عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
زین فتح‌ که‌ کرد شاه در کشور چین
هم ملک همی نازد و هم دولت و دین
هر مملکتی که هست بر روی زمین
بوالفتح ملکشاه کند فتح چنین
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
افروخته دولت شه عالم رای
ملک‌افزای است و عدل گستر همه‌جای
زین دولت عدل گستر ملک‌افزای
جشم بد خلق دور داراد خدای
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
شاها در فتح بر تو بگشاد خدای
منشور ظفر به تو فرستاد خدای
چون عالم بر تو راست بنهاد خدای
هرچ آن پدرت خواست تورا داد خدای
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
در بر ملکا دل توانگر داری
دریای محیط است‌که در بر داری
تا برکف جام و بر سر افسر داری
مه بر کف و آفتاب بر سر داری
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
ای شاه نگویمت که چون گردونی
زیراکه به قدر و جاه از او افزونی
از قدر و محل همی ندانم چونی
گویی‌که ز وهم آدمی بیرونی
امیر معزی : امیر معزی
مسمط
قافلهٔ شب‌ گذشت صبح برآمد تمام
باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام ا‌جام‌ا‌بدل شد به کام‌
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام‌؟
در قدح مشک‌بوی باده بیار ای غلام
وز لب یاقوت رنگ بوسه بده ای پسر
ای صنم چنگ زن چنگ سبک‌تر بزن
پردهٔ مستان بدر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمدند میکده را در بزن
کوس خرابی بیار در صف لشکر بزن
گلبن اندیشه را بُن‌ ِبکَن و سر بزن
تات به باغ نشاط تازه‌گل آید به ‌بر
خوش بود آری صبوح خاصه به وقت بهار
لعل شده کوهسار سبز شده جویبار
ای صنم تیره زلف بادهء روشن بیار
باده شده مشکبوی باد شده مشکبار
آن چو لب لعل ‌دوست ابین‌ا‌ وین چو سر زلف‌ یار
ای پسر ماهرو رطل بده تا به‌ سر
تا که ز حُوت آمدست سوی حَمَل آفتاب
گوهر سفته است خاک صندل سوده است آب
بر سر گل بلبل است بر لب طوطی شراب
در گلوی فاخته است ساخته چنگ و رباب
هست به زنگار و نیل چهرهء صحرا خضاب
هست به کافور و مشک پشت چمن بارور
تا که ز جنگ بهار لشکر سرما شدست
بزم مهیا شدست عیش مهنا ‌شدست
آب مکدر شدست باد مصفا شدست
کوه چو بُسَّد شدست دشت چو مینا شدست
ابر چو وامق شدست باغ چو عذرا شدست
شاخ چمن چون عروس باد صبا جلوه‌گر
سرو چو منبر شدست فاخته همچون خطیب
مسجد او جویبار منبر او عندلیب
گل به صفت نادرست لاله به ‌صورت غریب
لاله ز گل خرم است همچو خلیل از حبیب
هر که درین روزگار هست ز می بی‌نصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبر
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی
تازه بنفشه به دشت، لاله بر اطراف جوی
گشته یکی لعل رنگ‌ گشته دگر مشک‌بوی
لاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا ز خط و زلف اوست‌ بوی ‌بنفشه مگر
ای سخن‌آرای مرد خیز به شبگیر زود
عذر نگارین خویش بشنو و بپذیر زود
می‌ زدگان را بساز چاره و تدبیر زود
باده ستان وقت شام با بم و با زیر زود
چیره زبان برگشای جام به‌ کف گیر زود
مدح خداوندگوی نام خداوند بر
بار خدایی‌ که هست ملک زمین را شرف
وز شرف و قدر خویش فخر نژاد و سلف
مذهب حق را پناه لشکر دین را کنف
حاتم طائی به طبع صاحب کافی به ‌کف
باغ سخا را درخت درّ وفا را صدف
جسم‌ کرم را روان چشم خرد را بصر
قاعدهٔ سعد و حمد کنیت و نامش بهم
بر سر خورشید و ماه دولت وی را قدم
مضمرش اندر ضمیر مُدغَمش اندر قلم
فایده ی عمر خضر مرتبه ی مهر جم
همچو در اجسام روح درکف رادش کرم
همچو در افلاک نور در تن پاکش ‌گهر
بر تن اقبال و بخت دولت او چون سرست
وز فَلکُ‌ا‌لمَستقیم‌ همت او برترست
در همه آثار خیر مقبل و نیک‌ اخترست
درخور پیغمبر است‌ گرچه نه پیغمبر است
عادت او بخشش است بخشش او گوهر است
حکم روانش قضا قَدر بلندش قَدَر
ای شرف ملک شاه مفخر دنیی تویی
پای نهاده به قدر بر سر شعر‌ی تویی
سِحر عدو را به خشم معجز موسی تویی
مرگ ولی را به مهر دعوت عیسی تویی
پیش تو مولی است دهر سید و مولی تویی
چون تو در این روزگار خلق نباشد دگر
گردون فتوی عقل پیش تو آرد همی
عقل اثرهای خویش بر تو شمارد همی
خشم تو بر چشم خصم آب گمارد همی
بر جگرش روزگار آتش بارد همی
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار
گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار
از کرم شهریار کار تو همچون نگار
وز قلمت چون نگار مملکت شهریار
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
هست چو خورشید و ماه طلعت دستور شاه
طلعت تو مشتری است در بر خورشید و ماه
حضرت و درگاه توست قبله ی اقبال و جاه
ملک خداوند را ‌کِلک تو دارد نگاه
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
کلک روانت شدست مرکز امید و بیم
گه چو دعای مسیح‌ گه چو عصای‌ کلیم
هست ز نقل و ز نقش عادت او مستقیم
گه شد عطار مشک‌ گه شده نقاش سیم
کلک تو آرد پدید از شَبَه دُرِّ یتیم
کس نشنید ای شگفت ‌کز شبه خیزد دُرَر
بر دل ما تا که هست نقش خرد پادشا
جون خرد اندر دل است نقس تو در جان ما
رای تو چون‌ کوکب است همت تو چون سما
حلم تو و طبع توست همچو زمین و هوا
هر که به زر و به سیم‌ گشت ز مهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
بار خدایا ز توست کار معزّی به‌کام
وز تو شدست او عزیز نزد همه خاص و عام
شاه به قول تو کرد جاه و قبولش تمام
پیش وزیر از تو گشت حشمت او بر دوام
حکم تو را چون رهی ‌است امر تو را چون غلام
شاکر انعام توست‌ گشت سخن مختصر
تا که بود آفتاب تا که بود آسمان
فرّخ بادت بهار خرّم بادت خزان
تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان
هم به سعادت بپای هم به سلامت بمان
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
تا که بود زهر و نوش تا که بود رنج و ناز
نوش خور و دل فروز باده ده و سرفراز
تا نشود میش یوز تا نشود کبک باز
جان بداندیش سوز کار نکوخواه ساز
خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر به نیکی‌ گذار روز به ‌شادی سِپَر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
مرا طاقت نمی‌باشد جدایی کردن از جانان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را می‌کشیم این‌جا و آن‌جا بی‌خبر جانان
که را بودی جوان‌مردی که پیغامی بیاوردی
چه می‌گویم سبک روحی محال است از گران‌جانان
در آن سنگین‌دلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمی‌شاید گرفت از سست‌پیمانان
ملامت می‌کنند آن‌را که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست این‌جا خورده‌یی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاری‌ها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان
سعدالدین وراوینی : مرزبان‌نامه
این قطعه را منصف در وقت تسلیم کتاب گوید
وزیر عالم عادل ربیب دولت و دین
ایا بطوع فلک طاعت تو ورزیده
هر آنچه بسته ضمیر تو، عقل نگشوده
هر آنچه دوخته رای تو، چرخ ندریده
زبس که درشب‌شبهت‌فکنده‌پرتو‌صدق
چو صبج رای تو بر آفتاب خندیده
میان خاک سیه زر سرخ آمده بار
ز ابر رحمت تو هر کجا که باریده
هر آرزو که بدان گشته کام جانها خوش
