عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - و له ایضاً فی مدحه
روز می و وقت عیش وگاه سرورست
یار جوان می ‌کهن خدای غفورست
میل و سکون شوق و صبر ذوق و تحمّل
شعله‌و خس‌برق و دشت‌سنگ و بلورست
بادیه پر سنگ و وقت تنگ و قدم لنگ
توشه‌کم و ره دراز و مرحله دورست
یار غیورست و حسن سرکش و من مست
شوق فزون صبر کم شراب طهورست
بادیه بی‌آب و چشمه دور و هواگرم
رخ تر و لب خشک و آفتاب حرورست
زهد گنه می ثواب هجر قیامت
وصل جنان یار حور بزم قصورست
طاقت و دل زهد و مست واعظ و رندی
قوت و شل پند و کر بصبرت و کورست
جعد و بناگوش زلف و رخ خط و رویت
هاله و مه ابر و مهر سایه و نورست
خشم و رضا کین و مهر هجر و وصالت
خارو رطب نیش و نوش سوک و سرورست
گریه مطر اشک قطره دیده سحابست
عشق شرر شوق شعله سینه تنورست
بار عدو چرخ ضد زمانه مخالف
نفس رضا دل حلیم طبع صبورست
شاه جهان جم دهر میر زمان‌کش
مهر عنان مه رکاب چرخ ستورست
داد به جا دادخواه زنده عدو طی
ملک مصون شرع شاد شاه غیورست
دانش‌ن و دل جود و طبع جودت و فکرش
نکهت و گل بوی و مشک تابش و هورست
نام حسن فکر بکر ذات‌ کریمش
اصل طرب بحر عیش کان حبورست
باغ و رخش مهر و رایتش مه و رویش
دیو و ملک نار و نور زنگی و حورست
خصمش بسته‌کفش‌گشاده دلش شاد
تا خور و مه روز شب سنین و شهورست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در ستایش حاجی آقاسی رحمه‌الله فرماید
شب ‌گذشته‌ که آفاق را ظلام‌ گرفت
ز تاب مهر زمین رنگ سیم خام‌ گرفت
شب سیاه چو دزدان ز تاب ماه‌کمند
به کف نهاد و همی راه کوی و بام گرفت
به سام روز مگر نوح دهر نفرین کرد
که بی‌جنایت معهود رنگ حام‌گرفت
چو یام گشت جدی‌غرقه چون ‌طلیعهٔ صبح
نمود جودی وکشتی بر او مقام‌ گرفت
طناب فکرتم آن شب چنان دراز کشید
که رفت و دامن این نیلگون خیام گرفت
خیال خلق پیمبر گذشت در دل من
ز بوی مشک مرا عطسه در مشام گرفت
براق مدح چنان ‌گرم بر فلک راندم
که توسنم را روح‌القدس لجام‌گرفت
سمند کلک من آن سو ترک ز عرش‌ چمید
چو در میان سه انگشت من خرام گرفت
فضای خلوت دل تنگ شد به شاهد رو‌ح
ز بس که عیش و طرب بر دلم زحام گرفت
چو بخت خواجه بدم تا سحر‌هان بیدار
چو بختش این صفت از حی لایام گرفت
سحر چو ریخت فلک ‌گرد مهر‌های سپید
ز جرم خور به سر این طشت‌ زردفام‌‌ گرفت
ز کُه برآمد آن سرخ شیر زرد مژه
که گرد خود مژهٔ زرد خود کنام گرفت
سپید آهوکان خورد آن غضنفر سرخ
که زرد مژهٔ او تیزی از سهام ‌گرفت
چو صایدان بگرفت آن سپید طایرکان
چو بر کتف زرسنهای زرد دوام ‌گرفت
بتم چو یوسف مصری رسید و نیل خطش
سواد خطهٔ ری در سواد شام‌گرفت
مَهَم ز ابرو آهیخت تیغ و مهر از نور
از این دو تیغ ندانم جهان کدام گرفت
به ماه چهره پریشید طُرَگان سیاه
دوباره شب شد و آفاق را ظلام‌گرفت
چو باز چهره نمود از میان چنبر زلف
ز رنگ طلعت او شام رنگ بام‌ گرفت
دلم به زلف وی از هرطرف‌ که روی نمود
سیاهی شب یلدا ورا زمام‌گرفت
سهیل‌ گفتی از آسمان دوید به زیر
به جای بادهٔ‌گلرنگ جابجام‌گرفت
چنین شراب به شوخی چنان حرام بود
صواب ‌کرد که صوفی به ما حرام‌ گرفت
چو مست گشت و ز جا جست و بوسه داد بُتم
لبم شمیم گل و نکهت مدام گرفت
چه گفت گفت که هر لب که مدح خواجه کند
ببایدش ز لب س به بوسه‌کام‌گرفت
یمین ملت اسلام حاجی آقاسی
که آفریش ازو شهره‌گشت و نام‌گرفت
ز شوق وصل وی است اینکه معنی از آغاز
ز عرش‌ آمد و پیوند با کلام‌ گرفت
عدوی سردمزاجش چو سنگ سخت ‌دلست
چو آب‌کز خنکی معنی ژخام‌گرفت
ز پرتوی که ضمیرش فکند چون خورشید
به یک اشاره زمیا و زمان تمام‌ گرفت
به نظم دولت و دین کلک ر‌ا چو بست‌ کمر
حسام پادشهان جای در نیام‌گرفت
بلی چرا نرو‌د تیغ صفدران به نیام
که کلک او دو جهان را به یک پیام گرفت
نظام دولت شه کرد جان‌نثاری را
که دولت ملک از طاعتش نظام ‌گرفت
همین نظام ز خواجه است چون به‌ حق نگری
که خواجه گیرد اگر کشوری غلام گرفت
بد از شکوه منوچهر فرِّ سام سوار
که هم به نیروی او بود هر چه سام گرفت
نه از غمام اگر قطره‌یی به بحر چکد
بود ز فیضی‌ کاول ازو غمام ‌گرفت
ظفر دوران ز یسار و یمینش‌کز طاعت
ز خواجه خاتم ‌لعل وز شه‌ حسام‌ گرفت
ایا فرشته‌ گهر خواجه‌یی ‌که قرب ترا
قبول حق سبب فیض مستدام گر‌فت
نعیم ظاهر و باطن که هست هستی را
نخست روز ز یک‌ همت تو وام‌گر‌فت
هرآن جنین که زند مهر مهر تو به جبین
ز حق نشان سعادت به بطن مام ‌گرفت
نخست روز که شد دست دولت تو دراز
ز پیشگاه ازل دامن قیام گرفت
همن نه دولت ای‌ران نظام یافت ز ت‌ر
که ملک روی زمین از تو انتظام‌ گرفت
به بحر مدح تو تا غوطه زد به صدق دلم
بسان سلک ‌گهر نظمم انسجام‌ گرفت
دوام دولت تو خواهم از جهان‌ گرچه
جهان ز تقویت دولتت دوام‌گرفت
به احتشام تو همواره چرخ جهدکنان
اگر چه چرخ ز جهد تو احتشام‌ گرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در ستایش شاهنشاه اسلام‌پناه ناصرالدین شاه غازی خلدلله ملکه گوید
دوش کانجم شد عیان بر این سپهر گرد گرد
همچو پیکان ‌های سیمین از درون تیره‌ گرد
راست گفتی صد هزاران مهره از عاج سپید
چیده نراد قضا بر آبنوسن تخه نرد
یا نه‌ گفتی صدهزاران عنکبوت از سیم ناب
تار پرتو می‌تنند از اوج سقفی لاجورد
درکنار من نگاری رشک یک ‌فردوس حور
چون غزالی با هژبری بر سر یک آبخورد
شوخ‌من شیرین دلی من ترش ‌روی تلخکام
زین سپهر شور چشم تند خشم تیز گرد
زاسمان سبزگون بختم سیه چشمم سپید
تن خشین و لب کبود و اشک سرخ و رنگ زرد
یار دریک حجره بامن هر دو تنها روز و شب
هردو هم را دسنگیر و هردو هم را پایمرد
اوهمه اصرارکاین موسم‌نشاید روزه‌داشت
من همه انکارکاخر می‌نشاید روزه خورد
هردو گرم گفتگو کامد بشیری کای حکیم
جای ‌کن بر عرش عشرت فرش عسرت در نورد
تا کیت از درد آه سرد خیزد از درون
چند نوشی دُرد دَرد و چند پوشی بُرد بَرد
درد چشمت چند دارد زاستان شاه دور
خاکپای شه ‌بکش در چشم تا برهی ز ورد
با رخی رخشنده شه برگشت از نخجیرگاه
داغ درد از سینه زایل کن ‌که آمد باغ درد
شاه غازی ناصرالدین آنکه آب تیغ او
از عذار مملکت شوید غبار رنج و گرد
چون دو صد هندوستان پیل است ‌گاه‌ گیر و دار
چون هزاران نیستان شیرست روز داروبرد
گرچه نبود هیچ ممکن رازِ زوجیت ‌گزیر
لیکن اندر بی‌نظیری شاه ما زوجیست فرد
مهر گردون گر نه گرد کفش فراشان اوست
مهر گردون را چرا در پهلوی خوانند گرد
خواست‌ روزی آسمان ‌بوسد رکاب‌ رخش شاه
بانگ زد بر وی قضا کای بی‌ادب از راه‌کرد
بحر عمان‌گر ندید‌ستی فرازکوه قاف
شاه‌ گوهربخش‌ را بنگر به رخش ره‌نورد
خسروا ای کز درون بیشهٔ امکان برون
چون تو نامد از پس شیرخدا یک شیرمرد
ای به دست مکرمت افتادگان را دستگیر
وی ز فرط مرحمت بیچارگان را پایمرد
پیلی و خرط‌رم تو رمحست در روز مصاف
شیری و چنگال تو تیغست هنگام نبرد
رخش‌ ‌تو زینگونه کز تک در نورد و کوه را
هی دیبا باف دیبا را چنان ندهد نورد
ابری اندر فیض و رحمت ببری اندر بطش و طیش‌
بحری اندر برّ و احسان دهری اندر قهر و اَرد
سرد و گرم‌ دهر را نادیده کس چون‌ خصم تو
کز تبش پیوسته تن ‌گرم ‌است و دل از آه سرد
تاح‌تو تاجیست کزفرش جهان ‌آسوده است
نه چو دیگر تاج شاهان از جواهر سرخ و زرد
شخص را شاید قبا تنها نه بهر زیب و زین
مرد را باید کله تنها نه بهر حشر و برد
کار و کردت چون ‌همه ‌احسان بود در روزگار
کردگار از تست ‌راضی از چه‌ از این‌ کار و کرد
بس که اشک دشمنت از چشم ریزد برکنار
برکنار آب دارد جای دایم همچو جرد
روزکین ‌کابر بلاگرد افق بندد تتق
رخش غرد همچو رعد و تیغ تابد همچو گرد
چون‌تو از گرد وغا چون خور برون آیی زابر
خصم نامرد دغا چون خر فروماند به خرد
خسروا زاندم ‌که ماندم از رکاب شاه دور
درشمر ناید ستمهایی که با من چرخ کرد
با دل افسرده نتوانم ثنای شاه گفت
کی ثمربخشد درختی‌کش‌ نجو شدشاخ و نرد
چون‌دل خصمت‌قوافی تنگ و رخش فکر من‌
بهر مدحت عرصه یی خواهد فراخا همچو گرد
تاکه در تحقیق اشیا هرکه تعریفی کند
باید آ‌ن تعریف راشایسته ‌باشد عکس و طرد
باد دایم اشک چشم و چهرهٔ بدخواه تو
آن ‌ز سرخی‌ همچو بسد این‌‌به زردی همچو هرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در ستایش امیر کامکار محمدحسن‌خان سردار فرماید
فلک‌ خورشید و جنت حور و بستان یاسمن دارد
عیان این هرسه را در یک‌گریبان ماه من دارد
یکی شاهست در لشکر چو در صف بتان آید
یکی ماهست در انجم چو جا در انجمن دارد
قدش از قامت طوبی سبق بر دشت در خوبی
چه جای قامت چوبی ‌که شمشاد چمن دارد
کجا بالعل او همبر کجا با روی او همسر
عقیقی‌ کز یمن خیزد شقیقی‌ کز دمن دارد
سمن بر کاج و گل بر سرو و مه بر نارون بندد
شبه بر عاج و شب بر روز و سنبل بر سمن‌ دارد
به هر جا بوی زلفش تا بپویی ضیمران روید
به هرجا عکس رویش تا بجویی نسترن دارد
عقیقستش لب رنگین عبیرستش خط مشکین
عقیق او شکر ریزد عبیر او شکن دارد
قدش چون نارون موزون لبش چون ناردان‌ گلگون
دلم زان ناردان سازد تنم زین نارون دارد
تنم زان ناتوان آمدکه عشق آن میان جوید
دلم زان بی‌نشان آمد که ذوق آن دهن دارد
بجز آن ماه مشکین مو که بپریشد به رخ ‌گیسو
ندیدم‌ کس ‌که یزدان را اسیر اهرمن دارد
ضمیرم زلف او خواهدکه وصف ضیمران‌گوید
روانم روی او جوید که شوق یاسمن دارد
شکر را زان همی نوشم‌ که طعم آن دهان بخشد
سمن را زان همی بویم‌که رنگ آن بدن دارد
به بوی زلف مشکینش دلم راه خطاگیرد
به یاد لعل رنگینش سرم شور یمن دارد
لبش جویم از آن جانم خیال ناردان بندد.
قدش خواهم از آن طبعم هوای نارون دارد
ز ابجد عاشق جیمم به دنیا طالب سیمم
که رنگ این و شکل آن نشان زان موی و تن دارد
لعاب پر پهن یارب چرا از چشم من خیزد
گر آن خال سیه نسبت به تخم پَر پَهَن دارد
شب ار با وی بنوشم می صبوحی هست از این معنی
که روشن صبح صادق را ز چاک پیرهن دارد
فری زان زلف قیرآگین‌ که بندد پرده بر پروین
تو پنداری شب مشکین ببر عقد پرن دارد
کسی از خویشتن غایب نگردد وین عجب‌ کان مه
به هرجا حاضر آید غایبم از خویشتن دارد
سرانگشان من هرگه‌که با زلفش‌کند بازی
همه بند و گره‌ گیرد همه چین و شکن دارد
شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان
دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد
گهی نار غمم روشن بدین در باد زن خواهد
گهی مرغ دلم بریان برآن در بابزن دارد
هرآنکو روی او بیندکجا فکر بهشت افتد
هرآنکو زلف او بویدکجا ذکر ختن دارد
الا ای آنکه دل بستی به زلف عنبر آگینش
ندانستی‌ که آن هندو هزاران مکر و فن دارد
خط سبزش نظر کن در شکنج زلف تا دانی
که دور چرخ طوطی راگرفتار زغن دارد
دلم را باز ده ای ترک و ناز و عشوه یکسو نه
که عزم همرهی در موکب فخر زمن دارد
حسن‌خان میر دریا دل جواد و باذل و بادل
که او را خسرو عادل امین و موتمن دارد
به‌ گرد وقعه تیرش در صف بدخواه پنداری
شهابی در شب تاریک قصد اهرمن دارد
در ایمن چون سنان‌گیرد حوادث را عنان‌گیرد
در ایسر چون مجن دارد عدو را در محن دارد
نظام ملک و امن عهد و آرام جهان جوید
توان شیر و بُرز پیل و گرز پیلتن دارد
امیرا می‌نیارم‌گفت مدحت خاصه این ساعت
که هجران توام با رنج و انده مقترن دارد
تو تا عزم سفر کردی روانم چون سقر داری
کرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد
ثنای ناقبول من به تو حالی بدان ماند
که زالی بیع یوسف را به‌کف مشتی رسن دارد
مرا بیت‌الشرف بد خطهٔ شیراز و حرمانت
به جان بیت‌الشرف را بدتر از بیت‌الحزن دارد
به چشم خویش می‌بینم ‌که ‌گردون از فراق تو
ز اشک لاله‌گون دامان من رشک دمن دارد
ز هجر خویش چون دانی‌که قاآنی شود فانی
به همراهش ببر تا نیم جانی در بدن دارد
چه باک ار با تواش‌ گردون اسیر و مبتلا سازد
چه بیم ار با تواش گیهان غریب و ممتحن دارد
اسیری ‌کاو ترا بیند کجا فکر خلاص افتد
غریبی کاو ترا یابد کجا یاد وطن دارد
قوافی گر مکرر شد مکدر زان مبادت دل
که طبع من خواص قند در شیرین سخن دارد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - د‌ر ستایش دبیر بی‌نظیر میرزا عبدالله منشی فرماید
هله نزدیک شد ای دل‌ که زمستان‌ گذرد
دور بستان شود و عهد شبشان‌ گذرد
ابر بر طرف چمن‌ گریان‌ گریان پوید
لاله بر صحن دمن خندان خندان گذرد
هر سحرکبک چو از راغ خرامد سوی باغ
طفل‌ گویی به شبستان ز دبستان‌ گذرد
مشک بپراکند اندر همه آفاق نسیم
بس‌که بر یاسمن و سنبل و ریحان‌گذرد
ساق بالا زند اندر شمر آب ‌کلنگ
همچو بلقیس که بر تخت سلیمان گذرد
از پس ابر چو خور پی سپر آیدگویی
نیل مصرست‌ کزو موسی عمران‌ گذرد
گلبن از باد چو زیبا صنمی باده‌گسار
مست و سر خوش به چمن افتان خیزان ‌گذرد
تا نگویی به زمستان دل ما داشت ملال
نو بهارست زمستان چو به مستان‌ گذرد
کار مشکل شود آنگاه‌ که مشکل‌گیری
گرش ز اوّل شمری آسان آسان ‌گذرد
خاطر خویش منه درگرو شادی و غم
تات بر دل غم و شادی همه یکسان‌ گذرد
قصه‌کوتاه مرا طرفه پری رخساریست
که پریوار عیان آید و پنهان گذرد
دل به خطش‌ همه برکوه نشابور چرد
جان به لعلش همه بر کان بدخشان گذرد
خال بر گنج لب از فیض لبش محرومست
چون سکندر که به سرچشمه‌‍ حیوان گذرد
دل به خط و لب و دندانش به خضری ماند
که به ظلمات همی بر در و مرجان گذرد
من چو با دیدهٔ زار از بر رویش‌ گذرم
ابر آزار تو گویی به گلستان گذرد
جان ز زلفش شودآشفته ولی نیست عجب
که پریشان شود آن کو به پریشان گذرد
دوش افتاد به دنبال من آنسان‌ که همی
در شب تیره شهاب از پی شیطان گذرد
حالی آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
همچو دانا که به سرمنزل نادان گذرد
گفتم از بهر چه‌ای بخت سبک بستی رخت
شب وصل تو چرا چون شب هجران گذرد
گفت ای خواجه نه مجنونم ‌کز بی‌خردی
شهر بگذارد و بی‌خود به بیابان گذرد
میزبانی چو تو آنگاه به بنگاه خراب
هم خدا داند کآخر چه به مهمان گذرد
گفتم ای ترک خطا ترک جفا گوی که‌دوست
بهر پیمانه نباید که ز پیمان گذرد
قرب سالی بود ای مه‌ که ز بی‌سامانی
روزگارم همه در طاعت یزدان گذرد
جودی جود خداوند مگر گیرد دست
ورنه از فافه به من شب همه طوفان‌گذرد
خواجهٔ گیتی عبدالله کز فرط جلال
سطح ایوانش از طارم کیوان گذرد
وصف جودش‌ نتوان ‌کرد که ممکن نبود
وصف هر چیز که از حیز امکان ‌گذرد
آفرینش را آن گنج نباشد که در او
توسن فکرت وی از پی جولان ‌‌گذرد
ملک دنیا ز پی طاعت دادار گزید
طالب‌ گنج بباید که به ویران ‌گذرد
خاطر انباشته از مهر جهاندار چنانک
در ره مهروی اول قدم از جان گذرد
بر جهان از قبل قهر تو و رحمت تو
گذرد آنچه به بیمار ز بحران گذرد
نگذرد بر رخ معموره بی از سیل‌ی سیل
آنچه از لطمهٔ جود تو به عمان گذرد
فتنه را شاید اگر رستم دستان خوانیم
گر به عهد تو تواند که به ایران گذرد
گذرد بر به بداندیش ز شیوا سخنت
آن چه بر اهرمن از آیت قرآن‌ گذرد
کوه در سایهٔ عزم تو اگرگیرد جای
همچو اندیشه ز نه گنبد گردان گذرد
نعمت خان تواش نقمت جان خواهد شد
هرکه در خاطرش اندیشهٔ‌کفران‌گذرد
عقل حیرت ‌زده درشخص تور بیند شب و روز
کش‌ به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد
کافر ار رایحهٔ خلق تو یابد به جحیم
حالی از خاطرش اندیشهٔ رضوان ‌گذرد
مؤمن ار نایرهٔ قهر تو بیند به بهشت
حالی از هول سراسیمه به نیران‌ گذرد
بس که لاحول همی‌خواند و برخویش دمد
فتنه از ساحت عدل تو هراسان‌ گذرد
همچو دزدی که نماید ببر شحنه گذار
گرگ در عهد تو چون از بر چوپان ‌گذرد
گذرد آنچه به چرخ از فزع شوکت تو
برتن گوی کی از لطمهٔ چوگان گذرد
تاگریبان تولای تو افتاده به چنگ
نیست دستی که ز انده به گریبان گذرد
از لعاب دهنش آب بقا نوشد خضر
باد مهر تو اگر بر دم ثعبان‌ گذرد
خاک از اشک حسود تو چنان‌ گل‌ گردد
که برو پیک نظر بر زده دامان ‌گذرد
خشم ‌گیرد خرد از نام عدوی تو چنانک
نام زندیق‌که در بزم مسلمان‌گذرد
نگذرد از شهب‌ ثاقیه بر دیو رجیم
آنچه از کلک تو بر صاحب دیوان ‌گذرد
سرورا ای‌که خزان با نفس رحمت تو
خوشتر از عهد شباب و مه نیسان گذرد
شعر خود را چه ستایم‌ که سخندانی تو
بیش از آنست ‌که در وصف سخندان‌ گذرد
روح خاقانی خرم شود از قاآنی
اگر آو‌ازهٔ این شعر به شروان ‌گذرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در ستایش امیر د‌یوان میرزا نبی‌خان فرماید
عید آمد و آفاق پر از برگ و نواکرد
مرغان چمن را ز طرب نغمه‌سراکرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ
عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت
هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله درآمد ز در باغ
ل جامهٔ دیبا به تن از ه‌جد قباکرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل
برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز
هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی ‌که ز ما بود گریزان
خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد
یک چند ز بی‌برگی ما آن بت بی‌مهر
چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد
وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم
چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد
ماناکه خبر یافت ‌که شمس‌الامرا دوش
کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد
زین‌گنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در
واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد
خجلت زده استاد سرافکده و خاموش
چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم
فی‌الحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی
گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم
زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به‌ گنجینه شد و شیشه و ساغر
آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
می‌ریخت به پیمانه و نوشید و دگربار
پرگرد و به م‌ا داد و هم الح‌ق چه بج‌اکرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه
هر وام‌که برگردن خود داشت اداکرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید
هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران
گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست
گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق
هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت
یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گه‌رقص و گهی وجد و‌ گهی خشم و گهی ناز
الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست ‌که گردون
چرخی زد و ایّام به‌ کام شعرا کرد
خجلت‌زده خندید که آری بشنیدم
جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم‌ که جودش
چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت
شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ ‌کمر بست
گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بخت‌که یزدان به دوگیتی
خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان‌ گفت
گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی
هرکس‌ که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر
از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش
زشتست بدانگونه‌ کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست
چون ماه نوش رای تو انگشت‌نماکرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه
کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید
هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان
شب را نتواندکسی از روز جداکرد
زردست جو خجلت‌زد‌گان دیدهٔ خورشید
مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست
کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق می‌چکد از ابر
پیداست‌ که از دست‌ کریم تو حیا کرد
تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار
حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد
یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد
هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح شجاع‌السلطنه حسنعلی میرزا گوید
باد نوروزی شمیم عطر جان می‌آورد
در چمن ‌از مشک چین صد کاروان می‌آورد
رستم عید از برای چشم‌ کاووس بهار
نوشدارو از دل دیو خزان می‌آورد
با منوچهر صبا زی آفریدون ربیع
فتح‌نامهٔ سلم دی از خاوران می‌آورد
بهر دفع بیور اسب دی ‌گلستان ‌کاوه را
ازگل سوری درفش کاویان می‌آورد
رستم اردیبهشتی مژده نزد طوس عید
از هلاک اشکبوس مهرگان می‌آورد
بهر ناو‌ررد فرامرز خریف اینک سپهر
ازکمان بهمنی تیر وکمان می‌آورد
یا پیام‌کشتن دارای دی را باد صبح
در بر اسکندر صاحبقران می‌آورد
یا شماساس خزان را قارن اردیبهشت
دستگیر از نیزهٔ آتش‌فشان می‌آورد
یا نوید قتل ‌کرم هفتواد دی نستیم
در چمن چون اردشیر بابکان می‌آورد
یاگروی فصل دی را بر فراز تل خاک
گیو فروردین به خواری موکشان می‌آورد
نف نامیرا نگرکاینک به استمداد باد
نقش ها از پرده‌ در سلک عیان می‌آورد
خواهران لاله و گل را ز هفت اندام خاک
همچو رویین‌تن ز راه هفتخوان می‌آورد
خندهٔ‌ گل راست باعث‌‌ گریهٔ ابر ای ‌شگفت
کاشک چشم او خواص زعفران می‌آورد
نفس‌نامی‌ خودنسودی نیست بل اهتو خوشیست‌
صنعها بین تا ز هر حرفت چسان می‌آورد
‌گاه بر مانند نسّاجان پرند از نسترن
در سمن دیبا و درگل پرنیان می‌آورد
گاه بر هنجار صرافان زر و دینار چند
ازگُل خیری به بازار جهان می‌آورد
از سنان لاله‌کاه از بید برگ برگ بید
صنعت پولادسازی در میان می‌آورد
مطلعی از مطلع طبعم برآمدکز فروغ
مهر را در چادر کحلی نهان می‌آورد
ساقی ما تا شراب ارغوان می‌آورد
بزم را آزرم گلگشت جنان می‌آورد
جام‌ کیخسرو پر از خون سیاووشان‌ کند
در دل الماس یاقوت روان می‌آورد
قصد اسکندر هم ظلمات بُد نی آب خضر
طبع رمزی زین سخن را در بیان می‌آورد
خود نمی‌دانست اسکندر مگر کاندر شراب
هست تاثیری‌که عمر جاودان می‌آورد
از دل صاف صراحی در تن تابنده جام
دست ساقی مایهٔ روح روان می‌آورد
دست‌افشان‌پای‌کوبان‌هروشاقی ساده‌روی
رو به سوی درگه پیر مغان می‌آورد
خلق را جشنی دگرگونست‌گویا نوبهار
از شمیم عطر گلشان شادمان می‌آورد
یا نسیم صبحگاهی مژدگانی نزد خلق
از نزول موکب شاه جهان می‌آورد
قهرمان ملک جمشیدی بهادرشه حسن‌
آنکه‌ کیوان را به درگه پاسبان می‌آورد
آن‌ شهنشاهی ‌که ‌هرشام ‌و سحر ازروی شوق
سجده‌ بر خاک رهش هفت آسمان می‌آورد
.آنکه یک ‌رشح‌ کف او آشکارا صدهزار
گنج باد آورد و گنج شایگان می ‌آو‌رد
هر که را الطاف او تاج شرف بر سر نهاد
روزگارش‌ کامکار وکامران می‌آورد
هرچه جز نقش وجود اوست نقاش قضا
بر سبیل آزمون و امتحان می‌آورد
هیچ دانی با عدو تیغ جهان‌سوزش چه‌کرد
آنچه بر سرکشت را برق یمان می‌آوررد
تا به دیوان جهان نامش رقم ‌کرد آسمان
نام دستان را که اندر داستان می‌آورد
رفعت ‌کاخ جلالش در سه ایوان دماغ
کاردانان یقین را در گمان می‌آورد
نصرت و فیروزی‌ و فتح ‌و ظفر را روزگار
با رکاب شرکت او همعنان می‌آورد
حسرت دست‌گهربارش مزاج ابر را
با خواص‌ ذاتی طبع دخان می‌آورد
فرهٔ دیهم داراییش هردم صد شکست
بر شکوه افسر شاه اردوان می‌آورد
خصم با وی چون ستیزد خرسواری ازکجا
تاب ناورد سوار سیستان می‌آورد
مور کز سستی نیارد پرّ کاهی برکشید
کی‌گزندی بر تن شیر ژیان می‌آورد
یا طنین پشهٔ لاغرکه هیچش زور نیست
کی خلل بر خاطر پیل دمان می‌آورد
نی‌گرفتم از در طوسست آسیب ازکجا
بر تن و بازوی سام پهلوان می‌آورد
کهترین‌ کریاس دار بارگاه حشتمتش‌
از جلالت پا به فرق فرقدان می‌آورد
گردش گردون به ‌گردش کی رسد هر گه او
در جهان رخش عزیمت را جهان می‌آورد
لرزه اندر پیکر هفت آسمان افتد ز بیم
چون به هیجا دست بر گرز گران می‌آ‌ورد
دفتر شاهان پیشین را بشوید اندر آب
هرکجاکافاق نامش بر زبان می‌آورد
ای شهنشاهی‌ که از تاثیر دولت روزگار
صعوه را از چنگل باز آشیان می‌آورد
گر ز فرمانت فلک‌ گردن‌کشد برگردنش
دست دوران ی‌الهنگ ازککشان م‌ی‌آورد
روزگار از ازدواج چار مام و هفت باب
با کفت طفل عطا را توأمان می‌آورد
نیست جز تاثیر تابان نجم بختت هرچه را
لاب ز اسطرلاب و رمز اردجان می‌آورد
معجز تأثیر انفاس تو در تسخیر ملک
از دم عیسی روح‌الله نشان می‌آورد
موسی شخص تو فرعون حوادث را ستوه
از ظهور معجز کلک و بنان می‌آورد
مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار
هرچه‌ویی اینچنین او آنچنان می‌آه‌ررد
آ‌سمان جز مهر وکینت ننگرد سرمایه‌ای
آشکارا هرچه از سود و زیان می‌آورد
چون فلک صاحبقرانی چون ترا نارد پدید
زان سبب آسوده‌ات از هر قران می‌آورد
شاد زی شاها که دایم بر وجودت عقل پیر
مژده‌ها از جانب بخت جوان می‌آورد
سوی قاآنی ز روی مرحمت چشمی فکن
کز در معنی نثارت هر زمان می‌آ‌ررد
گرچه‌ نظمش‌ نیست‌ نظمی ‌کش توانستی شنعد
زانکه طبعش آسمان و ریسمان می‌آورد
لیک چون هموار در مدح تو می‌راند سخن
روزگارش هر دو عالم رایگان می‌آورد
روح پاک افضل‌الدینش به دست نیک‌باد
تهنیت هر دم ز خاک شیروان می‌آورد
روز و ماه و سالیان درد و غم و رنجت مباد
تا که دوران روز و ماه و سالیان می‌آو‌ررد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - د‌ر ستایش شاهزاده‌ ی کیوان سریر اردشیر میرزا ‌دام‌ اقباله فرماید
صبح آفتاب چون ز فلک سر زد
ماهم به خشم سندان بر در زد
جستم ز جاگشودم درگفتی
خورشید از کنار افق سر زد
ای بس‌ که حنده خندهٔ نوشینش
بر بسته بسته قند مکرّر زد
ننشسته بردرید گریبان را
پهلو ز تن به صبح من‌رر زد
چون داغ دیدان به ملامت جنگ
در حلقهای زلف معنبر زد
گفتی به قهر پنجه یکی شاهین
غافل به پرّ و بال ‌کبوتر زد
بر روی خویش نازده یک لطمه
از روی خشم لطمهٔ دیگر زد
ای بسکه خنده صفحهٔ‌ کافورش
زان لطمه بر لطیمهٔ عنبر زد
نیلی‌تر از بنفشه‌ستان آمد
از بس طپانچه بر گل احمر زد
گفتی به عمد شاخهٔ نیلوفر
پیرایه را به فرق صنوبر زد
در خون دیده طرهٔ او گفتی
زاغی به خون خویش همی پر زد
از دانه دانه اشک دو رخسارش‌
بس‌ طعنه بر نجوم دو پیکر زد
در لب ‌گرفته زلف سیه‌ گفتی
دزدی به بارخانهٔ‌ گوهر زد
بر هر رگم ز خشم دو چشم او
از هر نگه هزاران نشتر زد
بر جان همه شرنگ ز شکر ریخت
بر دل همه خدنگ ز عنبر زد
هر مژه‌اش ز قهر به هر عضوم
چندین هزار ناوک و خنجر زد
هم نرگسش به ‌کینم ترکش بست
هم عبهرش به جانم آذر زد
نیلی شدش ز بسکه رخ از سیلی
گفتی به نیل دیبهٔ ششتر زد
بگداخت شکّرین لب نوشینش
از بس ز دیده آب به شکّر زد
افروخت زیر زلف رخش گفتی
دوزخ زبانه در دل کافر زد
در موج اشک مردمک چشمش
بس دست و پا چو مرد شناور زد
سر تا قدم چون نیل شدش نیلی
از بس طپانچه بر سر و پیکر زد
زد دست و زلف و کاکل مشکین را
چون‌ کار رو‌زگار بهم بر زد
بگشود چین ز جعد و گره از زلف
بر روی پاک و قلب مکدّر زد
چونان‌ که مار حلقه زند بر گنج
مویش به‌ گرد رویش چنبر زد
شد چون بنات نعش پراکنده
از بسکه چنگ بر زر و زیور زد
بر زرد چهره سیلی پی در پی
گفتی چو سکه بود که بر زر زد
چندان ‌که باد سرد کشید از دل
اشکش ز دیده موج فزون تر زد
موج از قفا‌ی ‌موج همی‌ گفتی
بحر دمان ز جنبش صرصر زد
گفتی ز خون دیده سِتبرَق را
صباغ سان به خم معصفر زد
بیهوش‌ گشت عبهر فتانش
زاشکش‌ به رخ گلاب همی برزد
گفتی ‌کسوف یافت مگر خورشید
از بس‌ طپانچه بر مه انور زد
گفتمش ناله از چه‌ کنی چندین
کافغانت بر به جان من‌ آذر زد
گفتا ز دوری تو همی مویم
کاتش‌ به موی موی من اندر زد
ایدون مر آن غلامک دیرینت
زین باز بر به پشت تکاور زد
گفتم خمش‌ که صاعقهٔ آهت
آتش به‌کشت جان من اندر زد
یک سال بیش رفت‌ که هجرانم
آتش به جان مام و برادر زد
در ری ازین فزون بنیارم ماند
کاهم به جان زبانه چو اخگر زد
این‌گفت و سفت لعل به مروارید
وز خشم سنگریزه به ساغر زد
گفت از پی علاج‌ کنون باید
دست رجا به دامن داور زد
مظلوم ‌وش ز بهر تظلم چنگ
در دامن‌ خدیو مظفّر زد
شهزاده اردشیر که جودش طعن
بر ‌فضل معن و همت جعفر زد
فرماندهی که خادم قصر او
بیغاره از جلال به قیصر زد
رایش بها به مهر منور داد
قهرش‌ قفا به چرخ مدور زد
خود او به‌رزم‌یک‌تنه‌چون‌خورشید
با صد هزار بیشه غضنفر زد
کس دیده غیر او ‌که به یک حمله
بر صد هزار بادیه لشکر زد
اختر بدند دشمن و او خورشید
خورشیدوش‌ به یک فلک اختر زد
از خون زمین رزم بدخشان شد
در کین چو او نهیب بر اشقر زد
بر عرق حلقِ خصم سنان او
پنداشتی ز پیکان نشتر زد
زد برگره‌ره دشم‌ا دین تنها
چون ‌مرتضی‌ که ‌بر صف کافر زد
دیگر نشان ‌کسی بنداد از او
کوپال هرکرا که به مغفر زد
در رزم تیغ ‌کینه چو بهمن آخت
در بزم جام زر چو سکندر زد
ساغر به‌ بزم‌ عیش چو خسرو خورد
صارم به رزم خصم چو نوذر زد
جمشیدوار تخت چو بر بپراست
خورشید وار بادهٔ احمر زد
بر بام آسمان برین قدرش
ای‌بس‌که پنج نوبه چو سنجر زد
جز تیر او عقاب شنیدستی
کاندر طوافگاه اجل پر زد
جز تیغ او نهنگ شنیدستی
کاو همچو لجه موج ز جوهر زد
خرگاه عز و رایت دولت را
بر فرق چرخ و تارک اختر زد
نعلین جاه و مقدم حشمت را
بر ارج ماه و فرق دو پیکر زد
با برق‌ گویی ابر قرین آمد
چون دست او به قبضهٔ خنجر زد
کفران نمود بر نعمش دشمن
او تیغ‌ کینه از پی ‌کیفر زد
نشکفت اگر به طاعت ما چربد
ضربی‌ که شه به دشمن ابتر زد
کافزون ز طاعت ثقلین آمد
آن ضربتی‌که حیدر صفدر زد
شیر خدا علی‌ که حسام او
آتش به جان فرقهٔ‌ کافر زد
او بود ماشطهٔ صور خلقت
دست ازل چو خامه به دفتر زد
لا بلکه نیست دست صور پیرا
گر نقش دست خالق اکبر زد
جز او که اوست دست خدا آری
دست خدا به دفتر زیور زد
جز او پی شکستن بتها در
کی پای‌کس به دوش پیمبر زد
از راست جز به عون و لای او
نتوان قدم به عرصهٔ محشر زد
کوته ‌کنم سخن ‌که سزای او
نتوان دم از ستایش درخور زد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السطنه حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه فرماید
غم و شادیست‌که با یکدگر آمیخته‌اند
یا مه روزه به نوروز درآمیخته‌اند
درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می
راست با عقد ثریا قمر آمیخته‌اند
تردماغ از می شب خشک‌لب از روزهٔ روز
ورع خشک به دامان تر آمیخته‌اند
در کف شیخ‌ عصا در کف میخواره قدح
اژدها با ید بیضا اثر آمیخته‌اند
همه را چهره چو صندل شده از ره‌زه ولی
صندلی هست‌ که با دردسر آمیخته‌اند
مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ
لحن داود به صوت بقر آمیخته‌اند
تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است
خلق با وی ز سرکینه درآمیخته‌اند
همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند
روبهانندکه با شیر ن‌ر آمیخته‌اند
باز نوروز شود چیره هم آخرکه‌کنون
نیمی از خلق بدو بیخبر آمیخته‌اند
رو‌رزه‌کس را ندهد چیز و کند منع ز خور
ابله آنان‌که بدو بی‌ثمر آمیخته‌اند
گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه
با ملوک از پی تحصیل خور آمیخته‌اند
خوان نوروز پر از نعمت الوان با او
زین سبب مردم صاحب هن‌ر آمیخته‌اند
منع می هم ند زانرو با اه سپهی
همچو رندان جهان معتبر آمیخته‌اند
زاهدان را اگر از سبحه‌کرامت اینست
که یکی رشته به صد عقده‌ بر آمیخته‌اند
ساقیان ‌راست ازین معجزه‌ کز ساغر می
آب و آتش را با یکدگر آمیخته‌اند
کرده در جام بلورین می چون لعل روان
نی نی الماس به یاقوت تر آمیخته‌اند
آتش طور عجین با ید بیضاکردند
نار نمرود به آب خضر آمیخته‌اند
باده درکام فروریخته از زرّین جام
خاو‌ران ‌گو‌یی با باختر آمیخته‌اند
سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک
تا به ساغر می مرجان گهر آمیخته‌اند
رنگ و بو داده به‌می لاله‌رخان از لب و زلف
یا شفق را به نسیم سحر آمیخته‌اند
کرده در جام هلالی می خورشید مثال
یا هلالیست‌که با قرص خور آمیخته‌اند
قطره‌یی آب بهم بسته ‌که هیچش‌ نم نیست
با روان آتش نمناک درآمیخته اند
آب بی‌نم نگر و آتش پر نم‌ که به طبع
هر نمش را به هزاران شرر آمیخته‌اند
اشک می پاک‌کند خون جگر را گرچه
رنگ آن اشک به ‌خون جگر آمیخته‌اند
نی خبر می‌دهد از عشق و خبردار مباد
گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیخته‌اند
شکل ماریست‌ که باده دهش نیست زبان
طبع زهرش به مزاج شکر آمیخته‌اند
چنگ در چنگ خوش‌آهنگی کز آهنگش
