عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶
گداخت سیم وش آن شوخ سیمبر ما را
به پیچ و تاب درآورد آن کمر ما را
چو جام، گردش آن چشم پرخمار امروز
ز حادثات جهان کرد بی خبر ما را
چو گردباد به خود ای نفس، چه می پیچی؟
چو آب برد لب خشک و چشم تر ما را
چه طالع است که هر گاه چون نگاه به غیر
فکند تا نظر، افکند از نظر ما را
کمال بی هنری انتهای بی عیبی است
که خلق، عیب نسازند جز هنر ما را
علاج غفلت ما را که می تواند کرد
که مونس رگ خواب است نیشتر ما را
چه غوطه ها که به یک قطره خون دل نزدیم
که تا گمان نکند غیر، بی جگر ما را
حرارت دل بی تاب و آتش شوقش
فکنده است چو خورشید در به در ما را
ز خط و خال گناه است حسن روی ثواب
که نفع نیست ز سودای بی ضرر ما را
چه زندگی است سعیدا که از نظر چون عمر
گذشت یار و نیاورد در نظر ما را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸
سودم به خاک پایش روی نیاز خود را
فارغ شدم ز دنیا کردم نماز خود را
هرگز نمی کند شمع دیگر چراغ روشن
پروانه گر نماید سوز و گداز خود را
سرچشمهٔ بقا را با زلف او چه نسبت
کی می دهم به حیوان عمر دراز خود را
رفتیم تا سر خم لبریز شکوه دیدیم
کردیم با صراحی افشای راز خود را
پوشیده چون سعیدا معنی لباس صورت
سر حقیقت خود کردم مجاز خود را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
عشق عالمسوز ما بر هم زند تدبیر را
جذبهٔ سرشار ما از هم کند زنجیر را
بسکه شورش در دماغ طفل ما جا کرده است
باز در پستان مادر می کند خون شیر را
گاه در عین جلا بر شعله می پیچد چو دود
می برد از نالهٔ ما آه ما تأثیر را
نیست بیجا در شکنج زلف، دل را جستجو
کعبه رو بیهوده کی سر می کند شبگیر را
کرد چاک سینهٔ ما قدر ابرو را بلند
می دهد زخم نمایان آبرو شمشیر را
سیر گلشن با می و شاهد کند کس را جوان
ورنه هر یک غنچه پیکانی است در دل، پیر را
می شود دل خون ز فکر خنجر مژگان او
سایهٔ آن زلف می پیچد به پا نخجیر را
چون رسد مژگان خونریزش مصور را به یاد
می کند بیدار از خواب عدم تصویر را
در خیال کعبهٔ دیدار و راه مشکلش
می کند یک رفتن از خود کار صد شبگیر را
بند نتوان کرد ای ناصح سعیدا را به پند
بارها دیوانهٔ ما کنده این زنجیر را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
مصور چون به تصویر آورد موی میانش را
چسان خواهد کشیدن با قلم مد بیانش را
دلم پیوسته از چین دو ابرویش حذر دارد
که نتواند کشیدن غیر صانع کس کمانش را
کلالت نیست در نطقش سخن لیکن ز بیتابی
چو بیرون می شود بوسیده می آید دهانش را
ز عین عالم نگردیده واقف حق نمی داند
که کور از بی وقوفی ها یقین داند گمانش را
خیالم را ظهور مهر فیضش کرده پیراهن
که شمع از پردهٔ فانوس سازد دودمانش را
نه با اغیار نی با من سعیدا الفتی دارد
که از آن دوست می دارم دل نامهربانش را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
پاس گر می داشتم شب های تار خویش را
صید می کردم دل معنی شکار خویش را
از خیال موی او کردم قلم و آنگه [به چشم]
نقش بربستم به خون دل نگار خویش را
مشرق خورشید می، شد چون دهان شیشه ام
مغرب مینا نکردم جز کنار خویش را
در خیالش رفتم از خود خاطرم شد بی رقیب
می کشم دزدیده از خود انتظار خویش را
از سبک روحی به خاکم بال و پر بخشیده اند
با صبا همدوش می سازم غبار خویش را
معنی بیگانه خواهد آشنا شد ز آب چشم
سیر خواهم کرد آخر خارخار خویش را
طوطی ما بسکه حرف از شکر لب می زند
کام شیرین می کند آیینه دار خویش را
نسبت آزادگی با سرو دور است از شعور
سرو در کار دل ود کرده بار خویش را
با وجود آن که در رویت غبار خط نشست
روبرو هرگز نگشتی خاکسار خویش را
چون چمن هرگز نشد عیشم به ناکامی تمام
طرح دادم با خزان آخر بهار خویش را
تا نماند از دل سختت سعیدا یادگار
همچو خود در خاک بر سنگ مزار خویش را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بیرون ز سینه طرح مینداز داغ را
چشمی بد است رخنهٔ دیوار باغ را
در موسمی که لاله قدح پر ز خون کند
حیف است بی شراب گذاری ایاغ را
بس جستجوی یار که کردم ز هر دیار
دانسته کس نداد ز جانان سراغ را
روغن کشم ز نرگس بادام، شام هجر
روشن کنم به یاد نگاهی چراغ را
از یار اهل جذبه سعیدا صفا برند
خود گو چه سود نکهت گل بید باغ را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
در فصل غیر یافته ام من وصال را
یارب مباد فاصله این اتصال را
در خلوتی که بار نداری تو هم در او
اول ببند با مژه راه خیال را
منمای چین جبهه به روی چو آفتاب
بر هم مزن صفات جمال و جلال را
ای بی مثال آینه ها ساختی ز نور
در قلب آدمی و نمودی مثال را
بی شبهه باده نوش که قاضی همی برد
ز آب حرام قیمت نان حلال را
سرخوش برآ زخانه و مستانه زن قدم
تا خلق بنگرند صفات جلال را
در گوش غنچه نالهٔ بلبل اثر کند
فهمند اهل دل، سخن اهل حال را
یارب نگاه دار زوال کسی که او
دارد به دل زیارت اهل کمال را
با سوسن است کار سعیدا در این چمن
جز لال، فهم، کس نکند نطق لال را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
مکن سؤال ز هر بی وفا وفای مرا
که غیر وقت چه داند کسی صفای مرا
چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار
که استخوان نکند صید خود همای مرا
غمی ز مرگ چو آتش نداشتم دیشب
که کرد اخگر من گرم داشت جای مرا
چو اهل زرق و ریا دلق من به نیل مزن
بزن به بادهٔ رنگین خم، ردای مرا
اگرچه کشت مرا ناوک نگاه تو لیک
ستان ز لعل لب خویش خونبهای مرا
به زور باده گشا هر گره که هست مرا
به روی آب بزن نقش بوریای مرا
زیاده ده دو سه ساغر ز خود خلاصم کن
به آب و خاک خرابات زن بنای مرا
به آن امید سعیدا شبی به روز آورد
که این غزل برساند به او دعای مرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
به آب دیده کنم سبز، خط ریحان را
غبار کفر، لباس است حسن ایمان را
ز خط و زلف چه فرق است روی جانان را
ز هم جدا نتوان کرد کفر و ایمان را
صفات ذات جمالی به غیر، رخ منمای
که کافران نشناسند قدر قرآن را
زاشک، مردم چشم مرا زیانی نیست
چه غم ز حادثه این خانمان به دوشان را
فقیه طعنهٔ می می کند خدایا زود
به آب تلخ سپار این حکیم یونان را
کجا توان به نگاه تو آشنا گردید
نکرده رام، کسی آهوی گریزان را
رقیب را به خدا منع صحبت خود کن
به باغ خود مگذار این هزاردستان را
از آن گذشته ام تا نگه به غیر نیفتد
به گرد دیدهٔ خود خاربست مژگان را
نگاه دار به حق چهارده معصوم
ز شر حادثه مداح شاه کرمان را
ز کثرت غم دوران چه غم سعیدا را
کمند وحدت غم کرده رشتهٔ جان را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
نیت قرآن بستم طوف کوی جانان را
هدیه می بردم دل را نذر کرده ام جان را
در شب غریبی ها حلقه های زلف او
طرفه منزل امنی است خاطر پریشان را
در ثبوت ذات او نفی جمله واجب بود
بی حجاب گردیدم زان سراسر امکان را
دل به هرچه بستم باز خود به خود واشد
بسته بر هوا دیدم رنگ و بوی دوران را
صورت نکو ای دل مظهر جمال آمد
پس بر این صفت دایم تازه دار ایمان را
شیخ کاملت گویم ای مرید جام می
بسکه پخته می سازد صحبت تو خامان را
عقل گشته سودایی در هوای آن معنی
آب تلخ می باید این حکیم یونان را
قیمت شب وصلش زاهدا کجا دانی
گر کشی به چشم خود سرمهٔ صفاهان را
عیب خود چه می پوشی هر زمان به یک رنگی
تا به کی کنی تعمیراین سرای ویران را
پیش اهل حق ای دل، عقل را به دور افکن
به ز بیخودی نبود باده عزم عرفان را
در محبت جانان لاف و زندگی بی او
خاک بر سرت افکن چاک زن گریبان را
عشق شعبه ها دارد عقل می شود عاجز
نوح مضطرب کرده موجه های طوفان را
در دل سعیدا خون موج می زند هر سو
