عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۹
هر چند خط باطلم از تار وپود خویش
خجلت کشم چو موج سراب ازنمود خویش
چون ابر غوطه درعرق شرم می زنم
بندم لب هزار صدف گربه جود خویش
تیغ دم دم شود چوبرون آیی ازغلاف
هردم که صوف عشق کنی ازوجود خویش
شد اشک ابر گوهر شهوار درصدف
ازپاک گوهران مکن امساک جود خویش
ابر زکام، پرده مغز جهان شده است
در آتش افکنیم چه بیهوده عود خویش؟
از فیض بوی سوختگی خلق غافلند
درسینه همچو لاله گره ساز دود خویش
چون هرچه وقف گشت بزودی شود خراب
کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش
خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد
ای سنگدل بناز به چشم کبود خویش
هرچند تاجریم فرومایه نیستیم
تابرزیان خلق گزینیم سود خویش
من کیستم که سجده برآن آستان کنم ؟
درخاک میکنم ز خجالت سجود خویش
جای ترحم است برآتش نشسته را
صائب چه انتقام کشم از حسود خویش ؟
خجلت کشم چو موج سراب ازنمود خویش
چون ابر غوطه درعرق شرم می زنم
بندم لب هزار صدف گربه جود خویش
تیغ دم دم شود چوبرون آیی ازغلاف
هردم که صوف عشق کنی ازوجود خویش
شد اشک ابر گوهر شهوار درصدف
ازپاک گوهران مکن امساک جود خویش
ابر زکام، پرده مغز جهان شده است
در آتش افکنیم چه بیهوده عود خویش؟
از فیض بوی سوختگی خلق غافلند
درسینه همچو لاله گره ساز دود خویش
چون هرچه وقف گشت بزودی شود خراب
کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش
خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد
ای سنگدل بناز به چشم کبود خویش
هرچند تاجریم فرومایه نیستیم
تابرزیان خلق گزینیم سود خویش
من کیستم که سجده برآن آستان کنم ؟
درخاک میکنم ز خجالت سجود خویش
جای ترحم است برآتش نشسته را
صائب چه انتقام کشم از حسود خویش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۸
ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش
گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش
چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش
ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش
پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش
گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش
چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش
ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش
پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۱
از ترک مدعاست دل من به جای خویش
آسوده ام ز خاطر بی مدعای خویش
غافل ز سیر عالم بالا نمی شوم
افتد چوشمع اگر سر من زیر پای خویش
از امتیاز دست چو آیینه شسته ام
با خوب و زشت صافدلم از صفای خویش
پهلوی لاغرست مرا بوریای فقر
فرش دگر مرانبود درسرای خویش
بیدار کی شوند به فریاد غافلان؟
دیوار چون فتاد نخیزد ز جای خویش
غفلت نگر که با دم جان بخش چون مسیح
دریوزه می کنم ز طبیبان دوای خویش
بر من ره گریز نبسته است هیچ کس
دارم به پای، بند گران از وفای خویش
شمعی فروختم به ره بازماندگان
خاری که درره تو کشیدم ز پای خویش
هر برگ سبز او کف افسوس میشود
نخلی که میوه ای نفشاند به پای خویش
گردد به قدر ریشه دواندن بلند نخل
درفکر زینهار بیفشار پای خویش
گر روضه بهشت بود دوزخ من است
صائب به هر کجا روم از سرای خویش
آسوده ام ز خاطر بی مدعای خویش
غافل ز سیر عالم بالا نمی شوم
افتد چوشمع اگر سر من زیر پای خویش
از امتیاز دست چو آیینه شسته ام
با خوب و زشت صافدلم از صفای خویش
پهلوی لاغرست مرا بوریای فقر
فرش دگر مرانبود درسرای خویش
بیدار کی شوند به فریاد غافلان؟
دیوار چون فتاد نخیزد ز جای خویش
غفلت نگر که با دم جان بخش چون مسیح
دریوزه می کنم ز طبیبان دوای خویش
بر من ره گریز نبسته است هیچ کس
دارم به پای، بند گران از وفای خویش
شمعی فروختم به ره بازماندگان
خاری که درره تو کشیدم ز پای خویش
هر برگ سبز او کف افسوس میشود
نخلی که میوه ای نفشاند به پای خویش
گردد به قدر ریشه دواندن بلند نخل
درفکر زینهار بیفشار پای خویش
گر روضه بهشت بود دوزخ من است
صائب به هر کجا روم از سرای خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۸
دل مست حیرت و سر پرشور درسماع
موسی به خواب بیخودی وطور درسماع
خلقی به یکدیگر کف افسوس می زنند
خون ازنشاط دررگ منصوردرسماع
جایی که ریگ رقص روانی نمی کند
مجنون ساده لوح کند شور درسماع
خوش باده ای است عشق که چندین هزاربط
