عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
تا ز آمدن دوست بر من خبر آمد
گویی سرم از ناز به خورشید برآمد
چون شاخ گلی بودم پیوسته بی بار
بر من ز گل شادی پیوسته برآمد
روزی همه درد و غم مردم به سر آید
ار جو که همه درد و غم من به سر آمد
شب گرچه بود تاران او را سحر آید
آخر شب تاران مرا هم سحر آمد
کان همه با رنج و عنا پرگهر آید
کانم ز پس رنج عنا پرگهر آمد
هم بگذرد اندیشه و تیمار نماند
اندیشه و تیمار مرا هم گذر آمد
پیوسته بود کار سفر ماه سما را
ما هست بتم ز آن همه کارش سفر آمد
کویندم هر روز که امروز در آید
یک روز نگویند که امروز در آمد
ور در بر من باشد دل راست ندارد
ماننده او گوید ترک دگر آمد
او بی مگر آمد بر من لیک تن من
در فرقت او پست شد و بی مگر آمد
گر آید و ناید دلم از شادی گوید
کو آمد و این اوست جز او نیست گر آمد
آن را بدهم مژده کلاه و کمرم گر
گوید که خداوند کلاه و کمر آمد
گر جان و جهان از پی او خواهم شاید
کز جان و جهان در بر من دوستر آمد
صد سال ببابل در ناید بگه سحر
هنگام سخن کو را در از خزر آمد
هم پرده ی کافورش مشک آمد و عنبر
هم پرده ی لؤلؤش عقیق و شکر آمد
داد است که چون حور بکس رخ ننماید
کز خلد ز بهر ملک دادگر آمد
تاج گهر آزاده ابو نصر محمد
کز رادی و آزادی تاج گهر آمد
فخر بشر از گوهر او گشت حقیقت
باز او بهمه فضل چو فخر بشر آمد
پاکیزه روان آمد و پاکیزه تن آمد
فرخنده خصال آمد و فرخ سیر آمد
دلش از کرم آمد همه جانش از ادب آمد
سرش از خرد آمد همه تنش از هنر آمد
با خصم قیاس او آب آمد و آتش
با او به مثل دشمن خار و شرر آمد
تیغش چو اجل گشت و مخالف چو امل شد
تیرش چو قضا گشت و معادی قدر آمد
آباد بر آن دست عطا ده که برادی
دریا بر او کم ز شمار شمر آمد
ز آب حیوان نفع نیاید تن آن را
کز آتش شمشیر امیرش ضرر آمد
دانی که بسر باشد پایندگی تن
گیتی چو تنست او به مثل همچو سر آمد
در خانه نشاید شدن الا زره در
در خانه اقبال و سعادت چو در آمد
جان ولی از دیدن او نوش روان شد
در چشم عدو صورت او نیشتر آمد
صد لشگر جنگی شود آواره که ناگاه
گویند که شاهنشه لشگر شکر آمد
زیرا که کریمی و وفا جفت دل اوست
در معرکه ز آن دائم جفت ظفر آمد
از بخشش و بخشایش بهرام دگر بود
وز مردمی و مردی سام دگر آمد
دیدیم بدین هفته عیانش بصف اندر
کز جنگ عدو نیز چو رستم بدر آمد
در جنگ سپه گر سپر شاهان باشد
او باز گه جنگ سپه را سپر آمد
آنجا که شد او گشت بدشمن خطر جان
هم دشمن خود راز برای خطر آمد
دشتی که در او کرد نبرد از پس ده سال
گر نیل بکشتند برش معصفر آمد
عمر همه خصمان و بقای همه ضدان
آن شب بسر آمد که ملک را پسر آمد
چندانکه بگردون بر سیاره تابان
بر طالع او شأن و سعادت نظر آمد
تا هست جهان دیده فروز پدر او باد
چونانکه پدر دیده فروز پسر آمد
شمع است پدر او بمثل همچو چراغ است
شمس است پدر او بمثل چون قمر آمد
تا حشر بقای پدر و جد و پسر باد
کز این سه جهان را شرف و فخر و فر آمد
گویی سرم از ناز به خورشید برآمد
چون شاخ گلی بودم پیوسته بی بار
بر من ز گل شادی پیوسته برآمد
روزی همه درد و غم مردم به سر آید
ار جو که همه درد و غم من به سر آمد
شب گرچه بود تاران او را سحر آید
آخر شب تاران مرا هم سحر آمد
کان همه با رنج و عنا پرگهر آید
کانم ز پس رنج عنا پرگهر آمد
هم بگذرد اندیشه و تیمار نماند
اندیشه و تیمار مرا هم گذر آمد
پیوسته بود کار سفر ماه سما را
ما هست بتم ز آن همه کارش سفر آمد
کویندم هر روز که امروز در آید
یک روز نگویند که امروز در آمد
ور در بر من باشد دل راست ندارد
ماننده او گوید ترک دگر آمد
او بی مگر آمد بر من لیک تن من
در فرقت او پست شد و بی مگر آمد
گر آید و ناید دلم از شادی گوید
کو آمد و این اوست جز او نیست گر آمد
آن را بدهم مژده کلاه و کمرم گر
گوید که خداوند کلاه و کمر آمد
گر جان و جهان از پی او خواهم شاید
کز جان و جهان در بر من دوستر آمد
صد سال ببابل در ناید بگه سحر
هنگام سخن کو را در از خزر آمد
هم پرده ی کافورش مشک آمد و عنبر
هم پرده ی لؤلؤش عقیق و شکر آمد
داد است که چون حور بکس رخ ننماید
کز خلد ز بهر ملک دادگر آمد
تاج گهر آزاده ابو نصر محمد
کز رادی و آزادی تاج گهر آمد
فخر بشر از گوهر او گشت حقیقت
باز او بهمه فضل چو فخر بشر آمد
پاکیزه روان آمد و پاکیزه تن آمد
فرخنده خصال آمد و فرخ سیر آمد
دلش از کرم آمد همه جانش از ادب آمد
سرش از خرد آمد همه تنش از هنر آمد
با خصم قیاس او آب آمد و آتش
با او به مثل دشمن خار و شرر آمد
تیغش چو اجل گشت و مخالف چو امل شد
تیرش چو قضا گشت و معادی قدر آمد
آباد بر آن دست عطا ده که برادی
دریا بر او کم ز شمار شمر آمد
ز آب حیوان نفع نیاید تن آن را
کز آتش شمشیر امیرش ضرر آمد
دانی که بسر باشد پایندگی تن
گیتی چو تنست او به مثل همچو سر آمد
در خانه نشاید شدن الا زره در
در خانه اقبال و سعادت چو در آمد
جان ولی از دیدن او نوش روان شد
در چشم عدو صورت او نیشتر آمد
صد لشگر جنگی شود آواره که ناگاه
گویند که شاهنشه لشگر شکر آمد
زیرا که کریمی و وفا جفت دل اوست
در معرکه ز آن دائم جفت ظفر آمد
از بخشش و بخشایش بهرام دگر بود
وز مردمی و مردی سام دگر آمد
دیدیم بدین هفته عیانش بصف اندر
کز جنگ عدو نیز چو رستم بدر آمد
در جنگ سپه گر سپر شاهان باشد
او باز گه جنگ سپه را سپر آمد
آنجا که شد او گشت بدشمن خطر جان
هم دشمن خود راز برای خطر آمد
دشتی که در او کرد نبرد از پس ده سال
گر نیل بکشتند برش معصفر آمد
عمر همه خصمان و بقای همه ضدان
آن شب بسر آمد که ملک را پسر آمد
چندانکه بگردون بر سیاره تابان
بر طالع او شأن و سعادت نظر آمد
تا هست جهان دیده فروز پدر او باد
چونانکه پدر دیده فروز پسر آمد
شمع است پدر او بمثل همچو چراغ است
شمس است پدر او بمثل چون قمر آمد
تا حشر بقای پدر و جد و پسر باد
کز این سه جهان را شرف و فخر و فر آمد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
هرکه جانان را بمهر اندر عدیل جان کند
گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند
هرکه جوید رای دلبر کی رضای دل کند
هرکه خواهد کام جانان کی هوای جان کند
سرو بالا دلبر تیرافکن و پیکان مژه
بی گمان هزمان دلم را جای آن پیکان کند
روی او از ارغوان بر پرنیان خرمن زند
زلف او از غالیه بر ارغوان چوگان کند
پرده لؤلؤ کند مرجان برغم جان من
تا دو جزع من ز غم پر لؤلؤ و مرجان کند
روی من همچو ستاره است و رخش خورشید از آن
راز من پیدا شود چون رخ ز من پنهان کند
باز کردم چون دل از مهر بتان دادم بدو
گفتم این غمدیده دل را وصل او شادان کند
روزگار آورد هجران بی گنه تا اندر آن
وصل خوبان روزگار بد همی هجران کند
ماه را شاید که باشد جاودانه در سفر
سرو دیدی کو چو ماه آسمان جولان کند
کی بود کآن ماه رو از خانه زی باغ آورد
کی بود کآنماه رو از کاخ در بستان کند
هرکه دل پیوسته دارد با بتان لشگری
لشگر درد و بلا را جان و دل قربان کند
وانکه دل آسان رها گرداند از چنک هوی
هرچه دشواری بود بر خویشتن آسان کند
گر کند یکره رها جان من از بند هوی
میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان کند
آن خداوندی که گر خواهد بخوشنودی و قهر
خصم را بی جان کند جان در تن بیجان کند
هر کجا خذلان بود بر دوستان نصرت کند
هرکجا نصرت بود بر دشمنان خذلان کند
مرکب شبرنک چون جولان میان صف دهد
مرگ گرد جان بدخواهان او جولان کند
روز و شب مهمان پرستی فرض داند چون نماز
کفر داند گر درم را یک شب او مهمان کند
خسته او را نداند ساختن درمان فلک
خستگان آسمان را دست او درمان کند
او همی گیتی بفرمان آورد همچون فلک
من نپندارم که یک ساعت درم پنهان کند
تا درم باشد بگنج اندر نیاساید دلش
ور بماند ذره ای گنجور را فرمان کند
کف رادش بشکند زندان همی بر زر و سیم
هیبتش گیتی بخصمان بر همی زندان کند
هرچه در آرام نقصانی بود افرون کند
هرچه در آشوب افزونی بود نقصان کند
خواند در قرآن ملک چندین رهش یزدان پاک
نامور شاه آن بود کش نامور یزدان کند
از حشم نازند دیگر شهریاران وز درم
او همی ناز از کسی دارد کش او احسان کند
روز کوشش گر بپوشد روی گردون گرد خیل
تیغ او ارواح ز اجسام عدو عریان کند
گاه مردی تیغ او چندین بدن بیجان کند
گاه رادی دست او چندان درم باران کند
کاسمان را نیست طاقت گاه دوران این کند
کابرها را نیست قدرت در بهاران آن کند
آن کجا رادی نشان حاتم طائی دهد
وان کجا مردی بسان رستم دستان کند
همچنان باشد که وصف قطره با جیحون کند
همچنان باشد که نسبت ذره با شهلان کند
دوست و دشمن را صله گاه سخا یکسان دهد
با پلنک و رنک کوشش روز کین یکسان کند
این جهان ویران شد از بی دادی بدگوهران
عمر او هزمان جهان چون خانه عمران کند
کی بود گوئی فرخ که بخت و نیکو روزگار
روی بنماید بدانا پشت زی نادان کند
داشت گیتی چند گه غمگین دل آزادگان
چندگه گیتی لب آزادگان خندان کند
رسم چونین است گردون را که بر پشت زمین
هر کجا ویران کند باز از پی آبادان کند
بس نمانده تا خداوند جهان دادار حق
تاجش از برجیس سازد تختش از کیوان کند
تا مه نیسان فراش بوستان دیبا کند
تا مه بهمن لباس گلستان کتان کند
بر بداندیشانش نیسان چرخ چون بهمن کناد
بر هواخواهانش بهمن بخت چون نیسان کند
عید تازی باد فرخ بر شه پیروزبخت
تا هزاران جشن عید تازی و دهقان کند
گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند
هرکه جوید رای دلبر کی رضای دل کند
هرکه خواهد کام جانان کی هوای جان کند
سرو بالا دلبر تیرافکن و پیکان مژه
بی گمان هزمان دلم را جای آن پیکان کند
روی او از ارغوان بر پرنیان خرمن زند
زلف او از غالیه بر ارغوان چوگان کند
پرده لؤلؤ کند مرجان برغم جان من
تا دو جزع من ز غم پر لؤلؤ و مرجان کند
روی من همچو ستاره است و رخش خورشید از آن
راز من پیدا شود چون رخ ز من پنهان کند
باز کردم چون دل از مهر بتان دادم بدو
گفتم این غمدیده دل را وصل او شادان کند
روزگار آورد هجران بی گنه تا اندر آن
وصل خوبان روزگار بد همی هجران کند
ماه را شاید که باشد جاودانه در سفر
سرو دیدی کو چو ماه آسمان جولان کند
کی بود کآن ماه رو از خانه زی باغ آورد
کی بود کآنماه رو از کاخ در بستان کند
هرکه دل پیوسته دارد با بتان لشگری
لشگر درد و بلا را جان و دل قربان کند
وانکه دل آسان رها گرداند از چنک هوی
هرچه دشواری بود بر خویشتن آسان کند
گر کند یکره رها جان من از بند هوی
میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان کند
آن خداوندی که گر خواهد بخوشنودی و قهر
خصم را بی جان کند جان در تن بیجان کند
هر کجا خذلان بود بر دوستان نصرت کند
هرکجا نصرت بود بر دشمنان خذلان کند
مرکب شبرنک چون جولان میان صف دهد
مرگ گرد جان بدخواهان او جولان کند
روز و شب مهمان پرستی فرض داند چون نماز
کفر داند گر درم را یک شب او مهمان کند
خسته او را نداند ساختن درمان فلک
خستگان آسمان را دست او درمان کند
او همی گیتی بفرمان آورد همچون فلک
من نپندارم که یک ساعت درم پنهان کند
تا درم باشد بگنج اندر نیاساید دلش
ور بماند ذره ای گنجور را فرمان کند
کف رادش بشکند زندان همی بر زر و سیم
هیبتش گیتی بخصمان بر همی زندان کند
هرچه در آرام نقصانی بود افرون کند
هرچه در آشوب افزونی بود نقصان کند
خواند در قرآن ملک چندین رهش یزدان پاک
نامور شاه آن بود کش نامور یزدان کند
از حشم نازند دیگر شهریاران وز درم
او همی ناز از کسی دارد کش او احسان کند
روز کوشش گر بپوشد روی گردون گرد خیل
تیغ او ارواح ز اجسام عدو عریان کند
گاه مردی تیغ او چندین بدن بیجان کند
گاه رادی دست او چندان درم باران کند
کاسمان را نیست طاقت گاه دوران این کند
کابرها را نیست قدرت در بهاران آن کند
آن کجا رادی نشان حاتم طائی دهد
وان کجا مردی بسان رستم دستان کند
همچنان باشد که وصف قطره با جیحون کند
همچنان باشد که نسبت ذره با شهلان کند
دوست و دشمن را صله گاه سخا یکسان دهد
با پلنک و رنک کوشش روز کین یکسان کند
این جهان ویران شد از بی دادی بدگوهران
عمر او هزمان جهان چون خانه عمران کند
کی بود گوئی فرخ که بخت و نیکو روزگار
روی بنماید بدانا پشت زی نادان کند
داشت گیتی چند گه غمگین دل آزادگان
چندگه گیتی لب آزادگان خندان کند
رسم چونین است گردون را که بر پشت زمین
هر کجا ویران کند باز از پی آبادان کند
بس نمانده تا خداوند جهان دادار حق
تاجش از برجیس سازد تختش از کیوان کند
تا مه نیسان فراش بوستان دیبا کند
تا مه بهمن لباس گلستان کتان کند
بر بداندیشانش نیسان چرخ چون بهمن کناد
بر هواخواهانش بهمن بخت چون نیسان کند
عید تازی باد فرخ بر شه پیروزبخت
تا هزاران جشن عید تازی و دهقان کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون
تا ترا گرد مه از مشگ سیه پرهون بود
در تمنای رخت جان و دلم مرهون بود
گر ترا یارا بجای من بود یار دگر
در دو چشم من بجای خواب هر شب خون بود
تا بود معجون بمشگناب تار زلف تو
آب چشم من بدرد جان و دل معجون بود
ز آتش رخسار تو جانم همی سوزد ز دور
تاب زلفت را بر او پرتاب داری چون بود
گر لب چون شکرت گلگون بود شاید از آنک
گل ندارد طعم شکر بل شکر گلگون بود
هست ز آنرو زلف مشگین تو دلها را چمن
زانکه گه چون جیم و گه چون میم و گه چون نون بود
از رخ و زلفت بکانون هم گل و سنبل چنم
شاید ار جانم ز مهرت تافته کانون بود
عشق تو از بسکه شور انداخت در دلهای خلق
هر زمان گویند شور رستخیز اکنون بود
هرکجا روی تو باشد تیره باشد ماه و خور
بحر باشد هرکجا دست ملک فضلون بود
آنکه بیند مجلس میمون او تا جاودان
طالعش مسعود باشد اخترش میمون بود
وانکه باشد یکزمان از درگه عالیش دور
تا بود از نقد عمر خویشتن مغبون بود
جان و دل با مدح و مهر او قرین دارد مدام
هرکه را باید که با ناز و طرب مقرون بود
هرچه او بخشد بهشیاری نداند آن چه وزن
وآنچه در مستی بگوید آنهمه موزون بود
هرچه آگنده است قارون او پراکنده است پاک
هرکه مدحش گفت یکره جاودان قارون بود
شاه دانا دوستر زو در جهان هرگز نبود
شاه دانا دوست دشمن کاه و روزافزون بود
چون جهان باید گرفتن دیگر اسکندر بود
چون سپه باید شکستن دیگر افریدون بود
بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هرکجا باشد پدر چونان بسر ایدون بود
آن درختی کو همایون میوه ها بار آورد
جاودان باید که شادان بر گش آذریون بود
چون بود برخواسته مفتون بخیل تنگدست
دائم او بر خواستار خواسته مفتون بود
مدح او برخوان گر از چشم بداندیشی همی
کز بلای چشم بد مدحش ترا افسون بود
رزمه اکسون دهد خواهند گانرا گاه جود
وز طپانچه روی بدخواهانش چون اکسون بود
ای خداوندی که هرکش طبع شد مأمور تو
کمترین مأمور تو کافی تر از مأمون بود
گردد از جود تو قارون هرکه او مفلس بود
گردد از لفظ تو شادان هرکه او محزون بود
بد سگالت را فلک پیش تو بر هامون کشد
گر بدریا در چو ذوالنون در دهان نون بود
چون عطا بخشی جهان پر زر شاپوری شود
چون سخن گوئی جهان پر لؤلؤ مکنون بود
بار صد گردون بود یک بر تو هنگام جود
شاید ار تاج تو ماه و تخت تو گردون بود
از بر گردون بود جاش ارچه باشد بر زمین
آنکسی را کش عطائی بار صد گردون بود
دجله و جیحون بود با تیغ تو چون بادیه
بادیه بادست تو چون دجله و جیحون بود
گوهر آگین گنج با کین تو باشد چون سفال
آهنین دیوار با خشت تو چون هامون بود
جود تست و جنگ تست و فره و نیروی تست
گر ز حد وصف چیزی در جهان بیرون بود
دل بیفروزد ز تو دانائی آموزد ز تو
کو هما آوردت همی لقمان و افلاطون بود
چشم بد در باغ دولت ره نیابد سوی تو
تا بگرد او ز نام و ننگ تو پرهون بود
راست باشد کار یارانت چو روشن رأی تو
کار بدخواهان تو چون رایشان وارون بود
سنگ در دست ثناگویان تو باشد گهر
نوش در کام بداندیشان تو افیون بود
ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر
نزد دیگر شهریاران سالها مسجون بود
من نپندارم که با کافی کف تو زین سپس
ذره زر و گهر زیر زمین مکنون بود
بر تو فرخ باد میمون جشن و نوروز و بهار
تا جهانت بنده همچون فرخ و میمون بود
باده خور با دوستان در بوستان اکنون کجا
بوستان از گونه گون گلها چو بوقلمون بود
از گل و شمشاد چون مدیون چینی شد چمن
از می گلگون همی باید که دل مدیون بود
تا بحوض اندر برنگ نیل نیلوفر بود
تا بباغ اندر برنگ آذر آذریون بود
باد گردون با بداندیشان و خصمان تو بد
گرچه دائم میل گردون با کسان دون بود
در تمنای رخت جان و دلم مرهون بود
گر ترا یارا بجای من بود یار دگر
در دو چشم من بجای خواب هر شب خون بود
تا بود معجون بمشگناب تار زلف تو
آب چشم من بدرد جان و دل معجون بود
ز آتش رخسار تو جانم همی سوزد ز دور
تاب زلفت را بر او پرتاب داری چون بود
گر لب چون شکرت گلگون بود شاید از آنک
گل ندارد طعم شکر بل شکر گلگون بود
هست ز آنرو زلف مشگین تو دلها را چمن
زانکه گه چون جیم و گه چون میم و گه چون نون بود
از رخ و زلفت بکانون هم گل و سنبل چنم
شاید ار جانم ز مهرت تافته کانون بود
عشق تو از بسکه شور انداخت در دلهای خلق
هر زمان گویند شور رستخیز اکنون بود
هرکجا روی تو باشد تیره باشد ماه و خور
بحر باشد هرکجا دست ملک فضلون بود
آنکه بیند مجلس میمون او تا جاودان
طالعش مسعود باشد اخترش میمون بود
وانکه باشد یکزمان از درگه عالیش دور
تا بود از نقد عمر خویشتن مغبون بود
جان و دل با مدح و مهر او قرین دارد مدام
هرکه را باید که با ناز و طرب مقرون بود
هرچه او بخشد بهشیاری نداند آن چه وزن
وآنچه در مستی بگوید آنهمه موزون بود
هرچه آگنده است قارون او پراکنده است پاک
هرکه مدحش گفت یکره جاودان قارون بود
شاه دانا دوستر زو در جهان هرگز نبود
شاه دانا دوست دشمن کاه و روزافزون بود
چون جهان باید گرفتن دیگر اسکندر بود
چون سپه باید شکستن دیگر افریدون بود
بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هرکجا باشد پدر چونان بسر ایدون بود
آن درختی کو همایون میوه ها بار آورد
جاودان باید که شادان بر گش آذریون بود
چون بود برخواسته مفتون بخیل تنگدست
دائم او بر خواستار خواسته مفتون بود
مدح او برخوان گر از چشم بداندیشی همی
کز بلای چشم بد مدحش ترا افسون بود
رزمه اکسون دهد خواهند گانرا گاه جود
وز طپانچه روی بدخواهانش چون اکسون بود
ای خداوندی که هرکش طبع شد مأمور تو
کمترین مأمور تو کافی تر از مأمون بود
گردد از جود تو قارون هرکه او مفلس بود
گردد از لفظ تو شادان هرکه او محزون بود
بد سگالت را فلک پیش تو بر هامون کشد
گر بدریا در چو ذوالنون در دهان نون بود
چون عطا بخشی جهان پر زر شاپوری شود
چون سخن گوئی جهان پر لؤلؤ مکنون بود
بار صد گردون بود یک بر تو هنگام جود
شاید ار تاج تو ماه و تخت تو گردون بود
از بر گردون بود جاش ارچه باشد بر زمین
آنکسی را کش عطائی بار صد گردون بود
دجله و جیحون بود با تیغ تو چون بادیه
بادیه بادست تو چون دجله و جیحون بود
گوهر آگین گنج با کین تو باشد چون سفال
آهنین دیوار با خشت تو چون هامون بود
جود تست و جنگ تست و فره و نیروی تست
گر ز حد وصف چیزی در جهان بیرون بود
دل بیفروزد ز تو دانائی آموزد ز تو
کو هما آوردت همی لقمان و افلاطون بود
چشم بد در باغ دولت ره نیابد سوی تو
تا بگرد او ز نام و ننگ تو پرهون بود
راست باشد کار یارانت چو روشن رأی تو
کار بدخواهان تو چون رایشان وارون بود
سنگ در دست ثناگویان تو باشد گهر
نوش در کام بداندیشان تو افیون بود
ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر
نزد دیگر شهریاران سالها مسجون بود
من نپندارم که با کافی کف تو زین سپس
ذره زر و گهر زیر زمین مکنون بود
بر تو فرخ باد میمون جشن و نوروز و بهار
تا جهانت بنده همچون فرخ و میمون بود
باده خور با دوستان در بوستان اکنون کجا
بوستان از گونه گون گلها چو بوقلمون بود
از گل و شمشاد چون مدیون چینی شد چمن
از می گلگون همی باید که دل مدیون بود
تا بحوض اندر برنگ نیل نیلوفر بود
تا بباغ اندر برنگ آذر آذریون بود
باد گردون با بداندیشان و خصمان تو بد
گرچه دائم میل گردون با کسان دون بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالفتح علی
اگر بتگر چنو داند نگاریدن یکی پیکر
روا باشد اگر دعوی خلاقی کند بتگر
نه چون او پیکری آید نه حورالعین چنو زاید
نه گر باشد پری شاید چنو هرگز پری پیکر
بدو رخ چون شکفته گل بدو لب چون فشرده مل
یکی بندیست بر سنبل یکی مهریست بر گوهر
بگل بر تافته زلفش بهم بربافته زلفش
بعنبر یافته زلفش بشم و زیب و رنگ و فر
پری خوبی ستاند زو و مه خیره بماند زو
همی فریاد خواند زو روان مؤمن و کافر
بدل ماننده آهن زو شی کرده پیراهن
بپای اندر کشان دامن همی آید بر چاکر
قبای زرد پوشیده برخ بر ماه جوشیده
خمار و خواب کوشیده هم اندر دل هم اندر سر
دو چشم از خواب شبگیران بسان چشم نخجیران
دو رو چون شعله نیران شکسته زلف چون چنبر
نگار مجلس افروزی دلارای روان سوزی
همی دارد مرا روزی ز غم سالی برنج اندر
هرآنگه کم بیاد آید همه تدبیر باد آید
از او بی داد و داد آید بدین و داد من ایدر
شرنگ آمیز شد کامم ز کام خویش ناکامم
که شاید بر دهد کامم جدا گشته ز خواب و خور
بتا هم ناز هم نوشی بلاجوئی بلاکوشی
ندارد سود خاموشی کنون از عشق تو دیگر
بخوبی شمع بازاری ز تو بازار بازاری
نه بگذاری نه باز آری دل بی یار و بی یاور
تو خورشیدی و من ماهم تو افزونی و من کاهم
برخ ماننده کاهم گشاده بر رخ از غم در
بدان با دام شیرافکن سپاه صبر من بشکن
چو صف لشگر دشمن سنان خسرو خاور
سرگردان ابوالفتح آنکه روز رزم زو گردان
بوند اندر زمین گردان بخون اندر نهاده سر
علی کز همت عالی جهان کرد از بدی خالی
بپیروزی و برنائی شده بر خسروان سروان سرور
جهان را پای پیش او مهان را جای پیش او
ندارد پای پیش او بروز رزم شیر نر
می آراید ایران را همی مالد دلیران را
چو روبه کرد شیران را بنوک نیزه و خنجر
بدشمن تاختن خواهد ازو کین آختن خواهد
جهان پرداختن خواهد بشمشیر از بلا و شر
همه جود است گفتارش همه جنگست کردارش
کسی کو دید دیدارش نخواهد زینت و زیور
ولی و بد سگال او همی یابند مال او
فزونتر باد سال او ز قطر بحر و ریک بر
چو بر بالای میمون او برزم اندر نهد یون او
بود فرخ فریدون او عدو ضحاک بد اختر
چو او در کارزار آید عدو را کارزار آید
درخت کین ببار آید چو او مغفر نهد بر سر
بداندیش از کمند او نبیند تنگ بند او
ز بیم جان بجنگ او زمین اندر زند مغفر
چو او تیر و تبر گیرد قضا راه قدر گیرد
زمانه زو حذر گیرد چو او بیرون کشد خنجر
از او رادی پراگنده وز او زفتی سرافکنده
سعادت پیش او بنده سیاست پیش او چاکر
ایا دارنده کیهان که هم دردی و هم در مان
کند دولت همی پیمان که از تو برنتابد سر
عدو اندر دریغ از تو سر از بدخواه و تیغ از تو
ندیده کس گریغ از تو بروز رزم در لشگر
سعادت باد یار تو سر دشمن شکار تو
بناز اندر قرار تو بهر جائی و هر محضر
مرا تا بنده خواندی تو به پیش اندر نشاندی تو
بهر دولت رساندی تو سرم را تا بماه و خور
همی نازم بفر تو همی نازم بزر تو
رسیدم زیر پر تو بنام و عز و کام و فر
ایا چون تندرستی خوش بکردار جوانی کش
شه دشمن کش و کین کش گشاده کف گشاده در
الا تا در بهاران خوش نیاید در جهان آتش
الا تا آب و تا آتش بیکجا ناید اندر خور
بباغ اندر نگاه گل پدید آید سپاه گل
بنفشه در پناه گل چو زلف اندر رخ دلبر
به پیروزی بقا بادت همه کامی روا بادت
از انده جان جدا بادت بتو پیوسته و فخر و فر
روا باشد اگر دعوی خلاقی کند بتگر
نه چون او پیکری آید نه حورالعین چنو زاید
نه گر باشد پری شاید چنو هرگز پری پیکر
بدو رخ چون شکفته گل بدو لب چون فشرده مل
یکی بندیست بر سنبل یکی مهریست بر گوهر
بگل بر تافته زلفش بهم بربافته زلفش
بعنبر یافته زلفش بشم و زیب و رنگ و فر
پری خوبی ستاند زو و مه خیره بماند زو
همی فریاد خواند زو روان مؤمن و کافر
بدل ماننده آهن زو شی کرده پیراهن
بپای اندر کشان دامن همی آید بر چاکر
قبای زرد پوشیده برخ بر ماه جوشیده
خمار و خواب کوشیده هم اندر دل هم اندر سر
دو چشم از خواب شبگیران بسان چشم نخجیران
دو رو چون شعله نیران شکسته زلف چون چنبر
نگار مجلس افروزی دلارای روان سوزی
همی دارد مرا روزی ز غم سالی برنج اندر
هرآنگه کم بیاد آید همه تدبیر باد آید
از او بی داد و داد آید بدین و داد من ایدر
شرنگ آمیز شد کامم ز کام خویش ناکامم
که شاید بر دهد کامم جدا گشته ز خواب و خور
بتا هم ناز هم نوشی بلاجوئی بلاکوشی
ندارد سود خاموشی کنون از عشق تو دیگر
بخوبی شمع بازاری ز تو بازار بازاری
نه بگذاری نه باز آری دل بی یار و بی یاور
تو خورشیدی و من ماهم تو افزونی و من کاهم
برخ ماننده کاهم گشاده بر رخ از غم در
بدان با دام شیرافکن سپاه صبر من بشکن
چو صف لشگر دشمن سنان خسرو خاور
سرگردان ابوالفتح آنکه روز رزم زو گردان
بوند اندر زمین گردان بخون اندر نهاده سر
علی کز همت عالی جهان کرد از بدی خالی
بپیروزی و برنائی شده بر خسروان سروان سرور
جهان را پای پیش او مهان را جای پیش او
ندارد پای پیش او بروز رزم شیر نر
می آراید ایران را همی مالد دلیران را
چو روبه کرد شیران را بنوک نیزه و خنجر
بدشمن تاختن خواهد ازو کین آختن خواهد
جهان پرداختن خواهد بشمشیر از بلا و شر
همه جود است گفتارش همه جنگست کردارش
کسی کو دید دیدارش نخواهد زینت و زیور
ولی و بد سگال او همی یابند مال او
فزونتر باد سال او ز قطر بحر و ریک بر
چو بر بالای میمون او برزم اندر نهد یون او
بود فرخ فریدون او عدو ضحاک بد اختر
چو او در کارزار آید عدو را کارزار آید
درخت کین ببار آید چو او مغفر نهد بر سر
بداندیش از کمند او نبیند تنگ بند او
ز بیم جان بجنگ او زمین اندر زند مغفر
چو او تیر و تبر گیرد قضا راه قدر گیرد
زمانه زو حذر گیرد چو او بیرون کشد خنجر
از او رادی پراگنده وز او زفتی سرافکنده
سعادت پیش او بنده سیاست پیش او چاکر
ایا دارنده کیهان که هم دردی و هم در مان
کند دولت همی پیمان که از تو برنتابد سر
عدو اندر دریغ از تو سر از بدخواه و تیغ از تو
ندیده کس گریغ از تو بروز رزم در لشگر
سعادت باد یار تو سر دشمن شکار تو
بناز اندر قرار تو بهر جائی و هر محضر
مرا تا بنده خواندی تو به پیش اندر نشاندی تو
بهر دولت رساندی تو سرم را تا بماه و خور
همی نازم بفر تو همی نازم بزر تو
رسیدم زیر پر تو بنام و عز و کام و فر
ایا چون تندرستی خوش بکردار جوانی کش
شه دشمن کش و کین کش گشاده کف گشاده در
الا تا در بهاران خوش نیاید در جهان آتش
الا تا آب و تا آتش بیکجا ناید اندر خور
بباغ اندر نگاه گل پدید آید سپاه گل
بنفشه در پناه گل چو زلف اندر رخ دلبر
به پیروزی بقا بادت همه کامی روا بادت
از انده جان جدا بادت بتو پیوسته و فخر و فر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - فی المدیحه
ای کرده تیره روز معادی بتیغ و تیر
آمد بخدمت تو گرانمایه ماه تیر
بنشین بناز شاهی و باده دریده خور
لب را ز نوش بهره و جان را ز باد تیر
رفتی بتاختن بسوی شهر دشمنان
تا چون کجا رود ز کمان سوی صید تیر
آن خیلها شکستی کش تیر دل گذار
آن قلعه ها گرفتی کش سرفراز تیر
پژمرده شد ز تیر تو جان مخالفان
چونانکه لاله پژمرد از باد ماه تیر
اکنون که خیلها بشکستی تو شکر کن
واکنون که قلعه ها بگرفتی تو پند گیر
ار جو که تو بگیری ملک همه جهان
چونانکه ملک ایران از دشمن اردشیر
این کارها که بر تو گشاده شود همی
باشد دلیل آنکه شوی بر ملوک میر
در دشمنانت گرچه کثیرند خیر نیست
چونانکه گفت یزدان لاخیر فی کثیر
گردون ترا مطیع و زمانه ترا سمیع
یزدان ترا ظهیر و زمانه ترا نصیر
باشد میان ترکان قد تو راست زآنکه
نبود ترا شبیه و نباشد ترا نظیر
چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد
سوزن بجهد نگذرد ازو شی و حریر
در کام دشمنانت شود شهد چون شرنگ
در دست حاسدانت شد زر چون زریر
گردون بجای همت تو پست چون زمین
دریا بجای دو کف تو خرد چون غدیر
چون در عرین هژبر بوی از بر سمند
چون بر سپهر مهر بوی از بر سریر
از کف و تیغ تست همه اصل صاعقه
وز زهر خشم تست همه اصل زمهریر
گیتی بدانش و هنر خویش یافتی
کس پادشه نگردد بر خلق خیر خیر
تا بانگ نای زیر کند گوشها چو گل
تا زخم تیغ و تیر کند چشمها چو قیر
چشم عدوت باد پر از زخم تیر و تیغ
گوش ولیت باد پر از بانگ نای وزیر
تا این جهان پیر بود باش تو جوان
وز خیل دشمنانت مباد ایچ خلق پیر
آمد بخدمت تو گرانمایه ماه تیر
بنشین بناز شاهی و باده دریده خور
لب را ز نوش بهره و جان را ز باد تیر
رفتی بتاختن بسوی شهر دشمنان
تا چون کجا رود ز کمان سوی صید تیر
آن خیلها شکستی کش تیر دل گذار
آن قلعه ها گرفتی کش سرفراز تیر
پژمرده شد ز تیر تو جان مخالفان
چونانکه لاله پژمرد از باد ماه تیر
اکنون که خیلها بشکستی تو شکر کن
واکنون که قلعه ها بگرفتی تو پند گیر
ار جو که تو بگیری ملک همه جهان
چونانکه ملک ایران از دشمن اردشیر
این کارها که بر تو گشاده شود همی
باشد دلیل آنکه شوی بر ملوک میر
در دشمنانت گرچه کثیرند خیر نیست
چونانکه گفت یزدان لاخیر فی کثیر
گردون ترا مطیع و زمانه ترا سمیع
یزدان ترا ظهیر و زمانه ترا نصیر
باشد میان ترکان قد تو راست زآنکه
نبود ترا شبیه و نباشد ترا نظیر
چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد
سوزن بجهد نگذرد ازو شی و حریر
در کام دشمنانت شود شهد چون شرنگ
در دست حاسدانت شد زر چون زریر
گردون بجای همت تو پست چون زمین
دریا بجای دو کف تو خرد چون غدیر
چون در عرین هژبر بوی از بر سمند
چون بر سپهر مهر بوی از بر سریر
از کف و تیغ تست همه اصل صاعقه
وز زهر خشم تست همه اصل زمهریر
گیتی بدانش و هنر خویش یافتی
کس پادشه نگردد بر خلق خیر خیر
تا بانگ نای زیر کند گوشها چو گل
تا زخم تیغ و تیر کند چشمها چو قیر
چشم عدوت باد پر از زخم تیر و تیغ
گوش ولیت باد پر از بانگ نای وزیر
تا این جهان پیر بود باش تو جوان
وز خیل دشمنانت مباد ایچ خلق پیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابودلف
بتی سرو بالا و سرو سمنبر
که شمشاد دارد ببرگ سمن بر
رخش همچو ماهی که گل بار دارد
برش همچو سروی که دارد سمن بر
روان گردد از نقش رویش منقش
سخن گردد از وصف زلفش معنبر
کجا زلف او باشد و قامت من
نه چوگان بکار آید آنجا نه چنبر
برخ بر شب و روز دارد فروزان
فروزان بدل هر شب و روزم آذر
نسوزد همی زلف او ز آتش رخ
مرا ز آتش دل بسوزد همی بر
گر از کودکان دل ستانند پیران
ببادام و شکر عجب نیست بنگر
عجب ز آن بت خرد کو دل ستاند
ز پیران جادو ببادام و شکر
سخن شد چنان کم ببایست رفتن
بنزدیک آن پادشاه سخنور
پری پیکر من شد آگاه و آمد
گذشته خروش دلش از دو پیکر
فرازی من آمد خروشان و جوشان
دو دیبا پر از لؤلؤش از دو عبهر
شده سیمگون لب شده زردگون رخ
شده نیلگون تن شده نیلگون بر
زمانی همی خست مرجان بمرجان
زمانی همی سود مرمر بمرمر
ز نسرین همی کند برگ بنفشه
ز نرگس همی ریخت آب معصفر
دلش گشته از رفتنم سخت لرزان
چو از باد صرصر درخت صنوبر
مرا گفت هر سال این وقت شغلت
همی بانی و رود و می بود و ساغر
کنون شغلت از زین اسب است و پالان
حدیثت ز هامون و اسب است و استر
ز جوئی که کندی برد آب دشمن
ز تخمی که کشتی مخالف برد بر
بدو گفتم آری چنین بود دائم
یکی کند کان و یکی یافت گوهر
قضا روزی خضر کرد آب حیوان
کشیده بظلمات سختی سکندر
تو از حکم یزدان گرگر شناس این
گذر نیست از حکم یزدان گرگر
توانگر نخواهد که درویش گردد
چو درویش خواهد که گردد توانگر
من از تو به خیره نبرم و لیکن
گهی خیر باید کشیدن گهی ضر
برفت از بر من بزاری نهاده
یکی دست بر دل یکی دست بر سر
نشستم بر آن باره باد تک من
که هم کوه مالست و هم کوه پیکر
سبق برده از رخش و شبدیز مانا
که رخشش پدر بود و شبدیز مادر
ز بالا به پستی قضای الهی
ز پستی ببالا دعای پیمبر
قمر دائم از زخم گوشش منقش
زمین دائم از شکل نعلش مقمر
بآب اندرون همچو موسی عمران
بر آتش درون چون براهیم آذر
همش دم گشاده همش یال بسته
همش پشت فربه همش ساق لاغر
سمش دشتها را چنان در نوشتی
که انگشت مردم ورقهای دفتر
سر اندر بیابان نهاده من و او
همه جای دیوان و غولان سراسر
در او رسته پیوسته خار مغیلان
چو دندان افعی و چنک غضنفر
یکی همچو زوبین یکی همچو سوزن
یکی همچو پیکان یکی همچو نشتر
چو طمع تهی دست و دشنام دشمن
چو طبع هوا پیشه و جان کافر
در او دیو بستوه چونانکه باشد
بدو در سروش اهرمن را مسخر
چنان کز فسونگر گریزند دیوان
بصد میل از ایشان گریزد فسونگر
هزیمت گرفتند کآغاز کردم
بجای فسون مدح میر مظفر
خداوند کامل شهنشاه عادل
ملک بود لف خسرو بنده پرور
کجا تیغ او سست دیوار آهن
کجا دست او خشک دریای اخضر
بیک لفظش اندر دو صد علم یونان
بیک جودش اندر دو صد گنج قیصر
بود خشک پیش کفش هفت دریا
بود تنگ پیش دلش هفت کشور
تهی کرد و پر کرد گیتی بمردی
ز کردار آذر ز آثار جعفر
درخت بریده نبالد و لیکن
ز نامش ببالد هر آدینه منبر
از او بخل پوشیده شد جود پیدا
از او عدل ظاهر شد و جور مضمر
ولایت ز کردار او شد معالی
بزرگی ز آثار او شد مشهر
چنان چون صدف شد گرامی ز لؤلؤء
چنان چون عرض شد مشهر بجوهر
ز شمشیر و زوبین او دشمنان را
بدنها مشقق جگرها مجدر
شود خار با مهر او شاخ طوبی
شود زهر با یاد او آب کوثر
چو اخگر شود گر شود جفت کینش
دل تیره بد سگال و بد اختر
دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انکشت و آتش چه زاید جز اخگر
از افسر بنازد سر شهریاران
چنان کز سر وی همینازد افسر
جهان همچو دریاست او همچو کشتی
زمانه چو موج و کف او چو لنگر
جهان از ستم کرد خالی و لیکن
کفش بر درم هست دائم ستمگر
برش خوار دینار و دانش گرامی
خرابست از او گنج و عالم معمر
بجنگ اندرون تیر خصمان او را
شود پر چو پیکان و پیکان شود پر
اگر علم عالم بخوانی به پیشش
بیاموزد و باز خواند مکرر
ایا شهریاری که گردون بنازد
بتدبیر و فرهنگ تو تا بمحشر
بر شاخ دولت بچنگ آرد آنکس
که یک بیت مدح تو برخواند از بر
همت راستی کار و هم رادی آئین
که هم مال بخشی و هم دادگستر
نه یارانت را با تو حاجت بخواهش
نه خصمانت را با تو حاجت بداور
ازیرا که پیدا نکرده است باری
سخای ترا حد و فضل ترا مر
چو فضل و سخای تو گویم بهر جا
ندارند تا خود نه بینند باور
امیر اجل از پی آنکه روزش
شد از طلعت فرخ تو منور
تو دلبند اویی و پیوند اویی
از او بیش بودی ز روی برادر
ازیرا که از بهر دفع معادی
ترا کرد با میر بونصر یاور
چو لشکر کشیدی بجنگ مخالف
زدی هم بر لشگر او معسگر
سپاهی گزیده ز گردان و شیران
ز گردون گردان بتازی سبکتر
بدست اندرون تیغهای مهند
بزیر اندرون باره های مصور کذا
همه لاله شان تیغ و پالیز میدان
همه ترکشان بالش و درع بستر
همه بانک کردند و گفتند ما را
همه خیل عالم نیاید برابر
یکی خیل ما وین همه خیل دشمن
یکی باز تنها و دشتی کبوتر
ز بس گرد اسبان و خون سواران
هوا گشته اغبر زمین گشته احمر
ز آواز مردان و از گرد اسبان
ز باران زوبین و از تاب خنجر
همی ماند لشکر بابری که او را
شده برق و باران و تندر بهم بر
خلاف اوفتاده میان دو لشگر
بلا ایستاده میان دو کشور
ز جنگ تو آگه نبودند خصمان
وز آن تیر دلسوز و آن تیغ صفدر
چو بنهفتی آن پهلوی تن بجوشن
بپوشیدی آن سروری سر بمغفر
ز بیم نهیب تو آن خیل دشمن
چو در جنگ گوران پلنگان بربر
بیک حمله تو چنان شد که خصمان
همه عرض کردند مغفر بمعجر
سپاه تو افتاده در خیل دشمن
چو شیران جنگی چو ثعبان تندر
سر نیزه آلوده از خون عدوان
سر خصم آلوده از خون خنجر
بیک سرکشی بر شکستی بر آنسانک
رضای تو را سر نهادند یکسر
دویدند نزدیک تو خاکبوسان
همه خورده خاک و همه برده کیفر
که گر سر ز راه تو بیرون کشیدیم
بلا از حسام تو دیدیم در خور
گرفته است کافر گذر بر مسلمان
کز آهنگ کافر در این شهر بگذر
بر آن صلح کردی که چون بازگردی
کنی جنگ با کافر شوم بی فر
ایا پادشاهی که نیکوتر آمد
ز مخبرت منظر ز منظرت مخبر
رهاند از تو کافر عدو را ولیکن
رهاندی تو مر مؤمنان را ز کافر
اگر بنده هر سال ناید بخدمت
تو آن علت از ذلت بنده مشمر
که من بنده بودم بفرمان شاهی
که همچون تو میر است و سالار و در خور
مرا بود در خدمت او همیشه
تهی دل ز تیمار و پر کیسه از زر
کنون کم بداده است فرمان رسیدم
بنزد تو ای میر پاکیزه گوهر
هوای تو با جان پاکیزه بستم
گشادم ز مدح تو بر دل دو صد در
الا تا بود در جهان آذر و گل
الا تا که آزار باشد ز آذر
رخ دوستان تو بادا پر از گل
دل دشمنان تو بادا پر آذر
که شمشاد دارد ببرگ سمن بر
رخش همچو ماهی که گل بار دارد
برش همچو سروی که دارد سمن بر
روان گردد از نقش رویش منقش
سخن گردد از وصف زلفش معنبر
کجا زلف او باشد و قامت من
نه چوگان بکار آید آنجا نه چنبر
برخ بر شب و روز دارد فروزان
فروزان بدل هر شب و روزم آذر
نسوزد همی زلف او ز آتش رخ
مرا ز آتش دل بسوزد همی بر
گر از کودکان دل ستانند پیران
ببادام و شکر عجب نیست بنگر
عجب ز آن بت خرد کو دل ستاند
ز پیران جادو ببادام و شکر
سخن شد چنان کم ببایست رفتن
بنزدیک آن پادشاه سخنور
پری پیکر من شد آگاه و آمد
گذشته خروش دلش از دو پیکر
فرازی من آمد خروشان و جوشان
دو دیبا پر از لؤلؤش از دو عبهر
شده سیمگون لب شده زردگون رخ
شده نیلگون تن شده نیلگون بر
زمانی همی خست مرجان بمرجان
زمانی همی سود مرمر بمرمر
ز نسرین همی کند برگ بنفشه
ز نرگس همی ریخت آب معصفر
دلش گشته از رفتنم سخت لرزان
چو از باد صرصر درخت صنوبر
مرا گفت هر سال این وقت شغلت
همی بانی و رود و می بود و ساغر
کنون شغلت از زین اسب است و پالان
حدیثت ز هامون و اسب است و استر
ز جوئی که کندی برد آب دشمن
ز تخمی که کشتی مخالف برد بر
بدو گفتم آری چنین بود دائم
یکی کند کان و یکی یافت گوهر
قضا روزی خضر کرد آب حیوان
کشیده بظلمات سختی سکندر
تو از حکم یزدان گرگر شناس این
گذر نیست از حکم یزدان گرگر
توانگر نخواهد که درویش گردد
چو درویش خواهد که گردد توانگر
من از تو به خیره نبرم و لیکن
گهی خیر باید کشیدن گهی ضر
برفت از بر من بزاری نهاده
یکی دست بر دل یکی دست بر سر
نشستم بر آن باره باد تک من
که هم کوه مالست و هم کوه پیکر
سبق برده از رخش و شبدیز مانا
که رخشش پدر بود و شبدیز مادر
ز بالا به پستی قضای الهی
ز پستی ببالا دعای پیمبر
قمر دائم از زخم گوشش منقش
زمین دائم از شکل نعلش مقمر
بآب اندرون همچو موسی عمران
بر آتش درون چون براهیم آذر
همش دم گشاده همش یال بسته
همش پشت فربه همش ساق لاغر
سمش دشتها را چنان در نوشتی
که انگشت مردم ورقهای دفتر
سر اندر بیابان نهاده من و او
همه جای دیوان و غولان سراسر
در او رسته پیوسته خار مغیلان
چو دندان افعی و چنک غضنفر
یکی همچو زوبین یکی همچو سوزن
یکی همچو پیکان یکی همچو نشتر
چو طمع تهی دست و دشنام دشمن
چو طبع هوا پیشه و جان کافر
در او دیو بستوه چونانکه باشد
بدو در سروش اهرمن را مسخر
چنان کز فسونگر گریزند دیوان
بصد میل از ایشان گریزد فسونگر
هزیمت گرفتند کآغاز کردم
بجای فسون مدح میر مظفر
خداوند کامل شهنشاه عادل
ملک بود لف خسرو بنده پرور
کجا تیغ او سست دیوار آهن
کجا دست او خشک دریای اخضر
بیک لفظش اندر دو صد علم یونان
بیک جودش اندر دو صد گنج قیصر
بود خشک پیش کفش هفت دریا
بود تنگ پیش دلش هفت کشور
تهی کرد و پر کرد گیتی بمردی
ز کردار آذر ز آثار جعفر
درخت بریده نبالد و لیکن
ز نامش ببالد هر آدینه منبر
از او بخل پوشیده شد جود پیدا
از او عدل ظاهر شد و جور مضمر
ولایت ز کردار او شد معالی
بزرگی ز آثار او شد مشهر
چنان چون صدف شد گرامی ز لؤلؤء
چنان چون عرض شد مشهر بجوهر
ز شمشیر و زوبین او دشمنان را
بدنها مشقق جگرها مجدر
شود خار با مهر او شاخ طوبی
شود زهر با یاد او آب کوثر
چو اخگر شود گر شود جفت کینش
دل تیره بد سگال و بد اختر
دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انکشت و آتش چه زاید جز اخگر
از افسر بنازد سر شهریاران
چنان کز سر وی همینازد افسر
جهان همچو دریاست او همچو کشتی
زمانه چو موج و کف او چو لنگر
جهان از ستم کرد خالی و لیکن
کفش بر درم هست دائم ستمگر
برش خوار دینار و دانش گرامی
خرابست از او گنج و عالم معمر
بجنگ اندرون تیر خصمان او را
شود پر چو پیکان و پیکان شود پر
اگر علم عالم بخوانی به پیشش
بیاموزد و باز خواند مکرر
ایا شهریاری که گردون بنازد
بتدبیر و فرهنگ تو تا بمحشر
بر شاخ دولت بچنگ آرد آنکس
که یک بیت مدح تو برخواند از بر
همت راستی کار و هم رادی آئین
که هم مال بخشی و هم دادگستر
نه یارانت را با تو حاجت بخواهش
نه خصمانت را با تو حاجت بداور
ازیرا که پیدا نکرده است باری
سخای ترا حد و فضل ترا مر
چو فضل و سخای تو گویم بهر جا
ندارند تا خود نه بینند باور
امیر اجل از پی آنکه روزش
شد از طلعت فرخ تو منور
تو دلبند اویی و پیوند اویی
از او بیش بودی ز روی برادر
ازیرا که از بهر دفع معادی
ترا کرد با میر بونصر یاور
چو لشکر کشیدی بجنگ مخالف
زدی هم بر لشگر او معسگر
سپاهی گزیده ز گردان و شیران
ز گردون گردان بتازی سبکتر
بدست اندرون تیغهای مهند
بزیر اندرون باره های مصور کذا
همه لاله شان تیغ و پالیز میدان
همه ترکشان بالش و درع بستر
همه بانک کردند و گفتند ما را
همه خیل عالم نیاید برابر
یکی خیل ما وین همه خیل دشمن
یکی باز تنها و دشتی کبوتر
ز بس گرد اسبان و خون سواران
هوا گشته اغبر زمین گشته احمر
ز آواز مردان و از گرد اسبان
ز باران زوبین و از تاب خنجر
همی ماند لشکر بابری که او را
شده برق و باران و تندر بهم بر
خلاف اوفتاده میان دو لشگر
بلا ایستاده میان دو کشور
ز جنگ تو آگه نبودند خصمان
وز آن تیر دلسوز و آن تیغ صفدر
چو بنهفتی آن پهلوی تن بجوشن
بپوشیدی آن سروری سر بمغفر
ز بیم نهیب تو آن خیل دشمن
چو در جنگ گوران پلنگان بربر
بیک حمله تو چنان شد که خصمان
همه عرض کردند مغفر بمعجر
سپاه تو افتاده در خیل دشمن
چو شیران جنگی چو ثعبان تندر
سر نیزه آلوده از خون عدوان
سر خصم آلوده از خون خنجر
بیک سرکشی بر شکستی بر آنسانک
رضای تو را سر نهادند یکسر
دویدند نزدیک تو خاکبوسان
همه خورده خاک و همه برده کیفر
که گر سر ز راه تو بیرون کشیدیم
بلا از حسام تو دیدیم در خور
گرفته است کافر گذر بر مسلمان
کز آهنگ کافر در این شهر بگذر
بر آن صلح کردی که چون بازگردی
کنی جنگ با کافر شوم بی فر
ایا پادشاهی که نیکوتر آمد
ز مخبرت منظر ز منظرت مخبر
رهاند از تو کافر عدو را ولیکن
رهاندی تو مر مؤمنان را ز کافر
اگر بنده هر سال ناید بخدمت
تو آن علت از ذلت بنده مشمر
که من بنده بودم بفرمان شاهی
که همچون تو میر است و سالار و در خور
مرا بود در خدمت او همیشه
تهی دل ز تیمار و پر کیسه از زر
کنون کم بداده است فرمان رسیدم
بنزد تو ای میر پاکیزه گوهر
هوای تو با جان پاکیزه بستم
گشادم ز مدح تو بر دل دو صد در
الا تا بود در جهان آذر و گل
الا تا که آزار باشد ز آذر
رخ دوستان تو بادا پر از گل
دل دشمنان تو بادا پر آذر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بفرخ فال و خرم بخت و میمون روز و نیک اختر
بدارالملک باز آمد شه نیک اختر از لشگر
شکسته لشکر جنگی بسان خیل افریدون
گشاده قلعه محکم بسان سد اسگندر
چنین زی لشگر ترکان و پیکار بداندیشان
برفت و قلعه ای بگرفت در دم اژدها پیکر
چنان چون اژدهای هند پیچان بر لب دریا
رسانده زی ثری دنبال و برده بر ثریا سر
ندیدند ایچ میغی را که بارید از بر او نم
ندیدند ایج مرغی را که بگشود از سر او پر
همه گیتی همی گفتند جنگ و شغل آن دژ را
نباید تاختن آنجا بباید ساختن ایدر
ملک نشنید قول کس به رأی خویش بیرون شد
که فر خداوند است و با تأیید پیغمبر
همانا غیب ها داند که هرچه گوید آن باشد
ز ناز و رنج و مهر و کین و صلح و جنگ و خیر و شر
نه هر کاری خدایی را ز مردم مشورت باید
نه هرگز هیچ پیغمبر کسی را گشت فرمان بر
کسی کو را بود یزدان مساعد عالم او را دان
چه انس و جان و گنج و کان چه کوه و در چه بحر و بر
بدین زودی ظفر کو یافت بر محکم دزی چونین
نه رستم یافت بر گنگ نه حیدر یافت بر خیبر
جهانگیری چنو هرگز نبوده است و نباشد هم
از آدم باز تا اکنون وز اکنون تا گه محشر
بچشم دوستان اندر خیالش همچو خواب خوش
بچشم دشمنان اندر سنانش چون سر نشتر
بدست حاسدانش گل شود چون شعله آتش
به نزد ناصحانش آتش شود چون دیبه ششتر
از او راضی شده سلطان از او عاجز شده دشمن
خدای آسمان او راگشاد از ناز و نیکی در
جهان از فر او خالی نباشد جاودان زیرا
که داد از فر خویش او را خدای جاودانی فر
همیشه هست کارش راست زان کور است دارد دل
چه با دوست و چه با دشمن چه با مؤمن چه با کافر
اگر رادیش را گویی چو حاتم شایدش خادم
و گر مردیش را گویی چو رستم بایدش چاکر
همیشه تا فلک گردان و خور تابان بود باشد
خداوند فلک یزدان خداوند زمین جعفر
نبرده بوالخلیل آن کو بنوک نیزه و زوبین
ظفر جوید ز پیل مست و ببر تند و شیر نر
سپرده خدمتش را جان امیران جهان یکسان
نهاده طاعتش را سر بزرگان جهان یکسر
امیرا از تو بدخواهان غلط کردند یکسر ظن
ندانستند کت دانش مشیر است و خرد رهبر
نباشد هیچ روزی نو که فتح تو نیابی تو
نباشد هفته ای دیگر که نستانی دژ دیگر
همه نام از هنر جویی همه داد از خردخواهی
ز هرکس داد بستاند کسی کو را خرد داور
همه کردارهای تو مهان و خسروان شاها
همی بینند در عمری نباشد شان همی باور
بروز بزم در مجلس سخا باشد تو را مونس
بروز رزم در میدان فلک باشد ترا یاور
بکف راد روز مهر و تیغ تیز روز کین
بدین سازنده چون آبی بدان سوزنده چون اخگر
بروز رزم تو خصمان دهند اندر هزیمت گه
دو صد مغفر بیک معجر دو صد جوشن بیک چادر
ازانگه کآفرید ایزد جهان اندر جهان نامد
جز از تو تخت را زیبا جز از تو تاج را در خور
تو چون جمشید دانائی چو افریدون توانائی
بدانش همچو بهرامی بمردی همچو زال زر
ببانگ سائلان جانت بیفروزد چونا ناگاهان
ببانگ گم شده فرزند بفروزد دل مادر
چنان گشته است زر و سیم خوار از کف راد تو
که دارد سنگ ننگ از سیم و دارد خاک عار از زر
همت دین است و هم دانش همت رای است و هم رامش
همت بخشش همت کوشش همت منظر همت مخبر
امیرا بنده معذور است گر نامد بره با تو
که پشتش بود چون چوگان و قدش بود چون چنبر
گر از سر پای دانستی کسی کردن بدانائی
بجان پاک تو شاها که کردی بنده پا از سر
الا تا آرزو نکند کسی سوزن به سو سنبر
الا تا کس گزین نکند همی حنظل شبکر بر
بزیر و پشت بدگویانت سوسن باد چون سوزن
میان کام دلجویانت حنظل باد چون شکر
بدارالملک باز آمد شه نیک اختر از لشگر
شکسته لشکر جنگی بسان خیل افریدون
گشاده قلعه محکم بسان سد اسگندر
چنین زی لشگر ترکان و پیکار بداندیشان
برفت و قلعه ای بگرفت در دم اژدها پیکر
چنان چون اژدهای هند پیچان بر لب دریا
رسانده زی ثری دنبال و برده بر ثریا سر
ندیدند ایچ میغی را که بارید از بر او نم
ندیدند ایج مرغی را که بگشود از سر او پر
همه گیتی همی گفتند جنگ و شغل آن دژ را
نباید تاختن آنجا بباید ساختن ایدر
ملک نشنید قول کس به رأی خویش بیرون شد
که فر خداوند است و با تأیید پیغمبر
همانا غیب ها داند که هرچه گوید آن باشد
ز ناز و رنج و مهر و کین و صلح و جنگ و خیر و شر
نه هر کاری خدایی را ز مردم مشورت باید
نه هرگز هیچ پیغمبر کسی را گشت فرمان بر
کسی کو را بود یزدان مساعد عالم او را دان
چه انس و جان و گنج و کان چه کوه و در چه بحر و بر
بدین زودی ظفر کو یافت بر محکم دزی چونین
نه رستم یافت بر گنگ نه حیدر یافت بر خیبر
جهانگیری چنو هرگز نبوده است و نباشد هم
از آدم باز تا اکنون وز اکنون تا گه محشر
بچشم دوستان اندر خیالش همچو خواب خوش
بچشم دشمنان اندر سنانش چون سر نشتر
بدست حاسدانش گل شود چون شعله آتش
به نزد ناصحانش آتش شود چون دیبه ششتر
از او راضی شده سلطان از او عاجز شده دشمن
خدای آسمان او راگشاد از ناز و نیکی در
جهان از فر او خالی نباشد جاودان زیرا
که داد از فر خویش او را خدای جاودانی فر
همیشه هست کارش راست زان کور است دارد دل
چه با دوست و چه با دشمن چه با مؤمن چه با کافر
اگر رادیش را گویی چو حاتم شایدش خادم
و گر مردیش را گویی چو رستم بایدش چاکر
همیشه تا فلک گردان و خور تابان بود باشد
خداوند فلک یزدان خداوند زمین جعفر
نبرده بوالخلیل آن کو بنوک نیزه و زوبین
ظفر جوید ز پیل مست و ببر تند و شیر نر
سپرده خدمتش را جان امیران جهان یکسان
نهاده طاعتش را سر بزرگان جهان یکسر
امیرا از تو بدخواهان غلط کردند یکسر ظن
ندانستند کت دانش مشیر است و خرد رهبر
نباشد هیچ روزی نو که فتح تو نیابی تو
نباشد هفته ای دیگر که نستانی دژ دیگر
همه نام از هنر جویی همه داد از خردخواهی
ز هرکس داد بستاند کسی کو را خرد داور
همه کردارهای تو مهان و خسروان شاها
همی بینند در عمری نباشد شان همی باور
بروز بزم در مجلس سخا باشد تو را مونس
بروز رزم در میدان فلک باشد ترا یاور
بکف راد روز مهر و تیغ تیز روز کین
بدین سازنده چون آبی بدان سوزنده چون اخگر
بروز رزم تو خصمان دهند اندر هزیمت گه
دو صد مغفر بیک معجر دو صد جوشن بیک چادر
ازانگه کآفرید ایزد جهان اندر جهان نامد
جز از تو تخت را زیبا جز از تو تاج را در خور
تو چون جمشید دانائی چو افریدون توانائی
بدانش همچو بهرامی بمردی همچو زال زر
ببانگ سائلان جانت بیفروزد چونا ناگاهان
ببانگ گم شده فرزند بفروزد دل مادر
چنان گشته است زر و سیم خوار از کف راد تو
که دارد سنگ ننگ از سیم و دارد خاک عار از زر
همت دین است و هم دانش همت رای است و هم رامش
همت بخشش همت کوشش همت منظر همت مخبر
امیرا بنده معذور است گر نامد بره با تو
که پشتش بود چون چوگان و قدش بود چون چنبر
گر از سر پای دانستی کسی کردن بدانائی
بجان پاک تو شاها که کردی بنده پا از سر
الا تا آرزو نکند کسی سوزن به سو سنبر
الا تا کس گزین نکند همی حنظل شبکر بر
بزیر و پشت بدگویانت سوسن باد چون سوزن
میان کام دلجویانت حنظل باد چون شکر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح شاه ابوالخلیل
چون روز بر کشید سر از قیرگون حریر
بر کوهسار زر بگسترد چون زریر
چون زردگون حریر شد از عکس او بلون
یاقوت زرد ریخته بر زرگون حریر
چون شنبلید زار میان بنفشه زار
از گوشه سپهر روان مهر دلپذیر
یا چون غدیر بود پر از آب نیلگون
از زر زورقی زبر آب آن غدیر
گوئی نشسته خسرو چین بر سریر زر
زرین سپر بداشته در پیش آن سریر
کوه از فروغ آن شده پر توده های زر
دشت از شعاع این شده پر چشمه های شیر
از ماه تا بماهی اگرچه تفاوت است
بگرفته است از اوزثری نور تا اثیر
اندرا سد ندیدم چونینش تافته
وندر حمل نیافتم ایدونش مستنیر
گسترده بد ز گاه سحر تا گه زوال
سوزنده در زمستان چون در تنور تیر
در پیش تافتنش نه کاریست بیهده
وز نور دادنش نه حدیثی است خیر خیر
از تف او جدا ز تن مفلسان ضرر
وز نور او بخواندی نقش نگین ضریر
مانا بسعد خسروی و فال مشتری
در وی نشاط زهره و تدبیر رای تیر
ایزد بکاست دیده ز بهر خزینه بخش؟
یزدان فزود عمر شهنشاه شیر گیر
چون مهر چهر خویش نهان کرد در زمین
از گوشه سپهر برآمد مه منیر
نزدیک زی میانش دو صد تیر تابناک
چون در کمان زرین سیمین نهاده تیر
اندر میان جوزا تابنده ماه نو
چون در کمر نهاده نگون تاج اردشیر
چون موی بند حورا چون یاره پری
چون ناخن بریده چو ابروی مرد پیر
چون نیم طوق فاخته از زر ساخته
یا در کنار ماه درخشان درفش میر
قطب و قرار ملک جهان میر ابوالخلیل
کز روی اوست چشم ملوک جهان قریر
از تف تیغ شاه شراریست آفتاب
وز آه دشمنانش بخاریست زمهریر
شاه سریر اگر بکشد سر ز طاعتش
گردد سریر بند گران بر شه سریر
قیصر ز قصر مملکت ار قصد او کند
دستش ز قصر ملک کند تیغ او قصیر
ور کین او سگالد سالار قیروان
قیران روزگار کند روز او چو قیر
فارغ مباد جان عدوش از عذاب عصر
خالی مباد دست وی از ساغر عصیر
جستن خطای او خطر جان و تن بود
دائم کند حذر ز خطر مردم خطیر
حاسد فتد بدام چو اسبش کند صهیل
ناصح رسد بکام چو کلکش کشد صریر
از جان دوستان غم و ناله کند نفور
وز جان دشمنان بکشد ناله و نفیر
کلک و بنان اوست همه روزی بشر
تیغ و سنان اوست بفتح بشر بشیر
خصمانش را ز دهر بود بهره زهر مار
اعداش را ز چرخ بود بهره تیغ و تیر
بر دشمنانش چو تیر کند خشم او بهار
بر دوستان خویش کند چون بهار تیر
چون خاک و نار و آب و هوایش درست خوش
دیدنش ناگزای و گزیدنش ناگزیر
بر حاسدان جهان شد از هول او حصار
بر جانشان خلافش چون نار بر حصیر
در مغز بدسگال کند تیغ او مقر
وز رأی روزگار بود رأی او خبیر
خواهد بفخر مهر که بر گیردش بمهر
خواهد بطبع تیر که پیشش بود دبیر
آن روز بد نبیند کو باشدش معین
وان راه بد نگیرد کو باشدش مشیر
ای روزگار چون تو نیاورده شهریار
شاهان ترا شکار و امیران ترا اسیر
گاه سلام و سهم چو کاوس و کیقباد
گاه کلام و فهم چو قابوس وشمگیر
هنگام رزم پیلی و هنگام بزم نیل
در نثر چون خلیلی و در نظم چون جریر
دارد چهار گوهر در طبع تو سرشت
هستی ز چار گوهر بی مثل و بی نظیر
عزم درست داری و رأی صواب و راست
عقل تمام داری و کردارها خبیر
گردون ترا مسخر و انجم ترا مطیع
گیتی ترا مساعد و یزدان ترا نصیر
از مهر تو سعیر شود بر ولی بهشت
از کین تو بهشت شود برعد و سعیر
خصمت سلیم باد و غم و رنج او سلیم
بدگوی تو ضریر و تو در کارها بصیر
ای لفظ تو بخوبی ماننده زبور
کرده مدیح تو همه خلق هان زبیر
اندر مدیح شاه جهان ظن برم که نیست
کس را بداده قدرت من ایزد قدیر
آن شاعری کند بجهان نقص شعر من
کو شعر و وزن شعر نه بشناسد از شعیر
نظمم بمدح شاه بود گوهر نظیم
نثرم بذکر میر بود لؤلؤ نثیر
تا بانگ زیر باشد در بزم گاه شاه
تا گنج زر میر فراز آورد بزیر
تا هست نام مرده عدوی تو مرده باد
تا هست نام میری شاهی کن و ممیر
بر کوهسار زر بگسترد چون زریر
چون زردگون حریر شد از عکس او بلون
یاقوت زرد ریخته بر زرگون حریر
چون شنبلید زار میان بنفشه زار
از گوشه سپهر روان مهر دلپذیر
یا چون غدیر بود پر از آب نیلگون
از زر زورقی زبر آب آن غدیر
گوئی نشسته خسرو چین بر سریر زر
زرین سپر بداشته در پیش آن سریر
کوه از فروغ آن شده پر توده های زر
دشت از شعاع این شده پر چشمه های شیر
از ماه تا بماهی اگرچه تفاوت است
بگرفته است از اوزثری نور تا اثیر
اندرا سد ندیدم چونینش تافته
وندر حمل نیافتم ایدونش مستنیر
گسترده بد ز گاه سحر تا گه زوال
سوزنده در زمستان چون در تنور تیر
در پیش تافتنش نه کاریست بیهده
وز نور دادنش نه حدیثی است خیر خیر
از تف او جدا ز تن مفلسان ضرر
وز نور او بخواندی نقش نگین ضریر
مانا بسعد خسروی و فال مشتری
در وی نشاط زهره و تدبیر رای تیر
ایزد بکاست دیده ز بهر خزینه بخش؟
یزدان فزود عمر شهنشاه شیر گیر
چون مهر چهر خویش نهان کرد در زمین
از گوشه سپهر برآمد مه منیر
نزدیک زی میانش دو صد تیر تابناک
چون در کمان زرین سیمین نهاده تیر
اندر میان جوزا تابنده ماه نو
چون در کمر نهاده نگون تاج اردشیر
چون موی بند حورا چون یاره پری
چون ناخن بریده چو ابروی مرد پیر
چون نیم طوق فاخته از زر ساخته
یا در کنار ماه درخشان درفش میر
قطب و قرار ملک جهان میر ابوالخلیل
کز روی اوست چشم ملوک جهان قریر
از تف تیغ شاه شراریست آفتاب
وز آه دشمنانش بخاریست زمهریر
شاه سریر اگر بکشد سر ز طاعتش
گردد سریر بند گران بر شه سریر
قیصر ز قصر مملکت ار قصد او کند
دستش ز قصر ملک کند تیغ او قصیر
ور کین او سگالد سالار قیروان
قیران روزگار کند روز او چو قیر
فارغ مباد جان عدوش از عذاب عصر
خالی مباد دست وی از ساغر عصیر
جستن خطای او خطر جان و تن بود
دائم کند حذر ز خطر مردم خطیر
حاسد فتد بدام چو اسبش کند صهیل
ناصح رسد بکام چو کلکش کشد صریر
از جان دوستان غم و ناله کند نفور
وز جان دشمنان بکشد ناله و نفیر
کلک و بنان اوست همه روزی بشر
تیغ و سنان اوست بفتح بشر بشیر
خصمانش را ز دهر بود بهره زهر مار
اعداش را ز چرخ بود بهره تیغ و تیر
بر دشمنانش چو تیر کند خشم او بهار
بر دوستان خویش کند چون بهار تیر
چون خاک و نار و آب و هوایش درست خوش
دیدنش ناگزای و گزیدنش ناگزیر
بر حاسدان جهان شد از هول او حصار
بر جانشان خلافش چون نار بر حصیر
در مغز بدسگال کند تیغ او مقر
وز رأی روزگار بود رأی او خبیر
خواهد بفخر مهر که بر گیردش بمهر
خواهد بطبع تیر که پیشش بود دبیر
آن روز بد نبیند کو باشدش معین
وان راه بد نگیرد کو باشدش مشیر
ای روزگار چون تو نیاورده شهریار
شاهان ترا شکار و امیران ترا اسیر
گاه سلام و سهم چو کاوس و کیقباد
گاه کلام و فهم چو قابوس وشمگیر
هنگام رزم پیلی و هنگام بزم نیل
در نثر چون خلیلی و در نظم چون جریر
دارد چهار گوهر در طبع تو سرشت
هستی ز چار گوهر بی مثل و بی نظیر
عزم درست داری و رأی صواب و راست
عقل تمام داری و کردارها خبیر
گردون ترا مسخر و انجم ترا مطیع
گیتی ترا مساعد و یزدان ترا نصیر
از مهر تو سعیر شود بر ولی بهشت
از کین تو بهشت شود برعد و سعیر
خصمت سلیم باد و غم و رنج او سلیم
بدگوی تو ضریر و تو در کارها بصیر
ای لفظ تو بخوبی ماننده زبور
کرده مدیح تو همه خلق هان زبیر
اندر مدیح شاه جهان ظن برم که نیست
کس را بداده قدرت من ایزد قدیر
آن شاعری کند بجهان نقص شعر من
کو شعر و وزن شعر نه بشناسد از شعیر
نظمم بمدح شاه بود گوهر نظیم
نثرم بذکر میر بود لؤلؤ نثیر
تا بانگ زیر باشد در بزم گاه شاه
تا گنج زر میر فراز آورد بزیر
تا هست نام مرده عدوی تو مرده باد
تا هست نام میری شاهی کن و ممیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح ابومنصور
رخ چو لاله شکفته بر گل سور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
ز روزنامه شاهان چنین دهند خبر
چنین کنند بزرگان چیره دست هنر
که شهریار زمین کرد و پادشاه زمان
امیر و سید و خورشید خسروان جعفر
اگرچه دیر همی داد داد او گردون
و گرچه دیر همی جست کام او اختر
کنون که دادش این داد و جست کامش آن
از او نتابد تأیید روی تا محشر
ز بهر خدمتش آورد شهریار اران
سپاه خویش برای نبرد بسته کمر
یکی بتیر فکندن بسان ارش نیو
یکی بدرع دریدن بسان رستم زر
بجای جامه بتنشان همیشه بر جوشن
بجای تاج بسرشان همیشه بر مغفر
بسال و ماه بود طرف زینشان بالین
بسال و ماه بود پشت اسبشان بستر
نیاید از دهن آواز سوی گوش چنانک
کجا رود ز کمان تیرشان بسوی بصر
بتیغ مغز شکاف و بنیزه دیده گذار
بتیر شیر شکار و بگرز شاه شکر
بتن چو کوه ولیکن بتاب کوهستان
بتک چو باد و لیکن بسم باد سپر
پناه ایشان در بیشه ای که بود همه
چو زلف خوبان کاندر شده بیکدیگر
بچاره کردی باد اندر او همیشه گذار
بباره کردی دیو اندر او همیشه گذر
بماه آذر از برق تیغ لشگر شاه
بغز و ایشان اندر فروختند آذر
بدان سپاه نبود او نیازمند ولیک
بدان سپاه شهان خواند تا بهر کشور
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود بلشگرش اندر شه اران و خزر
همی بفخر بخوانند جنگ بیژن و گیو
که او میان گرازی بزد بیک خنجر
بیک خدنگ ملک لشگری شکست کجا
گراز بود همیشه غذای آن لشگر
بتن موافق پیکار کین شاه جهان
بدل موافق گفتار دین پیغمبر
سپاهشان را کردند تار و مار همه
زمینشان را کردند پاک زیر و زبر
فراز نیزه اینان جگر بجای سنان
میان سینه آنان سنان بجای جگر
از آن زمینها چندان غنیمت آوردند
که از شنیدن و دیدنش عاجز است بشر
همی نداند کردن مهندس او را حد
همی نیارد کردن محاسب او را مر
عدو در اول آذر بجست کینه شاه
کشید کینه از او هم در اول آذر
همان عدوی خدا و خدایگان جهان
که گفت نیست کسی در جهان مرا همسر
همیشه افسر شاهی مرا سزد که منم
بخسروان و بشاهان دهر چون افسر
خدای داد بدست خدایگانش چنان
بجای افسر بر سر همی کند معجر
زهی مؤید و کشورگشای و دشمن بند
زهی مظفر و فیروز بخت و نیک اختر
از این ظفر که تو کردی بترک رفت نشان
از این هنر که تو جستی بروم رفت خبر
شگفت نیست گرت بندگی کند خاقان
عجیب نیست گرت چاکری کند قیصر
سر مخالف در زیر چنبر ادب است
اگر ز چنبر پیمانت کرد بیرون سر
اگر نه جست رضای تو زود کیفر برد
وگر رضات نجوید دگر برد کیفر
ایا فزوده ز تو نام لشگر اسلام
و یا شکسته ز تو فر لشگر کافر
سنان تو اجل است و سپاه خصم امل
سپاه تو قدر است و حصار خصم حذر
ایا ز بخشش تو خیل آز کشته هبا
و یا ز رامش تو خون شرم گشته هدر
یکی فرو شود از هیبت تو تا ماهی
یکی فرا رود از نعمت تو تا محور
بشعرهای دگر مر ترا همی گفتم
که ملک دشمن خواهد شدن ترا یکسر
ببود هرچه بگفتم من و دگر باشد
پدید کشت نشان اندر این نخست سفر
همه کسان سخن من بفال نیک شمرد
تو نیز هم سخن من بفال نیک شمر
همیشه نازش چاکر بود بخدمت تو
اگر زمانه شود چاکر ترا چاکر
همیشه مهر تو جوید اگر چه نیست آنجا
همیشه شکر تو گوید اگرچه هست ایدر
هزار یک نتواند ز فضلهای تو گفت
اگر ز مدحت تو میکند دو صد دفتر
همیشه تا نبود هیچ شکری چون زهر
همیشه تا نبود هیچ آهنی چون زر
بدست ناصحت اندر چو زر بود آهن
بکام حاسدت اندر چو زهر باد شکر
هزار شهر بگیر و هزار تاج ببخش
هزار شیر ببند و هزار صف بر در
چنین کنند بزرگان چیره دست هنر
که شهریار زمین کرد و پادشاه زمان
امیر و سید و خورشید خسروان جعفر
اگرچه دیر همی داد داد او گردون
و گرچه دیر همی جست کام او اختر
کنون که دادش این داد و جست کامش آن
از او نتابد تأیید روی تا محشر
ز بهر خدمتش آورد شهریار اران
سپاه خویش برای نبرد بسته کمر
یکی بتیر فکندن بسان ارش نیو
یکی بدرع دریدن بسان رستم زر
بجای جامه بتنشان همیشه بر جوشن
بجای تاج بسرشان همیشه بر مغفر
بسال و ماه بود طرف زینشان بالین
بسال و ماه بود پشت اسبشان بستر
نیاید از دهن آواز سوی گوش چنانک
کجا رود ز کمان تیرشان بسوی بصر
بتیغ مغز شکاف و بنیزه دیده گذار
بتیر شیر شکار و بگرز شاه شکر
بتن چو کوه ولیکن بتاب کوهستان
بتک چو باد و لیکن بسم باد سپر
پناه ایشان در بیشه ای که بود همه
چو زلف خوبان کاندر شده بیکدیگر
بچاره کردی باد اندر او همیشه گذار
بباره کردی دیو اندر او همیشه گذر
بماه آذر از برق تیغ لشگر شاه
بغز و ایشان اندر فروختند آذر
بدان سپاه نبود او نیازمند ولیک
بدان سپاه شهان خواند تا بهر کشور
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود بلشگرش اندر شه اران و خزر
همی بفخر بخوانند جنگ بیژن و گیو
که او میان گرازی بزد بیک خنجر
بیک خدنگ ملک لشگری شکست کجا
گراز بود همیشه غذای آن لشگر
بتن موافق پیکار کین شاه جهان
بدل موافق گفتار دین پیغمبر
سپاهشان را کردند تار و مار همه
زمینشان را کردند پاک زیر و زبر
فراز نیزه اینان جگر بجای سنان
میان سینه آنان سنان بجای جگر
از آن زمینها چندان غنیمت آوردند
که از شنیدن و دیدنش عاجز است بشر
همی نداند کردن مهندس او را حد
همی نیارد کردن محاسب او را مر
عدو در اول آذر بجست کینه شاه
کشید کینه از او هم در اول آذر
همان عدوی خدا و خدایگان جهان
که گفت نیست کسی در جهان مرا همسر
همیشه افسر شاهی مرا سزد که منم
بخسروان و بشاهان دهر چون افسر
خدای داد بدست خدایگانش چنان
بجای افسر بر سر همی کند معجر
زهی مؤید و کشورگشای و دشمن بند
زهی مظفر و فیروز بخت و نیک اختر
از این ظفر که تو کردی بترک رفت نشان
از این هنر که تو جستی بروم رفت خبر
شگفت نیست گرت بندگی کند خاقان
عجیب نیست گرت چاکری کند قیصر
سر مخالف در زیر چنبر ادب است
اگر ز چنبر پیمانت کرد بیرون سر
اگر نه جست رضای تو زود کیفر برد
وگر رضات نجوید دگر برد کیفر
ایا فزوده ز تو نام لشگر اسلام
و یا شکسته ز تو فر لشگر کافر
سنان تو اجل است و سپاه خصم امل
سپاه تو قدر است و حصار خصم حذر
ایا ز بخشش تو خیل آز کشته هبا
و یا ز رامش تو خون شرم گشته هدر
یکی فرو شود از هیبت تو تا ماهی
یکی فرا رود از نعمت تو تا محور
بشعرهای دگر مر ترا همی گفتم
که ملک دشمن خواهد شدن ترا یکسر
ببود هرچه بگفتم من و دگر باشد
پدید کشت نشان اندر این نخست سفر
همه کسان سخن من بفال نیک شمرد
تو نیز هم سخن من بفال نیک شمر
همیشه نازش چاکر بود بخدمت تو
اگر زمانه شود چاکر ترا چاکر
همیشه مهر تو جوید اگر چه نیست آنجا
همیشه شکر تو گوید اگرچه هست ایدر
هزار یک نتواند ز فضلهای تو گفت
اگر ز مدحت تو میکند دو صد دفتر
همیشه تا نبود هیچ شکری چون زهر
همیشه تا نبود هیچ آهنی چون زر
بدست ناصحت اندر چو زر بود آهن
بکام حاسدت اندر چو زهر باد شکر
هزار شهر بگیر و هزار تاج ببخش
هزار شیر ببند و هزار صف بر در
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح لشگری
که را پشتی کند گردون چه باشد پشتی لشگر
چه باشد یاری لشگر که را دولت بود یاور
چه باید کشتن آن تخمی که بی کشتن ببار آید
چه باید کندن آن کانی که بی کندن دهد گوهر
چه باید مایه آن کس را که یابد سود بی مایه
چه باید داد آن کس را که یابد داد بی داور
چو بنده رنج بردارد چه باید رنج بر خسرو
چو کهتر کار بگذارد چه باید شغل بر مهتر
ملک چون لشگری باید بدارالملک آسوده
فرستاده بهر شهری سریری را یکی همسر
نشاط تازه هر روزه بروی لشگر تازه
سرور دیگرش هر دم بعزم دشمن دیگر
اگر بگذاشت از جیحون گروه ترکمانان را
ملک محمود زابل کرد او را گر بود سنجر
شگفتی نیست از محمود کایشان را بقهر آورد
بدان پیلان جنگ آرای و آن گردان جنگ آور
شگفت از حاجب خسرو که بی پیلان و بیگردان
سپاهی را بهقر آورد ازین کشور بآن کشور
بزخم تیر چون آرش بزخم خشت چون ماکان
بزخم گرز چون رستم بزخم تیغ چون نوذر
کجا خسرو چنین باشد نشاید جز چنان حاجب
کجا مهتر چنین باشد نشاید جز چنان کهتر
ایا شاهی که بر شاهان همی زیبد ترا نازش
ایا میری که بر میران همی زیبد ترا مفخر
بیک حاجب تو آن کردی که کرده نیست افریدون
بیک چاکر تو آن کردی که کرده نیست اسکندر
سپاهی را کجا بودند پر و بال دشمن را
بیاوردی بقهر او را شکسته بال و کنده پر
زمانی تازش ایشان بشروان اندرون بودی
زمانی حمله ایشان بآذربادگان اندر
نبود از تازش ایشان کسی بر جان خود ایمن
نبود از حمله ایشان کسی بر مال خود سرور
همیشه نازش دشمن از ایشان بود بر هرکس
کنون از طعنه ایشان نیارد بر کشیدن شر
کنون شد بار دشمن غم کنون شد روز دشمن شب
کنون شد نیک دشمن بد کنون شد خیر دشمن سر
تو چون جمشیدی و حاجب ترا ماننده آصف
تو چون پیغمبری حاجب ترا ماننده حیدر
اگر دیو و پری بودند فرمانبر سلیمان را
ترا فرمان برند آنان که شان چرخ است فرمانبر
نه با ایمان تو ماند بگیتی نقطه کفران
نه با معروف تو ماند بعالم ذره ای منکر
بگوهر بار کلک تو همی نازد دل مؤمن
ز جوهر دار تیغ تو همی سوزد دل کافر
اگر باشدت رأی روم با این لشگر دارا
وگر باشدت قصد هند با این لشگر قیصر
ز بیم تیغ تو گردد چو زندان خانه بر خاقان
ز هول تیغ تو گردد چو دوزخ قصر بر قیصر
الا تا سرخی گلنار باشد در مه نیسان
الا تا سبزی شمشاد باشد در مه آذر
وفا جویانت را همواره چون گلنار باشد رخ
ثناگویانت را همواره چون شمشاد باشد سر
چه باشد یاری لشگر که را دولت بود یاور
چه باید کشتن آن تخمی که بی کشتن ببار آید
چه باید کندن آن کانی که بی کندن دهد گوهر
چه باید مایه آن کس را که یابد سود بی مایه
چه باید داد آن کس را که یابد داد بی داور
چو بنده رنج بردارد چه باید رنج بر خسرو
چو کهتر کار بگذارد چه باید شغل بر مهتر
ملک چون لشگری باید بدارالملک آسوده
فرستاده بهر شهری سریری را یکی همسر
نشاط تازه هر روزه بروی لشگر تازه
سرور دیگرش هر دم بعزم دشمن دیگر
اگر بگذاشت از جیحون گروه ترکمانان را
ملک محمود زابل کرد او را گر بود سنجر
شگفتی نیست از محمود کایشان را بقهر آورد
بدان پیلان جنگ آرای و آن گردان جنگ آور
شگفت از حاجب خسرو که بی پیلان و بیگردان
سپاهی را بهقر آورد ازین کشور بآن کشور
بزخم تیر چون آرش بزخم خشت چون ماکان
بزخم گرز چون رستم بزخم تیغ چون نوذر
کجا خسرو چنین باشد نشاید جز چنان حاجب
کجا مهتر چنین باشد نشاید جز چنان کهتر
ایا شاهی که بر شاهان همی زیبد ترا نازش
ایا میری که بر میران همی زیبد ترا مفخر
بیک حاجب تو آن کردی که کرده نیست افریدون
بیک چاکر تو آن کردی که کرده نیست اسکندر
سپاهی را کجا بودند پر و بال دشمن را
بیاوردی بقهر او را شکسته بال و کنده پر
زمانی تازش ایشان بشروان اندرون بودی
زمانی حمله ایشان بآذربادگان اندر
نبود از تازش ایشان کسی بر جان خود ایمن
نبود از حمله ایشان کسی بر مال خود سرور
همیشه نازش دشمن از ایشان بود بر هرکس
کنون از طعنه ایشان نیارد بر کشیدن شر
کنون شد بار دشمن غم کنون شد روز دشمن شب
کنون شد نیک دشمن بد کنون شد خیر دشمن سر
تو چون جمشیدی و حاجب ترا ماننده آصف
تو چون پیغمبری حاجب ترا ماننده حیدر
اگر دیو و پری بودند فرمانبر سلیمان را
ترا فرمان برند آنان که شان چرخ است فرمانبر
نه با ایمان تو ماند بگیتی نقطه کفران
نه با معروف تو ماند بعالم ذره ای منکر
بگوهر بار کلک تو همی نازد دل مؤمن
ز جوهر دار تیغ تو همی سوزد دل کافر
اگر باشدت رأی روم با این لشگر دارا
وگر باشدت قصد هند با این لشگر قیصر
ز بیم تیغ تو گردد چو زندان خانه بر خاقان
ز هول تیغ تو گردد چو دوزخ قصر بر قیصر
الا تا سرخی گلنار باشد در مه نیسان
الا تا سبزی شمشاد باشد در مه آذر
وفا جویانت را همواره چون گلنار باشد رخ
ثناگویانت را همواره چون شمشاد باشد سر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح ابوالخلیل جعفر
ای رخ رخشانت چون آئینه نادیده زنگ
زنگ بزدا از دل عاشق ببکمازی چو زنگ
آنکه رومی آرزو کرده عطایش چون عرب
آنکه ترکی آرزو کرده بساطش همچو زنگ
مادرش بوده است همچون زنگی زنگارگون
او بسان رومیان بر تن ندارد هیچ زنگ
در میان جام زرین چون گل اندر شنبلید
بر سرش کف ایستاده همچو سیم هفت رنگ
او برنگ و بوی همچون بهرمان و غالیه است
رنگ و بوی او ز دلها دور دارد بند و رنگ
بهرمان دیدی که همچون غالیه باشد ببوی
غالیه دیدی که همچون بهرمان باشد برنگ
آنکه کبک از بوی او گردد به نیروی عقاب
آنکه رنگ از زور او گردد بآهنگ پلنگ
گر بآذرمه چکانی قطره ای بر سنگ ازو
در مه دی آهوان سنبل چرند از روی سنگ
گر خورد زو زفت همچون میر گردد روز جود
ور خورد کم زهره زو چون شاه گردد روز جنگ
بوالخلیل آن چون خلیل اندر گه جود و سخا
جعفر آن ماننده هوشنگ گاه هوش و هنگ
گر پلنگان کین او ورزند و رنگان مهر او
کمترین رنگی برون آرد پلنگیر از سنگ
ای خداوند سخا کاندر جهان آئین تست
جامه بخشیدن بتخت و سیم بخشیدن بسنگ
مال گرد آورده هرکس تو گم کردی بدست
نعمت گم کرده هرکس تو آوردی بچنگ
چون بجنبانی عنان باره از خیل عدو
کس نداند زین ز پالان پاردم از پالهنگ
همچو تو دارند میران نام و نی شبه تواند
هم بمردم ماند و مردم نباشد استرنگ
روی خویشان تو باشد زین سپس چون ارغوان
روی خصمان تو باشد زین سپس چون با درنگ
غایبی از دوستان و حاضری زی دشمنان
دشمنان را آذری و دوستان را آذرنگ
دشت گشت از هول تو بر دشمنان همچون مزار
نوششان گشت از تو زهر و نامشان گشت از تو ننگ
گشتشان از گرد لشگر گشتشان از بانگ کوس
گشتشان از زخم زوبین گشتشان از ضرب سنگ
چشمها همواره کور و گوشها پیوسته کر
دستها پیوسته شل و پایها همواره لنگ
بس نماند تا تو باز آئی بدارالملک خویش
ملک بدخواهان دین آورده یکسر زیر چنگ
آوری دلخسته بطریقان روم و رو سرا
پای جفت پای بند و سر رفیق پا لهنگ
ای هوا بر دشمنان از هیبت تو گشته تار
وی زمین بر دوستان از فرقت تو گشته تنگ
تا به پیروزی برفتی دوستداران ترا
یکزمان خالی نباشد از غریو و از غرنگ
ساختی با تو خداوندا سفر چاکر بسی
گر بدانستی که سازی در سفر چندین درنگ
فتح آذربایجان امسال اینجا خوانده ام
فتح ترکستان و چین خوانم دگر سالت فرنک
تا نباشد خلق را هرگز غرنگ اندر نشاط
از شرنگ دهر بادا دشمنانت را غرنگ
تا بود گردنده گردون بزم تو خالی مباد
از بتان شنگ و شوخ و ساقیان شوخ و شنگ
زنگ بزدا از دل عاشق ببکمازی چو زنگ
آنکه رومی آرزو کرده عطایش چون عرب
آنکه ترکی آرزو کرده بساطش همچو زنگ
مادرش بوده است همچون زنگی زنگارگون
او بسان رومیان بر تن ندارد هیچ زنگ
در میان جام زرین چون گل اندر شنبلید
بر سرش کف ایستاده همچو سیم هفت رنگ
او برنگ و بوی همچون بهرمان و غالیه است
رنگ و بوی او ز دلها دور دارد بند و رنگ
بهرمان دیدی که همچون غالیه باشد ببوی
غالیه دیدی که همچون بهرمان باشد برنگ
آنکه کبک از بوی او گردد به نیروی عقاب
آنکه رنگ از زور او گردد بآهنگ پلنگ
گر بآذرمه چکانی قطره ای بر سنگ ازو
در مه دی آهوان سنبل چرند از روی سنگ
گر خورد زو زفت همچون میر گردد روز جود
ور خورد کم زهره زو چون شاه گردد روز جنگ
بوالخلیل آن چون خلیل اندر گه جود و سخا
جعفر آن ماننده هوشنگ گاه هوش و هنگ
گر پلنگان کین او ورزند و رنگان مهر او
کمترین رنگی برون آرد پلنگیر از سنگ
ای خداوند سخا کاندر جهان آئین تست
جامه بخشیدن بتخت و سیم بخشیدن بسنگ
مال گرد آورده هرکس تو گم کردی بدست
نعمت گم کرده هرکس تو آوردی بچنگ
چون بجنبانی عنان باره از خیل عدو
کس نداند زین ز پالان پاردم از پالهنگ
همچو تو دارند میران نام و نی شبه تواند
هم بمردم ماند و مردم نباشد استرنگ
روی خویشان تو باشد زین سپس چون ارغوان
روی خصمان تو باشد زین سپس چون با درنگ
غایبی از دوستان و حاضری زی دشمنان
دشمنان را آذری و دوستان را آذرنگ
دشت گشت از هول تو بر دشمنان همچون مزار
نوششان گشت از تو زهر و نامشان گشت از تو ننگ
گشتشان از گرد لشگر گشتشان از بانگ کوس
گشتشان از زخم زوبین گشتشان از ضرب سنگ
چشمها همواره کور و گوشها پیوسته کر
دستها پیوسته شل و پایها همواره لنگ
بس نماند تا تو باز آئی بدارالملک خویش
ملک بدخواهان دین آورده یکسر زیر چنگ
آوری دلخسته بطریقان روم و رو سرا
پای جفت پای بند و سر رفیق پا لهنگ
ای هوا بر دشمنان از هیبت تو گشته تار
وی زمین بر دوستان از فرقت تو گشته تنگ
تا به پیروزی برفتی دوستداران ترا
یکزمان خالی نباشد از غریو و از غرنگ
ساختی با تو خداوندا سفر چاکر بسی
گر بدانستی که سازی در سفر چندین درنگ
فتح آذربایجان امسال اینجا خوانده ام
فتح ترکستان و چین خوانم دگر سالت فرنک
تا نباشد خلق را هرگز غرنگ اندر نشاط
از شرنگ دهر بادا دشمنانت را غرنگ
تا بود گردنده گردون بزم تو خالی مباد
از بتان شنگ و شوخ و ساقیان شوخ و شنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در تهنیت عروسی ابوالحسن لشگری
الا ای ماه مشگین مو به پیش آر آن می مشگین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - فی المدیحه
آن کجا کاوس کرد او نیت جادوستان
وان کجا محمود کرد او نیت هندوستان
از پی پیروزی دین و ز بهر جد خویش
کرد ویران کافران را خان شه کشورستان
خون کافر ریخت چندان کش نیارد کس شمار
شهرها بگرفت چندان کش نداند کس نشان
آسمان بالا دو دژ زایشان ستد در هفته ای
که سر مردان آن دود ژبسودی آسمان
باز نتواند پریدن بر فراز آن و این
باد نتواند خزیدن در میان این و آن
هر دو را سر در ثریا هر دو را پا در ثری
هر دو خرم چون بهشت و هر دو زیبا چون جنان
هر دو تن گشتند با گردان سوار جنگجو
لیک دولتشان نبد چون دولت خسرو جوان
ز آن دو دژ پرداخته شد شهریار شیرگیر
بستد از سالار قیصر ساو و باژ و سو زیان
بس نماند تا نشاند شه بروم از دست خویش
شهرها را شهریار و مرزها را مرزبان
تا جهان باشد دهند از وی به پیروزی خبر
تا فلک باشد دهند از وی بپیروزی نشان
از همه فضلی چنو دیگر نبوده است و نه هست
از خداوندان عصر و خسروان باستان
نیست آورده عدیل او گه بخشش فلک
نیست آورده نظیر او گه کوشش جهان
هیچ عیبی نیست در پاکیزه طبع او پدید
لفظ او بی عیب و با معنی بکردار قران
ای خداوندیکه بگشاید بگفتار تو دل
ای جهانداری که بفروزد بکردار تو جان
ز آب زوبین تو جان دشمنان پر آتش است
ز آتش تیغ تو جان بدسگالان پردخان
پشت بدخواهان کنی همچون کمان از ضرب تیر
جانشان از تن کنی بربوده چون تیر از کمان
زائران را هست دست راد تو فریادرس
نیست پیش دست تو حاجت بفریاد و فغان
زهر خوردن بر گمان نه کاردانایان بود
کین تو جستن بود چون زهر خوردن بر گمان
ای امیر مهربان و کینه ور هنگام جود
کینه ور با خواسته با خواستاران مهربان
ارغوان از کین تو گردد بسان شنبلید
شنبلید از مهر تو گردد بسان ارغوان
دوستانرا دست تو چون ابر باشد در بهار
دشمنانرا تیغ تو چون باد باشد در خزان
راست کردی کار ملک و راست کردی کار دین
بستدی از کافران بس گنجهای شایگان
تا که نیکوتر گمان هرگز نباشد از یقین
تا که روشنتر خبر هرگز نباشد از عیان
تا همیشه جفت باشد پایداری با زمین
تا همیشه یار باشد کامرانی با زمان
چون زمین بادی بملک اندر همیشه پایدار
چون زمان بادی بدهر اندر همیشه کامران
وان کجا محمود کرد او نیت هندوستان
از پی پیروزی دین و ز بهر جد خویش
کرد ویران کافران را خان شه کشورستان
خون کافر ریخت چندان کش نیارد کس شمار
شهرها بگرفت چندان کش نداند کس نشان
آسمان بالا دو دژ زایشان ستد در هفته ای
که سر مردان آن دود ژبسودی آسمان
باز نتواند پریدن بر فراز آن و این
باد نتواند خزیدن در میان این و آن
هر دو را سر در ثریا هر دو را پا در ثری
هر دو خرم چون بهشت و هر دو زیبا چون جنان
هر دو تن گشتند با گردان سوار جنگجو
لیک دولتشان نبد چون دولت خسرو جوان
ز آن دو دژ پرداخته شد شهریار شیرگیر
بستد از سالار قیصر ساو و باژ و سو زیان
بس نماند تا نشاند شه بروم از دست خویش
شهرها را شهریار و مرزها را مرزبان
تا جهان باشد دهند از وی به پیروزی خبر
تا فلک باشد دهند از وی بپیروزی نشان
از همه فضلی چنو دیگر نبوده است و نه هست
از خداوندان عصر و خسروان باستان
نیست آورده عدیل او گه بخشش فلک
نیست آورده نظیر او گه کوشش جهان
هیچ عیبی نیست در پاکیزه طبع او پدید
لفظ او بی عیب و با معنی بکردار قران
ای خداوندیکه بگشاید بگفتار تو دل
ای جهانداری که بفروزد بکردار تو جان
ز آب زوبین تو جان دشمنان پر آتش است
ز آتش تیغ تو جان بدسگالان پردخان
پشت بدخواهان کنی همچون کمان از ضرب تیر
جانشان از تن کنی بربوده چون تیر از کمان
زائران را هست دست راد تو فریادرس
نیست پیش دست تو حاجت بفریاد و فغان
زهر خوردن بر گمان نه کاردانایان بود
کین تو جستن بود چون زهر خوردن بر گمان
ای امیر مهربان و کینه ور هنگام جود
کینه ور با خواسته با خواستاران مهربان
ارغوان از کین تو گردد بسان شنبلید
شنبلید از مهر تو گردد بسان ارغوان
دوستانرا دست تو چون ابر باشد در بهار
دشمنانرا تیغ تو چون باد باشد در خزان
راست کردی کار ملک و راست کردی کار دین
بستدی از کافران بس گنجهای شایگان
تا که نیکوتر گمان هرگز نباشد از یقین
تا که روشنتر خبر هرگز نباشد از عیان
تا همیشه جفت باشد پایداری با زمین
تا همیشه یار باشد کامرانی با زمان
چون زمین بادی بملک اندر همیشه پایدار
چون زمان بادی بدهر اندر همیشه کامران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای سهی سرو روان از تو بهشت آئین چمن
روی تو ماهست و گرد ماه از انجم انجمن
مشک داری بر شقایق ورد داری بر عقیق
سرو داری بر گل و شمشاد داری بر سمن
از نسیم زلف تو همچون شمن گردد صنم
وز بهشت چشم تو همچون صنم گرد دشمن
ماه تابانی و لیکن جان عشاقت فلک
سرو نازانی ولیکن چشم مشتاقت چمن
روی تو تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
زلف تو پیچان و تاری همچو جسم اهرمن
چشم من بیجاده بارد روز و شب چون روی تو
زلف تو پرتاب باشد سال و مه چون جان من
زانکه روی تو میان چشم من دارد مقام
زانکه جان من میان زلف تو دارد وطن
جادوانرا چشم تو بندیست پر نیرنگ و رنگ
آهوانرا از زلف تو دامی است پر پیچ و شکن
عشق تو ماننده عقل اندر آمیزد بجان
مهر تو ماننده جان اندر آمیزد بتن
چون کمربندی بجوزا در ببینم شاخ گل
باز پروین بینم اندر گل چو بگشائی دهن
گر خیال تو ببیند حور عین اندر بهشت
بگسلد پیرایه از رشگ و بدرد پیرهن
پشتم از تیر هوای تست چون زرین کمان
رویم از تیغ فراق تست چون زرین مجن
برهمن گشتم بتا تا یافتم بهر از تو رنج
از بتان جز رنج ناید هیچ بهر برهمن
عاقبت بهره نباشد مردمانرا جز دو جای
پیش یزدان یا به پیش پادشاه تیغ زن
خسرو آن سوزنده اعدا بگاه رزم و کین
پشت لشگر لشگری دریای احسان بوالحسن
اسب او دریا گذار و خشت او سندان گذر
لفظ او شکر شکر شمشیر او لشکر شکن
با دل خصمان او هرگز نیامیزد نشاط
در تن یاران او هرگز نیامیزد حزن
امر او را کار بسته شهریاران زمین
حکم او را داده گردن پادشاهان زمن
تیغ او شیر ژیان اجسام خصمانش عرین
لفظ او در ثمین ارواح یارانش عدن
پیش تیغ او قضا چون پشه پیش ژنده پیل
پیش خشت او قدر چون گر به پیش کرگدن
نارون با کین او گردد بسان خیزران
خیزران با مهر او باشد بسان نارون
از طراز خلعت او گنجه مانند طراز
وز نسیم خلق او اران بکردار ختن
مرد را یارا نباشد وصف جودش بر زبان
در نگنجد هیچ کس را نعت فضلش بر دهن
ای امیر بی خلاف ای پادشاه بی نفاق
راد بی روی و ریا و مرد بی دستان و فن
بی تو کی نازد جهان بی عقل کی نازد روان
بی تو چون ماند زمین بیروح چون ماند یدن
لشگر تو سال و مه باشد بتدبیر سلاح
بدسگالان تو روز و شب بتدبیر کفن
چون بخواهد کرد گردون دشمنترا دل کباب
آفتابش باشد آتش نیزه تو بابزن
بی خرد باشد هرآنکس شیر خواند مر ترا
زانکه تو فیل افکنی شیران بوند آهوفکن
هم سکون و هم فتن هستند در شمشیر تو
که موالیرا سکون است و معادیرا فتن
ای دل بنده همیشه زیر بار بر تو
ای رهی را جان بشکر تو همیشه مرتهن
گر کند مدح تو آنکو زان نیاید یکهنر
زر بدست آرد بکیل و در بچنگ آرد بمن
چون رهی پیش تو هر سالی بجائی رفتمی
رفتن من بودهمچون رفتن کرباس تن
هرکجا بودم رهی و بنده بودم مر ترا
گرچه بودم در سعادت گرچه بودم در محن
کردم آخر خویشرا حالی بجائی در مقیم
کرده آنجا بنده تو شاه نام خویشتن
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن
تا ز بوی نسترن یابد دل مردم نشاط
تا ز زخم خار بن یابد دل مردم حزن
نسترن بر دشمنانت باد همچون خاربن
خار بن بر دوستانت باد همچون نسترن
روی تو ماهست و گرد ماه از انجم انجمن
مشک داری بر شقایق ورد داری بر عقیق
سرو داری بر گل و شمشاد داری بر سمن
از نسیم زلف تو همچون شمن گردد صنم
وز بهشت چشم تو همچون صنم گرد دشمن
ماه تابانی و لیکن جان عشاقت فلک
سرو نازانی ولیکن چشم مشتاقت چمن
روی تو تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
زلف تو پیچان و تاری همچو جسم اهرمن
چشم من بیجاده بارد روز و شب چون روی تو
زلف تو پرتاب باشد سال و مه چون جان من
زانکه روی تو میان چشم من دارد مقام
زانکه جان من میان زلف تو دارد وطن
جادوانرا چشم تو بندیست پر نیرنگ و رنگ
آهوانرا از زلف تو دامی است پر پیچ و شکن
عشق تو ماننده عقل اندر آمیزد بجان
مهر تو ماننده جان اندر آمیزد بتن
چون کمربندی بجوزا در ببینم شاخ گل
باز پروین بینم اندر گل چو بگشائی دهن
گر خیال تو ببیند حور عین اندر بهشت
بگسلد پیرایه از رشگ و بدرد پیرهن
پشتم از تیر هوای تست چون زرین کمان
رویم از تیغ فراق تست چون زرین مجن
برهمن گشتم بتا تا یافتم بهر از تو رنج
از بتان جز رنج ناید هیچ بهر برهمن
عاقبت بهره نباشد مردمانرا جز دو جای
پیش یزدان یا به پیش پادشاه تیغ زن
خسرو آن سوزنده اعدا بگاه رزم و کین
پشت لشگر لشگری دریای احسان بوالحسن
اسب او دریا گذار و خشت او سندان گذر
لفظ او شکر شکر شمشیر او لشکر شکن
با دل خصمان او هرگز نیامیزد نشاط
در تن یاران او هرگز نیامیزد حزن
امر او را کار بسته شهریاران زمین
حکم او را داده گردن پادشاهان زمن
تیغ او شیر ژیان اجسام خصمانش عرین
لفظ او در ثمین ارواح یارانش عدن
پیش تیغ او قضا چون پشه پیش ژنده پیل
پیش خشت او قدر چون گر به پیش کرگدن
نارون با کین او گردد بسان خیزران
خیزران با مهر او باشد بسان نارون
از طراز خلعت او گنجه مانند طراز
وز نسیم خلق او اران بکردار ختن
مرد را یارا نباشد وصف جودش بر زبان
در نگنجد هیچ کس را نعت فضلش بر دهن
ای امیر بی خلاف ای پادشاه بی نفاق
راد بی روی و ریا و مرد بی دستان و فن
بی تو کی نازد جهان بی عقل کی نازد روان
بی تو چون ماند زمین بیروح چون ماند یدن
لشگر تو سال و مه باشد بتدبیر سلاح
بدسگالان تو روز و شب بتدبیر کفن
چون بخواهد کرد گردون دشمنترا دل کباب
آفتابش باشد آتش نیزه تو بابزن
بی خرد باشد هرآنکس شیر خواند مر ترا
زانکه تو فیل افکنی شیران بوند آهوفکن
هم سکون و هم فتن هستند در شمشیر تو
که موالیرا سکون است و معادیرا فتن
ای دل بنده همیشه زیر بار بر تو
ای رهی را جان بشکر تو همیشه مرتهن
گر کند مدح تو آنکو زان نیاید یکهنر
زر بدست آرد بکیل و در بچنگ آرد بمن
چون رهی پیش تو هر سالی بجائی رفتمی
رفتن من بودهمچون رفتن کرباس تن
هرکجا بودم رهی و بنده بودم مر ترا
گرچه بودم در سعادت گرچه بودم در محن
کردم آخر خویشرا حالی بجائی در مقیم
کرده آنجا بنده تو شاه نام خویشتن
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن
تا ز بوی نسترن یابد دل مردم نشاط
تا ز زخم خار بن یابد دل مردم حزن
نسترن بر دشمنانت باد همچون خاربن
خار بن بر دوستانت باد همچون نسترن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا باد ماه آبان بگذشت در چمن
شد زرد و پر ز گرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن
اکنون بآفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سرد همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان بمهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
واندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پرخمار
جانم شکسته از غم آن زلف پرشکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهدوی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیرتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق بکام خویش نخواهد فراق دوست
کودک بکام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون ببار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم بمثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را بمن
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش بروز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید بطبع از ملکش خوشتر از بدن؟
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند وز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دوکدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است با دخن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
ار جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر بعجز همی پیش ذوالمنن؟
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز مهر تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته محن
شد زرد و پر ز گرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن
اکنون بآفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سرد همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان بمهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
واندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پرخمار
جانم شکسته از غم آن زلف پرشکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهدوی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیرتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق بکام خویش نخواهد فراق دوست
کودک بکام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون ببار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم بمثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را بمن
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش بروز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید بطبع از ملکش خوشتر از بدن؟
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند وز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دوکدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است با دخن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
ار جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر بعجز همی پیش ذوالمنن؟
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز مهر تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته محن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح ابومنصور وهسودان
کسی کش دل برد دلبر کسی کش جان برد جانان
که جانان دارد و دلبر سبک دارد دل و جان آن
مرا برگو که جان و دل بجانان دادم و دلبر
همم دل رفت و هم دلبر همم جان رفت و هم جانان
اگر باز آیدم دلبر نیندیشم بتیر از دل
وگر باز آیدم جانان نیندیشم بتیغ از جان
چه از طمع سلامت خلق عالم دوستی دارد
من از طمع وصال دوست بر دل خوش کنم هجران
نهیب هجر او دارد مرا در وصل او غمگین
امید وصل او دارد مرا در هجر او شادان
فکار مهر و کین دل بدو بادام و دو سنبل
بهار رنج و بار جان بدو نسرین و دو مرجان
هر آنگاهی که روی او نبیند چشم بی خوابم
بآب اندر نهان گردد ز تاب آن رخ تابان
رخان دوست چون ماهست چشم من چو نیلوفر
ز نور ماه نیلوفر بآب اندر بود پنهان
الا ای تاخته بر من یکی تیغ آخته بر من
یکی همچون بمن تازی یکی تازی بترکستان
یکی حمله ببر بردن یکل حمله سرش بشکن
بجام اندر فکن خونش بیاور سوی من تازان
مگر لختی بیفزاید ز خون او تنم را خون
که خون را من بپالودم ز راه دیده گریان
از آن چون قبله دهقان بسوزانی و تابانی
چو فرزند گرامی را بنازش پرورد دهقان
مرا بر یاد افریدون و نوشیروان مئی در ده
کز افریدون خبر دارد نشان دارد ز نوشیروان
چو جعد دلبران لرزان چو زلف دلبران بویا
چو اشگ عاشقان روشن چو آه عاشقان سوزان
بزردی چون رخ غمگین وزو غمگین شود خرم
بپاکی چون دل دانا وزو دانا شود نادان
بطعم زهر و زو باشد همیشه عیش چون شکر
برنگ زر و زو باشد همیشه روی چون مرجان
چو در جام است زو رخشان نماید دیده تاری
چو در جان رفت زو تاری نماید دیده رخشان
زیان دارد همیشه آب خواب از دیده مردم
چو آبست آن و لیکن هست خواب رفته را درمان
اگر چه خوردنش دائم حرام و تلخ و خوار آمد
حلال و خوشگوار آمد بیاد خسرو اران
پناه گر گر و گر زن ستون تخمه و لشگر
چراغ گوهر و کشور ابومنصور وهسودان
اگر خواهی که خدمتکار و مدحت خوان بود چرخت
همیشه خدمت او کن همیشه مدحت او خوان
ز بخت دوستان او نگردد یک زمان نصرت
ز روز دشمنان او نگردد یک زمان خذلان
اگر زاهد در این گیتی کند با کین او بیعت
وگر رهبان بدین عالم کند با مهر او پیمان
چو رهبان اندر آن عالم بدوزخ در شود زاهد
چو زاهد اندر آن عالم بجنت در شود رهبان
ورا ایزد همی دارد قوی بخت و بلند اختر
کسی او را بود دشمن که باشد دشمن یزدان
اگر بر گنبد گردان بگرداند زمانی دل
ز بیم او فرو ماند زمانی گنبد گردان
تو را خیل و رهی ای شاه بسیارند و من دائم
رهی را کی کم از قلاش و خیلی کمتر از ترکان؟
بجنگ آهنگ او کردند با پیکان بسا سرکش
بمردی باز گردانید بر اندامشان پیکان
کنون تا از سر ایشان تو سایه بر گرفتستی
نگه کن تا چه آورده است گردون بر سر ایشان
همیشه عزم ایشان بود بر تاراج و بر کشتن
چو باشد عزمشان آنگونه باشد حالشان اینسان
هلاک آنگه شود عاصی که بالا گیردش قوت
چنان چون مور کو گردد هلاک آنگه که شد پران
خداوندا من این چندان بیک لفظ تو بنوشتم
ز بهر مهر تو کردم همه دشوارها آسان
اگر شایم ترا چاکر پدید آرم یکی نیکی
و گرنه چون ترا باشد پدیداری کنم فرمان
فزون از طاقت امکان نگیرد بنده را ایزد
ندارم من بدشواری فزون زین طاقت امکان
الا تا در مه کانون نروید سبزه در صحرا
الا تا در مه نیسان بروید لاله نعمان
همیشه باد خصم تو چو سبزه در مه کانون
همیشه باد یار تو بسان لاله در نیسان
که جانان دارد و دلبر سبک دارد دل و جان آن
مرا برگو که جان و دل بجانان دادم و دلبر
همم دل رفت و هم دلبر همم جان رفت و هم جانان
اگر باز آیدم دلبر نیندیشم بتیر از دل
وگر باز آیدم جانان نیندیشم بتیغ از جان
چه از طمع سلامت خلق عالم دوستی دارد
من از طمع وصال دوست بر دل خوش کنم هجران
نهیب هجر او دارد مرا در وصل او غمگین
امید وصل او دارد مرا در هجر او شادان
فکار مهر و کین دل بدو بادام و دو سنبل
بهار رنج و بار جان بدو نسرین و دو مرجان
هر آنگاهی که روی او نبیند چشم بی خوابم
بآب اندر نهان گردد ز تاب آن رخ تابان
رخان دوست چون ماهست چشم من چو نیلوفر
ز نور ماه نیلوفر بآب اندر بود پنهان
الا ای تاخته بر من یکی تیغ آخته بر من
یکی همچون بمن تازی یکی تازی بترکستان
یکی حمله ببر بردن یکل حمله سرش بشکن
بجام اندر فکن خونش بیاور سوی من تازان
مگر لختی بیفزاید ز خون او تنم را خون
که خون را من بپالودم ز راه دیده گریان
از آن چون قبله دهقان بسوزانی و تابانی
چو فرزند گرامی را بنازش پرورد دهقان
مرا بر یاد افریدون و نوشیروان مئی در ده
کز افریدون خبر دارد نشان دارد ز نوشیروان
چو جعد دلبران لرزان چو زلف دلبران بویا
چو اشگ عاشقان روشن چو آه عاشقان سوزان
بزردی چون رخ غمگین وزو غمگین شود خرم
بپاکی چون دل دانا وزو دانا شود نادان
بطعم زهر و زو باشد همیشه عیش چون شکر
برنگ زر و زو باشد همیشه روی چون مرجان
چو در جام است زو رخشان نماید دیده تاری
چو در جان رفت زو تاری نماید دیده رخشان
زیان دارد همیشه آب خواب از دیده مردم
چو آبست آن و لیکن هست خواب رفته را درمان
اگر چه خوردنش دائم حرام و تلخ و خوار آمد
حلال و خوشگوار آمد بیاد خسرو اران
پناه گر گر و گر زن ستون تخمه و لشگر
چراغ گوهر و کشور ابومنصور وهسودان
اگر خواهی که خدمتکار و مدحت خوان بود چرخت
همیشه خدمت او کن همیشه مدحت او خوان
ز بخت دوستان او نگردد یک زمان نصرت
ز روز دشمنان او نگردد یک زمان خذلان
اگر زاهد در این گیتی کند با کین او بیعت
وگر رهبان بدین عالم کند با مهر او پیمان
چو رهبان اندر آن عالم بدوزخ در شود زاهد
چو زاهد اندر آن عالم بجنت در شود رهبان
ورا ایزد همی دارد قوی بخت و بلند اختر
کسی او را بود دشمن که باشد دشمن یزدان
اگر بر گنبد گردان بگرداند زمانی دل
ز بیم او فرو ماند زمانی گنبد گردان
تو را خیل و رهی ای شاه بسیارند و من دائم
رهی را کی کم از قلاش و خیلی کمتر از ترکان؟
بجنگ آهنگ او کردند با پیکان بسا سرکش
بمردی باز گردانید بر اندامشان پیکان
کنون تا از سر ایشان تو سایه بر گرفتستی
نگه کن تا چه آورده است گردون بر سر ایشان
همیشه عزم ایشان بود بر تاراج و بر کشتن
چو باشد عزمشان آنگونه باشد حالشان اینسان
هلاک آنگه شود عاصی که بالا گیردش قوت
چنان چون مور کو گردد هلاک آنگه که شد پران
خداوندا من این چندان بیک لفظ تو بنوشتم
ز بهر مهر تو کردم همه دشوارها آسان
اگر شایم ترا چاکر پدید آرم یکی نیکی
و گرنه چون ترا باشد پدیداری کنم فرمان
فزون از طاقت امکان نگیرد بنده را ایزد
ندارم من بدشواری فزون زین طاقت امکان
الا تا در مه کانون نروید سبزه در صحرا
الا تا در مه نیسان بروید لاله نعمان
همیشه باد خصم تو چو سبزه در مه کانون
همیشه باد یار تو بسان لاله در نیسان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح شاه ابوالحسن علی لشگری
گشت گیتی چون بهشت از فر ماه فرودین
بوستان را کرد پر پیرایه های حور عین
بر بهشت بوستان مگزین بهشت آسمان
کان بهشت بر گمانست این بهشت بر یقین
ابر گوئی کرده غارت تخت بزازان هند
باد گوئی کرده غارت طبل عطاران چین
کاین بیالاید بعنبر هر زمان روی هوا
کان بیاراید بدیبا هر زمان روی زمین
گر بسوی خلد خواهی رفت سوی باغ رو
ور بسوی چرخ خواهی دید سوی راغ بین
گلستان خلد است و حورا شاخهای ارغوان
بوستان چرخ است و پروین خوشه های یاسمین
زان بصد خوشی نواخوان بلبل شیرین زبان
زین بصد کشی گرازان آهوی مشگین سرین
آن درختان بر چمن چون لعبتان سبزپوش
هر یکی را مجمری از مشگ زیر آستین
رنگ آنان کرده هامون را بدیبا در نهان
بوی اینان کرده صحرا را بعنبر بر عجین
این همی بر دشمنان شاه نفرین خوانده باز
وان همی بر دوستان شاه خواند آفرین
خسرو لشگرشکن دریای احسان بوالحسن
کو بمردی بی عدیلست و برادی بی قرین
تا میان بزم باشد یسر دارد بر یسار
تا میان رزم باشد یمن دارد بر یمین
جان همی نازد بدو چون تن همی نازد بجان
دین همی نازد بدو تا وی همی نازد بدین
باد باشد زیر زین اسبش برفتار و جز او
تا جهان بوده است کس بر باد ننهاده است زین
تیغ او بر جامه مردی بکردار طراز
کف او بر خاتم رادی بکردار نگین
گر بخواب اندر ببیند نیزه او شاه زنگ
ور ببیداری بخواند نامه او شاه چین
گیرد اندر وقت جان شاه زنگ از بیم زنگ
یابد اندر حال روی شاه چین از بیم چین
روز رزم او نماند در زمین خصمی روان
روز بزم او نماند در زمین گنجی دفین
گر خرد خواهی که بستاید ترا او را ستای
ور جهان خواهی که بگزیند ترا او را گزین
سوی او دارند گردان روز کوشیدن قفا
پیش او سایند شاهان وقت بخشیدن جبین
ای تن آزادگان دائم بمهر تو رهان
وی دل فرزانگان دائم بشکر تو رهین
چون تو آری تیر گاه کارزار اندر کمان
مرگ بر جان بداندیشانت بگشاید کمین
بیش دان و پیش بین باشد همیشه پیش تو
بیش از آن دانی که هستی بیش دان و پیش بین
نیکخواهان ترا دائم نماید چرخ مهر
بدسگالان ترا دائم نماید چرخ کین
تا نیابد بر غزل هرگز انین را کس بدل
تا نیابد بر طرب هرگز حزن را کس گزین
نیکخواهت باد دائم در طرب جفت غزل
بدسگالت باد دائم در حزن جفت انین
بوستان را کرد پر پیرایه های حور عین
بر بهشت بوستان مگزین بهشت آسمان
کان بهشت بر گمانست این بهشت بر یقین
ابر گوئی کرده غارت تخت بزازان هند
باد گوئی کرده غارت طبل عطاران چین
کاین بیالاید بعنبر هر زمان روی هوا
کان بیاراید بدیبا هر زمان روی زمین
گر بسوی خلد خواهی رفت سوی باغ رو
ور بسوی چرخ خواهی دید سوی راغ بین
گلستان خلد است و حورا شاخهای ارغوان
بوستان چرخ است و پروین خوشه های یاسمین
زان بصد خوشی نواخوان بلبل شیرین زبان
زین بصد کشی گرازان آهوی مشگین سرین
آن درختان بر چمن چون لعبتان سبزپوش
هر یکی را مجمری از مشگ زیر آستین
رنگ آنان کرده هامون را بدیبا در نهان
بوی اینان کرده صحرا را بعنبر بر عجین
این همی بر دشمنان شاه نفرین خوانده باز
وان همی بر دوستان شاه خواند آفرین
خسرو لشگرشکن دریای احسان بوالحسن
کو بمردی بی عدیلست و برادی بی قرین
تا میان بزم باشد یسر دارد بر یسار
تا میان رزم باشد یمن دارد بر یمین
جان همی نازد بدو چون تن همی نازد بجان
دین همی نازد بدو تا وی همی نازد بدین
باد باشد زیر زین اسبش برفتار و جز او
تا جهان بوده است کس بر باد ننهاده است زین
تیغ او بر جامه مردی بکردار طراز
کف او بر خاتم رادی بکردار نگین
گر بخواب اندر ببیند نیزه او شاه زنگ
ور ببیداری بخواند نامه او شاه چین
گیرد اندر وقت جان شاه زنگ از بیم زنگ
یابد اندر حال روی شاه چین از بیم چین
روز رزم او نماند در زمین خصمی روان
روز بزم او نماند در زمین گنجی دفین
گر خرد خواهی که بستاید ترا او را ستای
ور جهان خواهی که بگزیند ترا او را گزین
سوی او دارند گردان روز کوشیدن قفا
پیش او سایند شاهان وقت بخشیدن جبین
ای تن آزادگان دائم بمهر تو رهان
وی دل فرزانگان دائم بشکر تو رهین
چون تو آری تیر گاه کارزار اندر کمان
مرگ بر جان بداندیشانت بگشاید کمین
بیش دان و پیش بین باشد همیشه پیش تو
بیش از آن دانی که هستی بیش دان و پیش بین
نیکخواهان ترا دائم نماید چرخ مهر
بدسگالان ترا دائم نماید چرخ کین
تا نیابد بر غزل هرگز انین را کس بدل
تا نیابد بر طرب هرگز حزن را کس گزین
نیکخواهت باد دائم در طرب جفت غزل
بدسگالت باد دائم در حزن جفت انین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح عمیدالملک ابونصر
لب است آن یا گل حمرا رخست آن یا مه تابان
گل آگنده بمروارید و مه در غالیه پنهان
کند بر گل همی جولان زره پوشیده زلف او
زره پوشیده زیباتر که باشد مرد در جولان
اگر نرگس ندیدی برک وی پیکان بهرامی
اگر سنبل ندیدی شاخ او سیسنبر و ریحان
بنرگس گون و سنبل دار چشم و زلف او بنگر
مر آن را همچو ریحان حسن وین را غمزه چون پیکان
عقیق است آن لب رنگین حریر است آن بر سیمین
عقیقش حقه لؤلؤ حریرش پرده سندان
ز نخ چون گویی از کافور و زلف از مشگ چوگانی
بر او از برگ گل وز سیم صافی ساخته میدان
ز برگ گل شود میدان ولی از سیم پالوده
چو از کافور باشد گوی و از مشگ سیه چوگان
بچشم اندر خیال او ز نیکوئی چو در شب مه
بگوش اندر حدیث او بشیرینی چو در تن جان
چو بخرامد بکوی اندر شود زو کوی بتخانه
چو بنشیند بحجر اندر شود زو حجره لالستان
بدیده عقل را رنج و بعارض رنج را راحت
بغمزه عقل را درد و ببوسه درد را درمان
شود گریان دو چشم من چو دیده روی او بیند
وگر رویش نبیند یک زمان دیده شود گریان
دو چشمم در گریستن کرده زینسان روز و شب عادت
ندارد طاقت وصل و نیارد طاقت هجران
بجزع اندر عقیق اشگ خونین در میان او
عقیقی دیده ای هرگز که باشد جزع او را کان
ندارم پای با وصل و نه با هجر از پی آنرا
که آرد وصل وی چون هجر او جانرا همی نقصان
فراوان گردد این علت که غائب گردد از قالب
روان از غایت شادی چنان کز غایت احزان
کنم با وصل و هجران صبر چندانی که بتوانم
که باشد صبر در آغاز صبر و نوش در پایان
نه وصل و هجر آن بت خدمت خواجه عمید آمد
که در شادی و در اندوه کردن صبر از او نتوان
کشم در زین گران شخصی که که با شخص آن ذره؟
بره رانم سبک سیری که مه با سیر او کیوان
بلندی آسمان او را کم از بالای خر پشته
فراخای زمین او را کم از پهنای شادروان
درنگ وی درنگ خاک و جنبش جنبش آتش
شتاب او شتاب دیو و جستن جستن ثعبان
گهی از سم او در آب خسته پهلوی ماهی
گهی از فرق وی بر چرخ رنجه سینه سرطان
نکردی رخش را رستم خطر گر سیر او دیدی
نه مر شبدیز را پرویز و نه شبرنگ را نعمان
کنم زیر سبک پایش گران راهی که ننیوشد
در او جز نعره شیر و صدای غول گوش الحان
هوای او بسوزد مرغ را چون گشت تفتیده
زمین او بگیرد مرد را چون ترشد از باران
توقف کردن اندر وی نتاند کس مگر جنی
مجاور بودن اندر وی نیارد کس مگر شیطان
شوم تا درگه آن خواجه ای کز فضل و دانش شد
کمال ملت احمد جمال دولت سلطان
عمید مملکت بونصر منصور آنکه از هولش
حریر نرم گردد بر تن بدخواه چون سوهان
نهد بر شیر نر فرمان و بر پیل دژم طاعت
گر این بگراید از طاعت ور آن بگریزد از فرمان
به تیغ هندی و گرز گرانشان با زره آرد
یکی را برکند ناخن یکی را برکشد دندان
نه بیند خلق هرگز درگه وی خالی از زائر
نیابد خلق هرگز خانه وی خالی از مهمان
بجای سرمه گویی شرم کردش دایه در دیده
بجای شیر گوئی حلم دادش مادر از پستان
چو بر بزم او گزیند رزم و لشگرگاه بر گلشن
شود در زیر وی زین تخت و خیمه از برش ایوان
گدازد مغز و بندد خون ز بیم دستبرد او
بروم اندر سر قیصر بچین اندر دل خاقان
شد از شش نامدار اندر جهان شش چیز او را ارث
که جز با وی نیابی با کس این شش چیز در کیهان
وفای ایرج و فرهنگ سلم و فر افریدون
زبان زال و سهم سام و دست رستم دستان
بماهی در سرای او شود آزاد صد بنده
بروزی از لباس او شود پوشیده صد عریان
نه هرگز لاجرم بر درگهش بینی یکی بنده
نه هرگز لاجرم بر تنش بینی جامه خلقان
بود در روضه دانش همیشه فضل او سوسن
بود برنامه حکمت همیشه نام او عنوان
چو خشم آرد از او ویران شود آباد اقلیمی
چو رحم آرد بدو آباد گردد کشور ویران
قلم در دست او ماهی است اندر بحر پنداری
اگر زرین بود ماهی و باشد بحر درافشان
بود در خانه زرینش مأوی چون بود خفته
کند بر وادی سیمین تماشا چون بود یقظان
بسان رفتن مستان همیشه رفتن او کج
ولیکن فعل ایشان را کند رفتار او بنیان
خط او تیره و روشن در او الفاظ و معنی ها
چو در تاریکی اسکندر ز آب چشمه حیوان
دل مؤمن از او شادان و غمگین زو دل کافر
ز بهر آنکه هست او را سر از کفر و دل از ایمان
گل آگنده بمروارید و مه در غالیه پنهان
کند بر گل همی جولان زره پوشیده زلف او
زره پوشیده زیباتر که باشد مرد در جولان
اگر نرگس ندیدی برک وی پیکان بهرامی
اگر سنبل ندیدی شاخ او سیسنبر و ریحان
بنرگس گون و سنبل دار چشم و زلف او بنگر
مر آن را همچو ریحان حسن وین را غمزه چون پیکان
عقیق است آن لب رنگین حریر است آن بر سیمین
عقیقش حقه لؤلؤ حریرش پرده سندان
ز نخ چون گویی از کافور و زلف از مشگ چوگانی
بر او از برگ گل وز سیم صافی ساخته میدان
ز برگ گل شود میدان ولی از سیم پالوده
چو از کافور باشد گوی و از مشگ سیه چوگان
بچشم اندر خیال او ز نیکوئی چو در شب مه
بگوش اندر حدیث او بشیرینی چو در تن جان
چو بخرامد بکوی اندر شود زو کوی بتخانه
چو بنشیند بحجر اندر شود زو حجره لالستان
بدیده عقل را رنج و بعارض رنج را راحت
بغمزه عقل را درد و ببوسه درد را درمان
شود گریان دو چشم من چو دیده روی او بیند
وگر رویش نبیند یک زمان دیده شود گریان
دو چشمم در گریستن کرده زینسان روز و شب عادت
ندارد طاقت وصل و نیارد طاقت هجران
بجزع اندر عقیق اشگ خونین در میان او
عقیقی دیده ای هرگز که باشد جزع او را کان
ندارم پای با وصل و نه با هجر از پی آنرا
که آرد وصل وی چون هجر او جانرا همی نقصان
فراوان گردد این علت که غائب گردد از قالب
روان از غایت شادی چنان کز غایت احزان
کنم با وصل و هجران صبر چندانی که بتوانم
که باشد صبر در آغاز صبر و نوش در پایان
