عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - مدحی دیگر از آن پادشاه
ای آذر تو بافته از غالیه چادر
اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر
زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت
دیدار تو خور دیده عشاق تو خاور
نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو
نه طرفه چین چون تو و نه لعبت آذر
اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت
کاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر
سیف دول آن شاه که از رای رفیعش
گشتست جهان هنر و رادی انور
ای شاه سخی دست که درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت در و گوهر
ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید
نور تو رسیدست به آفاق سراسر
لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر
تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار
تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر
ای چتر تو را نصرت و تأیید شده یار
وی تیغ تو را فتح و سعادت شده یاور
در صدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ
در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر
حیران شود از وصف تو وصاف سخنگوی
عاجز شود از نعمت تو دانای سخنور
فرخنده کناد ایزد روی تو چو رایت
یار تو خداوند جهاندار کروگر
گه کار تو این نزهت و این کشتن کفار
در دست تو گه خنجر و گه زرین ساغر
رخسار نکوخواه تو چون لاله خود رنگ
رخسار حسود تو شده چون گل اصغر
اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر
زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت
دیدار تو خور دیده عشاق تو خاور
نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو
نه طرفه چین چون تو و نه لعبت آذر
اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت
کاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر
سیف دول آن شاه که از رای رفیعش
گشتست جهان هنر و رادی انور
ای شاه سخی دست که درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت در و گوهر
ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید
نور تو رسیدست به آفاق سراسر
لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر
تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار
تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر
ای چتر تو را نصرت و تأیید شده یار
وی تیغ تو را فتح و سعادت شده یاور
در صدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ
در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر
حیران شود از وصف تو وصاف سخنگوی
عاجز شود از نعمت تو دانای سخنور
فرخنده کناد ایزد روی تو چو رایت
یار تو خداوند جهاندار کروگر
گه کار تو این نزهت و این کشتن کفار
در دست تو گه خنجر و گه زرین ساغر
رخسار نکوخواه تو چون لاله خود رنگ
رخسار حسود تو شده چون گل اصغر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - باز در ستایش او
شاه محمود سیف دولت و دین
هر کجا باشد او به بحر و به بر
جفت بادش سر و رو دولت و بخت
رهبرش فتح و یمن و نصر و ظفر
شاه پیروز بخت فرخ پی
ملک عادل فرشته سیر
آنکه آراستست مجلس ازو
وانکه پیراستست ازو لشکر
ملک دولت گرفته زو رونق
پادشاهی بدو شده انور
آفتاب جهانش خوانم از آنک
هست پر نور از آن همه کشور
رای او جسم فضل را چون جان
رسم او چشم عقل را چو بصر
به مثل پای گر نهد بر سنگ
سنگ گردد به پیش پایش زر
پادشاهی که سهم او گه صید
جان ستاند ز شیر شرزه نر
به مصاف اندرون به وقت نبرد
در سر سرکشان کشد معجر
بند محکم همه گشاده شود
چون ملک بر میان ببست کمر
بر رهی کو گذر کند نکنند
شرزه شیران بدان حدود گذر
قبضه تیغ او شده ست قضا
تا که پیکان او شده ست قدر
این رود همچو فکرت اندر دل
وان بود همچو دانش اندر سر
به گه جنگ در میان مصاف
چون برد حمله شاه را بنگر
به برگرد افکنست و شیر شکار
شیر مرد اوژنست و ببر شکر
کافران پیش او چنان باشند
که نی و چوب خشک بر آذر
ای سنان تو را رفیق فتوح
وی حسام تو را ظفر رهبر
ای ز گرزت همیشه ترسان ترس
وی ز شمشیر تو حذر به حذر
آفرین گوی ملک تو شده اند
به گه حمله در مصاف اندر
گرز و زوبین و خشت و نیزه و تیر
سپر و تیغ و ناچخ و خنجر
چون که امسال رای غزو افتاد
به سعادت شدی به سوی سفر
کاشکی چشم من زمین بودی
تا بر آن داشتی مقام و ممر
بنده گر در سفر به خدمت نیست
به نپرداخت از دعا به حضر
برو ای شه که یار تست خدای
در همه کارت اوست یاریگر
جان به پیشت نثار کرد و سبیل
یله گاوان فربه و منکر
این دلیلست کت ظفر باشد
بر عدوی خدای و پیغمبر
زود باز آی ای ملک به مراد
با دل شاد و نصرت بی مر
بگشایی به دوستاران بر
چون بیایی به لهو و شادی در
شاد بادی ز بخت و دولت خویش
ای به تو شاد دوستان یکسر
باش باقی تو تا جهان باقیست
از جوانی و مملکت بر خور
سر تو سبز و تاج بر سر تو
دشمنت را برید سر ز تبر
هر کجا باشد او به بحر و به بر
جفت بادش سر و رو دولت و بخت
رهبرش فتح و یمن و نصر و ظفر
شاه پیروز بخت فرخ پی
ملک عادل فرشته سیر
آنکه آراستست مجلس ازو
وانکه پیراستست ازو لشکر
ملک دولت گرفته زو رونق
پادشاهی بدو شده انور
آفتاب جهانش خوانم از آنک
هست پر نور از آن همه کشور
رای او جسم فضل را چون جان
رسم او چشم عقل را چو بصر
به مثل پای گر نهد بر سنگ
سنگ گردد به پیش پایش زر
پادشاهی که سهم او گه صید
جان ستاند ز شیر شرزه نر
به مصاف اندرون به وقت نبرد
در سر سرکشان کشد معجر
بند محکم همه گشاده شود
چون ملک بر میان ببست کمر
بر رهی کو گذر کند نکنند
شرزه شیران بدان حدود گذر
قبضه تیغ او شده ست قضا
تا که پیکان او شده ست قدر
این رود همچو فکرت اندر دل
وان بود همچو دانش اندر سر
به گه جنگ در میان مصاف
چون برد حمله شاه را بنگر
به برگرد افکنست و شیر شکار
شیر مرد اوژنست و ببر شکر
کافران پیش او چنان باشند
که نی و چوب خشک بر آذر
ای سنان تو را رفیق فتوح
وی حسام تو را ظفر رهبر
ای ز گرزت همیشه ترسان ترس
وی ز شمشیر تو حذر به حذر
آفرین گوی ملک تو شده اند
به گه حمله در مصاف اندر
گرز و زوبین و خشت و نیزه و تیر
سپر و تیغ و ناچخ و خنجر
چون که امسال رای غزو افتاد
به سعادت شدی به سوی سفر
کاشکی چشم من زمین بودی
تا بر آن داشتی مقام و ممر
بنده گر در سفر به خدمت نیست
به نپرداخت از دعا به حضر
برو ای شه که یار تست خدای
در همه کارت اوست یاریگر
جان به پیشت نثار کرد و سبیل
یله گاوان فربه و منکر
این دلیلست کت ظفر باشد
بر عدوی خدای و پیغمبر
زود باز آی ای ملک به مراد
با دل شاد و نصرت بی مر
بگشایی به دوستاران بر
چون بیایی به لهو و شادی در
شاد بادی ز بخت و دولت خویش
ای به تو شاد دوستان یکسر
باش باقی تو تا جهان باقیست
از جوانی و مملکت بر خور
سر تو سبز و تاج بر سر تو
دشمنت را برید سر ز تبر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - هم در تمحید سلطان محمود
بهست قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر
بتی که هست رخ و زلف او به رنگ و به بوی
یکی شبیه عقیق و یکی بسان عبیر
دل و برش به چه ماند به سختی و نرمی
یکی به سخت حدید یکی به نرم حریر
ببرد عارض و زلفینش از دو چیز دو چیز
یکی سپیدی شیر و یکی سیاهی قیر
دلم شد و تن ازو تا جدا شدم من ازو
یکی ز رنج غنی و یکی ز صبر فقیر
دو چیز دانم اصل نشاط و راحت خویش
یکی وصال نگار و یکی ثنای امیر
امیر غازی محمود کش دو چیز سزاست
یکی همایون تاج و یکی خجسته سریر
شهی که بینی دو دست جود او باشد
یکی چو بحر طویل و یکی چو بئر قعیر
شهی که هست دل و دست او به گاه سخا
یکی چو بحر محیط و یکی چو ابر مطیر
ببرد طلعت و فهم وی از دو چیز سبق
یکی ز زهره از هر یکی ز تیر دبیر
معین اوست فلک چون مشیر اوست جهان
یکی چه نیک معین و یکی چه نیک مشیر
قضا مساعد او و قدر مسخر او
یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
یکی به عزم درست و یکی به رای بصیر
همیشه دولت و اقبال سوی او بینی
یکی به فتح مبشر یکی به سعد بشیر
خدایگانا همواره قدر و همت تست
یکی سنی و رفیع و یکی بلند و خطیر
ز هیبت تو برانداختند ببر و هژبر
یکی ز بیشه نشست و یکی ز دشت مسیر
ز بهر مجلست ای شاه ابر و باد آمد
یکی ز کوه بلند و یکی ز بحر قعیر
نثار مجلست آورد ابر و باد روان
یکی ز دریا در و یکی ز کوه عبیر
درخت و مرغ شدند از پی تو باغ به باغ
یکی گشاده نقاب و یکی کشنده صفیر
نشاط کن ملکا باده مروق نوش
یکی به مجلس حزم و یکی به نعمت زیر
همیشه باد دو دست تو تا جهان باشد
یکی به مشکین زلف و یکی به لعلی شیر
همیشه باد شها نیکخواه و بدخواهت
یکی به بزم نشاط و یکی به رنج زحیر
همیشه دولت و اقبال با تو باد به هم
یکیت باد ندیم و یکیت باد وزیر
همیشه باد سر و دیده بداندیشت
یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر
بتی که هست رخ و زلف او به رنگ و به بوی
یکی شبیه عقیق و یکی بسان عبیر
دل و برش به چه ماند به سختی و نرمی
یکی به سخت حدید یکی به نرم حریر
ببرد عارض و زلفینش از دو چیز دو چیز
یکی سپیدی شیر و یکی سیاهی قیر
دلم شد و تن ازو تا جدا شدم من ازو
یکی ز رنج غنی و یکی ز صبر فقیر
دو چیز دانم اصل نشاط و راحت خویش
یکی وصال نگار و یکی ثنای امیر
امیر غازی محمود کش دو چیز سزاست
یکی همایون تاج و یکی خجسته سریر
شهی که بینی دو دست جود او باشد
یکی چو بحر طویل و یکی چو بئر قعیر
شهی که هست دل و دست او به گاه سخا
یکی چو بحر محیط و یکی چو ابر مطیر
ببرد طلعت و فهم وی از دو چیز سبق
یکی ز زهره از هر یکی ز تیر دبیر
معین اوست فلک چون مشیر اوست جهان
یکی چه نیک معین و یکی چه نیک مشیر
قضا مساعد او و قدر مسخر او
یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
یکی به عزم درست و یکی به رای بصیر
همیشه دولت و اقبال سوی او بینی
یکی به فتح مبشر یکی به سعد بشیر
خدایگانا همواره قدر و همت تست
یکی سنی و رفیع و یکی بلند و خطیر
ز هیبت تو برانداختند ببر و هژبر
یکی ز بیشه نشست و یکی ز دشت مسیر
ز بهر مجلست ای شاه ابر و باد آمد
یکی ز کوه بلند و یکی ز بحر قعیر
نثار مجلست آورد ابر و باد روان
یکی ز دریا در و یکی ز کوه عبیر
درخت و مرغ شدند از پی تو باغ به باغ
یکی گشاده نقاب و یکی کشنده صفیر
نشاط کن ملکا باده مروق نوش
یکی به مجلس حزم و یکی به نعمت زیر
همیشه باد دو دست تو تا جهان باشد
یکی به مشکین زلف و یکی به لعلی شیر
همیشه باد شها نیکخواه و بدخواهت
یکی به بزم نشاط و یکی به رنج زحیر
همیشه دولت و اقبال با تو باد به هم
یکیت باد ندیم و یکیت باد وزیر
همیشه باد سر و دیده بداندیشت
یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - مدح امیر ابونصر پارسی
بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست از یلان و رادان امروز یادگار
آبیست از لطافت و بادیست از صفا
بحریست از مروت و کوهیست از وقار
همت به روی و رایش بفراخت چون قمر
فضل از نصیب خلقش بشکفت چون بهار
ایوان به وقت بزم نبیند چنو سخی
میدان به گاه رزم نبیند چنو سوار
عنفش همی بر آب روان افکند گره
لطفش همی بر آتش سوزان کند نگار
از خشم و عنف او دو نشانست روز و شب
از مهر و کین او دو نمونست نور و نار
بر دشمنان بگشت به قهر آسمان نهاد
بر دوستان بتافت به جود آفتاب وار
تا در میان باغ بخندد همی سمن
تا در کنار جوی ببالد همی چنار
خندیده باد نزهت او را لب طرب
بالیده باد نعمت او را تن یسار
چون اوج چرخ دولت عالیش مهروار
چون بیخ کوه حشمت باقیش پایدار
هست از یلان و رادان امروز یادگار
آبیست از لطافت و بادیست از صفا
بحریست از مروت و کوهیست از وقار
همت به روی و رایش بفراخت چون قمر
فضل از نصیب خلقش بشکفت چون بهار
ایوان به وقت بزم نبیند چنو سخی
میدان به گاه رزم نبیند چنو سوار
عنفش همی بر آب روان افکند گره
لطفش همی بر آتش سوزان کند نگار
از خشم و عنف او دو نشانست روز و شب
از مهر و کین او دو نمونست نور و نار
بر دشمنان بگشت به قهر آسمان نهاد
بر دوستان بتافت به جود آفتاب وار
تا در میان باغ بخندد همی سمن
تا در کنار جوی ببالد همی چنار
خندیده باد نزهت او را لب طرب
بالیده باد نعمت او را تن یسار
چون اوج چرخ دولت عالیش مهروار
چون بیخ کوه حشمت باقیش پایدار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - هم در ثنای او
پادشاه بزرگ دین پرور
شهریار کریم حق گستر
خسرو کامگار مسعودست
کش زمانه ست بنده و چاکر
شاه شاهان علاء دولت و دین
آن فلک منظر ملک مخبر
تاجداری که رفعت نامش
بر فلک برد پایه منبر
کامگاری که بسطت دستش
بر زمین ریخت مایه کوثر
صحن ملکش به دهر هفت اقلیم
خیل بختش ز چرخ هفت اختر
راعی امن او به شرق و به غرب
داعی جود او به بحر و به بر
تارک رتبت بلندش را
زیبد اکلیل آسمان افسر
گردن همت بزرگش را
عقد گردون سزا بود زیور
بر در امر او به روز و به شب
بسته دارد فلک چو کوه کمر
در صف کین او ز چپ و ز راست
کند باشد درخش را خنجر
در برکه ز حرص افسر او
همچو لاله ست چهره گوهر
در دل کان ز بیم بخشش او
چون زریرست باز گونه زر
چون برانگیخت عزم نافذ او
زیبدش صبح و مهر تیغ و سپر
چون فرو داشت عزم ثابت او
برنداردش عاصف و صرصر
عدل او بانگ زد چنان بر ظلم
که ز گوگرد بازجست آذر
بر او بار لطف چندان کرد
که بر آذر شکوفه گشت شرر
داد پر پر امیدواران را
ساقی جود او شراب بطر
برد خوش خوش ضعیف حالان را
ساقی داد او خمار ز سر
حمله ای کرد سطوتش چونانک
فتنه را شد مصاف زیر و زبر
در سر و در شکم ز شور و بلا
آب و خون شد ز هول مغز و جگر
ای جهان از کمال تو پیدا
وی فلک در خصال تو مضمر
مملکت را مناقب تو مثل
مفخرت را مکارم تو سمر
از پی سازهای تاج تو را
قطره در می شود به بحر اندر
وز پی رودهای بزم تو را
سر به گردون همی کشد عرعر
بر لب نیک خواه دولت تو
آب حیوان شود می ساغر
در کف بدسگال دولت تو
بوی نفط سیه دهد عنبر
گر نباشد به طبع همت تو
چنگ بگذارد از عرض جوهر
گر بگردد ز حال فکرت تو
چرخ بگشاید از فلک چنبر
تو ولی گویی و به هیچ مهم
لفظ تدبیر تو نبوده مگر
جزم فرمانی و به هیچ مثال
شرط فرمان تو نبوده اگر
همه شادی شهی نهاد کزو
شد شکفته بهار دولت و فر
چون تف کارزار برزد جوش
قرص خورشید شد چو خاکستر
چهره را خاک بیخت گونه پوست
دیده را خار زاد نور بصر
تیره دیدند رنگ های امید
تیز دیدند چنگ های خطر
گردها کرده چشم گیتی کور
کوس ها کرده گوش گردون کر
تیغ چون مورد گشت چون لاله