آمد به بال این می پرزور درسماع
سر سبز باد هند که از آرمیدگی
درزیر پای فیل بود مور درسماع
صائب زشور فکر توآمد به زیر خاک
مرغ دل امیدی و شاپور درسماع
موسی به خواب بیخودی وطور درسماع
خلقی به یکدیگر کف افسوس می زنند
خون ازنشاط دررگ منصوردرسماع
جایی که ریگ رقص روانی نمی کند
مجنون ساده لوح کند شور درسماع
خوش باده ای است عشق که چندین هزاربط
آمد به بال این می پرزور درسماع
سر سبز باد هند که از آرمیدگی
درزیر پای فیل بود مور درسماع
صائب زشور فکر توآمد به زیر خاک
مرغ دل امیدی و شاپور درسماع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۰
غافلی از دردمندی ای دل بیمار حیف
پیش عیسی درد خودرامی کنی اظهار حیف
نیستی درفکر آزادی ازین جسم گران
دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف
بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را
می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف
شد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیر
برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف
دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست
تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف
ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو
می گشایی هرزمان آیینه دربازار حیف
پر برآوردند از درد طلب موران و تو
پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف
دربیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت
ازعلایق داده ای دامن به دست خار حیف
استخوانت توتیا گردید از خواب گران
ترنشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف
آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان
با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف
مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو
می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف
مزدها بردند صائب کارپردازان وتو
ازتن آسانی نکردی اختیار کارحیف
پیش عیسی درد خودرامی کنی اظهار حیف
نیستی درفکر آزادی ازین جسم گران
دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف
بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را
می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف
شد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیر
برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف
دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست
تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف
ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو
می گشایی هرزمان آیینه دربازار حیف
پر برآوردند از درد طلب موران و تو
پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف
دربیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت
ازعلایق داده ای دامن به دست خار حیف
استخوانت توتیا گردید از خواب گران
ترنشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف
آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان
با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف
مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو
می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف
مزدها بردند صائب کارپردازان وتو
ازتن آسانی نکردی اختیار کارحیف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۹
شوره زار خاک را یکسر گلستان کرد عشق
حنظل افلاک را چون نار خندان کرد عشق
خاک را چون مرغ عیسی شهپر پرواز داد
آسیای چرخ را بی آب، گردان کرد عشق
مشت داغی در گریبان کرد هر کس راگرفت
خاکدان دهر را کان بدخشان کرد عشق
نسیه فردوس را بر اهل عالم نقد ساخت
شور محشر را حصاری در نمکدان کرد عشق
یک دل بی آه در معموره عالم نهشت
این سفال خشک را لبریز ریحان کرد عشق
نعل کوه طور در آتش سراسر می رود
پای خواب آلودگان رابرق جولان کرد عشق
ابر چون در پیش صرصر پای در دامن کشد؟
مغز ما را چون کف دریا پریشان کرد عشق
کرد از زخم نمایان پیکرم را شاخ شاخ
این قفس را بر من عاجز نیستان کرد عشق
تا به زهر بی نیازی تیغ خود راآب داد
برخضر عمر ابد راتنگ میدان کرد عشق
خانه دل را که بود ازکعبه صد ره پاکتر
تند خوبی کرد و آتشگاه گبران کرد عشق
حکم مابر وحش وطیر این بیابان می رود
داغ مارا خاتم دست سلیمان کرد عشق
دست تادارد سرانگشت حلاوت می مکد
