عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - ثنای سلطان علاء الدوله مسعود
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
با بتان دلبر نوشاد باش
شاه مسعودی و تا باشد جهان
در سعادت خرم و آباد باش
مقتدای پادشاهانی به ملک
شهریاران را به عدل استاد باش
ملک همزاد تو آمد تو به ناز
در تن این نازنین همزاد باش
خلق گیتی بنده و آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش
عدل بنیادیست عالی ملک را
تو به حق معمار آن بنیاد باش
در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش
نصرت اندر آبگون پولاد تست
ناصر این آبگون پولاد باش
تا به داد و دین بود پاینده ملک
قطب دین و پیشگاه داد باش
تا عمل نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش
همچنین با عزم و حزم جزم زی
همچنین با دست و طبع راد باش
عالم از انصاف تو شادست شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - هم در مدح او
شد مایه ظفر گهی آبدار تیغ
یارب چه گوهرست بدینسان عیار تیغ
گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون
در باغ رزم شاخ بسد گشت بار تیغ
لاله کند به خون رخ چون زعفران خصم
گر نه دراز خزان شکفد نوبهار تیغ
آتشکده شود دل سندان نهاد مرد
زان آبدار صفحه سندان گداز تیغ
در ظل فتح یابد عالم لباس امن
چون شد برهنه چهره خورشیدوار تیغ
چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق
جان های اهل باطل زیبد نثار تیغ
دست زمانه یاره شاهی نیفکند
در بازویی که آن نکشیدست بار تیغ
گلهای لعل گردد در بوستان ملک
خون های تازه ریخته در مرغزار تیغ
از تیغ بی قرار گشاید قرار ملک
جز در دل حسود مباد قرار تیغ
سر سبز باد تیغ که در موت احمرست
جان عدوی ملک شه از انتظار تیغ
سلطان علاء دولت کز یمن دولتش
در ضبط دین و دنیا عالی است کار تیغ
مسعود کز سعادت فرش فتوح ملک
بگذشت از آنچه آمدی اندر شمار تیغ
مر ملک را ز تیغ حصاریست آهنین
تا دست شاه باشد عالی حصار تیغ
تیغ اختیار کرد که عالم بدو دهند
چرخ اعتراض نارد بر اختیار تیغ
با روی دادزی سفر آن می کند که آن
بر روی روزگار بود یادگار تیغ
اکنون به فخر تیغ سخنور شود که آن
از کرده های مفخر او افتخار تیغ
روزی که مغز مردان گردد غذای تیر
جایی که جان گردان باشد شکار تیغ
در وصف کارزار برآید دخان مرگ
در تف رزمگاه بخیزد شرار تیغ
آواز تندر آرد در گوش باد گرز
باران خون چکاند در تن بخار تیغ
چونان همی درآید در کار و بار حرب
کافزون کند ز سطوت خود کار و بار تیغ
گه بر تن گروهی درد دثار عمر
گاهی ز خون قومی سازد شعار تیغ
بوسه دهد سپهر بر آن دست فرخش
چون آرزوی تیغ نهد در کنار تیغ
از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت
با هم موافقند به طبع آب و نار تیغ
ای خسروی که ملک تو را جانسپار گشت
وز رنج گشت حاسد تو جانسپار تیغ
تو کیقباد تختی و نوشیروان تاج
افراسیاب خنجر و اسفندیار تیغ
آن غم گرفت جان بداندیش ملک تو
کانرا شفا نباشد جز غمگسار تیغ
آموخت درفشانی و یاقوت و زر ناب
زانرو بود که دست تو گشته ست یار تیغ
با زر روی دشمن و یاقوت خون خصم
اندر یمین تو چه کم آید یسار تیغ
یکرویه کرد خواهد گیتی تو را از آن
دو رو ازین جهة شده مشخص نزار تیغ
تا حد تیغ باشد نصرت از ملک
تا نوک کلک باشد مدحت نگار تیغ
باد آن خجسته دست تو در زینهار خلق
کاورده دین حق را در زینهار تیغ
توقیع باد نامت برنامه ظفر
تاریخ باد کارت بر روزگار تیغ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - ستایش یکی از بزرگان
زهی در بزرگی جهان را شرف
زهی از بزرگان زمان را خلف
نمایی به جود آنچه عیسی به دم
نمایی به رای آنچه موسی به کف
نه با دشمنان تو در آب نم
نه با دوستان تو در نار تف
یکی شربت آب خلافت که خورد
بشد اشکمش همچو پشت کشف
مه از اول مه شود بار ور
به آخر برآیدش عز و شرف
نبینی چو آبستنان هر زمان
فزون گردد او را به رخ بر کلف
به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف
نباید که خوانند این را جنون
نباید که دانند آن را تلف
کجا دجله مدح تو موج زد
چو بغداد گردد جهان هر طرف
ز بهر معانی چون در تو
همه گوش کردیم همچون صدف
چگونه کنم شکر احسان تو
که ناکرده خدمت بدادی سلف
تو آنی که ارواح ناطق کنی
چو مادر پسر را به لطف و لطف
ستایش کنی مر مرا در سخن
گهر می دهی مر مرا یا خزف
مرا دشمنانند و با تیر من
همه خاکسارند همچون هدف
گر آیند با جنگ من صف زده
بکوشند با من ز بهر صلف
نمایند در چشم من همچنانک
کشیده ز شطرنج بر تخته صف
چگونه بخایم در ایشان رطب
که در حلقشان نیست الاختف
بگیرم سر اژدهای فلک
اگر رای تو گویدم لاتخف
بداری همی در کنف خلق را
جهاندار دارادت اندر کنف
نصیب ولیت از سعادت سرور
نصیب عدوت از شقاوت اسف
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - مدح علاء الدوله مسعودشاه
ای روزگار تو نسب روزگار ملک
پرورد روزگار تو را در کنار ملک
از روزگار آدم تا روزگار تو
از بهر روزگار بود انتظار ملک
مسعود نام شاهی و چون نام تو ز تو
مسعود فال گشت همه روزگار ملک
چون تو ندید هیچ ملک ملک در جهان
زیبد که باشد از تو همه افتخار ملک
با تو پیاده خواند جهان آفتاب را
تا تو شدی به طالع میمون سوار ملک
تا ملک را به حمله برانگیختی نماند
در دیده ملوک زمانه غبار ملک