روی چون لاله شد چو نیلوفر
سینه چون کوره تفته در جوشن
مغز چون کفته غنچه در مغفر
بر بساط بسیط خوف و رجا
برکشیده قضا حشر به حشر
در طریق مضیق عمر و فنا
برفکنده بلا نفر به نفر
در مصاف و مجال هر سردار
در شتاب و درنگ هر صفدر
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور
چون سر سنگ پشت و روی امل
گشته پنهان ز بیم تیغ و تبر
خارپشتی شده ز نیزه و تیر
اجل جان شکار عمر شکر
آن زمان لا اله الا الله
وهم نادرست کرد بر تو گذر
موی بشکافتی به طعن و به ضرب
کوه برداشتی به کر و به فر
نور شد حربه تو از بس خون
که زدش بر برخش و پهلو و بر
بازوی عون تو گرفته قضا
خنجر فتح تو کشیده قدر
در خوی و خون شده زران و کفت
باره نصرت و عنان و ظفر
وان همه صاعقه به یک ذره
در دل بأس تو نکرده اثر
ملک جویان سهم کام روا
دهر گیران گرد نام آور
همه از هول گرز مسعودی
بر سرافکنده چون زنان معجر
یکی افتاده در میانه شور
دیگری خسته بر کرانه شر
این رها کرده همچو ماران پوست
وان برآورده همچو موران پر
یک جهان را به بازوی معروف
بر کشفتی به حمله منکر
بازگشتی به قطب شاهی شاد
عون یزدان و سعی چرخ نگر
تارک تاج را به صد دامن
پایه تخت را به صد زیور
در بپاشید بخت نیک چو ابر
زرد پراکند نجم سعد چو خور
هر سویی زان ظفر به هر ساعت
برسانید جبرئیل خبر
آفرینش مزاج کرد بدل
زود از آن مژده در جهان یکسر
گشت از اقبال آن عبیر گلاب
خاک در دشت و آب در فرغر
شب تاری نمود گونه روز
زهر قاتل گرفت طعم شکر
داشت روز نشستن تو به ملک
فضل آن شب که داشت پیغمبر
بهر آتشکده که در گیتی است
راست چون یخ فسرده شد اخگر
شد سیه روی صورت مانی
شد نگون فرق لعبت آذر
شادباش ای ملوک را مخدوم
دیر زی ای زمانه را داور
ملک در جمله آن مراد بیافت
که همی بودش از فلک برتر
نه عجب گر ز فر دولت تو
جان پذیرد همی نبات و حجر
حرکت گیرد و بصر یابد
پنجه سرو و دیده عبهر
داند ایزد که زود خواهی دید
باختر زان خویش چون خاور
هفت کشور گرفته و بسزا
بنده ای را سپرده هر کشور
تو در آن هفته چون مه و خورشید
کرده و ساخته مسیر و ممر
گفت احوال تو فلک پیمای
کرد احکام تو ستاره شمر
تا ابد خسروی تو خواهی کرد
از چنین ملک خسروا برخور
ملکا حال خویش خواهم گفت
نیک دانم که آیدت باور
در جهان هیچ گوی نشنیدست
آنچه دیدست چشم من ز عبر
سالها بوده ام چنان که بود
بچه شیر خواره بی مادر
گه بزاری نشسته ام گریان
خان های ز سمج مظلم تر
گه به سختی کشیده ام نالان
بندهای گرانتر از لنگر
گهی آن کرد بر دلم تیمار
که کند زخم زخمه بر مزمر
خاطرم گاهی از عنا آن دید
گه به تف عود بیند از مجمر
چه حکایت کنم که می بودم
زآتش و خاک بالش و بستر
غرقه روی و رنج راحت و خشک
تشنه کور و چشم انده تر
بر سر کوههای بی فریاد
شد جوانی من هبا و هدر
شعر من باده شد به هر محفل
ذکر من تازه شد به هر محضر
عفو سلطان نامدار رضی
بر شب من فکند نور قمر
التفات عنایتش برداشت
بار رنج از تن من مضطر
اصطباع رعایتش دریافت
روزگار مرا به حسن نظر
داد نان پاره ای که هست کفاف
مر مرا با عشیرتی بی مر
سوی مولد کشید هوش مرا
بویه دختر و هوای پسر
چون به هندوستان شدم ساکن
بر ضیاع عقار پیر پدر
بنده بونصر برگماشت مرا
به عمل همچو نایبان دگر
نایبی نیستم چنانکه مرا
سازی و آلتی بود در خور
مردکی چند هست بس لتره
اسبکی چند هست بس لاغر
گاه طبلی زنم به زیر گلیم
گه تیغی کشم به زیر سپر
گه جهم همچو رنگ بر کهسار
گه خزم همچو مار در کردر
این همه هست و شغل های عمل
سخت با نظم و رونق است اندر
حشمت عالی علایی تو
در جهان خود همی کشد لشکر
کبک و شاهین همی پرد همبال
شیر و آهو همی رود همبر
سرکشان را کجاست آن یارا
که برآرند بر خلاف تو سر
گردنان را کجاست زهره آنک
پای عصیان برون نهند از در
گر ز مدح تو حال و جاه مرا
مستزادی بود عجب مشمر
ور وجیهی شوم ز خدمت تو
راست باشد ز مقتضای هنر
من شنیدم که میر ماضی را
بنده بود والی لوکر
بس شگفتی نباشد ار باشد
مادحت قهرمان چالندر
تا رساند به جشن هر نظمی
نقش کرده ز مدح یک دفتر
سازد از طبع درج های ثنا
قیمتی تر ز درج های درر
لیکن از بس که دید شعبدها
گام ننهد همی مگر به حذر
ترسد از عاقبت که دانستست
عادت عرف گنبد اخضر
دشمنان دارد و عجب نبود
دشمن آمد تمام را ابتر
باز چون نیک تر در اندیشه
نهراسد ز هیچ نوع ضرر
که دل و طبع تو ز رحمت و عفو
آفریدست خالق اکبر
تا هیولی است اصل هر عنصر
تا بود عنصر اصل هر پیکر
اصل ملک تو باد ثابت فرع
فرع اصل تو باد نافع بر
امرهای زمانه وصف تو را
مهر همراه و مشتری همبر
بزم های سپهر نعت تو را
ماه ساقی و زهره خنیاگر
شهریار کریم حق گستر
خسرو کامگار مسعودست
کش زمانه ست بنده و چاکر
شاه شاهان علاء دولت و دین
آن فلک منظر ملک مخبر
تاجداری که رفعت نامش
بر فلک برد پایه منبر
کامگاری که بسطت دستش
بر زمین ریخت مایه کوثر
صحن ملکش به دهر هفت اقلیم
خیل بختش ز چرخ هفت اختر
راعی امن او به شرق و به غرب
داعی جود او به بحر و به بر
تارک رتبت بلندش را
زیبد اکلیل آسمان افسر
گردن همت بزرگش را
عقد گردون سزا بود زیور
بر در امر او به روز و به شب
بسته دارد فلک چو کوه کمر
در صف کین او ز چپ و ز راست
کند باشد درخش را خنجر
در برکه ز حرص افسر او
همچو لاله ست چهره گوهر
در دل کان ز بیم بخشش او
چون زریرست باز گونه زر
چون برانگیخت عزم نافذ او
زیبدش صبح و مهر تیغ و سپر
چون فرو داشت عزم ثابت او
برنداردش عاصف و صرصر
عدل او بانگ زد چنان بر ظلم
که ز گوگرد بازجست آذر
بر او بار لطف چندان کرد
که بر آذر شکوفه گشت شرر
داد پر پر امیدواران را
ساقی جود او شراب بطر
برد خوش خوش ضعیف حالان را
ساقی داد او خمار ز سر
حمله ای کرد سطوتش چونانک
فتنه را شد مصاف زیر و زبر
در سر و در شکم ز شور و بلا
آب و خون شد ز هول مغز و جگر
ای جهان از کمال تو پیدا
وی فلک در خصال تو مضمر
مملکت را مناقب تو مثل
مفخرت را مکارم تو سمر
از پی سازهای تاج تو را
قطره در می شود به بحر اندر
وز پی رودهای بزم تو را
سر به گردون همی کشد عرعر
بر لب نیک خواه دولت تو
آب حیوان شود می ساغر
در کف بدسگال دولت تو
بوی نفط سیه دهد عنبر
گر نباشد به طبع همت تو
چنگ بگذارد از عرض جوهر
گر بگردد ز حال فکرت تو
چرخ بگشاید از فلک چنبر
تو ولی گویی و به هیچ مهم
لفظ تدبیر تو نبوده مگر
جزم فرمانی و به هیچ مثال
شرط فرمان تو نبوده اگر
همه شادی شهی نهاد کزو
شد شکفته بهار دولت و فر
چون تف کارزار برزد جوش
قرص خورشید شد چو خاکستر
چهره را خاک بیخت گونه پوست
دیده را خار زاد نور بصر
تیره دیدند رنگ های امید
تیز دیدند چنگ های خطر
گردها کرده چشم گیتی کور
کوس ها کرده گوش گردون کر
تیغ چون مورد گشت چون لاله
روی چون لاله شد چو نیلوفر
سینه چون کوره تفته در جوشن
مغز چون کفته غنچه در مغفر
بر بساط بسیط خوف و رجا
برکشیده قضا حشر به حشر
در طریق مضیق عمر و فنا
برفکنده بلا نفر به نفر
در مصاف و مجال هر سردار
در شتاب و درنگ هر صفدر
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور
چون سر سنگ پشت و روی امل
گشته پنهان ز بیم تیغ و تبر
خارپشتی شده ز نیزه و تیر
اجل جان شکار عمر شکر
آن زمان لا اله الا الله
وهم نادرست کرد بر تو گذر
موی بشکافتی به طعن و به ضرب
کوه برداشتی به کر و به فر
نور شد حربه تو از بس خون
که زدش بر برخش و پهلو و بر
بازوی عون تو گرفته قضا
خنجر فتح تو کشیده قدر
در خوی و خون شده زران و کفت
باره نصرت و عنان و ظفر
وان همه صاعقه به یک ذره
در دل بأس تو نکرده اثر
ملک جویان سهم کام روا
دهر گیران گرد نام آور
همه از هول گرز مسعودی
بر سرافکنده چون زنان معجر
یکی افتاده در میانه شور
دیگری خسته بر کرانه شر
این رها کرده همچو ماران پوست
وان برآورده همچو موران پر
یک جهان را به بازوی معروف
بر کشفتی به حمله منکر
بازگشتی به قطب شاهی شاد
عون یزدان و سعی چرخ نگر
تارک تاج را به صد دامن
پایه تخت را به صد زیور
در بپاشید بخت نیک چو ابر
زرد پراکند نجم سعد چو خور
هر سویی زان ظفر به هر ساعت
برسانید جبرئیل خبر
آفرینش مزاج کرد بدل
زود از آن مژده در جهان یکسر
گشت از اقبال آن عبیر گلاب
خاک در دشت و آب در فرغر
شب تاری نمود گونه روز
زهر قاتل گرفت طعم شکر
داشت روز نشستن تو به ملک
فضل آن شب که داشت پیغمبر
بهر آتشکده که در گیتی است
راست چون یخ فسرده شد اخگر
شد سیه روی صورت مانی
شد نگون فرق لعبت آذر
شادباش ای ملوک را مخدوم
دیر زی ای زمانه را داور
ملک در جمله آن مراد بیافت
که همی بودش از فلک برتر
نه عجب گر ز فر دولت تو
جان پذیرد همی نبات و حجر
حرکت گیرد و بصر یابد
پنجه سرو و دیده عبهر
داند ایزد که زود خواهی دید
باختر زان خویش چون خاور
هفت کشور گرفته و بسزا
بنده ای را سپرده هر کشور
تو در آن هفته چون مه و خورشید
کرده و ساخته مسیر و ممر
گفت احوال تو فلک پیمای
کرد احکام تو ستاره شمر
تا ابد خسروی تو خواهی کرد
از چنین ملک خسروا برخور
ملکا حال خویش خواهم گفت
نیک دانم که آیدت باور
در جهان هیچ گوی نشنیدست
آنچه دیدست چشم من ز عبر
سالها بوده ام چنان که بود
بچه شیر خواره بی مادر
گه بزاری نشسته ام گریان
خان های ز سمج مظلم تر
گه به سختی کشیده ام نالان
بندهای گرانتر از لنگر
گهی آن کرد بر دلم تیمار
که کند زخم زخمه بر مزمر
خاطرم گاهی از عنا آن دید
گه به تف عود بیند از مجمر
چه حکایت کنم که می بودم
زآتش و خاک بالش و بستر
غرقه روی و رنج راحت و خشک
تشنه کور و چشم انده تر
بر سر کوههای بی فریاد
شد جوانی من هبا و هدر
شعر من باده شد به هر محفل
ذکر من تازه شد به هر محضر
عفو سلطان نامدار رضی
بر شب من فکند نور قمر
التفات عنایتش برداشت
بار رنج از تن من مضطر
اصطباع رعایتش دریافت
روزگار مرا به حسن نظر
داد نان پاره ای که هست کفاف
مر مرا با عشیرتی بی مر
سوی مولد کشید هوش مرا
بویه دختر و هوای پسر
چون به هندوستان شدم ساکن
بر ضیاع عقار پیر پدر
بنده بونصر برگماشت مرا
به عمل همچو نایبان دگر
نایبی نیستم چنانکه مرا
سازی و آلتی بود در خور
مردکی چند هست بس لتره
اسبکی چند هست بس لاغر
گاه طبلی زنم به زیر گلیم
گه تیغی کشم به زیر سپر
گه جهم همچو رنگ بر کهسار
گه خزم همچو مار در کردر
این همه هست و شغل های عمل
سخت با نظم و رونق است اندر
حشمت عالی علایی تو
در جهان خود همی کشد لشکر
کبک و شاهین همی پرد همبال
شیر و آهو همی رود همبر
سرکشان را کجاست آن یارا
که برآرند بر خلاف تو سر
گردنان را کجاست زهره آنک
پای عصیان برون نهند از در
گر ز مدح تو حال و جاه مرا
مستزادی بود عجب مشمر
ور وجیهی شوم ز خدمت تو
راست باشد ز مقتضای هنر
من شنیدم که میر ماضی را
بنده بود والی لوکر
بس شگفتی نباشد ار باشد
مادحت قهرمان چالندر
تا رساند به جشن هر نظمی
نقش کرده ز مدح یک دفتر
سازد از طبع درج های ثنا
قیمتی تر ز درج های درر
لیکن از بس که دید شعبدها
گام ننهد همی مگر به حذر
ترسد از عاقبت که دانستست
عادت عرف گنبد اخضر
دشمنان دارد و عجب نبود
دشمن آمد تمام را ابتر
باز چون نیک تر در اندیشه
نهراسد ز هیچ نوع ضرر
که دل و طبع تو ز رحمت و عفو
آفریدست خالق اکبر
تا هیولی است اصل هر عنصر
تا بود عنصر اصل هر پیکر
اصل ملک تو باد ثابت فرع
فرع اصل تو باد نافع بر
امرهای زمانه وصف تو را
مهر همراه و مشتری همبر
بزم های سپهر نعت تو را
ماه ساقی و زهره خنیاگر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - ستایش ظهیرالدوله ابراهیم
ز عز و مملکت و بخت باد برخوردار
سر ملوک جهان خسرو ملوک شکار
ظهیر ملت حق بوالمظفر ابراهیم
نصیر دولت و دین پادشاه گیتی دار
زمانه عزم و قضا قوت و قدر قدرت
ستاره زیور و خورشید رای و چرخ آثار
زمین توان و هوا صفوت و اثیر نهیب
جهان مکانت و دریا نوال و کوه وقار
ز رأی طبع و کف راد و پهن عالی او
فلک زمین شد و دریا سراب و ابر غبار
تبارک الله از آن ابر آفتاب فروغ
که برفروزد ازو بخت آسمان کردار
چو ماه و مهر کند عدل را فراز و نشیب
ز فر و زیب دهد ملک را شعار و دثار
به عفوش از تف آتش همی بروید گل
به خشمش از گل تازه همی بروید خار
ز هیچ گردون چون روی او نتافت نجوم
ز هیچ دریا چون گفت او نخاست بخار
ستارگان مگر از حزم و عزم او زادند
که در جبلت این ثابتست و آن سیار
جهان پناها شاها جهان شاهی را
نبود بی تو دل و دیده روشن و بیدار
سحاب جود تو آباد کرد هر ویران
نسیم عدل تو گلزار کرد هر گلزار
اگر نه آتش بأست به رزم گشتی تیز
کجا ز گوهر ملک آمدی پدید عیار
به کارزار دگر کرده ای نهاد جهان
مگر که قسمت او بوده بود ناهموار
به حد و خنجر لعل تکاوران کردی
زمین هامون دریا و کوه آخته غار
جهان گشادی بی مرز گر ز سندان کوب
ملوک کشتی بی حد به تیغ خاره گذار
ز گرد رخش تو چون چرخ تیره بیند روی
ز آب خنجر ملک تو نصرت آرد بار
بهشت و دوزخ باشد ضیا و ظلمت را
به کیش مانوی آن مدعی چهره نگار
از آنکه نیک همانند نسبتی دارند
به مهر و کینه تو روز روشن و شب تار
شراب عدل تو گرمست کرد عالم را
نهیب تو ببرد از سر زمانه خمار
محیط گیتی گشته ست همت تو از آنک
همی نماید گیتیش نقطه پرگار
چو روی و پشت عدوی تو زرد و مجروحست
ز زخم سطوت جود تو چهره دینار
مگر مخالف و بدخواه ملک و دولت تست
ز آب و آتش خیل حباب و فوج شرار
از آن حباب چو سر برکند شود ناچیز
وز آن شرار چو سر برزند بمیرد زار
نماند در همه روی زمین خداوندی
که او به بندگی تو نمی کند اقرار
بزرگوار خدایا چو قرب ده سالست
که می بکاهد جان من از غم و تیمار
رخم ز ناخن خسته برم ز دست کبود
دلم ز آتش سوزان تنم چو موی نزار
ز بس که تف بلاچپ و راست بر من زد
ز من بجست چو سیماب بی قرار قرار
بدین تغیر هایل به نعمت عالی
که طعم عیشم زهرست و رنگ روزم تار
چنان بلرزم کاندر هوا نلرزد مرغ
چنان بپیچم کاندر زمین نپیچد مار
تنم هژبری دارد شکسته اندر چنگ
دلم عقابی دارد گرفته در منقار
چو کلک و نیزه اگر راست نیستم دل و تن
چو کلک و نیزه مرا هست بر میان زنار
چرا ز دولت عالی تو پیچم روی
که بنده زاده این دولتم به هفت تبار
نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت کرد
به دست کرد برنج این همه ضیاع و عقار
به من سپرد و ز من بستدند فرعونان
شدم به عجز و ضرورت ز خانمان آوار
به حضرت آمدم انصاف خواه و داد طلب
خبر نداشتم از حکم ایزد دادار
نه روشنایی و باران ز مهر و ابر بود
نه جست باید روزی ز کف تو ناچار
مرا امید به هنجار مقصدی بنمود
دلم برد که به مقصد بیاردم هنجار
همی ندانم خود را گناهی و جرمی
مگر سعایت و تلبیس دشمن مکار
