عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
بازم از مژگان شوخی خارخار عاشقی است
دل درون سینه ام از انتظار عاشقی است
سبزه خط گر دمید از گلشن حسنت چه غم
بیقراران رخت را نوبهار عاشقی است
خوشدلی ارزانی یاران فارغبال باد
من دل خرم نمی خواهم که عار عاشقی است
زان وفا دشمن جفا چندانکه بینی صبرکن
اینچنین می باشد ای دل کار و بار عاشقی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دامان پاک عاشق و برگ سمن یکی است
خاکستر وفا و عبیر چمن یکی است
هر جا که هست در قدم یار خوشنماست
سروی چو نیست رونق دشت و دمن یکی است
از وصل در گدازم و از هجر در خمار
بیدرد را گمان که مگر درد من یکی است
دلتنگی و بیهده کردی شکار او
قدر گداز و قیمت دل سوختن یکی است
من محو جلوه گشتم و او مست یار اسیر
نازم به دولتی که دل یار و من یکی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
جایی که دامگاه غزال رمیدگی است
صیاد چاره وحشت در خون تپیدگی است
احرام طوف کعبه دیدار بسته ایم
در بند زاد و راحله بودن ندیدگی است
یک دیده خواب راحت سیمابم آرزوست
بی طاقتی به مذهب ما آرمیدگی است
کی می رسد به گوشه ابروی او هلال
این دلکشی به زورکمان کشیدگی است
مشکل که در قلمرو هستی به هم رسد
آسایشی که در قدم دل دویدگی است
هرگز نخوانده است محبت شعاریم
بیگانه ای که یک لقبش نور دیدگی است
آیینه شکسته به قاصد نموده ام
یک شمه شکوه دل از آن نور دیدگی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
هر سبزه این باغ نشان خم دامی است
هر سرو و گلی نغمه سرای جم و جامی است
آمیخته با چشم ترم شور تماشا
هر قطره سرشکم نمک فتنه عامی است
وارستگی ما وگرفتاری عالم
هر وحشی رم کرده نظر کرده دامی است
شبنم به شرر حوصله داغ فروشد
در گلشن و گلخن ز تمنای تو دامی است
آتشکده سینه نظر یافته کیست
در کلبه ام از شور نفس شرب مدامی است
احوال غریبان ز فراموشی خود پرس
هر ناله که از خاطر ما رفته پیامی است
بیگانگیم سوخت ز بیداد تو فریاد
مستانه جوابی که غریبانه سلامی است
شبگرد تو کارش نه به شمع است و نه با دل
نقش قدم گرمروان ماه تمامی است
بیتابیش افکنده به آسایش جاوید
یکبار نظر کن که اسیر تو چه خامی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ز جام عشق تو هر سبزه مست سودایی است
به هر طرف که نظر می کنم تماشایی است
بیاض سبزه گشودم کتاب گل خواندم
به نام شوق تو هر شبنمی معمایی است
هوا ز موج طراوت سفینه غزل است
چمن ز لاله و گل مطلع خوش انشایی است
کسی که سیلی زنجیر خورده می داند
که سرنوشت اسیران خط چلیپایی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
نگاهش دورگرد آشنایی است
تغافل بر سر صبرآزمایی است
به خون افتاده مرغ دام او را
تپیدن بال پرواز رهایی است
چو دل باشد تسلی از خیالی
امید وصل کافر ماجرایی است
کند در غنچه پنهان نقد خود را
میان بلبل و گل هم جدایی است
اسیر از من چه می پرسی غم دل
عنانم در کف آشفته رایی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز بسکه هر طرف از خاطرم غبار نشست
نمی توان به سر راه انتظار نشست
فتاده ای که ز امداد بیکسی برخاست
شکفته رو به سر خاک اعتبار نشست
گرفت آینه گل در کنار(و) شبنم ریخت
کشید ساغر می نقش نوبهار نشست
غبار یاس به تعظیم رفتنش برخاست
کسی که آمد و در بزم روزگار نشست
ریاض شکر بخندد از این ترانه اسیر
که نقش سجده ام آخر به کوی یار نشست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
در دامت آن غبار که بر بال و پر نشست
شد توتیای بینش و در چشم تر نشست
