عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح ثقة الملک طاهربن علی
وصف تو چو سرکشان بکردند
از هر هنرت یکی شمردند
صد یک ز تو چون همه نبودند
امروز همه ز تو بدردند
جان بازانی که شیر گیرند
پیش تو چو مهره های نردند
با آن که به هر هنر همه کس
در دهر یگانه اند و فردند
آنان که چو کوه سرفرازند
با باد سیاست تو گردند
گویند همه که مرد مردیم
والله که به پیش تو نه مردند
ای مرد جهان تمام مردی
مردان جهان سر تو گردند
باده همه کافیان عالم
بر یاد کفایت تو خوردند
چون تو ثقت الملک ندیدند
اقرار بدین حدیث کردند
والله که به کفش تو نیرزند
آنان که ره سخا سپردند
هر فرش که گستری ز حشمت
ممکن نشود که درنوردند
بدخواهان تو هر چه هستند
دلخسته چرخ لاجوردند
با محنت و رنج همنشینند
با چرخ زمانه در نبردند
با قامت چون کمان دوتایند
با چهره چون زریر زردند
هر چند بر آتشستشان دل
از دم همه جفت باد سردند
نه نه که تو را نماند بدخواه
بودند و به درد دل بمردند
ای آن که بهر هنر بزرگان
پیش تو چو کودکان خردند
امروز به من رسید پنجی
زان ده که مرا امید کردند
وز پنج دگر نیافتم هیچ
می ترسم کز میان ببردند
دلشاد بزی که بخت و دولت
در جمله عنان به تو سپردند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در ستایش امیر ابونصر فارسی
ای آن که فلک نصرت الهی
بر کنیت و نامت نثار دارد
هر چیز که گیتی بدان بنازد
از همت تو مستعار دارد
از عدل تو دین سرفراز گردد
وز جاه تو ملک افتخار دارد
گردون کمال چو آفتابت
بر قطب کفایت مدار دارد
نه ابر چو دست تو جود ورزد
نه کوه چو طبعت وقار داد
با جود یمین تو سنگ نارد
چندان که زمانه یسار دارد
تابنده و سوزنده خاطر تو
چون طبع فلک نور و نار دارد
این عزم تو بادی که در متانت
بنیاد چو کوه استوار دارد
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان پر غبار دارد
من قدر تو را آسمان نگویم
ترسم که ازین وصف عار دارد
بافنده و دوزنده سعادت
از بهر تو کسوت هزار دارد
عرض تو نپوشد مگر لباسی
کز فخر و شرف پود و تار دارد
یک بار بود شاخ را و کلکت
شاخیست که صدگونه بار دارد
گشتست بر انگشت تو سواری
کانگشت تو را هم سوار دارد
گرینده چو ابرست و درج ها را
پر نقش و نگار بهار دارد
گلهای معانی شگفته زو شد
زیرا که سرش شکل خار دارد
ویحک تن پیر و سر جوانش
نسبت به زریر و به قار دارد
رفتار ز لیل و نهار گیرد
تا گونه لیل و نهار دارد
تا پیشه او شد نگاربندی
وهم و خرد جان نگار دارد
از بهر عروسان فکرتت را
آرایش مشاطه وار دارد
این را ز جزالت قلاده بندد
وان را ز بلاغت سوار دارد
سرخست و قوی روی شخص دولت
تا او تن زرد و نزار دارد
از بهر ولی نوش نحل دارد
وز بهر عدو زهر مار دارد
پنهان کند اسرار ملک لیکن
اسرار سپهر آشکار دارد
این سرزده پای دم بریده
در سحر نگر تا چه کار دارد
ای آنکه فلک ظل درگهت را
در سایگه زینهار دارد
در عالم شیر عزیمت تو
چون چرخ دو صد مرغزار دارد
پیکار و حذر پنجه های شیران
چون پنجه سرو و چنار دارد
شیر فلک از ترس برنیاید
روزی که نشاط شکار دارد
تا چند بهر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد
جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد
نشگفت کز اشکم همی کنارم
ماننده دریا کنار دارد
اندر دلم آتش که برفروزد
از آب دو دیده شرار دارد
نه خنجر عزمم نیام یابد
نه باره بختم عذار دارد
کز موج غم دل هوای چشمم
ناریست ازیرا بخار دارد
می قسم دگر کس رسید گردون
تا چند مرا در خمار دارد
بر دیده من روزهای روشن
ماننده شبهای تار دارد
روی دلم از اشک و خون دیده
آکنده و گفته چو نار دارد
دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زان پرس که یک غمگسار دارد
تا چشم و سر دانشم زمانه
با چشم و سرم کارزار دارد
این دوخته گاهم چو باز خواهد
وان کوفته گاهم چو مار دارد
گویی همه بر من نگار بندد
هر شعبده کاین روزگار دارد
چون زاغ گهم جفت کوه سازد
چون مار گهم یار غار دارد
پیوسته مرا زیر راه هیونی
صحرا بر و دریا گذار دارد
چون خضر و سکندر مرا همیدون
تا زنده سوی هر دیار دارد
پایم نخرامد ز جای و دستم
مشغول عنان و مهار دارد
آسیمه سر و رنجه دل تنم را
نه غبن ضیاع و عقار دارد
پیوسته مرا در همه فضیلت
رایت ز همه اختیار دارد
این طبع سخن سنج من وسیلت
در خدمت تو بی شمار دارد
آن زهره بود چرخ را که در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد
رنجور شود خاطری که بر من
بر مدح تو حق جوار دارد
واندل که ز خون مدحت تو سازد
شاید که غم او را فگار دارد
بر باطل کی صبور باشد
آن کس که چو تو حق گزار دارد
از سیل کجا ترسد آن کسی کو
مأوا همه بر کوهسار دارد
من مدح تو را بس عزیز دارم
هر چند مرا سخت خار دارد
نزدیک تو شعرم چه قیمت آرد
ور چه ز براعت شعار دارد
کامروز تو را مادحیست حری
کز عرق نبوت تبار دارد
پر دل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد
ور هست چنین بس عجب نباشد
باشد که زجد یادگار دارد
نی یار نخوانمش در این مدح
زیرا که ز توفیق یار دارد
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه محتفه گه گوشوار دارد
تا کوکب سیاره هفت باشد
تا گیتی ارکان چهار دارد
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد
تا روز طرب در بهار عشرت
بازار می خوشگوار دارد
تا بر گل سوری هزار دستان
آئین نواهای زار دارد
اقبال تو را شادمان نشاند
ایام تو را کامگار دارد
ای آن که نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد
تا باره تو بر زمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد
بر دریا طبع تو سرفرازد
وز گردون رای تو عار دارد
هر کس که چو تو نامجوی باشد
بر جاه چو تو نامدار درد
چون درگه سامیت را بدیدم
گفتم بر من غم چکار دارد
جایی که مرا از بلا و محنت
اندر کنف زینهار دارد
بنگر که کنون آفتاب رایت
روزم چو شب تیره تار دارد
امروز بیابان حشمت تو
چون باد مرا خاکسار دارد
خشم تو بخیزد همی چو صرصر
احوال مرا پر غبار دارد
اندوه نظر چشم تیره ام را
بر اشک رونده سوار دارد
نه خنجر فهمم صقال دارد
نه آتش طبعم شرار دارد
ویحک دم سرد و سرشگ گرمم
آئین خزان و بهار دارد
در صف شقاوت سپاه انده
با جان و تنم کارزار دارد
ناخورده می شادی از چه معنی
مغز طربم را خمار دارد
این پیر دو تا گشته چرخ مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد
تا چند بزرگی تو دلم را
اندر قلق و انتظار دارد
تا دایره گنبد معلق
بر مرکز سفلی مدار دارد
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد
از دوده پاکیزه وزارت
ایام تو را یادگار دارد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح ثقة الملک طاهر و شرح گرفتاری خود
تا بقا مایه نما باشد
ثقت الملک را بقا باشد
طاهر آن آفتاب کز نورش
آفتاب فلک سها باشد
جستن راه خدمت سامیش
جز به وجه ثنا خطا باشد
سختم آسان بود ثنا گفتن
جود او مایه ثنا باشد
ای کریمی کامیدواران را
همه لفظ تو مرحبا باشد