هرکه را بر خوان خود یک بار مهمان کرد عشق
کرد مشهور دو عالم صائب گمنام را
ذره ناچیز راخورشید تابان کرد عشق
حنظل افلاک را چون نار خندان کرد عشق
خاک را چون مرغ عیسی شهپر پرواز داد
آسیای چرخ را بی آب، گردان کرد عشق
مشت داغی در گریبان کرد هر کس راگرفت
خاکدان دهر را کان بدخشان کرد عشق
نسیه فردوس را بر اهل عالم نقد ساخت
شور محشر را حصاری در نمکدان کرد عشق
یک دل بی آه در معموره عالم نهشت
این سفال خشک را لبریز ریحان کرد عشق
نعل کوه طور در آتش سراسر می رود
پای خواب آلودگان رابرق جولان کرد عشق
ابر چون در پیش صرصر پای در دامن کشد؟
مغز ما را چون کف دریا پریشان کرد عشق
کرد از زخم نمایان پیکرم را شاخ شاخ
این قفس را بر من عاجز نیستان کرد عشق
تا به زهر بی نیازی تیغ خود راآب داد
برخضر عمر ابد راتنگ میدان کرد عشق
خانه دل را که بود ازکعبه صد ره پاکتر
تند خوبی کرد و آتشگاه گبران کرد عشق
حکم مابر وحش وطیر این بیابان می رود
داغ مارا خاتم دست سلیمان کرد عشق
دست تادارد سرانگشت حلاوت می مکد
هرکه را بر خوان خود یک بار مهمان کرد عشق
کرد مشهور دو عالم صائب گمنام را
ذره ناچیز راخورشید تابان کرد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۱
آزرده است گوشه نشین ازوداع خلق
غافل که اتصال حق است انقطاع خلق
در اختلاط خلق ضررهاست، زینهار
بگذر ز خلق و صحبت بی انتفاع خلق
جانسوزتر زمرگ طبیعی است فوت وقت
کاین انقطاع حق بود آن انقطاع خلق
بر اجتماع خلق مکن تکیه کز غرور
گوساله را خدای کند اجتماع خلق
صائب به یاد حق ز جهان صلح کرده ایم
فارغ نشسته ایم ز صلح ونزاع خلق
غافل که اتصال حق است انقطاع خلق
در اختلاط خلق ضررهاست، زینهار
بگذر ز خلق و صحبت بی انتفاع خلق
جانسوزتر زمرگ طبیعی است فوت وقت
کاین انقطاع حق بود آن انقطاع خلق
بر اجتماع خلق مکن تکیه کز غرور
گوساله را خدای کند اجتماع خلق
صائب به یاد حق ز جهان صلح کرده ایم
فارغ نشسته ایم ز صلح ونزاع خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۴
می کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگ
من بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگ
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
سر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ
لاله کوهم شراب من ز جوش غیرت است
می کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگ
همچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاست
راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ
در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی است
کرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگ
تا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوند
می کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ
ساده لوحی بین که دارد شیشه خونگرم ما
با کمال دشمنی امید روی دل ز سنگ
عاقلان ز اندیشه روزی دل خود می خورند
برگ عیش کوچه گردان می شود حاصل زسنگ
زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد
تیغ چو بین کی بریدن را شود قابل ز سنگ
چون نگیرند از هواسنگ عاشقان
رو سفیدی دانه ها را میشود حاصل زسنگ
در گذر از بیستون چون برق ای شیرین مباد
سر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل زسنگ
تن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اند
ورنه می آید شرر بیرون به بوی دل زسنگ
شام غفلت گر چنین افسانه پردازی کند
پای خواب آلود می آید برون مشکل زسنگ
این جواب آن غزل صائب که میربلخ گفت
نیستم غافل که دارد دلبر من دل زسنگ
من بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگ
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
سر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ
لاله کوهم شراب من ز جوش غیرت است
می کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگ
همچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاست
راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ
در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی است
کرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگ
تا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوند
می کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ
ساده لوحی بین که دارد شیشه خونگرم ما
با کمال دشمنی امید روی دل ز سنگ
