عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
چو چشم خفته بگشودی ببستی خواب بیداران
چو تاب طره بنمودی ببردی آب طراران
ترا بر اشک چون باران من گر خنده میآید
عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از باران
چو فرهاد گرفتاران بگوشت میرسد هرشب
چه باشد گر رسی روزی بفریاد گرفتاران
طبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداری
ز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیماران
الا ای شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزان
بجبهت ماه مه رویان بطلعت شاه عیاران
بقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خیزان
بخط شام سیه روزان بشکر نقل میخواران
ز ما گر خردهئی آمد بزرگی کن و زان بگذر
که آن بهتر که بر مستان ببخشایند هشیاران
ز ارباب کرم لطفی و رای آن نمیباشد
که ذیل عفو میپوشند بر جرم گنه کاران
کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند
تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران
بقول دشمن ار پیچم عنان از دوست بیدینم
که ترک دوستی کفرست در دین وفاداران
بگو ای پیر فرزانه که شاگردان میخانه
برون آرند خواجو را بدوش از کوی خماران
چو تاب طره بنمودی ببردی آب طراران
ترا بر اشک چون باران من گر خنده میآید
عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از باران
چو فرهاد گرفتاران بگوشت میرسد هرشب
چه باشد گر رسی روزی بفریاد گرفتاران
طبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداری
ز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیماران
الا ای شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزان
بجبهت ماه مه رویان بطلعت شاه عیاران
بقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خیزان
بخط شام سیه روزان بشکر نقل میخواران
ز ما گر خردهئی آمد بزرگی کن و زان بگذر
که آن بهتر که بر مستان ببخشایند هشیاران
ز ارباب کرم لطفی و رای آن نمیباشد
که ذیل عفو میپوشند بر جرم گنه کاران
کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند
تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران
بقول دشمن ار پیچم عنان از دوست بیدینم
که ترک دوستی کفرست در دین وفاداران
بگو ای پیر فرزانه که شاگردان میخانه
برون آرند خواجو را بدوش از کوی خماران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
ای غمزهٔ جادویت افسونگر بیماران
وی طره هندویت سرحلقهٔ طراران
رویت بشب افروزی مهتاب سحرخیزان
زلفت بدلاویزی دلبند جگر خواران
گوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانند
پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران
جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان
یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران
چون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکم
چون ابر پدید آید غافل مشو از باران
تا پیر خراباتت منظور نظر سازد
در دیدهٔ مستان کش خاک در خماران
جز عشق بتان نهیست در ملت مشتاقان
جز کیش مغان کفرست در مذهب دینداران
یوسف که بهر موئی صد جان عزیز ارزد
کی کم شود از کویش غوغای خریداران
خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو
لیکن نبود جنت ماوای گنه کاران
وی طره هندویت سرحلقهٔ طراران
رویت بشب افروزی مهتاب سحرخیزان
زلفت بدلاویزی دلبند جگر خواران
گوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانند
پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران
جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان
یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران
چون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکم
چون ابر پدید آید غافل مشو از باران
تا پیر خراباتت منظور نظر سازد
در دیدهٔ مستان کش خاک در خماران
جز عشق بتان نهیست در ملت مشتاقان
جز کیش مغان کفرست در مذهب دینداران
یوسف که بهر موئی صد جان عزیز ارزد
کی کم شود از کویش غوغای خریداران
خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو
لیکن نبود جنت ماوای گنه کاران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
ای نسیم سحری بوی بهارم برسان
شکری از لب شیرین نگارم برسان
حلقهٔ زلف دلارام من از هم بگشای
شمسهئی زان گره غالیه بارم برسان
تار آن سلسلهٔ مشک فشان بر هم زن
بوئی از نافهٔ آهوی تتارم برسان
گرت افتد به دواخانهٔ وصلش گذری
مرهمی بهر دل ریش فگارم برسان
دم بدم تا کنمش بر ورق دیده سواد
نسخهای زان خط مشکین غبارم برسان
تا دهم بوسه و بر بازوی ایمان بندم
رقعهئی از خط آن لاله عذارم برسان
پیش از آن کز من دلخسته نماند دیار
مژدهئی از ره یاری بدیارم برسان
چون بدان بقعه رسی رقعهٔ من در نظر آر
نام من محو کن و نامه بیارم برسان
گر بخمخانهٔ آن مغبچهات راه بود
سر خم بر کن و داروی خمارم برسان
دارد آن موی میان از من بیچاره کنار
یا رب آنموی میان را بکنارم برسان
دل خواجو شد و بر خاک درش کرد قرار
خبری زاندل بی صبر و قرارم برسان
شکری از لب شیرین نگارم برسان
حلقهٔ زلف دلارام من از هم بگشای
شمسهئی زان گره غالیه بارم برسان
تار آن سلسلهٔ مشک فشان بر هم زن
بوئی از نافهٔ آهوی تتارم برسان
گرت افتد به دواخانهٔ وصلش گذری
مرهمی بهر دل ریش فگارم برسان
دم بدم تا کنمش بر ورق دیده سواد
نسخهای زان خط مشکین غبارم برسان
تا دهم بوسه و بر بازوی ایمان بندم
رقعهئی از خط آن لاله عذارم برسان
پیش از آن کز من دلخسته نماند دیار
مژدهئی از ره یاری بدیارم برسان
چون بدان بقعه رسی رقعهٔ من در نظر آر
نام من محو کن و نامه بیارم برسان
گر بخمخانهٔ آن مغبچهات راه بود
سر خم بر کن و داروی خمارم برسان
دارد آن موی میان از من بیچاره کنار
یا رب آنموی میان را بکنارم برسان
دل خواجو شد و بر خاک درش کرد قرار
خبری زاندل بی صبر و قرارم برسان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
ای صبا غلغل بلبل بگلستان برسان
قصهٔ مور بدرگاه سلیمان برسان
ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی
خبرآدم سرگشته برضوان برسان
شمع را قصهٔ پروانه فرو خوان روشن
باغ را بندگی مرغ سحر خوان برسان
بلبلانرا خبری از گل صد برگ بیار
طوطیانرا شکری از شکرستان برسان
کشتگانرا ز شفاخانهٔ جان مرهم ساز
تشنگانرا بلب چشمهٔ حیوان برسان
قصه غصه درویش اگرت راه بود
به مقیمان سراپردهٔ سلطان برسان
سخن شکر شیرین برفرهاد بگوی
خبر یوسف گمگشته بکنعان برسان
چون شدم خاک رهت گر ز منت گردی نیست
دست من گیر و چو بادم بخراسان برسان
در هواداری اگر کار تو بالا گیرد
خدمت ذره بخورشید درفشان برسان
گر از آن مایهٔ درمان خبری یافتهئی
دل بیمار مرا مژدهٔ درمان برسان
داغ کرمان ز دل خستهٔ خواجو برگیر
خیز و درد دل ایوب بکرمان برسان
قصهٔ مور بدرگاه سلیمان برسان
ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی
خبرآدم سرگشته برضوان برسان
شمع را قصهٔ پروانه فرو خوان روشن
باغ را بندگی مرغ سحر خوان برسان
بلبلانرا خبری از گل صد برگ بیار
طوطیانرا شکری از شکرستان برسان
کشتگانرا ز شفاخانهٔ جان مرهم ساز
تشنگانرا بلب چشمهٔ حیوان برسان
قصه غصه درویش اگرت راه بود
به مقیمان سراپردهٔ سلطان برسان
سخن شکر شیرین برفرهاد بگوی
خبر یوسف گمگشته بکنعان برسان
چون شدم خاک رهت گر ز منت گردی نیست
دست من گیر و چو بادم بخراسان برسان
در هواداری اگر کار تو بالا گیرد
خدمت ذره بخورشید درفشان برسان
گر از آن مایهٔ درمان خبری یافتهئی
دل بیمار مرا مژدهٔ درمان برسان
داغ کرمان ز دل خستهٔ خواجو برگیر
خیز و درد دل ایوب بکرمان برسان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
داغ فراق تا بکیم بر جگر نهی
یک روز مرهمی بدل ریش من رسان
از حد گذشت ناله و افغان عندلیب
بازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسان
بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس
آرامشی بسا کن بیت الحزن رسان
از مطبخ نوال حبیب حرم نشین
آخر نوالهئی به اویس قرن رسان
خورشید را بذرهٔ بی خواب و خور نمای
گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان
تا چند بینوا بزمستان توان نشست
بوی بهار باز بمرغ چمن رسان
تا کی مرا بدرد فراق امتحان کنی
از وصل مژدهای بمن ممتحن رسان
خواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسید
از غربتش خلاص ده و با وطن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
داغ فراق تا بکیم بر جگر نهی
یک روز مرهمی بدل ریش من رسان
از حد گذشت ناله و افغان عندلیب
بازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسان
بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس
آرامشی بسا کن بیت الحزن رسان
از مطبخ نوال حبیب حرم نشین
آخر نوالهئی به اویس قرن رسان
خورشید را بذرهٔ بی خواب و خور نمای
گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان
تا چند بینوا بزمستان توان نشست
بوی بهار باز بمرغ چمن رسان
تا کی مرا بدرد فراق امتحان کنی
از وصل مژدهای بمن ممتحن رسان
خواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسید
از غربتش خلاص ده و با وطن رسان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
در تابم از دو هندوی آتش پرستشان
کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان
ز مشک سوده سلسله بر مه نهادهاند
زانرو که آفتاب بود زیر دستشان
برطرف آفتاب چه در خور فتاده است
مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان
از حد گذشتهاند بخوبی و لطف از آنک
زین بیش نیست حد لطافت که هستشان
مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود
شد پای بند حلقهٔ زلف چو سستشان
نعلم نگر که باز برآتش نهادهاند
آن هندوان کافرآتش پرستشان
صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق
در دادهاند جرعهٔ جام الستشان
یاران ز جام بادهٔ نوشین فتاده مست
خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان
کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان
ز مشک سوده سلسله بر مه نهادهاند
زانرو که آفتاب بود زیر دستشان
برطرف آفتاب چه در خور فتاده است
مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان
از حد گذشتهاند بخوبی و لطف از آنک
زین بیش نیست حد لطافت که هستشان
مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود
شد پای بند حلقهٔ زلف چو سستشان
نعلم نگر که باز برآتش نهادهاند
آن هندوان کافرآتش پرستشان
صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق
در دادهاند جرعهٔ جام الستشان
یاران ز جام بادهٔ نوشین فتاده مست
خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
خوشا صبح و صبوحی با همالان
نظر بر طلعت فرخنده فالان
خداوندا بده صبری جمیلم
که مینشکیبم از صاحب جمالان
خیالت این که برگردم ز خوبان
چو درویش از در دریا نوالان
دلم چون گیسوی او بر کمر دید
چو وحشی شد شکار کوه مالان
گهی کز کازرون رحلت گزینم
بنالد از فغانم کوه نالان
غریبان را چرا باید که بینند
بچشم منقصت صاحب کمالان
خطا باشد که چشم ترکتازت
دل مردم کند یکباره نالان
مگر زلف تو زان آشفته حالست
که در تابند ازو آشفته حالان
چنان مرغ دلم در قیدت افتاد
که کبکان دری در چنگ دالان
عقاب تیز پر کی باز گردد
بهر بازی ز صید خسته بالان
غزل خواجو بگوید بر غزاله
مگر برآهوی چشم غزالان
نظر بر طلعت فرخنده فالان
خداوندا بده صبری جمیلم
که مینشکیبم از صاحب جمالان
خیالت این که برگردم ز خوبان
چو درویش از در دریا نوالان
دلم چون گیسوی او بر کمر دید
چو وحشی شد شکار کوه مالان
گهی کز کازرون رحلت گزینم
بنالد از فغانم کوه نالان
غریبان را چرا باید که بینند
بچشم منقصت صاحب کمالان
خطا باشد که چشم ترکتازت
دل مردم کند یکباره نالان
مگر زلف تو زان آشفته حالست
که در تابند ازو آشفته حالان
چنان مرغ دلم در قیدت افتاد
که کبکان دری در چنگ دالان
عقاب تیز پر کی باز گردد
بهر بازی ز صید خسته بالان
غزل خواجو بگوید بر غزاله
مگر برآهوی چشم غزالان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمان
جان داده بر نرگس مست تو حکیمان
دست ازطلبت باز نگیرم که بشمشیر
کوته نشود دست فقیران ز کریمان
گر دولت وصلت بزر و سیم برآید
کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان
باری اگرش شربت آبی نچشانند
راهی بمسافر بنمایند مقیمان
از هر چه فلک میدهدت بگذر و بگذار
عاقل متنفر بود از خوان لئیمان
با چشم سقیمم دل پر خون بربودند
یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان
بانگی بزن ای خادم عشرتگه مستان
تا وقت سحر باز نشینند ندیمان
قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب
خون جگر جام به از مال یتیمان
از گفتهٔ خواجو شنوم رایحهٔ عشق
چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان
جان داده بر نرگس مست تو حکیمان
دست ازطلبت باز نگیرم که بشمشیر
کوته نشود دست فقیران ز کریمان
گر دولت وصلت بزر و سیم برآید
کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان
باری اگرش شربت آبی نچشانند
راهی بمسافر بنمایند مقیمان
از هر چه فلک میدهدت بگذر و بگذار
عاقل متنفر بود از خوان لئیمان
با چشم سقیمم دل پر خون بربودند
یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان
بانگی بزن ای خادم عشرتگه مستان
تا وقت سحر باز نشینند ندیمان
قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب
خون جگر جام به از مال یتیمان
از گفتهٔ خواجو شنوم رایحهٔ عشق
چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
دلا از جان زبان درکش که جانان
نکو داند زبان بی زبانان
اگر برگ گلت باشد چو بلبل
مترس از خارخار باغبانان
طبیبان را اگر دردی نباشد
چه غم باشد ز درد ناتوانان
نیندیشد معاشر در شبستان
شبان تیره از حال شبانان
خرد با عشق برناید که پیران
زبون آیند در دست جوانان
ندارد موئی از موئی تفاوت
میان لاغر لاغر میانان
شراب تلخ چون شکر کنم نوش
به یاد شکر شیرین دهانان
اگر جانان برآرد کام جانم
کنم جان را فدای جان جانان
میانش در ضمیر خرده بینان
دهانش در گمان خرده دانان
نشان دل چه میپرسی ز خواجو
نپرسد کس نشان بی نشانان
نکو داند زبان بی زبانان
اگر برگ گلت باشد چو بلبل
مترس از خارخار باغبانان
طبیبان را اگر دردی نباشد
چه غم باشد ز درد ناتوانان
نیندیشد معاشر در شبستان
شبان تیره از حال شبانان
خرد با عشق برناید که پیران
زبون آیند در دست جوانان
ندارد موئی از موئی تفاوت
میان لاغر لاغر میانان
شراب تلخ چون شکر کنم نوش
به یاد شکر شیرین دهانان
اگر جانان برآرد کام جانم
کنم جان را فدای جان جانان
میانش در ضمیر خرده بینان
دهانش در گمان خرده دانان
نشان دل چه میپرسی ز خواجو
نپرسد کس نشان بی نشانان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
زهی روی تو صبح شب نشینان
خیالت مونس عزلت گزینان
دهانت آرزوی تنگدستان
میانت نکته باریک بینان
عذارت آفتاب صبح خیزان
جمالت قبلهٔ خلوت نشینان
بزلف کافرت آوردم ایمان
که اینست اعتقاد پاک دینان
چرا از خرمن حسن تو یک جو
نمیباشد نصیب خوشه چینان
چو این شکر لبان جان میفزایند
خنک آنان که نشکیبند از اینان
برو خواجو و بر خاک درش بین
نشانهای جبین مه جبینان
خیالت مونس عزلت گزینان
دهانت آرزوی تنگدستان
میانت نکته باریک بینان
عذارت آفتاب صبح خیزان
جمالت قبلهٔ خلوت نشینان
بزلف کافرت آوردم ایمان
که اینست اعتقاد پاک دینان
چرا از خرمن حسن تو یک جو
نمیباشد نصیب خوشه چینان
چو این شکر لبان جان میفزایند
خنک آنان که نشکیبند از اینان
برو خواجو و بر خاک درش بین
نشانهای جبین مه جبینان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان
در بند کمند تو دل حلقه گشایان
وی برده بدندان سر انگشت تحیر
ز آئینه رخسار تو آئینه زدایان
همچون مه نو گشتهام از مهر تو در شهر
انگشت نما گشتهٔ انگشت نمایان
عمرم بنهایت رسد و دور بخر
لیکن نرسد قصه عشق تو بپایان
این نکهت مشکین نفس باد بهشتست
یا بوی تو یا لخلخهٔ غالیه سایان
با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت
تا کم نشود مشغلهٔ بی سر و پایان
محمول سبکروح که در خواب گرانست
او را چه غم از ولولهٔ هرزه درایان
باید که برآید چو برآید نفس صبح
از پردهسرا زمزمهٔ پردهسرایان
منزلگه خواجو و سر کوی تو هیهات
در بزم سلاطین که دهد راه گدایان
در بند کمند تو دل حلقه گشایان
وی برده بدندان سر انگشت تحیر
ز آئینه رخسار تو آئینه زدایان
همچون مه نو گشتهام از مهر تو در شهر
انگشت نما گشتهٔ انگشت نمایان
عمرم بنهایت رسد و دور بخر
لیکن نرسد قصه عشق تو بپایان
این نکهت مشکین نفس باد بهشتست
یا بوی تو یا لخلخهٔ غالیه سایان
با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت
تا کم نشود مشغلهٔ بی سر و پایان
محمول سبکروح که در خواب گرانست
او را چه غم از ولولهٔ هرزه درایان
باید که برآید چو برآید نفس صبح
از پردهسرا زمزمهٔ پردهسرایان
منزلگه خواجو و سر کوی تو هیهات
در بزم سلاطین که دهد راه گدایان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
دوش چون از لعل میگون تو میگفتم سخن
همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن
مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات
گر به آب دیدهٔ ساغر بشویندش کفن
با جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خراب
خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن
تشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بده
رهروانرا مطرب عشاق گو راهی بزن
گر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریب
زانکه با تنها بغربت به که تنها در وطن
ایکه دور افتادهئی از راه و با ما همرهی
ره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و من
بلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتد
ما ز گلبوئی که رنگ و روی او دارد سمن
باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست
باد پندارد خروش نالهٔ مرغ چمن
در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست
ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن
جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوی
اعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تن
گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیک
از سلیمان مرغ جانش باز میراند سخن
همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن
مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات
گر به آب دیدهٔ ساغر بشویندش کفن
با جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خراب
خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن
تشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بده
رهروانرا مطرب عشاق گو راهی بزن
گر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریب
زانکه با تنها بغربت به که تنها در وطن
ایکه دور افتادهئی از راه و با ما همرهی
ره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و من
بلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتد
ما ز گلبوئی که رنگ و روی او دارد سمن
باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست
باد پندارد خروش نالهٔ مرغ چمن
در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست
ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن
جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوی
اعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تن
گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیک
از سلیمان مرغ جانش باز میراند سخن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
بر اشکم کهربا آبیست روشن
سرشکم بی تو خونابیست روشن
اگر گفتم که اشکم سیم نابست
خطا گفتم که سیمابیست روشن
شبی خورشید را در خواب دیدم
توئی تعبیر و این خوابیست روشن
شکنج زلف و روی دلفروزت
شبی تاریک و مهتابیست و روشن
خطت از روشنائی نامهٔ حسن
بگرد عارضت بابیست روشن
رخت در روشنی برد آب آتش
ولی در چشم ما آبیست روشن
دلم تا شد مقیم طاق ابروت
چو شمعی پیش محرابیست روشن
کجا از ورطهٔ عشقت برم جان
چو میدانم که غرقابیست روشن
درش خواجو بهر بابی که خواهی
ز فردوس برین بابیست روشن
سرشکم بی تو خونابیست روشن
اگر گفتم که اشکم سیم نابست
خطا گفتم که سیمابیست روشن
شبی خورشید را در خواب دیدم
توئی تعبیر و این خوابیست روشن
شکنج زلف و روی دلفروزت
شبی تاریک و مهتابیست و روشن
خطت از روشنائی نامهٔ حسن
بگرد عارضت بابیست روشن
رخت در روشنی برد آب آتش
ولی در چشم ما آبیست روشن
دلم تا شد مقیم طاق ابروت
چو شمعی پیش محرابیست روشن
کجا از ورطهٔ عشقت برم جان
چو میدانم که غرقابیست روشن
درش خواجو بهر بابی که خواهی
ز فردوس برین بابیست روشن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
ترا که گفت که قصد دل شکستهٔ ما کن
چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن
نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم
بترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن
بهرطریقی که دانی مراد خاطر ما جوی
بهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن
ز ما چو هیچ نیاید خلاف شرط محبت
مرو بخشم و ره صلح گیر و ترک جفا کن
وگر چنانکه دلت می کشد به بادهٔ صافی
بگیر خرقهٔ صوفی و می بیار و صفا کن
ز بهر خاطرم ای هدهد آن زمان که توانی
بعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن
چو ره بمنزل قربت نمیبرند گدایان
بچشم بنده نوازی نظر بحال گدا کن
چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل
بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دواکن
هر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجو
رضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن
چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن
نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم
بترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن
بهرطریقی که دانی مراد خاطر ما جوی
بهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن
ز ما چو هیچ نیاید خلاف شرط محبت
مرو بخشم و ره صلح گیر و ترک جفا کن
وگر چنانکه دلت می کشد به بادهٔ صافی
بگیر خرقهٔ صوفی و می بیار و صفا کن
ز بهر خاطرم ای هدهد آن زمان که توانی
بعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن
چو ره بمنزل قربت نمیبرند گدایان
بچشم بنده نوازی نظر بحال گدا کن
چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل
بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دواکن
هر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجو
رضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن
حال این درویش با آن محتشم تقریر کن
ماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگو
داستان آه سردم دمبدم تقریر کن
گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان
وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن
شرح سرگردانی مستسقیان بادیه
چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن
قصه تاریک روزان در دل شب عرضه دار
داستان مهر ورزان صبحدم تقریر کن
گر غم بیچارگان داری و درد خستگان
آنچه بر جان منست از درد و غم تقریر کن
اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب
گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن
وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند
افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن
ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان
هر چه دانی موبموی از بیش و کم تقریر کن
حال این درویش با آن محتشم تقریر کن
ماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگو
داستان آه سردم دمبدم تقریر کن
گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان
وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن
شرح سرگردانی مستسقیان بادیه
چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن
قصه تاریک روزان در دل شب عرضه دار
داستان مهر ورزان صبحدم تقریر کن
گر غم بیچارگان داری و درد خستگان
آنچه بر جان منست از درد و غم تقریر کن
اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب
گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن
وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند
افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن
ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان
هر چه دانی موبموی از بیش و کم تقریر کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
ای باد سحرگاهی زینجا گذری کن
وز بهر من دلشده عزم سفری کن
چون بلبل سودازده راه چمنی گیر
چون طوطی شوریده هوای شکری کن
فرهاد صفت روی بصحرا نه و چون سیل
از کوه برآور سر و یاد کمری کن
چون کار تو در هر طرفی مشک فروشیست
با قافله چین بخراسان گذری کن
شب در شکن سنبل یارم بسر آور
وانگه چو ببینی مه رویش سحری کن
برکش علم از پای سهی سرو روانش
وز دور در آن منظر زیبا نظری کن
احوال دل ریش گدا پیش شهی گوی
تقریر شب تیرهٔ ما با قمری کن
هر چند که دانم که مرا روی بهی نیست
لطفی بکن و کار مرا به بتری کن
گر دست دهد آن مه بی مهر و وفا را
از حال دل خستهٔ خواجو خبری کن
وز بهر من دلشده عزم سفری کن
چون بلبل سودازده راه چمنی گیر
چون طوطی شوریده هوای شکری کن
فرهاد صفت روی بصحرا نه و چون سیل
از کوه برآور سر و یاد کمری کن
چون کار تو در هر طرفی مشک فروشیست
با قافله چین بخراسان گذری کن
شب در شکن سنبل یارم بسر آور
وانگه چو ببینی مه رویش سحری کن
برکش علم از پای سهی سرو روانش
وز دور در آن منظر زیبا نظری کن
احوال دل ریش گدا پیش شهی گوی
تقریر شب تیرهٔ ما با قمری کن
هر چند که دانم که مرا روی بهی نیست
لطفی بکن و کار مرا به بتری کن
گر دست دهد آن مه بی مهر و وفا را
از حال دل خستهٔ خواجو خبری کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن
هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من
مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد
بباد داد دل خسته در هوای سمن
در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمیتوانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن
ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن
کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن
ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانیان شود روشن
میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن
حدیث زلف تو میگفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن
هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من
مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد
بباد داد دل خسته در هوای سمن
در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمیتوانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن
ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن
کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن
ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانیان شود روشن
میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن
حدیث زلف تو میگفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من
گو سر بباز در ره جانان چنانکه من
لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید
لالای او شد از بن دندان چنانکه من
کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
غافل نگردد از شب هجران چنانکه من
وان رند کو که بر در دردیکشان درد
از دل برون کند غم درمان چنانکه من
ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک
یکدم بساز با دل بریان چنانکه من
حاجی بعزم کعبه که احرام بستهئی
در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من
دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر
دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من
مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود
دارد دگر هوای گلستان چنانکه من
گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من
زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
کس را مباد حال پریشان چنانکه من
ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من
دیوانهئی که خاتم لعل لب تو یافت
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من
هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
افتاده است بی سر و سامان چنانکه من
ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من
خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند
گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
گو سر بباز در ره جانان چنانکه من
لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید
لالای او شد از بن دندان چنانکه من
کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
غافل نگردد از شب هجران چنانکه من
وان رند کو که بر در دردیکشان درد
از دل برون کند غم درمان چنانکه من
ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک
یکدم بساز با دل بریان چنانکه من
حاجی بعزم کعبه که احرام بستهئی
در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من
دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر
دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من
مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود
دارد دگر هوای گلستان چنانکه من
گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من
زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
کس را مباد حال پریشان چنانکه من
ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من
دیوانهئی که خاتم لعل لب تو یافت
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من
هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
افتاده است بی سر و سامان چنانکه من
ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من
خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند
گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون
گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون
ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی
کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون
درآن میان دل شوریده حال من گمشد
که آردم دل شوریده زان میان بیرون
نشان دل بمیان شما از آن آرم
که از میان شما نیست این نشان بیرون
سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد
کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون
ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود
زبان شمع فتادست از دهان بیرون
حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد
فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون
چگونه قصه شوق تو در میان آرم
که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون
چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان
برد هوای رخت با خود از جهان بیرون
گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون
ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی
کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون
درآن میان دل شوریده حال من گمشد
که آردم دل شوریده زان میان بیرون
نشان دل بمیان شما از آن آرم
که از میان شما نیست این نشان بیرون
سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد
کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون
ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود
زبان شمع فتادست از دهان بیرون
حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد
فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون
چگونه قصه شوق تو در میان آرم
که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون
چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان
برد هوای رخت با خود از جهان بیرون
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
ای سر زلف تو لیلی و جهانی مجنون
عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون
خسروان شکر شیرین سخنت را فرهاد
عاقلان طرهٔ لیلی صفتت را مجنون
خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل
زلف هندوت بلالیست بغایت میمون
سر موئیست میان تو ولی یکسر موی
در کنار من دلخسته ترا نیست سکون
از میان تو هر آن نکته که صورت بستم
بجز این معنی باریک نیامد بیرون
کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست
مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون
چشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماست
هست دور از تو مرا چشمی و صد چشمهٔ خون
چون فغان من دلسوخته از گردونست
میرسانم همه شب آه و فلک بر گردون
هست یاقوت تو چون گفتهٔ خواجو شیرین
مهر رخسار تو چون محنت او روز فزون
عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون
خسروان شکر شیرین سخنت را فرهاد
عاقلان طرهٔ لیلی صفتت را مجنون
خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل
زلف هندوت بلالیست بغایت میمون
سر موئیست میان تو ولی یکسر موی
در کنار من دلخسته ترا نیست سکون
از میان تو هر آن نکته که صورت بستم
بجز این معنی باریک نیامد بیرون
کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست
مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون
چشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماست
هست دور از تو مرا چشمی و صد چشمهٔ خون
چون فغان من دلسوخته از گردونست
میرسانم همه شب آه و فلک بر گردون
هست یاقوت تو چون گفتهٔ خواجو شیرین
مهر رخسار تو چون محنت او روز فزون