صبحش نوید دولت بیدار می دهد
خورشید طالعی که شبی بیشتر نشست
پروانه چراغ دل روشن من است
شبهای انتظار تو نقش سحر نشست
پرواز عندلیب چکد از غبار من
نقش شکسگتیم ز گل بیشتر نشست
نظاره بود نو سفر آشیان که باز
آمد ز گلشن دل و در چشم تر نشست
شوقم گل همیشه بهار دل است اسیر
در دیده یار از همه کس پیشتر نشست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
حسن آتش و دل سمندر اوست
عشق آفت و درد لشگر اوست
عشق است محیط و صبر لنگر
طوفان غم و دل شناور اوست
دل گلشن درد و باغبان عشق
غم طوبی سایه گستر اوست
قفل دل زنگ بسته من
در بند کلید خنجر اوست
مرغ قفس تو را نزیبد
پرواز که خونی پر اوست
در دل گذرد چو عزم صیدش
خورشید شکار لاغر اوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
آنچه دل را می نوازد درد بیدرمان اوست
آنکه جان را زنده دارد آتش پنهان اوست
دیده از مکتوب زخم تازه ای روشن نکرد
دل شهید انتظار قاصد پیکان اوست
تا غبار غیر ننشیند به طرف دامنش
سرزمین دیده من عرصه جولان اوست
گرم شد بازار چاک سینه در فصل بهار
نکهت پیراهن گل گردی از دامان اوست
هر که از یاد تو شد در مصر تنهایی عزیز
گر به بزم وصل یوسف جا کند زندان اوست
از دلم چون غنچه می روید شکستن هر نفس
شیشه من خانه زاد ساغر پیمان اوست
عشق هر جا از کمال خود سخن گوید اسیر
شاه بیت آفرینش حرفی از دیوان اوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
کرده خونم را صف مژگان چراغان زیر پوست
موج نشتر می زند نبض شهیدان زیر پوست
بیش از این با حسرت سرشار بازی چون کنم
بند بندم تا به کی رقصد چو طفلان زیر پوست
می توان از پوست پوشی ملک دارایی گرفت
داد شهرت می زند طبل سلیمان زیر پوست
رشک گو خونم بریز و شوق گو نامم مبر
عضو عضوم می تپد از دل چه پنهان زیر پوست
پیچ و تابم بیش از این شبهای بیتابی مپرس
گشته مغز استخوانم سنبلستان زیر پوست
وصف رویت می کنم چون غنچه رسوا زیر لب
بوی زلفت می کنم چون نافه پنهان زیر پوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
بیقراریهای عشق آیینه دار خوی دوست
همچو گل می خندد از سیمای عاشق روی دوست
شوخی جوهر ندارد خواب در شمشیر ناز
می نماید راز عاشق از خم ابروی دوست
دیده بر روی شکفتن همچو گل وا می کند
کاش دل هم یک گره می بود از گیسوی دوست
روز روشن از پر پروانه می سازد چراغ
گر نباشد غیرت عاشق نقاب روی دوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
گر دل غبار گشته امید خیال هست
باران شکار ابر پراکنده حال هست
پروانه آبروست گهر صاف طینت است
هر جا که حسن پاک بود انفعال هست
سر می کنیم پیش تو گر پر گشودنی است
در طالع خموشی ما یک سؤال هست
آهی بساط گریه ما را گشوده است
صدگونه گل به سایه یک نو نهال هست
رنگین تر از بهار به مطلب رسیده ایم
حیرت به کام روز و شب و ماه و سال هست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
وحدت جهان گرفت و تماشا چنانکه هست
صدرنگ گل برآمد و بلبل همان که هست
دارد دلم برای غمت کارخانه ای
بیرون از این زمین و از این آسمان که هست
عکس تو را به روی گل و خار می کشد
آیینه را شناخته ایم آنچنان که هست
پیش از خیال محرم راز تو بوده ایم
در خاطر تو جای دلم آن نشان که هست
چندانکه پاس خاطر راز تو داشتیم
دل در میان نبود و همان بد گمان که هست؟
صد کاروان غبار شد و ره همان که بود
برخاست گرد منزل و مقصد همان که هست
مشت غباری از ره مقصود بیش نیست
این قوم و این قبیله و این دودمان که هست
شوقت همیشه بلبل توحید باد اسیر