عاقلان ز اندیشه روزی دل خود می خورند
برگ عیش کوچه گردان می شود حاصل زسنگ
زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد
تیغ چو بین کی بریدن را شود قابل ز سنگ
چون نگیرند از هواسنگ عاشقان
رو سفیدی دانه ها را میشود حاصل زسنگ
در گذر از بیستون چون برق ای شیرین مباد
سر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل زسنگ
تن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اند
ورنه می آید شرر بیرون به بوی دل زسنگ
شام غفلت گر چنین افسانه پردازی کند
پای خواب آلود می آید برون مشکل زسنگ
این جواب آن غزل صائب که میربلخ گفت
نیستم غافل که دارد دلبر من دل زسنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۱
مکش ای سلسله مورو به هم از زاری دل
که شب زلف بود زنده زبیداری دل
بند و زنجیر مرا کیست که از هم گسلد
من که آزاد نگشتم ز گرفتاری دل
تیغ خورشید ز خاکستر شب نورانی است
سبزی بخت بود پرده زنگاری دل
از گرفتاری پیوند سبک کن دل را
که بود شهپر توفیق سبکباری دل
کیست جز دیده خونبار درین خاکستان
که سرانجام دهد شربت بیماری دل
بر تهیدستی دریای گهر می خندد
شوره زار تن خاکی ز گهر باری دل
تلخی زهر بود باده لب شیرین را
هست در تلخی ایام شکر خواری دل
دو سه روزی که درین غمکده مهمان بودم
بود چون غنچه مدارم به جگر خواری دل
خاک تن را دهد از جلوه مستانه به باد
نشود غفلت اگر پرده هشیاری دل
در ره سیل کشد پای به دامن چون کوه
هرکه با جلوه او کرد عنانداری دل
ننهد پشت به دیوار فراغت هرگز
پای هرکس که به گل رفت زمعماری دل
رگ کانی است که در لعل نهان گردیده است
قامت همچو نهال تو زبسیاری دل
به پرستاری دل روز جزا درماند
هرکه صائب نکند چاره بیماری دل
که شب زلف بود زنده زبیداری دل
بند و زنجیر مرا کیست که از هم گسلد
من که آزاد نگشتم ز گرفتاری دل
تیغ خورشید ز خاکستر شب نورانی است
سبزی بخت بود پرده زنگاری دل
از گرفتاری پیوند سبک کن دل را
که بود شهپر توفیق سبکباری دل
کیست جز دیده خونبار درین خاکستان
که سرانجام دهد شربت بیماری دل
بر تهیدستی دریای گهر می خندد
شوره زار تن خاکی ز گهر باری دل
تلخی زهر بود باده لب شیرین را
هست در تلخی ایام شکر خواری دل
دو سه روزی که درین غمکده مهمان بودم
بود چون غنچه مدارم به جگر خواری دل
خاک تن را دهد از جلوه مستانه به باد
نشود غفلت اگر پرده هشیاری دل
در ره سیل کشد پای به دامن چون کوه
هرکه با جلوه او کرد عنانداری دل
ننهد پشت به دیوار فراغت هرگز
پای هرکس که به گل رفت زمعماری دل
رگ کانی است که در لعل نهان گردیده است
قامت همچو نهال تو زبسیاری دل
به پرستاری دل روز جزا درماند
هرکه صائب نکند چاره بیماری دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۳
دل شبها مشو از دیده گریان غافل
در سیاهی مشو از چشمه حیوان غافل
نیست بی خار درین شوره زمین یک کف خاک
مشو ای راهرو از چیدن دامان غافل
قد خم گشته رسول سفر آخرت است
مشو ای گوی سبک مغز ز چوگان غافل
نقش درآینه صاف نگردد پنهان
چون زمعشوق شود عاشق حیران غافل
هست هر صفحه گل نامه ای از عالم غیب
در بهاران مشو از سیر گلستان غافل
فیض در دامن شب بیشتر از روز بود
مشو ایام خط از آینه رویان غافل
پرده خواب بود عینک جویای گهر
که صدف را نکند بحر زنیسان غافل
نکند حسن فراموش نظربازان را
که زیعقوب نگردد مه کنعان غافل
دوسه روزی به مراد تو اگر گشت فلک
مشو از گردش این مهره غلطان غافل
چون گشودی به شکر خنده لب از بی مغزی
از سر خود مشو ای پسته خندان غافل
در غریبی زوطن کامروا می گردد
در وطن هرکه نگردد ز غریبان غافل
شمع بی رشته محال است کند قامت راست
مشو ای دیده وراز پاس ضعیفان غافل
کف افسوس شود برگ نشاطش صائب
هرکه گردید زبی برگ و نوایان غافل
در سیاهی مشو از چشمه حیوان غافل
نیست بی خار درین شوره زمین یک کف خاک
مشو ای راهرو از چیدن دامان غافل
قد خم گشته رسول سفر آخرت است
مشو ای گوی سبک مغز ز چوگان غافل
نقش درآینه صاف نگردد پنهان
چون زمعشوق شود عاشق حیران غافل
هست هر صفحه گل نامه ای از عالم غیب
در بهاران مشو از سیر گلستان غافل
فیض در دامن شب بیشتر از روز بود
مشو ایام خط از آینه رویان غافل
پرده خواب بود عینک جویای گهر
که صدف را نکند بحر زنیسان غافل
نکند حسن فراموش نظربازان را
که زیعقوب نگردد مه کنعان غافل
دوسه روزی به مراد تو اگر گشت فلک
مشو از گردش این مهره غلطان غافل