ز دکان نیاز گیتی را
خاک صحن تو کیمیا باشد
چشم اقبال شهریاری را
گرد رخش تو توتیا باشد
بر عدو عنف تو سموم بود
بر ولی لطف تو صبا باشد
حزم و عزم تو چون بگیرد جزم
آن زمین باشد این هوا باشد
سایلان را ز دست تو نه عجب
گر نتیجه همه عطا باشد
تا همی دست راد تو گه بزم
پدر و مادر سخا باشد
رای تو ار شود چو وهمت تیز
بر فلک خط استوا باشد
منحنی می شود فلک پس از آن
کز در او گردش رحا باشد
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد
دولتت دولت علایی را
مایه و پایه علا باشد
به خدایی که بر جلالت او
هر چه بینی همه گوا باشد
صفت و نعمت او به نزد خرد
همه آلاء و کبریا باشد
گر چنین پادشا که هست امروز
در جهان هیچ پادشا باشد
خدمت بارگاه مجلس او
عمره و مروه و صفا باشد
ور چو تو مرد هیچ دولت را
نیز در دانش و دها باشد
پس چرا چون منی که بی مثلم
به چنین حبس مبتلا باشد
گر همی باغ فضل را از من
رونق و زینت و بها باشد
چون گل لاله جای من ز چه روی
همه در خار و در گیا باشد
این گنه طبع را نهم که همی
مایه فطنت و ذکا باشد
به خدای ار مرا در این زندان
جز یکی پاره بوریا باشد
نان کشکین اگر بیابم هیچ
راست گویی زلیبیا باشد
چون سرشک و چو روی هرگز
نه عقیق و نه کهربا باشد
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد
راست گویی هوای زندانم
دیو و افعی و اژدها باشد
همه گر صورتی نگارد ازو
روی آن صورت از قفا باشد
وانگهم سنگدل نگهبانی
که چنو در کلیسیا باشد
از گرانی بلند چون گردم
تکیه بر چوب و بر عصا باشد
رفتن من دو پی بود وانگاه
پشتم از بار آن دو تا باشد
مر مرا گویی از گرانی بند
پای در سنگ آسیا باشد
پیش چشم آرحال من چو مرا
جمله این برگ و این نوا باشد
حبس را زاده ام و مرا گویی
رنج و غم مادر و نیا باشد
چرخ کژ می زند مراد و همی
هر چه باشد همه دغا باشد
نیک دانی که از قرابت من
چند گریان و پارسا باشد
چون منی را روا مدار امروز
که ز فرزندگان جدا باشد
مانده ایشان به درد و من در رنج
این همه هر دو از قضا باشد
لیکن از دین پاک تو نسزد
که بدین مر تو را رضا باشد
گر عنایت کنی و من بر هم
از بزرگی تو را سزا باشد
نه همی فرصتیت باید جست
گر خلا باشد ار ملا باشد
نکته ای گر برانی از حالم
همه امید من روا باشد
ور کنم شغل هیچ کس پس از این
گردنم در خور قفا باشد
با فلک من سیتزه ها کردم
زان تنم خسته عنا باشد
هر که او با فلک ستیزه کند
جز چنین از فلک چرا باشد
همه مهر و وفاست سیرت من
روزگارم کی آشنا باشد
ای بزرگی که شاخ ملک از تو
همه در نشو و در نما باشد
بنده مادحی چنین در بند
نیک بندیش تا روا باشد
آفتابی بلی سزد که تو را
بس فراوان چو من هبا باشد
گنج ها دارم از هنر که بگفت
کس کزان گونه گنج ها باشد
زین بلا گر مرا به جان بخری
این همه گنج ها تو را باشد
ور بدین حاجتم نعم نکنی
نعم من ز بخت لا باشد
نه همه مردمان چنین گویند
که بغایی طریق ما باشد
گر چنین است پس بود در خور
بند شاعر چو او بغا باشد
شاعر آخر چه گوید و چه کند
که از او فتنه و بلا باشد
گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گدا باشد
مگرش چو محمد ناصر
گوهر از پاک مصطفی باشد
لاجرم جاه و حق حرمت او
چون شهیدان کربلا باشد
گر همی حق بود چو تو باید
شاعران را که پیشوا باشد
تو ثنا و دعای من مشنو
کاین و آن از سر هوا باشد
چون تویی راز چون منی پاداش
نه ثنا باشد و دعا باشد
مدحت من شنو که مدحت من
رشته در بی بها باشد
پس از آواز او چو بشنیدی
همه آوازها صدا باشد
من که در خور ثنای شاه کنم
چون من اندر جهان کجا باشد
ور ز من شد گشاده گنج سخن
بند بر پای من چرا باشد
آب اقبال تو روا باشد
که هر امید از او وفا باشد
بنده بودت به طبع و خواهد بود
در جهان هر که بود یا باشد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - مدح شهریار و سپاسگزاری از مراحم او
سزد که باش شاها ز ملک خرم و شاد
که ملک تو در شادی و خرمی بگشاد
خدای دادت ملک و خدای عزوجل
نگاه دارد ملک تو همچنان که بداد
خدای بود معین ساعت گرفتن تو
تو را نیاید حاجت به خنجر پولاد
سپاه بی حد بود و سلاح بی مر بود
ولیک قاعده ملک تو خدای نهاد
خدای قاعده ملک تو نهاد چنان
که هر زمان ز جهان دولتیش خواهد زاد
نه بی اردات او بر زمین ببارد ابر
نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد
چنان قوی شد بنیاد ملک تو گویی
ز بیخ ملک تو رسته است کوه را بنیاد
کدام دولت پیدا شد از کواکب سعد
که آن سپهر بر تو به هدیه نفرستاد
همیشه تیغ تو بی نصرت و ظفر نبود
که هست تیغ تو با نصرت و ظفر همزاد
خجسته روزا کاندر نبرد سطوت تو
به آب تیغ بیفروخت آذر خرداد
چو ابر نصرت بارید چرخ فصل خزان
بهار گشت ز ملک تو در تکین آباد
ز تیغ تیز تو فریاد کرد دشمن تو
ولیک آنجا سودی نداشت آن فریاد
عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد
بنای ملک تو چون بر کشید سر به فلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد
می نشاط زمانه به یاد ملک تو خورد
از آن که ملکی چون ملک تو ندارد یاد
تو طبع و دل را هم شاد و تازه در به می
که خسروی به تو تازه ست و مملکت به تو شاد
به عدل و رادی ماند به جای ملک جهان
بلی و چون تو ندیده ست شاه عادل و راد
ز هر سویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد
تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون
جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد
رسد ز هر سپهی هر دو هفته فتحی
که تهنیت کند آن را خلیفه بغداد
بزرگ شاها رامش گزین و شادی کن
بخواه جام می از دست آن بت نوشاد
میان خلق سرافراز و تازه کرد مرا
مکارم تو چو سرو و چو سوسن آزاد
مرا به مدحی شاها ولایتی دادی
کدام شاهی هرگز به مادحی این داد
به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد
مرا همی به ثنای تو زنده ماند تن
که تا زید تن من بی ثنای تو مزیاد
خدایگانا هر عمر و جان که در گیتی است
عزیز و شیرین پیوند عمر و جان تو باد
به شادکامی در مجلس بهشت آئین
بخواه باده از آن دلیران حورنژاد
چو سلسبیل می خور که حضرت غزنین
بهشت گشت چون اردیبهشت در مرداد
همیشه بادی بر تخت ملک چون خسرو
مخالف تو گرفتار محنت فرهاد
به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب
خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در تهنیت لوا و عهد خلیفه و مدیح ملک ارسلان
لوا و عهد خطاب خلیفه بغداد
خدای عزوجل بر ملک خجسته کناد
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که تخت و ملک و فلک مثل او ندارد یاد
جهان ستانی شاهنشهی جهانگیری
که کرد کار جهان را به داد و دین آباد
عزیز ملکش تلقین عدل یافت همه
که گشت همت عالیش ملک را بنیاد
خدایگانا شاها ز عدل و جود تو هست
به ماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد
جهان به فر جمال تو روضه رضوان
زمین ز شادی ملک تو خانه نوشاد
به یاد کین تو از آب روشن آتش خاست
به یاد مهر تو از خاک تیره گوهر زاد
ز ملک جستن شد کند خصم را دندان
چو دید تیزی بازار خنجر و پولاد
سپاه حق را چون دولت تو تعبیه کرد
کمین گشاد ز هر جانبی طلیعه داد
بخاستند یلان سپاه تو هر یک
چو طوس و نوذر و گرگین و بیژن و میلاد
چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو
که کوه باد مسیرست و باد کوه نهاد
ز سهم و هیبت آن کاو نشستن اندر زین
فسرد آذر برزین و آذر خرداد
چو او بخواهد جستن نجست یارد برق
چو او بخواهد رفتن نرفت یارد باد
همیشه تیغ تو یاری گرست نصرت را
که هست نصرت با تیغ تیز تو همزاد
تو تا معونت و یاری ملک و دین کردی
بلند گشت و قوی دین و ملک را بنیاد
برآمدش ز کمال تو بر ثریا سر
چو کوه خارش اندر ثری فروشد لاد
تویی ز گوهر محمود و گوهر داود
کدام شاه نسب دارد از چنین دو نژاد
چو شاه عادل و رای تو در جهان ماند
همیشه تا به ابد ملک شاه عادل و راد
بزرگ جشن است امروز ملک را ملکا
که شادمان است ای شاه بنده و آزاد
بدین همایون سور و بدین مبارک جشن
تو شاد و خلق جهان شاد و دین و دولت شاد
شگفت نیست ازین سور و جشن خرم و خوش
ز چوب ها گل روید ز سنگ ها شمشاد
خلیفه بی حد و مر هدیه ها فرستادت
که هیچ کس را زان نوع هدیه نفرستاد
سپهر چون به تو این هدیه ها مزین شد
میان به خدمت بست و زبان به مدح گشاد
رسول عالم و عادل چو بوسه کرد زمین
شرف گرفت چو پی بر بساط ملک نهاد
به فخر سر به فلک برکشید و شادی کرد
که آن هدایا بر دست او قبول افتاد
چه گفت، گفت خلیفه چنان دعا کردت
که شاه عادل در ملک جاودانه زیاد
بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند
که دولت تو رسیده است خلق را فریاد
همه فریشتگان تهنیت کنند تو را
همی به عهد و لوای خلیفه بغداد
ز ملک تو به جهان دین و داد باقی شد
خجسته ملکست این ملک تو که باقی باد
تو شکر ایزد گفتی و خلق شکر تو گفت
تو داد گیتی دادی ز چرخ داد تو داد
همیشه تا به سمرهای عشق یاد کنند
حدیث قصه شیرین و خسرو و فرهاد
نشاط را همه در مجلس تو باد مقام
ملوک را همه بر درگه تو باد ملاذ
به حل و عقد و بد و نیک عزم جزم تو را
چو کوه باد ثبات و چو باد باد نفاذ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در ثنای بهرامشاه
کوس ملک آواز نصرت بر کشید
کفر و شرک از هول آن سر در کشید
فخر شاهان جهان بهرامشاه
شد سوی هندوستان لشکر کشید
چتر او را فتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر برکشید
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گر چه او لشکر سوی خاور کشید
ای بسا رزما که از هر سو سپاه
زآب خنجر شعله آذر کشید
دوزخی شد عرصه پیکارگاه
کو در آن پیکار گه خنجر کشید
دشمنان را آتش شمشیر او
در میان خاک و خاکستر کشید
ملک او را چون عدو انکار کرد
از پی او کینه منکر کشید
دست او تیغی کشید اندر مصاف
کان به خیبر قبضه حیدر کشید
بر کشید او تیغ تیز دین فزای
از برای دین پیغمبر کشید
تیغ او اصل بقای ملک شد
از فنا خط بر بت و بتگر کشید
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تاز کوهش همچو رنگ اندر کشید
گرد او لشکر چو چنبر حلقه کرد
تا سرش در حلقه چنبر کشید
چون هوا از گرد تاری کله بست
بر زمین خون مفرش دیگر کشید
گویی آن خونها که رفت از تیغ او
دشت را در دیبه ششتر کشید
چون عروس شرمگین بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادر کشید
شه به تخت مملکت چون برنشست
تخت را بر زهره ازهر کشید
نی سپهر از خدمت او روی تافت
نی زمین از طاعت او سر کشید
ملک او را صد درخت تازه رست
هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید
خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر کشید
بنده را چون دید مدحی بس بلند
از شرف بر گنبد اخضر کشید
صد نظر در باب بنده بیش کرد
تا ز خاک او را برین منظر کشید
مدح او از آسمان برتر شناخت
قدر او از آسمان برتر کشید
دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلک و عقد لؤلؤ و گوهر کشید
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید
بنده را چون پشت کرد آز و نیاز
جودش اندر چشمه کوثر کشید
لیکن از خدمت فرو مانده ست از آنک
رنج بیماریش بر بستر کشید
پای نتواند همی نیکو نهاد
دست نتواند سوی ساغر کشید
باد هر کشور بدو آباد از آنک
عدل او لشکر به هر کشور رسید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - وصف پائیز و مدح سیف الدوله محمود
باد خزان روی به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد
شاخ خمیده چو کمان برکشید
سر ما از کنج کمین برگشاد
از چمن دهر بشد ناامید
هر گل نورسته که از گل بزاد
شاخک نیلوفر بگشاد چشم
بید به پیشش به سجود ایستاد
قمری از دستان خاموش گشت
فاخته از لحن فرو ایستاد
باد شبانگاه وزید ای صنم
باده فراز آر هم از بامداد
جوی روان سیمین گشته ز آب
برگ رزان زرین گشته ز باد
باده فراز آرید ای ساقیان
همچو دو رخساره آن حورزاد
شعر همی خوانید ای مطربان
رحمت بر خسرو محمود باد
شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرونژاد
آن که بدو تازه شده مملکت
وانکه بدو زنده شده دین و داد
آنکه به گه کوشش چون روستم
آنکه به گه بخشش چون کیقباد
آنکه چنو دیده عالم ندید
وانکه چنو گردش گردون نزاد
کرد چه کردی نکند هیچ کرد
راد چو رادی نکند هیچ راد
شاهان باشند به نزدیک او
راست چنان چون به بر باز خاد
آن که چو جام می بر کف نهند
شاهان از نامش گیرند یاد
حمله او کوه ز جا برکند
ور بودش ز آهن و پولاد لاد
این شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک ز تو با نهاد
تا به جهان اندر شاهی بود
جان و دلت باد همه ساله شاد
هر که تو را دشمن بادا به درد
وآن که تو را دوست به شادی زیاد
هر چه بگویم ز دعا کردگار
دعوت من بنده اجابت کناد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - مدح یکی از اکابر
ای بزرگی که دین و دولت را
همه آثار تو به کار شود
هر زمان شادتر شود آن کس
که به نامت به کارزار شود
گفته و کرده تو در عالم
همه تاریخ روزگار شود
پشتوان کمال چون باید
میخ حزم تو استوار شود
ذره ای کان ز حلم تو بجهد
بیخی از تند کوهسار شود
قطره کان ز جود بچکد
سیلی از ابر تندبار شود
تابود مرغزار جود تو سبز
امل خلق کی نزار شود
موقف بزم تو شکارگهیست
که در او شکرها شکار شود
بس یسار و یمین که زی تو رسد
از یمین تو با یسار شود
شب رنج ولیت روز شود
گل به دست عدوت خار شود
هر که نزد تو نیک نیست عزیز
زود بینی که نیک خوار شود
وانکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود
گرد گردن زه گریبانش
آتشین طوق و گر زه مار شود
هر که اندر هوای تو نبود
بر تن او هوا حصار شود
دل بدخواهت ار ز سنگ بود
پیش خشم تو چون غبار شود
هیبت تو چو آتش افروزد
اختر آسمان سرار شود
خاطر اندر مصاف مدحت تو
همچو برنده ذوالفقار شود
طبع در گرد وهم تو نرسد
گر همه بر قضا سوار شود
چون تو اندر خزان به باغ آیی
آن خزان باغ را بهار شود
همه اطراف بی نگار چمن
همچو طبع تو پرنگار شود
وز تو این باغ نصرت آبادان
به شگفتی چو قندهار شود
شاخ ها را ز لفظ تو روزی
گوهر شب چراغ تار شود
هست ممکن که قوت و حرکت
عرض پنجه چنار شود
بزم فرخنده تو را ساقی
قامت سرو جویبار شود
در فراق تو هر زمان تن من
از بس اندیشه بی قرار شود
هر میم کآبگون سپهر دهد
مغز عیش مرا خمار شود
اشک من ناردانه شد نه عجب
گو دل من کفیده نار شود
چند باشم در انتظار و هوس
که مگر بخت سازگار شود
این بتر باشدم که راحت عمر
در سر رنج انتظار شود
پار مقصود من نشد حاصل
ترسم امسال همچو پار شود
ای فلک همتی که هر چه کنی
مایه عز و افتخار شود
یادگار جهان شدی و مباد
که جهان از تو یادگار شود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - چیستان و گریز به مدح خواجه ابوطاهر عمر
لعبتی را که صد هنر باشد
شاید ار بر میان کمر باشد
نیست لعبت لطیف گر چه لطیف
به بر عقل بی خطر باشد
او یکی شاه شد که ملکش را
گفت ها لشکر و حشر باشد
قد او شعله ایست از دیدار
که درو دود را اثر باشد
سخن از آتشش فروغ بود
معنی از دود او شرر باشد
شرری کز فروغ نور لقاش
بیشتر هست و بیشتر باشد
راست بر ره چگونه تیز رود
وز نقابش چرا خبر باشد
اگر او را به طبع مادر زاد
دیده و گوش کور و کر باشد
وگر از بیشه زاد چون که همی
همچو دریا به نفع و ضر باشد
گل و آب سیاه و تیره همی
از چه معنیش آبخور باشد
گر خو از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد
خرد و جان بود نگارپرست
تا چنویی نگار گر باشد
مادر نیش و نیشکر زادش
زان گهی زهر و گه شکر باشد
دشمنان زو شوند زیر و زبر
وین ازو کمترین هنر باشد
زانچه اول که بودی اندر خاک
زیر بودی کنون زبر باشد
سر او پای و پای او سر شد
وین شگفتی که این گهر باشد
کلک از آن نام کرده اند او را
که سرش پای و پای سر باشد
در کف خواجه چون همی پاید
کش سخن در و چهره زر باشد
نبود پای او ز در و گهر
چونش بر دست او گذر باشد
خواجه گویم همی و خواجه به حق
خواجه بوطاهر عمر باشد
آنکه فضلش همی مثل گردد
وانکه جودش همی سمر باشد
رای او را همی قضا راند
کش ز نابودها خبر باشد
چرخ با قدر او زمین گردد
بحر با طبع او شمر باشد
از چنان پر هنر پدر نه شگفت
گر چنین پر هنر پسر باشد
آفرین بر چنین پسر که به حق
زیور مسند پدر باشد
ای بزرگی که هیچ ممکن نیست
که چو تو در جهان دگر باشد
تیر عزمت که جست حاسد را
سپر از دیده و جگر باشد
تا ببارد چو ابر در کف تو
شاخ جودت که پرگهر باشد
آتشی گشت کین تو نه عجب
اگر ازو خلق در حذر باشد
خشم اگر بر پراکنی به زمین
آسمان را ازو خطر باشد
لشکری را که حزمت انگیزد
همه بر نعمت ظفر باشد
جمله الفاظ او نکت زاید
همه الفاظ او غرر باشد
داند ایزد که جز فریشته نیست
که درو این چنین سیر باشد
تا همی چرخ پر ستاره بود
تا همی ابر پر مطر باشد
قدر تو همسر سپهر بود
رای تو همره قدر باشد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان ظهیرالدوله ابراهیم
شهریارا کردگارت یار باد
بنده تو گبند دوار باد
روز جاهت را سعادت نور باد
شاخ ملکت را جلالت بار باد
عزم جزم تو به حل و عقد ملک
چون ستاره ثابت و سیار باد
طبع و عقلت بحر لؤلؤ موج باد
دست جودت ابر گوهربار باد
نقطه ای باد آسمان گرد درت
رای تو بر گرد او پرگار باد
دولتت را سعی بی تقصیر باد
نصرتت را تیغ بی زنگار باد
زار وقت شادی تو زیر باد
خار وقت جود تو دینار باد
روزهای روشن گیتی همه
بر عدوی تو شبان تار باد
مغز بدخواه تو اندر خاک خفت
دیده اقبال تو بیدار باد
چرخ را با حاسدت آویز باد
بخت را با دشمنت پیکار باد
تارک این زیر چنگ شیر باد
سینه آن پیش نیش مار باد
تیغ و تیرت را به روز کارزار
فتح و نصرت قبضه و سوفار باد
در جهان بر هر جهانگیری ز تو
هر مثالی لشکری جرار باد
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد
دست و بازوی تو را در کارزار
فر و زور حیدر کرار باد
رای تو تابنده چون خورشید باد
ملک تو پاینده چون کهسار باد
هر که از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پر خار باد
دولتت هر سو که تازی جفت باد
ایزدت هر جا که باشی یار باد
تو عجب داری که من گویم همی
کز جلالت شاه برخوردار باد
کز فلک هر ساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح علائالدوله سلطان مسعود
هر ساعتی ز عشق تو حالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود
از چشم خون فشانم نشگفت اگر مرا
از خون سر مژه چو سر نیشتر شود
راز من و تو اشگ دو چشم آشکار کرد
زین راز دشمنان را ترسم خبر شود
ای حسن تو سمر به جهان زود حال ما
چون حال عشق وامق و عذرا سمر شود
گویی مگر که نیک شود حال من به وصل
ترسم که عمر بر سر کار مگر شود
گویی شود هزیمت هجر آخر از وصال
نیکو غنیمتی است نگارا اگر شود
ای آن که تن به روی تو دیده شود همه
وز عشق روی تو همه دیده بصر شود
جایی که تو نشینی و راهی که بگذری
از زلف و روی تو تبت و شوشتر شود
خانه به ماه عارض تو، گردد آسمان
مجلس به سرو قامت تو غاتفر شود
زرین کمر نگاری و مشکین دو زلف تو
گه گه بر آن میانک سیمین کمر شود
از تو همی به سر نشود این بلا و عشق
گر زنده مانم آخر روزی به سر شود
یک روز عاشق تو ز بیداد تو همی
اندر مظالم ملک دادگر شود
مسعود خسروی که سعادت به پیش او
هر گه که قصد عزم کند راهبر شود
شاهی که گر بیان دهد اخلاق او خرد
فهرست باس حیدر و عدل عمر شود
بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش
سنگ از شرف به ماه و به خورشید بر شود
هر سال شهریارا اطراف مملکت
از جنبش تو پر ز سپاه و حشر شود
راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود
گرد تو از یلان سپه اندر سپه بود
سوی تو ظفر نفر اندر نفر شود
هر خاطری که با تو شود کژ کمان نهاد
از کین تو نشانه تیر خطر شود
هر شاه کو ز حکم و مثال تو بگذرد
ایوان او سپاه تو را رهگذر شود
و آن کس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به پای بلا پی سپر شود
بر فرق بدسگال تو گردد عبیر خاک
در کام نیک خواه تو حنظل شکر شود
از بهر آن که نصرت زاید برای تو
هر روز بخت مادر و نصرت پدر شود
چون در مصاف تیغ و تبر در هم اوفتد
در حمله مغز طعمه تیر و تبر شود
در جنگ حلق و روی دلیران ز گرد و خوی
چون سنگ خشک ماند و چون ابرتر شود
چشم سپهر و روی مانه به رزمگاه
از گرد کور گردد و از کوس کر شود
در پیش چشم دولت تو تیغ های تو
آیینه های نصرت و فتح و ظفر شود
هر یک به قوت تو ز ترکان تو به رزم
چون پیل مست گردد و چون شیر نر شود
آنجا بسی پسر که گنه بر پدر نهد
وانجا بسا پدر که به خون پسر شود
چون خنجر زدوده شود کاردین و ملک
چون خنجر تو در کف تو کارگر شود
جان کی برد ز تیر تو کش پر عقاب داد
گر چه مخالف تو عقابی به پر شود
هر تیر سخت زخم که از شست کین تو
بجهد دل عدوی تو آن را سپر شود
گر آتش سیاست تو شعله ای زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود
خون جگر ز دیده ببارد به جای اشک
هر تن که او ز سهم تو خسته جگر شود
