی برخوان
نگاه کن که چه بر خویشتن بپیچد از وی
چگونه روی بدو داد محنت و حرمان
شدش فرامش آن حال کامد از جاجرم
نمد قبایی پوشیده پاره و خلقان
به راه مرکب او بود پیر لاشه خری
ز چوب کرده رکاب و ز لیف کرده عنان
همه فراغت او آنکه گرم خفتی شب
همه تنعم او آنکه سیر خوردی نان
لباس خوبش پشم و بساط نرمش خاک
سلیح و آلت خاشاک و خون او انبان
به فر و دولت و اقبال شهریار اجل
به قدر و رتبت بگذاشت تارک از کیوان
چو یافت از ملک شرق زور و زهره شیر
بدو سپرد ملک مرغزار هندستان
ز رزم جویان دادش چهل هزار سوار
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
ولایتی که بدو داد خسرو عالم
هزار رای فزون بود در نواحی آن
به طول بود ز مهیاره تا به آسا سرو
به عرض بود ز کشمیر تا به سیبستان
چو مار پیچان بودی ز حد تیغش رای
چو برگ لرزان بودی ز نوک تیرش خان
چو از قبایل نسبت همی به شیبان کرد
شدند بر فلک از مفخرش بنی شیبان
بدان سپاه و بدان خواسته فریفته شد
بگشت در سر بی هوش و مغز او عصیان
به نیم ساعت کفران ز هر چه نعمت داشت
تهی نشاندش آری چنین کند کفران
به پای ها بر بندی شدی دوال رکاب
به گردن اندر طوقی شدش ز خفتان
طلوع بودش چون نجم و نجم نام ویست
غروب باشد آری پس از طلوع بدان
به قرب خسرو شد محترق چنین باشد
هر آن ستاره که با آفتاب کرد قران
کدام حصن ز هند او حصار خواست گرفت
که نه به دولت سلطان برو شدی زندان
نه پند بودش از حال قتلغ و بیرنی
نه عبرت افتاد او را ز بی خرد به میان
نه از ستادن یاد آمدش که در سنور
چه ره گرفت چو اصرار کرد بر طغیان
ز راجه پیران و ز رایکان چه لشکر داشت
بر آن حصار برافراخته چو چرخ کیان
چو فوجی از سپه شاه روی داد بدو
مه نشاط وی اندوه گشت و سود زیان
شدش فرامش از بویه لباح و دمن
فرو گرفت به نیرنگ و تنیل و دستان
همی به قوت گردن فراخت همچون شیر
همی به کوشش آتش فشاند چون ثعبان
غریو مرکب خسرو چو گرد حصن بتاخت
گرفت سخت گریبان بخت او خذلان
سعادت ملک او را فرو کشید ز حصن
به غل دو دست و همی خواست زینهار و امان
شکوه شاه به خم کرد چون کمان پشتش
گلوی او به زه اندر کشید همچو کمان
ز نور و ساده نه محکمترست فرهنده
کزین دو جای حصین تر نبود در کیهان
خیال آن را گردون نکرده بود قیاس
سپاه آن را گیتی ندیده بود کران
نه در دیارش بادی وزیده از اسلام
نه در زمینش بویی رسیده از ایمان
چو رأیت ملک آن جایگاه سایه فکند
زنای موکب عالی بخاست بانگ و فغان
سری نبود که آنرا نبود هوش وخرد
تنی نماند که آن را نخست جان و روان
خدای عزوجل نصرتیش داد که چرخ
به خسروان گذشته نداده بود نشان
هزار بتکده هر یک هزار ساله فزون
سپاه خسرو کردش به یک زمان ویران
دگر فتوح ملک یاد چون توانم کرد
که عاجزست ز اوصاف او بنان و بیان
بگویم اکنون زان جمله مختصر لختی
که نیست قادر اندیشه در تمامی آن
ز فتح بودیه گرده یکی به نظم آرم
حقیقتست که افزون شود ز صد دیوان
عمر چو دید که آمد سپاه خسرو شرق
بتاب آتش سوزان و زور باد وزان
ز گرد ایشان خورشید و ماه گشته سیاه
ز بار ایشان ماهی و گاو گشته گران
در آب جست چو ماهی از آنکه دانست او
که تیغ خسرو مرگست و رست ازو نتوان
ز بهر جنگ ملک مرکبان چوبین ساخت
نهنگ وار در افکندشان به آب روان
نشسته در شکم هر یکی دویست سوار
به زیر ایشان آن مرکبان بر آب سنان
بر آب کشتی خسرو روان چو کشتی نوح
زمین گرفته ز شمشیر تیز او طوفان
چو شد زمانی اندر میان آب حسام
فروخت آتشی از خون و جان شرار و دخان
در آب غرق عمر با سپاه چون فرعون
ملک مظفر گشته چو موسی عمران
عدو شکسته و سحرش همه فرو خورده
به دست شاه جهان آن حسام چون ثعبان
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن به صد هزار زبان
چو کوه ثهلان آسوده بود از جنبش
چو چرخ گردان بی باک بود از حدثان
نه از فراخی پهنای او برون شده باد
نه بر بلندی بالای او زده باران
چو قصد کرد به پیکار رزم او خسرو
چو حلقه بست سپه گرد آن حصار کلان
ز بس که خون راند آنجا سپاه خسرو گشت
جبال غور همه پر شقایق نعمان
نه دیر دیدند او را سراییان ملک
به پالهنگ کشان پیش خسرو ایران
خدای داند تا از خزانه های ملوک
از آن حصار چه برداشت شهریار جهان
زهی به دولت ملک تو چرخ کرد زمین
زهی به نصرت و فتح تو دهر کرده ضمان
نه بی رضای تو اختر همی کند تأثیر
نه بی هوای تو گردون همی کند دوران
کدام کار که رایج نبودت از گردون
کدام کام که حاصل نگشتت از یزدان
کدام شاه است از شاهزادگان بزرگ
که او نبوسید آن فر خجسته شادروان
همیشه تا بود اندر زمین ضیا و ظلام
همیشه تا رسد اندر جهان بهار و خزان
چو آفتاب بتاب و چو نوبهار بخند
چو روزگار بگرد و چو کوهسار بمان
به بزم بنده نواز و به رزم خسرو بند
به جود گیتی بخش و به تیغ ملک ستان
خدای عزوجل مستجاب گرداناد
به خیر دعوت مسعود سعد بن سلمان