کف کریم تو پیش از سؤال بخشیده
هنر بعهد توزان پس که دیده قحط کرم
میان روضهٔ ناز و نعیم غلتیده
توئی و طبع تو کز غایت روانی او
بر آتش حسد آب حیات جوشیده
ز دستبوس تو تمکین ندیده منشی چرخ
که‌گاه خط و گهی خامهٔ تو بوسیده
بذوق عقل توان یافت شوربختی آن
که او مشارع جاه تو خواست شوریده
وفاق رای تو گرنسپر درواست که هست
همیشه دامن ظلمت ز نور در چیده
بزرگوارا این بکر را که آوردم
برون ز پردهٔ فکرش تمام بالیده
بزیر دامن اقبال بنده پرور تو
بمحض خون دل خویش پرورانیده
ز بهر زیور او تا زمانه عقد کند
بجای آب، من از دیده خون چکانیده
جهان بجای درم بیدریغ بر سر او
نثار کرده کواکب، سپهر برچیده
نگه‌بزلف‌و‌رخش‌کن‌که‌روشن‌است‌امروز
زمانه را بسواد و بیاض او دیده
طمع نمیکنم اندر گرانی کاوینش
عروس‌اگر‌چه‌جمیل‌است‌و‌شوی‌نادیده
که‌هست‌جود‌تو‌پیش‌از‌نکاح‌اوصدبار
هزار مهرالمثلش بمن رسانیده
بهیچ پوشش تشریفم این مقابل نیست
که‌نیست‌نیک‌وب‌دش برتو هیچ پوشیده
که داندش‌چوتوز ابناء دهر قیمت عدل
که نه فروخته‌اند این متاع و نخریده
بآستان تو پیوستنش مبارک باد
پی حوادث از روزگار ببریده
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
شاها همه کار تو زهم طرفه ترست
در عقد ظفر نثار تیغ تو سرت
پیوند گرفت با جگر گوشة خصم
آن قطرة آبی که ز صلب کمرست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
شاها چوبداد داد هر کس دادت
داد طرب امروز بباید دادت
عالم بزبان سوسن آزادت
می گوید: نو روز مبارک بادت
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
رنگ رخ زر ز سکّۀ دولت تست
خون در رگ کان ز جودیی منّت تست
در مدح تو همچو پسته ام چرب زبان
تا مغز در استخوانم از نعمت تست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ای آنکه زمانه کمترین بندۀ تست
خورشید غلام رای درخشنده تست
این زرّ پراگنده ز جودت همه جای
گرد امده ازجود پراگندۀ تست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
در بزم ملک زهره نواگر زیبد
خورشید شراب و ماه ساغر زیبد
گر صورت مملکت مصور گردد
رای ملک الملوکش افسر زیبد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۲
از خواجه مرا اگر نوازش نبود
هجوش نکنم نه ز آنکه سازش نبود
کآنکس که مدح اهتزازش نبود
دانم که زهجو احتزازش نبود
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۱
شاها کرمت ز قاف تا قاف رسید
مثل تونه چشم دید و نه گوش شنید
گر سایۀ تیغ تو فتد بر دریا
در حلق صدف لعل شود مروارید
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۹
در مدح تو مر مرا پس از فکر دراز
کم می آمد معانی خوب فراز
ان شاالله خدای توفیق دهد
تا عذر ثنا بمرثیت خواهم باز
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۵
در مدح ملک چو نظم موزون سازم
هر نکته درو چو درّ مکنون سازم
بپذیر مرا ببندگی تا بینی
در مدح تو دیوان سخن چون سازم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۶۳
ای مدح تو آورده قلم را بسخن
وی ناطقه در وصف کفت بسته دهن
چون هر سخن آوری سخن از تو برد
پس چون سخن آوری کنم پیش تو من؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۹۰
در عرضگه سپاهت ای شاه ز من
حقّا که بچشم خویش دیدم روشن
از حلقة نعلها زمین زیر زره
وز صفحۀ تیغها هوا در جوشن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۲۲
شاهی که فلک بلندی اندوز داز او
رخسارۀ خورشید بر افروزد از او
گر حاتم طی زنده شود در عهدش
زانو زند و کرم بیاموزد ازو