ناوردگاه سازد میدان مدح تو
هر کس که او سوار کمال و هنر شود
جاه تو طوق فاختگان را گهر کند
گر مدحت تو فاختگان را زبر شود
مداح را دهن چو شد از مدح پر گهر
پس طوق فاخته نه عجب گر گهر شود
رای تو هر زمان ز برای حیات ملک
جانی شود که آن به تن ملک در شود
چون رایها زنند به تدبیر مملکت
رای تو همزبان قضا و قدر شود
شیر و گوزن ساخته در بزم تو به هم
وین تا کسی نبیند کی معتبر شود
نه شیر گرسنه بود و صید بایدش
نز تشنگی گوزن سوی آبخور شود
ای تاج تاجداران نرگس همی به باغ
از بهر بزم تست که با تاج زر شود
نه بر گوزن شیر همی حمله افکند
نه او ز بیم شیر همی زاستر شود
آهو و رنگ باغ تو گر سرو و موردست
هر ساعتی به رنگ همی خوب تر شود
گویی که عالم صور آمد سرای تو
کز برگ و شاخ باغ همی پر صور شود
بر شرق و غرب بارد اگر ابر آسمان
از بحر طبع صافی تو پر مطر شود
وان ابر اگر به دشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود
بی حد ز خشت پیلک تو شیر و ببر و گرگ
بی جان شدند و باز دمادم دگر شود
هر پیکری که دارد ازین حسن باغ تو
نشگفت اگر ز دولت تو جانور شود
روز تو نیک باد که هر دشمن تو را
روز بد است و هر روز از بد بتر شود
تا شاه شب همیدون هر شب ز شاه روز
بر چرخ، گاه خنجر و گاه چون سپر شود
چون شاه روز بادی و چون شاه شب کز آن
گه نورمند خاور و گه باختر شود
تا حشر شهریار تو بادی درین جهان
گر جز تو شهریار جهان را به سر شود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح ارسلان بن مسعود
ز شاه بینم دل های اهل حضرت شاد
هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد
من این نشاط که دیدم ز خلق در غزنین
بدید خواهم تا روز چند در بغداد
سپه کشیده و آراسته به داد جهان
به دست حشمت بر کنده دیده بیداد
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
خدایگان جهاندار شاه شاه نژاد
شهی که زنده شد از دولتش هزار هنر
که در جلالت و دولت هزار سال زیاد
به کامگاری بر دیده زمانه نشست
قدم ز رتبت بر تارک سپهر نهاد
چه روز بود که در بوته سیاست او
عیار ملک بپالود خنجر پولاد
چهارشنبه روزی که از چهارم چرخ
سعود ریخت همی مهر بر تکین آباد
زمین تو گویی مرخصم ملک را بگرفت
بدان زمان که برآمد از طاغیان فریاد
گهی عزیمت کرد و گهی هزیمت شد
چنانکه باشد در پیش باز گرسنه خاد
چه منفعت ز عزیمت که آن نبود قوی
چه فایده ز هزیمت که آن نیافت نهاد
خدایگان زمانه مظفر و منصور
به زر فشاندن بر خلق دستها بگشاد
به سوی حضرت راند و نراند جز به نشاط
چنانکه زلزله در کوهسار و بحر افتاد
به رای روشن مهر و به قدر عالی چرخ
به حزم ثابت کوه و به عزم نافذ باد
بزرگ شاها در هر هنر که شاهی راست
زمانه چون تو ندید و سپهر چون تو نزاد
کدام دولت و نعمت گمان بری که فلک
به وجه هدیه و تحفه بر تو نفرستاد
به هیچ وقتی این روزگار دولت را
خدای داند گر روزگار دارد یاد
ز ظلم زادن نومید گشت مادر ظلم
در آن زمان که اقبال دولت تو بزاد
تو شاه رادی و در دهر شاهی و رادی
نه چون تو بیند شاه و نه چون تو دارد یاد
به قدر گنبد گردونی ای همایون بخت
بدان مبارک دیدار آفتاب نهاد
چو من ببینم بر تخت خسروانه تو را
به دستگاه فریدون و پایگاه قباد
جز آن نگویم شاها که رودکی گوید
خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد
قوی دلست به عدل تو کهتر و مهتر
توانگرست ز جود تو بنده و آزاد
چو هیچ بنده به نزدیک تو فرامش نیست
حدیث خود به تقاضا نکرد خواهم یاد
به حرص گرم شکم نیستم که کرد مرا
ثبات و صبر قناعت زمانه سخت استاد
خدایگانا نوشادیست دولت را
بخواه مایه شادی از آن بت نوشاد
همیشه تا بپرستند مایه کشمیر
همیشه تا بفروزند مایه خرداد
تو شاد باشی و خرم ز عمر و ملک که هست
زمین ز ملک تو خرم زمان به عدل تو شاد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - هم در ستایش او
شاهی که پیر گشته جهان را جوان کند
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان کند
وان نامه کان به نام ملک ارسلان بود
دست شرف از آن به تفاخر نشان کند
آن شهریار عدل کانصاف او همی
عون روان روشن نوشیروان کند
آن شاه گنج بخش که از بیم جود او
در کوه زر و سیم طبیعت نهان کند
از هول زخم او دل گیتی سبک شود
گر در مصاف دست به گرز گران کند
کمتر ز ذره آید در پیش قوتش
گر کوه را به بازوی زور امتحان کند
روزی که آسمان شود از گرد چون زمین
از بس که گرد قصد سوی آسمان کند
وان پاره زعفران را در لاله زار خویش
نیلوفر حسامش چون ارغوان کند
هر تیردار کو جهد از جان خصم راست
آن شست او به تیر دلش تیردان کند
شبدیزوار مرکب او را به کر و فر
دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند
بر باد پیشی آرد و بر چرخ برزند
هر باره ای که روز شغب زیر ران کند
وقت درنگ بودن و گاه نشاط تگ
نسبت به کوه بیند و باد بزان کند
وان باره را طبیعت گویی در آن زمان
چرمش چو کرک بر تن برگستوان کند
سرها گران شود چو عنانش شود سبک
دل ها سبک شود چو رکابش گران کند
هر ترک او به روز نبرد آن کند به رزم
کان نه هژیر تند و نه پیل ژیان کند
تیره کند به تیر جهانگیر چشم روز
چون گاه زخم دست به تیر و کمان کند
چون از برای رزم کمر بست بر میان
فرسنگ ها مخالف او در میان کند
در نهروان به تیغ کند نهرها روان
گر جنگ را روانه سوی نهروان کند
گردد ز گرد رخشش چو قیر قیروان
گر هیچ گونه قصد سوی قیروان کند
ای کرده روزگار دست تو حکم ملک
این کرد و او بر این نه همانا زیان کند
بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همی
کز مهر با پسر پدر مهربان کند
رای تو عادلست و کند جور دست تو
وان جور دست تو همه با گنج و کان کند
سوی تو سرکشان را چندان کشد امید
تا راه سرکشان چو ره کهکشان کند
هر شاه را ز عفو تو بر جای ماند جان
واکنون همی فدای تو ای شاه جان کند
ای شاه فضل فضل وزیر مبارکت
صد معجزه همی به کفایت عیان کند
مشکل شود همی صفت کلک او که آن
هر مشکلی که دارد گیتی بیان کند
دشمنت را بریده زبان و بریده سر
زان خامه بریده سر دو زبان کند
ای شاه می ستان به نشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند
نوروز و نوبهار همی باغ و راغ را
از بهر بزم تو سلب بهرمان کند
چون رای تست باغ و طرب عندلیب آن
بر گل چو مدح خوانت همی مدح خوان کند
اکنون چو بلبلست خطیب ای عجب مرا
گلبن ز گل همی همه شب طیلسان کند
تا حشر کرد دهر به ملکت ضمان از آنک
جودت همی به روزی خلقان ضمان کند
مژده تو را ز چرخ که چرخ ای ملک همی
بر ملک و عمر تو رقم جاودان کند
صاحب قران شدی و تویی تا بر آسمان
از حکم کردگار دو اختر قران کند
گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی
گیتی همان سگالدو گردون همان کند
جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند
وان جشن را بدان به حقیقت که روزگار
در داستان فخر سر داستان کند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - باز در مدح او
از جور زمانه را جدا کرد