چون روز کارگردان گردد مصاف سخت
قایم شود به نصرت تو کارزار ملک
کف الخضیب گردون گردد به زخم سخت
بر زخم سخت بازوی خنجر گذار ملک
واندر نبرد خنجر گوهر نگار تو
از رنگ خون دشمن سازد نگار ملک
یمن است و یسر حاصل تو تا یمین تو
در قبضه تصرف دارد یسار ملک
گر بوته ای انگشتی رای تو ملک را
هرگز کجا گرفتی گردون عیار ملک
دین را شعار عدلست از دادهای تو
با دولت تو یافت ز گردون شعار ملک
بردند نام کسوت و جاه تو ورنه هیچ
درهم نیوفتاد همی پود و تار ملک
تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز
شد پای بند دشمن دین دستوار ملک
تا نور و نار یافت فلک از پی صلاح
چون مهر و کین تو نبود نور و نار ملک
از رای استوار تو اندر جهان عدل
تا حشر ماند قاعده استوار ملک
با همت و محل تو از قدر و منزلت
بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک
چون برگ ریز دولت تو شد روان ملک
آراست چون بهار همه رهگذار ملک
انصاف را تو آری اندر بنای امن
اقبال را تو داری اندر جوار ملک
هر فخر کان برانی اندر شمار خویش
گردون براند آن را اندر شمار ملک
شمشیر تو به قهر شود خواستار جان
زانکس که او به عنف شود خواستار ملک
اندر شکارگاه نماند از تو هیچ شیر
اکنون یکی برآی نگردد شکار ملک
ملک ملوک عصر به خنجر شکار کن
مگذار یک ملک را در مرغزار ملک
ای گشته بارور به شرف شاخ بخت تو
چیند ز شاخ بخت تو کام تو بار ملک
فردوس عدن گشت روان تا به فرخی
باز آمدی به مرکز دارالقرار ملک
در حضرت تو تا ز تو دولت جمال یافت
هم با بهار سال درآمد بهار ملک
امروز شهریارا روزی مبارکست
کاین روز گشت از ملکان اختیار ملک
تا تو بهار سال به اقبال جفت کرد
نو روز کار دولت تو کردکار ملک
این روز هم به مرکز ملک آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک
گوید همی که ملک تو را نیست انتها
این روز ابتدا شدن کار و بار ملک
تا ملک را شرف بود از تاج و تخت تو
از تاج و تخت تو شرف پایدار ملک
بادت بگرد تخت همایون مدار بخت
بادت بگرد تخت بر افزون مدار ملک
تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد
اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - ستایش شاهزاده خسرو ملک
سپهریست ایوان خسرو ملک
ز دیدار تابان خسرو ملک
ببالد کمال و بنازد شرف
ز دعوی و برهان خسرو ملک
نهاده جهان و فلک چشم و گوش
به ایما و فرمان خسرو ملک
گشاده زبانست و بسته میان
جلالت به پیمان خسرو ملک
نبشته ملک نام های شرف
برو کرده عنوان خسرو ملک
ز شاهان کدامست کامروز نیست
به فرمان و دربان خسرو ملک
بنازد همی تاج و تخت و نگین
ز تمکین و امکان خسرو ملک
سپهرست و ماهست و مهرست و شاه
به یکجا در ایوان خسرو ملک
جدایی نبینی چو به بنگری
میان شرف و آن خسرو ملک
نیاساید از وزن زر و درم
شب و روز وزان خسرو ملک
برفت از جهان تشنگی نیاز
به جود چو باران خسرو ملک
برانداخت آز و نیاز جهان
عطای فراوان خسرو ملک
به یکبار هستند چون بنگریم
همه خلق مهمان خسرو ملک
زمانه به رغبت ثناخوان شود
به پیش ثناخوان خسرو ملک
نکوشد که خلق جهان غرقه شد
در انعام و احسان خسرو ملک
سزا باشد ار وقت ناوردگاه
بود چرخ میدان خسرو ملک
نیارد فلک هیچ جولان نمود
همی پیش جولان خسرو ملک
نباشد اگر بنگری کوه تند
چو یک ران یکران خسرو ملک
بس آسان آسان گذاره شود
ز پولاد پیکان خسرو ملک
همی تا جهانست بر جای باد
جهانبان نگهبان خسرو ملک
هزار آفرین از جهان آفرین
شب و روز بر جان خسرو ملک
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - ستایش یکی از فرمانروایان
ایا فروخته از فر و طلعتت او رنگ
زدوده رای تو ز آیینه ممالک زنگ
بلند رای تو خورشید گنبد دولت
خجسته نام تو عنوان نامه فرهنگ
ز نور رای تو مانند روز گردد شب
ز لطف طبع تو مانند آب گردد سنگ
به رأی و قدر تنت را ز چرخ باشد عار
به جود و علم دلت را ز بحر باشد ننگ
ولی به دولت تو بر شود به چرخ بلند
عدو ز هیبت تو در شود به کام نهنگ
ز بهر تیغ تو پر گوهر آهن و پولاد
ز بهر تیر تو پر صورتست چوب خدنگ
کدام شاه که او از تو نستدست امان
کدام میر که او نیست نزد تو سرهنگ
سپهر عاجز گردد به تو به روز شتاب
زمانه حیران گردد ز تو به گاه درنگ
ز هیبت تو شود سست دست و پای فلک
چو بر کمیت تو ای شاه تنگ گردد تنگ
غبار خنگ تو در دیده پلنگ شدست
ازین سبب متکبر بود همیشه پلنگ
سپید روز شود بر مخالفانت سیاه
فراخ گیتی بر دشمنانت گردد تنگ
خدایگانا اگر برکشند حلم تو را
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ
کنون که کردی شاها سوی هزار درخت
به شاد کامی و پیروزی و نشاط آهنگ
درو چو صبر تو ای شاه سبز گشت درخت
درو چو خنجر بی رنگت آب شد چون زنگ
جهان به زیب و به زیور چو لعبت آذر
زمین به نقش و به صورت چو نامه ارژنگ
چو زلف یار شبه زلف شد هوا از بوی
چو روی یار پری روی شد زمین از رنگ
مگر جهان را این فصل جادویی آموخت
از آن پدید کند هر زمان دگر نیرنگ
بخواه باده نوشین شها و نوش کنش
به بانگ و ناله بربط به لحن و نغمه چنگ
خدایگانا تا شاه آسمان دایم
گهی سوی بره آید گهی سوی خرچنگ
همیشه باد برایت فراخته رایت
همیشه باد به رویت فروخته اورنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - مدح سیف الدوله محمود و تهنیت فتح اگره
دو سعادت به یکی وقت فراز آمد تنگ