بیرون مباد یکدم از این گلستان که هست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
اگر ستم کند امید احترامی هست
جواب اگر دهد اندیشه سلامی هست
ز خاک رهگذرت صیدگاه می جوشد
به هر طرف که سمند تو رفته دامی هست
خلل پذیر نگردد بنای ناز و نیاز
جفای یار و وفای مرا دوامی هست
نظاره محرم راز نهان عاشق نیست
اگر خیال لبش می برد پیامی هست
اسیر عشقم و صیاد وحشی سخنم
به یاد چشم توام الفت تمامی هست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
با اشک تلخکام اسیران گلاب چیست
با گرد راه زنده دلان آفتاب چیست
آیینه خانه دل ما وقف الفت است
مردود این دیار چه و انتخاب چیست
ای محتسب خمارم و گستاخ مشرب است
نرخ شراب چند و بهای کباب چیست
تعبیر خوابهای پریشان نمی کنم
از زلف خویش بپرس که تعبیر خواب چیست
حسن از کجا و مرتبه عشق از کجا
تا اشک عندلیب گدازد گلاب چیست
در محفلی که ناز و نیازی به هم رسند
دانم اگر سؤال نباشد جواب چیست
یاران سؤالی از ره انصاف می کنم
پست و بلند عشق (و) جنون را جواب چیست
ما شخص غفلتیم ندانیم حال اسیر
ای هادی طریق محبت مآب چیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
دماغ وحشی ما صید بوی الفت کیست
دل گداخته پیمانه محبت کیست
بهار غنچه تصویر صفحه چمن است
شکفتگی گل سیراب اشک حسرت کیست
به بیقراری ما رشک می برد دل ما
خیال چشم تو بیمار دار طاقت کیست
دو روزه تنگدلی غنچه را به کام رساند
دلی که وا نشود تا به حشر قسمت کیست
به خون تپیده آن رنگ و بو چه دیده اسیر
که لاله داغ که و گلستان جراحت کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
بوی چمن ز خانه به دوشان شوق کیست
گل دسته بند خار بیابان شوق کیست
خورشید سایه پرور گلزار شرم او
مه در حجاب سایه دامان شوق کیست
بلبل شده است شوخی پروانه در چمن
رنگین شرار گرمی جولان شوق کیست
از دست دامنش مگذارید گلرخان
آیینه خانه زاد گلستان شوق کیست
گل ریخت نقل شبنم و شاخ نبات شد
باد صبا طفیلی مهمان شوق کیست
جوید صبا جواهر و سازد معاش خویش
گلزار خاکروبه ایوان شوق کیست
صید هوا به دام غباری نمی کند
پرواز دل به بال پریشان شوق کیست
حیرت بهار آبله پایان جستجو
طوفان اشک ریگ بیابان شوق کیست
یاران جواب مسئله ما محبت است
عالم تمام زنده به ایمان شوق کیست
همچون غبار می بردم خواب در سفر
آسودگی نسیم بیابان شوق کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گلزارها ز اشک جگرتاب چشم کیست
ویرانه ها نمونه ای از آب چشم کیست
هرگز خیالت از نظر ما نمی رود
دانسته ای که سیر رخت باب چشم کیست
شبنم چکد ز گلبن شوخ شرارها
صحرای جستجوی تو سیراب چشم کیست
هر آسمان نشان دهد از تخته پاره ای
عالم شکسته کشتی سیلاب چشم کیست
از ترکتاز شوخ نگاهان نشد غبار
تا سرزمین آینه سیراب چشم کیست
بلبل ترانه لب خاموش بیدلی است
پروانه تا نظاره بیتاب چشم کیست
امیدوار باش چو دانسته ای اسیر
بیداری دل از اثر خواب چشم کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
جنون بوی گل افسانه کیست
محبت گردش پیمانه کیست
نگه روشنگر آیینه ماست
تغافل ساقی میخانه کیست
سرشکم دیده امشب خواب سیلاب
خرابی خوش نشین خانه کیست
نمی دانم می از ساغر گل از جام
بهار جلوه مستانه کیست
پریشان کرد اوراق محبت
دل دیوانه مکتبخانه کیست
شنیدم خاطر آسوده ای هست
ندانستم چراغ خانه کیست
ز جوش صورت و معنی خرابی
چه می دانی می میخانه کیست
می نظاره در دل می کنم صاف
ز شرم نرگس مستانه کیست
به استغنای نومیدی بنازم
نمی گویم جهان ویرانه کیست
نمیدانی چو با بیگانه هایی
اسیر بینوا دیوانه کیست