با عدل به لطفش آشنا کرد
آن شاه که تخت مملکت را
چون چشمه مهر پرضیا کرد
عادل ملکی که ایزد او را
بر جمع ملوک پیشوا کرد
یاری کردش خدای بر ملک
کو یاری دین مصطفی کرد
ده شیر به رزم یک زمان کشت
ده گنج به بزم یک عطا کرد
ای شاه تو را خدا بی چون
بر خلق زمانه پادشاه کرد
بر لوح نوشت نام ملکت
بر ملک تو لوح را گوا کرد
روی همه خسروان تو را دید
تاج همه خسروان تو را کرد
خورشید ملوکی و شکوهت
عمر همه خسروان هبا کرد
تأیید تو خاک درگه تو
در گیتی اصل کیمیا کرد
اقبال تو گرد موکب تو
در دیده ملک توتیا کرد
کین توز آب آتش افروخت
مهر تو سموم را صبا کرد
چون گردون گشت با تو یکتا
در پیش تو پشت را دوتا کرد
هر طبع که بود کم توانست
اوصاف تو در خور سزا کرد
هر وهم که هست کی تواند
در بحر مدیحت آشنا کرد
ای شاه جهان فلک ندانست
آنگاه که بر تنم جفا کرد
چون دید مرا به خدمت تو
دانست که آن جفا خطا کرد
آنست رهی که از دل و جان
گاهیت دعا و گه ثنا کرد
همواره ثنات بر ملا گفت
همواره دعات در خلا کرد
یک مجلس اگر نگفت مدحت
در مجلس دیگرش قضا کرد
لفظ تو چو نام بندگان برد
نام رهی از میان رها کرد
مرحوم تر از همه مرا دید
محروم تر از همه مرا کرد
اندیشه مرا به حق ایزد
کز لذت خواب و خور جدا کرد
هر بنده که از تو حاجتی خواست
آن حاجت رای تو روا کرد
پس رای تو بنده را فراموش
از بهر خدای را چرا کرد
باقی بادی که عدل را چرخ
در ملک تو سایه بقا کرد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در تهنیت تولد خسرو ملک فرزند ملک ارسلان
هزار خرمی اندر زمانه گشت پدید
هزار مژده ز سعد فلک به ملک رسید
که شاه شرق ملک ارسلان بن مسعود
عزیز خود را اندر هزار ناز بدید
سپهر قدری شاهی که وهم آدمیان
هزار جهد بکرد و به وهم او نرسید
خدایگانا جشنی است ملک را امروز
که هیچ جشنی گوش جهان چنین نشنید
درین بهار بدین شادی و بدین رامش
ز چوب لاله شکفت و ز سنگ سبزه دمید
به باغ ملک تو خسرو یکی نهالی رست
کز آب دولت و اقبال و بخت بر بالید
بدین مبارک شاخ ای درخت بخت تو نو
همه نسیم بزرگی و عز و ناز وزید
ازو همیشه به هر نوع سایه خواهی یافت
وزو به کام همه عمر میوه خواهی چید
خجسته جشنی کردی و آنچه کردی تو
چنین سزید و به ایزد که جز چنین نسزید
به پیش خسرو خسروملک به وجه نثار
فلک سعود برافشاند و ابر در بارید
بخواست ابر کزو پیشکش نثار کند
نثار او همه ناسفته بود مروارید
به روی چشم و چراغ تو چشم دولت ملک
چو گشت روشن در وقت چشم بد بکفید
چو خواست ایزد تا ملک بارور گردد
خجسته شاخی کرد از درخت ملک پدید
به پیش تخت تو خسرو ملک شود شاهی
که ملک را همه شاهان بدو دهند کلید
به فتح و نصرت لشکر کشد به هفت اقلیم
که بخت رایت او را بر اوج چرخ کشید
امید ملک بدو شد قوی و باد قوی
بلی و دشمنت از عمر و ملک امید برید
در آن زمان که بپوشند خلعت تو به فخر
سپهر خلعت عمر ابد درو پوشید
بدید چشم جهان خلعت مبارک تو
وان یکاد بخواند و سبک بر او بدمید
گزیده سیرت شاهی و کردگار جهان
تو را و شاه تورا از همه جهان بگزید
بروی این شاه ای شاه شاد و خرم زی
به خرمی و به شادی بخواه جام نبید
همیشه با دید اندر جهان چو گل خندان
چو بخت وارون بر حال دشمنان خندید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - ستایش سیف الدوله محمود
خویشتن را سوار باید کرد
بر سخن کامگار باید کرد
طبع خود را به لفظ و معنی بر
تازه چون نوبهار باید کرد
مدحت شهریار باید گفت
خدمت شهریار باید کرد
شاه محمود سیف دولت و دین
که زبان ذوالفقار باید کرد
پس همه عمر خود به دفتر بر
مدحت او نگار باید کرد
وان کسی را که مدح او گوید
بر ملوک افتخار باید کرد
آنکه هر کس که طلعتش بیند
جان شیرین نثار باید کرد
ملکا خسروا خداوندا
کارها شاهوار باید کرد
مملکت انتظار نپذیرد
تا به کی انتظار باید کرد
ملک آفاق را بباید جست
کی بدین اختصار باید کرد
بد سگالان بی دیانت را
از جهان تارومار باید کرد
روی خود را به پیش شاه جهان
چون گل آبدار باید کرد
جمله بنیاد دین و دولت را
به حسام استوار باید کرد
ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد
نامداران و سرفرازان را
از جهان اختیار باید کرد
جمله بدخواه را بباید خست
با عدو کارزار باید کرد
ملک را از حصاریان چو شیر
به عدو بر حصار باید کرد
این جهان را به عدل و داد شها
همچو خانه بهار باید کرد
وانگهی اندر آن به دولت و عز
تا قیامت مدار باید کرد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - مدح سلطان مسعود
برترست از گمان ملک مسعود
بادتا جاودان ملک مسعود
کام گردد به بوی نافه مشک
چون بگوید زبان ملک مسعود
تا بر اطراف دین و دولت کرد
تیغ را پاسبان ملک مسعود
کمر عدل بست چون بنشست
ملک را بر میان ملک مسعود
قدم خسروی نهاد به فخر
بر سپهر کیان ملک مسعود
تا به تدبیر پیر شاهی را
داد بخت جوان ملک مسعود
از شرف تازه زیوری بندد
ملک را هر زمان ملک مسعود
تا برافروخت آتش هیبت
در جهان ناگهان ملک مسعود
بدسگالان ملک را بگداخت
مغز در استخوان ملک مسعود
وقف کردست بر سر شیران
سر گرز گران ملک مسعود
چون به کام گشاد ناوک را
راند اندر کمان ملک مسعود
جرم برجیس را کند بر جاس
بر خم آسمان ملک مسعود
در درنگ و شتاب حمله چو کرد
باره را امتحان ملک مسعود
کرد مر کوه و باد را خیره
به رکاب و عنان ملک مسعود
باد تا هست کامرانی و قهر
قاهر و کامران ملک مسعود
دولت و ملک شادمان باشند
تا بود شادمان ملک مسعود
خسرو شاه شهریار زیاد
در جهان سالیان ملک مسعود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - مدیح عمید ابوالفرج نصر ابن رستم
ای اصل سخا و رادی و داد
بخل از تو خراب و جود آباد
ای خواجه عمید نصر رستم
حساد به رنج و ناصحت شاد
چون باز تویی بلند همت
مردار خورد عدوت چون خاد
خورشید سخای تو برآورد
آن را که به چاه محنت افتاد
رستم نبود به پیش تو مرد
حاتم نبود به پیش تو راد
تو شاد نشسته ای به لوهور
نام تو به سیستان و نوزاد
در قصر شجاعت و سخاوت
از رای رفیع تست بنیاد
شاگرد دل تو گشت دریا
برابر کف تو گشت استاد
گشته است زمانه بنده تو
احرار شدند ز انده آزاد
درویش ز فر تو برآسود
بگذاشت خروش و بانگ و فریاد
از رای تو کس نشد فراموش
گیتی همه هست بر دلت یاد
در خدمت تو فلک میان بست
احسان تو طبع دهر بگشاد
عدل تو ز خلق رنگ برداشت
وز جود تو خلق مال بنهاد
تو خسرو روزگار خویشی
در بند تو حاسد تو فرهاد
فر تو نشانده فتنه از دهر
دولت چو رهی به پیشت استاد
اقبال تو داد داد مظلوم
هرگز ز تو کس ندیده بیداد
چون موم شدم به دست تو نرم
وز بهر عدو به دست فولاد
خورشید بخیل گشت پیشت
تا مادر جود مر تو را زاد
بادات بقا و عز و دولت
وین عید خلیل فرخت زاد
شادی و سلامتی و رادی
با تو همه ساله رایگان باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - ستایش سلطان علاء الدوله مسعود
این آتش مبارز و این باد کامگار
وین آب تیز قوت و این خاک مایه دار
ضدند و ممکنست که با طبع یکدگر
از عدل شاه ساخته گردند هر چهار
خسرو علاء دولت مسعود تاجور
خورشید پادشاهان سلطان روزگار
آن شاه دادگستر کاندر مظالمش
از هیبتش نیابد بیداد زینهار
آن شاه جودپرور کز فضل بذل او
اندر گداز حملان بگریزد از عیار
دیوار بست امنش اندر سرای ملک
پاینده تر ز سد سکندر هزار بار
بر زد به مغز کفر و برون شد ز چشم شرک
زد در زمانه زخمش و بأس قضا سوار
از فرع عزم نافذ او خاست آسمان
وز اصل حزم ثابت او رست کوهسار
از حلم و علم او دو نشانه است روز و شب
وز لطف و عنف او دو نمونه است نور و نار
خشمش همی بر آب روان افکند گرد
عفوش همی برآتش سوزان کند نگار
ای دیده صدر شاه ز ملک تو احتشام
وی کرده جاه ملک به صدر تو افتخار
بحر سپهر دوری و کوه ستاره سیر
خورشید کینه توزی و گردون حقگزار
با دولت تو بر نزند هیچ پادشاه
وز طاعت تو سرنکشد هیچ شهریار
در عدل دولت تو بخندید عدل خوش
در حبس انتقام تو بگریست ظلم زار
با طبع و دست و قدر تو بی میل زور و زر
جیحون سراب و ابر بخار و فلک غبار
با شربت و غذای ذکاء و دهاء تو
بی عقل ناتوان شود و بی هنر نزار
دریا به نعمت از آب سخای تو یک حباب
دوزخ به وصف از آتش سهم تو یک شرار
نه کوه بیستون را با زخم تو توان
نه گنج شایگان را با بذل تو یسار
در بوستان ز حرص عطاهای بزم تست
بر شاخ ها که باز کند پنجه ها چنار
وز آرزوی بزم دل افروز حزم تست
نرگس که چشم روشن روید به مرغزار
شمشیر و نیزه تو که از آب و خاک رست
با دست و آتشست ز تیزی به کارزار
از گونه زمرد و از رنگ کهربا
بی کارگه جبلتشان یافته شعار
از عادت طبیعت هنگام نام و ننگ
این چشم مور یافته و آن زبان مار
ای رستم نبرد بران سوی رزم رخش
وی حیدر زمانه بر آهنج ذوالفقار
خونها فشان به تیغ که تشنه ست نیک دشت
سرها فکن به گرز که بس گرسنه ست غار
زیرا که روزی همه جنس آفریدگان
اندر عطیت تو نهاد آفریدگار
تا حشر بر نهاد تو مقصور کرد باز
هر نوع مصلحت که نهانست و آشکار
افکند و ساخت اختر گردون به طوع و طبع
بر حکم تو مسیر و به فرمان تو مدار
با نهی هیبتت نزند هیچ سر و شاخ
بی ابر نهمتت ندهد هیچ شاخ بار
جسمی که کام دل نگذارد به کام تو
در سوخته جگر خلدش دست مرگ خار
چشمی که در جهان نگرد بر خلاف تو
در دیده جاش میخ زند کوری استوار
آن کز تو شد غمی نشود تا به حشر شاد
وان کز تو شد عزیز نگردد به عمر خوار
پیموده و سپرده ثواب و عقاب تو
پهنای هر بلاد و درازی هر دیار
بفراخت نیکخواه تو را راحت وصول
بگداخت بدسگال تو را رنج انتظار
این را ز نعمت تو طعامیست خوش مزه
وان را ز سطوت تو شرابیست بدگوار
زان تیغ آفتاب کشیده دراز وپهن
جز جان دشمن تو نگردد همی فگار
زان رشته دو رنگ سپید و سیاه صبح
جز اسب دولت تو نیابد همی چدار
بر عز و ملک تو رقم جاودانی است
ز آثار حمله های تو در دشت شابهار
آن روز کاندر آتش پیکار گاه شد
سیماب رنگ تیغ چو سیماب بی قرار
چون میغ میغ تاخت سپه در پس سپه
چون دود دود خاست غبار از پس غبار
آلود حد خنجر و اندود مد گرد
پشت زمین به روین روی هوا به قار
گریان چو ابر نیزه کین توز عمر سوز
خندان چو برق حربه دلدوز جانگداز
از حمله ها نفس ها در حلق ها خبه
وز گردها نظرها در دیده ها بشار
تا دیر دیر گشت همی تیغ دور دور
تا زود زود خاست همی بانگ دار دار
دست یکی سپرد همی پای انتقام
پای یکی گرفت همی دست اضطرار
این از نشاط فوز همی تاخت سوی بحر
وان از نهیب مرگ همی گشت گرد غار
رفته ره عزیمت این بخت معتمد
بسته در هزیمت آن عمر مستعار
آب امید شست همی رنگ احتراز
دست قضا نگاشت همی نقش اعتبار
کوشان امل به فتح تن آسوده شد ز رنج
جوشان اجل به رزم سراسیمه شد به کار
دیدند جنگ دیده دلیران تو را به جنگ
در آهنین لباس چو روئین سفندیار
بر بارکش هژبری تند و بلا شکر
با سرزن اژدهایی پیروز و جان شکار
شد سبز خنگ باره تو بحر فتح موج
گشت آب رنگ خنجر تو ابر مرگبار
ناگه به صحن میدان در تاختی چو باد
تا مغزهای شیران بشکافتی چو نار
در جمله بی گزند به توفیق ایزدی
گشتی بر آنچه کام دلت بود کامگار
دست ظفر گرفته عنان از میان شور
آورده بارگیر تو را تا به تخت یار
کف الخضیب گردون از گنج مشتری
کرده همه سعادت بر تاج تو نثار
این ملک عالم ایزد کردست بر تو وقف
بر خاطر از مصالحش اندیشه کم گمار
ایزد چو وقف کرد کند آنچه واجبست
تو روزگار خرم در خرمی گذار
نصرت به نام تیغ تو گیرد همی جهان
تازد همی سپاه و گشاید همی حصار
تا این زمانه متلون به سعی چرخ
آیین دیگر آرد هر سال چند بار
گه در خزان چنان که درافگند برکشد
از گردن بتان چمن خلعت بهار
در صفحه صفحه زر نهد اطراف بوستان
تا تخته تخته سیم کند روی جویبار
گه در بهار باز کشد بر زمین بساط
از لعل پود بوقلمون های سبز تار
گیسوی گلرخانش نگارد به مشک بید
گوش سمنبرانش فروزد به گوشوار
سوسن به کبر عرضه کند روی با جمال
نرگس به ناز باز کند چشم پر خمار
گه چون خزان تو زر و درم ریز بی قیاس
گه چون بهار در و گهرپاش بی شمار
در جوی های بخت همه آب کام ران
در باغ های ملک همه تخم عدل کار
دولت فروز و نصرت یاب و طرب فزا
گیتی گشای و ملک ستان و زمانه دار
تو شادمان نشسته و اقبال پیش تو
روز و شب ایستاده میان بسته بنده وار
قدر تو را نشانده به صد ناز بر کتف
جاه تو را گرفته به صد مهر در کنار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - در مدح ابونصر فارسی
جهان را چرخ زرین چشمه زرین می زند زیور
از آن شد چشمه خورشید همچون بوته زرگر
خزان را داد پنداری فلک ملک بهاری را
که اندر باغ زرین تخت گشت آن زمردین افسر
همان مینا نهاد اطراف گل شد کهربا صورت
همان نقاش بوده باد دی امروز شد پیکر
زمین از باد فروردین که از گل بود بر چهره
به ماه مهر و مهر ماه گشت از میوه پر شکر
نه صحرا روی بنماید همی از شمعگون حله
نه گردون روی بگشاید همی از آبگون چادر
با باغ و راغ نشناسد همی پیری و کوژی را
چو بخت دولت خواجه سر سرو و قد عرعر
به طمع جستن سروش به حصر دیدن بزمش
کشیده پنجه ها سرو و گشاده دیده ها عبهر
نگه کن در ترنجستان بارآورده تا بینی
هزاران لعبت زرین تن اندر زمردین معجر
بسان دشمن خواجه ترنج بزم نادیده
نگون آویخته ست از شاخ تن لرزان و روی اصفر
ز عکس رنگ او گشته ملون برگ چون دیبا
ز نقل بار او مانده خمیده شاخ چون چنبر
همانا گنج باد آورد بگشا دست بادایرا
که در افشاند بس بی حد و زر گسترد بس بی مر
تو گویی خواجه جشنی کرد و زحمت کرد خواهنده
ز بس دینار کو پاشید زرین شد همه کشور
عمید مملکت بونصر اصل نصرت دنیا
که گر نصرت شود افسر شود نامش در و گوهر
همی بخشیده ایزد به تازی نام او باشد
به ایزد گر بود بخشیده ایزد ازو بهتر
بهار دولت او را شکفته از سعادت گل
سرای خدمت او را گشاده از بزرگی در
جهان کامرانی را زن ور رای او گردون
بهشت شادمانی را ز دست جود او کوثر
بود بنیاد عزمش را ز چرخ بیستون کوشش
سزد کشتی حزمش را ز کوه بیستون لنگر
چو رزمش در ندا آید به تیغش جان دهد پاسخ
چو بزمش در مرا افتد ز دستش کان برد کیفر
ز وصف و نعت او خیره ز مدح و شکر او عاجز
روان های سخن سنج و زبان های سخن گستر
عمل بی نام او جاهل امل بی بذل او واله
سخا بی فعل او ناقص سخن بی قول او ابتر
فزود از جاه و برد از جان و جست از طبع و داد از دل
عمل را عز امل را ره سخا را دل سخن را فر
زهی چون بخت بر تو شده بر هر تنی پیدا
زهی چون راز مهر تو شده در هر دلی مضمر
نداند کوه بابل را همی حلم تو یک ذره
بخواند بحر قلزم را همی جود تو یک فرغر
ز تاب آتش تیغت بجوشد آب در جیحون
ز زور شیهه رخشت بریزد خاره در کردر
زبان داده شکوفه تو سیادت را به نیک و بد
ضمان کرده نفاذ تو سیاست را به نفع و ضر
ثنا را اصل تو عمده دها را عقل تو مرکز
ادب را طبع تو میزان خرد را رای تو داور
شرف اصل تو را قیم هنر عقل تو را نافذ
وفا طبع تو را صیقل ذکا رای تو را رهبر
همی بی امر مهر تو عرض نگشاید از عنصر
همی با نهی کین تو عرض بگریزد از جوهر
خصال تو به هر سعی و ضمیر تو به هر فکرت
مثال تو به هر حکم و حضور تو به هر محضر
همه سعدست بی نحس و همه نورست بی ظلمت
همه انصاف بی ظلم و همه معروف بی منکر
جهانی زاده از طبعت به آب و باد سرد و خوش
درختی رسته از خلقت به شاخ و بیخ سبز و تر
چو از خون در برگردان ببندد عیبه جوشن
چو از تف در سر مردان بتفسد بیضه مغفر
در آن تنگی که چون دوزخ یلان رزم را گردد
ز گرما روی چون انگشت و ز تف دیده چون اخگر
سلب ها ز افرینش بارگیران را بدل گردد
شود اشهب به گرد ابرش شود ادهم ز خون اشقر
هوای مظلم تیره مثالی گردد از دوزخ
زمین هایل تفته قیاسی گیرد از محشر
ز کاری قوت حمله بلرزد قامت نیزه
ز تاری ظلمت زخمت بتابد صفحه خنجر
بری را کوفته باره دلی را دوخته زوبین
سری را خار و خس بالین تنی را خاک و خون بستر
به زخم از شخص مجروحان دمد روین ز آذریون
ز خون بر روی خنجرها کفد لاله ز نیلوفر
اجل دامن کشان آید گریبان امل در کف
قضا نعره زنان خیزد مخاریق بلا بر سر
ز بیم مرگ و حرص نام جوشان پر دل و بد دل
گریزان این چو موش کور و تازان آن چون مار کر
تو را بینند بر کوهی شده در حمله چون بادی
چو برقی نعره پر آتش چو رعدی حلق پر تندر
هیونی تند خارا شخص آهن ساق سندان سم
عقابی تیز کوه انجام هامون کوب دریا در
سرین او ندیده شیب و چون شیب درازش دم
برخش او نخورده زخم و بر زخم دو دستش بر
هزاران دایره بینی هزاران خط که بنگارد
گه ناورد چون پرگار و گاه پویه چون مسطر
به دستت گوهری لرزان فلک جرم نجوم آگین
مرکب نقره در الماس و معجون آب در آذر
ز جان دودی برانگیزی بدان پولاد چون آتش
ز گرد ابری برافرازی بر آن شبدیز چون صرصر
درخش این فرو گیرد همه روی هوا یکسان
نعال آن فرو کوبد همه روی زمین یکسر
گهی این بر گهر تابد چو یاقوتی تو را در کف
گهی آن پرگره پیچد چو ثعبانی به چنگ اندر
چه بازو و چه دستست آنکه گیرد سستی و کندی
ازین دندان پیل مست از آن چنگال شیر نر
نهنگ هیبتت هر سو چو باد اندر کشیده دم
همای نصرتت چون ابر بر هر سو گشاده پر
خلیلی تو که هر آتش تو را همسان بود با گل
کلیمی تو که هر دریا تو را آسان دهد معبر
معاذالله نه اینی و نه آنی بلکه خود هستی
ز نعت فهم ها بیرون ز حد وهم ها برتر
ندانم گفت مدح تو بقا بادت که از رتبت
سر عمال هندستان رسانیدی به گردون بر
بدان بی جان که همچون جان شدست انباز اندیشه
نخوانده هیچ علمی و تمام علمهاش از بر
فری زان تندرست زرد و آن فارغ دل گریان
شگفت آن راستگوی گنگ و آن قوت کن لاغر
تنش چون استخوان سخت و دلش همچون شکم خالی
زبان چون دست نیرومند و سر چون پای گام آور
به تو خاور مقلد گشت خورشید از برای آن
بپاشد بر جهان نوری که افزون آید از خاور
ز نام تست رای تو همه راحت که بی هر دو
نگیرد روح رادی تن نیارد شاخ شادی بر
تویی انصاف و حکم تو چو دانش عقل را شایان
تویی اقبال و ملک تو چو دیده چشم را در خور
نبرد افروختی یک چند و بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغست و گاهی نوبت ساغر
نزیبد چون به جا و دور بگراید نشاط تو
به جز خورشید می پیمای و جز ناهید و خنیاگر
از آن معشوق حورآیین از آن معشوق سروآسا
وز آن خوشخوی گل عارض و زان زیبای مه پیکر
بخواه آن طبع را قوت بخواه آن کام را لذت
بخواه آن چشم را لاله بخواه آن مغز را عنبر
بتی کز تن به زلف و رخ کشید و برد هوش و دل
نه چون او لعبتی دیگر نه چون او صورتی دلبر
به خدمت پیش روی او میان بسته ست شاخ گل
ز حشمت پیش زلف او سرافکندست سیسنبر
به خوی و عادت آبا به جمع زایران زر ده
به رسم و سیرت اجداد جشن مهرگان می خور
بدان را غم همی مالد به لفظ رود شادی کن
بدی را جان همی کاهد به جان جام جان پرور
ببر بهر نشاط انده به عودی از دل عشرت
بزن بهر دماغ آتش به عودی در دل مجمر
بزرگا هیچ اقبالم نباشد چون قبول تو
که چون من نیست مدحت گوی و چون تو نیست مدحت خر
عروس طبع من بپذیر ازیرا شاه احراری
هر آزاده تو را بنده ست و هر خواجه تو را چاکر
نگاری کز جمال او جهان چون بوستان خرم
بهاری کز بهای او زمین چون آسمان انور
همه سر صورت و صفوت همه تن زینت مدحت
برین از نور دل کسوت بر آن از لطف جان زیور
به ارج گوهر شهوار و ارز لؤلؤ لالا
به فر افسر فغفور و قدر یاره قیصر
به نقش دیبه رومی و بوی عنبر سارا
به حسن صورت مانی و زیب لعبت آذر
ولیکن بخت بی معنی به تندی می کند دعوی
نمایش و آزمایش را شود هر ساعتی دیگر
سرای دل تنست و تن به محنت می شود ویران
امیر تن دلست و دل ز انده می کشد لشکر
نحوس طالعی کردست کار و حال من تیره
به حسبت حال من بشنو به عبرت حال من بنگر
ز گیتی زاده طبع من ز طبع من سخن زاده
میان مادر و فرزند مانده طبع من مضطر
بگرید چشم نظم او بنالد حق نثر او
از آن بی منفعت فرزند و زان نامهربان مادر
بگیر این مایه از شخصی که اندر قبضه محنت
ز آب و آتش خاطر خلالش ماند و خاکستر
گهی وسواس بیکاری به فرقش می زند میتین
گهی تیمار بیداری به چشمش در خلد نشتر
به ضعف ضیمرانش تن به خم خیزرانش قد
به لون شنبلیدش رخ به رنگ یاسمینش بر
بسان باز بسته پای و چون طوطی گشاده لب
سپید از جاه تو روی و سیاه از مدح تو دفتر
چو سیم و زر نهان دارندش از بیگانه در خانه
چو سنگ و گل نگردانندش اندر خانه با زنبر
هوای شب لباس او ز مهرت ساخته انجم
دهان زهر طعم او ز شکرت یافته شکر
سپهرش عشوه دادست او را وفتاده خوش
زمانه ش وعده ای کردست و او را آمده باور
همی تا اندرین گیتی به خلقت مجتمع باشد
ز ریگ و سنگ و دشت و کوه و زاب و خاک و بحر و بر
اثر باشد ز خیر و شر دو عالم را ز شش جانب
مدد خواهد ز بیش و کم چهار ارکان و هفت اختر
نروید شاخ بی ابرو نخیزد ابر بی دریا
نباشد مهر بی چرخ و نگردد چرخ بی محور
به دست بخت هر چیزی که آن بهتر بود بستان
به پای فخر هر اوجی که آن برتر بود بسپر
ز گریه قسم چشم تو به دیوان گریه خامه
ز ناله خط گوش تو به مجلس ناله مزمر
سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت
به مجد و فخر و جاه و بخت و عز و نام کام و کر
جواب شاعر رازی بگفتم کو همی گوید
سحرگاهان یکی عمدا به صحرا بگذر و بنگر