یکی از گردش سال و یکی از شورش جنگ
ما از این هر دو به شکر و به ثنا قصد کنیم
زانکه انده شد و شادی سوی ما کرد آهنگ
ماه نوروز دگر بار به ما روی نمود
قلعه اگره درآورد ملک زاده به چنگ
کشوری بود نه قلعه همه پر مرد دلیر
بر هوا بر شده و ساخته از آهن و سنگ
پی او رفته در آنجا که قرار ماهی
سر او بر شده آنجا که بنات و خرچنگ
گرد او بیشه و کوه گشن و سبز چنانک
گذر باد و ره مار درو ناخوش و تنگ
این چنین قلعه محمود جهاندار گرفت
به دلیری و شجاعت نه به مکر و نیرنگ
پشته ها کرد ز بس کشته در و پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ
برده زنجیر به زنجیر از آن قلعه قطار
همچنانست که بر روی هوا صف کلنگ
ای امیری که برون آرد بیم و فزعت
طعمه از پنجه شیر و خوره از کام نهنگ
باد را هیچ نباشد گه خشم تو شتاب
کوه را هیچ نباشد گه حلم تو درنگ
ای تو را فر فریدون و نهاد جمشید
وی تو را سیرت کیخسرو و رای هوشنگ
ای به صدر اندر بایسته تر از نوشروان
وی به حرب اندر شایسته تر از پور پشنگ
چرخ گردنده با پایه او رنگ تو پست
باد پوینده بر مرکب رهوار تو لنگ
زیر پای ولی و در دو کف ناصح تو
خاک چون عنبر سارا شود و بید خدنگ
بر تن حاسد و بد خواه تو و کام عدو
خز چون خار مغیلان شود و شهد شرنگ
زود باشد که ازین فتح خبر کرده شود
به خراسان و عراق و حبش و بربر و زنگ
این گلی بود ز بستان فتوحت خوشبو
شاخکی بود ز ریحان مرادت خوش رنگ
زین سپس نامه فتح تو سوی حضرت شاه
دم دم آید همی از معبر چین و لب گنگ
میل بعضی ملکا سوی نشاطست و طرب
اندرین فصل و سوی خوردن بگماز چو زنگ
زانکه بستان شده از حسن بسان مشکوی
زانکه صحرا شده از نقش بسان ارتنگ
مرغزار و کهسار از سپر غم و خیری
راست چون سینه طاوس شد و پشت پلنگ
اختیار تو درین وقت سوی عزم سفر
از پی قوت دین و قبل حمیت و ننگ
حرب کفار گزیده بدل مجلس بزم
بانگ تکبیر شنوده بدل نغمه چنگ
تا همی تازد بر مفرش دشت آهوی غرم
تا همی یازد بر دامن که بچه رنگ
تو بمان دایم وز فر تو آراسته باد
تاج و تخت شهی و افسر ملک و اورنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - مدیح علاء الدوله سلطان مسعود
همیشه دشمن مالست شاه دشمن مال
یکیست او را در بزم و رزم دشمن و مال
علاء دولت سلطان تاجور مسعود
که تافت از فلک ملکش آفتاب کمال
پناه دولت و دینست و دین و دولت ازو
گرفته عز و بزرگی و دیده عز و جلال
نهاده بر فلک مفخرت به قدر قدم
نشانده در چمن مملکت به عدل نهال
همای رامش در بزم او برآرد پر
هژبر فتنه به رزمش بیفکند چنگال
نهاده روی به هندوستان ز دارالملک
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال
کشید لشکر جرار تا به مرکز غزو
ره فراخ فرو بست بر جنوب و شمال
ز تیغ دستان بر کوهها گرفته طریق
ز باد پایان در دشت ها نمانده مجال
جبال جنگی در موکبش روان که به زخم
به روز معرکه از بیخ بر کنند جبال
به پی شکسته همی ماهی زمین را پشت
به یشک خسته همه شیر آسمان را یال
کدام شاهست اندر همه جهان یکسر
که از نهیبش گیرد قرار و یابد حال
خدایگانا یک نکته باز خواهم راند
که هست درگه عالی تو محط رحال
خزاین تو گشاده ست بر همه شعرا
جواهر تو بدیشان رسیده از هر حال
منم که تشنه همی مانم و دگر طبقه
رسیده اند ز انعام تو به آب زلال
یمین دولت سلطان ماضی از غزنین
به مدح گویان بر وقف داشتی اموال
غضایری که اگر زنده باشدی امروز
به شعر من کندی فخر در همه احوال
به هر قصیده که از شهر ری فرستادی
هزار دینار او بستدی ز زر حلال
بگویدی که به من تا به حشر فخر کند
«هر آن که بر سر یک بیت من نویسد قال »
همی چه گوید بنگر در آن قصیده شکر
که می نماید از آن زر بیکرانه ملال
«بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم »
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال »
خدای داند کاندر پناه شاه جهان
غضایری را می نشمرم به شعر همال
من آن کسم که گه نظم هیچ گوینده
به لفظ و معنی چون من ندارد استقلال
گهی به نثر فشانم و لفظ در ثمین
گهی به نظم نمایم ز طبع سحر حلال
چو یافتم شرف مجلس شهنشاهی
گذشت از اوج سر همتم ز کبر و دلال
به گوشم آمد فرخنده دعوت دولت
به چشمم آمد تابنده صورت اقبال
ولیک بخت به رغبت نمی دهد یاری
جهان شوخ همی دارد آخرم دنبال
که روز جشن مرا جود شاه یاد نکرد
اگر ز بخت بنالم که گویدم که منال
که گاه مدحت بودم ز جمله شعرا
به وقت خدمت بودم ز زمره عمال
نه پایگاه من از حشمتی فزود شرف
نه دستگاه من از خلعتی گرفت جمال
چه گویم آخر با مردمان لوهاور
چو باز گردم و از حال من کنند سؤال
ز ابر و مهر چو باران و روشنی طلبم
نه التماس کجست و نه آرزوی محال
شها ملوک همه ناز شاعران بکشند
تو آفتاب ملوکی بتاب تا صد سال
جهان پناهی و برگ و نوای خلق جهان
سخای تست پس از فضل ایزد متعال
همیشه تا ندهد جرم ماه تابش خور
همیشه تا نشود قد سرو قامت نال
چو مهر بر فلک مفخرت به فخر بگرد
چو سرو بر چمن مملکت به ناز ببال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - ستایش سیف الدوله محمود
ولایت مه شعبان به روزه شد تحویل
بدل شد این مه با آز و اینت نیک بدیل
به امر باری شیطان شدست بسته به بند
زبان خلق گشاده شدست بر تهلیل
چو نار در دل کفار و نور در مسجد
چو نور در دل ابرار و نار در قندیل
کنون برآید بانگ مذکران به نشاط
کنون بخیزد آواز مقربان ز رسیل
خجسته بادا بر شهریار سیف دول
مه مبارک ماه صیام بر تفضیل
خدایگانی کز خسروان ببرد سبق
برای و روی منور به خلق و خلق جمیل
پناه شاهی محمود شاه کو دارد
ز پادشاهی تخت وز خسروی اکلیل
حسام او را اندر سر عدوست مقام
سنان او را اندر دل حسود مقیل
شکسته گردن گردنکشان به گرز گران
زدوده آینه ملک را به تیغ صقیل
چو از غلاف برآورد نیلگون صمصام
زند مخالف او جامه خود اندر نیل
خجسته درگه او سوی هر جلال سبب
خجسته خدمت او سوی هر کمال دلیل
عزیز خلق بود آنکه او کندش عزیز
ذلیل دهر شود هر که او کندش ذلیل
کنون که قصد سفر کرد رای عالی او
ز شر و فتنه تهی شه همه طریق و سبیل
به شیر گردد خالی ز دام و دد بیشه
به سیل گردد صافی ز گرد و خاک مسیل
خجسته بادا بر شاه قصد حضرت شاه
دلیل باد ورا جبرئیل و میکائیل
خدایگانا فرخنده بادت این مه نو
ز کردگارت بادا جزا ثواب جزیل
همیشه بادی از هر چه آرزوست به کام
همیشه بادی از هر مراد با تحصیل
مخالفانت گرفتار این چهار بلا
که داد خواهم هر یک جدا جدا تفصیل
یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک
یکی به پنجه شیر و یکی به خرطم پیل
همیشه باد تو را خسروی به ملک ضمان
همیشه باد تو را مملکت به تخت کفیل
جلالت ابدی با تو چون شجاعت جفت
سعادت ازلی با تو چون سخات عدیل
غلام گشته جهان پیش تو صغار و کبار
نصیبت آمده از مملکت کثیر و قلیل
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - مدح امیر ابوالفرج نصر بن رستم
خجسته بادا بر خواجه عمید اجل
خجسته عید رسول خدای عزوجل
عماد ملک و ملک بوالفرج مفرج غم
که هم عماد جلالست و هم عمید اجل
اساس نصرت نصربن رستم آن که به دوست
قوام دانش و فضل و نظام دین و دول
بسوده جاه عریضش به فضل جرم فلک
سپرده رای رفیعش به صدرفرق زحل
زدوده رایش روشن تر از مه و خورشید
ستوده رسمش شیرین تر از نبات و عسل
کجا کفایت باید ازو برند مثال
کجا سخاوت باید بدو زنند مثل
نه صاحبست ولیکن به فعل ازوست دوم
نه حاتم است ولیکن به جود ازوست بدل
اصول شادی بی طبع شاد او ناقص
رسوم رادی بی کف راد او مهمل
ز رسم فرخش اسباب مهتری جامع
ز ذات کاملش ابواب سروری مفصل
به طبع صافی او جوهر حیا قایم
ز کف کافی او دیده سخا اکحل
موفق آمد رایش چو طاعت مقبول
مصدق آمد قولش چو آیت منزل
دلش چو عقل منزه شد از مذمت و عیب
تنش چو علم مرفه شد از خطا و زلل
جمل یافت خرد زو چو تن لطف روان
شرف گرفت هنر زو چو خور ز برج حمل
چو جان ز علت صافی تنش ز عیب و عوار
چو کفر از ایمان خالی دلش ز مکر و حیل
که این نباشد با آن به وسع یک نقطه
که آن نسنجد با این به وزن یک خردل
ز علم فردا امروز واقف است همی
که علم دارد گویی دلش ز علم ازل
ایا به عقل و کفایت ز عاقلان او حد
ایا به فضل و شهامت ز فاضلان افضل
به جود و علم شبیهی به حیدر کرار
به قول و فعل بدیلی ز احمد مرسل
رهی نثر تو شاید هزار چون جاحظ
غلام نظم تو زیبد هزار چون اخطل
فلک نداند حل کرد مشکلات تو را
تو مشکلات جهان را کنی به دانش حل
بزرگوارا گیتی به کام دل گذران
که هیچ کس را با تو نماند جنگ و جدل
به ماضی ار دیدی رنجی از تغیر دل
هزار راحت بینی کنون به مستقبل
به رغم حاسد شهریار حاسد مال
بدین عمل بفزودت خطاب و جاه و محل
سزد که سربفرازی بدین خطاب شریف
سزد که پی بگذاری برین بزرگ عمل
همیشه تا نبود چون سریع بحر رجز
همیشه تا نبود چون خفیف بحر رمل
مباد نام تو از دفتر بقا مدروس
مباد عمر تو از علت فنا معتل
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - ثقة الملک طاهربن علی را ستوده است
به طاهر علی آباد شد جهان کمال
گرفت عدل نظام و فزود ملک کمال
رود به حکم وی اندر فلک مدار و مسیر
وزد به امر وی اندر هوا جنوب و شمال
چو مهر مملکت از صدر او فروخته روی
چو چرخ مفخرت از قدر او فراخته یال
ز بهر ساوش زاید ز خاک زر عیار
ز بهر جودش روید ز سنگ سیم حلال
نشاط طبع جز از بزم او ندید پناه
امید روح جز از جود او نیافت منال
هژبر هیبت او بر عدو گذارد چنگ
همای دولت او بر ولی گشاید بال
به روز بخشش دستش به مال داد جواب
همای دولت او بر ولی گشاید بال
به روز بخشش دستش به مال داد جواب
هر آن کسی که مر او را به مدح کرد سؤال
زهی بزرگی کت هست بر سپهر محل
زهی کریمی کت نیست در زمانه همال
اگر چه رای تو بی شک به قدر کیوانست
به نام ایزد بر ملک مشتریست به فال
تو آن کریم خصالی که چشم چرخ بلند
درین زمانه نبیند چو تو کریم خصال
به حشمت تو چنان شد جهان که بیش زباد
نه زرد گردد برگ و نه چفته گردد نال
عدو ز بار غم ار چه خمیده چوگانست
همی چو گوی نیابد ز زخم سهم تو هال
زوال دشمن دین در کمال دولت تست
کمال دولت شاهیت را مباد زوال
هزار رحمت بر سال و ماه و روز تو باد
که روز بخت تو ماه است و ماه عمر تو سال
بزرگوار خدایا به حال من بنگر
که چون بگشت و همی گردد از جهان احوال
وداع کرد مرا دولت نکرده سلام
فراق جست ز من پیش از آنکه بود وصال
چو باد دی دم من سرد و دم نیارم زد
که دل به تنگی میم است و تن به کوژی دال
درین حصار و در آن سمج تاریم که همی
نیارد آمد نزدیک من ز دوست خیال
ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب
به درد پیچان چو مار کوفته دنبال
گهی ز رنج بپیچم گه از بلا بطپم
چو شیر خسته به تیر و چو مرغ بسته به بال
دلم ز محنت خون گشت و خون همی گریم
همه شب از غم عورات و انده اطفال
چه تنگ روزی مردم که چرخ هر ساعت
در افکند به ترازوی روزیم مثقال
تنم هنوز نگشته ست هم به پیری پیر
ولیک رویی دارم چو روی زالی زال
بدان درست که در حبس و بند بنده تو
عقاب بی پر گشته ست و شیر بی چنگال
ز پیش آنکه زادرار تو بگشتم حال
نشسته بودم با مرگ در جدال و قتال
به فرش و جامه توانگر شدم همی پس از آنک
به حبس جامه من شال بود و فرش بلال
نگاه کن که چگونه زید کسی در حبس
که فرش و جامه او از بلال باشد و شال
غلامکی که جوالیست آنچه او دارد
ز بیم سرما هر شب فرو شدی به جوال
من و غلام و کنیزک بدان شده قانع
که هر سه روز همی یافتیم یک من کال
چو من ندیدم رویینه و برنجینه
ز بس ضرورت قانع شدم همی به سفال
سخن نگفتم چون نرم آن سفال نبود
سفال که دهد چون نیست خود به قدر سفال
بساختی همه اسباب من خداوندا
شدم ز بخشش تو نیک روز و نیکو فال
چو نوعروسان دادی مرا جهاز که هست
چو نوعروسان پایم ز بند در خلخال
ثنای من شنو و از فساد من مشنو
حدیث حاسد مکار و دشمن محتال
خدای بیچون داند که هر چه دشمن گفت
دروغ گفتم دروغ و محال گفت محال
ز رنج و غم نبود هیچ ترس و باک ولی
مرا بخواهد کشتن شماتت جهال
رهی جاه توام لازمست نان رهی
عیال جود توام واجبست حق عیال
ز کس ننالم جمله من از هنر نالم
از آنکه بر تن من جز هنر نگشت وبال
شود به آب گشوده گلو و حیلت چیست
که در گلوی من آویخته است آب زلال
درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار
چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال
گر او ازین پس گوریش خواندم شاید
وزین حدیث نباید مرا نمود ملال
چو تیغ کند و سیه شد به حبس خاطر من
سپید و بران گردد به یک فسان و صقال
درخت من که همی سایه بر جهان گسترد
نیافت آب و همه خشک شد به استیصال
کنون ز شاخ من ار بار مدح خواهی جست
به دست خویش کن ای دوست مرمرا ز نهال
مرا بدان تو که در پارسی و در تازی
به نظم و نثر ندارد چو من کس استقلال
زبانم ار بنگردد به هر بیان گردد
بیان حکمت سست و زبان دانش لال
گواست بر من ایزد که هر امید که هست
به فضل تست پس از فضل ایزد متعال
بکند چرخت مسعود سعد ریش مکن
چو نال گشتی از رنج و ناله بیش منال
مجوی رزم که بازوت را بشد نیرو
مدار یاره که بازوت را نماند مجال
کریم طبعا رادا به خرمی بنشین
نشاط جوی و کرم کن به طبع نیک سگال
چو سبز گشت چمن لعل می ستان ز بتی
که بر سپیدی رویش بود سیاهی خال
همیشه تا بر دانش به حق گشاده بود
در ثواب و عقاب از ره حرام و حلال
به جشن و بزم تو مدحت ستان و خواسته ده
به مهر و کینه تو ناصح نواز و حاسد مال
چو مهر تابان تاب و چو چرخ گردان گرد
چو ابر باران بار و چو سرو بالان بال
گشاده چشم به دیدار ساقی و معشوق
کشیده گوش به آواز مطرب و قوال
همیشه باد بقای تو در کمال شرف
وزان کمال و شرف دور باد چشم زوال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - توصیف اسب و مدح سلطان مسعود
شاد باش ای هیون آخته یال
هیکل کوه کوب و هامون مال
از پیت کوس خورده کوه ثبیر
وز تکت کاخ خورده باد شمال
بوده با رنگ وقت تک همسر
کرده با شیرگاه صید قتال
دیده چون بادها فراز و نشیب
کرده با ابرها جواب و سؤال
نه عقابی و رویدت چو عقاب
از دو پهلو گه شتاب دو بال
تو توانی رکاب شاه کشید
چو شود تنگ دور چرخ مجال
شهریار جهان ملک مسعود
که ازو یافت ملک عز و جلال
می رود همرکاب او نصرت
می دود هم عنان او اقبال
اجل از بأس او نموده حذر
امل از جود او گرفته مثال
ای زمانه توان گردون قدر
خسرو بحر طبع ابر نوال
راه هایی سپرده ای که درو
هیچ بی بدرقه نرفت خیال
غارهایی همه سقر مانند
کوههایی همه سپهر مثال
باد گشتی و ابر در شب و روز
که ز راندن تو را نبود ملال
شاد باش ای سکندر ثانی
در جهان بی نظیری از اشکال
نه عجب گز ز بانگ مرکب تو
چون بنالید زیر زخم دوال
کژدم چرخ را بریزد دم
شیر گردون بیفکند چنگال
نو عروسی شود نواحی هند
چون جهان را کند زمستان زال
بر تو ای شاه جلوه خواهد کرد
عالم این نوعروس دختر غال
تو تماشا کنان به هند خرام
خوش و خرم دل از همه اشغال
شاد و خرم نبیند مشکین بوی
می ستان از بتان مشکین خال
نارسیده به لاوهور هنوز
کندت فتح و نصرت استقبال
لشکر تو که بر مقدمه رفت
سی هزاری بود همه ابطال
راه در بر گرفته اند چو باد
روی داده سوی قفار و جبال
برگشاده چو شرزه شیران چنگ
برکشیده چو زنده پیلان یال
به همه کام ها و نصرت ها
برسانادت ایزد متعال
فال زد بنده و ببینی زود
فال این بنده مبارک فال
تو طرب جوی زانکه دشمن دین
به همه حال در همه احوال
همچو ماهیست خسته گشته به شست
همچو مرغی ست بسته گشته به بال
در تنش گشته آتش سوزان
شربتی گر خورد ز آب زلال
ملکا نیست هیچ خصم تو را
ور کسی گفت هست هست محال
ور کسی خصم گرددت شاید
که کنندش بدین گناه نکال
تو ز شاهان عصر بی مثلی
خصم ناچار باشد از امثال
گر چه شاهی خلاف تو سپرد
نکنی قصد او به استیصال
نکند باز رای صید ملخ
نکند شیر عزم زخم شکال
شاه شاهان تویی یقین و تو را
همه شاهان نیند جز عمال
پادشا نیست جز تو کس که مباد
پادشاهیت را فنا و زوال
چون حرامست ملک بر ظالم
کرد عدل تو بر تو ملک حلال
ظاهر ای شاه خاصه ایست تو را
که به گیتیش کس ندید همال
دیده روشن زمانه ندید
هیچ گاهی چنو به استقلال
همه بارش کفایت آید از آنک
کردی او را به دست خویش نهال
دعوتی سازد از پی حشمت
اندر اطراف مملکت هر سال
تو ز شادی او و رامش او
بزمی آراسته کنی در حال
مال بخشی و خواهی از ساقی
جام های نبید مالامال
جان ز بهر تو دارد ار خواهی
جان کند پیش تو نثار نه مال
تا که مهر مضی بتابد تاب
تا که سرو سهی ببالد بال
چشم روشن به دولتی که ازو
دور دارد خدای چشم کمال
ایزدت رهنمای و چرخ معین
دولتت یار و چرخ نیک سگال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - هم در ثنای آن شهریار
ای اختیار ایزد دادار ذوالجلال
تاج از تو با شرف شد و تخت از تو با جمال
مسعود شهریاری کز فر عدل تو
بر ملک روزگار چو نام تو شد به فال
کرده نهال جاه تو را دست مملکت
آورده بار عدل و سخا شاخ این نهال
گوید تو را زمانه و خواند تو را فلک
برجیس با سعادت و خورشید بی همال
غران هزبر بر کند از حشمت تو چنگ
پران عقاب بفکند از هیبت تو بال
شبع سبع گذشت که جان عدوت خورد
زان پس که بود بر تن و بر جان او وبال
آورد چند مژده شمال امان تو را
از ملک بی کرانه و از عمر بی زوال
شاها به حال بنده مادح نگاه کن
کز روزگار بروی شوریده گشت حال
تا کرده چرخ موکب دولت ز من تهی
نالم همی ز انده چون مرکب از دوال
شصت و دو سالگی ز تن من ببرد زور
زان پس که بود در همه میدان مرا مجال
اندک شدست صبرم و بسیار گشته غم
از اندکی دخل و ز بسیاری عیال
آرام و خور به روز و شب از من جدا شدست
از هول مرگ دشمن و از بیم قیل و قال
ورچه تنم به ضعف شد از رنج هر زمان
آید همی قویترم این شعر با کمال
شیر مصاف رزمم و پر دل ترم ز شیر
وز بیم یاوه گویان بد دل تر از شکال
از چند گونه بطلان بر من نهند و من
زان بیگنه که باد زبان حسود لال
من خود ز وام ها که درو غرقه گشته تن
با دهر در نبردم و با چرخ در جدال
شاها اگر بخواهد رای بلند تو
از کار این رهی بشود وهن و اختلال
از نان و جامه چاره نباشد همی مرا
این هر دو می بباید گر نیست جاه و مال
در آرزوی آنم کز ملک وضعیتی
آرد به ربع برزگرم ده قفیز گال
کدیه نبود خصلت بنده به هیچ وقت
هر چند شاعران را کدیه بود خصال
هرگز نبود و نیز نباشد که باشدم
از منعمی درآمد و از مکرمی منال
جز در مدایح تو نخیزد مرا سخن
جز بر مواهب تو نباشد مرا سؤال
گر ز ابر آب خواهم و از آفتاب نور
چون بنگرم نباشد نزد خرد محال
چون دیگران توانگر گردم به یک نظر
از آن دهن مرفه گردم به یک مثال
روزی خلق گیتی اندر نوال تست
پاینده باد شاها در گیتی این نوال
تا مهر و سرو باشد و باشد درین جهان
زین بر هوا شعاع و از آن بر زمین ضلال
دیدار تو چهر مهر منیر از نجوم چرخ
ایام تو چو فصل بهار از فصول سال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - تهنیت جلوس ملک ارسلان
به عون ایزد روز رفته از شوال
برآمد ز فلک دولت آفتاب کمال
گذشته پانصد و نه سال تازی از هجرت
زهی مبارک ماه و زهی مبارک سال
جهان به عدل بیاراست آن بزرگ ملک
که دین و دولت ازو یافته ست فر و جمال
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که بحر کوه وقارست و کوه بحر نوال
ز هفت چرخ فلک او بیافت هفت اقلیم
که یافت ز تایید ایزد متعال
چه روز بود که پیش از زوال چشمه مهر
مخالفان را شد عمر و جان و جاه زوال
چهارشنبه بود و چهار گوشه تخت
گرفت نصرت و تایید و دولت و اقبال
همی ولیت بهم کرد زر و گوهر و در
همی عدوت بخایید ریگ و سنگ و سفال
تو را به حیلت حاجت نه و خدای معین
شده هبا و هدر جمله حیلت محتال
خدایگانا تا تو به ملک بنشستی
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال
همای نصرت زی دولت تو گشت روان
عقاب خذلان در دشمن تو زد چنگال
نه ایستاده به میدان هنوز خصم توراست
تو گوی ملک به یک زخم سخت کردی هال
چو کوه قاف قوی شد ز فر رای تو ملک
چو رود دجله روان شد ز جود دست تو مال
چه بود ملک پس از سال پانصد از هجرت
بدان که پانصد دیگر چنین بود در حال
بقای دولت عالی که در جهان شرف
به باغ ملک چو خسرو ملک نشاند نهال
هلال ملک است این پادشاه زاده و بال
بر اوج شاهی ایمن ز هر خسوف و زوال
به هفت کشور گیتی بگستراند نور
چو بدر گردد پیش تو این خجسته هلال
چو ابر گاهی در بزم بر گشاید دست
چو شیر وقتی در رزم بر فرازد یال
خدای عزوجل چشم بد بگرداناد
ز ملکت ای ملک مال بخش اعدا مال
چنان درآید در قبضه تو ملک جهان
چنان که قیصر و کسری شوند از عمال
اگر برانی شاها به قصد بصره و روم
کند به پیش سپاه تو رهبری اقبال
امید هر که جز از تو امید داشت به ملک
دروغ بود دروغ و محال بود محال
همیشه بر کف تو واجبست روزی خلق
از آنکه کلف تو روزی دهست و خلق عیال
سبب تویی که دهی خلق را همی روزی
مسبب است بدان روزی ایزد متعال
مرادهای تو شاها خدای حاصل کرد
که روز روز امیدست و وقت وقت سؤال
همیشه تا به چمن سرو نازد و بالد
چو سرو در چمن مملکت بناز و ببال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - یکی از بزرگان را ستاید
زهی به مهتری اندر ز مهتران اول
چو از کواکب کیوان چو از بروج حمل
کمال وصف تو جستم خرد چه گفت مرا
مجوی ثانی او چون خدای عزوجل
اگر نبودی اوصاف تو کجا هرگز
شرف گرفتی ارواح ناطقه به محل
شب سیاه ز رأیت چو روز گشت سپید
که سنگ بسته ز لطفت چو آب گردد حل
فروغ طلعت تو روشنایی دل جود
غبار مرکب تو توتیای چشم امل
ز بندگان تو کم نفع تر ز خدمت تو
نباشد ایرا باشد عطای تو مرسل
چو ثبت کردم نام تو در جریده مدح
کشید کلکم بر نام هر که جز تو بطل
دماغ روح مرا مدح تو غذا و شفاست
وگرنه کی بر می جان ز گونه گونه علل
که گاه انشا معنی و لفظ مدحت تو
به دست طبع برون آیدی تمام عمل
خبر نبودی اندیشه را که مدحت تو
به مغز و کام دهد بوی مشک و طعم عسل
اگر نبودی در گوش طبع و خاطر من
شکوه فضل تو هنگام نظم لاتعجل
ز بس قوافی جزل و ز بس معانی بکر
که گاه نظم شود گرد طبع من مجمل
همی ندانم تا چون دهم سخن را نظم
کدام بندم که در مدح تو به کار اول
رود ز بهر مدیح تو هر دو جنسی را
هزار گونه خصومت هزار نوع جدل
اگر میانه نجستی ز کارها دانش
که هر چه بگذشت از اعتدال شد مختل
بدان حقیقت هر خدمتی که ساختمی
هزار بیتی بودی یک قصیده اقل
تو را به تازی از بهر آن ثنا نکنم
که هست یک یک از آن نوع ناقص و معتل
به مجلس تو ثنای من آن چنان باید
که از غرایب و بدعت بدان زنند مثل
عزیز بودی نزد تو این معانی بکر
اگر نبودی این لفظ های مستعمل
به مصطلح همه الفاظ آن بدل کنمی
اگر نیفتدی الفاظ را فساد و خلل
در آن همی نگرم کآفریدگار جهان
بداشت صورت بر جای و روح کرد بدل
همیشه تا نبود خاک را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علو زحل
به آب دولت تو رنگ داده باد وجوه
به خاک درگه تو سرمه کرده باد مقل
به کام خویش رسم گر به من رسانی زود
برسم هر سال آن حرف آخرین جمل
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - ستایش رئیس ابوالفتح بی عدیل و شکایت از گرفتاری
عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چگویم چگونه بود
همچون نیازتیره و همچون امل طویل
کف الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم درو نخفت و نخسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ را دست در جهان
با او چرا بخوابی باشد فلک بخیل
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشه ام به ضعیفی چرا کشید
گردون به سلسله در پایم چو شیر و پیل
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی برم شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیم وار
گه در شود در آتش دلم راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زر دست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
ز آن دو رخ منقش وز آن دیده کحیل
چون نوحه ای برآرم یا ناله ای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز جور زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیر قدر قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سیدابوالفتح بی عدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهذب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی از حال مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندر نه ای بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافی ترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیده روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندیست بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جانست مر مرا
باشم تو را به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - مدح یکی از خواجگان عصر
من که مسعود سعد سلمانم
در کف جود تو گروگانم
میزبانیست تازه روی سخات
من بر او عزیز مهمانم
به همه وقت بار شکر تو را
به نواها هزار دستانم
نازد از مدح تو همی طبعم
بالد از مهر تو همی جانم
داند ایزد که از ایادی تو
مجمل آنکه گفت نتوانم
بنده گر کسی به زر بخرد
تو چنان دان که من تو را آنم
وگر این از یقین نمی گویم
به یقین دان که نامسلمانم
ور بتابم ز خدمتت گردن
مار بادا زه گریبانم
کرده ام قصد حضرت عالی
برساند به فضل یزدانم
تا به هر محفلت دعا گویم
تا به هر مجلست ثنا خوانم
رازها دارم از مکارم تو
همه معلوم خلق گردانم
هر زمان دامنی ز گوهر طبع
بر عروس مدیحت افشانم
در و گوهر مرا نیاید کم
کز هنر بحر و از گهر کانم
در فصاحت بزرگ ناوردم
در بلاغت فراخ میدانم
در ثنا آفتاب پر نورم
در هجا ابر تند بارانم
چرخ هر چند جور کرد به من
در زیادت نکرد نقصانم
لیکن اکنون ز بهر ساز سفر
سخت بی توش و بس پریشانم
اگر آن التماس من برسد
نیک در خور عطیتی دانم
ور تهاون رسد ز خواجه عصر
من بدین روز تیره درمانم
ناتوان گشته ام ز فکرت دل
کرم طبع تست درمانم
بادی از عمر در تن آسانی
که من از عمر تو تن آسانم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - ابراز خلوص نسبت به یکی از اکابر
ای آن که چون ز جاه تو بر تو ثنا کنم
گیتی ز نور خاطر خود پر ضیا کنم
هر گه که گفت خواهم مدح تو نظم خویش
چون باد از نفاذ و چو آب از صفا کنم
بحرم که هر چه یابد طبعم گهر کند
چون کوه که هر چه شنیدم صدا کنم
یک بار من به سال درون چون گیا و خار
از باغ خود تو را گل و لاله عطا کنم
نزدیک تو ز خار و گیا کمترم از آنک
در سال خدمت تو چو خار و گیا کنم
نی نی نه راست گفت کی دل دهد مرا
کز خدمتت زمانی خود را جدا کنم
هر خدمتی که در وی تقصیر کرده ام
ماننده نماز فریضه قضا کنم
بحرم شگفت نیست که گاهی تهی بوم
تیغم عجب مدار که گاهی خطا کنم
بیزارم از خدا و فرستاده خدا
گر جز هوای تو به دل اندر هوا کنم
بیگانه ام ز مردمی گر من به هیچ وقت
جز با رضای تو دل خود آشنا کنم
از مدح و خدمتت نشوم هیچ منزوی
ور چه همی ز مدح ملوک انزوا کنم
خورشید روی گردم هر گه که پیش تو
چون چرخ پشت خویش به خدمت دو تا کنم
از خواندن مدیح توام چشم روشنست
گویی که در دوات همی توتیا کنم
چون روز و شب مدیح تو گویم به سر و جهر
خورشید و ماه را به فلک بر گوا کنم
گر دیگران به خدمتت از سیم زر کنند
از خاک من به دولت تو کیمیا کنم
آید به من سعادت کآیم به نزد تو
بر من ثنا کنند چو بر تو ثنا کنم
وقت دعاست آخر شعر و تو را خدای
داد آنچه بایدت به چه معنی دعا کنم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - مدیح سیف الدوله محمود
به پادشاه زمانه زمانه شد پدرام
گرفت شاهی تسکین و خسروی آرام
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که بر نگینه شاهی نبشته بادش نام
قوام دولت عالی و عمدة الدین است
پناه بیضه ملکست و عمدة الاسلام
همی نگردد جز بر مراد او افلاک
همی نباشد جز در رضای او ایام
میان ببندد پیشش غلام وار سپهر
چو بست پیشش ترکش سپهروار غلام
مخالفش را اندر کشد اجل به دهن
چو تیغ تیز که در حمله برکشد ز نیام
فلک ز هولش بیهش به روز جنگ و نبرد
جهان ز بیمش خامش به روز بار و سلام
به گاه بخشش بخشنده دست او ناهید
به گاه کوشش رخشنده تیغ او بهرام
اجل بلرزد چون شاه راست کرد سنان
قضا بترسد چون باز برگرفت حسام
یکی نیابد جز در سر مبارز جای
یکی نگیرد جز در دل دلیر مقام
مخالفان ورا روی کهربا فامست
ز هول و هیبت آن خنجر زمرد فام
چو مملکت را آرام داد خواهی تو
ببرد بایدت از تیغ خسروی آرام
به هزبر چو شد خوردن عدوش حلال
به نزد مردم شد خوردن هزبر حرام
به نام او کرد ایزد جهان پر از نعمت
هنوز کون وی اندر ازل نگشته تمام
ز بهر ملکت او آفرید هفت اقلیم
ز بهر خدمت او آفرید هفت اندام
بزرگواران او را همی برند سجود
جهان ستانان پیشش همی کنند قیام
خدایگانا هرگز کدام خسرو بود
ز اردشیر و ز اسکندر و ز کسری و سام
که مملکت از وی چونانکه از تو دید شرف
که دولت از وی چونانکه از تو یافت نظام
خدای چشم بد از دولتت بگرداناد
که کرد دولت تو بر سر زمانه لگام
همیشه شادزی ای شهریار ملک افروز
تو را زمانه شده پیشکار و دولت رام
ز بخت و دولت بر پیشگاه ملک نشین
ز قدر و رتبت در بوستان ملک خرام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - مدح سلطان و اظهار شکران
ای نام تو بخشیده بخشنده اقسام
اقسام مکارم را بخشی است از آن نام
از امر تو و نهی تو گردون و زمانه
یکسو نکشد گردن و بیرون ننهد گام
بی قوت رای تو خرد نیست مگر سست
بی آتش طبع تو هنر نیست مگر خام
جز هیبت تو تند فلک را نکشد نرم
جز حشمت تو پیر جهان را نکند رام
با باده بود لهو تو را پنجه ناهید
با حربه بود عون تو را قبضه بهرام
بی نام تو در هیجا بران نبود تیغ
بی یاد تو در مجلس گردان نبود جام
احکام تو را دست دهد مایه انجم
تا طالع تو سود کند مایه احکام
از حلم تو بگذارد ماهی زمین زور
وز بأس تو ننماید شیر فلک اقدام
اعمال طرازی تو به سلطانی حشمت
اسلام فروزی تو به یزدانی الهام
هر دست که او دست تو را نیست محرر
هر طبع که او شکر تو را نبود نظام
چون برگ فرو ریزدش انگشت ز انگشت
چون مار جدا گرددش اندام ز اندام
چون گریان بر خود و زره خندد ناچخ
چون خندان بر مغز و جگر گردد صمصام
از خون بسد اطراف شود خاک صدف رنگ
وز گرد شبه جرم شود چرخ سرب فام
چون خاک و هوا را بشود رتبت و صفوت
چون چرخ و زمین را بجهد راحت و آرام
از قلع سر رمح کند دل را وعده
وز مرگ لبت تیغ دهد جان را پیغام
بر سمت فضا سست نهد پای امل پی
در دشت بلا سخت کند دست اجل دام
ابطال جهانگیر درآیند به ابطال
اعلام صف آرای درآرند به اعلام
بر شخص ظفر جوی فتد لرزه مفلوج
بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام
چون چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چون صبح بود چهره شمشیر تو بسام
یازد به دم بردن دم رخش تو را دست
خارد ز پی خوردن خون تیغ تو را کام
آنگاه که از میدان آیی سوی دیوان
از حل تو و عقد تو خیره شود افهام
کاندر کف کافی تو زان لعبت جادو
پیراسته و آراسته شد دولت اسلام
روز و شب انصاف و ستم روشن تیره ست
زآن قالب چون صبحش وزان تارک چون شام
در فکرت اعمال هنر همدل اسرار
بر ساحت میدان خرد هم تگ اوهام
از رفته اثرها کند او در دل آگه
وز مانده خبرها دهد او جان را پیغام
اکنون به سر حال خود آیم که من از تو
با طالع میمونم و با دولت پدرام
چون دهر مرا کشت به افلاس و به اغلال
کردی تو مرا زنده به احسان و به انعام
بی جهد رهانیدیم از رنج به هر وقت
بی رنج رسانیدیم از بخت به هر کام
بر که شمرم جود تو ای عده رادی
پیش که کنم شکر تو ای مایه اکرام
از نعمت انواع تو هر نوع مرا لاف
وز کسوت اجناس تو هر جنس مرا لام
در خدمت تو نیز شکستم ندهد عزل
در دولت تو بیش گرانم نکند وام
اقبال تو بگرفت مرا بازوی دولت
گر حادثه بر من زد ناگه نه به هنگام
از دست همی بفکندم قوت همت
بر پای همی داردم امید سرانجام
تا نزد هنرمند نه چون عقل بود جهل
تا پیش خرد سنج نه چون خاص بود عام
در پیشگه دولت بالش نه و بنشین
در بزمگه رامش دامن کش و بخرام
با عیش مصفا زی و با بخت مساعد
با روی چو سوسن زی و با چشم چو بادام
خوشتر به همه عمر ز امروز تو فردا
بهتر به همه وقت ز آغاز تو فرجام