از پی مدد آمد بحر، چشم گریان را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هر که دارد دل چون آینه سیمای تو را
می کند خوب ز چشم تو تماشای تو را
رم نکردی ز من و رام کسی هم نشدی
آفرین باد دل و دیدهٔ بینای تو را
دایماً چشم تو انداز رمیدن دارد
هیچ کس رام نکرد آهوی صحرای تو را
نشود تیره دل پاک تو از چین جبین
موج بر هم نزند صافی دریای تو را
امشب از داغ جگر لاله چراغان دارد
به هواداری گل دامن صحرای تو را
ز آب حیوان شده سرسبز خط پشت لبت
خضر امت شده ز اعجاز مسیحای تو را
از حلاوت لب ساغر ز لبت وانشود
باده چون تلخ کند لعل شکرخای تو را؟
نفس از نازکی طبع تو نتوانم زد
آه، صد آه، دل آینه سیمای تو را
همچو خورشید کشد باز به عریانی سر
جامه گر اطلس چرخ است سعیدای تو را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
تا کمند وحدت دل کرده ام موی تو را
تکیه گاه خویش کردم طاق ابروی تو را
گر به صد پیراهن یوسف بپیچی باز هم
با دماغ آشفتگی ها می برم بوی تو را
بی نیازی ها تو را از ناز هم بیگانه کرد
خوب می دانم تو را طبع تو را خوی تو را
وحشی چشم تو الفت با کسی نگرفته است
رام کی کس می تواند کرد آهوی تو را؟
راستی بالذات یک مو نیست در زلف کجت
کس مسلمان کی تواند کرد هندوی تو را؟
جویبار دیدهٔ خود را اگر دریا کنم
کی توان در بر کشیدن سرو دلجوی تو را؟
از ازل با غم سعیدا استخوان پرورده است
کی شود خون شیر مادر طفل بدخوی تو را؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
نمی دانم چرا کج بسته اند آیین ابرو را
که می دارند با شمشیر، قایم دین ابرو را
ز صد ملک سکندر می گریزم همچو افلاطون
اگر بر چهرهٔ آیینه بینم چین ابرو را
ز دیوان خط و خالش نظر برداشتم یکسر
ز چشمش تا شنیدم مصرع رنگین ابرو را
خدنگ تیر مژگانش جزاها می دهد آخر
اگر یک موی در دل هر که دارد کین ابرو را
ندارد گرچه مانندی صف مژگان به خونریزی
ولیکن از کجا آرد به کف تمکین ابرو را
نگفته هیچ کس بر وزن ابروی تو مصراعی
مگر خطت کند بر پشت لب تضمین ابرو را
سعیدا مه به زلف او برابر کی تواند زد
که او پیوسته با خورشید دارد چین ابرو را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
خط یاقوت لعلش تا نمود آن مصحف رو را
نگاهش می کند تفسیر، بسم الله ابرو را
به پا می پیچدش سنبل پی بوسیدن پایش
به هر وادی که آن بدخو پریشان می کند مو را
زبان تیغ می بندد نگاه تیز جادویش
که را دستی که گیرد نکته آن چشم سخنگو را؟
نه تنها دل سیاهی می کند بی او در این صحرا
سیه کرد انتظار جلوهٔ او چشم آهو را
سعیدا جوی خون گردد روان از چشم حیرانم
اگر یک دم نبینم در کنار آن سرو دلجو را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ز مجنون پرس اگر خواهی سراغ چشم آهو را
دل دیوانه می داند نگاه طفل بدخو را
ز فکر روز محشر صبحدم آسوده برخیزد
اگر بیند کسی در خواب آن چشم سخنگو را
سری در پیش افکن یک نفس پاس دم خود دار
که اهل دل کنند آیینهٔ خود چشم زانو را
جهان دیوانه می گردد چو از رخ پرده بردارد
که من خود دیده می گویم صفات آن پری رو را
اگر خواهی که یک دم در حریم وصل ره یابی
شعار خویشتن کن چون کبوتر ذکر یاهو را
پی تسخیر ملک دل به شمشیر احتیاجش نیست
برای حرمت خورشید خم کرده است ابرو را
بسا اعجاز، خوبان را درون پرده می باشد
که یوسف بیشتر دارد درون پیرهن بو را
تو را سرو قدش در بر چرا زاهد فغان داری
چو قمری برده ای بر آسمان آهنگ کوکو را
نهان کردی به زیر زلف، خال عنبرافشان را
چه بهتر زان که در زنجیر داری پای هندو را
ندارد غنچهٔ دل بیش از این تاب گرفتاری
صبا را گو که بگشاید ز هم آن جعد گیسو را
سعیدا در حریم وصل با او خلوتی داری
نمی ترسی که غمازی خبر سازد سگ کو را؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
رفتار محال است ز کوی تو کسی را
نبود گذر از یک سر موی تو کسی را
از عکس تو عکسی است در آیینهٔ اوهام
ور نه خبری نیست ز روی تو کسی را
مشکل که تو را بیند و از جا نرود کس
چون یاد کند شیفته بوی تو کسی را
در هر صفت از خویش برون رفتم و دیدم
جز ذات تو ره نیست به سوی تو کسی را
فریاد و فغان کار سعیداست به کویت
ورنه سخنی نیست ز خوی تو کسی را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
شد عمرها که از نظر افتاده خواب ما
رنگ پریده می شکند آب و تاب ما
پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان
گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما
آمد رقیب و باده کشید و خبر کشید
خوش توبه ها شکست ز بوی شراب ما
پیوسته سر دهد به هوای نگاه او
با بحر اتحاد ندارد حباب ما
حشر از میانه نامهٔ ما را برون فکند
شد جمع، خاطر از گنه بی حساب ما
ما عاشقیم هر که به تقلید دم زند
باشد گناه در پی امر صواب ما
آن شعله خو مزاج ندانم چه می کند
آتش فکنده در جگر دل کباب ما
از خط دور عارض و از حلقه های زلف
بر ماه بسته است کمر، آفتاب ما
کوتاه سیر، عمر سعیدا و راه دور
بیهوده نیست در پی جانان شتاب ما
نیست دل مأیوس دارد در پی خود روز، شب
صبح نومیدی دمد هر چند آه سرد ما
چنگ خود ای زهره با خورشید پرداز و برو
دوست کی دارد طرب را جان غم پرورد ما؟
از خیال ما سعیدا فیض می بارد به خاک
کم نمی گردد به زیرش گنج بادآورد ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بی غم نفسی نیست دل باخبر ما
زخمی است که سوزد به دل ما جگر ما
دیدیم که این چشم به آن روی سزا نیست
برخاسته منظور ز پیش نظر ما
ما شعله نماییم ولی تشنه نوازیم
چون ابر چکد آب ز برق شرر ما
شمشیر خجالت که کشد لاف درونان
بی رنگ برآید ز جگر نیشتر ما
می گفت به جان دوش سعیدا دل محزون
زینهار که از خود نروی بی خبر ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
برتر از عرش است ای عشاق، سیران شما
دور گردون هست تقلیدی ز دوران شما
تا قیامت باد با هم روبرو ای مهوشان
سینهٔ صافی دلان و تیغ عریان شما
گرنه اید ای دوستان از اهل عزت خود چراست
آسمان کرسی بدوش و سفره [و] خوان شما
چند می پرسی که مجنون کرد و عقلت را که برد
مستی چشم سیه سرو خرامان شما
سبحه و زنار یکروزی به هم خواهند زد
می شود معلوم کفر ما و ایمان شما
دیو سیرت ای ملایک صورتان ملک روم
خنده می آید مرا بر چشم گریان شما
آفتاب حسن بی اندازه گرمی می کند
می مکد یاقوت تر لعل بدخشان شما
پنجهٔ خورشید و صبح مطلع شمس یقین
نیست ای خوبان بجز دست و گریبان شما
جنگ ها مخفی است در صلح شما ای دوستان
برتر از درد است بر این خسته درمان شما
رونق بازار خوبان چهره های گندمی است
صدهزاران جان به یک جو پیش دکان شما
[سرفه ای] در کشتن ما ای جوانان خوب نیست
صدهزاران چون سعیدا باد قربان شما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
برد آرزو خرمن ما خوشه چین ما
از دست نارسا ننمود آستین ما
آیینهٔ نمونهٔ تمثال حیرتیم
چون آب موج خیز نباشد جبین ما
از شکر و صبر ذائقهٔ ما گرفته حظ
تلخ است در مذاق کسان انگبین ما
داغ است همچو لالهٔ بیدل در این چمن
از باغ روزگار گل دستچین ما
آمد اجل به دیدن ما گریه کرد و رفت
دارد مگر اثر نفس واپسین ما
هر دم در این چمن دل ما داغ می شود
هرگز به غیر لاله نرست از زمین ما
هرگز نمی شود ز دلم صورت تو محو
خوش کنده اند نام تو را در نگین ما
از هر طرف حوادث دنیای بی مدار
صف بسته می رود ز یسار و یمین ما
چون ماه در خیال رخ آفتاب او
ما را گداخت هیبت فکر متین ما
دیگر به سیر باغ جهان برنخاستیم
تا شد نهال قامت او دلنشین ما
ما زان سبب طریق ملامت گرفته ایم
ظاهر شود مگر هنر عیب بین ما
گر رشتهٔ حیات کند نیست غم که شد
هر تار موی زلف تو حبل المتین ما
ز آیین ما هر آن که سعیدا کند سؤال
فقر است کیش و مذهب و ترک است دین ما