عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
تا بسرشوری از آن خسرو شیرین دارم
کی بشکر دهنان من سر تمکین دارم
دل اگر مرغ نوآموز شد و ناله غریب
عجبی نیست که دلدار نوآئین دارم
گرنه از بد عملی بود ندانم از چیست
که پری کشت مرا دیو ببالین دارم
غیر بر جاو بکلی اثر از یار نماند
باد و ناسور درون ناله چه تسکین دارم
خون من قابل سر پنجه سیمین تو نیست
لاجرم خجلت از آن دست نگارین دارم
گفتمش در خم زلفش چه کنی ایدل گفت
صعوه ام خانه بسر پنجه شاهین دارم
آهوان تو زچین خم مو نافه دهند
گر خطا گفت که من آهوی مشکین دارم
پرده نه توی افلاک بآهی بدرم
شکوه گر هست از این پرده زیرین دارم
نکشم منت ساقی نخورم باده زجام
من که در ساغر دل باده رنگین دارم
من که با کینه کس سر نکنم یکدمه عمر
لیک از مهر تو با هر دو جهان کین دارم
میبرم نام رقیبان و کنم وصف لبت
تلخ گفتارم اگر قصه شیرین دارم
گفتم ای سرو تو هم قامت یاری گفتا
من کجا گل بسرو ساق بلورین دارم
تا زدامادی عشقم چه رسد شیر بها
منکه بکر خردش بسته بکابین دارم
دین من عشق بود و عشق علی مظهر حق
کافرم گر بجهان من بجز از این دارم
سگ کوی تو شد آشفته و گوید زشعف
کز شرف فخر بسلطان سلاطین دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
همتی ای میفروشان تشنه کامم تشنه کام
رحمتی بر خسته ای چون فیضتان عام است عام
عاشق و درویش و محتاج در میخانه ایم
بر گدایان رحمتی ای صاحبان احتشام
الغیاث ای خضر چون داری بکف آب بقا
ساقیا مردیم عطشان فاسقنا کاس الکرام
گردمی همدم شوی بر خسته جانی مستمند
عهد حسن و دولت وجاهت بماند بر دوام
عمرها آشفته در کویت بسر برد از وفا
از غرور ایمه نپرسیدی کدامست و چه نام
من مقیم بر در میخانه رحمت بجان
گر نماید شیخ طوف ساحت بیت الحرام
کعبه ما میپرستان آستان میکده است
میکده خاک نجف آن روضه دارالسلام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
نیست راهی بحرم تا که مناجات بریم
رخت ناچار سوی دیر خرابات بریم
خرقه آلوده بمی سینه پر از شرک و ریا
با چه رو روی بحق بهر مناجات بریم
حکمت فلسفی و دفتر بی معنی فقه
که خرد گرنه ببازار خرافات بریم
آفت عجب و حسد خرمن طاعات بسوخت
بخرابات پناه از همه آفات بریم
نشناسی بحقیقت تو اگر پیر مغان
بنشان ره بدر او بکرامات بریم
نفس چون بختی مست است بر او بار گناه
تحفه این است نداریم که طاعات بریم
یکجهان حاجت روی سیه و ناامید
طلب آشفته سوی قاضی حاجات بریم
چند ای شیخ تو در ورطه نفی و اثبات
ما برونت دمی از نفی وز اثبات بریم
ذات علیا علی ار چشم بود بشناسش
کاز صفاتش نتوان پی بسوی ذات بریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
ای آه خدا را سوی لیلا سفری کن
او را زدل خسته مجنون خبری کن
مگذار حریفان دغا را تو در این کوی
ای آن جهان سوز من امشب اثری کن
از هستی من گرد برانگیخت فراقت
این تجربه یکچند بیا با دگری کن
جز میوه حرمان کس از این باغ نچیده
ای نخل محبت بجز از این ثمری کن
تا چند شوی جلوه گه غیر خدا را
ای آینه از آه دل ما حذری کن
ای ترک چو گلگون بسر خاک بتازی
بر خاک شهیدان زعنایت گذری کن
گاه ار بتماشای گل و لاله خرامی
بر حالت خونین کفنانت نظری کن
نه بر سر پروانه کند شمع دمی صبح
با ما تو هم ایشمع وفا تا سحری کن
داری تو اگر شوق سر دار محبت
منصور صفت در ره حق فکر سری کن
بیت الحزنی داری و کنعانی و چشمی
یعقوب شور و ناله بیاد پسری کن
مرغ ار بپرد کس نکند صید به تیرش
از بهر خود آشفته بیا فکر پری کن
در مصر اگر چند عزیزی بر مردم
ای یوسف گمگشته تو فکر پدری کن
دردت نکند چاره بجز حیدر صفدر
زین ملک سبک خیز و بکویش سفری کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
دوستت گر دست داد اندیشه دشمن مکن
تیر دلدوز نظر را غیر جان جوشن مکن
پیر کنعان را بگو یوسف عزیز مصر شد
خویشتن را ممنون عبث از بوی پیراهن مکن
پای بند سوزنی مانده مسیحت بر فلک
گو بمریم رشته از این دست بر سوزن مکن
من که لالستان کنم دامان و جیب از اشک سرخ
باغبان گو لاله ام بر جیب و بر دامن مکن
جوشن خط است موی چون زره در رزم عشق
کوره را داود از فولاد و از آهن مکن
گر در آید یار در بزمت چراغت گو بمیر
شب چو تابد آفتابت شمع را روشن مکن
بی خزان دارم گلی شاداب در گلزار حسن
گو به بلبل زآفت باد خزان شیون مکن
ره مده خط را که گردد چیره بر لعل لبت
خاتم جم را تو وقف دست اهریمن مکن
یوسفی تو خانه اغیار چون گرگان بره
گر کنی آنجا سفر جان پدر بی من مکن
گر گلستان بایدت ایمرغ جان بشکن قفس
سوی جانان میروی خود را اسیر تن مکن
صرصر مرگت کشد در این هوا چونشمع عمر
در چراغ آزرو ای نفس گو روغن مکن
با زبان بی زبانی شرح عشق آشفته گفت
مدعی گو صد زبان خود را تو چو سوسن مکن
وصف حیدر کی بگنجد در همه کون و مکان
آبرا بیهوده ای عطشان به پرویزن مکن
از علی و یازده فرزند او مگرا بغیر
دامن مردان مهل تکیه بمشتی زن مکن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
خیز یک ساغر شراب بزن
وز شط می بر آتش آب بزن
این حجابات تن بسوزانی
یکدو پیمانه بی حجاب بزن
خاک میخانه است آب خضر
پشت پائی بر این سراب بزن
باز شد میکده که گفتت باز
تا در خلد هشت باب بزن
کشتی خود بران بورطه می
خیمه بر فرق نه حباب بزن
بنشان از دل آتش سودا
بر رخ از خوی نم گلاب بزن
چشم اگر خفته غمزه بیدار است
بفسونی تو راه خواب بزن
چهره ات حسن راست دیباچه
از خطش خط انتخاب بزن
آفتاب قدح بگردش آر
خط بطلان بر آفتاب بزن
محتسب هوشیار اگر دیدی
آن زمان دم زاحتساب بزن
هر دو عالم زجام ما مستند
تو هم از این شراب ناب بزن
همچو آشفته مست و سرخوش شو
بوسه بر خاک بوتراب بزن
گر حسابت کند محاسب حشر
پای بر دفتر حساب بزن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
کمانی سخت تر نبود زابرو
مگرد ای دل پی پیکان زهر مو
ززلفش دل نگیری بهر کعبه
نتابی ره سوی خورشید از ابرو
که خورشید است کاو دارد نه صورت
که کعبه است آنکه او دارد نه گیسو
کبوتروار دل آمد به پرواز
که بر خورشید او پر زد پرستو
فریب او مخور پنجه میفکن
که سیمین ساعد است و سخت بازو
همانا در تمام مصر جان نیست
که با زر گشت یوسف هم ترازو
بخاک کوی تو یارب چه بو بود
که آنجا ناف میمالند آهو
بیارد بوسه ای گر زآن لب لعل
زبحرین مژه ریزیم لؤلو ‏
مجاور زلف و خالت بر جمالند
کز آتش ناگزیر افتاده هندو
غریق عشق را طوفان نباشد
که دارد هفت دریا تا بزانو
سکندروار تیغ ابروانش
مرا دادار صفت بشکافت پهلو
بهشت عارضت را جادوانند
ببابل سحر گر میکرد جادو
ندیده شاهد ما خاص یا عام
چرا غوغای او باشد بهر کو
اگر مهر علی یارب گناهست
ببخش آشفته کش ذنبی است معفو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
ابرویت چیست مد بسم الله
صورتت سوره کتاب الله
قرب جو در جوار حق چندان
که نگنجد جواب غیر الله
صورت خویشتن اگر بنهی
زآینه بنگری تو وجه الله
سر مکتوم نقطه دهنت
سخنان تو چیست امر الله
ما زامکان بریده ایم امید
بر در تو زدیم شیئی الله
زتوبود آن همه تجلی طور
که شجر گفت انی الله
نه خدائی و نه پیمبر لیک
اشهد انک ولی الله
بکش از آن شراب منصوری
تا که فانی ترا کند فی الله
گر بگوید کسی که مادر دهر
مثل تو زاده است لا والله
دست آشفته است و دامن تو
دست من گیر یا علی الله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
تو که از جهان و اهلش همه احتراز داری
بکف آر زاد راهی که ره دراز داری
بمحب دوست دشمن شدن این خلاف باشد
زچه از رقیب پیوسته تو احتراز داری
بگذار نقش اغیار و بکعبه شو مسافر
تو که بت در آستینی چه سر حجاز داری
نخری بهیچ قیمت بود ار هزار یوسف
تو که چون سبکتکین چشم سوی ایاز داری
همه پیرو هوائی و بخویش عشق بستی
نبود چو قبله کعبه تو کجا نماز داری
نه که بلبل است ای گل بگشای گوشی اندک
که هزار مرغ در باغ ترانه ساز داری
تو چه یوسفی خدا را که سفر بمصر کردی
که هزار چشم یعقوب براه باز داری
تو که آدمی بصورت نبود چو داغ عشقت
نتوان زجانور گفت تو امتیاز داری
بحریم کعبه یکعمر مجاورت نباشد
چو شبی بخلوت دوست دری فراز داری
شب وصل دوست آشفته مگو حدیث هجران
که تو راست عمر کوتاه و سخن دراز داری
سر بی نیازی ار هست زخلق روزگارت
بدر علی همان به که رخ از نیاز داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
اگر چه ماه عبادت تو ای مه رجبی
بیا بیا که مرا اصل مایه طربی
بیار بوسه از آن لب به روزه دار وصال
خوش است روزه گشودن به شرع از رطبی
کنند با همه آلایش ار کرامتها
عجب مدار ز عشاق کار بوالعجبی
مرا حیات میسر نمیشود بی تو
که همچو روح روانم تو درگ عصبی
مسبب است خدا لیک لازم است اسباب
حیات مرده دلان را تو ساقیا سببی
اگر ز زرنگ بود اصل دوده ات ای خال
به چشم دیده ور از زنگیان مه نسبی
گهی به عقده راس و ذنب فتد گر خور
تو آفتاب بهر مه به عقده ذنبی
مرا ز زلف و بناگوش تست صبح و مسا
جز این به کشور عشاق نیست روز و شبی
طبیب حسن علاجش کند به عنابی
مریض عشق که دارد ز هجر تاب و تبی
حکیم بود به وهم گمان که یار ز لطف
به حل مسئله جزء برگشود لبی
بگیر طره ساقی که تار خوشدلی است
ز شیخ دیده ای آشفته گر غم و تعبی
توئی که ساقی مستان و دست یزدانی
امام هر عجم و پیشوای هر عربی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
خدایا رهنما شو بر دل ما رهنمایی را
که بنماید به ما خوشتر ازین گلزار، جایی را
دگر از بیم هرگز چشم نگذارد به هم گندم
اگر در خواب بیند همچو گردون آسیایی را
جهان آمیزشی با ذات حق دارد ولی فانی ست
بقا تا کی بود پیچیده بر کوهی صدایی را؟
تو خود ای دل چه خواهی کرد کز فرمان چو سرپیچد
برون کردند از جنت چو آدم کدخدایی را
سلیم از رشک همچون نقش پا از پای می افتم
به خاک آستان او چو بینم نقش پایی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
حریم بزم عشق است این، چرایی ناامید اینجا؟
بود شمع و چراغ کشته را اجر شهید اینجا
متاع مصر ارزان است در بازار حسن او
زلیخا می تواند مفت یوسف را خرید اینجا
ره آمد شد باد صبا را زین قفس بستند
خوش آن روزی که گاهی بویی از گل می رسید اینجا
به عیش آباد هندستان، غم پیری نمی باشد
که مو نتواند از شرم کمرها شد سفید اینجا
سلیم از خرمی رنگی ندارد کس درین گلشن
نداند غنچه خندیدن چو قفل بی کلید اینجا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
زان می که باغ را رخ او در پیاله ریخت
چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ریخت
پیچیده است بس که ازان زلف تابدار
بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ریخت
در محفلی که بود درو ساقی آفتاب
درد شراب حسن تو در جام هاله ریخت
خوبان شهید او شده اند، این شراب نیست
ساقی ز شیشه خون پری در پیاله ریخت
فریاد خود ز دست خموشی کجا بریم؟
تا کی درون سینه توان خون ناله ریخت؟
دندان نماند در دهن از جنبش لبم
دامان خویش ابر برافشاند و ژاله ریخت
هفتاد ساله آب رخ خویش را سلیم
بر خاک از برای شراب دوساله ریخت
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - ایضا در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
درین سرای پر افسوس چند باشم آه
پی سفر چو گدایان همیشه بر سر راه
نمی شود چو فلک، دور گردشم آخر
که گفته است که عمر سفر بود کوتاه؟
جهان ز شغل سفر یک دمم امان ندهد
به آن طریق که ماکوی خویش را جولاه
درین خرابه دریغا کجاست دیواری
که پشت خویش توانم بر آن نهاد چو کاه
چنین که همچو زنانم همیشه در چادر
خطاست دعوی مردی ز من درین خرگاه
تمام عمر حدیق سفر بود کارم
ز من کسی نشنیده ست یک سخن بی راه
به رهروان سر و کار است دایمم، گویی
که مشت خاک من است از زمین قافله گاه
دو گام همره من شو، چو حال من پرسی
که بشنوی چو قلم سرگذشت من در راه
ز بس که آرزوی دیدن وطن دارم
نهم برای پریدن به چشم خود پر کاه
نیافتم به غریبی یک آشنا افسوس
که تا ز حال عزیزان مرا کند آگاه
ز شوق نامه ی یاران ز خود رود یوسف
صدای بال کبوتر چو بشنود در چاه
خوش آن کسی که سفر چون کند، تواند کرد
به سوی خانه ی خود بازگشت همچو نگاه
نمی روم ز سر راه شوق، حیرانم
کدام خانه خرابم سپرده است به راه
ز طوف کعبه و بتخانه، گردش ایام
فکنده دربدرم همچو حرف در افواه
ز عمر هیچ نماند از غم زمانه مرا
که رشته می شود از خوردن گره کوتاه
فغان که پیکرم از آفتاب حادثه سوخت
به وادیی که درو نیست سایه جز در چاه
مرا چو بخت زبون است، یار من چه کند
ز آفتاب نگردیده رنگ سایه سیاه
سپهر را ز کف انگشت ماه نو افتاد
ولی ز داغ دلم ناخنش نشد کوتاه
دلا به زیر سپهر این چنین چه می جویی
به حیرتم که چه گم کرده ای درین خرگاه
فزون ز پایه ی خود، کامی از جهان مطلب
که آب رزق به ماسوره می خورد جولاه
ز ترک سر چه سخن می کنی، که می میری
اگر چو شمع برد باد از سر تو کلاه
فضای روی زمین، جای استراحت نیست
به وقت خواب، کبوتر ازان رود در چاه
به چشم پاکروان قلمرو تجرید
جهان کثیف تر است از زمین قافله گاه
عبث به تربیت من چه می کشد زحمت
زمانه را نیم از بندگان دولت خواه
حذر ز رسم نوازش، که طفل مغرورم
مرا شکستن سر بهتر از شکست کلاه
به این قدر که شب از بام خانه ام گذرد
ز تیر ناله ی من، خارپشت گردد ماه
مکن به حال من ای بخت تیره گریه، که هست
به چشم سرمه کشیده، سرشک آب سیاه
ز خاک تیره ی هندم شود چو عزم سفر
نمایدم به نظر، شکل جاده بسم الله
فغان که پیکرم از ضعف همچو سایه شده ست
به خاک تیره برابر، درین زمین سیاه
خوش آن که چون روم از ملک هند، آلوده
کشد شمال هری، دامنم به گازرگاه
عجب که پاک شود پیکرم ز آلایش
تنم ز آب شود سوده، گر چو سنگ فراه
به طوف شاه نجف رو کنم که آن راهی ست
که خضر راهنما باشد و خدا همراه
شه سریر ولایت، خلیفه ی بر حق
که مهر اوست به محشر، شفیع اهل گناه
غرض ز بیت به غیر از ظهور معنی نیست
چو معنی آمده بیرون علی ز بیت الله
ز بندگان دگر، خانه زاد ممتاز است
کسی به نسبت او نیست در حریم اله
عجب که پا به سر دیگری نهد قدرش
چنین که یافته دیوار آسمان کوتاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
زهی به سجده ی خاک درت سپهر دوتاه
نوشته سوی درت کعبه، بنده ی درگاه
تو آن شهی که به عالم یگانه ای در فقر
ازین چه شد که به دور تو صف کشید سپاه
کسی که راه به توحید برده، می داند
که هست حلقه ی هاله، کمند وحدت ماه
ز آستان تو باید اگر سرافرازی
چو ماه، نقش قدم بر فلک زند خرگاه
ز جود گنج فشانت درم تعجب کرد
ازان بود به لبش لااله الا الله
به دور شحنه ی عدل تو برق خرمن سوز
برد ز بیم سوی خاربن چو مرغ پناه
به قصد کین تون طرف کلاه هرکه شکست
همان نفس سر او را چو شمع خورد کلاه
ز شوق آن که مگر تار سبحه تو شود
کند در آب گهر، رشته همچو موج شناه
به هر دیار که تیغ تو سایه اندازد
چو پای مار کند دست فتنه را کوتاه
به دور عدل تو دهقان چو مشعل ماتم
به حکم خویش سر برق را کند پرکاه
همین به عهد تو یوسف نشد ز بند آزاد
که چون بخار برون رفت سایه هم از چاه
شها تویی که پی یاوری ترا طلبد
ز جور چوب معلم چو طفل گوید شاه
مرا که پیر خرد، کودک دبستان است
برم به غیر تو بر دیگری چگونه پناه
ز سایه ات نرود سوی آفتاب کسی
که روی او نشود هم ز آفتاب سیاه
دویی به مذهب اخلاص من ز بس کفر است
دو منزل از پی طوفت یکی کنم در راه
به خاک هند فرورفته پای من در قیر
بگیر دست مرا یا علی ولی الله
سلیم را به نجف جذبه ای عنایت کن
که شد به هند دلش چون سواد هند سیاه
همیشه تا که بود آسمان به سیر و سفر
مرا جناب حریم تو باد منزلگاه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ساخت هر کس از توکل تکیه گاه خویش را
از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را
همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است
بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را
در قطار بی گناهانت شمردن می توان
گر توانی در شمار آری گناه خویش را
بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق
در کنار برق پروردم گیاه خویش را
گرنه لطفت هر سحر از خاک برمیگیردش
مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خویش را
فیض بینش یافت جویا دیدهٔ داغ دلم
بسکه دزدیدم ز شرم او نگاه خویش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
دل که بزم عشقبازی را بسامان چیده است
شمع ها در هر طرف از داغ حرمان چیده است
می تواند باعث احیای عالم شد دلت
گر گل فیض سحر چون مهر تابان چیده است
غنچه هم عرض بساط دردمندی می دهد
ته به ته لخت دل خونین به دکان چیده است
خار در پیراهنش دست مکافات افکند
گر گل شمعی حریفی زین شبستان چیده است
شادی بی اختیاری در گره دارد دلش
زین چمن هر کس به رنگ غنچه دامان چیده است
سرخ رو شد عاشق از پهلوی خوناب جگر
مجلس رنگینی از مال یتیمان چیده است
پیش اهل درد خون بیگناهی ریخته است
غافلی جویا گلی گر زین گلستان چیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
شب که در ساغر شراب ارغوان افکنده بود
پیش رویش باده را آتش بجان افکنده بود
بکر معنی کز زبانم برگ جلوه ساز
از قماش لفظ بر رو پرنیان افکنده بود
ماه را امشب فروغ حسن عالم سوز یار
تشت رسوایی ز بام آسمان افکنده بود
غنچه را بی اعتدالیهای باد صبحدم
پرده از رخسارهٔ راز نهان افکنده بود
دیدهٔ بد دور کامشب ناوک مژگان یار
ابروش را شور در بحر کمان افکنده بود
چشم بازیگوشش از بس نازپرورد حیاست
خویش را دانسته در خواب گران افکنده بود
هر که جویا بود در تعریف خود رطب اللسان
در حقیقت خویشتن را بر زبان افکنده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
ز حیرت ماند در بند چکیدن گوهر کوشش
وگرنه قطرهٔ آبی است از شرم بناگوشش
گشود آخر به زور شوخی آن قفل معما را
سخن موج تپش زد بسکه در لبهای خاموشش
همآغوش تو یکبار آنکه شد چون چشم قربانی
پس از مردن بماند تا قیامت باز آغوشش
تکلف بر طرف سرچشمهٔ حیوان به جوش آمد
چو گشتند از تکلم موجزن لبهای می نوشش
شبیه مجلس تصویر باشد بزم او امشب
بسوی هر که اندازم نظر گردیده مدهوشش
ز بس بگداخت از شرم بیاض گردنش جویا
چنان کز گل چکد شبنم چکیده گوهر از گوشش