عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
ای ماه تو مهر انور دل
وی مهر تو شمع خاور دل
یاقوت تو روح پرور جان
ریحان تو سایه گستر دل
لعل لب و زلف تابدارت
جان پرور جان و دلبر دل
ای قامت تو قیامت عقل
وی خاک در تو محشردل
بستان رخ تو روضهٔ خلد
یاقوت لب تو کوثر دل
لعل تو زلال مشرب روح
چشم تو چراغ منظر دل
ابروت هلال غره مه
مهرت خور جان و در خور دل
از غایت پردلی شکسته
هندوی تو قلب لشکر دل
ساقی غمت بجای باده
خون میدهدم ز ساغر دل
گر زلف ترا رسن درازست
باشد گذرش بچنبر دل
هر دم بهوای خاک کویت
پر میزندم کبوتر دل
در تحت شعاع مهر رویت
یکباره بسوخت اختر دل
ساقی بده آن مئی که در جام
هست آب روان آذر دل
از دل بطلب نشان خواجو
کو معتکفست بردر دل
وی مهر تو شمع خاور دل
یاقوت تو روح پرور جان
ریحان تو سایه گستر دل
لعل لب و زلف تابدارت
جان پرور جان و دلبر دل
ای قامت تو قیامت عقل
وی خاک در تو محشردل
بستان رخ تو روضهٔ خلد
یاقوت لب تو کوثر دل
لعل تو زلال مشرب روح
چشم تو چراغ منظر دل
ابروت هلال غره مه
مهرت خور جان و در خور دل
از غایت پردلی شکسته
هندوی تو قلب لشکر دل
ساقی غمت بجای باده
خون میدهدم ز ساغر دل
گر زلف ترا رسن درازست
باشد گذرش بچنبر دل
هر دم بهوای خاک کویت
پر میزندم کبوتر دل
در تحت شعاع مهر رویت
یکباره بسوخت اختر دل
ساقی بده آن مئی که در جام
هست آب روان آذر دل
از دل بطلب نشان خواجو
کو معتکفست بردر دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
دلم ربودی و رفتی ولی نمیروی از دل
بیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایل
گرم وصول میسر شود که منزل قربست
کنم مراد دل از خاک آستان تو حاصل
هوایت ار بنهم سرکجا برون کنم از سر
وفایت ار برود جان کجا برون رود از دل
بحق صحبت دیرین که حق صحبت دیرین
روا مدار که گردد چو وعدههای تو باطل
فتاد کشتی صبرم ز موج قلزم دیده
بورطهئی که نه پایانش ممکنست و نه ساحل
نیازمند چنانم که گر بخاک درآیم
ز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گل
مفارقت متصور کجا شود که بمعنی
میان لیلی و مجنون نه مانعست و نه حایل
اگر نظر بحقیقت کنی و غیر نبینی
وصال کعبه چه حاجت بود بقطع منازل
خلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجو
قتیل عشق نجوید رهائی از کف قاتل
بیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایل
گرم وصول میسر شود که منزل قربست
کنم مراد دل از خاک آستان تو حاصل
هوایت ار بنهم سرکجا برون کنم از سر
وفایت ار برود جان کجا برون رود از دل
بحق صحبت دیرین که حق صحبت دیرین
روا مدار که گردد چو وعدههای تو باطل
فتاد کشتی صبرم ز موج قلزم دیده
بورطهئی که نه پایانش ممکنست و نه ساحل
نیازمند چنانم که گر بخاک درآیم
ز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گل
مفارقت متصور کجا شود که بمعنی
میان لیلی و مجنون نه مانعست و نه حایل
اگر نظر بحقیقت کنی و غیر نبینی
وصال کعبه چه حاجت بود بقطع منازل
خلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجو
قتیل عشق نجوید رهائی از کف قاتل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل
وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل
چشمهٔ نوش گهر پوش لبت چشمهٔ جان
حلقهٔ زلف شکن بر شکنت معدن دل
گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو
ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل
جانم از دست دل ار غرقهٔ خون جگرست
خون جان من دلسوخته در گردن دل
پرتو روی تو شد شمع شبستان دلم
تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل
بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است
ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دل
چاره با ناوک چشمت سپر انداختنست
ورنه تیر مژهات بگذرد از جوشن دل
دل شیدا همه پیرامن سودا گردد
و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل
آتشی در دل خواجوست که از شعلهٔ اوست
دود آهی که برون میرود از روزن دل
وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل
چشمهٔ نوش گهر پوش لبت چشمهٔ جان
حلقهٔ زلف شکن بر شکنت معدن دل
گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو
ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل
جانم از دست دل ار غرقهٔ خون جگرست
خون جان من دلسوخته در گردن دل
پرتو روی تو شد شمع شبستان دلم
تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل
بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است
ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دل
چاره با ناوک چشمت سپر انداختنست
ورنه تیر مژهات بگذرد از جوشن دل
دل شیدا همه پیرامن سودا گردد
و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل
آتشی در دل خواجوست که از شعلهٔ اوست
دود آهی که برون میرود از روزن دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل
چون تواند که کشد بار غمش چندین دل
زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من
ور ازین پس ندهد داد دلم مسکین دل
من ازین در به جفا باز نگردم که مرا
پای بندست در آن سلسلهٔ مشکین دل
با گلستان جمالش نکشد فصل بهار
اهل دل را به تماشای گل و نسرین دل
خسرو ار بند وگر پند فرستد فرهاد
برنگیرد بجفا از شکر شیرین دل
دلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسی
ای عزیزان من بیدل چکنم با این دل
نکند سوی دل خستهٔ خواجو نظری
آه از آن دلبر پیمان شکن سنگین دل
چون تواند که کشد بار غمش چندین دل
زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من
ور ازین پس ندهد داد دلم مسکین دل
من ازین در به جفا باز نگردم که مرا
پای بندست در آن سلسلهٔ مشکین دل
با گلستان جمالش نکشد فصل بهار
اهل دل را به تماشای گل و نسرین دل
خسرو ار بند وگر پند فرستد فرهاد
برنگیرد بجفا از شکر شیرین دل
دلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسی
ای عزیزان من بیدل چکنم با این دل
نکند سوی دل خستهٔ خواجو نظری
آه از آن دلبر پیمان شکن سنگین دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای کرده تیره شب را بر آفتاب منزل
دلرا ز چین زلفت برمشک ناب منزل
تا در درون چشمم خرگاه زد خیالت
مه را بسان ماهی بینم در آب منزل
باید که رحمت آرد آنکو شراب دارد
برتشنهئیکه باشد او را سراب منزل
ره چون برم به کویت زانرو که نادر افتد
در آشیان عنقا کرده ذباب منزل
یک ذره مهر رویت خالی نگردد از دل
زیرا که گنج باشد کنج خراب منزل
بنگر در اشک مستان عکس جمال ساقی
همچون قمر که سازد جام شراب منزل
خواجو که غرقه آمد در ورطهٔ جدائی
بر ساحل وصالت بیند بخواب منزل
دلرا ز چین زلفت برمشک ناب منزل
تا در درون چشمم خرگاه زد خیالت
مه را بسان ماهی بینم در آب منزل
باید که رحمت آرد آنکو شراب دارد
برتشنهئیکه باشد او را سراب منزل
ره چون برم به کویت زانرو که نادر افتد
در آشیان عنقا کرده ذباب منزل
یک ذره مهر رویت خالی نگردد از دل
زیرا که گنج باشد کنج خراب منزل
بنگر در اشک مستان عکس جمال ساقی
همچون قمر که سازد جام شراب منزل
خواجو که غرقه آمد در ورطهٔ جدائی
بر ساحل وصالت بیند بخواب منزل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گل
نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل
ای خادم یاقوت لب لعل تو لؤلؤ
وی هندوی ریحان خط سبز تو سنبل
تا کی کند آن غمزهٔ عاشق کش معلول
در کار دل ریش من خسته تعلل
گر نرگس مستت نکند ترک تعدی
چندین چه کند زلف دراز تو تطاول
شرح شکن زلف تو بابیست مطول
کوتاه کنم تا نکشد سر به تسلسل
آن صورت آراسته را بیش میارای
کانجا که جمالست چه حاجت بتجمل
محمل مبر از منزل احباب که ما را
یکدم نبود بار فراق تو تحمل
المغرم یستغرق فی البحر غریقا
واللائم کالنائم فی الساحل یغفل
هر لحظه که خاموش شود ماه مغنی
از مرغ صراحی شنوم نعره که قل قل
ای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویست
غمهای جهان جزو غم عشق تو شد کل
بر باد هوا باده مپیمای که خواجو
از مل نشود بی خبر الا بتامل
نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل
ای خادم یاقوت لب لعل تو لؤلؤ
وی هندوی ریحان خط سبز تو سنبل
تا کی کند آن غمزهٔ عاشق کش معلول
در کار دل ریش من خسته تعلل
گر نرگس مستت نکند ترک تعدی
چندین چه کند زلف دراز تو تطاول
شرح شکن زلف تو بابیست مطول
کوتاه کنم تا نکشد سر به تسلسل
آن صورت آراسته را بیش میارای
کانجا که جمالست چه حاجت بتجمل
محمل مبر از منزل احباب که ما را
یکدم نبود بار فراق تو تحمل
المغرم یستغرق فی البحر غریقا
واللائم کالنائم فی الساحل یغفل
هر لحظه که خاموش شود ماه مغنی
از مرغ صراحی شنوم نعره که قل قل
ای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویست
غمهای جهان جزو غم عشق تو شد کل
بر باد هوا باده مپیمای که خواجو
از مل نشود بی خبر الا بتامل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
مرا که نیست بخاک درت امید وصول
کجا بمنزل قربت بود مجال نزول
اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم
ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول
چنین شنیدهام از پرده ساز نغمهٔ شوق
که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول
خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق
خلاف عقل بود درس گفتن از معقول
براهل عشق فضلیت بعقل نتوان جست
که عقل و فضل درین ره عقیله است و فضول
بروز حشر سر از موج خون برون آرد
کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول
گذشت قافله و ما گشوده چشم امید
که کی ز گوشهٔ محمل نظر کند محمول
میان ما و شما حاجت رسالت نیست
چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول
مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم
گرم به کعبهٔ وصل افتد اتفاق وصول
چو ره نمیبرم از تیرگی به آب حیات
شدست جان من تشنه از حیات ملول
ببوس دست مقیمان درگهش خواجو
بود که راه دهندت ببارگاه قبول
کجا بمنزل قربت بود مجال نزول
اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم
ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول
چنین شنیدهام از پرده ساز نغمهٔ شوق
که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول
خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق
خلاف عقل بود درس گفتن از معقول
براهل عشق فضلیت بعقل نتوان جست
که عقل و فضل درین ره عقیله است و فضول
بروز حشر سر از موج خون برون آرد
کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول
گذشت قافله و ما گشوده چشم امید
که کی ز گوشهٔ محمل نظر کند محمول
میان ما و شما حاجت رسالت نیست
چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول
مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم
گرم به کعبهٔ وصل افتد اتفاق وصول
چو ره نمیبرم از تیرگی به آب حیات
شدست جان من تشنه از حیات ملول
ببوس دست مقیمان درگهش خواجو
بود که راه دهندت ببارگاه قبول
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
یا مسرع الشمال اذا تحصل الوصول
بلغ تحیتی و سلامی کما اقول
از تشنگان بادیهٔ هجر یاد کن
روزی گرت به کعبه قربت بود وصول
یا رب چنین که اختر وصلت غروب کرد
بینم شبی که کوکب فرقت کند افول
خواهم که سوی یار فرستم خبر ولیک
ترسم که همچو من متعلق شود رسول
از چشم ما برون نزند خیمه ساربان
از بهر آنکه بر سر آبش بود نزول
عمری که بی تو میگذرانند ضایعست
بازا کزین حیات مضیع شدم ملول
دل مینهم ببند تو گر میبری اسیر
جان میکنم فدای تو گر میکنی قبول
گفتم کنم معانی عشق تو را بیان
فضلی که جز عقیله نباشد بود فضول
بلغ تحیتی و سلامی کما اقول
از تشنگان بادیهٔ هجر یاد کن
روزی گرت به کعبه قربت بود وصول
یا رب چنین که اختر وصلت غروب کرد
بینم شبی که کوکب فرقت کند افول
خواهم که سوی یار فرستم خبر ولیک
ترسم که همچو من متعلق شود رسول
از چشم ما برون نزند خیمه ساربان
از بهر آنکه بر سر آبش بود نزول
عمری که بی تو میگذرانند ضایعست
بازا کزین حیات مضیع شدم ملول
دل مینهم ببند تو گر میبری اسیر
جان میکنم فدای تو گر میکنی قبول
گفتم کنم معانی عشق تو را بیان
فضلی که جز عقیله نباشد بود فضول
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
سپیده دم که برآمد خروش بانگ رحیل
برفت پیش سرشک من آب دجله و نیل
جهان ز گریهام از آب گشت مالامال
ز سوز سینهام آتش گرفت میلامیل
هلاک من چو بوقت وداع خواهد بود
بقصد جان من ای ساربان مکن تعجیل
مگر بشهر شما پادشه منادی کرد
که هست خون غریبان مباح و مال سبیل
کشندگان گرفتار قید محنت را
مواخذت نکند هیچکس بخون قتیل
طواف کعبه عشق از کسی درست آید
که دیده زمزم او گشت و دل مقام خلیل
بگفتگوی رقیب از حبیب روی متاب
رضای خصم بدست آر و غم مخور ز وکیل
گر از لبم شکری میدهی ز طره بپوش
چرا که کفر نماید کرم بنزد بخیل
زبور عشق تو خواجو برآن ادا خواند
که روز عید مسیحا حواریان انجیل
برفت پیش سرشک من آب دجله و نیل
جهان ز گریهام از آب گشت مالامال
ز سوز سینهام آتش گرفت میلامیل
هلاک من چو بوقت وداع خواهد بود
بقصد جان من ای ساربان مکن تعجیل
مگر بشهر شما پادشه منادی کرد
که هست خون غریبان مباح و مال سبیل
کشندگان گرفتار قید محنت را
مواخذت نکند هیچکس بخون قتیل
طواف کعبه عشق از کسی درست آید
که دیده زمزم او گشت و دل مقام خلیل
بگفتگوی رقیب از حبیب روی متاب
رضای خصم بدست آر و غم مخور ز وکیل
گر از لبم شکری میدهی ز طره بپوش
چرا که کفر نماید کرم بنزد بخیل
زبور عشق تو خواجو برآن ادا خواند
که روز عید مسیحا حواریان انجیل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
نوبتی صبح برآمد ببام
نوبت عشاق بگوی ای غلام
مرغ سحر در سخن آمد به ساز
ساز بر آواز خروسان بام
کوکبهٔ قافله سالار صبح
باز رسید این نفس از راه شام
خادم ایوان در خلوت ببند
در حرم خاص مده بار عام
ای صنم سیم زنخدان بیار
از قدح سیم می لعل فام
صوفی اگر صافی ازین خم خورد
رخت تصوف بفروشد تمام
حاجی اگر روی تو بیند مقیم
در حرم کعبه نسازد مقام
زمزم رندان سبو کش میست
بتکده و میکده بیت الحرام
نام جگر سوختگان چیست ننگ
ننگ غم اندوختگان چیست نام
آتش پروانهٔ پر سوخته
نیست به جز پختن سودای خام
خیز و چو خواجو بصبوحی بشوی
جامهٔ جان را بنم چشم جام
نوبت عشاق بگوی ای غلام
مرغ سحر در سخن آمد به ساز
ساز بر آواز خروسان بام
کوکبهٔ قافله سالار صبح
باز رسید این نفس از راه شام
خادم ایوان در خلوت ببند
در حرم خاص مده بار عام
ای صنم سیم زنخدان بیار
از قدح سیم می لعل فام
صوفی اگر صافی ازین خم خورد
رخت تصوف بفروشد تمام
حاجی اگر روی تو بیند مقیم
در حرم کعبه نسازد مقام
زمزم رندان سبو کش میست
بتکده و میکده بیت الحرام
نام جگر سوختگان چیست ننگ
ننگ غم اندوختگان چیست نام
آتش پروانهٔ پر سوخته
نیست به جز پختن سودای خام
خیز و چو خواجو بصبوحی بشوی
جامهٔ جان را بنم چشم جام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
آفتابست یا ستارهٔ بام
که پدید آمد از کنارهٔ بام
ماه در عقرب و قصب برماه
شام بر نیمروز و چین در شام
نام خالش مبر که وحشی را
طمع دانه افکند در دام
خیز تا می خوریم و بنشانیم
آتش دل به آب آتش فام
باده پیش آر تا فرو شوئیم
جامهٔ جان به آب دیدهٔ جام
می جوشیده خور که حیف بود
پخته در جوش و ما بدینسان خام
عاقلان سر عشق نشناسند
کاین صفت نبود از خواص و عوام
عشق عامست و عقل خاص ولیک
چکند خاص با تقلب عام
شمع مجلس نشست خیز ندیم
مه فرو رفت می بیار غلام
دشمنانرا بکام دوست مخواه
دوستانرا مدار دشمن کام
چون برآیی ببام پندارند
که سهیلست یا سپیدهٔ بام
با رخت هر که ماه میطلبد
نیست در عاشقی هنوز تمام
سرو با اعتدال قامت تو
ناتراشیدهئیست بی اندام
نام خواجو مبر که ننگ بود
اگر از عاشقان برآید نام
که پدید آمد از کنارهٔ بام
ماه در عقرب و قصب برماه
شام بر نیمروز و چین در شام
نام خالش مبر که وحشی را
طمع دانه افکند در دام
خیز تا می خوریم و بنشانیم
آتش دل به آب آتش فام
باده پیش آر تا فرو شوئیم
جامهٔ جان به آب دیدهٔ جام
می جوشیده خور که حیف بود
پخته در جوش و ما بدینسان خام
عاقلان سر عشق نشناسند
کاین صفت نبود از خواص و عوام
عشق عامست و عقل خاص ولیک
چکند خاص با تقلب عام
شمع مجلس نشست خیز ندیم
مه فرو رفت می بیار غلام
دشمنانرا بکام دوست مخواه
دوستانرا مدار دشمن کام
چون برآیی ببام پندارند
که سهیلست یا سپیدهٔ بام
با رخت هر که ماه میطلبد
نیست در عاشقی هنوز تمام
سرو با اعتدال قامت تو
ناتراشیدهئیست بی اندام
نام خواجو مبر که ننگ بود
اگر از عاشقان برآید نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پردهسرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پردهسرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
عارض ترکان نگر در چین جعد مشک فام
تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام
باده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبح
میدهد جانرا پیام از روضهٔ دارالسلام
مشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیم
باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام
ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را
کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام
تا ترا در پیش بت رویان درست آید نماز
جامهٔ جانرا نمازی کن به آب چشم جام
عزت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی
کافر مکی چه داند حرمت بیت الحرام
عار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عار
ننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و نام
من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند
مرغ وحشی از هوای دانه میافتد به دام
کام دل خواجو بسانی نمیآید بدست
رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام
تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام
باده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبح
میدهد جانرا پیام از روضهٔ دارالسلام
مشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیم
باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام
ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را
کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام
تا ترا در پیش بت رویان درست آید نماز
جامهٔ جانرا نمازی کن به آب چشم جام
عزت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی
کافر مکی چه داند حرمت بیت الحرام
عار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عار
ننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و نام
من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند
مرغ وحشی از هوای دانه میافتد به دام
کام دل خواجو بسانی نمیآید بدست
رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
حن فی روض الهوی قلبی کماناح الحمام
قم بتغرید الحمایم و اسقنی کاس المدام
خون دل تا چند نوشم بادهٔ نوشین بیار
تا بشویم جامهٔ جانرا به آب چشم جام
باح دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی
خیز و آبی بردل پرآتشم ریز ای غلام
از فروغ شمع رخسارم منور کن روان
وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام
فی ضلوعی توقد النیران من شجر النوی
فی عیونی توجد الطوفان من ماء الغرام
چون برون از بادهٔ یاقوت فامم قوت نیست
قوت جانم ده ز جام بادهٔ یاقوت فام
صبحدم دلرا براح روح پرور زنده دار
کان زمان از عالم جان میرسد دلرا پیام
هان فی فرط الاسی مذنبت فی قلبی الاسی
غاب فی طول العنا اذغیب عن عینی المنام
چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار
لا تلوموا فی التصابی قلب صلب مستهام
گفتم از لعل لب جانان برآرم کام جان
ضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرام
هر که گردد همچو خواجو کشتهٔ شمشیر عشق
روضهٔ فردوس رضوانش فرستد والسلام
قم بتغرید الحمایم و اسقنی کاس المدام
خون دل تا چند نوشم بادهٔ نوشین بیار
تا بشویم جامهٔ جانرا به آب چشم جام
باح دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی
خیز و آبی بردل پرآتشم ریز ای غلام
از فروغ شمع رخسارم منور کن روان
وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام
فی ضلوعی توقد النیران من شجر النوی
فی عیونی توجد الطوفان من ماء الغرام
چون برون از بادهٔ یاقوت فامم قوت نیست
قوت جانم ده ز جام بادهٔ یاقوت فام
صبحدم دلرا براح روح پرور زنده دار
کان زمان از عالم جان میرسد دلرا پیام
هان فی فرط الاسی مذنبت فی قلبی الاسی
غاب فی طول العنا اذغیب عن عینی المنام
چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار
لا تلوموا فی التصابی قلب صلب مستهام
گفتم از لعل لب جانان برآرم کام جان
ضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرام
هر که گردد همچو خواجو کشتهٔ شمشیر عشق
روضهٔ فردوس رضوانش فرستد والسلام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
گر چه من آب رخ از خاک درت یافتهام
گرد خاطر همه از رهگذرت یافتهام
چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم
زانکه چون صبح به سحرت یافتهام
بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان
که بدود دل و سوز جگرت یافتهام
در شب تیره بسی نوبت مهرت زدهام
تا سحرگه رخ همچون قمرت یافتهام
خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت
آن حلاوت که ز شور شکرت یافتهام
بچه مانند کنم نقش دلارای ترا
زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافتهام
گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من
هر چه من یافتهام از نظرت یافتهام
ای دل خسته چه حالست که از درد فراق
هردم از بار دگر خستهترت یافتهام
تا خبر یافتهئی زان بت مهوش خواجو
خبرت هست که من بیخبرت یافتهام
گرد خاطر همه از رهگذرت یافتهام
چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم
زانکه چون صبح به سحرت یافتهام
بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان
که بدود دل و سوز جگرت یافتهام
در شب تیره بسی نوبت مهرت زدهام
تا سحرگه رخ همچون قمرت یافتهام
خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت
آن حلاوت که ز شور شکرت یافتهام
بچه مانند کنم نقش دلارای ترا
زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافتهام
گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من
هر چه من یافتهام از نظرت یافتهام
ای دل خسته چه حالست که از درد فراق
هردم از بار دگر خستهترت یافتهام
تا خبر یافتهئی زان بت مهوش خواجو
خبرت هست که من بیخبرت یافتهام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
من ز دست دیده و دل در بلا افتادهام
ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتادهام
هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
تا چه افتادست کز چشم شما افتادهام
کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان
همچو بلبل در زمستان بینوا افتادهام
گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت
من چو دور افتادهام از می چرا افتادهام
با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست
بنگرید آخر که از مستی کجا افتادهام
ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار
دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتادهام
آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن
گر چون ذره زیر بامت از هوا افتادهام
میروی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت
از پریشانی که هستم در قفا افتادهام
قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتادهام
ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتادهام
هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
تا چه افتادست کز چشم شما افتادهام
کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان
همچو بلبل در زمستان بینوا افتادهام
گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت
من چو دور افتادهام از می چرا افتادهام
با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست
بنگرید آخر که از مستی کجا افتادهام
ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار
دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتادهام
آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن
گر چون ذره زیر بامت از هوا افتادهام
میروی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت
از پریشانی که هستم در قفا افتادهام
قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتادهام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
سلامی به جانان فرستادهام
به آرام دل جان فرستادهام
زهی شوخ چشمی که من کردهام
که جان را بجانان فرستادهام
شکسته گیاهی من خشک مغز
بگلزار رضوان فرستادهام
تو این بیحیائی نگر کز هوا
سوی بحر باران فرستادهام
مرا شرم بادا که پای ملخ
بنزد سلیمان فرستادهام
به تحفه کهن زنگی مست را
به اردوی خاقان فرستادهام
عصا پاره ئی از کف عاصی
بموسی عمران فرستادهام
غباری فرو رفته از آستان
بایوان کیوان فرستادهام
ز سرچشمهٔ پارگین قطرهئی
سوی آب حیوان فرستادهام
کهن خرقهٔ مفلسی ژنده پوش
بتشریف سلطان فرستادهام
سخنهای خواجو ز دیوانگی
یکایک بدیوان فرستادهام
به آرام دل جان فرستادهام
زهی شوخ چشمی که من کردهام
که جان را بجانان فرستادهام
شکسته گیاهی من خشک مغز
بگلزار رضوان فرستادهام
تو این بیحیائی نگر کز هوا
سوی بحر باران فرستادهام
مرا شرم بادا که پای ملخ
بنزد سلیمان فرستادهام
به تحفه کهن زنگی مست را
به اردوی خاقان فرستادهام
عصا پاره ئی از کف عاصی
بموسی عمران فرستادهام
غباری فرو رفته از آستان
بایوان کیوان فرستادهام
ز سرچشمهٔ پارگین قطرهئی
سوی آب حیوان فرستادهام
کهن خرقهٔ مفلسی ژنده پوش
بتشریف سلطان فرستادهام
سخنهای خواجو ز دیوانگی
یکایک بدیوان فرستادهام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
هیچ میدانی که دیشب در غمش چون بودهام
مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنودهام
بسکه آتش در جهان افکندهام از سوز عشق
آسمانی در هوا از دود دل افزودهام
پرده از خون جگر بر روی دفتر بستهام
چشمهٔ خونابه از چشم قلم بگشودهام
کاسهٔ چشم از شراب راوقی پر کردهام
دامن جانرا بخون چشم جام آلودهام
آستین بر کائنات افشاندهام از بیخودی
زعفران چهره در صحن سرایش سودهام
دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پیمودهام
چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش
لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بودهام
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در هوای شکر حلوا گرش پالودهام
تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کردهام
مردم بحرین را در خون شنا فرمودهام
مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنودهام
بسکه آتش در جهان افکندهام از سوز عشق
آسمانی در هوا از دود دل افزودهام
پرده از خون جگر بر روی دفتر بستهام
چشمهٔ خونابه از چشم قلم بگشودهام
کاسهٔ چشم از شراب راوقی پر کردهام
دامن جانرا بخون چشم جام آلودهام
آستین بر کائنات افشاندهام از بیخودی
زعفران چهره در صحن سرایش سودهام
دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پیمودهام
چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش
لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بودهام
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در هوای شکر حلوا گرش پالودهام
تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کردهام
مردم بحرین را در خون شنا فرمودهام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
چو نام تو در نامهئی دیدهام
به نامت که بردیده مالیدهام
بیاد زمین بوس درگاه تو
سرا پای آن نامه بوسیدهام
ز نام تو وان نامهٔ نامدار
سر بندگی بر نپیچیدهام
جز این یک هنر نیست مکتوب را
و گرهست یاری من این دیدهام
که آنها که در روی او خواندهام
جوابی ازو باز نشنیدهام
قلم چون سر یک زبانیش نیست
از آن ناتراشیده ببریدهام
ولی اینکه بنهاد سر بر خطم
ازو راستی را پسندیدهام
زبانم چو یارای نطقش نماند
زبانی ز نی بر تراشیدهام
بیا ای دبیر ار نداری مداد
سیاهی برون آور از دیدهام
چو زلف تو شوریده شد حال من
ببخشای برحال شوریدهام
سیه کردهام نامه از دود دل
سیه روتر از خامه گردیدهام
چو خواجو درین رقعه از سوز عشق
بنی آتشی تیز پوشیدهام
به نامت که بردیده مالیدهام
بیاد زمین بوس درگاه تو
سرا پای آن نامه بوسیدهام
ز نام تو وان نامهٔ نامدار
سر بندگی بر نپیچیدهام
جز این یک هنر نیست مکتوب را
و گرهست یاری من این دیدهام
که آنها که در روی او خواندهام
جوابی ازو باز نشنیدهام
قلم چون سر یک زبانیش نیست
از آن ناتراشیده ببریدهام
ولی اینکه بنهاد سر بر خطم
ازو راستی را پسندیدهام
زبانم چو یارای نطقش نماند
زبانی ز نی بر تراشیدهام
بیا ای دبیر ار نداری مداد
سیاهی برون آور از دیدهام
چو زلف تو شوریده شد حال من
ببخشای برحال شوریدهام
سیه کردهام نامه از دود دل
سیه روتر از خامه گردیدهام
چو خواجو درین رقعه از سوز عشق
بنی آتشی تیز پوشیدهام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم
و آتش چهره نمودی و ببردی آبم
آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام
کاب سرچشمهٔ حیوان نکند سیرابم
دوش هندوی تو در روی تو روشن میگفت
که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم
آرزو میکندم با تو شبی در مهتاب
که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم
من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات
این خیالست من خسته مگر در خوابم
رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد
ور بمانم شرف بندگیت دریابم
بوصالت که ره بادیه بر روی خسک
با وصالت نکند آرزوی سنجانم
راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب
گر بود گوشهٔ ابروی کژت محرابم
همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را
برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم
و آتش چهره نمودی و ببردی آبم
آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام
کاب سرچشمهٔ حیوان نکند سیرابم
دوش هندوی تو در روی تو روشن میگفت
که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم
آرزو میکندم با تو شبی در مهتاب
که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم
من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات
این خیالست من خسته مگر در خوابم
رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد
ور بمانم شرف بندگیت دریابم
بوصالت که ره بادیه بر روی خسک
با وصالت نکند آرزوی سنجانم
راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب
گر بود گوشهٔ ابروی کژت محرابم
همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را
برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم