عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
بنمای رو که والهٔ آن روی چون گلم
قربان شوم تو را چه کنم بی تحملم
یک ساغر شراب میسر اگر شود
در بزم روزگار ز اهل تجملم
دزدیده هم نکرده فلک سوی من نظر
در روزگار، سرمهٔ چشم تغافلم
در هر ظهور عشق ظهوری دگر کند
در شهر و کوچه ها سگ و در باغ بلبلم
تا مرغ دل ز دانهٔ خالش طمع برید
نی در شکنج زلف نه در قید کاکلم
از جا به هیچ باب سعیدا نرفته ام
چون خانه زاد صبر و مرید توکلم
قربان شوم تو را چه کنم بی تحملم
یک ساغر شراب میسر اگر شود
در بزم روزگار ز اهل تجملم
دزدیده هم نکرده فلک سوی من نظر
در روزگار، سرمهٔ چشم تغافلم
در هر ظهور عشق ظهوری دگر کند
در شهر و کوچه ها سگ و در باغ بلبلم
تا مرغ دل ز دانهٔ خالش طمع برید
نی در شکنج زلف نه در قید کاکلم
از جا به هیچ باب سعیدا نرفته ام
چون خانه زاد صبر و مرید توکلم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
حال من این است غیر حال ندانم
عاشقم و رسم قیل و قال ندانم
ملک محبت کسی احاطه نکرده
مرتبه یادگیری عشق را کمال ندانم
در دل من سبز شد درخت محبت
تا چه ثمر بخشد این نهال ندانم
این همه رو زرد می کنند به دنیا
وه چه بلا شد به رنگ آل ندانم
محمل ایام بس شتاب روان است
تا به کجا می کشد مآل ندانم
زندگیم حلقه ای است بسته به زلفت
جز رخ و قد تو ماه و سال ندانم
چون ز خدا می رسد «الست» به گوشم
غیر «بلی» من دگر مقال ندانم
می شکند آنچه راست می کند از گل
بهر چه می سازد این کلال ندانم
پای خرد جانب تو کند [و] زبون است
خود بنمایی دگر جمال ندانم
در سر من شور طرفه ای است سعیدا
کیست نهان گشته در خیال ندانم
عاشقم و رسم قیل و قال ندانم
ملک محبت کسی احاطه نکرده
مرتبه یادگیری عشق را کمال ندانم
در دل من سبز شد درخت محبت
تا چه ثمر بخشد این نهال ندانم
این همه رو زرد می کنند به دنیا
وه چه بلا شد به رنگ آل ندانم
محمل ایام بس شتاب روان است
تا به کجا می کشد مآل ندانم
زندگیم حلقه ای است بسته به زلفت
جز رخ و قد تو ماه و سال ندانم
چون ز خدا می رسد «الست» به گوشم
غیر «بلی» من دگر مقال ندانم
می شکند آنچه راست می کند از گل
بهر چه می سازد این کلال ندانم
پای خرد جانب تو کند [و] زبون است
خود بنمایی دگر جمال ندانم
در سر من شور طرفه ای است سعیدا
کیست نهان گشته در خیال ندانم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
باز حرف از ناز خوبان می زنم
طعنه ها بر کفر و ایمان می زنم
همچو زلف از مصحف روی بتان
بعد از این فال پریشان می زنم
می کنم جان را بر آن لب پیشکش
سنگ بر لعل بدخشان می زنم
نیستم آنگاره لیک انگاره را
تا شوم هموار، سوهان می زنم
گر در و دیوار از دستم شکست
بعد از این سر در بیابان می زنم
شیشه ام چون ابر گر پر می شود
خیمه در صحن گلستان می زنم
کشور جانان سعیدا رو نمود
پشت پا بر عالم جان می زنم
طعنه ها بر کفر و ایمان می زنم
همچو زلف از مصحف روی بتان
بعد از این فال پریشان می زنم
می کنم جان را بر آن لب پیشکش
سنگ بر لعل بدخشان می زنم
نیستم آنگاره لیک انگاره را
تا شوم هموار، سوهان می زنم
گر در و دیوار از دستم شکست
بعد از این سر در بیابان می زنم
شیشه ام چون ابر گر پر می شود
خیمه در صحن گلستان می زنم
کشور جانان سعیدا رو نمود
پشت پا بر عالم جان می زنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
به یاد روی تو خورشید را نظاره کنم
خیال چشم تو را روز و شب چه چاره کنم
چو بحر و گوهر یکدانه گر به کف آیی
تو را کشم به میان، خویش را کناره کنم
گذارم آن قدر ای چرخ، داغ بر سر داغ
که آفتاب و مه و اختر و ستاره کنم
چه شد که کشت مرا امشب از جفا چون شمع
شبی دگر چو شود زندگی دوباره کنم
به صد دلیل حسد می برند بدخواهان
شرر مثال اگر جا به سنگ خاره کنم
عبادت صنمی می کنم که می داند
اگر به گوشهٔ [ابروی] دل اشاره کنم
زیاده می شودم همچو گل پریشانی
اگر هزار گریبان خویش پاره کنم
سیاه بختی ذاتی نمی رود از من
چو ماهتاب اگر کار صد ستاره کنم
اگر نهند سعیدا میان تابوتم
ز شوخ چشمی خود خواب گاهواره کنم
خیال چشم تو را روز و شب چه چاره کنم
چو بحر و گوهر یکدانه گر به کف آیی
تو را کشم به میان، خویش را کناره کنم
گذارم آن قدر ای چرخ، داغ بر سر داغ
که آفتاب و مه و اختر و ستاره کنم
چه شد که کشت مرا امشب از جفا چون شمع
شبی دگر چو شود زندگی دوباره کنم
به صد دلیل حسد می برند بدخواهان
شرر مثال اگر جا به سنگ خاره کنم
عبادت صنمی می کنم که می داند
اگر به گوشهٔ [ابروی] دل اشاره کنم
زیاده می شودم همچو گل پریشانی
اگر هزار گریبان خویش پاره کنم
سیاه بختی ذاتی نمی رود از من
چو ماهتاب اگر کار صد ستاره کنم
اگر نهند سعیدا میان تابوتم
ز شوخ چشمی خود خواب گاهواره کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
خویش را بر صف مژگان تو مستانه زدیم
ساغر عهد شکستیم به پیمانه زدیم
صورت قلب نمودیم به هر جا رفتیم
بسکه ما نقش دغل بر دل دیوانه زدیم
تا خبردار شود کافر و مؤمن از عشق
بانگ در کعبه و ناقوس به بتخانه زدیم
حسن معنی بدرخشید چو با پنجهٔ فکر
گره زلف عروسان سخن شانه زدیم
غیر با بی ادبی تا نه درآید این جا
قفل لب بوسه کنان بر در میخانه زدیم
نه چو خورشید گذشتیم ز دار عالم
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدیم
شعلهٔ شمع مپندار که آتش باشد
مشت آبی است که بر آتش پروانه زدیم
فارغ از سایهٔ اقبال هما گردیدیم
خیمهٔ خویش چو بر گوشهٔ ویرانه زدیم
دایم از بادهٔ معنی دل ما سرشار است
تا به لب مهر خموشی لب پیمانه زدیم
قطع کردیم لباس دو جهان را از بر
بخیه بر خرقهٔ تجرید فقیرانه زدیم
یاد می داد سعیدا ز [اثاث] فغفور
هر سفالی که در او بادهٔ رندانه زدیم
ساغر عهد شکستیم به پیمانه زدیم
صورت قلب نمودیم به هر جا رفتیم
بسکه ما نقش دغل بر دل دیوانه زدیم
تا خبردار شود کافر و مؤمن از عشق
بانگ در کعبه و ناقوس به بتخانه زدیم
حسن معنی بدرخشید چو با پنجهٔ فکر
گره زلف عروسان سخن شانه زدیم
غیر با بی ادبی تا نه درآید این جا
قفل لب بوسه کنان بر در میخانه زدیم
نه چو خورشید گذشتیم ز دار عالم
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدیم
شعلهٔ شمع مپندار که آتش باشد
مشت آبی است که بر آتش پروانه زدیم
فارغ از سایهٔ اقبال هما گردیدیم
خیمهٔ خویش چو بر گوشهٔ ویرانه زدیم
دایم از بادهٔ معنی دل ما سرشار است
تا به لب مهر خموشی لب پیمانه زدیم
قطع کردیم لباس دو جهان را از بر
بخیه بر خرقهٔ تجرید فقیرانه زدیم
یاد می داد سعیدا ز [اثاث] فغفور
هر سفالی که در او بادهٔ رندانه زدیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
ما به کوی یار نالان می رویم
سوی آن سلطان خوبان می رویم
هر که را جمعیتی بینی ز ماست
گرچه حیران و پریشان می رویم
ابتدا و انتهای ما یکی است
آمده عریان و عریان می رویم
جنبش ما از خم چوگان اوست
گرچه سرگردان و غلطان می رویم
دلبر ما از دل ما دور نیست
گر به زاهد گر به رهبان می رویم
ایستادن نیست ممکن در جهان
پازنان سر در گریبان می رویم
این قیام و قعدهٔ عشاق توست
آن که ما افتان و خیزان می رویم
یأس، شاطر لشکر غم در قفا
در میان ما طرفه شادان می رویم
هر دو جانب را سعیدا دوستیم
گه به موسی گه به هامان می رویم
سوی آن سلطان خوبان می رویم
هر که را جمعیتی بینی ز ماست
گرچه حیران و پریشان می رویم
ابتدا و انتهای ما یکی است
آمده عریان و عریان می رویم
جنبش ما از خم چوگان اوست
گرچه سرگردان و غلطان می رویم
دلبر ما از دل ما دور نیست
گر به زاهد گر به رهبان می رویم
ایستادن نیست ممکن در جهان
پازنان سر در گریبان می رویم
این قیام و قعدهٔ عشاق توست
آن که ما افتان و خیزان می رویم
یأس، شاطر لشکر غم در قفا
در میان ما طرفه شادان می رویم
هر دو جانب را سعیدا دوستیم
گه به موسی گه به هامان می رویم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
منم نادان تو دانایی چه گویم
ز حال دل که بینایی چه گویم
ز دست نارسا و بخت کوتاه
به پیشت سرو بالایی چه گویم
دلم را جستجویت تشنه تر کرد
سحاب لطف و دریایی چه گویم
تو را می خوانم و جان می کنم صرف
اگر خود بی طلب آیی چه گویم
از آن لب شکوه ها دارم نهانی
برآید گر تمنایی چه گویم
شکایت های چشم می پرستت
به خود هرگز نمی آیی چه گویم
تو کردی در جهان اسرار ما فاش
سعیدایی سعیدایی چه گویم
ز حال دل که بینایی چه گویم
ز دست نارسا و بخت کوتاه
به پیشت سرو بالایی چه گویم
دلم را جستجویت تشنه تر کرد
سحاب لطف و دریایی چه گویم
تو را می خوانم و جان می کنم صرف
اگر خود بی طلب آیی چه گویم
از آن لب شکوه ها دارم نهانی
برآید گر تمنایی چه گویم
شکایت های چشم می پرستت
به خود هرگز نمی آیی چه گویم
تو کردی در جهان اسرار ما فاش
سعیدایی سعیدایی چه گویم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
شده شرمسار به دوران تو پیمانهٔ حسن
نگهت مست می و چشم تو میخانهٔ حسن
چه بهشتی است جمال تو که هر حلقهٔ زلف
شده در دیدهٔ عشاق پریخانهٔ حسن
به تماشا رود و دیدهٔ بیدار شود
گوش در خواب اگر بشنود افسانهٔ حسن
نیست با بلبل جان بلبل گل را نسبت
نیست پروانهٔ این شمع چو پروانهٔ حسن
کرده ابروی تو از چین جبین نقش [و] نگار
عکس طاقی که به دل هاست ز کاشانهٔ حسن
نیست جز خال رخ ماهوشان در دل ما
نشود سبز از این خاک بجز دانهٔ حسن
خط و خال، چشم سیه، زلف پریشان حاضر
خاطر جمع ندیدیم بجز خانهٔ حسن
آشنای دل دیوانه نگردد هرگز
مشرب هر که سعیدا شده بیگانهٔ حسن
نگهت مست می و چشم تو میخانهٔ حسن
چه بهشتی است جمال تو که هر حلقهٔ زلف
شده در دیدهٔ عشاق پریخانهٔ حسن
به تماشا رود و دیدهٔ بیدار شود
گوش در خواب اگر بشنود افسانهٔ حسن
نیست با بلبل جان بلبل گل را نسبت
نیست پروانهٔ این شمع چو پروانهٔ حسن
کرده ابروی تو از چین جبین نقش [و] نگار
عکس طاقی که به دل هاست ز کاشانهٔ حسن
نیست جز خال رخ ماهوشان در دل ما
نشود سبز از این خاک بجز دانهٔ حسن
خط و خال، چشم سیه، زلف پریشان حاضر
خاطر جمع ندیدیم بجز خانهٔ حسن
آشنای دل دیوانه نگردد هرگز
مشرب هر که سعیدا شده بیگانهٔ حسن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
خلقش کند عمارت مهمانسرای حسن
آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن
گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست
فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن
هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند
آن سرو قامت چمن دلگشای حسن
پرواز از نشیمن ابرو نمی کند
شد حلقه های زلف تو دام همای حسن
خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند
از برگ گل نسیم کند بوریای حسن
چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید
تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن
در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم
بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟
آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن
گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست
فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن
هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند
آن سرو قامت چمن دلگشای حسن
پرواز از نشیمن ابرو نمی کند
شد حلقه های زلف تو دام همای حسن
خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند
از برگ گل نسیم کند بوریای حسن
چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید
تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن
در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم
بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
به حال عالم افسرده دیده ای تر کن
چو ابر بر سر این خاک، گریه ای سر کن
به هر دو ساغر می، مصرعی بخوان رنگین
به پای دختر رز، عقد شعر، زیور کن
دوباره حرف مگو از برای عشق سخن
سخن ز عشق اگر می کنی مکرر کن
گشای زلف به باد صبا بگو که برو
دماغ سوختگان مرا معطر کن
مرو بهشت اگر منتی است رضوان را
ز آبرو مگذر ترک آب کوثر کن
به تیغ ناز دو ابرو اشارتی فرما
به ناوک مژه قتل مرا مقرر کن
بخوان کلام سعیدا چو میل کارت نیست
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
چو ابر بر سر این خاک، گریه ای سر کن
به هر دو ساغر می، مصرعی بخوان رنگین
به پای دختر رز، عقد شعر، زیور کن
دوباره حرف مگو از برای عشق سخن
سخن ز عشق اگر می کنی مکرر کن
گشای زلف به باد صبا بگو که برو
دماغ سوختگان مرا معطر کن
مرو بهشت اگر منتی است رضوان را
ز آبرو مگذر ترک آب کوثر کن
به تیغ ناز دو ابرو اشارتی فرما
به ناوک مژه قتل مرا مقرر کن
بخوان کلام سعیدا چو میل کارت نیست
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
از چشم خود ای دلبر شایسته حذر کن
تو خسته نه ای ای نفس از خسته حذر کن
[هشدار] ز چشمی که به حیرت نگران است
مستی که به ره می رود آهسته حذر کن
خال تو سپندی بر آن آتش رخسار
در آینه ز این دانهٔ برجسته حذر کن
ز این بیش مکن جور و جفا رحم به خود کن
از آه دل مردم وارسته حذر کن
دزدیده نگاه است که دل می برد و دین
آن چشم سیه دیده و دانسته حذر کن
از دلبر محجوب خبردار سعیدا
از پنجهٔ شهباز نظر بسته حذر کن
تو خسته نه ای ای نفس از خسته حذر کن
[هشدار] ز چشمی که به حیرت نگران است
مستی که به ره می رود آهسته حذر کن
خال تو سپندی بر آن آتش رخسار
در آینه ز این دانهٔ برجسته حذر کن
ز این بیش مکن جور و جفا رحم به خود کن
از آه دل مردم وارسته حذر کن
دزدیده نگاه است که دل می برد و دین
آن چشم سیه دیده و دانسته حذر کن
از دلبر محجوب خبردار سعیدا
از پنجهٔ شهباز نظر بسته حذر کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
مگذر ز راستی و ببین بر کمال من
از خاک، قد خمیده برآید نهال من
خوش معنی است ذات تو کز پاکی وجود
هرگز نبسته صورت آن در خیال من
از کثرت ظهور چو خورشید در جهان
شد عمرها که می گذرد ماه و سال من
بیمار و خسته گویم و از خویشتن روم
آن دم که چشم مست تو پرسد ز حال من
تا می رسانمش به لب از خویش می روم
جام می است مرشد صاحب کمال من
دل های مرده را سخن من دهد حیات
آیینه را به جوش درآرد مثال من
یاد از جمال و ابروی او می دهد مرا
ماه تمام و قامت همچون هلال من
از هوش رفته دید سعیدا و گفت یار
نتوان به چشم عقل تو دیدن جمال من
از خاک، قد خمیده برآید نهال من
خوش معنی است ذات تو کز پاکی وجود
هرگز نبسته صورت آن در خیال من
از کثرت ظهور چو خورشید در جهان
شد عمرها که می گذرد ماه و سال من
بیمار و خسته گویم و از خویشتن روم
آن دم که چشم مست تو پرسد ز حال من
تا می رسانمش به لب از خویش می روم
جام می است مرشد صاحب کمال من
دل های مرده را سخن من دهد حیات
آیینه را به جوش درآرد مثال من
یاد از جمال و ابروی او می دهد مرا
ماه تمام و قامت همچون هلال من
از هوش رفته دید سعیدا و گفت یار
نتوان به چشم عقل تو دیدن جمال من
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
برقع از رخ برگرفتی آفتاب آمد برون
زلف را کردی پریشان، مشک ناب آمد برون
صبحدم در فکر آن خورشید تابان خواب برد
خواب می دیدم که ماه از جامه خواب آمد برون
بی خبر بودم ز دل امشب نمی دانم چه بود
آه کردم صبحدم بوی کباب آمد برون
گر بپرسد از شکر شیرینی گفتار خود
قند را گو می تواند از جواب آمد برون
مست بودم از نگاهش زلف از یک جانبی
بسته زنجیری برای احتساب آمد برون
من در این مجموعهٔ عالم بسی کردم نگاه
هر ورق را چون گشودم انتخاب آمد برون
آبرو تا چند ریزی بر در سنگین دلان
از برای تشنگان از سنگ، آب آمد برون
طرفه اکسیر است در میخانه بر مس وجود
تا به دهلیزش درآید شیخ، شاب آمد برون
خضر تا کی گوهر مقصود می جویی به بحر
این گهر دایم ز دل های خراب آمد برون
دفتر اعمال خود پیش از قیامت دیده ایم
بیشتر در نامهٔ من بی حساب آمد برون
باعث هجران سعیدا زان پری خود بوده ام
من چو رفتم در حجاب او بی حجاب آمد برون
زلف را کردی پریشان، مشک ناب آمد برون
صبحدم در فکر آن خورشید تابان خواب برد
خواب می دیدم که ماه از جامه خواب آمد برون
بی خبر بودم ز دل امشب نمی دانم چه بود
آه کردم صبحدم بوی کباب آمد برون
گر بپرسد از شکر شیرینی گفتار خود
قند را گو می تواند از جواب آمد برون
مست بودم از نگاهش زلف از یک جانبی
بسته زنجیری برای احتساب آمد برون
من در این مجموعهٔ عالم بسی کردم نگاه
هر ورق را چون گشودم انتخاب آمد برون
آبرو تا چند ریزی بر در سنگین دلان
از برای تشنگان از سنگ، آب آمد برون
طرفه اکسیر است در میخانه بر مس وجود
تا به دهلیزش درآید شیخ، شاب آمد برون
خضر تا کی گوهر مقصود می جویی به بحر
این گهر دایم ز دل های خراب آمد برون
دفتر اعمال خود پیش از قیامت دیده ایم
بیشتر در نامهٔ من بی حساب آمد برون
باعث هجران سعیدا زان پری خود بوده ام
من چو رفتم در حجاب او بی حجاب آمد برون
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
صبحدم مطلوب چون مست شراب آید برون
ز آه صدیقان او بوی کباب آید برون
کی شود ظاهر کرامت از ولی پیش نبی
ذره ها پنهان شود چون آفتاب آید برون
سال ها شد جای در ویرانهٔ دل کرده ام
عاقبت گنجی مگر از این خراب آید برون
عاشقی نسبت به سیماب است بهتانی به عشق
کی به گشتن بی قرار از اضطراب آید برون
بسکه خم در خم شکن در زلف او افتاده است
شانه را از پنجه هر مو انتخاب آید برون
یار را گم کرده ام از دل سراغش می کنم
می زنم فالی مگر از این کتاب آید برون
باده می نوشد سعیدا لیک نی چون اقدسی
خرقه اش را گر بیفشاری شراب آید برون
ز آه صدیقان او بوی کباب آید برون
کی شود ظاهر کرامت از ولی پیش نبی
ذره ها پنهان شود چون آفتاب آید برون
سال ها شد جای در ویرانهٔ دل کرده ام
عاقبت گنجی مگر از این خراب آید برون
عاشقی نسبت به سیماب است بهتانی به عشق
کی به گشتن بی قرار از اضطراب آید برون
بسکه خم در خم شکن در زلف او افتاده است
شانه را از پنجه هر مو انتخاب آید برون
یار را گم کرده ام از دل سراغش می کنم
می زنم فالی مگر از این کتاب آید برون
باده می نوشد سعیدا لیک نی چون اقدسی
خرقه اش را گر بیفشاری شراب آید برون
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
هر کس شکست طرهٔ پرپیچ و تاب او
زلفش چو مار گشت و درآمد به خواب او
یک بوسه ای که دل طلبد ز آن دهان تنگ
صد بحث می کند لب حاضر جواب او
برکند صبر لنگر سنگین خویش را
دل برد چون سفینه، خرام جواب او
نگذاشت طاقتی که کشد کس عنان آه
همچون هلال جلوهٔ پا در رکاب او
چه هشیار است در انداز چشم می پرست او
که هرگز یک دلی بیرون نمی آید ز [شست] او
هزاران حلقه باید در خم زلف پریرویان
که تا یک دل تواند صید کردن چشم مست او
دلم را گوی بازی کرده اید و راضیم از جان
ولیکن باخبر ای ماهرویان از شکست او
چه گویم از خم زلف و قد موزون دلجویش
که هرگز کی توان کردن به عمری شرح بست او
یقین معذور خواهد بود از تکلیف در عالم
که تا محشر نمی آید به خود مست الست او
از آن جان را خوش آید ناوک مژگان که هر ساعت
دل ما را خطا تا گردن و تا پر نشست او
سعیدا مهر مهرویی به دل دارد که از خجلت
ید بیضا دگر بیرون نمی آید ز دست او
زلفش چو مار گشت و درآمد به خواب او
یک بوسه ای که دل طلبد ز آن دهان تنگ
صد بحث می کند لب حاضر جواب او
برکند صبر لنگر سنگین خویش را
دل برد چون سفینه، خرام جواب او
نگذاشت طاقتی که کشد کس عنان آه
همچون هلال جلوهٔ پا در رکاب او
چه هشیار است در انداز چشم می پرست او
که هرگز یک دلی بیرون نمی آید ز [شست] او
هزاران حلقه باید در خم زلف پریرویان
که تا یک دل تواند صید کردن چشم مست او
دلم را گوی بازی کرده اید و راضیم از جان
ولیکن باخبر ای ماهرویان از شکست او
چه گویم از خم زلف و قد موزون دلجویش
که هرگز کی توان کردن به عمری شرح بست او
یقین معذور خواهد بود از تکلیف در عالم
که تا محشر نمی آید به خود مست الست او
از آن جان را خوش آید ناوک مژگان که هر ساعت
دل ما را خطا تا گردن و تا پر نشست او
سعیدا مهر مهرویی به دل دارد که از خجلت
ید بیضا دگر بیرون نمی آید ز دست او
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
به بحر شور زده غوطه آب نیل از تو
به چاه رفته فرو یوسف ذلیل از تو
به یاد لعل تو می در بهشت می جوشد
گرفته لذت کافور سلسبیل از تو
نسیم پیرهن یار بس بود ما را
جمال یوسف کنعان و مصر و نیل از تو
بس است روز قیامت اگر به وزن آید
گناه و لطف کثیر از من و قلیل از تو
گناه و جرم بود مظهر ظهور کریم
بهشت و حور سعیدا به این دلیل از تو
به چاه رفته فرو یوسف ذلیل از تو
به یاد لعل تو می در بهشت می جوشد
گرفته لذت کافور سلسبیل از تو
نسیم پیرهن یار بس بود ما را
جمال یوسف کنعان و مصر و نیل از تو
بس است روز قیامت اگر به وزن آید
گناه و لطف کثیر از من و قلیل از تو
گناه و جرم بود مظهر ظهور کریم
بهشت و حور سعیدا به این دلیل از تو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
به دل ها ناوک انداز است دایم ابروان تو
جدا هرگز ندیدم تیر مژگان از کمان تو
به غیر از خویش رفتن چارهٔ دیگر نمی بینم
که باشد بی نشانی یک نشانی از نشان تو
اگرچه پیش از این نشنیده بودم زان دهان حرفی
دهانی کرده اند امروز مردم از زبان تو
فلک کی می تواند شرح الوان نعم کردن
که یک پیچی است و اگر دیده از دستار خوان تو
معانی را ز جیب غیب با این پاک دامانی
کشیده در طلسم صورتش سحر بیان تو
تو را در خواب می دیدم که خورشید آمدم بر سر
گشودم چشم و از بی طاقتی کردم گمان تو
بجز اقلیم ملک دل نمی تازد دگر جایی
که غیر از دل نمی گنجد غم صاحبقران تو
نباشد خاطر جمعی سراسر در جهان کس را
نروید جز گل آشفتگی در بوستان تو
مذاقم را به انده دایه می پرورد و می گفتم
نشیند لذت غم تا به مغز استخوان تو
بیا و کافرم کن وانگهان زن تیغ بر فرقم
گذشتم از سر ایمان و جان خود، به جان تو
نه در وصلت قرار و نی به هجرت صبر و تمکینی
سعیدا کرده ام در هر دو حالت امتحان تو
جدا هرگز ندیدم تیر مژگان از کمان تو
به غیر از خویش رفتن چارهٔ دیگر نمی بینم
که باشد بی نشانی یک نشانی از نشان تو
اگرچه پیش از این نشنیده بودم زان دهان حرفی
دهانی کرده اند امروز مردم از زبان تو
فلک کی می تواند شرح الوان نعم کردن
که یک پیچی است و اگر دیده از دستار خوان تو
معانی را ز جیب غیب با این پاک دامانی
کشیده در طلسم صورتش سحر بیان تو
تو را در خواب می دیدم که خورشید آمدم بر سر
گشودم چشم و از بی طاقتی کردم گمان تو
بجز اقلیم ملک دل نمی تازد دگر جایی
که غیر از دل نمی گنجد غم صاحبقران تو
نباشد خاطر جمعی سراسر در جهان کس را
نروید جز گل آشفتگی در بوستان تو
مذاقم را به انده دایه می پرورد و می گفتم
نشیند لذت غم تا به مغز استخوان تو
بیا و کافرم کن وانگهان زن تیغ بر فرقم
گذشتم از سر ایمان و جان خود، به جان تو
نه در وصلت قرار و نی به هجرت صبر و تمکینی
سعیدا کرده ام در هر دو حالت امتحان تو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
صلح و صفا بود مرا جنگ تو و جفای تو
تن به قضا سپرده ام در طلب رضای تو
یوسف مصر کمترین بنده ات ای عزیز من
هر دو جهان کلافه ای آمده در بهای تو
جز دل عاشقان نشد معبد ذات اقدست
کون و مکان دو کفش تنگ آمده پیش پای تو
مردم دیده خاک ره در نظر منزهت
پاک ز آلت لسان، نطق سخن سرای تو
چرخ شد استخوان نما از مه که بیندش
باز نکرده دیده را جانب او همای تو
کار دلم تپیدن و بی تو در این قفس مدام
در پرش است چشم من در سفر هوای تو
دیده نمی توانمت غیر تو هست گر کسی
خود چه کنم بگو مرا گر نشوم فدای تو
گرچه ضعیفم و گدا چون تو نه بی مربیم
شکر خدای من تویی کیست بگو خدای تو
دادن جان مرا نه از بهر عوض گرفتن است
من ز فنای خویشتن خواسته ام بقای تو
شهرهٔ شهر شد سعیدا به غلامی سگت
گر بکشی زهی طرب گر بکشی رضای تو
تن به قضا سپرده ام در طلب رضای تو
یوسف مصر کمترین بنده ات ای عزیز من
هر دو جهان کلافه ای آمده در بهای تو
جز دل عاشقان نشد معبد ذات اقدست
کون و مکان دو کفش تنگ آمده پیش پای تو
مردم دیده خاک ره در نظر منزهت
پاک ز آلت لسان، نطق سخن سرای تو
چرخ شد استخوان نما از مه که بیندش
باز نکرده دیده را جانب او همای تو
کار دلم تپیدن و بی تو در این قفس مدام
در پرش است چشم من در سفر هوای تو
دیده نمی توانمت غیر تو هست گر کسی
خود چه کنم بگو مرا گر نشوم فدای تو
گرچه ضعیفم و گدا چون تو نه بی مربیم
شکر خدای من تویی کیست بگو خدای تو
دادن جان مرا نه از بهر عوض گرفتن است
من ز فنای خویشتن خواسته ام بقای تو
شهرهٔ شهر شد سعیدا به غلامی سگت
گر بکشی زهی طرب گر بکشی رضای تو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
دل گر از دست شود در خم ابرو، گو شو
ور شود زار و نزار از غم آن مو، گو شو
سوی او [می رو و] از شش جهت اندیشه مکن
گر شود هر دو جهان از تو به یک سو، گو شو
جان من باد فدا چشم سیه را گو باد
سر مجنون چو شود بر سر آهو، گو شو
من نه آنم که سر از بندگیت بردارم
گر شود سلسلهٔ دل خم گیسو، گو شو
نیست از مردن ابنای زمان هیچ غمی
گر شود خشک، گل و لالهٔ خودرو، گو شو
زلف عمری است سعیدا که تو را در دست است
گر شود جان چه شود بر سر یک مو، گو شو
ور شود زار و نزار از غم آن مو، گو شو
سوی او [می رو و] از شش جهت اندیشه مکن
گر شود هر دو جهان از تو به یک سو، گو شو
جان من باد فدا چشم سیه را گو باد
سر مجنون چو شود بر سر آهو، گو شو
من نه آنم که سر از بندگیت بردارم
گر شود سلسلهٔ دل خم گیسو، گو شو
نیست از مردن ابنای زمان هیچ غمی
گر شود خشک، گل و لالهٔ خودرو، گو شو
زلف عمری است سعیدا که تو را در دست است
گر شود جان چه شود بر سر یک مو، گو شو