ز من بترسد ای شاه خصم ناقص من
که کار مدح به من بازگردد آخر کار
ز شال پیدا آرند دیبه رومی
ز جزع باز شناسند لؤلؤ شهوار
ز پارگین بشناسند بحر در آگین
ز تار میغ بدانند ابر گوهر بار
سپر فکند و ندیده به دست من شمشیر
بداد پشت و نبوده میان ما پیکار
در آن هزیمت تیری گشاد در دیده
مرا بخست چو من داشتم گشادش خوار
خدای داند و هر کو خدای را به دروغ
گواه خوانده باشد ز جمله کفار
که قصد من همه آن بود تا به خدمت شاه
چو بندگان دگر تیز گرددم بازار
هزار دیوان سازم ز نظم و در هر یک
هزار مدح طرازم چو صد هزار نگار
مشاطه وار عروسان پردگی ضمیر
به پیش تخت کنم جلوه و به مجلس بار
به صیقل صفت و مدح نیک بزدایم
ز تیغ آتش و آیینه هنر زنگار
به اختران خرد بخت را کنم گردون
به لعبتان سخن بزم را کنم فرخار
چو عندلیب سرایم ثنای مدحت تو
چرا ببندم چون باز بسته بر کهسار
یکی به رحمت بر جان و بر تنم بخشای
که من نه در خور بندم شهانه اهل حصار
نگاه کن که چه نیرنگ ها و شعبده ها
به مدحت تو برآرم ز جان و دل هر بار
نه من کفایت عرضه همی کنم به سخن
توان ستود فلک را به رتبت و مقدار
تکلفی نشود در مثل به حلم جبال
تعذری نبود در سمر به جود بحار
چه رنج فکرت باید کشید اگر گویم
که آفتاب منیرست و آسمان دوار
گزیده تر ز همه دولتست دولت تو
گزیده تر ز همه فصل هاست فصل بهار
به پایه ای ز محلت نمی رسد گردون
پدید باشد کآخر کجا رسد گفتار
اگر سزای تو باید همی مدیح و ثنا
مگر گشاده شود بر همه ملوک اشعار
همیشه تا زبر گوی بی مدار سپهر
نجوم و چرخ نیاساید از مسیر و مدار
خدایگانا چون آفتاب ملک افروز
زمانه دارا چون آسمان زمانه گذار
نظاره گاه تو بر تختگاه باد و چمن
نشستگاه تو از ملک فرق باد و کنار
سر ملوک جهان خسرو ملوک شکار
ظهیر ملت حق بوالمظفر ابراهیم
نصیر دولت و دین پادشاه گیتی دار
زمانه عزم و قضا قوت و قدر قدرت
ستاره زیور و خورشید رای و چرخ آثار
زمین توان و هوا صفوت و اثیر نهیب
جهان مکانت و دریا نوال و کوه وقار
ز رأی طبع و کف راد و پهن عالی او
فلک زمین شد و دریا سراب و ابر غبار
تبارک الله از آن ابر آفتاب فروغ
که برفروزد ازو بخت آسمان کردار
چو ماه و مهر کند عدل را فراز و نشیب
ز فر و زیب دهد ملک را شعار و دثار
به عفوش از تف آتش همی بروید گل
به خشمش از گل تازه همی بروید خار
ز هیچ گردون چون روی او نتافت نجوم
ز هیچ دریا چون گفت او نخاست بخار
ستارگان مگر از حزم و عزم او زادند
که در جبلت این ثابتست و آن سیار
جهان پناها شاها جهان شاهی را
نبود بی تو دل و دیده روشن و بیدار
سحاب جود تو آباد کرد هر ویران
نسیم عدل تو گلزار کرد هر گلزار
اگر نه آتش بأست به رزم گشتی تیز
کجا ز گوهر ملک آمدی پدید عیار
به کارزار دگر کرده ای نهاد جهان
مگر که قسمت او بوده بود ناهموار
به حد و خنجر لعل تکاوران کردی
زمین هامون دریا و کوه آخته غار
جهان گشادی بی مرز گر ز سندان کوب
ملوک کشتی بی حد به تیغ خاره گذار
ز گرد رخش تو چون چرخ تیره بیند روی
ز آب خنجر ملک تو نصرت آرد بار
بهشت و دوزخ باشد ضیا و ظلمت را
به کیش مانوی آن مدعی چهره نگار
از آنکه نیک همانند نسبتی دارند
به مهر و کینه تو روز روشن و شب تار
شراب عدل تو گرمست کرد عالم را
نهیب تو ببرد از سر زمانه خمار
محیط گیتی گشته ست همت تو از آنک
همی نماید گیتیش نقطه پرگار
چو روی و پشت عدوی تو زرد و مجروحست
ز زخم سطوت جود تو چهره دینار
مگر مخالف و بدخواه ملک و دولت تست
ز آب و آتش خیل حباب و فوج شرار
از آن حباب چو سر برکند شود ناچیز
وز آن شرار چو سر برزند بمیرد زار
نماند در همه روی زمین خداوندی
که او به بندگی تو نمی کند اقرار
بزرگوار خدایا چو قرب ده سالست
که می بکاهد جان من از غم و تیمار
رخم ز ناخن خسته برم ز دست کبود
دلم ز آتش سوزان تنم چو موی نزار
ز بس که تف بلاچپ و راست بر من زد
ز من بجست چو سیماب بی قرار قرار
بدین تغیر هایل به نعمت عالی
که طعم عیشم زهرست و رنگ روزم تار
چنان بلرزم کاندر هوا نلرزد مرغ
چنان بپیچم کاندر زمین نپیچد مار
تنم هژبری دارد شکسته اندر چنگ
دلم عقابی دارد گرفته در منقار
چو کلک و نیزه اگر راست نیستم دل و تن
چو کلک و نیزه مرا هست بر میان زنار
چرا ز دولت عالی تو پیچم روی
که بنده زاده این دولتم به هفت تبار
نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت کرد
به دست کرد برنج این همه ضیاع و عقار
به من سپرد و ز من بستدند فرعونان
شدم به عجز و ضرورت ز خانمان آوار
به حضرت آمدم انصاف خواه و داد طلب
خبر نداشتم از حکم ایزد دادار
نه روشنایی و باران ز مهر و ابر بود
نه جست باید روزی ز کف تو ناچار
مرا امید به هنجار مقصدی بنمود
دلم برد که به مقصد بیاردم هنجار
همی ندانم خود را گناهی و جرمی
مگر سعایت و تلبیس دشمن مکار
ز من بترسد ای شاه خصم ناقص من
که کار مدح به من بازگردد آخر کار
ز شال پیدا آرند دیبه رومی
ز جزع باز شناسند لؤلؤ شهوار
ز پارگین بشناسند بحر در آگین
ز تار میغ بدانند ابر گوهر بار
سپر فکند و ندیده به دست من شمشیر
بداد پشت و نبوده میان ما پیکار
در آن هزیمت تیری گشاد در دیده
مرا بخست چو من داشتم گشادش خوار
خدای داند و هر کو خدای را به دروغ
گواه خوانده باشد ز جمله کفار
که قصد من همه آن بود تا به خدمت شاه
چو بندگان دگر تیز گرددم بازار
هزار دیوان سازم ز نظم و در هر یک
هزار مدح طرازم چو صد هزار نگار
مشاطه وار عروسان پردگی ضمیر
به پیش تخت کنم جلوه و به مجلس بار
به صیقل صفت و مدح نیک بزدایم
ز تیغ آتش و آیینه هنر زنگار
به اختران خرد بخت را کنم گردون
به لعبتان سخن بزم را کنم فرخار
چو عندلیب سرایم ثنای مدحت تو
چرا ببندم چون باز بسته بر کهسار
یکی به رحمت بر جان و بر تنم بخشای
که من نه در خور بندم شهانه اهل حصار
نگاه کن که چه نیرنگ ها و شعبده ها
به مدحت تو برآرم ز جان و دل هر بار
نه من کفایت عرضه همی کنم به سخن
توان ستود فلک را به رتبت و مقدار
تکلفی نشود در مثل به حلم جبال
تعذری نبود در سمر به جود بحار
چه رنج فکرت باید کشید اگر گویم
که آفتاب منیرست و آسمان دوار
گزیده تر ز همه دولتست دولت تو
گزیده تر ز همه فصل هاست فصل بهار
به پایه ای ز محلت نمی رسد گردون
پدید باشد کآخر کجا رسد گفتار
اگر سزای تو باید همی مدیح و ثنا
مگر گشاده شود بر همه ملوک اشعار
همیشه تا زبر گوی بی مدار سپهر
نجوم و چرخ نیاساید از مسیر و مدار
خدایگانا چون آفتاب ملک افروز
زمانه دارا چون آسمان زمانه گذار
نظاره گاه تو بر تختگاه باد و چمن
نشستگاه تو از ملک فرق باد و کنار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در مدح ابونصر منصور
مملکت را به نصرت منصور
روزگاری پدید شد مشهور
عارض ملک پادشا که ازوست
رایت او چو نام او منصور
نور عدلش زمانه را سایه ست
سایه دولتش جهان را نور
عزم او باد را نگفته عجول
حزم او کوه را نخوانده صبور
ای به ترجیح فخر نامعجب
وی به عز کمال نامغرور
ملک را از تو دولتی عالی
عدل را از تو عالمی معمور
این بدان بی غم از هراس خلل
وان بدین ایمن از نهیب فتور
بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور
با عطای تو زار گرید زر
با ثنای تو زور گیرد زور
بر تو بر تن وضیع و شریف
مهر تو در دل اناث و ذکور
غرض از مدت بقای تو بود
رفته و مانده سنین و شهور
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده جبال و بحور
گر بپاشی به یک سخا گنجی
نبوی نزد خویشتن معذور
ور برآری به کینه زآب آتش
نشمری بدسگال را مقهور
ملک عدل تا به تخت نشست
به ز رای تو نامدش دستور
باعث لهو را ندید مزید
خوشتر از حسن تو نبودش سور
نرسد بی مؤونت به ذلت
طمعه و دانه وحوش و طیور
نبود بی طراوت بزمت
سیری و مستی نشاط و سرور
تشنگان امید فضل تو را
ننماید جهان سراب غرور
خفتگان فریب کین تو را
بر نیانگیزد از زمین دم صور
جز کف راد تو امید که کرد
غرقه موج آز را به عبور
جز دم داد تو نوید که داد
کشته تیغ ظلم را به نشور
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور
حشمتت را نخیز باز حریص
دشمنت را گریز زاغ حذور
بدسگال تو و تجمل او
شبهی دارد از سگ و ساجور
نیستش ترس کایمنش کردست
از تو عفو حمول و حلم وفور
طعمه شیر کی شود راسو
مسته چرخ کی شود عصفور
باره تو تبارک الله چیست
گهی آسوده و گهی رنجور
نیک آسان بودش بس دشوار
سخت نزدیک باشدش بس دور
تازش او به حرص چون صرصر
گردش او به طبع چون در دور
تگ او اگر کند عجب نبود
وهم را در صمیم دل محصور
و آتش نعل او بدی نه شگفت
گر مزاج هوا کند محرور
وان بریده پی شکافته سر
در کفت ساحریست چون مسحور
سخت نالان چو ناقه معلول
زار و گریان چو عاشق مهجور
نکته ها گیرد از هنر مرموز
حرفها گیرد از خرد مستور
گل کفاند بخار در میدان
در چکاند ز مشک بر کافور
دیده بی دیدگان برای العین
شکل مقسوم و صورت مقدور
ای به هر فضل ذات تو ممدوح
وی به هر خیر سعی تو مشکور
حله طبع باف وصف تو را
بوده انفاس صدق من مزدور
گوهر گنج سای مدح تو را
گشته غواص ذهن من گنجور
خاطر بدپسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور
جمع کرده ز بهر زیورشان
در منظوم و لؤلؤ منثور
لعبتانی که کرده انفاسش
سر فرازند بر نجوم و بدور
زلفشان از فکنده آهو
لبشان از نهاده زنبور
همگان را به ناز پرورده
دایه رنج در ستور و خدور
نقش کرده به حسن برغیشان
تاج کسری و یاره فغفور
لیکن از رنج برده طبعم هست
راحتی دون نقثت المصدور
فوز نایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور
چون شکایت کنم که فایده نیست
من ضمان علی الکریم یجور
دهر بی منفعت خریست پلید
چرخ بی عافیت سگیست عقور
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم درین ثقاب و ثغور
کوههایی ست رزمگاه مرا
خواهر جودی و برادر طور
هر بلندی که لنگ و لوک شدست
از پس و پیش آن قبول و دبور
گل سختش به سختی سندان
شخ تندش به تیزی ساطور
میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و نمور
غو کوس و غریو بوق مرا
لحن نایست و نغمه طنبور
آرزو باشدم که هر سالی
باشم اندر دو بقعه طنبور
بدو فضل اندرین دو فضل جلیل
غیبت من بدل شود به حضور
که مرا خوشتر از گلاب و عبیر
آب غزنین و خاک لوهاور
نیست روزی دگر چه اندیشه
بر به آمد شد از هوا مقصور
در قدر تا کجا رسد پیداست
قوت آفریده مجبور
کعبه جاه تو ملی و وفیست
به قضای حوائج جمهور
پس چرا اندرو مرا نبود
حج مقبول و عمره مبرور
نه مرا حاجتی ازو مقضی
نه مرا طاعتی ازو مأجور
خود نکردم گنه و گه کردم
هست اندر کرم گنه مغفور
خیره خلق الوف تو بی جرم
به چه معنی ز من شدست نفور
که نسیم صبای لطف تو شد
شب و روز مرا سموم خدور
ویحک ای آسمان سال نورد
کی رهیم از حریق این باحور
آخر ای آفتاب روز افزون
کی دمد صبح این شب دیجور
تا بود باغ و راغ را هر سال
به ربیع و خریف زینت و حور
زلف شاه اسپرغم و روی سمن
چشم بادام و دیده انگور
باد عیشت به خرمی موصوف
باد روزت به فرخی مذکور
روزگارت رهی و بخت غلام
فلکت بنده و جهان مأمور
از ازل دولت تو را توقیع
به ابد نعمت تو را منشور
تر و تازه خزان تو چو بهار
خوی و خرم روان تو چو سحور
ناله صدرت از سرور و سریر
ظلمت بزمت از بخار بخور
روزگاری پدید شد مشهور
عارض ملک پادشا که ازوست
رایت او چو نام او منصور
نور عدلش زمانه را سایه ست
سایه دولتش جهان را نور
عزم او باد را نگفته عجول
حزم او کوه را نخوانده صبور
ای به ترجیح فخر نامعجب
وی به عز کمال نامغرور
ملک را از تو دولتی عالی
عدل را از تو عالمی معمور
این بدان بی غم از هراس خلل
وان بدین ایمن از نهیب فتور
بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور
با عطای تو زار گرید زر
با ثنای تو زور گیرد زور
بر تو بر تن وضیع و شریف
مهر تو در دل اناث و ذکور
غرض از مدت بقای تو بود
رفته و مانده سنین و شهور
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده جبال و بحور
گر بپاشی به یک سخا گنجی
نبوی نزد خویشتن معذور
ور برآری به کینه زآب آتش
نشمری بدسگال را مقهور
ملک عدل تا به تخت نشست
به ز رای تو نامدش دستور
باعث لهو را ندید مزید
خوشتر از حسن تو نبودش سور
نرسد بی مؤونت به ذلت
طمعه و دانه وحوش و طیور
نبود بی طراوت بزمت
سیری و مستی نشاط و سرور
تشنگان امید فضل تو را
ننماید جهان سراب غرور
خفتگان فریب کین تو را
بر نیانگیزد از زمین دم صور
جز کف راد تو امید که کرد
غرقه موج آز را به عبور
جز دم داد تو نوید که داد
کشته تیغ ظلم را به نشور
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور
حشمتت را نخیز باز حریص
دشمنت را گریز زاغ حذور
بدسگال تو و تجمل او
شبهی دارد از سگ و ساجور
نیستش ترس کایمنش کردست
از تو عفو حمول و حلم وفور
طعمه شیر کی شود راسو
مسته چرخ کی شود عصفور
باره تو تبارک الله چیست
گهی آسوده و گهی رنجور
نیک آسان بودش بس دشوار
سخت نزدیک باشدش بس دور
تازش او به حرص چون صرصر
گردش او به طبع چون در دور
تگ او اگر کند عجب نبود
وهم را در صمیم دل محصور
و آتش نعل او بدی نه شگفت
گر مزاج هوا کند محرور
وان بریده پی شکافته سر
در کفت ساحریست چون مسحور
سخت نالان چو ناقه معلول
زار و گریان چو عاشق مهجور
نکته ها گیرد از هنر مرموز
حرفها گیرد از خرد مستور
گل کفاند بخار در میدان
در چکاند ز مشک بر کافور
دیده بی دیدگان برای العین
شکل مقسوم و صورت مقدور
ای به هر فضل ذات تو ممدوح
وی به هر خیر سعی تو مشکور
حله طبع باف وصف تو را
بوده انفاس صدق من مزدور
گوهر گنج سای مدح تو را
گشته غواص ذهن من گنجور
خاطر بدپسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور
جمع کرده ز بهر زیورشان
در منظوم و لؤلؤ منثور
لعبتانی که کرده انفاسش
سر فرازند بر نجوم و بدور
زلفشان از فکنده آهو
لبشان از نهاده زنبور
همگان را به ناز پرورده
دایه رنج در ستور و خدور
نقش کرده به حسن برغیشان
تاج کسری و یاره فغفور
لیکن از رنج برده طبعم هست
راحتی دون نقثت المصدور
فوز نایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور
چون شکایت کنم که فایده نیست
من ضمان علی الکریم یجور
دهر بی منفعت خریست پلید
چرخ بی عافیت سگیست عقور
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم درین ثقاب و ثغور
کوههایی ست رزمگاه مرا
خواهر جودی و برادر طور
هر بلندی که لنگ و لوک شدست
از پس و پیش آن قبول و دبور
گل سختش به سختی سندان
شخ تندش به تیزی ساطور
میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و نمور
غو کوس و غریو بوق مرا
لحن نایست و نغمه طنبور
آرزو باشدم که هر سالی
باشم اندر دو بقعه طنبور
بدو فضل اندرین دو فضل جلیل
غیبت من بدل شود به حضور
که مرا خوشتر از گلاب و عبیر
آب غزنین و خاک لوهاور
نیست روزی دگر چه اندیشه
بر به آمد شد از هوا مقصور
در قدر تا کجا رسد پیداست
قوت آفریده مجبور
کعبه جاه تو ملی و وفیست
به قضای حوائج جمهور
پس چرا اندرو مرا نبود
حج مقبول و عمره مبرور
نه مرا حاجتی ازو مقضی
نه مرا طاعتی ازو مأجور
خود نکردم گنه و گه کردم
هست اندر کرم گنه مغفور
خیره خلق الوف تو بی جرم
به چه معنی ز من شدست نفور
که نسیم صبای لطف تو شد
شب و روز مرا سموم خدور
ویحک ای آسمان سال نورد
کی رهیم از حریق این باحور
آخر ای آفتاب روز افزون
کی دمد صبح این شب دیجور
تا بود باغ و راغ را هر سال
به ربیع و خریف زینت و حور
زلف شاه اسپرغم و روی سمن
چشم بادام و دیده انگور
باد عیشت به خرمی موصوف
باد روزت به فرخی مذکور
روزگارت رهی و بخت غلام
فلکت بنده و جهان مأمور
از ازل دولت تو را توقیع
به ابد نعمت تو را منشور
تر و تازه خزان تو چو بهار
خوی و خرم روان تو چو سحور
ناله صدرت از سرور و سریر
ظلمت بزمت از بخار بخور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - چیستان و گریز به مدح آن بزرگ
چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم در
ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این و آن از تو یافت عمر و بصر
ببرد عشق عقل و عشق تو باز
عقل بفزایدم همی در سر
به هنر طبع را تو استادی
به خرد روح را تویی رهبر
به تو صحبت کنند در دیوان
وز تو گویند بر سر منبر
گاه خلوت تویی مرا مونس
در حضرت مرا تویی داور
سخنانی که از تو دارم یاد
جفت دل دارم و عدیل جگر
به خلاف تو گر سخن گویند
نایدم هیچ از آن سخن باور
تا گریبان تو بنگشادم
از جمال توام نبود خبر
از سر تو همی نگاه کنم
تا به پایان جمال و حسنی و فر
پوست بر تو همی به دل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر
واندرین هر دو حال ازین تبدیل
نشود هیچ حسن تو کمتر
همه جرم تو روی شد ویحک
همه روی تو راز شد یکسر
نه چو زلف چو عنبر سارا
نه چو روی تو دیبه ششتر
کلک مفتول کرد زلف تو را
بر شکستن به هم چو سیسنبر
جان و دل خوش شود چو می دارم
آن شکنهای زلف تو به نظر
چو تو آراسته ندیدم من
جلوه گر عشاق تو بود مگر
ور نبودست عاشق تو چرا
بافت در زلفکان تو گوهر
روز و شب در تو حاصلست که دید
روز و شب را گرفته اندر بر
عبرت از تو توان گرفت آری
که ز روز و ز شب است جمله عبر
رویت آراسته به خال همه
زیر هر خال معنی دیگر
به دو دیده حدیث تو شنوم
که مرا همچو دیده در خور
در کنارت گرفت نتوانم
تا روان باشدم ز دیده مطر
همه خشکی بود طراوت تو
که چو رویم مباد رویت تر
آب رویم ز تست نگذارم
که به رویت رسد ز آب اثر
از دو دیده ستاره می رانم
من برین کوه آسمان پیکر
نتوانستی رسید به من
گر همه تنت را ببودی پر
تا دهک راه سخت شوریده ست
جفت عقلی تو و عدیل هنر
اندرین وقت چون سفر کردی
در چنین وقت کم کنند سفر
نه غلط کرده ام تو آن داری
که به ذاتت بود ز خلق خطر
نام منصور صاحب کافی
داغ داری به پشت و پهلو بر
آنکه با نام او ز خلق همی
بازگردد ز ره قضا و قدر
نبود خلق را به عالم در
ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این و آن از تو یافت عمر و بصر
ببرد عشق عقل و عشق تو باز
عقل بفزایدم همی در سر
به هنر طبع را تو استادی
به خرد روح را تویی رهبر
به تو صحبت کنند در دیوان
وز تو گویند بر سر منبر
گاه خلوت تویی مرا مونس
در حضرت مرا تویی داور
سخنانی که از تو دارم یاد
جفت دل دارم و عدیل جگر
به خلاف تو گر سخن گویند
نایدم هیچ از آن سخن باور
تا گریبان تو بنگشادم
از جمال توام نبود خبر
از سر تو همی نگاه کنم
تا به پایان جمال و حسنی و فر
پوست بر تو همی به دل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر
واندرین هر دو حال ازین تبدیل
نشود هیچ حسن تو کمتر
همه جرم تو روی شد ویحک
همه روی تو راز شد یکسر
نه چو زلف چو عنبر سارا
نه چو روی تو دیبه ششتر
کلک مفتول کرد زلف تو را
بر شکستن به هم چو سیسنبر
جان و دل خوش شود چو می دارم
آن شکنهای زلف تو به نظر
چو تو آراسته ندیدم من
جلوه گر عشاق تو بود مگر
ور نبودست عاشق تو چرا
بافت در زلفکان تو گوهر
روز و شب در تو حاصلست که دید
روز و شب را گرفته اندر بر
عبرت از تو توان گرفت آری
که ز روز و ز شب است جمله عبر
رویت آراسته به خال همه
زیر هر خال معنی دیگر
به دو دیده حدیث تو شنوم
که مرا همچو دیده در خور
در کنارت گرفت نتوانم
تا روان باشدم ز دیده مطر
همه خشکی بود طراوت تو
که چو رویم مباد رویت تر
آب رویم ز تست نگذارم
که به رویت رسد ز آب اثر
از دو دیده ستاره می رانم
من برین کوه آسمان پیکر
نتوانستی رسید به من
گر همه تنت را ببودی پر
تا دهک راه سخت شوریده ست
جفت عقلی تو و عدیل هنر
اندرین وقت چون سفر کردی
در چنین وقت کم کنند سفر
نه غلط کرده ام تو آن داری
که به ذاتت بود ز خلق خطر
نام منصور صاحب کافی
داغ داری به پشت و پهلو بر
آنکه با نام او ز خلق همی
بازگردد ز ره قضا و قدر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - ستودن ترکان و ستایش سلطان مسعود
ترکان که پشت و بازوی ملکند و روزگار
هستند گاه حمله بزرگان کارزار
گردان سرکشند و دلیران چیره دست
شیران بیشه اند و پلنگان کوهسار
در دستشان کمان ها مانند ابرها
در زخم تیرهاشان باران تند بار
در چشم نیک خواهان رسته چو تازه گل
در جان بد سگالان رسته چو تیزخار
پولاد را به تیغ بسنبند گاه زخم
خورشید را به تیر بپوشند روز بار
باره برون جهانند از آتشین مصاف
بیلک برون گذارند از آهنین حصار
رحمت برین سران سرافراخته چو سرو
کاندر سرای ملک رزانند روز بار
رحمت برین یلان که به میدان کر و فر
خیزند وقت حمله چو شیران مرغزار
جان بردن عدو را بسته میان به جان
در پیش شهریار جهاندار کامگار
مسعود شاه مشرق و مغرب که دور چرخ
بر تاج او سعود کند هر زمان نثار
ای یافته سپهر ز تو قدر و مرتبت
وی کرده روزگار ز رأی تو افتخار
تو بدسگال مال وز کف تو روز بزم
چون بدسگال مال تو کم یافت زینهار
تیغ برهنه تو چنان یافت کسوتی
کان ملک را شعار بود عدل را دثار
تا عزم راه و قصد سفر کرده ای شدست
فصل خزان به خرمی فصل نوبهار
گردی روان به طالع میمون و فال سعد
اقبال راهبر شده و بخت کامگار
بر تیز خیز کوهی تند سبک رکاب
رخشی چو باد در تک و چون چرخ در مدار
وین شاهزادگان که بدیشان شدست باز
اصل بنای دولت و دین سخت استوار
با فر و جاه خسرو پرویز و کیقباد
با بأس و زور رستم و گیو و سفندیار
جمله تو را عزیزان چون جان و تن ولیک
امر تو را به رغبت مأمور و جانسپار
در گرد چتر و رایت تو کرده تعبیه
شیران بی نهایت و پیلان بی شمار
خو کرده دستهاشان با لعب طعن و ضرب
خوش گشته گوشهاشان با بانگ گیرودار
یک شاهزاده را تو اگر نامزد کنی
گویی که تخت قیصر و تاجش به حضرت آر
راند سپه به روم و کند روم را خراب
یک مه تو را ندارد بیش اندر انتظار
آراسته ست دولت و دین از تو تا به حشر
کایزد بهر دولت و دین کردت اختیار
شاها زمین هند به خون تشنه گشت باز
زینجا به سوی هند سپاهی کش ابروار
سیراب کن زمین را یک سر به تیغ تیز
هر سو ز خون فروران بر خاک جویبار
امروز بارد آنچه نبارید تیغ دی
امسال بیند آنچه ندیدست هند پار
امروز بت پرستان هستند بی گمان
در بیشه ها خزیده و در غارها بشار
اکنون چنان در افتد در هند زلزله
کز هر سویی بلرزد هامون و کوه و غار
از بوم و خاک هند بروید نبات مرگ
وز جان اهل شرک برآید دم و دمار
در هند بشکفاند آن تیغ برق زخم
هنگام کارزار به دی ماه لاله زار
بپراکند ز هول تو چون گرد هر سپاه
بشکافد از نهیب تو چون نار هر حصار
وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا
آتشکده شود دل رایان گنگبار
از جمع بست پرستان وز فوج مشرکان
بانگ و نفیر خیزد روزی هزار بار
گویند بازخاست ز جای آن سپید شیر
کو را ز جان یاران باشد همه شکار
کردست عزم آن که بشوید ز کفر پاک
مرهند را به ضربت شمشیر آبدار
در دست تو به حمله علم ها بکند باز
آن رخش باد سیر تو و آن گرز گاوسار
وین هر دو را به کوشش یاری دهند نیز
آن رمح جان شکار تو و تیغ عمر خوار
از سطوت تو شرک بنالد چو رعد سخت
وز ضربت تو کفر بگرید چو ابر زار
گردد ظفر قوی و شود فتح زورمند
زان بیلک نحیف تو و خنجر نزار
گیرد زمین ز تیغ همه پاک رود خون
گردد فلک ز گرد هوا جمله بحر قار
ای جاه تو چو مهر ز رتبت فلک فروز
وی کف تو چو ابر به بخشش جهان نگار
تو سایه خدایی و خورشید خسروان
جز تو که دید هرگز خورشید سایه دار
اختر کجا فروزان باشد به نقش مهر
شاهان به تو چه مانند ای شاه و شهریار
حقا که چون تو راد ندیدست دور چرخ
والله که چون تو شاه ندیدست روزگار
دیوان ملک بیش نیابد چو تو ملک
میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار
در جمله ملک بود تو را دایه زین سبب
گه بر کتف نشاندت و گاه با کنار
تا تیغ تیز مادر فتحست روز رزم
گردد به گاه زادن گریان و بی قرار
بر زادن فتوح قوی باد تیغ تو
تا هر زمانت فتحی زاید چو صد نگار
بادت خجسته عزم و ره نهمت و غزات
کام مراد تو همه حاصل ز کردگار
چرخت غلام وعمر به کام و زمانه رام
دولت رفیق و بخت معین و خدای یار
هستند گاه حمله بزرگان کارزار
گردان سرکشند و دلیران چیره دست
شیران بیشه اند و پلنگان کوهسار
در دستشان کمان ها مانند ابرها
در زخم تیرهاشان باران تند بار
در چشم نیک خواهان رسته چو تازه گل
در جان بد سگالان رسته چو تیزخار
پولاد را به تیغ بسنبند گاه زخم
خورشید را به تیر بپوشند روز بار
باره برون جهانند از آتشین مصاف
بیلک برون گذارند از آهنین حصار
رحمت برین سران سرافراخته چو سرو
کاندر سرای ملک رزانند روز بار
رحمت برین یلان که به میدان کر و فر
خیزند وقت حمله چو شیران مرغزار
جان بردن عدو را بسته میان به جان
در پیش شهریار جهاندار کامگار
مسعود شاه مشرق و مغرب که دور چرخ
بر تاج او سعود کند هر زمان نثار
ای یافته سپهر ز تو قدر و مرتبت
وی کرده روزگار ز رأی تو افتخار
تو بدسگال مال وز کف تو روز بزم
چون بدسگال مال تو کم یافت زینهار
تیغ برهنه تو چنان یافت کسوتی
کان ملک را شعار بود عدل را دثار
تا عزم راه و قصد سفر کرده ای شدست
فصل خزان به خرمی فصل نوبهار
گردی روان به طالع میمون و فال سعد
اقبال راهبر شده و بخت کامگار
بر تیز خیز کوهی تند سبک رکاب
رخشی چو باد در تک و چون چرخ در مدار
وین شاهزادگان که بدیشان شدست باز
اصل بنای دولت و دین سخت استوار
با فر و جاه خسرو پرویز و کیقباد
با بأس و زور رستم و گیو و سفندیار
جمله تو را عزیزان چون جان و تن ولیک
امر تو را به رغبت مأمور و جانسپار
در گرد چتر و رایت تو کرده تعبیه
شیران بی نهایت و پیلان بی شمار
خو کرده دستهاشان با لعب طعن و ضرب
خوش گشته گوشهاشان با بانگ گیرودار
یک شاهزاده را تو اگر نامزد کنی
گویی که تخت قیصر و تاجش به حضرت آر
راند سپه به روم و کند روم را خراب
یک مه تو را ندارد بیش اندر انتظار
آراسته ست دولت و دین از تو تا به حشر
کایزد بهر دولت و دین کردت اختیار
شاها زمین هند به خون تشنه گشت باز
زینجا به سوی هند سپاهی کش ابروار
سیراب کن زمین را یک سر به تیغ تیز
هر سو ز خون فروران بر خاک جویبار
امروز بارد آنچه نبارید تیغ دی
امسال بیند آنچه ندیدست هند پار
امروز بت پرستان هستند بی گمان
در بیشه ها خزیده و در غارها بشار
اکنون چنان در افتد در هند زلزله
کز هر سویی بلرزد هامون و کوه و غار
از بوم و خاک هند بروید نبات مرگ
وز جان اهل شرک برآید دم و دمار
در هند بشکفاند آن تیغ برق زخم
هنگام کارزار به دی ماه لاله زار
بپراکند ز هول تو چون گرد هر سپاه
بشکافد از نهیب تو چون نار هر حصار
وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا
آتشکده شود دل رایان گنگبار
از جمع بست پرستان وز فوج مشرکان
بانگ و نفیر خیزد روزی هزار بار
گویند بازخاست ز جای آن سپید شیر
کو را ز جان یاران باشد همه شکار
کردست عزم آن که بشوید ز کفر پاک
مرهند را به ضربت شمشیر آبدار
در دست تو به حمله علم ها بکند باز
آن رخش باد سیر تو و آن گرز گاوسار
وین هر دو را به کوشش یاری دهند نیز
آن رمح جان شکار تو و تیغ عمر خوار
از سطوت تو شرک بنالد چو رعد سخت
وز ضربت تو کفر بگرید چو ابر زار
گردد ظفر قوی و شود فتح زورمند
زان بیلک نحیف تو و خنجر نزار
گیرد زمین ز تیغ همه پاک رود خون
گردد فلک ز گرد هوا جمله بحر قار
ای جاه تو چو مهر ز رتبت فلک فروز
وی کف تو چو ابر به بخشش جهان نگار
تو سایه خدایی و خورشید خسروان
جز تو که دید هرگز خورشید سایه دار
اختر کجا فروزان باشد به نقش مهر
شاهان به تو چه مانند ای شاه و شهریار
حقا که چون تو راد ندیدست دور چرخ
والله که چون تو شاه ندیدست روزگار
دیوان ملک بیش نیابد چو تو ملک
میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار
در جمله ملک بود تو را دایه زین سبب
گه بر کتف نشاندت و گاه با کنار
تا تیغ تیز مادر فتحست روز رزم
گردد به گاه زادن گریان و بی قرار
بر زادن فتوح قوی باد تیغ تو
تا هر زمانت فتحی زاید چو صد نگار
بادت خجسته عزم و ره نهمت و غزات
کام مراد تو همه حاصل ز کردگار
چرخت غلام وعمر به کام و زمانه رام
دولت رفیق و بخت معین و خدای یار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در ثنای ملک ارسلان
با روی تازه و لب پر خنده نوبهار
آمد به خدمت ملک و شاه کامگار
سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک
ذات عزیز او را پرورد در کنار
گردون دادگستر و مهر جهان فروز
سلطان تاجدار و جهاندار بردبار
ای اختیار مملکت و افتخار عصر
شایسته اختیاری و بایسته افتخار
چون دست هر نبرده فرو ماند از نبرد
چون کارزار گردد بر مرد کارزار
هر حمله ای که آری شاها ثنا کند
بر تو روان رستم و جان سفندیار
کاری که جست رای تو آمد تو را به سر
تخمی که کشت بخت تو آمد تو را به بار
نه نه نگویم آنکه چه دیدی هنوز تو
از نوع بختیاری ای شاه بختیار
هست ابتدای دولت و خواهد شدن هنوز
فغفور پرده دارت و کسری رکابدار
صاحبقران شوی و بگیری همه جهان
وایزد بدین سبب ز جهان کردت اختیار
گردند خسروان زمانه فدای تو
وز خسروان تو مانی در ملک یادگار
گاهی به هند تازی و گاهی به قیروان
گاهی به روم و گاه به چین گاه زنگبار
آری ز ترک خانان بسته به بند پای
رایان ز هند و پیلان کرده ز تنکه بار
دانی که با خدای جهان چند نذر کرد
آن اعتقاد روشن تو در شبان تار
اقبال پایدار تو را استوار کرد
زان عهد پایدار تو و نذر استوار
در انتظار رحمت و فضل تو مانده ام
ای کرده روزگار تو را دولت انتظار
داند خدای عرش که گیتی قرار داد
کز رنج دل نیابم شبها همی قرار
من بنده سال سیزده محبوس مانده ام
جان کنده ام ز محنت در حبس و در حصار
زین زینهار خوار فلک جان من گریخت
در زینهارت این ملک زینهار دار
در سمج های تنگ و خشن مانده مستمند
در بندهای سخت بتر مانده سوگوار
دارم هزار دشمن و یک جان و نیم تن
لیکن گذشته وام من از هشتصد هزار
بی برگ و بی نوا شده و جمع گرد من
عورات بی نهایت و اطفال بی شمار
بسیار امیدوار ز تو یافته نصیب
من بی نصیب گشته و مانده امیدوار
شاها به حق آنکه به کام تو کرده است
کار جهان خدای جهاندار کردگار
پیر ضعیف حالم و درویش عاجزم
بر پیری و ضعیفی من بنده رحمت آر
گیرم گناهکارم و والله که نیستم
نه عفو کرده ای گنه هر گناهکار
تا شاد بگذرانم ارم روزگار هست
در مدح و در ثنای تو این مانده روزگار
گیرم به مدح و شکر و ثنای تو هر زمان
هر پایه ای ز تخت تو در در شاهوار
این گفتم و ندانم تا چند مانده است
این روح مستحیل درین عمر مستعار
ور من رهی بمانم گنج بماندت
زین طبع حق گزار و زبان سخن گذار
عمری دراز باید تابنده ای چو من
گردد به مدح چون تو جهاندار نامدار
تا سایه ور درختی گردد نهالکی
بنگر که چند آب درآید به جویبار
شاها فراخ سالست این سال ملک تو
وین بس بزرگ فالست اندیشه بر گمار
لؤلؤ ز بحر برده سحاب از پس سحاب
بر ملک تو فشانده نثار از پس نثار
یکرویه گشت ملک هلا روی ملک بین
دستت گرفت عدل هلا تخم عدل کار
نو عز و نو بزرگی و نو لهو و نو طرب
نو ملک و نو سعادت و نو روز و نو بهار
شد لعل روی عشرت و شد روی عیش سرخ
ساقی بیار جام می لعل خوشگوار
فارغ دل و مرفه بنشین به تخت ملک
انصاف پیشکار تو و عدل دستیار
دشمنت اگر به کینه برآرد چو مار سر
شمشیر تو دمار برآرد ز مغز مار
ناشاد شد عدو سپردش قضا به خاک
تو شادزی و دل به نشاط و طرب سپار
جز در رضای تو نبود چرخ را مسیر
جز بر مراد تو نبود بخت را مدار
آمد به خدمت ملک و شاه کامگار
سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک
ذات عزیز او را پرورد در کنار
گردون دادگستر و مهر جهان فروز
سلطان تاجدار و جهاندار بردبار
ای اختیار مملکت و افتخار عصر
شایسته اختیاری و بایسته افتخار
چون دست هر نبرده فرو ماند از نبرد
چون کارزار گردد بر مرد کارزار
هر حمله ای که آری شاها ثنا کند
بر تو روان رستم و جان سفندیار
کاری که جست رای تو آمد تو را به سر
تخمی که کشت بخت تو آمد تو را به بار
نه نه نگویم آنکه چه دیدی هنوز تو
از نوع بختیاری ای شاه بختیار
هست ابتدای دولت و خواهد شدن هنوز
فغفور پرده دارت و کسری رکابدار
صاحبقران شوی و بگیری همه جهان
وایزد بدین سبب ز جهان کردت اختیار
گردند خسروان زمانه فدای تو
وز خسروان تو مانی در ملک یادگار
گاهی به هند تازی و گاهی به قیروان
گاهی به روم و گاه به چین گاه زنگبار
آری ز ترک خانان بسته به بند پای
رایان ز هند و پیلان کرده ز تنکه بار
دانی که با خدای جهان چند نذر کرد
آن اعتقاد روشن تو در شبان تار
اقبال پایدار تو را استوار کرد
زان عهد پایدار تو و نذر استوار
در انتظار رحمت و فضل تو مانده ام
ای کرده روزگار تو را دولت انتظار
داند خدای عرش که گیتی قرار داد
کز رنج دل نیابم شبها همی قرار
من بنده سال سیزده محبوس مانده ام
جان کنده ام ز محنت در حبس و در حصار
زین زینهار خوار فلک جان من گریخت
در زینهارت این ملک زینهار دار
در سمج های تنگ و خشن مانده مستمند
در بندهای سخت بتر مانده سوگوار
دارم هزار دشمن و یک جان و نیم تن
لیکن گذشته وام من از هشتصد هزار
بی برگ و بی نوا شده و جمع گرد من
عورات بی نهایت و اطفال بی شمار
بسیار امیدوار ز تو یافته نصیب
من بی نصیب گشته و مانده امیدوار
شاها به حق آنکه به کام تو کرده است
کار جهان خدای جهاندار کردگار
پیر ضعیف حالم و درویش عاجزم
بر پیری و ضعیفی من بنده رحمت آر
گیرم گناهکارم و والله که نیستم
نه عفو کرده ای گنه هر گناهکار
تا شاد بگذرانم ارم روزگار هست
در مدح و در ثنای تو این مانده روزگار
گیرم به مدح و شکر و ثنای تو هر زمان
هر پایه ای ز تخت تو در در شاهوار
این گفتم و ندانم تا چند مانده است
این روح مستحیل درین عمر مستعار
ور من رهی بمانم گنج بماندت
زین طبع حق گزار و زبان سخن گذار
عمری دراز باید تابنده ای چو من
گردد به مدح چون تو جهاندار نامدار
تا سایه ور درختی گردد نهالکی
بنگر که چند آب درآید به جویبار
شاها فراخ سالست این سال ملک تو
وین بس بزرگ فالست اندیشه بر گمار
لؤلؤ ز بحر برده سحاب از پس سحاب
بر ملک تو فشانده نثار از پس نثار
یکرویه گشت ملک هلا روی ملک بین
دستت گرفت عدل هلا تخم عدل کار
نو عز و نو بزرگی و نو لهو و نو طرب
نو ملک و نو سعادت و نو روز و نو بهار
شد لعل روی عشرت و شد روی عیش سرخ
ساقی بیار جام می لعل خوشگوار
فارغ دل و مرفه بنشین به تخت ملک
انصاف پیشکار تو و عدل دستیار
دشمنت اگر به کینه برآرد چو مار سر
شمشیر تو دمار برآرد ز مغز مار
ناشاد شد عدو سپردش قضا به خاک
تو شادزی و دل به نشاط و طرب سپار
جز در رضای تو نبود چرخ را مسیر
جز بر مراد تو نبود بخت را مدار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در صفت پیلان و مدح آن سلطان
سوی میدان شهریار گذر
قدرت و صنع کردگار نگر
ایستاده نگاه کن چپ و راست
کوههای بلند و جاناور
هر یکی با یک اژدهای دمان
اژدها نه و اژدها پیکر
دو ستون در دهان هر یک از آن
اندر آهن گرفته سر تا سر
چون دژ آهنین ویشک قویش
در دژ آهنین گشاید در
دشمنی را اگر بخسبانند
از گل و خاک و خون بود بستر
آتشی را اگر بر افروزند
گردد آن را نجوم چرخ شرر
این همه نعمت ژنده پیلانست
که سر نصرتند و روی ظفر
همه مستند و اهتزاز کنند
به سرود و سماع بازیگر
همه دیوان روز پیکارند
برده دیوان ز زخمشان کیفر
صد زده زان چهار صد عفریت
که گه تک شوند مرغ به پر
این شگفتی کدام خسرو راست
یک جهان دیو گشته فرمانبر
چون سلیمان نشسته کامروا
ملک داد و رز دین پرور
شه ملک ارسلان بن مسعود
شادی تخت و نازش افسر
آنکه از نام همچو خورشیدش
آسمان شد ز بس شرف منبر
داده در دست از زمانه زمام
بسته در خدمتش سپهر کمر
ملک را کرده عدل او یاری
ملک را بسته عدل او زیور
به فغان آمده ز تیغش کفر
به خروش آمده ز دستش زر
ای بر رفعت تو چرخ زمین
وی بر بخشش تو بحر شمر
ملکی و به ملک هفت اقلیم
نیست اندر جهان ز تو حق تر
من زدم فال و فال گشت نهال
آن نهالی که دولت آرد بر
لشکری دولت تو تعبیه کرد
کاندرو وهم کس نیافت گذر
ژنده پیلان تو چو پیلانند
از پس و پیش آن قوی لشکر
پیش هر پیل فوجی از ترکان
رزمجویان چو شیر شرزه نر
هر کرا پیل و شیر بازیگر
دشمنان را به نزد او چه خطر
این همه هست هست و بود و بود
کردگار جهان تو را یاور
پیش چشم آیدم همی فتحی
که شود ناگهان به دهر سمر
من از آن فتح چون براندیشم
یادم آید همی ز فتح کتر
که در ایام جد جد تو را
کرد روزی کروکر داور
پادشاها به فرخی بنشین
شهریارا به خرمی می خور
چون به بزم تو در کف تو شود
باده آب حیات در ساغر
نه عجب گر فلک شود مجلس
ماه و ساقی و زهره خنیاگر
تا ز گردون و اختر اندر دهر
هر چه مضمر بود شود مظهر
باد گردان برای تو گردون
باد تابان به حکم تو اختر
هفت کشور تو را به زیر نگین
وز تو آباد و شاد هر کشور
قدرت و صنع کردگار نگر
ایستاده نگاه کن چپ و راست
کوههای بلند و جاناور
هر یکی با یک اژدهای دمان
اژدها نه و اژدها پیکر
دو ستون در دهان هر یک از آن
اندر آهن گرفته سر تا سر
چون دژ آهنین ویشک قویش
در دژ آهنین گشاید در
دشمنی را اگر بخسبانند
از گل و خاک و خون بود بستر
آتشی را اگر بر افروزند
گردد آن را نجوم چرخ شرر
این همه نعمت ژنده پیلانست
که سر نصرتند و روی ظفر
همه مستند و اهتزاز کنند
به سرود و سماع بازیگر
همه دیوان روز پیکارند
برده دیوان ز زخمشان کیفر
صد زده زان چهار صد عفریت
که گه تک شوند مرغ به پر
این شگفتی کدام خسرو راست
یک جهان دیو گشته فرمانبر
چون سلیمان نشسته کامروا
ملک داد و رز دین پرور
شه ملک ارسلان بن مسعود
شادی تخت و نازش افسر
آنکه از نام همچو خورشیدش
آسمان شد ز بس شرف منبر
داده در دست از زمانه زمام
بسته در خدمتش سپهر کمر
ملک را کرده عدل او یاری
ملک را بسته عدل او زیور
به فغان آمده ز تیغش کفر
به خروش آمده ز دستش زر
ای بر رفعت تو چرخ زمین
وی بر بخشش تو بحر شمر
ملکی و به ملک هفت اقلیم
نیست اندر جهان ز تو حق تر
من زدم فال و فال گشت نهال
آن نهالی که دولت آرد بر
لشکری دولت تو تعبیه کرد
کاندرو وهم کس نیافت گذر
ژنده پیلان تو چو پیلانند
از پس و پیش آن قوی لشکر
پیش هر پیل فوجی از ترکان
رزمجویان چو شیر شرزه نر
هر کرا پیل و شیر بازیگر
دشمنان را به نزد او چه خطر
این همه هست هست و بود و بود
کردگار جهان تو را یاور
پیش چشم آیدم همی فتحی
که شود ناگهان به دهر سمر
من از آن فتح چون براندیشم
یادم آید همی ز فتح کتر
که در ایام جد جد تو را
کرد روزی کروکر داور
پادشاها به فرخی بنشین
شهریارا به خرمی می خور
چون به بزم تو در کف تو شود
باده آب حیات در ساغر
نه عجب گر فلک شود مجلس
ماه و ساقی و زهره خنیاگر
تا ز گردون و اختر اندر دهر
هر چه مضمر بود شود مظهر
باد گردان برای تو گردون
باد تابان به حکم تو اختر
هفت کشور تو را به زیر نگین
وز تو آباد و شاد هر کشور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - مدح سیف الدوله محمود
چو روز روشن بنمود چهره از شب تار
زدود مهر ز آیینه فلک زنگار
چنان که نور ز رأی خدایگان جهان
بتافت مهر منیر از سپهر دایره وار
شبی گذشت به من بر چو روی اهریمن
چو خط مرکز در خط دایره پرگار
دلم چو گردون از عشق ناشکیب شده
پدید کرد همه رازش آن دو زلف چو قار
شبست زلفش و گردون دل من و نه عجب
که راز گردون آید پدید در شب تار
دلم چو دریا در موج کرده پیدا سر
به گاه موج ز دریا شود پدید شرار
مرا ز دیده روان خون و خواب رفته از آن
بلی ز رفتن خونست علت بیدار
جدا شده من از آن ماه خویش و گم کرده
ز من دلی به بیابان عاشقی هنجار
تنم به تیر غمان کرده عشق او خسته
دلم به تیغ هوا کرده هجر او افگار
عیاروار دل من ربود دلبر من
بلی ربودن باشد همیشه کر عیار
مرا خوشست وگر چند ناخوشست مدام
ز درد هجران عیش من ای ملامت کار
مکن ملامت و بر سوخته نمک مفکن
ز جنگ دست بدار و مرا عذاب مدار
ز چوب خشک چرا بود بایدم کمتر
که ناله گیرد چون او جدا شود از یار
نه کمترم به وفا داشتن من از قمری
که از فراق به گاه سحر بموید زار
چو زیر چنگ همه روز مدح او گویم
اگر چه گشتم چون زیر چنگ زار و نزار
همیشه جویم همچون شراب شادی او
وگرچه دارد چون جرعه شرابم خوار
اگر ببارد ابر رضای او بر من
خزان هجرش بر من شود ز وصل بهار
وگر برین دل من مهر مهر او تابد
درخت شادی و لهو و نشاط آرد بار
همی چه نالم چندین ز هجر آن دلبر
چو زود ناله کند دیر به شود بیمار
هزار شکرت امروز مر مرا ز فراق
هزار شکر بگویم نه بل هزار هزار
که از فراق دلارام شد مرا حاصل
وصال درگه معمور شاه گیتی دار
شه مظفر و منصور شاه دولت و داد
خدایگان فلک همت ملک دیدار
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
بنام و سیرت و کنیت چو احمد مختار
خجسته نامش زیبنده بر کمینه ملک
چو نقش بر دیبا و چو مهر در دینار
شهنشهی که به شاهنشهی او دولت
به طوع و رغبت اقرار کرد بی اجبار
شهی که هست کف و تیغ او به رزم و به بزم
چو بحر گوهر موج و چو ابر صاعقه بار
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
به تیغ جان انجام و به گرز عمر اوبار
به بندگیش بزرگی همی شود راضی
به چاکریش زمانه همی دهد اقرار
جهان و گنبد دوار چون بدیدندش
به گاه آن که همی کرد با عدو پیکار
جهان ز روز و شب ساخت جوشن و خفتان
ز مهر و ماه سپر کرد گنبد دوار
زمانه کرد همی مستی از شراب ستم
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار
همی به روزی صدره سر قلم بزند
از آن که هست قلم بسته بر میان زنار
نه مر فضایل او را جهان دهد تفصیل
نه مر مناقب او را کند سپهر شمار
خدایگانا مهر تو فکر توست مگر
کزو نباشد خالی دل صغار و کبار
اگر نکردی قدر تو بر فلک مسکن
فلک نبودی زینسان که هست با مقدار
اگر نگشتی نام تو در جهان سایر
جهان نبودی چونین که هست پر انوار
رکاب و پای تو جوینده عنان و کفت
به کارزار عدو در سوار گرد سوار
شود ز هیبت تیغت رکاب او خلخال
شود ز بیم سنان تو ساعدش افگار
همیشه باشد نام ملوک زنده به شعر
ولیک زند به نام تو بازگشت اشعار
شگفت نیست که مدحت همی بلند آید
به دولت تو رهی را بلند شد گفتار
سخن به وزن درست آید و به نظم قوی
چو باشدش هنر مرد پر خرد معیار
همیشه تا ملکا بردمد چو خاطر تو
به حکم ایزد خورشید روشن از شب تار
به کامگاری جز فرش خرمی مسپر
به شادمانی جز دل به خرمی مسپار
زدود مهر ز آیینه فلک زنگار
چنان که نور ز رأی خدایگان جهان
بتافت مهر منیر از سپهر دایره وار
شبی گذشت به من بر چو روی اهریمن
چو خط مرکز در خط دایره پرگار
دلم چو گردون از عشق ناشکیب شده
پدید کرد همه رازش آن دو زلف چو قار
شبست زلفش و گردون دل من و نه عجب
که راز گردون آید پدید در شب تار
دلم چو دریا در موج کرده پیدا سر
به گاه موج ز دریا شود پدید شرار
مرا ز دیده روان خون و خواب رفته از آن
بلی ز رفتن خونست علت بیدار
جدا شده من از آن ماه خویش و گم کرده
ز من دلی به بیابان عاشقی هنجار
تنم به تیر غمان کرده عشق او خسته
دلم به تیغ هوا کرده هجر او افگار
عیاروار دل من ربود دلبر من
بلی ربودن باشد همیشه کر عیار
مرا خوشست وگر چند ناخوشست مدام
ز درد هجران عیش من ای ملامت کار
مکن ملامت و بر سوخته نمک مفکن
ز جنگ دست بدار و مرا عذاب مدار
ز چوب خشک چرا بود بایدم کمتر
که ناله گیرد چون او جدا شود از یار
نه کمترم به وفا داشتن من از قمری
که از فراق به گاه سحر بموید زار
چو زیر چنگ همه روز مدح او گویم
اگر چه گشتم چون زیر چنگ زار و نزار
همیشه جویم همچون شراب شادی او
وگرچه دارد چون جرعه شرابم خوار
اگر ببارد ابر رضای او بر من
خزان هجرش بر من شود ز وصل بهار
وگر برین دل من مهر مهر او تابد
درخت شادی و لهو و نشاط آرد بار
همی چه نالم چندین ز هجر آن دلبر
چو زود ناله کند دیر به شود بیمار
هزار شکرت امروز مر مرا ز فراق
هزار شکر بگویم نه بل هزار هزار
که از فراق دلارام شد مرا حاصل
وصال درگه معمور شاه گیتی دار
شه مظفر و منصور شاه دولت و داد