هوش شنوایی با گوش کر آمیخته‌اند
شاهدان بسته کمر کوه‌کشی را به میان
زان سرینهاکه به موی‌کمر آمیخته‌اند
هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان
گلرخان رنگی از آن تازه‌تر آمیخته‌اند
ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین
هفت سین‌آسا با سیم بر آمیخته‌اند
گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود
بوی‌ گل با دم مرغ سحر آمیخته‌اند
مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید
از پی راحت قلب‌کدر آمیخته‌اند
تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند
می یاقوتی با جام زر آمیخته‌اند
گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق
هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیخته‌اند
همه‌مشکین‌خط وشیرین‌لب‌و سیمین ‌عارض
نوبه و هند عجب با خزر آمیخته‌اند
نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک
نقشها تازه‌تر از شوشتر آمیخته‌اند
جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر
از پی کینه زره با سپر آمیخته‌اند
مقدم اهل خرد غالیه‌بو بسکه به باغ
عطرگل در قدم پی سپر آمیخته‌اند
شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا
گرنه روح حیوان با شجر آمیخته‌اند
حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر
گرنه جان ملکی با حجر آمیخته‌اند
چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثه‌بین
گرنه چشمش به خواص نظر آ‌میخته‌اند
از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات
دم عیسی نه اگر با مطر آمیخته‌اند
شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن
نکهت نافه به هر رهگذر آمیخته‌اند
آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ
حشر سبزه بهر جوی و جر آمیخته‌اند
بسکه در نشو و نمایند ریاحین‌گویی
طبعشان زاب و گل بوالشر آمیخته‌اند
سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن
رسته در رسته حشر در حشر آمیخته‌اند
گویی از خیل خدیوان معظم گه بار
نقش بزم ملک دادگر آمیخته‌اند
خسرو راد حسن‌شاه که از غایت لطف
روح پاکانش با خاک درآمیخته‌اند
جرأت‌انگیز ز بس موقف رزمش‌گویی
خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیخته‌اند
یک الف ترهٔ خشکیست به خوان‌کرمش
هر تر و خشک‌ که در بحر و بر آمیخته‌اند
اجر یک‌روزهٔ سگبان جلالش نبود
هرچه در خوان بقا ماحضر آمیخته‌اند
ابر و دریا نه ز خود اینهمه‌گوهر دارند
باکف داور فرخنده‌فر آمیخته‌اند
دوست ‌سازست‌ و عدو سوز همانا زنخست
طینتش را ز بهشت و سقر آمیخته‌اند
خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش
با بصر از پی ‌کحل بصر آمیخته‌اند
روزی از گلشن خُلقت اثری‌ گشت پدید
هشت جنت را زان یک اثر آمیخته‌اند
رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن
هفت دوزخ را زان یک شرر آمیخته‌اند
ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر
طینت جیش ترا از ظفر آمیخته‌اند
پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ
دیده تا وقت سحر با سهر آمیخته‌اند
صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر
جوهرش با اجل جان‌شکر آمیخته‌اند
نیزه از بسکه‌گشاید رگ جان پنداری
با سنانش اثر نیشتر آمیخته‌اند
یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن
گویی ارواح بود با صور آمیخته‌اند
بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی
خود ابطال به تیغ و تبر آمیخته‌اند
تیرها بسکه نشیند به زره پنداری
عاشقان با صنمی سیمبر آمیخته‌اند
پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ
روستم‌وار به خون پسر آمیخته‌اند
پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمی‌کین
همچو شیرویه به خون پدر آمیخته‌اند
تیغت آنگاه‌که بر فرق عدوگیرد جای
ماه نو گویی با باختر آمیخته‌اند
گاو سرگرز به دریای‌کفت پنداری
کوه البرز به بحر خزر آمیخته‌اند
گوهر نظم دلارای ترا قاآنی
راستی‌گرچه به سلک‌گهر آمیخته‌اند
خازنان ملک از بهر خریداری آن
هر دو سطرش‌ به دو مثقال زر آمیخته‌اند
کم شود قیمت‌کالا چو فراوان‌گردد
با فراوانی کالا ضرر آمیخته‌اند
به دل و دست ملک بین‌که دُرّ و گوهر را
بسکه بخشیده چسان با مدر آ‌میخته‌اند
تاکه همواره ز همواری و ناهمواری
که به نیک و بد دور قمر آمیخته‌اند
تلخی‌ کام بود لازم شیرینی عیش
شهد با زهر و صفا با کدر آمیخته‌اند
تلخی‌ کام تو دشنام تو بادا به عدو
گرچه دشنام تو هم با شکر آمیخته‌اند
و‌انچنان عیش‌ تو شیرین که خود اقرار کنی
که ازو شربت جان بشر آمیخته‌اند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در ستایش شاهزاده آزاده نواب فیروز میرزا فرماید
آنچه با برگ درختان ابر نوروزی‌کند
با تهیدستان کف فیاض فیروزی‌ کند
زان سبب فیروز شد نامش‌ که از آیات او
بخت هر روز آشکار آیات فیروزی‌ کند
هست چهرش گنج فیروزی و گردد آشکار
هرکرا آن‌گنج ‌روزی خدا روزی‌کند
آفتاب روی جانبخش به‌ هر مجلس ‌که تافت
شمع نتواند که دیگر مجلس‌ افروزی کند
بر بسوزان خنجر او امر فرماید خدای
قهر جباریش اگر عزم جهانسوزی ‌کند
سنگلاخ‌ کوهساران را تواند زیر پای
باد رفقش نرمتر از قاقم و توزی‌ کند
ای که هر کس یاد جودت کرد یزدان تا به حشر
بی‌نیازش زاکتساب رنج هر روزی‌کند
گر بخواهد پیر عقلت‌ دانش آموزد خطاست
طفل نتواند به لقمان حکمت آموزی کند
چنگ عزراییل گویی در دم شمشیر توست
زان بمیراند جهانی را چو کین ‌توزی ‌کند
گر به شکل گوژ خواهد به سطح کاخ تو
گنبد پیروزه‌گون اظهار پیروزی کند
عقل داند عین نقص‌است از فضولی نطفه‌‌یی
از شکم بر پشت آید بچه را قوزی‌کند
یا چو خیاطست تیغت ‌کز حریر سرخ خون
حصم را بی‌رشته و سوزن کفن‌دوزی کند
سرو ر‌ا سرسبزی بخت سرافراز تو نیست
ذره چون‌ شمسی نماید سبزه‌کی توزی‌کند
شهدگفتار توزهرکژدم اهواز را
در حلاوت قند مصر و شکر خوزی‌ کند
گنج ‌هر رو‌زیست ‌جودت‌ وانکه ‌را روزی‌ شود
رحمت حق بی‌نیاز از رنج هر روزی‌کند
شیر چرخ‌از مهر و مه قلاده سازد ماه و سال
بویه در نخجیرگه روزی ترا یوزی‌کند
هر که روزی پوز جنباندکه بدگوید ترا
چون سگ آلوده‌دهان از باد بد پوزی‌کند
از پی خاموشی جاوید فرماید خدای
تا بر اطراف دهانش مرگ بتفوزی‌کند
عزم بازی‌ گرکنی ساعات روز و شب بهم
جمع‌‌مردد ناه نردی وه دوزی‌کند
قافیه تنگست و من دلتنگ‌تر زانرو که طبع
خواهد استیفای وصفت بهر بهروزی‌کند
می‌تواند وضع لفظ خوش ز بهر قافیه
هم بود ازکودنی‌گر قافیه بوزی ‌کند
مرچه برخی از قوافی نیز زشت افتاد لیک
با قبولت چون رخ زیبا دل‌افروزی‌کند
تا دهان غنچه پرگردد ز مروارید تر
چون به زیر لب ثنای ابر نوروزی ‌کند
غنچه‌سان خندان و کامش پر ز مروارید باد
چون‌صدف‌هر کاوبه‌مدحت‌گو‌هراندوزی‌کند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - د‌ر مدح حسین‌خان صاحب‌اختیار فرماید
بهار آمدکه ازگلبن همی بانگ هزار آید
به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی
ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آید
بجو‌شد مغز جان ‌چون ‌بوی ‌گل ‌از گلستان خیزد
بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید
خروش عندلیب و صوت سار و ناله ی قمری
گهی ازگل گهی از سروبن گه از چنار آید
تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند
ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید
یکی‌گیرد به‌کف لاله‌که ترکیب قدح دارد
یکی برگل ‌کند تحسین ‌کزو بوی نگار آ‌ید
کی با دلبر ساده به طرف بوستان ‌گردد
یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بی‌تأمل مرحبا گوید
یکی بوید سمن را مات صنع‌کردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هی‌هی رنگ می‌دارد
یکی از گل به وجد آید که بخ‌بخ بوی یار آید
یکی بر سبزه می‌غلطد یکی بر لاله می‌رقصد
یکی ‌گاهی رود از هش یکی‌ گه هوشیار آید
ز هر سوتی نواش، ارغنون و چگ و نی آید
ز هرکویی صدای بربط و طنبور و تار آید
کی آنجا نوازد نی یکی آنجاگسارد می
صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید
به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی
نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
مگر در سنبلستان ماه من ژولیده‌گیسو را
که از سنبل به مغزم بوی جان بی‌اختیار آید
الا یا ساقیا می ده به جان من پیاپی ده
دمادم هی خور و هی ده که می‌ترسم خمار آید
سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم
به جانت گر دوصد خرمن ریا یک جو به کار آید
نمی‌دانی‌کنار سبزه چون لذت دهد باده
خصوص آن دم‌ که از گلزار باد مشکبار آید
به حق باده‌ خوارانی‌ که می نوشد با خوبان
که بی‌خوبان به‌کامم آب‌کوثر ناگوار آید
شراب تلخ می‌خواهم به شیرینی‌که از شورش
خرد دیوانه‌ گردد کوه و صحرا بی‌قرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او
نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند
پی تاراج چین‌گویی سپاه زنگبار آید
دمی‌ کز هم‌گشایم حلقهای زلف مشکینش
به مغزم‌ کاروان در کاروان مشک تتار آید
به جان اوکه هرگه‌کاکل وگیسوی او بینم
جهان ‌گویی به چشم من پر از افعیّ و مار آید
چو بو‌سم لعل شیرینش لبم هندوستان‌ گردد
چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید
کنار از دوستان‌گیرم‌گرم او درکنار آید
کنار خویش را پر عقرب جراره می‌بینم
دمی ‌کاندر کنارم با دو زلف تا بدار آید
نگاهم چون همی‌غلطد ز روی او به‌موی او
به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
و خط و زلف و مژه و ابرو وگیسویش
جهان‌تاریک‌در چشمم‌چو یک‌مشت‌غبار آید
چه‌رمزست ‌این نمید‌‌انم‌ که چون ‌زلف و رخش بینم
به چشمم هر دوگیتی ‌گاه روشن‌گاه تار آید
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد
دمی‌کان زلف پر چینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شب‌کوه‌گران‌گویی
مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند
کزو هردم نبات و قند و شکر باربار آید
الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا
که گویی از کُهِ سینا تجلی آشکار آید
مرا گویی که تحسین‌ کن چو سرتاپای من بینی
تو سر تا پای تحسینی تو را تحسین چه کار آید
بجو‌شد مغز من‌ هرگه ‌که ‌گویی فخر خوبانم
تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید
‌گلت‌خوانم‌ مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم
که حیرانم نمی‌دانم چه وصفت سازگار آید
تو چون ‌در خانه ‌آیی خانه رشک بوستان ‌گردد
اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید
غریبی‌کز تو برگردد به شهر خویش می‌نالد
که پندارد به غربت از بر خویش‌ و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانه‌کآیی خانه پر نقش‌ا و نگار آید
نگارا صبح نوروزست‌ و روز بوسه‌ات امروز
که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید
به یادت‌هست ‌در مستی ‌دو مه ‌زین‌ پیش‌ می‌گفتم
که چون نوروز آید نوبت بوس وکنار آید
تو شکر خنده‌ می‌کردی‌ و نیک‌ آهسته می‌گفتی
بود نوروز من روزی که صاحب‌اختیار آید
حسین‌خان‌ میر ملک‌جم‌ که ‌چون در بزم بنشیند
نصیب اهل‌گیتی از یمین او یسار آید
به‌گاه‌کینه‌گر تنها نشیند از بر توسن
بد اندیشش چنان داند که یک دنیا سوار آید
به‌گاه خشم مژگانهای او در چشم بدخواهان
چو تیر تهمتن در دیدهٔ اسفندیار آید
چو از دست زرافشانش نگارد خامه‌ام وصفی
ورق اندر در و دیوان شعرم زرنگار آید
حکیمی ‌گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون
یقینم ‌شد که ‌شمشیرش ‌ز خون‌خو‌ردن ‌نزار آید
به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب
به هر جانب که رو آرند بانگ زینهار آید
ز شوق آنکه بر مردم‌ کف رادش ببخشاید
زر از کان سیم از معدن دُر از قعر بحار آید
به‌روز واقعه‌زالماس ‌تیغش‌بسکه خون جوشد
توگویی پهنهٔ‌گیتی همه یاقوت زار آید
محاسب گفت ‌روزی ‌بشمرم‌ جودش‌ ولی ترسم
ز خجلت برنیارد سر اگر روز شمار آید
گه ‌کین با کف زربخش چون بر رخش بنشیند
بدان ماند که ابری بر فراز کوهسار آید
حصاری نیست ملک آفرینش را مگر حزمش
چه غم جیش فا راکاندران محکم حصار آید
فلک قد را ملک صد را بهار آید به هر سالی
به بوی آنکه از خلقت به‌گیتی یادگار آید
به‌عیدت‌تهنیت‌گویند ومن‌گویم‌توخود عیدی
به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بد روزی که دیدم چهر فیروزت
دگر نوروزها در پیش من بی‌اعتبار آید
الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی
چنان چون نسبت ده با چهل‌یک با چهار آید
حساب ‌دولتت ‌افزون‌از آن‌کاندر حساب افتد
شمار مدتت بیرون ازان ‌کاندر شمار آید
تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی
که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - د‌ر جشن میلاد حضرت ظل‌ اللهی ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه ‌گوید
دوش برگردون بسی تابان شهاب آمد پدید
بس درخشان موج زین دریای آب آمد پدید
تخت شاهنشاه ایرانست گفتی آسمان
بسکه از انجم درو در خوشاب آمد پدید
سبز دریای فلک از هر کران شد موج‌زن
بر سر از موجش‌بسی سیمین‌حباب آمد پدید
نسر طایر بیضهٔ شهباز و شب همچون غراب
بیضهٔ شهباز بنگر کز غراب آمد پدید
تا شب زنگی سلب خرگاه مشکین برفراشت
کهکشان‌ همچون‌ یکی سمین‌ طناب آمد پدید
من نشسته با نگاری کز لب میگون او
در دو چشم من همی رشک شراب آمد پدید
خانه ‌گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون
حجره‌ روشن‌ شد چو رویش‌ بی‌نقاب‌ آمد پدید
ل‌ب‌گشود از ناز و هستی از عدم‌گشت آشکار
رخ‌نمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پدید
با سرانگشتان خود زلفین خود را تاب داد
صد زره بر عارضش‌از مشک‌ناب‌آمد پدید
چین زلفش را گشودم همچو کار روزگار
زیر هر تارش هزاران ‌گیرودار آمد پدید
زیر آن گیرنده مژگان چشم خواب‌آلود او
چون غزالی خفته در چنگ عقاب آمد پدید
برکفم جام می یاقوت‌گون‌ کز عکس آن
در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پدید
بر کنارم مطربی کز نالهٔ دلسوز او
ناله ی طنبور و آواز رباب آمد پدید
برق‌سان آمد بشیری رعدسان آواز داد
گفت‌کز ابر عنایت فتح باب آمد پدید
دست‌افشان پایکوبان دف زنید و صف زنید
زانکه عیشی خوشتر از عیش شباب آمد پدید
د‌اده امشب شاه را یزدان یکی فرخ‌پسر
ها شگفتی بین ‌که در شب آافتاب آمد پدید
الله الله لب نیالوده هنوز از شیر مام
در تن شیران ز سهمش‌ اضطراب آمد پدید
لله الله ناشده یک قطره آبش در جگر
هفت دریا را ز بیمش انقلاب آمد پدید
لیلهٔ‌البدرین اگر خوانند امشب را رواست
کز زمین و آسمان دو ماهتاب آمد پدید
عالمی دیگر فزود امشب درین عالم خدای
این به بیداریست یارب یا به ‌خواب آمد پدید
جود را بخشنده دستی زآستین آمد برون
فخر را رخشنده تیغی از قراب آمد پدید
فیض قدسی از دم روح‌القدس گشت آشکار
نقش فال رحمت از ام‌الکتاب آمد پدید
سنجری از دودهٔ الب‌ارسلان شد حکمران
شیده‌یی از تخمهٔ افراسیاب آمد پدید
یوسفی دیگر ز گلزار خلیل افروخت چهر
شبّری دیگر ز صلب بوتراب آمد پدید
د‌ادگر هوشنگ را قائم‌ مقام آمد عیان
نامور جمشید را نایب مناب آمد پدید
طبع گیتی تازه شد کز مل طرب گشت آشکار
مغز دوران عطسه زد کز گل‌ گلاب آمد پدید
ابر می‌بالد که فیض ابر رحمت شد عیان
ملک می‌رقصد که شِبل شیر غاب آمد پدید
د‌فع جور دهر را نوشیروان گشت آشکار
رجم دیو ملک را سوزان شهاب آمد پدید
شهریارا تا چنین فرخ پسر دادت خدای
هرچه بد در غیب پنهان بی‌حجاب آمد پدید
تو سحاب فیض بودی منت ایزد را کنون
کانچان باران رحمت زین سحاب آمد پدید
خلد پاداش ثوابست و ز بس ‌کردی ثواب
این بهشی‌رو به پاداش ثواب آمد پدید
چون سلیمان خواستی ملکی ز حق بی‌منتها
زین‌کرامت زان دعای مستجاب آمد پدید
تا ازین پس خود چه کامی خواست خواهی از خدای
کاینچنین پوریت میر و کامیاب آمد پدید
باد یارب در پناه دولتت فیروز روز
تا نگوید کس‌ که در شب آفتاب آمد پدید
سال عمرت باد تا روزی که گوید روزگار
اینک اینک شورش یوم‌الحساب آمد پدبد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - مطلع ثانی
کای ‌همچو ابر جود تو فایض به خشک و تر
چون مهر و ماه نام تو معروف بحر و بر
هم طپع بی‌قرین تو صراف بحر وکان
هم حزم پیش‌بین تو نقاد خیر و شر
از روی و رای تو دو بریدند مهر و ماه
وز لطف و عنف تو دو رسولند نفع و ضر
خیزد به عهد عدل تو از خار پرنیان
روید به دور مهر تو از سنگ جانور
روزی‌که زاد عدل تو معدوم شد ستم
روزی‌که خاست لطف تو منسوخ شد ضرر
دستت به بزم چون ملک‌العرش کام‌بخش
تیغت به رزم چون ملک‌الموت جان‌شکر
حکمت به هرچه صادر امضا شد قضا
منعت به هرکه وارد اجرا کند قدر
با هیبت تو خون چکد از شاخ ارغوان
با رحمت توگل دمد از نوک نیشتر
در راه خدمت تو دو پیکست روز و شب
بر خوان نعمت تو دو قرصست ماه و خور
هنگام خشم غالب بر هر که جز خدای
در روز رزم سابق بر هر که جز ظفر
در دولت تو شیر به آهو برد پناه
درکشور تو باز ز تیهوکند حذر
روید به عون لطف تو از خار پرنیان
خیزد به یمن مهر تو از پارگین‌گهر
در راه طاعت تو شب و روز ره‌نورد
بر خوان نعمت تو تر و خشک ماحضر
اجرام بی‌قبول تو احکامشان هبا
افلاک بی‌رضای تو ادوارشان هدر
گردون به پیش ‌کاخ تو خجلت‌ بر از زمین
دریا به نزد جود تو حسرت‌کشدز شمر
هر هشت جنت از گل مهر تو یک نسیم
هر هفت دوزخ از تف قهر تو یک شرر
گر آفتاب رای تو تابد به زنگبار
تا حشر زنگیان را رومی بود پسر
ور شکل حنجر تو نگارند در بهشت
مؤمن‌ کشد نفیرکه یا حبذا سقر
داغی‌که بر سرین ستوران نهند خلق
بنهاده بدسگال ترا چرخ بر جگر
قارون اگر شمارم خصم ترا سزاست
کش اشک‌گنج سیم بود چهره‌کان زر
حالی ز هیبت تو روا باشد ار رود
قارون ‌صفت به زیر زمین خصم بد سیر
معمار صنع بارهٔ قدر تو چون‌ کشید
نه چرخ همچو حلقه بماند از برون در
خیاط فیض جامهٔ بخت تو چون برید
از اطلس سپهر برین‌کردش آستر
روز وغا که از تک اسبان ره‌نورد
سیماب‌وار لرزه درافتد به بوم و بر
سندان به جای ژاله همی بارد از هوا
پیکان به جای لاله همی روید از مدر
در طاس چرخ ویله ز آوای‌ گاودم
در جسم خاک لرزه ز هرای شاد غر
از گرد ره چو زلف عروسان شود زره
از رنگ خون چو تاج خروسان شود تبر
اسبان چو صرع دار کف آرند بر دهان
چون بر هلال تیغ یلانشان فتد نظر
طوفان خون بر اوج فلک موج‌زن شود
هرگه چو نوح خشم تو گوید که لاتذر
از تیغ تو سران را همچون‌گوزن شاخ
وز تیر تو یلان را همچون عقاب پر
در دم هلال تیغت چون نور آفتاب
از خاوران بگیرد تا ملک باختر
نایب مناب روح شود ناوکت به دل
قایم‌مقام هوش شود صارمت به سر
تیرت فروزد آتش‌کین در دل عدو
آری به ضرب آهن آتش دهد حجر
شاها هزار شکر که از دار ملک ری
همت به آستان توام ‌گشت راهبر
ارجوکه از خواص تباشیر مهر تو
سودای حادثات نسازد دلم‌ کدر
گر با تو جز به‌ صدق ‌و صفا دم زنم چو صبح
هرگز مباد شام امید مرا سحر
تا سهم قوس دایره الاکه سهم قطر
هست از طریق نسبت‌ کوته ‌تر از وتر
گوشی که در مدح تواش گوشوار نیست
بادا همی چوگوش صدف تا به حشرکر
عدل مویدت ز ستم خلق را مناص
بخت مظفرت ز فنا ملک را مفرّ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در مرثیهٔ امیرزادهٔ فردوس و ساده فاطمه‌سلطان صبیهٔ امیر دیوان طاب ثراه
به هر بهارکل از زیرکل برآرد سر
گلی برفت‌ که ناید به صد بهار دگر
گلی برفت‌ کز امروز تا به دامن حشر
گلاب اوست‌که جاری بود ز دیدهٔ تر
گلی برفت ‌که با آنکه غنچه بود هنوز
دو غنچه داشت به هریک هزار تنگ‌ شکر
گلی ‌برفت ‌که ‌از مشک‌ چین دو سنبل داشت
نهان به زیر دو سنبل دو لالهٔ احمر
هلا که بود و کجا آمد و چه‌ گفت و چه شد
که هرچه بینم ازآن هر چهار نیست خبر
چه‌شمع‌بودکه‌روش‌نگشته گشت خموش
چه شعله بود که ناجسته‌ گشت خاکستر
چرا چو نجم سحر نادمیده‌کرد غروب
چرا چو صبح دوم نارسیده ‌کرد سفر
برفت از صدف خاک‌گوهری بیرون
که خلق‌ را صدف دیده‌ گشت پرگوهر
فتاد از فلک مجد اختری به زمین
که جان خلق از آن اخترست پر اخگر
شبیه شمس و قمر بود در شمایل حسن
چو او بمرد تو گفتی بمرد شمس و قمر
مدار عقل و هنر بود در فصاحت و نطق
چو او بمرد تو گفتی برفت عقل و هنر
رخش کبود شد از سیلی اجل عجبست
که‌ گل بنفشه شود یا که لاله نیلوفر
به‌وقت زندگی ا ز حسن و وقت مرگ از غم
به هر دو حال جهان را نمود زیر و زبر
گمان برم که جهان را خدا عقوبت‌ کرد
چراکه هجر وی از هر عقوبتیست بتر
گشاده بود رخش بر جهان دری ز بهشت
نهفت چهره و شد بسته بر جهان آن در
به باغ خلد خرامید و از شمایل خویش
به باغ خلد بیفزود باغ خلد دگر
مگو که زیور حسنش فزون شود ز بهشت
که او ز چهره فزاید بهشت را زیور
چه بود این خبر این قاصد ازکجا آمد
که‌کاش نامده بود و نداده بود خبر
به حق‌ پناه برم ‌کاین خبر نباشد راست
به حیرتم‌که چگویم چسان ‌کنم باور
گل شکفته به یکدم چگونه ریخت ز شاخ
مه دو هفته به یک ره چگونه شد ز نظر
بهار تازه به آنی چگونه‌گشت خزان
درخت میوه به بادی چگونه ریخت ثمر
شنیده‌ایدکه نشکفته بفسرد لاله
شنیده‌اید که نارسته پژمرد عبهر
امیرزاده نه ما جمله چاکران توییم
ترا که ‌گفت‌ که بی‌چاکران روی سفر
تراکه نفع سخایت به مور و مار رسید
به مور و مار سپردیم خاکمان بر سر
تراکه از کرمت شاد بود دشمن و دوست
زکف چو دشمن دادیم دوستی بنگر
ز رفتن تو اگر رفتگان خوشند چسود
که ماندگان ترا ماند داغها به جگر
پدر هنوز درین ذوق بود کز سر شوق
هزار تحفه فرستد ترا ازین ‌کشور
برای بازوی تو حرز سازد از یاقوت
ز بهر فرق تو افسر فرستد ازگوهر
تراکه‌گفت‌که از چوب نخل سازی حرز
ترا که‌ گفت‌که از خاک ره‌کنی افسر
پدر هنوز علی‌رغم دشمنان می‌خواست
که بسترت ‌کند از سیم و بالشت از زر
ترا که‌ گفت‌ که از لوح قبر کن بالین
ترا که ‌گفت ‌که از خاک ‌گور کن بستر
پدر هنوزت طوق‌ کمر نساخته بود
که دست مرگت شد طوق و طاق گور کمر
به جای آنکه به تخت جلال بنشینی
دریغ بود که بر تخته افتدت پیکر
به جای آنکه‌ کنندت به‌بر لباس حریر
دریغ بود ز بردت‌کفن‌کنند به‌بر
به جای آنکه نهی سر فراز بالش زر
دریغ بود به خشت لحد گذاری سر
دریغ بود که کافور مردگان پاشند
به‌گیسویی‌که ز خود داشت نکهت عنبر
تو آن کبوتر عرشی‌ کنون ز غصه منال
گر از قفس به سوی آشیان‌گشودی بر
ترا خدای دهد جای در کنار نبی
چه این نبی پدرت باشد و چه پیغمبر
تراست جای به هرحال در کنار رسول
مشو غمین‌ که جدا ماندی از کنار پدر
بزرگوار امیرا به بندگان خدای
بسی نخواسته دادی هزار گنج‌ گهر
اگر خدای تو یک گوهر از تو خواست مرنج
که ترسم از تو برنجد حکیم دانشور
که‌ گو‌هری چو نبخشی ‌که خواست از تو خدای
چرا نخواسته بخشی به بغده بی‌حد و مر
و دیگر آنکه تو دانی خدای با هرکس
هزار بار بود مهربانتر از مادر
هزار مادر اگر بشمریم تا حوا
تمام صادر از اوییم و او بود مصدر
ولیک حکم قضا و قدر بدان رفتست
که در زمانه نبینیم غیر رنج و خطر
نهاده راحت ما را به رنج و ما غافل
سپرده عشرت ما را به مرگ و ما ابتر
گهی به طعنه‌که داد آفرین چه راند جور
‌گهی به شکوه‌ که خیرآفرین چه جوید شر
اگرچه حق ز پی امتحان دانش ما
دو صد مثال نهادست در نهاد بشر
مگر نه داروی تلخ حکیم ‌گاه علاج
به ‌کام ما دهد از روی طبع طعم شکر
مگر نه این رگ شریان ‌که رشتهٔ تن ماست
دهیم مزد به فصاد تا زند نشتر
ز باده تلختری نیست‌کش خوریم به ذوق
که تلخیش به طبیعت حلاوت آرد بر
ز بانگ زیر و بم چنگ‌ کی به رقص آییم
اگر بر آن نزند زخمه مرد خنیاگر
ولی چو عشرت عقبی نهان ز دیدهٔ ماست
خواص مرگ ندانیم وزان‌کنیم حذر
به عیش فانی دنیا خوشیم و غافل ازین
که سود او همه سوم‌ست و نفع او همه ضر
بر اسب چوبین کودک چه آگهی دارد
که چیست تخت سلبمان و رخشِ رستم زر
رئیس ده چو به دهقان همی دهد فرمان
همی چه داند خاقان کدام یا قیصر
ز آب شور بیابان عرب به وجد آید
چه آگهیش‌ که تسنیم چیست یا کوثر
چو عنکبوت مگس‌گیرد آنچنان داند
که اژدهای دمان را کشد به‌کام اندر
چوگربه حمله به موشان برد چنان داند
که قلب لشکر دارا دریده اسکندر
به کرم سیب کس ار داستان پیل کند
به خویش پیچد و افسانه داندش یکسر
مگس بپرد و در چشم نایدش سیمر
فرس بپوید و در وهم نایدش صرصر
گمان برد حبشی در حبش‌که چهرهٔ او
همی به فر و بها باج‌گیرد از قیصر
ولی اگر به سیاحت رود به خطهٔ روم
ز شرم همچو زنان چادر افکند بر سر
ز شوق این سخن آن صفدران خبر دارند
که پیش تیر بلا جان و دل‌کنند سپر
بلا به لفظ عرب امتحان بود یعنی
که بنده را به بلا امتحان‌کند داور
ولا بزرگ بود چون بلا بزرگ بود
نشان فراخور شأن‌ست و جامه درخور بر
هزار سال فزونست تا حسین علی
شهیدگشته و نامش هنوز بر منبر
خدای در همه حالی منزه ست از خلق
ولی ز غایت لطفست خلق را رهبر
برای ماست‌گر ایمان وکفر بخشد سود
خدای را چه‌ که ما مومنیم یا کافر
اگر بهشت و سقر فرق دارد از پی ماست
خدای را چه تفاوت ‌کند بهشت و سقر
ستاره تابد و پیشش یکیست پاک و پلید
سحاب بارد و نزدش یکیست خار و شجر
اگر مراد تو یزدان بود مراد مخواه
رضای دوست طلب وز رضای خود بگذر
ز من امیرا یک نکتهٔ دیگر بنیوش
عبث مجوی ‌کت از دست رفت یک گوهر
تو مال خویش سپاری به هرکه چاکر تست
بدین بهانه‌که‌گویی امین بود چاکر
چنان خدای ‌که خود چاکر آفرین دانیش
به حفظ مال تو از چاکری بود کمتر
تو بشنو اندکی امروز پند قاآنی
که‌ کارت آید فردا به عرصهٔ محشر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - د‌ر ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمدشاه طاب الله ثراه و فتح خراسان گوید
چو زآشیانهٔ چرخ این عقاب زرین‌پر
به هر دریچه ز منقار ریخت شوشهٔ زر
دریچهٔ فلک از نقرهٔ سپید گشود
وز آن میانه فرو ریخت دانهای ‌گهر
برین سپهر رَمادی یکی نُعامهٔ زرد
گشود بال و فرو خورد هرچه بود اخگر
غریق نیل فلک شد ستاره چون فرعون
نمود تا ید بیضا ز خور کلیم سحر
ز آب خیزد نیلوفر و شگفت اینست
که خاست چشمهٔ آب ازکنار نیلوفر
بسان بخت شهنشه ز خواب شستم روی
که تا چو خامه ببندم به مدح شاه‌کمر
هنوز خانه نیالوده بُد به مشک دهان
که آن غزال غزلخوان رسید مست از در
بر آفتاب پریشیده پرّ و بال غراب
به لاله برگ نهان‌ کرده تُنگهای شکر
ز لعل سرخ حصاری کشیده گرد عدم
ز مشک ناب هلالی نموده زیر قمر
به زیر قرص قمر کنده چاهی از سیماب
فراز تنگ شکر بسته جسری از عنبر
ز ره نیامده بر جست از نشاط و سرور
چه‌ گفت‌ گفت‌ که از فتح شه رسید خبر
چو داد این‌ خبر اعضای من ز غایت شوق
در استماع سخن جمله گوش شد چو سپر
هنوز بود معلق سخن درو‌ن هوا
که جان گرفت و چو هوشش به مغز داد مقر
به خویش‌ گفتم آیا ملک چه ملک ‌گشود
که بود خصمش و بر وی چگونه یافت ظفر
مگر جهان دگر آفرید بارخدای
که شد مسخر کیهان خدای‌ کیوان‌ فرّ
و یا قضا و قدر با ملک شدند عدو
که ‌گشت شاه جهان چیره بر قضا و قدر
به یار گفتم‌ کای برتر از بهشت خدای
برافکن از سر مستورهٔ سخن معجر
سخن چو رشتهٔ امید من مکن کوتاه
که هرچه چون سر زلفت دراز اولیتر
ندانم از دو جهان‌ کشوری به‌ غیر عدم
که جیش شه نزند پرّه اندر آن ‌کشور
نبینم از همه عالم به‌ غیر آن سر زلف
سیه‌دلی که ز فرمان شه بپیچد سر
چه‌گفت‌گفت مگر هیچت آگهی نبود
ز فتنه‌ای ‌که برانگیخت خصم بدگوهر
کمینه بنده‌ای از بندگان شاه جهان
که بود تالی ابلیس در نهاد و سیر
سه مه فزون ‌که به‌‌ کیهان خدای طاغی شد
بر آن مثابه‌ که ابلیس با مهین داور
ز نام خود به طمع اوفتاد غافل ازین
که هدهدی نشود پادشا به یک افسر
ز ری شهنشه اعظم پی سیاست او
گسیل ‌کرد سپاهی چو مور بی‌حد و مر
به جای تن همه البرز بسته در جامه
به جای دل همه الوند هشته در پیکر
نهفته عاریه چنگال شیر در شمشیر
نموده تعبیه دندان ‌گرک در خنجر
چهل عرادهٔ ‌گردنده توپ قلعه‌ گشای
نهنگ هببت و تندرخروش و برق‌شرر
همه جحیمی و دیوار آن جحیم آهن
همه سحابی و باران آن سحاب آذر
سپاه شاه چو با خصم‌ گشت رویارو
ز هرکرانه برو تنگ بست راه‌گذر
رسید کار به جایی ز ازدحام عدو
که در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر
هنوز مهرهٔ آن مارهای مور اوبار
نگشته چرخ‌گرای و نگشته باره سپر
که خصم شاه‌ که بادش زبان ‌کفیده چو مار
پی ‌گریز برآورد همچو موران پر
به طالع شه و تأیید خواجه لشکر خصم
چنان شدند گریزان ‌که پشه از صرصر
نگار من چو بدین جایگه رساند سخن
چه ‌گفت‌ گفت ‌که‌ای پیشوای اهل هنر
ز بهر تهنیت شاه و‌ فتح لشکر شاه
ترا سزد که سرایی چکامه‌یی ایدر
به خنده‌ گفتمش ای شوخ این سخن‌ بگذار
زبان ببند و ازین مدح و تهنیت بگذ‌ر
حسود را چه‌کنم یاد در برابر شاه
جهود را چه برم نام نزد پیغمبر
مگر ندانی شه را به طبع ننگ آید
که نام خاقان پیشش برند یا قصر
خدای را چه فزاید ازین‌ که شیطان را
ذلیل‌کرد و نمود انتقام و راند ز در
وز این‌ نشاط‌ ‌که گو‌ساله را بسوخت کلیم
کلیم را نبود مدح و تهنیت در خور
روان مهدی آخر زمان چه فخر کند
ازین نویدکه دجالی اوه‌تاد ز خر
به صعوه‌ای‌که زند لاف سلطنت با جفت
کجا سلیمان بندد به انتقام کمر
کی از طنین ذبابی پلنگ راست زیان
کی از حنین حبابی نهنگ راست حذر
بسست بخت شهه و عون خواجه ناظم ملک
نه جهد لشکر باید نه رنج تیغ و تبر
به هرچه در دو سرا قاهرند بی‌آلت
به هرکه در دو جهان قادرند بی‌لشکر
سلاحشان گه دشمن کشیست مرگ و سقام
سپاهشان‌گه لشکرکشیست جن و بشر
به ترک چرخ گر آن گوید این حصار بگیر
به‌ گرگ مرگ ‌گر این ‌گوید آن سوار بدر
نه ترک چرخ ز احکام آن بتابد روی
نه گرک مرگ ز فرمان این بپیچد سر
وگر به قتل بداندیش خود خطاب‌ کند
به آهنی‌ که به‌ کان اندرون بود مضمر
به‌کوره ناشده از بطن‌ کان هنوز آهن
برد به‌ گونهٔ خنجر حسود را حنجر
وگر به نطفهٔ اعدای خویش‌ خشم آرند
در آن زمان‌که رود در رحم ز صلب پدر
به شکل حلقهٔ زنجیر بر تنش پیچد
هر آن عصب‌ که بود در مشیمهٔ مادر
هماره تاکه به شکل عروس ‌قائمه را
برابر ست به سطح دو ضلع سطح وتر
عروس بخت شهنشاه را به حجلهٔ ملک
خلود بادا مشاطه و بقا زیور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش امیر با احتشام عزیز خان سردار کل نظام فرماید
خرم بهار من‌که ز عیداست تازه‌تر
در اول بهار چو عید آمد از سفر
از راه نارسیده شوم راست از زمین
کارم همی به‌بر قدم آن سروکاشمر
خندان به نازگفت‌که آزاده سرو را
نشنیده‌ام هنوزکسی آورد به‌بر
باری به ‌برگرفتم و بوسیدمش چنانک
دارد هنوزکام و لبم طعم نیشکر
بنشاندمش به پیش و مئی دادمش‌کزو
همرنگ لاله شد رخ آن ماه‌کاشغر
می‌درجگر چو رفت‌شودخون‌و زان‌می‌اش
عارض به رنگ خون شد نارفته در جبر
گفتم‌کنون‌که روی تو از می چو‌ گل شکفت
قدری شکرفشان ز لب خویش ای پسر
زیرا که هست چشم تو بیمار و لازمست
بهر علاج مردم بیمار گلشکر
گفت ای حکیم حکمت مفروش و می بنوش
ناید هنر به‌کار کن فکر سیم و زر
حال بگو که سال کهن بر تو چون‌‌ گذشت
‌فتم نکوگذشت ز الطاف دادگر
از حال سال تازه‌که آید خبر مپرست
خود بنگری عیان و عیان بهتر از خبر
گر دست من تهی بود از سیم و زر چه باک
دارم دلی چو دریا لبریز ازگهر
گنج رضا وکنج قناعت مرا بس است
حاصل ‌ز هر چه‌ هست به‌‌ گیتی ز خشک و تر
در تن چو رو‌ح دارم‌گور عور باش‌ تن
در سر چو مغز دارم‌ گو عور باش‌ سر
پشمی‌کلاه را چکند ماه مشک‌بوی
مشکین لباس را چکند یار سیمبر
من همچو قطب ساکن و شعرم چو آسمان
دایم به‌گردش‌ است ز خاور به باختر
چون آفتاب همت پروین‌گرای من
بگرفته شرق و غرب جهان زیر بال و پر
صد سال هست نانم بر سفرهٔ قضا
آماده است و آبم در کوزه قدر
دی رفت و روزی آمد و امروز هم‌ گذشت
فردا چو شد هم آید روزیش بر اثر
فردا هنوز نامده و نانموده جرم
روزیش از چه برد رزاق جانور
دی چون ‌گذشت و خواندی فرداش روز پیش
پس هرچه ‌هست فردا چون دیست در‌گذر
عز و جلال من همه در مهر مصطفی است
وین شعر ترکه هستش روح‌القدس پدر
هر شعر ترکه‌گویم در مدح مصطفی
روحم ز عرش گویدکاحسنت ای پسر
زان پس فرشتگان را ز ایزد رسد خطاب
کاین مرغ را به شاخهٔ طوبی سزد مقر
وانگه فرشتگان را با حیرتی عظیم
گویند نرم نرمک پنهان به یکدگر
بخ‌بخ بر این جلال ‌که چشم ستاره ‌کور
هی‌هی ازین مقال‌ که ‌گوش زمانه ‌کر
چون ماهم این مقالت شیرین ز من شنید
زانگونه مات ‌گشت‌ که در روشنی بصر
آنگه به‌ رقص ‌و وجد و طرب آمد آنچنانک
از جنبش نسیم درختان بارور
گفتا پس‌ از ولای خدا و رسول و آل
از مردمان عزیزترت‌ کیست در نظر
گفتم توگرچه هستی چون جان برم عزیز
مهر عزیز خان بود از تو عزیزتر
عنوان آفرینش و قانون داد و دین
دیباچهٔ جلالت و فهر ست فال و فر
میری که نام او را بر دانه‌ گر دمند
ناکشته ریشه آرد و نارسته برگ و بر
ای‌ کز هراس تیغ تو هنگام‌ گیر و دار
خصم ترا شود مژه در چشم نیشتر
مغز و دل است‌ گویی اندام تو تمام
کز پای تا به سر همه هوشستی و هنر
شاهنشه و اتابک اعظم‌ که هر دو را
آ‌رد سجود روز‌ و شب از چرخ ماه و خور
آن شمس نوربخش است این ماه نورگیر
تو بسته پیش‌هر دو به‌طاعت‌همی‌کمر
وان ‌شمس و آن‌ قمر را زان ‌رو نظر به تست
کاندر سعادتی تو چو برجیس مشتهر
از هر نظر فزون به سعادت شمرده‌اند
تثلیث مشتری را با شمس و با قم‌ر
بر درگه ملک ‌که سلیمان عالمست
خدام تو ز مور و ملخ هست بیشتر
زان گونه منkیند خرگوش مادهحی
کزهیبت تو بیند درحمله شیر نر
سروی‌ که روز جود تو کارند بر زمین
آن سروگونه‌گونه چو ط‌ربی دهد ثمر
یزدان گذاشت نام ترا از ازل عزیز
نامی که او گذارد اینسان کند اثر
قاآنیا عنان سمند سخن بکش
اندیشه‌ کن ز کید حسودان بد سیر
تو مشک می‌فشانی و دارد عدو زُکام
وز بوی مشک گیرد مزکوم دردسر
کید عدو اگرنه سبب شد چرا چنین
نزد عزیز مهتر خود خوارم این قدر
گر ناله‌ای نمود نهان ابر کلک من
از رعد چاره نیست چو ریزد همی مطر
تا صلح و جنگ هر دو بود در میان خلق
تا شر و خیر هر دو بود قسمت بشر
جنگت نصیب دشمن و صلحت نصیب دوست
تا زین خلیل خیر برد زان حسود شر
ایزد کنار در دو جهانت عزیز و باز
بر هرچه دوست دارد بخشد ترا ظفر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸ - در تهنیت عید نوروز و مدح شاهنشاه فیروز محمد‌شاه غازی طاب‌الله ثراه گوید
در شب عید آن سمن عذار سمن‌بر
با دو غلام سیه درآمدم از در
هر دو غلامش به نام عنبر و ریحان
یعنی زلف سیاه و خط معنبر
هر دو رخش یک حدیقه لاله حمرا
هر دو لبش یک قنینه بادهٔ احمر
ترک ختا شوخ چین نگار سمرقند
ماه ختن شاه روم شاهد کشمر
جستم و بوییدمش دو دستهٔ سنبل
رفتم و بوسیدمش دو بستهٔ شکر
گفت مگر روزه باشدت به شب عید
کت نبود راح روحبخش به ساغر
خیز و زمانی سر از دریچه برون ‌کن
تاکندت بوی‌گل مشام معطر
ابر جواهر نثار بین‌ که ز فیضش
گشته جواهر نثار تودهٔ اغبر
طرف دمن بین ز لاله معدن یاقوت
صحن چمن بین ز ژاله مخزن‌ گوهر
ابر به صحراگسسته رشتهٔ لؤلؤ
باد به بستان‌ کشیده پشتهٔ عنبر
رشتهٔ باران چو تار الفت یاران
بسته و پیوسته‌تر ز ابروی دلبر
فکر بط باده‌کن‌که بابت ساده
می‌نشود عیش بی‌شراب میسر
سرخ مئی آنچنان ‌که در شب تاریک
شعله‌کشد هر زمان به‌گونهٔ آذر
وجه می ار نیست‌کهنه خرقهٔ پاری
رهن می ناب را برون‌ کن از بر
خرقهٔ پارین ترا به کار نیاید
کوه موقر کجا و کاه محقر
بر تن همچون تویی نزیبد الاک
خلعت میمون پادشاه مظفر
خرقهٔ ننگین بهل‌که خلعت رنگین
آیدت از خازنان حضرت داور
خاصه که عیدست و داد شاه جهانبان
مر همه را اسب و جامه و زر و زیور
گفتمش ای ترک ترک این سخنان گوی
خیز و مریز آبروی مرد سخنور
محرم‌کیشم نیی به خویشم بگذار
مرهم ریشم نیی ز پیشم بگذر
طلعت شه بایدم نه خلعت زیبا
پرتو مه شایدم نه تابش اختر
شاه‌پرستم نه مال و جاه‌پرستم
عاشق‌گنجینه‌ام نه شایق اژدر
مهر ملک به مرا ز هرچه در اقلیم
چهرکا به مرا ز هرچه به‌کشور
مال مرا مار هست و جاه مرا چاه
بیم من از سیم و زاریم همه از زر
احمد مختار و یاد طوبی و غلمان
حیدرکرار و حرص جنت و کوثر
شایق فردوس نیست عاشق یزدان
مایل افسار نیست حامل افسر
یار دورنگی دگر درنگ مفرما
خیز و وداعم بکن صداع میاور
فصل بهارم خوشست و وصل نگارم
لیک نه چندان‌که مدح شاه فلک فر
آنکه ز شاهان به رتبتست مقدم
گرچه ز شاهان به صورتست مؤخر
همچو محمد کز انبیا همه آخر
لیک به رتبت ز انبیا همه برتر
مرگ مخالف نه بلکه برگ موالف
هر دو به‌جانسوز برق تیغش مضمر
آری نبود عجب‌کز آذر سوزا
سنبل و ریحان دمد به زادهٔ آزر
گنج موافق نه بلکه رنج منافق
هر دو به جان بخش ابر دستش اندر
آری نیلی‌کزوست سبطی سیراب
خون شود آبش به‌کام قبطی ابتر
کاسهٔ چینی به خوانش از سر فغفور
دیبهٔ رومی به قصرش از رخ قیصر
لطفش هنگام بزم عیش مجسّم
قهرش در روز رزم مرگ مصور
باکف زربخش چون نشیند بر رخش
ابر گهر خیز بینی از بر صرصر
تفته شود از لهیب تیغش‌ جوشن
کفته شود از نهیب‌ گرزش مغفر
خیلش چون سیل‌کوه جاری و غران
فوجش چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر
تیغ سرافشان او به دست زرافشان
یا که نهنگی دمان به بحر شناور
خون ز هراسش بسان صخرهٔ صمّا
بفسرد اندر عروق خصم بد اختر
نامش هنگام ‌کین حراست تن را
به بود از صد هزار گرد دلاور
کلکش لاغر و زو خلیلش فربه
گرزش فربه و زو عدویش لاغر
خشتی ازکاخ اوست بیضهٔ بیضا
کشتی از جود اوست‌گنبد اخضر
ای ملک ای آفتاب ملک‌که آید
قهر تو مبرم‌تر از قضای مقدر
کافر در دوزخست و اینت شگفتی
تیغ تو چون دوزخست در دل‌ کافر
نیست عجب‌ گر جنین ز هیبت قهرت
پیر برون آید از مشیمهٔ مادر
دولت بالد به شه نه شاه به دولت
افسر نازد به شه نه شاه به افسر
مجمر مشکین ز عود و باغ ز لاله
لاله نه بویا ز باغ و عود ز مجمر
گردون روشن ز مه نه ماه ز گردون
کشور ایمن ز شه نه شاه زکشور
نیست شه آنکو همی به لشکر نازد
شاه تویی ‌کز تو می‌بنازد لشکر
نام تو آمد رواج درهم و دینار
وصف تو آمدکمال خطبه و منبر
وصف نبوت بلوغ یافت ز احمد
رسم ولایت ‌کمال جست ز حیدر
عرش و رواقت زمین و عرش معظم
مهر و ضمیرت سها و مهر منور
نیست دیاری ‌که سوی آ‌ن نبرد بخت
نامهٔ فتح ترا بسان‌ کبوتر
رفت دو سال ای ملک که طلعت شاهم
بود به خاطر ولی نبود برابر
جفت حنین بودم از فراق شهنشه
راست چو حنانه بی ‌لقای پیمبر
لیک مرا زآتش فراق تو شاها
گشت ارادت از آنچه بود فزون تر
وین‌ نه عجب زانکه بویشان بفزاید
مشک چو در آتشست و عود در آذر
می‌نرود از دلم ارادت خسرو
گر رودم جان هزار بار ز پیکر
رنگ زداید کسی ز لالهٔ حمرا
بوی‌ رباید تنی ز نافهٔ اذفر
تا به بهاران چو خط لاله‌عذاران
سبزه ز اطراف جویبار زند سر
خصم تو گریان چنان‌ که ابر در آذار
یار تو خندان چنان‌ که برق در آذر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه در زمان ولیعهدی گوید
سه هفته پیبشرک زین شبی به ماه صفر
چو سال نعمت و روز وصال جان ‌پرور
شبی‌که‌گردون بروی نموده بود نثار
هر آن سعود که اجرام راست تا محشر
شبی شرافت روحانیان درو مدغم
شبی سعادت ‌کروبیان درو مضمر
بجنبش آمده هر ذره در نشاط و طرب
چنانکه در شب معراج پاک پیغمبر
ستارگان بستایش ستاده صف در صف
فرشتگان بنیایش نشسته پر در پر
زمین ز برف چو آموده دشی از نقره
فلک ز نجم چو آکنده بحری ازگوهر
هوا مکدر و صافی چو طرهٔ غلمان
زمانه تیره و روشن چو چهرهٔ قنبر
هوای تیره شده بادبان برف سفید
چنانکه پرده ‌کشد دود پیش خاکستر
ز عکس برف‌ که تابید بر افق‌ گفتی
سیده سرزده پیش از خروش مرغ سحر
هوای تیره میان سپهر و خاک منیر
چو در میان دو یزدان پرست یک‌کافر
نشسته ‌بودم مست ‌آنچنانکه دوکف خویش
نیافتم‌ که ‌کدام ایمن و کدام ایسر
ز بس‌که باده شده سرخ چشم من‌گفتی
درو ستارهٔ‌ کف‌الخضیب جسته مقر
که ناگه از ره پیکی رسید و مژده رساند
چه‌ گفت‌ گفت‌ که ای آفریدگار هنر
چه خفته‌ای‌ که ولیعهد شد سوی تبریز
به حکم محکم ‌گیهان خدای ‌کیوان فر
چو نصرت از چه نپوییش همره موکب
چو دولت از چه نتازیش از پس لشکر
یکی بچم که ببوسی رکاب او چو قضا
یکی بپو که بگیری عنان او چه قدر
مرا ز شادی این مژده هوش گوش‌ برفت
چنان شدم‌ که تو گویی‌ کسم نداد خبر
پیاله خواستم و نقل و عود و رود و رباب
کباب وشاهد وشمع وشراب وشهد وشکر
چمانی و نی و سنتور و تاره و سارنگ
چغانه و دف و طنبور و بربط و مزهر
دو چشم دوخته بر ساقیان سیمین تن
دوگوش داشته زی مطربان رامشگر
بدان رسید که خون از رگم جهد بیرون
ز بس‌که باده به خون تنگ‌ کرده راه‌گذر‌
نشسته در بر من شاهدی چو خرمن ماه
ده‌ر ذوذنابه به دوشش معلق از عنبر
سهیل قاقم پوش و شهاب ساغرنوش
تذرو عنقاگیر و غزال شیر شکر
خطش ز تخمهٔ ریحان تنش ز بطن حریر
رخش ز دودهٔ آتش دلش ز صلب حجر
لبش به رنگ جگرگوشهٔ عقیق یمن
وزان عقیق مرا چون عقیق خون به جگر
سواد طرهٔ او پای تخت حسن و جمال
بیاض طلعت او دست پخت شمس و قمر
در آ‌ب دیدهٔ من عکس قد و روی و لبش
چو عکس سرو و گل و لاله اندر آب شمر
دو چشم من چو زره گشت پر ز بند و گره
ز عکس پیچ و خم زلفکان آن دلبر
میی به دستم‌ کز پرتوش به زیر زمین
درون دانه عیان بود برگ و بار و شجر
چنان لطیف شرابی که بس که می‌زد جوش
همی تو گفتی خواهد بپّرد از ساغر
چه درد سر دهمت تا سه هفته روز و شبان
نشسته بودم درنای و نوش و لهو و بطر
پس از سه هفته ‌که چون شیر نر غزالهٔ چرخ
نمود پنجهٔ خونین ز بیشهٔ خاور
ز خواب خادمکی‌کرد مر مرا بیدار
به صد فریب و فسونم نشاند در بستر
گلاب و صندل برجبهتم همی مالید
که تا خمار شرابم فرو نشست از سر
بگفتمش چه خبر ماجرای رفته بگفت
ز خون دو عبهر من شد دو لالهٔ احمر
به جبهه سرکه نمودم همی زرشک درون
به چهره برکه فشاندم همی ز اشک بصر
ز جای جستم و بستم میان و شستم روی
ز مهر گفتمش ای خادمک همان ایدر
برو به آخور و اسب مرا بکش بیرون
هیون و استر و زین آر و ساز برگ سفر
چو این بگفتم نرمک به زیر لب خندید
جواب داد مرا کای حکیم دانشور
کدام زین وکدام آخور وکدام اسباب
کدام اسب و کدام اشتر و کدام استر
به‌خرج باده‌شدت هرچه‌بود و هیچت نیست
به غیرکودن لنگی که نیست راهسپر
گمان بری به دل نعل بر قوائم او
به ساحری که فولاد بسته آهنگر
به سوی مرگ نکو جاریست چون‌کشتی
به جای خویش همه ساکنست چون لنگر
بودم چو جسم مثالی ز لاغری تن او
که تنگ می‌نکند جا به چیزهای دگر
به‌گاه پویه نماید ز بس رکوع و سجود
چو سایه افتان خیزان رود به راه اندر
نعوذ بالله در ری اگر وزد بادی
به یک نفس بردش تا به ملک ‌کالنجر
کنون چه چاره سگالی ‌که بر تو از شش سو
رونده چرخ فروبسته است راه مقر
به خشم ‌گفتمش ایدون ز چرخ نهراسم
که چرخ‌‌ گردان زیرست و بخت من به زبر
مرا به نوک قلم بحری آفرید خدای
که از دوات عمان سازم از مداد گهر
بهر کجا که رود شعر من چو نافهٔ چین
بهای او همه سیم آورند و بدرهٔ زر
به ویژه همچو ولیعهد داوری دارم
که بینیش دو جهان جان درون یک پیکر
یکی چکامه فرستم برش‌ که بفرستد
بسیج راه و بخواند مرا بدان کشور
برای آنکه ز چشم حسود خون بچکد
ز نوک خامه زنم بر رگ سخن نشتر
بگفتم این و به‌ کف ناگرفته خامه هنوز
ز عرش یزدان در مغز من دوید فکر
ز حرص مدح ولیعهد از سر قلمم
فرو چکید معانی به جای نقش و صور
چو روی دولت او تازه ‌کردم این مطلع
که گنج مدح و ثنا را بدو گشایم در
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶ - در تهنیت ورود قایم‌مقام طاب ثراه به خراسان
شکر که آمد ز ری به خطهٔ خاور
موکب قایم مقام صدر فلک فر
طوس غمبن بود بی‌لقای همایونش
بر صفت مکه بی‌حضور پیمبر
آمد و شد خار وادیش همه سنبل
آمد و شد خاک ساحتش همه عنبر
بود فراقش به جان بلای مجسم
گشت وصالش به تن توان مصور
رفت چو آمد بهار لیک مبیناد
هیچ جهان بین چنین بهاران دیگر
آخر اردیبهشت مه که به جوزا
کرد عزیمت ز ثور خسرو خاور
صدر قضا قدر با شمایل چون بدر
راند ز خاور سوی عراق تکاور
طوس‌که می کوفت کوس عیش علی‌روس
گشت مکدر از آن قضای مقدر
اهل خراسان همه ز غصه هراسان
صعب هراسانشان ز شومی اختر
پبر و جوان مرد و زن غریب و مسافر
خرد و کلان خوب و بد فقیر و توانگر
در غمش از مویه همچو موی تناتن
بی‌رخش از ناله همچو نای سراسر
نام نه برجا ز صدر و مسند و ایوان
رسم نه باقی ز فرو خامه و دفتر
صالح از غصه رو نکرد به محراب
طالح از مویه لب نبرد به ساغر
روح به تنشان چنان سطبر که سندان
موی به ‌سرشان چنان درش که خنجر
لاله رخان را ز سقی نرگس شهلا
یاسمن دیدگان چو لالهٔ احمر
شام و سحر صدهزارگوش به پیغام
صبح و مسا صدهزار چشم به معبر
تا که بشارت دهد که میر موید
تاکه اشارت‌کندکه صدر مظفر
آمد و آمد توان تازه به قالب
آمد و آمد روان رفته به پیکر
آمدنش برد آنچه رفتنش آورد
زانده بی‌منتها و کلفت بی‌مر
خلق تو با باربار عود مطرا
نطق تو با تنگ تنگ قند مکرر
ملک تو تاریخ آفرینش گردون
دور تو فهرست روزنامهٔ اختر
روزی از آن با هزار سال مقابل
آنی ازین با هزار عمر برابر
کلک تو نظمی دهد به ملک‌که ناید
ده یکش از صدهزار بادیه لشکر
کلک تو لاغر وزان خلیل تو فربه
بخت تو فربه وزو عدوی تو لاغر
خون ز نهیبت بسان صخرهٔ صما
بفسرد اندر عروق خصم بداختر
جان ز هراست بسان شوشهٔ پولاد
سخت شود در وجود حاسد ابتر
خشتی ازکاخ تست بیضهٔ بیضا
کشتی از وجود تست ‌گنبد اخضر
نام تو در روز کین حراست تن را
به بود از صدهزار جوشن و مغفر
عون تو هنگام رزم دفع عدو را
به بود از صد هزار گرد دلاور
نیست عجب گر جنین ز هیبت قهرت
پیر برون آید از مشیمهٔ مادر
گر بنگارند نام عزم تو بر کوه
کوه زند طعنه از شتاب به صرصر
ور بدهند آیتی ز حزم تو بر باد
بادکند سخره از درنگ به اغبر
طبع روان تو زنده رود صفاهان
زنده از آن بوستان طبع سخنور
نیست دیاری ‌که سوی او نبرد بخت
نامهٔ فتح ترا به سان‌کبوتر
تربیت دین‌کند به دست تو خامه
بر صفت ذوالفقار در کف حیدر
تا به بهاران چو خط لاله عذاران
سبزه بر اطراف جویبار زند سر
خصم تو گریان چنانکه ابر در آذار
یار تو خندان چنانکه برق در آذر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در ستایش شاهزاده فریدون میرزا
طراق سندان برخاست ای غلام از در
یکی بپوی وز کوبنده می بجوی خبر
ببین‌که طارق لیلست یا که سارق خیل
ببین‌که طالب خیرست یاکه جالب شر
برو بگو چه‌ کسی‌ کیستی چه داری نام
بدین سرای درین شب که آمدت رهبر
شبی چنین‌که اگر بچه‌یی بزاید حور
سیه‌تر از دل عفریت بینیش پیکر
به خانه‌یی که ز جز وی کسش نبیند روز
مرا عبور تو در تیره شب فزود عبر
شبی چنین که‌هوا بس که روی شسته به قار
همی به چرخ ره قطب گم کند محور
شبی چنان‌ که تو گویی جهان شعبده‌باز
بر آستین فلک دوخت دامن اختر
ببین فقیری اگر یک دو قرص نان خواهد
به جای نان بفشان آبش از دو دیدهٔ تر
و گر غریبی‌گم‌کرده راه بنگه خویش
رهش نما که هَمَت رهنما شود داور
وگر یتیمی باشد مران به قهرش از آنک
خدای گوید اما الیتیم لاتقهر
ور آن نگار پری پیکرست در بگشای
مباد آنکه بماند دراز در پس در
همان نیامده از در یکی صفیر برآر
که تا درآیم و تنگش درآورم در بر
و گر کسی پی‌ کسب‌ کمال جوید بار
برو بگو که فلان نیست در سرای ایدر
چه وقت نشر علومست و اشتهار ادب
چه ‌گاه عرض رسومست و انتشار هنر
شبست وگاه شرابست و یار و تار و ندیم
بط و چمانه و چنگ و چغانه و مزهر
به ویژه آنکه بهارست و مغز مرد جوان
همی چوکورهٔ آتش بتوفد اندر سر
نقاب ابر مگر ننگری به روی هوا
نشید مرغ مگرنشنوی زشاخ شجر
سحاب دوش فلک راکشیده مروارید
نسیم‌گوی زمین راگرفته در عنبر
دمن به حلهٔ حمرا ز برگ آذریون
چمن به کلهٔ خضرا ز شاخ سیسنبر
نسیم ناف ریاحین نهفته در نافه
سحاب تاج شقایق‌گرفته درگوهر
فروغ نرگس شهلا فتاده در سنبل
چو عکس شهپر جبریل در دل ‌کافر
شکوفه بر زبر شاخ چشم ناخنه دار
که استخوانش بپوشد همی سواد بصر
و یا چو دیدهٔ احوال بودکه وقت نگاه
سپیدیش همه زیرست و تیرگی به زبر
همی شکوفه و بادام در برابر هم
چنان نماید کان احولست و این اعور
ایا غلام درین نیمه شب به فصل چنین
مرا به جان تو از وصل باده نیست‌گذر
اگرچه شب ظلماتست واندرین ظلمت
طمع بِبُرد از آب حیات اسکندر
مراکه همت خضرست و چون تو خضر رهی
بکوشم از دل و جان تا بنوشم آب خضر
یکی برون شو و برشو بر آن جهنده سمند
گهگاه پویه ز سر تا سرین برآرد پر
دونده‌تر ز خیال و جهنده‌تر زگمان
دمنده‌تر ز شهاب و رونده‌تر ز شرر
تنش به نرمی همتای اطلس و قاقم
پیش به‌گرمی همزاد آتش و صرصر
همان سمندکه هرگاه سوارگشت بدو
به تن شدن سوی معراج افتدش باور
همان سمندکه امشب‌گرش سوار شوی
ترا رساند فردا به دامن محشر
همان عمامهٔ مشکین و طیلسان سپید
که بود قسمت میراث من ز جد و پدر
ببر به دکهٔ خمار و هردو را بگذار
به رهن شرعی یک ساتکین می احمر
از آن شراب‌که‌گر ریزیش به‌کام نهنگ
ز بحر رقص کنان رو نهد به جانب بر
از آن شراب ‌که از دل چو برجهد به دماغ
سفید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
از آ‌ن شراب که‌گر پرتوش فتد به سحاب
سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
از آن شراب ‌که همچون حباب رقص ‌کند
ز شوق آنکه به ترکیب جام اوست قمر
از آن شراب که بربوده خوشه خوشهٔ رز
به یاد شوکت او آب شوشه شوشهٔ زر
ایا غلامک چالاک طبع زیرک خوی
یکی بیفکن درکار میفرو‌ش‌ نظر
به رهن اگر ز تو آن مرده ریگ نستاند
پی بهانه درافتد میان بوک و مگر
ز من سلام رسانش پس از سلام بگو
به حالتی‌ که ‌کند در دلش ز مهر اثر
بدان خدای‌ که هجده هزار عالم را
نموده تعبیه در ذات پاک پیغمبر
بدان خدای‌که آثار علم و قدرت او
ظهور یافت ز گفتار و بازوی حیدر
که غیر ازین دو سه‌‌گز ژنده از سپبد و سیاه
به خویش ره نبرم چیزی اندرین‌کشور
برای خاطر من یک دو بط شراب بده
به جایش این دو سه اسباب مرده ریگ ببر
گران ‌فروشی منمای و برکران مگریز
بهانه‌جویی بگذار و از بها بگذر
زکوه باده فشانند میکشان بر خاک
توهم مرا زکرم خاک ره شمار ایدر
چنین نماند و نماند جهان شعبده‌باز
چنان نبود و نباشد زمان شعبده‌گر
به یک وتیره نجنبد همی عنان قضا
بیک مثابه نگردد همی رکاب قدر
زمان بگردد و درگردشش هزار امید
فلک بجنبد و در جنبشش هزار اثر
بنوشی از پس هر نیش نوش جان افروز
بیابی از پس هر رنج‌گنج جان‌پرور
شنیده‌یی که کلاهی چو بر هوا فکنی
هزار چرخ زند تا رسد دوباره به سر
چه رنج‌هاکه‌کشد دانه در مشیمه خاک
بدین وسیله ‌که روزی دهد به خلق ثمر
نه هرچه هست مخمّر بود ز سود و زیان
نه هر که هست مشمر بود به نفع و ضرر
به‌پایه‌یی نرسدشخص بی‌رکوب و خطوب
به مایه‌یی نرسد مرد بی‌خیال و خطر
چو نیک بنگری این یک دو مشت‌ کون و فساد
ز مشت‌هاست که آمیخته به یکدیگر
گهی به ملک نباتی‌کشد جماد سپاه
گهی به عالم حیوان‌ کشد نبات حشر
گهی سپارد حیوان به ملک انسان رخت
گهی نماید انسان به سوی خاک سفر
به هم فتاده گروهی سه چهار بیهده‌کار
گهی به‌کینه وگاهی به صلح بسته‌کمر
نه‌کس ز مقطع و مبدای‌کینشان آگه
نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
ولی چو ژرف همی بنگری به‌کار جهان
یکی جهان فراخست در جهان مضمر
درین جهان و برون زین‌جهان چو جان در جسم
درین‌جهان و فزون زین‌جهان جو جان در بر
گدا و شاه به یک آستان گرفته قرار
سها و ماه به یک آسمان ‌گرفته مقر
نه حرف میم مباین درو ز حرف الف
نه نقش سیم مخالف درو ز نقش حجر
درین جهان ز فراخی به هرچه درنگری
گمان بری‌ که جز آن نیست هیچ‌چیز دگر
بلی تلاقی اضداد و اختلاف حدود
ز تنگدستی هستیست در لباس صور
همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست
که‌گه خلیج شده‌گاه رود وگاه شمر
خلیج را کسی از بهر چون تواند فرق
و گر نه تنگ شود آب بحر پهناور
هم ازکجاکس مر رود را تمیز دهد
اگر خلیج نیارد به چند شعبه‌گذر
همان ز رود روان جوی چون شود ممتاز
اگر نه جوی نماید ز رود کوچکتر
همه حدود مباین برین قیاس شناس
همه فریق مخالف برین طریق نگر
درین‌ جهان نهان لاجرم هرآنکه رسید
عروس هستیش از رخ برافکند چادر
به غیر بیند و با خویش بیندش همتا
به صبح بیند و با شام بایدش همبر
مجاورین دیارش به هر صفت موصوف
مسانرین بلادش به هر لقب رهبر
درون و بیرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی
روان وساکن چون قوم عاد از صرصر
خموش و گویا چون نور ماه در طلعت
قبح و زیبا چون دود عود در مجمر
دراز و کوته چون عکس سرو در دیده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
درشت و نرم چو خوی الوف در زندان
جمیل و زشت چو روی عفیف در زیور
چون نقش دریا در سینه جامد و خامد
چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر
به خیل وراد چو فواره در ترشح آب
غمین و شاد چو میخواره از غم دلبر
عزیز و خوار چو محمود در جوار ایاز
بزرگ و خرد چو پرویز در حضور شکر
چو عشق دلبر هم جان‌گداز و هم جان‌بخش
چو شخص آزر هم بت تراش وهم بتگر
برون ازین همه ذاتیست‌کز تصور او
به حسرتند عقول و به حیرتند فکر
حدیث معرفغش هرچه‌گفته‌اند هبا
خیال منزلتش هر چه کرده‌اند هدر
مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم
که ناگزیر فرو مانده است فرمانبر
وگرنه نحل چه داندکه از عصارهٔ شهد
مهندسا نه‌ توان ساخت خانهٔ ششدر
و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب‌ کند نسج دیبهٔ ششتر
و یا چه داند موری‌که تخم‌کزبره را
چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر
زگرک بره بفرمودهٔ‌که جست فرار
ز بازکبک به دستوری‌که‌کرد حذر
به دعوت ‌که به دریا صدف‌گشود دهان
که تاش قطرهٔ نیسان شود به ناف‌ گهر
به‌گفتهٔ‌که ابابیل قوم ابرهه را
به سنگریزهٔ سجیل ساخت زیر و زبر
هلا سخن به درازا کشید قاآنی
زهی سخن ‌که رود بر هزارگونه سیر
زهی سخن که چو دریاگهی‌که موج زند
بر اوج افکند از قعر صد هزار درر
چه‌شد غلام و چه‌شد میفروش ورفت‌کجا
چه‌شد جواب وسوال و چه‌شد پیام و خبر
نک ای غلام برو جرعهٔ شراب بیار
به راستان‌ که تو از قول باستان مگذر
مگو شراب چه نوشی توکت نباشد مال
مگوکلاه چه خواهی توک نباشد سر
ندانیا مگر از پادشاه ملک‌ستان
نه بینیا مگر از شهریار شیر شکر
مرا هماره اشارت رسد به عز و جلال
مرا همیشه بشارت بود به جاه و خطر
همی به چشم من آید به هفته‌یی پس ازین
به عون شاه جهان باج‌گیرم از قیصر
همی معاینه بینم‌که در برابر من
ستاده‌اند سمن چهرگان سیمین‌بر
گهی ز غبغب او مشت من پر از سیماب
گهی ز بوسهٔ این‌کام من پر از شکر
گهی ز چهرهٔ آن زیر سر نهم بالین
گهی ز طرهٔ این زیر برکنم بستر
به جای نقل ز چشم آن یکم دهد بادام
به جای جام ز لعل این یکم دهد ساغر
گهی به بازی از زلف آن چنم سنبل
گهی به شوخی ازچشم این چرم عبهر
گهی ز طرهٔ آن دامنم پر ازکژدم
گهی ز گیسوی این مشکبویم پر از اژدر
زمانی از رخ آن برشکوفه مالم رو‌ی
زمانی از خط این بر بنفشه سایم سر
گهی ز بهر طرب جام مل نهم در پیش
گهی ز روی ادب مدح شه ‌کنم از بر
زمان دولت عنوان عدل تاج شرف
شبان ملت اکسیر فضل جان هنر
ابوالشجاع فریدون شه آفتاب ملوک
که در زمانه نگنجد ز بس جلالت و فر
زمین چوگرد به میدان قهر او تاریک
فلک چو گوی به چوگان حکم او مضطر
به زورقی که نگارند نام خنجر او
درون آب ز گرمی بسوزدش لنگر
به خنجرش ملک‌الموت اگر دوچار شود
کند سجودکه این خواجه است و من چاکر
به بارگاهش اگر بنگرد سپهر برین
برد نماز که این مهترست و من ‌کهتر
خلل نیابد ملکش ز حاسدان آری
عروس دنیا بکر است با همه شوهر
پدید نوک پرند آورش زکوههٔ پیل
چنانکه اختر سوزان ز تل خاکستر
ایا به مهر تو طوبی دمیده از سجین
ایا به قهر تو ز قوم رسته ازکوثر
روان‌کند دم تیغ تو خون ز چشم زره
گره شودگه‌کین تو دل ز ناف سپر
کجا سنان تو آنجا مجاورست بلا
کجا عنان تو آنجا ملازمست ظفر
چو وصف خنگ تو خوانم بپردم خامه
چو مدح تیغ تو رانم بسوزدم دفتر
نشسته‌یی ز بر باد کاین مرا توسن
گرفته‌یی ز نخ مرگ‌کاین مرا خنجر
مثل بود که به چنبر کسی نبندد باد
مگر نه خنگ تو بادیست بسته بر چنبر
به عهد دولت تو بالله ار قبول‌کنم
که طفل خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
گواه عدل تو اینک بس است خنجر تو
که جمع‌کرده به یکجای آب با آذر
نشان عزم تو اینک بس است بارهٔ تو
که یک زمان رود از باختر سوی خاور
ز بحر جود تو جوییست لجهٔ عمان
به جنب قدر تو گوییست گنبد اخضر
شها تو دانی و داند خدا و خلق خدای
که من به فطرت خویشم ترا ثنا گستر
ترا گزیده‌ام از هرچه در قطار وجود
ترا ستوده‌ام از هرکه در شمار بشر
تو نیز رشتهٔ‌کارم به دیگران مگذار
تو نیز ربقهٔ امرم به این و آن مسپر
به پای بند توام به‌که از مهان خلخال
به فرق تیغ توام به‌که از شهان افسر
به بندگان قدیم تو چون مراست خلوص
تو هم مرا زیرم بندهٔ قدیم شمر
همیشه تا به صلابت بود پلنگ مثل
هماره تا به سماحت بود سحاب سمر
ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
انوشه مانی چندان که چون به روز نشور
ز شور غلغله‌ گوش زمانه ‌گردد کر
گمان بری که گروهی ز دادخواهانند
که ظلم رفته بدیشان ز ظالمی ابتر
شمیده‌دل به غلامی کنی ز خشم خطاب
که ای غلام چه غوغاست رو بیار خبر