نه وصل و هجر آن بت خدمت خواجه عمید آمد
که در شادی و در اندوه کردن صبر از او نتوان
کشم در زین گران شخصی که که با شخص آن ذره؟
بره رانم سبک سیری که مه با سیر او کیوان
بلندی آسمان او را کم از بالای خر پشته
فراخای زمین او را کم از پهنای شادروان
درنگ وی درنگ خاک و جنبش جنبش آتش
شتاب او شتاب دیو و جستن جستن ثعبان
گهی از سم او در آب خسته پهلوی ماهی
گهی از فرق وی بر چرخ رنجه سینه سرطان
نکردی رخش را رستم خطر گر سیر او دیدی
نه مر شبدیز را پرویز و نه شبرنگ را نعمان
کنم زیر سبک پایش گران راهی که ننیوشد
در او جز نعره شیر و صدای غول گوش الحان
هوای او بسوزد مرغ را چون گشت تفتیده
زمین او بگیرد مرد را چون ترشد از باران
توقف کردن اندر وی نتاند کس مگر جنی
مجاور بودن اندر وی نیارد کس مگر شیطان
شوم تا درگه آن خواجه ای کز فضل و دانش شد
کمال ملت احمد جمال دولت سلطان
عمید مملکت بونصر منصور آنکه از هولش
حریر نرم گردد بر تن بدخواه چون سوهان
نهد بر شیر نر فرمان و بر پیل دژم طاعت
گر این بگراید از طاعت ور آن بگریزد از فرمان
به تیغ هندی و گرز گرانشان با زره آرد
یکی را برکند ناخن یکی را برکشد دندان
نه بیند خلق هرگز درگه وی خالی از زائر
نیابد خلق هرگز خانه وی خالی از مهمان
بجای سرمه گویی شرم کردش دایه در دیده
بجای شیر گوئی حلم دادش مادر از پستان
چو بر بزم او گزیند رزم و لشگرگاه بر گلشن
شود در زیر وی زین تخت و خیمه از برش ایوان
گدازد مغز و بندد خون ز بیم دستبرد او
بروم اندر سر قیصر بچین اندر دل خاقان
شد از شش نامدار اندر جهان شش چیز او را ارث
که جز با وی نیابی با کس این شش چیز در کیهان
وفای ایرج و فرهنگ سلم و فر افریدون
زبان زال و سهم سام و دست رستم دستان
بماهی در سرای او شود آزاد صد بنده
بروزی از لباس او شود پوشیده صد عریان
نه هرگز لاجرم بر درگهش بینی یکی بنده
نه هرگز لاجرم بر تنش بینی جامه خلقان
بود در روضه دانش همیشه فضل او سوسن
بود برنامه حکمت همیشه نام او عنوان
چو خشم آرد از او ویران شود آباد اقلیمی
چو رحم آرد بدو آباد گردد کشور ویران
قلم در دست او ماهی است اندر بحر پنداری
اگر زرین بود ماهی و باشد بحر درافشان
بود در خانه زرینش مأوی چون بود خفته
کند بر وادی سیمین تماشا چون بود یقظان
بسان رفتن مستان همیشه رفتن او کج
ولیکن فعل ایشان را کند رفتار او بنیان
خط او تیره و روشن در او الفاظ و معنی ها
چو در تاریکی اسکندر ز آب چشمه حیوان
دل مؤمن از او شادان و غمگین زو دل کافر
ز بهر آنکه هست او را سر از کفر و دل از ایمان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در مدح ابونصر مملان بن وهسودان
من آن کشیدم و آن دیدم از غم هجران
که هیچ آدمئی نیست دیده در دوران
کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد
خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران
چو من بشادی باز آمدم بلشگرگاه
گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان
میان هنوز نبودنم گشاده کامده بود
زره بسوی من آن سرو قد و موی میان
چو لاله کرده رخ اندر کنارم آمد تنگ
کنار من شد از آن چون شکفته لاله ستان
بناز گفت که بی من چگونه بودت دل
بشرم گفت که بیمن چگونه بودت جان
جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی
بلای جان من و فتنه بتان جهان
چو حلقه جهانم بزلف چون چنبر
چو گوی کرده جهانم بجعد چون چوگان
نزار بودم دائم ز درد فرقت تو
من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان
چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز
چنان بدم ز غم آن دو زلف مشگ افشان
کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید
کجا بود گل بی آب و کشت بی باران
عتاب کوته کردیم و دست ناز دراز
همی شدیم همه شب ز یکدیگر شادان
بناز گشته برم عنبرین از آن سنبل
ببوسه گشته لبم شکرین از آن مرجان
گه اوعقیق خرومن شده عقیق فروش
گه او نبید ده من شده نبیدستان
ز بوی زلفش خر خیزوار گشته سرای
ز رنگ رویش فرخار گون شده ایوان
هزار شادی دیدم بیک شب از دلبر
هزار خوشی دیدم بیک شب از جانان
هزار بازی دیدم ز ماه روی چنانک
هزار گونه ظفر دید شهریار جهان
مقام نصرتها ناصر ولی بو نصر
چراغ لشگر و خورشید مملکت مملان
بسان خرد ولیکن بجود و فضل بزرگ
بعقل پیر و لیکن بروزگار جوان
بیک عطا بعطارد برد ترا صد بار
بیک حدیث بخرد تراز صد حدثان
بماه ماند با جام باده در مجلس
بشیر ماند با تیغ تیز در میدان
نه در هزار سخا باشدش یکی وعده
نه در هزار سخن باشدش یکی بهتان
ز دستش آید برهان عیسی مریم
ز تیغش آید اعجاز موسی عمران
ز مردمی و کریمی که هست میر زمین
ز بخردی و لطیفی که هست شاه زمان
همی خرد بیکی ناز صد هزار نیاز
همی کشد بیکی سود صد هزار زبان
چو جامه ایست سخادست را داوش طراز
چو نامه ایست و غانیزه اش بر او عنوان
بدانگهی که دو لشگر بروی یکدیگر
گران کنند رکاب و سبک کنند عنان
ز گرد اسبان تیره شود رخ خورشید
ز بانگ مردان خیره شود دل کیوان
یکی کشیده سنان و یکی کشیده حسام
یکی گشاده کمند و یکی گشاده کمان
قضا میان دو لشگر همی کشد چنگال
اجل میان دو لشگر همی زند دندان
چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر
چو میر ابونصر آنجا ببر کند خفتان
اگر بدان سر باشد شکسته گردد این
و گر بدین سر باشد شکسته گردد آن
وغاش را بس پیکار اردبیل دلیل
هنرش را بس پیکار دار مور بیان
چو او بدولت و بخت جوان ز شهر برفت
بعزم رزم بداندیش با سپاه گران
هنوز او بغزامی نرفته بود که بود
سر هزیمتیان بر گذشته از سیدان
بتیر و نیزه دلیری و استواری کرد
شکست لشگر موغان و خیل سرهنگان
بهر وطن که ز دردی بیافتند اثر
بهر مکان که ز شوخی بیافتند نشان
امیر موغان آنجاش داده بود وطن
امیر موغان آنجاش داده بود مکان
ز میر فرمان ناخواسته سواری چند
بتاختند بجنگ عدوی نافرمان
بفر شاه جوان خسرو جوان دولت
نه پیر ماند ز خیل مخالفان نه جوان
بجملگی همه ز اسبان درآمدند نگون
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان
پدر ز بیم همی خورد بر پسر زنهار
پسر بجنگ همی بست با پدر پیمان
کسی نجست و گر جست خورده بود حسام
کسی نرست و گر رست خورده بود سنان
سلاح و اسب بلشگر گه شه ارزان
بشهر دشمن ماز و ونیل گشت گران
چو جمله راست بگویم کسم ندارد راست
مگر کسی که بود آن بدیده دیده عیان
بیامدند دگر باره لشگر جنگی
بحد ریک بیابان و قطره باران
سوارشان همه هر یک چو سام بن گرشاسف
پیاده شان همه هر یک چو رستم دستان
پناه ساخته در بیشه بلند و کشن
شده بیکدیگر اندر بسان زلف بتان
که بی دلیل نیارد شدن در او عفریت
که بی وسیله نیارد شدن در او شیطان
بتیر و زوبین آهنگ جنگ شه کردند
بحمله سپه شهریار شهرستان
بسازدند بزوبین و تیرشان ایدون
که جسم و تنشان شد تیردان و زوبین دان
عدو شده بگریز آمده ملک بر دژ
سرای پرده کشیده بسان شادروان
موافقان هدی را چنین بود نصرت
مخالفان هدی را چنین بود خذلان
یکی به چنگل کندی ز سر همی زوبین
یکی بدندان کندی ز تن همی پیکان
عدو شکسته و آواره باز گشته ز جنگ
کمر بطاعت بسته سپهبد موغان
همیشه مردم آنجا که فتنه انگیزند
چنان شدند ز شمشیر شاه فتنه نشان
که گر بهر زمئی صد هزار فتنه بود
بدان زمین ندهد هیچ کس ز فتنه نشان
امیر گفت بباید باردبیل دژی
بنا کنند که جاوید ماند آن بنیان
بناش برده فراوان فروتر از ماهی
سرش کشیده فراوان فراتر از ماهان
به اند سال کند دور گرد او گردون
باند سال کند گرد او فلک دوران
که گر فرانگری سرت تیره گردد و چشم
که گر فرو نگری در دل اوفتد خفقان
بلند بالا چون قدر میر عالی رای
فراخ پهنا چون دست میر نیکودان
بفصلی اندر کرد او چنین بنا که ز برف
زمین چو سیم شده بود و آب چون سندان
همی دویدی در چشم برف چون الماس
همیوزیدی بر چهره باد چون سوهان
همی فسرده شد از باد خون میان جگر
همی فسرده شد از برف دم میان دهان
بدین بلندی و این محکمی بکرد دژی
به بیست چاکر از ماه مهر تا آبان
که دیگری نتوانست کرد صد یک از این
بلشگر قوی و روزهای تابستان
اگر چه دعوی پیغمبری کند بمثل
همین بس است مر او را دلایل و برهان
از آنگهی که پدیدار آمده است انجم
وزان گهی که پدید آمده است چار ارکان
نه هیچ کس پسری همچو میر مملان دید
نه هیچ کس پدری همچو میر وهسودان
از آن ولایت این روز و شب در افزون است
وزین مخالف آن سال و ماه در نقصان
بقای این دو ملک باد تا جهان باشد
بکام خویش رسند آن دو اندرین دوران
زهی زمانه باقبال با تو گشته قرین
زهی زمانه بتایید با تو کرده قران
منجمان خراسان همه همین گویند
مهندسان عراقی همین برند گمان
در این سفر همه از دولت تو گشت چنین
در این سفر همه از کوشش تو گشت چنان
همیشه تا نپذیرد زوال ملک خدای
همیشه تا نبود جاودان مگر یزدان
چو ملک یزدان ملک ترا زوال مباد
بملک و جاه تو باشی همیشه جاویدان
که هیچ آدمئی نیست دیده در دوران
کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد
خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران
چو من بشادی باز آمدم بلشگرگاه
گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان
میان هنوز نبودنم گشاده کامده بود
زره بسوی من آن سرو قد و موی میان
چو لاله کرده رخ اندر کنارم آمد تنگ
کنار من شد از آن چون شکفته لاله ستان
بناز گفت که بی من چگونه بودت دل
بشرم گفت که بیمن چگونه بودت جان
جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی
بلای جان من و فتنه بتان جهان
چو حلقه جهانم بزلف چون چنبر
چو گوی کرده جهانم بجعد چون چوگان
نزار بودم دائم ز درد فرقت تو
من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان
چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز
چنان بدم ز غم آن دو زلف مشگ افشان
کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید
کجا بود گل بی آب و کشت بی باران
عتاب کوته کردیم و دست ناز دراز
همی شدیم همه شب ز یکدیگر شادان
بناز گشته برم عنبرین از آن سنبل
ببوسه گشته لبم شکرین از آن مرجان
گه اوعقیق خرومن شده عقیق فروش
گه او نبید ده من شده نبیدستان
ز بوی زلفش خر خیزوار گشته سرای
ز رنگ رویش فرخار گون شده ایوان
هزار شادی دیدم بیک شب از دلبر
هزار خوشی دیدم بیک شب از جانان
هزار بازی دیدم ز ماه روی چنانک
هزار گونه ظفر دید شهریار جهان
مقام نصرتها ناصر ولی بو نصر
چراغ لشگر و خورشید مملکت مملان
بسان خرد ولیکن بجود و فضل بزرگ
بعقل پیر و لیکن بروزگار جوان
بیک عطا بعطارد برد ترا صد بار
بیک حدیث بخرد تراز صد حدثان
بماه ماند با جام باده در مجلس
بشیر ماند با تیغ تیز در میدان
نه در هزار سخا باشدش یکی وعده
نه در هزار سخن باشدش یکی بهتان
ز دستش آید برهان عیسی مریم
ز تیغش آید اعجاز موسی عمران
ز مردمی و کریمی که هست میر زمین
ز بخردی و لطیفی که هست شاه زمان
همی خرد بیکی ناز صد هزار نیاز
همی کشد بیکی سود صد هزار زبان
چو جامه ایست سخادست را داوش طراز
چو نامه ایست و غانیزه اش بر او عنوان
بدانگهی که دو لشگر بروی یکدیگر
گران کنند رکاب و سبک کنند عنان
ز گرد اسبان تیره شود رخ خورشید
ز بانگ مردان خیره شود دل کیوان
یکی کشیده سنان و یکی کشیده حسام
یکی گشاده کمند و یکی گشاده کمان
قضا میان دو لشگر همی کشد چنگال
اجل میان دو لشگر همی زند دندان
چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر
چو میر ابونصر آنجا ببر کند خفتان
اگر بدان سر باشد شکسته گردد این
و گر بدین سر باشد شکسته گردد آن
وغاش را بس پیکار اردبیل دلیل
هنرش را بس پیکار دار مور بیان
چو او بدولت و بخت جوان ز شهر برفت
بعزم رزم بداندیش با سپاه گران
هنوز او بغزامی نرفته بود که بود
سر هزیمتیان بر گذشته از سیدان
بتیر و نیزه دلیری و استواری کرد
شکست لشگر موغان و خیل سرهنگان
بهر وطن که ز دردی بیافتند اثر
بهر مکان که ز شوخی بیافتند نشان
امیر موغان آنجاش داده بود وطن
امیر موغان آنجاش داده بود مکان
ز میر فرمان ناخواسته سواری چند
بتاختند بجنگ عدوی نافرمان
بفر شاه جوان خسرو جوان دولت
نه پیر ماند ز خیل مخالفان نه جوان
بجملگی همه ز اسبان درآمدند نگون
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان
پدر ز بیم همی خورد بر پسر زنهار
پسر بجنگ همی بست با پدر پیمان
کسی نجست و گر جست خورده بود حسام
کسی نرست و گر رست خورده بود سنان
سلاح و اسب بلشگر گه شه ارزان
بشهر دشمن ماز و ونیل گشت گران
چو جمله راست بگویم کسم ندارد راست
مگر کسی که بود آن بدیده دیده عیان
بیامدند دگر باره لشگر جنگی
بحد ریک بیابان و قطره باران
سوارشان همه هر یک چو سام بن گرشاسف
پیاده شان همه هر یک چو رستم دستان
پناه ساخته در بیشه بلند و کشن
شده بیکدیگر اندر بسان زلف بتان
که بی دلیل نیارد شدن در او عفریت
که بی وسیله نیارد شدن در او شیطان
بتیر و زوبین آهنگ جنگ شه کردند
بحمله سپه شهریار شهرستان
بسازدند بزوبین و تیرشان ایدون
که جسم و تنشان شد تیردان و زوبین دان
عدو شده بگریز آمده ملک بر دژ
سرای پرده کشیده بسان شادروان
موافقان هدی را چنین بود نصرت
مخالفان هدی را چنین بود خذلان
یکی به چنگل کندی ز سر همی زوبین
یکی بدندان کندی ز تن همی پیکان
عدو شکسته و آواره باز گشته ز جنگ
کمر بطاعت بسته سپهبد موغان
همیشه مردم آنجا که فتنه انگیزند
چنان شدند ز شمشیر شاه فتنه نشان
که گر بهر زمئی صد هزار فتنه بود
بدان زمین ندهد هیچ کس ز فتنه نشان
امیر گفت بباید باردبیل دژی
بنا کنند که جاوید ماند آن بنیان
بناش برده فراوان فروتر از ماهی
سرش کشیده فراوان فراتر از ماهان
به اند سال کند دور گرد او گردون
باند سال کند گرد او فلک دوران
که گر فرانگری سرت تیره گردد و چشم
که گر فرو نگری در دل اوفتد خفقان
بلند بالا چون قدر میر عالی رای
فراخ پهنا چون دست میر نیکودان
بفصلی اندر کرد او چنین بنا که ز برف
زمین چو سیم شده بود و آب چون سندان
همی دویدی در چشم برف چون الماس
همیوزیدی بر چهره باد چون سوهان
همی فسرده شد از باد خون میان جگر
همی فسرده شد از برف دم میان دهان
بدین بلندی و این محکمی بکرد دژی
به بیست چاکر از ماه مهر تا آبان
که دیگری نتوانست کرد صد یک از این
بلشگر قوی و روزهای تابستان
اگر چه دعوی پیغمبری کند بمثل
همین بس است مر او را دلایل و برهان
از آنگهی که پدیدار آمده است انجم
وزان گهی که پدید آمده است چار ارکان
نه هیچ کس پسری همچو میر مملان دید
نه هیچ کس پدری همچو میر وهسودان
از آن ولایت این روز و شب در افزون است
وزین مخالف آن سال و ماه در نقصان
بقای این دو ملک باد تا جهان باشد
بکام خویش رسند آن دو اندرین دوران
زهی زمانه باقبال با تو گشته قرین
زهی زمانه بتایید با تو کرده قران
منجمان خراسان همه همین گویند
مهندسان عراقی همین برند گمان
در این سفر همه از دولت تو گشت چنین
در این سفر همه از کوشش تو گشت چنان
همیشه تا نپذیرد زوال ملک خدای
همیشه تا نبود جاودان مگر یزدان
چو ملک یزدان ملک ترا زوال مباد
بملک و جاه تو باشی همیشه جاویدان