خدایگان فلک همت ملک دیدار
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
بنام و سیرت و کنیت چو احمد مختار
خجسته نامش زیبنده بر کمینه ملک
چو نقش بر دیبا و چو مهر در دینار
شهنشهی که به شاهنشهی او دولت
به طوع و رغبت اقرار کرد بی اجبار
شهی که هست کف و تیغ او به رزم و به بزم
چو بحر گوهر موج و چو ابر صاعقه بار
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
به تیغ جان انجام و به گرز عمر اوبار
به بندگیش بزرگی همی شود راضی
به چاکریش زمانه همی دهد اقرار
جهان و گنبد دوار چون بدیدندش
به گاه آن که همی کرد با عدو پیکار
جهان ز روز و شب ساخت جوشن و خفتان
ز مهر و ماه سپر کرد گنبد دوار
زمانه کرد همی مستی از شراب ستم
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار
همی به روزی صدره سر قلم بزند
از آن که هست قلم بسته بر میان زنار
نه مر فضایل او را جهان دهد تفصیل
نه مر مناقب او را کند سپهر شمار
خدایگانا مهر تو فکر توست مگر
کزو نباشد خالی دل صغار و کبار
اگر نکردی قدر تو بر فلک مسکن
فلک نبودی زینسان که هست با مقدار
اگر نگشتی نام تو در جهان سایر
جهان نبودی چونین که هست پر انوار
رکاب و پای تو جوینده عنان و کفت
به کارزار عدو در سوار گرد سوار
شود ز هیبت تیغت رکاب او خلخال
شود ز بیم سنان تو ساعدش افگار
همیشه باشد نام ملوک زنده به شعر
ولیک زند به نام تو بازگشت اشعار
شگفت نیست که مدحت همی بلند آید
به دولت تو رهی را بلند شد گفتار
سخن به وزن درست آید و به نظم قوی
چو باشدش هنر مرد پر خرد معیار
همیشه تا ملکا بردمد چو خاطر تو
به حکم ایزد خورشید روشن از شب تار
به کامگاری جز فرش خرمی مسپر
به شادمانی جز دل به خرمی مسپار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - هم در ستایش او
رسید عید و من از روی حور دلبر دور
چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور
مرا که گوید کای دوست عید فرخ باد
نگار من به لهاور و من به نیشابور
ره دراز و غریبی و فرقت جانان
اگر بنالم دارید مر مرا معذور
ز یار یاد همی آیدم که هر عیدی
درآمدی ز در من بسان حور قصور
هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله
هزار حلقه ز عنبر فکنده بر کافور
تن چو سیم برآراسته به جامه عید
نهاده بر دو کف خویشتن گلاب و بخور
ببردی از دل من تاب زآن دو زلف متاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور
کسی که دور بود از چنین شگرف نگار
چگونه باشد بر هجرش ای نگار صبور
چرا نباشم با عزم و حزم مردانه
چرا ندارم هر چه بود به دل مستور
چو یاد شهر لهاور و یار خویش کنم
نبود کس که شد از شهر و یار خویش نفور
مرا به است به هر حالی و به هر وجهی
جمال حضرت عزنین ز شهر لوهاور
بلی به است به از وصل آن نگار مرا
جلال خدمت درگاه خسرو منصور
امیر غازی محمود ابن ابراهیم
خدایگانی کش هست عادلی دستور
شهی که مردی بر لشکرش شده سالار
شهی که رادی بر گنج او شده گنجور
به گاه هیبت سام و به گاه حشمت جم
به گاه کوشش نار و به گاه بخشش نور
مثال حلمش یابی چو بنگری به جبال
قیاس علمش بینی چو بنگری به حور
همی نجوید تیرش به جز دل قیصر
همی نخواهد تیغش مگر سر فغفور
بترسد از سر گرزش به روز هیجا مرگ
حذر کند ز حسامش به رزمگاه خدور
ز بهر دولت محمودیان جهان ایزد
بیافرید و بدان داد تا ابد منشور
چرا کنند طلب ناکسان ز گیتی مال
چرا شوند به بیهوده جاهلان مغرور
یقین بدان که بلاشک ندامت آرد بار
هر آنکه کارد اندر زمین جهل غرور
خدایگانا راهی گذاشتی که همی
برید باد ازو نگذرد به جز رنجور
ز پنج سیحون بگذشته ای بنامیزد
که باد چشم بد از تخت و روزگار تو دور
رسید عید همایون شها به خدمت تو
نهاده پیش تو هدیه نشاط لهو و سرور
به رسم عید شها باده مروق نوش
به لحن بربط و چنگ و چغانه و طنبور
خجسته بادت عید و خجسته بادت ماه
خجسته بادت رفتن به درگه معمور
چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور
مرا که گوید کای دوست عید فرخ باد
نگار من به لهاور و من به نیشابور
ره دراز و غریبی و فرقت جانان
اگر بنالم دارید مر مرا معذور
ز یار یاد همی آیدم که هر عیدی
درآمدی ز در من بسان حور قصور
هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله
هزار حلقه ز عنبر فکنده بر کافور
تن چو سیم برآراسته به جامه عید
نهاده بر دو کف خویشتن گلاب و بخور
ببردی از دل من تاب زآن دو زلف متاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور
کسی که دور بود از چنین شگرف نگار
چگونه باشد بر هجرش ای نگار صبور
چرا نباشم با عزم و حزم مردانه
چرا ندارم هر چه بود به دل مستور
چو یاد شهر لهاور و یار خویش کنم
نبود کس که شد از شهر و یار خویش نفور
مرا به است به هر حالی و به هر وجهی
جمال حضرت عزنین ز شهر لوهاور
بلی به است به از وصل آن نگار مرا
جلال خدمت درگاه خسرو منصور
امیر غازی محمود ابن ابراهیم
خدایگانی کش هست عادلی دستور
شهی که مردی بر لشکرش شده سالار
شهی که رادی بر گنج او شده گنجور
به گاه هیبت سام و به گاه حشمت جم
به گاه کوشش نار و به گاه بخشش نور
مثال حلمش یابی چو بنگری به جبال
قیاس علمش بینی چو بنگری به حور
همی نجوید تیرش به جز دل قیصر
همی نخواهد تیغش مگر سر فغفور
بترسد از سر گرزش به روز هیجا مرگ
حذر کند ز حسامش به رزمگاه خدور
ز بهر دولت محمودیان جهان ایزد
بیافرید و بدان داد تا ابد منشور
چرا کنند طلب ناکسان ز گیتی مال
چرا شوند به بیهوده جاهلان مغرور
یقین بدان که بلاشک ندامت آرد بار
هر آنکه کارد اندر زمین جهل غرور
خدایگانا راهی گذاشتی که همی
برید باد ازو نگذرد به جز رنجور
ز پنج سیحون بگذشته ای بنامیزد
که باد چشم بد از تخت و روزگار تو دور
رسید عید همایون شها به خدمت تو
نهاده پیش تو هدیه نشاط لهو و سرور
به رسم عید شها باده مروق نوش
به لحن بربط و چنگ و چغانه و طنبور
خجسته بادت عید و خجسته بادت ماه
خجسته بادت رفتن به درگه معمور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - وصف بهار و مدح ثقة الملک طاهر بن علی
رنگ طبعی به کار برده بهار
نقش ها بود از آنچه برد به کار
چهره سنگ و روی گل دارد
مانوی کارگونه گونه نگار
همه پرصورتست بی خامه
همه پر دایره ست بی پرگار
ابر بر کار کرد کار گهی
بسدین پود و زمردینش تار
بنگر اکنون ز میرم و دیبا
ساده و کوه فرش گردد ازار
هر چه زرنیخ دیده بودی تو
همه شنگرف بینی و زنگار
داد بانگ نماز بلبل و کرد
چشم های شکوفه را بیدار
اندرین نوبهار عطر افروز
به چنین روزگار خاک نگار
نه شگفت ار چو خاک رنگ به رنگ
بدمد شاخ رنگ بر کهسار
ابرها درفشان و لؤلؤ بیز
بادها مشک سار و عنبر بار
هر دو شاخی ز باد پنداری
یکدگر را گرفته اند کنار
طبع گوید که باده خور که ز خاک
لاله روید همی قدح کردار
آب در جوی باده رنگ شدست
باده آر ای نگاه باده گسار
نام آن نامدار بر که هواش
روح را باده ایست نوش گوار
ثقت الملک طاهر بن علی
شرف و فخر و زینت احرار
ای سخاورز راد نعمت بخش
ای ثناخر کریم شکر گزار
تا همی ابروار باری تو
شاخ های امید دارد بار
گشت واقف بلند همت تو
بر کم و بیش گنبد دوار
آتش عقل را دمیده به رأی
گوهر ملک را گرفته عیار
جامه از هول بر مخالف تو
گشت کام نهنگ جان اوبار
روز عیشش به تلخی و تنگی
دیده مور گشت و زهره مار
آتش هیبت و شکوه تو را
چرخ دود آمد و زمانه شرار
هر که با تو چو گل نباشد خوش
هر گلی کو بکند گردد خار
ورنه از بندگی به تو نگرد
دیده در چشم او شود مسمار
مهر تو گر زند به آتش چنگ
روی آتش شود همه گلنار
کین تو گر نهد به آب قدم
زو بخیزد چو خشک رود غبار
ذکر تو بر صحیفه احسان
نام تو بر جریده اشعار
حسن را همچو نقش بر دیبا
زیب را همچو مهر بر دینار
آن سوارست کلک تو که ازو
ناسوارست هر که هست سوار
وان شبانست عدل تو که ز بیم
نخورد گرگ بر بره زنهار
گشته فهم تو با قضا هم رخت
کرده وهم تو با قدر دیدار
آن نهاده به پیش این اعمال
وین گشاده به پیش آن اسرار
چرخ چون رتبت بلند تو دید
رتبت خویش یافت بی مقدار
کانچه در دستگاه خود نگریست
در خور جود تو ندید یسار
ای فزوده جهان ز جاه تو فخر
وی ز گردون نموده قدر تو عار
هر چه در مدحت تو خواهم گفت
هیچ واجب نیاید استغفار
بنده ای ام که تو ز من یابی
مدح معنی نمای دعوی دار
کشت گردون خیره روی مرا
خیره زینسان مرا فرو مگذار
رنج و تیمار در حصار مرنج
جان من رنجه کرد و طبع فگار
طبع و جان مرا به رحمت و فضل
بخر از رنج و برکش از تیمار
چون ز امسال و پار یاد کنم
زار گریم ز حسرت پیرار
شیر پیکر یلان رزم افروز
پخته گشته ز آتش پیکار
نه ز من جست هیچ شیر و پلنگ
نه ز من رست هیچ بیشه و غار
گه مرا باد بود زیر عنان
گه مرا ابر بود جفت مهار
سرکشان را ز من سبک شد دل
دستها را ز من گران شد بار
کند شد مرگ راز من دندان
تیز شد رزم را ز من بازار
بقعه رام کرده کاندر وی
مرگ بارید بر علی عیار
باز نشناخت هیچ وقت همی
دشمنم روز روشن از شب تار
آن همه شد کنون مرا سمجی است
بر سر کوه در میانه غار
روز بر من سیاه کرد چو شب
روزی تنگ و انده بسیار
با دلی خسته و رخی پرخون
قامتی چفته و تنی بیمار
بند من وزن سنگ دارد و روی
روز من رنگ قیر دارد وقار
با من این روزگار بین که چه کرد
جور این روزگار ناهموار
پر پرم داد باده دولت
تا ز محنت مرا گرفت خمار
کرده اند خدای ناترسان
در یکی زاویه ز حبس بشار
دعوی زیرکی همی کردم
زد لگد ریش گاویم هنجار
در جهان هیچ آدمی مشناس
بتر از ریش گاو زیرک سار
سرنگون داردم به مکر و به غدر
چرخ مکار و عالم غدار
گر همی باطلم کنی شاید
ده یک آن به نظم و نثر بیار
گفته ام رنج های خویش بسی
چه کنم هر زمان همی تکرار
چون قلم گر نه رام حکم توام
بر تنم هست چون قلم زنار
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رأی تو ملک دولتیار
تیره شد روز من چو مهر بتاب
تشنه شد جان من چو ابر ببار
ای خزان را به طبع کرده بهار
بگذر این چنین بهار هزار
در بزرگی و سروری محمود
وز بزرگی و بخت برخوردار
نقش ها بود از آنچه برد به کار
چهره سنگ و روی گل دارد
مانوی کارگونه گونه نگار
همه پرصورتست بی خامه
همه پر دایره ست بی پرگار
ابر بر کار کرد کار گهی
بسدین پود و زمردینش تار
بنگر اکنون ز میرم و دیبا
ساده و کوه فرش گردد ازار
هر چه زرنیخ دیده بودی تو
همه شنگرف بینی و زنگار
داد بانگ نماز بلبل و کرد
چشم های شکوفه را بیدار
اندرین نوبهار عطر افروز
به چنین روزگار خاک نگار
نه شگفت ار چو خاک رنگ به رنگ
بدمد شاخ رنگ بر کهسار
ابرها درفشان و لؤلؤ بیز
بادها مشک سار و عنبر بار
هر دو شاخی ز باد پنداری
یکدگر را گرفته اند کنار
طبع گوید که باده خور که ز خاک
لاله روید همی قدح کردار
آب در جوی باده رنگ شدست
باده آر ای نگاه باده گسار
نام آن نامدار بر که هواش
روح را باده ایست نوش گوار
ثقت الملک طاهر بن علی
شرف و فخر و زینت احرار
ای سخاورز راد نعمت بخش
ای ثناخر کریم شکر گزار
تا همی ابروار باری تو
شاخ های امید دارد بار
گشت واقف بلند همت تو
بر کم و بیش گنبد دوار
آتش عقل را دمیده به رأی
گوهر ملک را گرفته عیار
جامه از هول بر مخالف تو
گشت کام نهنگ جان اوبار
روز عیشش به تلخی و تنگی
دیده مور گشت و زهره مار
آتش هیبت و شکوه تو را
چرخ دود آمد و زمانه شرار
هر که با تو چو گل نباشد خوش
هر گلی کو بکند گردد خار
ورنه از بندگی به تو نگرد
دیده در چشم او شود مسمار
مهر تو گر زند به آتش چنگ
روی آتش شود همه گلنار
کین تو گر نهد به آب قدم
زو بخیزد چو خشک رود غبار
ذکر تو بر صحیفه احسان
نام تو بر جریده اشعار
حسن را همچو نقش بر دیبا
زیب را همچو مهر بر دینار
آن سوارست کلک تو که ازو
ناسوارست هر که هست سوار
وان شبانست عدل تو که ز بیم
نخورد گرگ بر بره زنهار
گشته فهم تو با قضا هم رخت
کرده وهم تو با قدر دیدار
آن نهاده به پیش این اعمال
وین گشاده به پیش آن اسرار
چرخ چون رتبت بلند تو دید
رتبت خویش یافت بی مقدار
کانچه در دستگاه خود نگریست
در خور جود تو ندید یسار
ای فزوده جهان ز جاه تو فخر
وی ز گردون نموده قدر تو عار
هر چه در مدحت تو خواهم گفت
هیچ واجب نیاید استغفار
بنده ای ام که تو ز من یابی
مدح معنی نمای دعوی دار
کشت گردون خیره روی مرا
خیره زینسان مرا فرو مگذار
رنج و تیمار در حصار مرنج
جان من رنجه کرد و طبع فگار
طبع و جان مرا به رحمت و فضل
بخر از رنج و برکش از تیمار
چون ز امسال و پار یاد کنم
زار گریم ز حسرت پیرار
شیر پیکر یلان رزم افروز
پخته گشته ز آتش پیکار
نه ز من جست هیچ شیر و پلنگ
نه ز من رست هیچ بیشه و غار
گه مرا باد بود زیر عنان
گه مرا ابر بود جفت مهار
سرکشان را ز من سبک شد دل
دستها را ز من گران شد بار
کند شد مرگ راز من دندان
تیز شد رزم را ز من بازار
بقعه رام کرده کاندر وی
مرگ بارید بر علی عیار
باز نشناخت هیچ وقت همی
دشمنم روز روشن از شب تار
آن همه شد کنون مرا سمجی است
بر سر کوه در میانه غار
روز بر من سیاه کرد چو شب
روزی تنگ و انده بسیار
با دلی خسته و رخی پرخون
قامتی چفته و تنی بیمار
بند من وزن سنگ دارد و روی
روز من رنگ قیر دارد وقار
با من این روزگار بین که چه کرد
جور این روزگار ناهموار
پر پرم داد باده دولت
تا ز محنت مرا گرفت خمار
کرده اند خدای ناترسان
در یکی زاویه ز حبس بشار
دعوی زیرکی همی کردم
زد لگد ریش گاویم هنجار
در جهان هیچ آدمی مشناس
بتر از ریش گاو زیرک سار
سرنگون داردم به مکر و به غدر
چرخ مکار و عالم غدار
گر همی باطلم کنی شاید
ده یک آن به نظم و نثر بیار
گفته ام رنج های خویش بسی
چه کنم هر زمان همی تکرار
چون قلم گر نه رام حکم توام
بر تنم هست چون قلم زنار
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رأی تو ملک دولتیار
تیره شد روز من چو مهر بتاب
تشنه شد جان من چو ابر ببار
ای خزان را به طبع کرده بهار
بگذر این چنین بهار هزار
در بزرگی و سروری محمود
وز بزرگی و بخت برخوردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - ستایشگری
خسروا چون تو که دیدست افتخار و اختیار
خسروان را اختیاری خسروی را افتخار
شاهی و شیری و هر شاهی و هر شیری که هست
مانده از هول تو اندر اضطراب و اضطرار
ذات جاهت را نشانده کامگاری بر کتف
عدل ملکت را گرفته بختیاری در کنار
عدل و حق را سعی و عون تو یسارست و یمین
ملک و دین را امر و نهی تو شعارست و دثار
آفتابی گاه بزم و آسمانی گاه رزم
خسروی روز شکار و کیقبادی روز بار
جوهر ارواح با کین تو بگذارد عرض
عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار
مجلس و درگاه تو اندر جهان گشتست و باد
کعبه فریاد خواه و قبله امیدوار
مهر خواندم همتت را مهر از آن بفزود فخر
چرخ گفتم رتبتت را رتبتت را کرد عار
پادشاه دادورز و شهریار گنج بخش
دیر زی ای پادشاه و شاه زی ای شهریار
روزگار پادشاهی از تو شاد و خرم است
اینت عالی پادشاهی اینت خرم روزگار
پایدار و استوارست از تو دین و مملکت
پایداری پایدار و استواری استوار
یادگار حیدر و رستم تویی اندر نبرد
رستمی با گاوسار و حیدری با ذوالفقار
بی گمان از آب انعام تو کوثر یک حباب
بی خلاف از آتش خشم تو دوزخ یک شرار
گه بهار از بخشش تو گشته هنگام خزان
گه خزان از مجلس تو گشته هم طبع بهار
دانش اندر حل و عقد آموزگار ملک تست
به ز دانش ملک را هرگز که دید آموزگار
دیده های بیکران چهره چرخ کبود
شد سپید ایرا که ملکت را بسی کرد انتظار
تیغ و رخشت آبدار و تابدارست و ظفر
در سر آن آبدار و در تن این تابدار
بوی مغز و رنگ دل تیر و سنان تو نیافت
وجه نام این و آن شد مغز جوی و دل گذار
آنکه دارد مغز پیش تو نیاید در مصاف
وآنکه آمد پیش تو بی دل شود در کارزار
گر چه بر شیری نباشد هیچ گاوی را ظفر
گردن شیران شکستی تو به گرز گاوسار
ژنده پیلان تو گردانند چون حمله برند
غارها را کوه کوه و کوهها را غارغار
همچو خاک اندر درنگ و همچو آب اندر شتاب
همچو آتش در نهیب و همچو باد اندر نهاد
عمر و جان از هر یکی ترسان و لرزانست از آنک
هر یکی چون اژدهایی جان شکار و عمر خوار
چون حصاری از بلندی و ز تن سنگین او
پست گشته بر زمین چون خاک بر سنگین حصار
گرز خارا و ز آهن خاست اهل تیغ تو
پس چرا زخمش برآرد زآهن و خارا دمار
شد ز مور و مار پنداری مرکب زآنکه هست
روی او بر چشم مور و حد او با زخم مار
جان بدخواهان تو در قبضه ترکان تست
یک تن تنها از ایشان و ز بدخواهان هزار
کیفر از شمشیرشان برده نهنگ تیزچنگ
چاشنی تیرشان خورده هژبر مرغزار
این دلیران و یلان و گردنان و سرکشان
نوذرند و بیژنند و رستم و اسفندیار
پادشاها هفت کشور در مقام دار و گیر
هم بدین ترکان بگیر و هم بدین ترکان سپار
ای گزین کردگار از گردش چرخ بلند
صورت عالم دگرگون شد به صنع کردگار
بار کافور ترست از شاخ خشک بیدمشک
کابر لؤلؤ بار بوده باز شد کافور بار
آب چون می بوده روشن گشته شد همچون بلور
در قدح های بلورین می گسار ای میگسار
پر سمن شد باغ همچون لاله گردان جام می
گر چه نه وقت سمن زارست و وقت لاله زار
هر رهی کآن خوشتر و هر باده ای کآن تلختر
مطربا آن ره سرای و ساقیا آن باده آر
گر چه بینی توده برف اندر میان بوستان
نقشبند بوستان پر نقش های قندهار
زود خواهد کرد باغ و راغ و دشت و کوه را
گوهر آگین همچو تاج شهریار تاجدار
نوبهاری روی بنماید چو روی دوستان
گر چه یابی آب بسته بر کران رودبار
باز ابر آرد ز دریا در و لؤلؤ روز و شب
تا کند بر کنگره ایوان سلطانی نثار
شهریارا ماهی آمد بس عزیز و محترم
با مبارک عهد و مهر ایزد پروردگار
می به رغبت نوش و سنگ انداز کن با دوستان
زانکه گردون کرد جان دشمنان را سنگسار
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر اینرا دستیار
رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه
بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار
ای چو مهر و ابر دایم نورمند و سودمند
نور این بس بی قیاس و سود آن بس بی شمار
تا بتابد مهر بر عالم بسان مهر تاب
تا ببارد ابر بر گیتی بسان ابر بار
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
شادکام و شاد طبع و شادمان و شاد خوار
خسروان را اختیاری خسروی را افتخار
شاهی و شیری و هر شاهی و هر شیری که هست
مانده از هول تو اندر اضطراب و اضطرار
ذات جاهت را نشانده کامگاری بر کتف
عدل ملکت را گرفته بختیاری در کنار
عدل و حق را سعی و عون تو یسارست و یمین
ملک و دین را امر و نهی تو شعارست و دثار
آفتابی گاه بزم و آسمانی گاه رزم
خسروی روز شکار و کیقبادی روز بار
جوهر ارواح با کین تو بگذارد عرض
عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار
مجلس و درگاه تو اندر جهان گشتست و باد
کعبه فریاد خواه و قبله امیدوار
مهر خواندم همتت را مهر از آن بفزود فخر
چرخ گفتم رتبتت را رتبتت را کرد عار
پادشاه دادورز و شهریار گنج بخش
دیر زی ای پادشاه و شاه زی ای شهریار
روزگار پادشاهی از تو شاد و خرم است
اینت عالی پادشاهی اینت خرم روزگار
پایدار و استوارست از تو دین و مملکت
پایداری پایدار و استواری استوار
یادگار حیدر و رستم تویی اندر نبرد
رستمی با گاوسار و حیدری با ذوالفقار
بی گمان از آب انعام تو کوثر یک حباب
بی خلاف از آتش خشم تو دوزخ یک شرار
گه بهار از بخشش تو گشته هنگام خزان
گه خزان از مجلس تو گشته هم طبع بهار
دانش اندر حل و عقد آموزگار ملک تست
به ز دانش ملک را هرگز که دید آموزگار
دیده های بیکران چهره چرخ کبود
شد سپید ایرا که ملکت را بسی کرد انتظار
تیغ و رخشت آبدار و تابدارست و ظفر
در سر آن آبدار و در تن این تابدار
بوی مغز و رنگ دل تیر و سنان تو نیافت
وجه نام این و آن شد مغز جوی و دل گذار
آنکه دارد مغز پیش تو نیاید در مصاف
وآنکه آمد پیش تو بی دل شود در کارزار
گر چه بر شیری نباشد هیچ گاوی را ظفر
گردن شیران شکستی تو به گرز گاوسار
ژنده پیلان تو گردانند چون حمله برند
غارها را کوه کوه و کوهها را غارغار
همچو خاک اندر درنگ و همچو آب اندر شتاب
همچو آتش در نهیب و همچو باد اندر نهاد
عمر و جان از هر یکی ترسان و لرزانست از آنک
هر یکی چون اژدهایی جان شکار و عمر خوار
چون حصاری از بلندی و ز تن سنگین او
پست گشته بر زمین چون خاک بر سنگین حصار
گرز خارا و ز آهن خاست اهل تیغ تو
پس چرا زخمش برآرد زآهن و خارا دمار
شد ز مور و مار پنداری مرکب زآنکه هست
روی او بر چشم مور و حد او با زخم مار
جان بدخواهان تو در قبضه ترکان تست
یک تن تنها از ایشان و ز بدخواهان هزار
کیفر از شمشیرشان برده نهنگ تیزچنگ
چاشنی تیرشان خورده هژبر مرغزار
این دلیران و یلان و گردنان و سرکشان
نوذرند و بیژنند و رستم و اسفندیار
پادشاها هفت کشور در مقام دار و گیر
هم بدین ترکان بگیر و هم بدین ترکان سپار
ای گزین کردگار از گردش چرخ بلند
صورت عالم دگرگون شد به صنع کردگار
بار کافور ترست از شاخ خشک بیدمشک
کابر لؤلؤ بار بوده باز شد کافور بار
آب چون می بوده روشن گشته شد همچون بلور
در قدح های بلورین می گسار ای میگسار
پر سمن شد باغ همچون لاله گردان جام می
گر چه نه وقت سمن زارست و وقت لاله زار
هر رهی کآن خوشتر و هر باده ای کآن تلختر
مطربا آن ره سرای و ساقیا آن باده آر
گر چه بینی توده برف اندر میان بوستان
نقشبند بوستان پر نقش های قندهار
زود خواهد کرد باغ و راغ و دشت و کوه را
گوهر آگین همچو تاج شهریار تاجدار
نوبهاری روی بنماید چو روی دوستان
گر چه یابی آب بسته بر کران رودبار
باز ابر آرد ز دریا در و لؤلؤ روز و شب
تا کند بر کنگره ایوان سلطانی نثار
شهریارا ماهی آمد بس عزیز و محترم
با مبارک عهد و مهر ایزد پروردگار
می به رغبت نوش و سنگ انداز کن با دوستان
زانکه گردون کرد جان دشمنان را سنگسار
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر اینرا دستیار
رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه
بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار
ای چو مهر و ابر دایم نورمند و سودمند
نور این بس بی قیاس و سود آن بس بی شمار
تا بتابد مهر بر عالم بسان مهر تاب
تا ببارد ابر بر گیتی بسان ابر بار
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
شادکام و شاد طبع و شادمان و شاد خوار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - به ابوالفرج نصر بن رستم نوشته است
ای کینه ور زمانه غدار خیره سار
بر خیره تیره کرده به ما بر تو روزگار
هر هفته انده دگر آری به روی ما
رنجی دگر به هر گه در لیل و در نهار
یک روز راحتی و یکی هفته رنج و غم
یک ماه برقراری و یک سال بی قرار
بر بندگان اگر بستیزست کار تو
بر خواجه عمید چرایی ستیزه کار
بر نصر رستم از چه ستمگار گشته ای
در مهتری نبود ستمگر به هیچ کار
آن بوالفرج که داد جهان را ز غم فرج
اکنون هم از جهان تو برآری همی دمار
آن مهتری که دستش دریای قلزم ست
دریا کنار مانده او راست بر کنار
ای چون مه چهارده در کاهش و کمی
مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار
ماه ار همه تمام نکاهد هر آنچه هست
آخر برآید از فلک از چه نزار و زار
آخر فزون شود که فزونی ز کاستیست
وز پستی آردش بر بلندی ده و چهار
جویی که آب رفته بود روزی اندرو
آخر هم اندرو کند آن آب رهگذار
این گردش فلک نه همه بر نحوست است
آخر سعادتیست در این اختر و مدار
آخر به کام دل برسی و هوای دل
آخر زمانه با تو کند باز افتخار
ای روزگار خواجه اگر خواجه جو شدی
باز آی باز خواجه و او را به پای دار
دانی که کامگارتر از تو نبود کس
در مرتبت زهر که صغارند و از کبار
خارا خمیر گشت به فرمان او همی
سهمش پدید کرد ز دریا همی غبار
عدلش همی بشست ز دندان مار زهر
فضلش همی برست گل از خاک خشت و خار
ای رای تو بر اسب زمانه سوار نیک
هر چند خود زمانه به ما بود بر سوار
از فر و از سعادت اندر دیار هند
فرشی فکنده ای تو کس از جود پود و تار
امید ما همه به همان روزگار تست
یارب تمام کن تو امید امیدوار
هر چند بارهای گران بر زمین بسیست
آخر چو حلم تو نکشیدست هیچ بار
آمد گه برآمدن آفتاب تو
تا کی ز بام صبح برآید ز کوهسار
ناگه شعاع روی تو بدرخشد ای عمید
خشنود گردد از تو همه ملک هوشیار
ای آنکه از نکویی و از نام نیک تو
بس مرد شوربخت که گشتست بختیار
ای دستگیر شاعر ممدوح با فتوح
ای حق شناس مهتر و حقدار حقگزار
دانی که بنده را بر تو حق خدمتست
آن خدمتی که ماند ز من تا گه شمار
از بنده یادگار جهان ماند مدح تو
هرگز مباد از تو جهان مانده یادگار
از غلظتی و وصلت غلظت همی کند
مر را بزرگ و نکو نام و نامدار
اندیشه برات دهی چون نداشتی
دادی به بنده صلت و شد کار چون نگار
شرح برات بنده به بوبکر گفته شد
طوسی که نیستش به نیشابور و طوس یار
تا آب و آتش آید پیدا همی ز ابر
تا خاک را غبار بود ابر را بخار
عز و بقات باد و سرت سبز و تن درست
دلشاد و شادکام و تن آباد و شادخوار
مسپار دل به انده و گیتی همی سپر
مگذر تو از جهان و جهان خوش همی گذار
بر خیره تیره کرده به ما بر تو روزگار
هر هفته انده دگر آری به روی ما
رنجی دگر به هر گه در لیل و در نهار
یک روز راحتی و یکی هفته رنج و غم
یک ماه برقراری و یک سال بی قرار
بر بندگان اگر بستیزست کار تو
بر خواجه عمید چرایی ستیزه کار
بر نصر رستم از چه ستمگار گشته ای
در مهتری نبود ستمگر به هیچ کار
آن بوالفرج که داد جهان را ز غم فرج
اکنون هم از جهان تو برآری همی دمار
آن مهتری که دستش دریای قلزم ست
دریا کنار مانده او راست بر کنار
ای چون مه چهارده در کاهش و کمی
مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار
ماه ار همه تمام نکاهد هر آنچه هست
آخر برآید از فلک از چه نزار و زار
آخر فزون شود که فزونی ز کاستیست
وز پستی آردش بر بلندی ده و چهار
جویی که آب رفته بود روزی اندرو
آخر هم اندرو کند آن آب رهگذار
این گردش فلک نه همه بر نحوست است
آخر سعادتیست در این اختر و مدار
آخر به کام دل برسی و هوای دل
آخر زمانه با تو کند باز افتخار
ای روزگار خواجه اگر خواجه جو شدی
باز آی باز خواجه و او را به پای دار
دانی که کامگارتر از تو نبود کس
در مرتبت زهر که صغارند و از کبار
خارا خمیر گشت به فرمان او همی
سهمش پدید کرد ز دریا همی غبار
عدلش همی بشست ز دندان مار زهر
فضلش همی برست گل از خاک خشت و خار
ای رای تو بر اسب زمانه سوار نیک
هر چند خود زمانه به ما بود بر سوار
از فر و از سعادت اندر دیار هند
فرشی فکنده ای تو کس از جود پود و تار
امید ما همه به همان روزگار تست
یارب تمام کن تو امید امیدوار
هر چند بارهای گران بر زمین بسیست
آخر چو حلم تو نکشیدست هیچ بار
آمد گه برآمدن آفتاب تو
تا کی ز بام صبح برآید ز کوهسار
ناگه شعاع روی تو بدرخشد ای عمید
خشنود گردد از تو همه ملک هوشیار
ای آنکه از نکویی و از نام نیک تو
بس مرد شوربخت که گشتست بختیار
ای دستگیر شاعر ممدوح با فتوح
ای حق شناس مهتر و حقدار حقگزار
دانی که بنده را بر تو حق خدمتست
آن خدمتی که ماند ز من تا گه شمار
از بنده یادگار جهان ماند مدح تو
هرگز مباد از تو جهان مانده یادگار
از غلظتی و وصلت غلظت همی کند
مر را بزرگ و نکو نام و نامدار
اندیشه برات دهی چون نداشتی
دادی به بنده صلت و شد کار چون نگار
شرح برات بنده به بوبکر گفته شد
طوسی که نیستش به نیشابور و طوس یار
تا آب و آتش آید پیدا همی ز ابر
تا خاک را غبار بود ابر را بخار
عز و بقات باد و سرت سبز و تن درست
دلشاد و شادکام و تن آباد و شادخوار
مسپار دل به انده و گیتی همی سپر
مگذر تو از جهان و جهان خوش همی گذار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - مدح بهرامشاه و التزام به نام آن پادشاه
تا برآمد ز آتش شمشیر بهرامی شرار
داد گیتی را فلک بر ملک بهرامی قرار
کرد بهرام افتخار از ملک شه بهرام شاه
در همه معنی که برتر دیده از این افتخار
گشت ملک و عدل او آباد تا ملکست و عدل
ملک بهرامی لباس و عدل بهرامی نگار
پیش بهرام زمین بهرام گردون بنده شد
در زمانه بندگی ملک او کرد افتخار
بر فلک بهرام گوید دولت بهرام شاه
هر چه مقصودست گیتی را نهاد اندر کنار
زآسمان روح الامین گویان به صد شادی که هست
با ملک بهرام شه بهرام گردون جانسپار
سوخت شمشیر و جان بدسگالان روز رزم
زانکه ببرامست شمشیر تو را آموزگار
برتر آمد مرتبه بهرام را از مهر و ماه
تا ز نامی نام تو اندر جهان شد نامدار
در همه معنی چو احمد بود بهرامی مضا
از پی صدر وزارت کرد او را اختیار
در کف کافی او زان خامه بهرام سیر
سعد و نحس دوستان و دشمنان شد آشکار
این وزارت را که بهرامی است تیغ طبع او
از نشاط خدمت تو گشت خرم روزگار
تا به عون ملک و دین باشند پیش تخت تو
همچو بهرام از مضا هنگام رأی و وقت کار
راویا تو مدح های ملک بهرامی بخوان
ساقیا تو جام های بزم بهرامی بیار
داد گیتی را فلک بر ملک بهرامی قرار
کرد بهرام افتخار از ملک شه بهرام شاه
در همه معنی که برتر دیده از این افتخار
گشت ملک و عدل او آباد تا ملکست و عدل
ملک بهرامی لباس و عدل بهرامی نگار
پیش بهرام زمین بهرام گردون بنده شد
در زمانه بندگی ملک او کرد افتخار
بر فلک بهرام گوید دولت بهرام شاه
هر چه مقصودست گیتی را نهاد اندر کنار
زآسمان روح الامین گویان به صد شادی که هست
با ملک بهرام شه بهرام گردون جانسپار
سوخت شمشیر و جان بدسگالان روز رزم
زانکه ببرامست شمشیر تو را آموزگار
برتر آمد مرتبه بهرام را از مهر و ماه
تا ز نامی نام تو اندر جهان شد نامدار
در همه معنی چو احمد بود بهرامی مضا
از پی صدر وزارت کرد او را اختیار
در کف کافی او زان خامه بهرام سیر
سعد و نحس دوستان و دشمنان شد آشکار
این وزارت را که بهرامی است تیغ طبع او
از نشاط خدمت تو گشت خرم روزگار
تا به عون ملک و دین باشند پیش تخت تو
همچو بهرام از مضا هنگام رأی و وقت کار
راویا تو مدح های ملک بهرامی بخوان
ساقیا تو جام های بزم بهرامی بیار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در نصیحت و ستایش منصور بن سعید
چند گویی که نشنوندت راز
چند جویی که می نیابی باز
بد مکن خو که طبع گیرد خو
ناز کم کن که آز گردد ناز
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که بر شوی به فراز
بیشتر کن عزیمت چون برق
در زمانه فکن چو رعد آواز
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند بگاز
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلیر بتاز
خاک صرفی به قعر مرکز رو
نور محضی به اوج گردون تاز
تا نیابی مراد خویش بکوش
تا نسازد زمانه با تو بساز
گر عقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز
به کم از قدر خود مشو راضی
بین که گنجشک می نگیرد باز
بر زمین فراخ ده ناورد
بر هوای بلند کن پرواز
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز
چند باشی به این و آن مشغول
شرم دار و به خویشتن پرداز
از دل و سر مساز سنگ و گهر
هر چه داری ز دل برون انداز
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز
جز بر صاحب اجل منصور
آنکه مهرش برد ز چرخ نماز
در صفت مدح او چو گرد آید
لشکری کش ز عقل باشد ساز
مرکب شکر او چو رعد بکوب
علم وصف او چه مه به فراز
حمله ها بر به طبع تیغ گذار
رزم ها کن به وهم تیرانداز
تو بهی قرعه امید بزن
تو بری مهره مراد بباز
ور نوای مدیح خواهی زد
رود کردار طبع را بنواز
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهریار بنده نواز
پادشاه بوالمظفر ابراهیم
آن زمانه نهاد گردون ساز
آنکه از عدل و جود او به جهان
رنج کوتاه گشت و عمر دراز
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایه اعجاز
مهر مجدی بر آسمان شرف
روز از تو بتافت زیب و براز
نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز
شرف دودمان آدم را
به حقیقت تویی و خلق مجاز
صدفم من که در شود به ثبات
هر چه آید مرا به طبع فراز
داریم همچو مشرکان به عذاب
ورچه هرگز نخواندمت انباز
شده از من موافقان رنجور
شده بر من مخالفان طناز
نه غم مدح تو ازین دل کم
نه در سعی تو بر این تن باز
خواستم کز ولایت مهرت
بروم جان مرا نداد جواز
کردم این گفته ها همه موجز
که ستودست در سخن ایجاز
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود ساعی و غماز
زین شود باغ طبله عطار
زان شود راغ کلبه بزاز
بر چمن ورد و سرو ماند راست
به رخ و قد لعبتان طراز
همچو ورد طری بتاب و بخند
همچو سرو سهی ببال و بناز
با علو سپهر بادت امر
با سعود زمانه بادت راز
همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز
چند جویی که می نیابی باز
بد مکن خو که طبع گیرد خو
ناز کم کن که آز گردد ناز
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که بر شوی به فراز
بیشتر کن عزیمت چون برق
در زمانه فکن چو رعد آواز
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند بگاز
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلیر بتاز
خاک صرفی به قعر مرکز رو
نور محضی به اوج گردون تاز
تا نیابی مراد خویش بکوش
تا نسازد زمانه با تو بساز
گر عقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز
به کم از قدر خود مشو راضی
بین که گنجشک می نگیرد باز
بر زمین فراخ ده ناورد
بر هوای بلند کن پرواز
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز
چند باشی به این و آن مشغول
شرم دار و به خویشتن پرداز
از دل و سر مساز سنگ و گهر
هر چه داری ز دل برون انداز
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز
جز بر صاحب اجل منصور
آنکه مهرش برد ز چرخ نماز
در صفت مدح او چو گرد آید
لشکری کش ز عقل باشد ساز
مرکب شکر او چو رعد بکوب
علم وصف او چه مه به فراز
حمله ها بر به طبع تیغ گذار
رزم ها کن به وهم تیرانداز
تو بهی قرعه امید بزن
تو بری مهره مراد بباز
ور نوای مدیح خواهی زد
رود کردار طبع را بنواز
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهریار بنده نواز
پادشاه بوالمظفر ابراهیم
آن زمانه نهاد گردون ساز
آنکه از عدل و جود او به جهان
رنج کوتاه گشت و عمر دراز
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایه اعجاز
مهر مجدی بر آسمان شرف
روز از تو بتافت زیب و براز
نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز
شرف دودمان آدم را
به حقیقت تویی و خلق مجاز
صدفم من که در شود به ثبات
هر چه آید مرا به طبع فراز
داریم همچو مشرکان به عذاب
ورچه هرگز نخواندمت انباز
شده از من موافقان رنجور
شده بر من مخالفان طناز
نه غم مدح تو ازین دل کم
نه در سعی تو بر این تن باز
خواستم کز ولایت مهرت
بروم جان مرا نداد جواز
کردم این گفته ها همه موجز
که ستودست در سخن ایجاز
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود ساعی و غماز
زین شود باغ طبله عطار
زان شود راغ کلبه بزاز
بر چمن ورد و سرو ماند راست
به رخ و قد لعبتان طراز
همچو ورد طری بتاب و بخند
همچو سرو سهی ببال و بناز
با علو سپهر بادت امر
با سعود زمانه بادت راز
همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - ستایش سیف الدوله محمود
شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز
درازتر ز امید و سیاه تر ز نیاز
ز دور چرخ فرو ایستاده چنبر چرخ
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
برآمده ز صحیفه فلک چو شب انجم
چو روز در دل گیتی فرو شده آواز
من و جهان متحیر ز یکدگر هر دو
پدید و پنهان گشته مرا و او را راز
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فردست و با غمان انباز
فراز عشق مرا در نشیبی افکندست
که باز می نشناسم نشیب را ز فراز
دلا چه داری انده به شاد کامی زی
بتاب غم چه گدازی به ناز و لهو گزار
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
کسی چه دارد غم کش بود خداوندی
بسان خسرو محمود شاه بنده نواز
خدایگان جهان سیف دولت آنکه برو
در سعادت شد بر جهان دولت باز
بسوخت خانه ظلم و بکند خانه کفر
برید بیخ نیاز و درید جامه آز
کند چو گرم کند باره عقاب صفت
عقاب مرگی گردد سنان او پرواز
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه او چون به پیش کعبه نماز
گذشت سوی حجاز آفتاب کینه او
از آن همیشه بود تافته زمین حجاز
به خواب دیدست اهواز تیغ او زان رو
ز تب تهی نبود هیچ بقعه اهواز
ندید یارد دشمن سپاه او را روی
از آنکه بر وی کوته شود بقای دراز
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن کوزن چهره باز
خدایگانا شادی فزای و رامش کن
نبید بستان از دست دلبران طراز
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا به جهان در حقیقتست و مجاز
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز
به شاد کامی در عز بیکرانه بزی
به کامرانی در ملک جاودانه بتاز
درازتر ز امید و سیاه تر ز نیاز
ز دور چرخ فرو ایستاده چنبر چرخ
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
برآمده ز صحیفه فلک چو شب انجم
چو روز در دل گیتی فرو شده آواز
من و جهان متحیر ز یکدگر هر دو
پدید و پنهان گشته مرا و او را راز
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فردست و با غمان انباز
فراز عشق مرا در نشیبی افکندست
که باز می نشناسم نشیب را ز فراز
دلا چه داری انده به شاد کامی زی
بتاب غم چه گدازی به ناز و لهو گزار
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
کسی چه دارد غم کش بود خداوندی
بسان خسرو محمود شاه بنده نواز
خدایگان جهان سیف دولت آنکه برو
در سعادت شد بر جهان دولت باز
بسوخت خانه ظلم و بکند خانه کفر
برید بیخ نیاز و درید جامه آز
کند چو گرم کند باره عقاب صفت
عقاب مرگی گردد سنان او پرواز
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه او چون به پیش کعبه نماز
گذشت سوی حجاز آفتاب کینه او
از آن همیشه بود تافته زمین حجاز
به خواب دیدست اهواز تیغ او زان رو
ز تب تهی نبود هیچ بقعه اهواز
ندید یارد دشمن سپاه او را روی
از آنکه بر وی کوته شود بقای دراز
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن کوزن چهره باز
خدایگانا شادی فزای و رامش کن
نبید بستان از دست دلبران طراز
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا به جهان در حقیقتست و مجاز
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز
به شاد کامی در عز بیکرانه بزی
به کامرانی در ملک جاودانه بتاز
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - مدح عبدالحمید بن احمد
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیز کرد چو آس
نه غلط می کنم تو داری تو
فعل الماس و گونه الماس
این چنین آفریده گشت جهان
شغل از انواع و مردم از اجناس
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه عمر دانه دارد و داس
ای فلک شرم تا کی این نیرنگ
ای جهان تو به تا کی این وسواس
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس
نایدم باک از آنکه ایمن کرد
تن و جان من از امید و هراس
خواجه عبدالحمید بن احمد
مفخر گوهر بنی عباس
آنکه او را قیاس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محیط قیاس
نیست بی او جهان جهان چونانک
بی می ناب کاس نبود کاس
رتبت جاه و کثرت جودش
در جهان نه امل گذاشت نه یاس
رای او را فلک نشاند حرون
حلم او از زمانه برد شماس
خنجر آبداده را ماند
آن دل باد طبع آهن باس
این نبوده تو را خرد معیار
وی نگشته تو را هنر مقیاس
تیر وهم تو کز کمان بجهد
نجم برجیس باشدش بر جاس
تیغ رای تو خرد سپر نکند
گر چه چرخ فلک شود پر آس
در شب نعش و انجم معنی
در کف تو فلک شود قرطاس
روح را لفظ تو لطیف سخن
چشم را خط تو لذیذ نعاس
ای ز نعت تو عاجز و حیران
وهم حذاق و فکرت کیاس
از امارت دل تراست غذا
وز وزارت تن تراست لباس
گو ز وسواس خیزد اصل جنون
به جنون می کشد مرا وسواس
دل من تنگ کرد و مظلم کرد
وحشت آز و ظلمت افلاس
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس
کرد گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندرین روزگار چون انقاس
با چنین حال و هیأت و صورت
باز نشناسدم کس از نسناس
شغلم افزون ز شغل غواصی است
روزیم کم ز روزی کناس
نیست چون من کس از جهان مخصوص
بالبلیات من جمیع الناس
همه انفاس من مدایح تست
زان همی زنده داردم انفاس
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس
بشنوم نیک و بد ببینم راست
منم امروز مانده در فرناس
تو شناسی همی که شعر مرا
نشناسد تمام شعر شناس
بر زر مدح نفکنم حملان
دیبه نظم را نبافم لاس
از تو قیمت گرفت گفته من
نه عجب زر شود ز مهر نحاس
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس
مادح خوش را به عدل ببین
بنده خویش را به حق بشناس
متنبی نکو همی گوید
باز دانند فر بهی ز آماس
این قصیده که من فرستادم
دل و جان را به دوست استیناس
بوی ازو یافت طبله عطار
شکل ازو برد کلبه نخاس
ماه را تا به دل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس
چرخ گردان بود به هفت اقلیم
جسم کوشان بود به پنج حواس
همتت را چو چرخ باد علو
دولتت را چو کوه باد اساس
گردش آس هست و گونه آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیز کرد چو آس
نه غلط می کنم تو داری تو
فعل الماس و گونه الماس
این چنین آفریده گشت جهان
شغل از انواع و مردم از اجناس
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه عمر دانه دارد و داس
ای فلک شرم تا کی این نیرنگ
ای جهان تو به تا کی این وسواس
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس
نایدم باک از آنکه ایمن کرد
تن و جان من از امید و هراس
خواجه عبدالحمید بن احمد
مفخر گوهر بنی عباس
آنکه او را قیاس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محیط قیاس
نیست بی او جهان جهان چونانک
بی می ناب کاس نبود کاس
رتبت جاه و کثرت جودش
در جهان نه امل گذاشت نه یاس
رای او را فلک نشاند حرون
حلم او از زمانه برد شماس
خنجر آبداده را ماند
آن دل باد طبع آهن باس
این نبوده تو را خرد معیار
وی نگشته تو را هنر مقیاس
تیر وهم تو کز کمان بجهد
نجم برجیس باشدش بر جاس
تیغ رای تو خرد سپر نکند
گر چه چرخ فلک شود پر آس
در شب نعش و انجم معنی
در کف تو فلک شود قرطاس
روح را لفظ تو لطیف سخن
چشم را خط تو لذیذ نعاس
ای ز نعت تو عاجز و حیران
وهم حذاق و فکرت کیاس
از امارت دل تراست غذا
وز وزارت تن تراست لباس
گو ز وسواس خیزد اصل جنون
به جنون می کشد مرا وسواس
دل من تنگ کرد و مظلم کرد
وحشت آز و ظلمت افلاس
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس
کرد گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندرین روزگار چون انقاس
با چنین حال و هیأت و صورت
باز نشناسدم کس از نسناس
شغلم افزون ز شغل غواصی است
روزیم کم ز روزی کناس
نیست چون من کس از جهان مخصوص
بالبلیات من جمیع الناس
همه انفاس من مدایح تست
زان همی زنده داردم انفاس
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس
بشنوم نیک و بد ببینم راست
منم امروز مانده در فرناس
تو شناسی همی که شعر مرا
نشناسد تمام شعر شناس
بر زر مدح نفکنم حملان
دیبه نظم را نبافم لاس
از تو قیمت گرفت گفته من
نه عجب زر شود ز مهر نحاس
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس
مادح خوش را به عدل ببین
بنده خویش را به حق بشناس
متنبی نکو همی گوید
باز دانند فر بهی ز آماس
این قصیده که من فرستادم
دل و جان را به دوست استیناس
بوی ازو یافت طبله عطار
شکل ازو برد کلبه نخاس
ماه را تا به دل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس
چرخ گردان بود به هفت اقلیم
جسم کوشان بود به پنج حواس
همتت را چو چرخ باد علو
دولتت را چو کوه باد اساس