چون گشودی به شکر خنده لب از بی مغزی
از سر خود مشو ای پسته خندان غافل
در غریبی زوطن کامروا می گردد
در وطن هرکه نگردد ز غریبان غافل
شمع بی رشته محال است کند قامت راست
مشو ای دیده وراز پاس ضعیفان غافل
کف افسوس شود برگ نشاطش صائب
هرکه گردید زبی برگ و نوایان غافل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۲
گذشت عمر ازین خاکدان برآ ای دل
چه همچو سنگ نشان مانده ای به جا ای دل
جدا ز جسم چو بی اختیار خواهی شد
به اختیار نگردی چرا جدا ای دل
به باد داد هوا صد هزار سرچو حباب
چه می زنی به گره هر نفس هوا ای دل
شود چو پرده بیگانگی حجاب ترا
به هر چه غیر خدا گردی آشنا ای دل
جمال شاهد مقصود چشم برراه است
چرا نمی دهی آیینه را جلا ای دل
برون نرفته ز خود پشت رابه دنیا کن
مباد حشر شوی روی بر قفا ای دل
شود به صبر دوا دردهای بی درمان
چه درد خود کنی آلوده دوا ای دل
ز پوست غنچه برآمد ز سنگ لاله دمید
تو نیزاز ته دیوار تن برآ ای دل
به هر که بود درین عالم آشنا گشتی
چرا به خویش نمی گردی آشنا ای دل
اگر نه از تو دلارام برده است آرام
چرا قرار نگیری به هیچ جا ای دل
نه برق در تو نه باد جهان نورد رسد
به این شتاب کجا می روی کجا ای دل
به خون خویش اگر تشنه نیستی چون شیر
زنی برای چه سر پنجه با قضا ای دل
ترا چو آه سحر گاه گرهگشایی هست
به کار خویش فرو مانده ای چرا ای دل
غریق را نتواند غریق دست گرفت
چه می بری به کسی هردم التجا ای دل
درین سفر که زریگ روان خطر بیش است
مشو ز صائب بی دست وپا جدا ای دل
چه همچو سنگ نشان مانده ای به جا ای دل
جدا ز جسم چو بی اختیار خواهی شد
به اختیار نگردی چرا جدا ای دل
به باد داد هوا صد هزار سرچو حباب
چه می زنی به گره هر نفس هوا ای دل
شود چو پرده بیگانگی حجاب ترا
به هر چه غیر خدا گردی آشنا ای دل
جمال شاهد مقصود چشم برراه است
چرا نمی دهی آیینه را جلا ای دل
برون نرفته ز خود پشت رابه دنیا کن
مباد حشر شوی روی بر قفا ای دل
شود به صبر دوا دردهای بی درمان
چه درد خود کنی آلوده دوا ای دل
ز پوست غنچه برآمد ز سنگ لاله دمید
تو نیزاز ته دیوار تن برآ ای دل
به هر که بود درین عالم آشنا گشتی
چرا به خویش نمی گردی آشنا ای دل
اگر نه از تو دلارام برده است آرام
چرا قرار نگیری به هیچ جا ای دل
نه برق در تو نه باد جهان نورد رسد
به این شتاب کجا می روی کجا ای دل
به خون خویش اگر تشنه نیستی چون شیر
زنی برای چه سر پنجه با قضا ای دل
ترا چو آه سحر گاه گرهگشایی هست
به کار خویش فرو مانده ای چرا ای دل
غریق را نتواند غریق دست گرفت
چه می بری به کسی هردم التجا ای دل
درین سفر که زریگ روان خطر بیش است
مشو ز صائب بی دست وپا جدا ای دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۳
تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دل
تا کی به سینه زنم ز آرزوی دل
افتد ز طرف کعبه و بتخانه دربدر
سر گشته ای که راه نیابد به کوی دل
یوسف یکی و نکهت پیراهنش یکی است
از هیچ غنچه ای نتوان یافت بوی دل
ساحل ز جوش سینه دریاست بی خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل
فانوس نیست پرده بیداری چراغ
باطل ز خواب چشم نگردد وضوی دل
دشنام تلخ در قدحش باده می شود
در بیخودی بهانه تراش است خوی دل
شاید درین غبار بود آن در یتیم
فارغ مباش یک نفس از رفت وروی دل
بیهوشی من است گرانخواب ورنه من
دریا به جای آب فشاندم به روی دل
دیوار و در حجاب نگردد فرشته را
هرگز نبسته است کسی در به روی دل
گر عاشقی ز گرد علایق غمین مباش
کان لعل آبدار دهد شستشوی دل
هر ذره ای که هست دل از دست داده است
بیچاره عاشق از که کند جستجوی دل
در هر شکست فتح دگر هست عشق را
پرمی شود ز سنگ ملامت سبوی دل
تا سینه تو پاک نگردد ز آرزو
هرگز خبر نیابی ازان آرزوی دل
طفل بهانه جو جگر دایه می خورد
بیچاره ان کسی که شود چاره جوی دل
میخانه است کاسه سر فیل مست را
صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل
تا کی به سینه زنم ز آرزوی دل
افتد ز طرف کعبه و بتخانه دربدر
سر گشته ای که راه نیابد به کوی دل
یوسف یکی و نکهت پیراهنش یکی است
از هیچ غنچه ای نتوان یافت بوی دل
ساحل ز جوش سینه دریاست بی خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل
فانوس نیست پرده بیداری چراغ
باطل ز خواب چشم نگردد وضوی دل
دشنام تلخ در قدحش باده می شود
در بیخودی بهانه تراش است خوی دل
شاید درین غبار بود آن در یتیم
فارغ مباش یک نفس از رفت وروی دل
بیهوشی من است گرانخواب ورنه من
دریا به جای آب فشاندم به روی دل
دیوار و در حجاب نگردد فرشته را
هرگز نبسته است کسی در به روی دل
گر عاشقی ز گرد علایق غمین مباش
کان لعل آبدار دهد شستشوی دل
هر ذره ای که هست دل از دست داده است
بیچاره عاشق از که کند جستجوی دل
در هر شکست فتح دگر هست عشق را
پرمی شود ز سنگ ملامت سبوی دل
تا سینه تو پاک نگردد ز آرزو
هرگز خبر نیابی ازان آرزوی دل
طفل بهانه جو جگر دایه می خورد
بیچاره ان کسی که شود چاره جوی دل
میخانه است کاسه سر فیل مست را
صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۰
مرو بیرون ز عشرتخانه دل
که می می جوشد از پیمانه دل
شراب و شاهد و ساقی و مطرب
برون آرد ز خود میخانه دل
زمین گیرست سیر آسمانها
نظر با گردش پیمانه دل
کند در چشم انجم سرمه سایی
غبار جلوه مستانه دل
ندارد قلزم پر شور امکان
کناری غیر خلوتخانه دل
به منزل می رساند سالکان را
تیپدنهای بیتابانه دل
پر پروانه گردد پرده خواب
به هر جا بگذرد افسانه دل
حجاب آسمانها را بسوزد
فروغ گوهر یکدانه دل
ز سیلاب فنا بر خود نلرزد
بنای محکم کاشانه دل
به قدر روزن داغ است روشن
درین ظلمت سرا غمخانه دل
توان چون برق از عالم گذشتن
به پای همت مردانه دل
مرا بیگانه کرد از هر دو عالم
تلاش معنی بیگانه دل
نگردد سبز هر تخمی که سوزد
درین مزرع بغیر از دانه دل
چراغ مهر و مه خاموش گردد
اگر ساکن شود پروانه دل
شود رطل گران سنگ ملامت
ز بی پروایی دیوانه دل
ندارد صید گاه عالم غیب
کمینگاهی به جز ویرانه دل
دل از دست سلیمان می ربایند
پریرویان وحدتخانه دل
چو برگ بید می لرزد ز دهشت
فلک درمجلس شاهانه دل
زبون چون کبک در چنگ عقاب است
جهان در پنجه شیرانه دل
قیامت می شود هرجا که صائب
ز مستی سرکند افسانه دل
که می می جوشد از پیمانه دل
شراب و شاهد و ساقی و مطرب
برون آرد ز خود میخانه دل
زمین گیرست سیر آسمانها
نظر با گردش پیمانه دل
کند در چشم انجم سرمه سایی
غبار جلوه مستانه دل
ندارد قلزم پر شور امکان
کناری غیر خلوتخانه دل
به منزل می رساند سالکان را
تیپدنهای بیتابانه دل
پر پروانه گردد پرده خواب
به هر جا بگذرد افسانه دل
حجاب آسمانها را بسوزد
فروغ گوهر یکدانه دل
ز سیلاب فنا بر خود نلرزد
بنای محکم کاشانه دل
به قدر روزن داغ است روشن
درین ظلمت سرا غمخانه دل
توان چون برق از عالم گذشتن
به پای همت مردانه دل
مرا بیگانه کرد از هر دو عالم
تلاش معنی بیگانه دل
نگردد سبز هر تخمی که سوزد
درین مزرع بغیر از دانه دل
چراغ مهر و مه خاموش گردد
اگر ساکن شود پروانه دل
شود رطل گران سنگ ملامت
ز بی پروایی دیوانه دل
ندارد صید گاه عالم غیب
کمینگاهی به جز ویرانه دل
دل از دست سلیمان می ربایند
پریرویان وحدتخانه دل
چو برگ بید می لرزد ز دهشت
فلک درمجلس شاهانه دل
زبون چون کبک در چنگ عقاب است
جهان در پنجه شیرانه دل
قیامت می شود هرجا که صائب
ز مستی سرکند افسانه دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۹
روی گرم لاله شد برق کتان توبه ام
سوخت استغفار را گل در دهان توبه ام
غنچه گل دامن پاک مرا در خون کشید
از شکوفه ماهتابی شد کتان توبه ام
جست تیر هوایی خشکی زهدازسرم
نرم شد از جوش گل پشت کمان توبه ام
شاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرف
پنجه خونین به انداز عنان توبه ام
دولت بیدار می برروی من افشاند آب
بود چون گل هفته ای خواب گران توبه ام
محو کرد از گریه شادی رگ ابر بهار
چشم تا برهم زدم نام و نشان توبه ام
مشت خاری پنجه بادریای آتش چون زند
عاقبت مقهور می شد قهرمان توبه ام
سالم از صحرای زهد خشک بیرون امدم
آتش می شد دلیل کاروان توبه ام
بار دیگر دختر زر برد از راهم برون
تا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه ام
طبع سرکش در ربود از من عنان اختیار
تا کی این گلگون درآید زیر ران توبه ام
از شکست توبه ام قند مکرر می خورد
کام هرکس تلخ بود از داستان توبه ام
سوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اش
بر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام
سوخت استغفار را گل در دهان توبه ام
غنچه گل دامن پاک مرا در خون کشید
از شکوفه ماهتابی شد کتان توبه ام
جست تیر هوایی خشکی زهدازسرم
نرم شد از جوش گل پشت کمان توبه ام
شاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرف
پنجه خونین به انداز عنان توبه ام
دولت بیدار می برروی من افشاند آب
بود چون گل هفته ای خواب گران توبه ام
محو کرد از گریه شادی رگ ابر بهار
چشم تا برهم زدم نام و نشان توبه ام
مشت خاری پنجه بادریای آتش چون زند
عاقبت مقهور می شد قهرمان توبه ام
سالم از صحرای زهد خشک بیرون امدم
آتش می شد دلیل کاروان توبه ام
بار دیگر دختر زر برد از راهم برون
تا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه ام
طبع سرکش در ربود از من عنان اختیار
تا کی این گلگون درآید زیر ران توبه ام
از شکست توبه ام قند مکرر می خورد
کام هرکس تلخ بود از داستان توبه ام
سوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اش
بر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۴
چون قدح از عکس ساقی در بهشت افتاده ام
در خرابات مغان خوش سر نوشت افتاده ام
در جهان آب و گل از درد و داغ عشق او
دوزخی دارم که از یاد بهشت افتاده ام
خارو گل آب از بهارستان وحدت می خورد
من ز غفلت در تمیز خوب وزشت افتاده ام
خم به فکر خاکساریهای من خواهد فتاد
چند روزی بر زمین گر همچو خشت افتاده ام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را
خال موزونم که به رخسار زشت افتاده ام
من که صائب تا به گردن در گل تن مانده ام
زین چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام
در خرابات مغان خوش سر نوشت افتاده ام
در جهان آب و گل از درد و داغ عشق او
دوزخی دارم که از یاد بهشت افتاده ام
خارو گل آب از بهارستان وحدت می خورد
من ز غفلت در تمیز خوب وزشت افتاده ام
خم به فکر خاکساریهای من خواهد فتاد
چند روزی بر زمین گر همچو خشت افتاده ام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را
خال موزونم که به رخسار زشت افتاده ام
من که صائب تا به گردن در گل تن مانده ام
زین چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۰
از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام
آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام
نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام
از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده ام
در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام
بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام
طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام
آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام
نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام
از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده ام
در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام
بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام
طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۴
سالها گرد زمین چون آسمان گردیده ام
تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام
سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر
تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام
استخوانم را هما تعویذ بازو می کند
تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام
هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است
گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام
زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم
من که در دامان دشت لامکان گردیده ام
سایه من گر چه می بخشد سعادت خلق را
از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام
نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار
من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام
ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد
با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام
سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر
تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام
استخوانم را هما تعویذ بازو می کند
تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام
هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است
گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام
زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم
من که در دامان دشت لامکان گردیده ام
سایه من گر چه می بخشد سعادت خلق را
از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام
نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار
من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام
ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد
با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۶
با کمال محرمی محرم ازان رخساره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۱
چشم سوزن خیره گردد از صفای خرقه ام
بخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیست
کارآتش می کند نورو ضیای خرقه ام
استخوان در پیکرش چون ماه نوزرین شود
سایه بر هر کس که اندازد همای خرقه ام
چون لباس غنچه تنگی می کند بربوی گل
آسمان نیلگون بر کبریای خرقه ام
گر چه عمری شد که ازوجد و سماع افتاده ام
می رباید کوه را از جا هوای خرقه ام
سیر دریا می کند در خانه تنگ حباب
آن که پندارد که من درتنگنای خرقه ام
گوهر بی قیمتم مرگ صدف عید من است
کی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه ام
چاک در پیراهن رسوایی خود می زند
آن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه ام
نیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگر
نافه مشکم ز طفلی آشنای خرقه ام
خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام
نیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه ام
بس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد در آسیای خرقه ام
بخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیست
کارآتش می کند نورو ضیای خرقه ام
استخوان در پیکرش چون ماه نوزرین شود
سایه بر هر کس که اندازد همای خرقه ام
چون لباس غنچه تنگی می کند بربوی گل
آسمان نیلگون بر کبریای خرقه ام
گر چه عمری شد که ازوجد و سماع افتاده ام
می رباید کوه را از جا هوای خرقه ام
سیر دریا می کند در خانه تنگ حباب
آن که پندارد که من درتنگنای خرقه ام
گوهر بی قیمتم مرگ صدف عید من است
کی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه ام
چاک در پیراهن رسوایی خود می زند
آن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه ام
نیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگر
نافه مشکم ز طفلی آشنای خرقه ام
خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام
نیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه ام
بس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد در آسیای خرقه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۲
شد گل صد برگ خار از اشک خوش پرگاله ام
سبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله ام
گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام
در بساط آفرینش شعله جواله ام
شد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوز
چشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله ام
یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم
تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام
با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست
جلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله ام
گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است
نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام
گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام
رفت در خمیازه آغوش عمر هاله ام
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم
گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
سبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله ام
گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام
در بساط آفرینش شعله جواله ام
شد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوز
چشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله ام
یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم
تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام
با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست
جلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله ام
گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است
نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام
گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام
رفت در خمیازه آغوش عمر هاله ام
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم
گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام