عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۱ - آمدن شمع بمجلس
خوش آن دل کش بود محفل فروزی
خوش آن محفل که دارد دلفروزی
خوش آن روزی که با یاری سرآید
خوش آن شب کز درت شمعی در آید
درآمد شمع با روی درخشان
تو گویی تیغ زد خورشید رخشان
نهاده همچو شاهان تاج بر سر
روان شد تا فراز کرسی زر
چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد
به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد
به صورت گر چه شمعش نام بودی
بمعنی شاه ملک شام بودی
چه شمعی چشم بد از روی او دور
بسان حوریان سر تا قدم نور
نگویم شمع، سروی نو رسیده
قبای شمع سان در بر کشیده
ازین گلنار روی نازنینی
لبی با او چو لعل آتشینی
به قد نخلی روان سر تا قدم خوش
چو نخل موم بس موزون و دلکش
از آتش بر سرش تاجی زر اندود
زده مشکین اتاقه بر سر از دود
قدی چون سرو نازی برکشیده
عجب سروی که گل از وی دمیده
رخش گلگون ز تاب نار خوردن
عرق رفته ز رویش تا به دامن
نمودی زیر ده پیراهن او
رگ جان از لطافت در تن او
قدش چون نیشکر شیرین و دلجو
عجب شیرینی دلسوز با او
باین خوش منظری سرو روانی
بدو نظارگی چشم جهانی
خوش آن محفل که دارد دلفروزی
خوش آن روزی که با یاری سرآید
خوش آن شب کز درت شمعی در آید
درآمد شمع با روی درخشان
تو گویی تیغ زد خورشید رخشان
نهاده همچو شاهان تاج بر سر
روان شد تا فراز کرسی زر
چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد
به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد
به صورت گر چه شمعش نام بودی
بمعنی شاه ملک شام بودی
چه شمعی چشم بد از روی او دور
بسان حوریان سر تا قدم نور
نگویم شمع، سروی نو رسیده
قبای شمع سان در بر کشیده
ازین گلنار روی نازنینی
لبی با او چو لعل آتشینی
به قد نخلی روان سر تا قدم خوش
چو نخل موم بس موزون و دلکش
از آتش بر سرش تاجی زر اندود
زده مشکین اتاقه بر سر از دود
قدی چون سرو نازی برکشیده
عجب سروی که گل از وی دمیده
رخش گلگون ز تاب نار خوردن
عرق رفته ز رویش تا به دامن
نمودی زیر ده پیراهن او
رگ جان از لطافت در تن او
قدش چون نیشکر شیرین و دلجو
عجب شیرینی دلسوز با او
باین خوش منظری سرو روانی
بدو نظارگی چشم جهانی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۲ - دیدن پروانه شمع را و عاشق شدن بر او
زهی فرخنده فرخ جبینی
همایون طلعتی دولت قرینی
سعادت یاوری کز بخت مسعود
نبرده رنج یابد گنج مقصود
به تاریکی چو بردارد سر از جیب
چراغی ایزدش بنماید از غیب
چو شمع افروخت صحن گلشن از نور
یکی پروانه دید آن آتش از دور
مگو پروانه زین مجنون مستی
عجب دیوانه آتش پرستی
بصورت بینوایی پاکبازی
بمعنی گرم مهری جانگدازی
مشقت دیده زحمت کشیده
محبت پیشه محنت رسیده
به لاف مهر همچون صبح صادق
چو شمع او را زبان با دل موافق
چنان ز افتادگی مسکین و عاجز
که نشنیدی کسش آواز هرگز
چو شمع از سوختن پروا نبودش
از این معنی لقب پروانه بودش
چو دید آن روشنی پروانه مست
ز شوق او سبک از جای برجست
چنان کرد از فرح آهنگ مجلس
که یابد شبچراغی مرد مفلس
چو آن آتش که موسی را نمودند
دل پروانه زان آتش ربودند
نمود آن آتشین رخ در شب تار
چو از زلف بتان روی چو گلنار
گمان بودش مگر قندیل مهر است
فروهشته ازین طاق سپهرست
رسیدش جذبه یی زان ماه طلعت
کشید او را بقلاب محبت
تن پروانه گاهی زرد و بیمار
رخ شمعش کشیدی کهربا وار
سوی خورشید روی شمع گلچهر
کشیدی ذره وش پروانه را مهر
ازو دور و بدو نزدیک کز دور
بسوزد پنبه وش آیینه از نور
به پیش شمع چون یبخویش رفتی
چو مجنونان دلش از پیش رفتی
ز شوقش رشته جان در کشاکش
کشیدی موکشان شمعش بر آتش
چو آمد پیش و آن شمع چگل دید
ز شوقش آتشی در جان و دل دید
چنان زان شعله در افروختن بود
که از وی یکقدم تا سوختن بود
همایون طلعتی دولت قرینی
سعادت یاوری کز بخت مسعود
نبرده رنج یابد گنج مقصود
به تاریکی چو بردارد سر از جیب
چراغی ایزدش بنماید از غیب
چو شمع افروخت صحن گلشن از نور
یکی پروانه دید آن آتش از دور
مگو پروانه زین مجنون مستی
عجب دیوانه آتش پرستی
بصورت بینوایی پاکبازی
بمعنی گرم مهری جانگدازی
مشقت دیده زحمت کشیده
محبت پیشه محنت رسیده
به لاف مهر همچون صبح صادق
چو شمع او را زبان با دل موافق
چنان ز افتادگی مسکین و عاجز
که نشنیدی کسش آواز هرگز
چو شمع از سوختن پروا نبودش
از این معنی لقب پروانه بودش
چو دید آن روشنی پروانه مست
ز شوق او سبک از جای برجست
چنان کرد از فرح آهنگ مجلس
که یابد شبچراغی مرد مفلس
چو آن آتش که موسی را نمودند
دل پروانه زان آتش ربودند
نمود آن آتشین رخ در شب تار
چو از زلف بتان روی چو گلنار
گمان بودش مگر قندیل مهر است
فروهشته ازین طاق سپهرست
رسیدش جذبه یی زان ماه طلعت
کشید او را بقلاب محبت
تن پروانه گاهی زرد و بیمار
رخ شمعش کشیدی کهربا وار
سوی خورشید روی شمع گلچهر
کشیدی ذره وش پروانه را مهر
ازو دور و بدو نزدیک کز دور
بسوزد پنبه وش آیینه از نور
به پیش شمع چون یبخویش رفتی
چو مجنونان دلش از پیش رفتی
ز شوقش رشته جان در کشاکش
کشیدی موکشان شمعش بر آتش
چو آمد پیش و آن شمع چگل دید
ز شوقش آتشی در جان و دل دید
چنان زان شعله در افروختن بود
که از وی یکقدم تا سوختن بود
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۵ - جواب دادن پروانه
چو گفتند این حکایت خادمانش
فتاد از داغ دل آتش بجانش
زبان بگشاد و گفتا خادمان را
که گویید از من آن سرو روان را
که ای شمشاد قد لاله رخسار
ز شوخی آتش محضی پریوار
قدت سرو و ز سروت گل دمیده
رخت گل و ز گلت سنبل دمیده
چه شیرینی! مگر چون مادرت زاد
بجای شیر نابت انگبین داد
ز مادر کس بدین لطف و طراوت
نزاید چون تو با چندین حلاوت
خوی افشان آتشین رویت شد از تاب
زهی آتش که از وی میچکد آب
قدت شاخ گل سبزست بی خار
که از سر تا قدم گل آورد بار
گل رویت که در گلزار نبود
چو او هرگز گلی بی خار نبود
تویی در جنت نیکویی آن حور
که در شأن تو آمد آیت نور
بنازم سرو قد شوخ شنگت
بمیرم پیش روی لاله رنگت
دلم خواهد که دفع هر گزندی
بسوزد بر سرت همچون سپندی
به جسم و جان بخوبان زان نمانی
که چیزی ماورای جسم و جانی
به جان آتش زنم رنگ تو گیرم
ببوسم پای تو آنگه بمیرم
ز رویت چشم من گر دور گردد
چراغ دیده ام بی نور گردد
من آن مستم که گر سازی کبابم
بسوزم جان وز آتش رو نتابم
همی گفت از سر سوزش ثنایی
همی خواندش بصد زاری دعایی
که چون شمع فلک تابنده باشی
نمیری تا قیامت زنده باشی
فتاد از داغ دل آتش بجانش
زبان بگشاد و گفتا خادمان را
که گویید از من آن سرو روان را
که ای شمشاد قد لاله رخسار
ز شوخی آتش محضی پریوار
قدت سرو و ز سروت گل دمیده
رخت گل و ز گلت سنبل دمیده
چه شیرینی! مگر چون مادرت زاد
بجای شیر نابت انگبین داد
ز مادر کس بدین لطف و طراوت
نزاید چون تو با چندین حلاوت
خوی افشان آتشین رویت شد از تاب
زهی آتش که از وی میچکد آب
قدت شاخ گل سبزست بی خار
که از سر تا قدم گل آورد بار
گل رویت که در گلزار نبود
چو او هرگز گلی بی خار نبود
تویی در جنت نیکویی آن حور
که در شأن تو آمد آیت نور
بنازم سرو قد شوخ شنگت
بمیرم پیش روی لاله رنگت
دلم خواهد که دفع هر گزندی
بسوزد بر سرت همچون سپندی
به جسم و جان بخوبان زان نمانی
که چیزی ماورای جسم و جانی
به جان آتش زنم رنگ تو گیرم
ببوسم پای تو آنگه بمیرم
ز رویت چشم من گر دور گردد
چراغ دیده ام بی نور گردد
من آن مستم که گر سازی کبابم
بسوزم جان وز آتش رو نتابم
همی گفت از سر سوزش ثنایی
همی خواندش بصد زاری دعایی
که چون شمع فلک تابنده باشی
نمیری تا قیامت زنده باشی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۷ - زاری کردن پروانه با شمع
چو ناز افزون کند یار جفا کیش
تو هم باید نیاز خود کنی بیش
در مهر ار ببندد دلبر از ناز
تو از راه وفا بگشا دری باز
چو با پروانه کردی شمع خواری
نبودی کار او جز سوز و زاری
بدو گفت ایسهی قد سرافراز
ز نازت سوختم چند آخر این ناز
اگر گردد غم من بر تو روشن
بسوزد دل ترا بر محنت من
نمیدانی چه سوزی در درون است
درونم ز آتش داغ تو خون است
ز لعل آتشینت این پریوش
چو درج لعل دارم دل پر آتش
تو عین آتشی من چون شراری
بمیرم از تو گر جویم کناری
مرا تایکنفس باقیست بر تن
نخواهم از هواداری نشستن
هوای آن بود ای سرو نازم
که نقد جان سر افشان تو سازم
بهر رنگی که خواهی خوش برآیم
در آتش گر روی من هم درآیم
بسوزم تا نگویی ای پریوش
که دست از دور میداری بر آتش
دل من ذره وش گر راغب تست
تو خورشیدی کشش از جانب تست
بر وصل توام خوردن هوس نیست
بجز پیش توام مردم هوس نیست
مسوزم دل بداغ دوری از ناز
مرا در آتش محنت مینداز
رخت هرچند نوری روشنش هست
فروغی دیگر از سوز منش هست
ز من گردد مه رخسارت افزون
ز من شد گرمی بازارت افزون
بلی گردد چراغش روشنی بیش
چو سوزد خادمش پروانه پیش
چه باشد گر ترا یک بنده باشم
که گردم گرد تو تا زنده باشم
چو میگویی تو شاهی من گدایم
تو در قیمت کجایی من کجایم؟
ولی امید عاشق بیش از آنست
که گوید اینچنین یا آن چنانست
ز من گر بشنوی گویم منالی
ز حال همچو خود درمانده حالی
تو هم باید نیاز خود کنی بیش
در مهر ار ببندد دلبر از ناز
تو از راه وفا بگشا دری باز
چو با پروانه کردی شمع خواری
نبودی کار او جز سوز و زاری
بدو گفت ایسهی قد سرافراز
ز نازت سوختم چند آخر این ناز
اگر گردد غم من بر تو روشن
بسوزد دل ترا بر محنت من
نمیدانی چه سوزی در درون است
درونم ز آتش داغ تو خون است
ز لعل آتشینت این پریوش
چو درج لعل دارم دل پر آتش
تو عین آتشی من چون شراری
بمیرم از تو گر جویم کناری
مرا تایکنفس باقیست بر تن
نخواهم از هواداری نشستن
هوای آن بود ای سرو نازم
که نقد جان سر افشان تو سازم
بهر رنگی که خواهی خوش برآیم
در آتش گر روی من هم درآیم
بسوزم تا نگویی ای پریوش
که دست از دور میداری بر آتش
دل من ذره وش گر راغب تست
تو خورشیدی کشش از جانب تست
بر وصل توام خوردن هوس نیست
بجز پیش توام مردم هوس نیست
مسوزم دل بداغ دوری از ناز
مرا در آتش محنت مینداز
رخت هرچند نوری روشنش هست
فروغی دیگر از سوز منش هست
ز من گردد مه رخسارت افزون
ز من شد گرمی بازارت افزون
بلی گردد چراغش روشنی بیش
چو سوزد خادمش پروانه پیش
چه باشد گر ترا یک بنده باشم
که گردم گرد تو تا زنده باشم
چو میگویی تو شاهی من گدایم
تو در قیمت کجایی من کجایم؟
ولی امید عاشق بیش از آنست
که گوید اینچنین یا آن چنانست
ز من گر بشنوی گویم منالی
ز حال همچو خود درمانده حالی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۹ - یاری کردن شمع پروانه را در عشق
نهنگ شوق چون طوفان برآورد
خرد را کشتی طاقت فرو برد
چنان بحر محبت گشت حوشان
که شمعش ز آتش دل خاست طوفان
چو شد تیزاب تیغ عشق حاصل
نمودش جوهر آیینه دل
چو موم از آتش دل نرم گردد
بجان پروانه را سرگرم گردد
چنانش سوز او در دل اثر کرد
که از سرگرمی و تندی بدر کرد
چو دید او را به مهر خویش صادق
بر او مجنون چو لیلی گشت عاشق
گذشت از ناز و او را یار خود کرد
نیاز عاشق آخر کار خود کرد
کسی داند که دارد سوز داغی
که دل بر دل همیدارد چراغی
ولی پاکان چو شمع دلفروزند
که نور از هم فرا گیرند و سوزند
دلا، گاهی وصال شمع یابی
که چون پروانه رخ ز آتش نتابی
چونگریزی به جور از آشنایی
بیابی ز آشنایی روشنایی
چو موسی زاتش فرعون نگریخت
هم از آتش چراغ دل برانگیخت
ندیدم عاشقی در عشق صادق
که در عشقش نشد معشوق عاشق
اگر معشوق جوری می نماید
ترا در عشق خود می آزماید
دل پروانه گر از داغ ریشست
جگر سوزی و داغ شمع بیش است
گرش داغی بود بر سینه بلبل
بود صد داغ هم بر سینه گل
میان عاشق و معشوق رازی است
که گر این سوزد او را هم گدازیست
بپای یار اگر خاری درآید
ز عاشق ناله زاری برآید
وگر عاشق خورد تیری دل دوست
بدرد آید چو خود در سینه اوست
دل پروانه چون میسوخت از درد
بجان شمع سوز او اثر کرد
چنان شمعش بدل آتش برافروخت
که در پروانه چون میدید میسوخت
بدو گفتا که ای پروانه مست
بسوز و زاریم بردی دل از دست
ترا هر چند در جور آزمودم
فزون شد اعتقاد از آنچه بودم
مرا مهر تو در دل جا گرفته
ز جانم آتشی بالا گرفته
من اینسان گرم مهری کز تو بینم
بمیرم بیتو گر روزی نشینم
مبادم زندگی آنروز روزی
که بی رویت کنم مجلس فروزی
مرا هرجا نشانی تا بمیرم
از آنجا پای رفتن برنگیرم
چو شد سوز غمت راز نهانم
زبان برم گر آید بر زبانم
نیاید بر زبان از عشق رازم
گر از تن پاره برداری به گازم
به تیغم گر جدا گردد سر از تن
به مهرت تیز تر گردد دل من
قسم خوردم که هر جا روی آری
مرا هم باشد آنجا روی یاری
همه جان و دل و تن از تو باشم
تو از من باشی و من از تو باشم
دل مومی چو شمعش نرم گردید
میان هر دو صحبت گرم گردید
در آن صحبت ز گرمی بی شکفتی
چراغ از گرمی صحبت گرفتی
ز وصل هم عجب دلشاد بودند
ولی فارغ ز قصد باد بودند
خرد را کشتی طاقت فرو برد
چنان بحر محبت گشت حوشان
که شمعش ز آتش دل خاست طوفان
چو شد تیزاب تیغ عشق حاصل
نمودش جوهر آیینه دل
چو موم از آتش دل نرم گردد
بجان پروانه را سرگرم گردد
چنانش سوز او در دل اثر کرد
که از سرگرمی و تندی بدر کرد
چو دید او را به مهر خویش صادق
بر او مجنون چو لیلی گشت عاشق
گذشت از ناز و او را یار خود کرد
نیاز عاشق آخر کار خود کرد
کسی داند که دارد سوز داغی
که دل بر دل همیدارد چراغی
ولی پاکان چو شمع دلفروزند
که نور از هم فرا گیرند و سوزند
دلا، گاهی وصال شمع یابی
که چون پروانه رخ ز آتش نتابی
چونگریزی به جور از آشنایی
بیابی ز آشنایی روشنایی
چو موسی زاتش فرعون نگریخت
هم از آتش چراغ دل برانگیخت
ندیدم عاشقی در عشق صادق
که در عشقش نشد معشوق عاشق
اگر معشوق جوری می نماید
ترا در عشق خود می آزماید
دل پروانه گر از داغ ریشست
جگر سوزی و داغ شمع بیش است
گرش داغی بود بر سینه بلبل
بود صد داغ هم بر سینه گل
میان عاشق و معشوق رازی است
که گر این سوزد او را هم گدازیست
بپای یار اگر خاری درآید
ز عاشق ناله زاری برآید
وگر عاشق خورد تیری دل دوست
بدرد آید چو خود در سینه اوست
دل پروانه چون میسوخت از درد
بجان شمع سوز او اثر کرد
چنان شمعش بدل آتش برافروخت
که در پروانه چون میدید میسوخت
بدو گفتا که ای پروانه مست
بسوز و زاریم بردی دل از دست
ترا هر چند در جور آزمودم
فزون شد اعتقاد از آنچه بودم
مرا مهر تو در دل جا گرفته
ز جانم آتشی بالا گرفته
من اینسان گرم مهری کز تو بینم
بمیرم بیتو گر روزی نشینم
مبادم زندگی آنروز روزی
که بی رویت کنم مجلس فروزی
مرا هرجا نشانی تا بمیرم
از آنجا پای رفتن برنگیرم
چو شد سوز غمت راز نهانم
زبان برم گر آید بر زبانم
نیاید بر زبان از عشق رازم
گر از تن پاره برداری به گازم
به تیغم گر جدا گردد سر از تن
به مهرت تیز تر گردد دل من
قسم خوردم که هر جا روی آری
مرا هم باشد آنجا روی یاری
همه جان و دل و تن از تو باشم
تو از من باشی و من از تو باشم
دل مومی چو شمعش نرم گردید
میان هر دو صحبت گرم گردید
در آن صحبت ز گرمی بی شکفتی
چراغ از گرمی صحبت گرفتی
ز وصل هم عجب دلشاد بودند
ولی فارغ ز قصد باد بودند
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۲ - رفتن شمع در فانوس
چو شاهان شمع اگر رفتی بجایی
ز پی می آمدش پرده سرایی
یکی خرگاه بد فانوس نامش
که گاه باد بد آنجا مقامش
چه خرگاهی که بد از وی تعظیم
لباسش از حریر و چوبش از سیم
چو نخلی بسته از سیم و بربشم
به دستانش همی بردند مردم
بدان خرگه زدن شمع از پی باد
به فراشان خود پروانه یی داد
روان فراشش آمد خرگه افراخت
گرفتش دست در خرگه روان ساخت
چو در آن خانه گلگون درون شد
به قد همچو سرو او را ستون شد
ز چشم باد باشد تا رخش دور
چو حوران شد دورن هودج نور
چه هودج خانه یی چون دیده روشن
ولی چون کعبه او را جامه بر تن
ز دشمن شمع اگر چه بیم جان داشت
بحکم « من دخل » آنجا امان داشت
به گردش باد طوفی می نمودی
ولی پروانه را یارا نبودی
عجب شمعی که بی پروانه او
نبودش باد ره در خانه او
ز دست باد او کل لنگر افکند
در آن فانوس آل غنچه مانند
چو شد نومید زو پروانه آشفت
به حسرت گرد او می کشت و می گفت
برون از غنچه گر آید گل تر
گل من از چه شد در غنچه دیگر؟
چه پوشی شمع ایفانوس امشب
که افتد آتشت در جامه یا رب
مرا جان سوخت از پیراهن تو
بگیرد آتش من دامن تو
مپوش از چشم من آن شمع محفل
بترس از آه من ای آهنین دل
مرا از وصل او گر، دیده دوزی
چو من یارب بداغ دل بسوزی
ز پی می آمدش پرده سرایی
یکی خرگاه بد فانوس نامش
که گاه باد بد آنجا مقامش
چه خرگاهی که بد از وی تعظیم
لباسش از حریر و چوبش از سیم
چو نخلی بسته از سیم و بربشم
به دستانش همی بردند مردم
بدان خرگه زدن شمع از پی باد
به فراشان خود پروانه یی داد
روان فراشش آمد خرگه افراخت
گرفتش دست در خرگه روان ساخت
چو در آن خانه گلگون درون شد
به قد همچو سرو او را ستون شد
ز چشم باد باشد تا رخش دور
چو حوران شد دورن هودج نور
چه هودج خانه یی چون دیده روشن
ولی چون کعبه او را جامه بر تن
ز دشمن شمع اگر چه بیم جان داشت
بحکم « من دخل » آنجا امان داشت
به گردش باد طوفی می نمودی
ولی پروانه را یارا نبودی
عجب شمعی که بی پروانه او
نبودش باد ره در خانه او
ز دست باد او کل لنگر افکند
در آن فانوس آل غنچه مانند
چو شد نومید زو پروانه آشفت
به حسرت گرد او می کشت و می گفت
برون از غنچه گر آید گل تر
گل من از چه شد در غنچه دیگر؟
چه پوشی شمع ایفانوس امشب
که افتد آتشت در جامه یا رب
مرا جان سوخت از پیراهن تو
بگیرد آتش من دامن تو
مپوش از چشم من آن شمع محفل
بترس از آه من ای آهنین دل
مرا از وصل او گر، دیده دوزی
چو من یارب بداغ دل بسوزی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۴ - دیوانه شدن پروانه و صحرا گرفتن او
نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۵ - زاری کردن پروانه از فراق شمع
دل افکاری که او یاری ندارد
بجز زاری دگر کاری ندارد
مکن عیب ار بنالد خسته از غم
که آه و ناله دردی میکند کم
کسی کز ماتمی غمناک گردد
اگر بندد دهان دل چاک گردد
چو شمع از سوز آه آتش آلود
زبان بر راز دل پروانه بگشود
به تنهایی چو با خود راز میگفت
بصد سوز این حکایت باز میگفت:
چه بختست اینکه دارم اینچه حالست
همیشه کوکب من در وبالست
ز بخت من نشد روشن شب من
تو گویی سوخت گردون کوکب من
چو خواهم سوخت زین وادی خونخوار
نیفشانم چرا جان بر سر یار
چرا آندم که وصلم دسترس بود
نمردم چون مرا مردن هوس بود
اگر چون شمع ازین سودا که دارم
نسوزم پس، من از بهر چکارم؟
درین تنهایی ام کز بخت گمراه
نیفروزد چراغ کس بجز آه
که سوی من ز شمع آرد پیامی؟
که گوید شمع را از من سلامی؟
که بهر نامه در کویش فرستم؟
مگر هم مرغ جان سویش فرستم
نسیمی کو رسول بیکسانست
ز بخت بد مرا در قصد جانست
درین وادی که چون مجنون اسیرم
که جوید بازم ار روزی بمیرم
اگر سوزد تنم از برق آهی
غم من نیست کس را برگ کاهی
مرا بایستی آنشمع دل افروز
نهشتی در شب هجران بدین روز
ولی کی دارد این سرو آن سرو برگ
که گردد شمع بالینم شب مرگ
مرا گر دور ازو کشت از ستم باد
چراغ عمر او را زندگی باد
رخش کامد چراغ زندگانی
مبادش آفت باد خزانی
گر آن سروش ز برق غم الم نیست
گیاهی همچو من گر سوخت غم نیست
درین وادی کز آتش لاله زارست
چو لاله آتش از وی داغدارست
ننالم جز ز سوز سینه ریش
که می سوزد دلم در آتش خویش
ز بس کز شوق شمع آتش پرستم
قرین آتشم هر جا که هستم
اگر باشد فراز کوه جایم
ز لعل آتش بود در زیر پایم
و گر در بزم شمع خود نهم پا
بود یک نیزه بالا آتش آنجا
و گر کردم بصحرا چون غزاله
ز صحرا خیزد آتش لاله لاله
و گر بر گنبد گردون کشم رخت
بسوزم عاقبت چون کوکب بخت
به جنت سوزدم باید تن ریش
که دارم دوزخ دل همره خویش
مرا بخت بد این آتش برافروخت
که در هرجا که باشم بایدم سوخت
چه سود از سوختن هر دو به داغی
کزو روشن نیمگردد چراغی
مرا از داغ دل هر چند جان سوخت
بجز داغم چراغ دل نیفروخت
شبی شد روشنم شمع مرادی
چه حاصل زانکه رفت آخر ببادی
من درویش دانستم هم از پیش
که هست آن شبچراغ از حال من بیش
تو گویی کآن پری در خواب دیدم
سرابی را بجای آب دیدم
پری رخساره یی سر بر زد از جیب
نهان شد دیگر اندر پرده غیب
چنان بزمی چنین نخلی برآور
برش لعل و تنش فیروزه تر
حدیث جنت شداد بودست
خیالی دیدم آخر باد بودست
مرا دنبال او رفتن خطا بود
خطایی کردم و اینم سزا بود
غلط کردم که عاقل در بیابان
نگردد شب پی آتش شتابان
من آن طفلم که آتش لعل پنداشت
چو دانست آتش است آنگاه بگذاشت
منم در زاری از خواری فتاده
بصد زاری بخواری دل نهاده
بدین سان زاری دلسوز میکرد
بدان زاری شب غم روز میکرد
بجز زاری دگر کاری ندارد
مکن عیب ار بنالد خسته از غم
که آه و ناله دردی میکند کم
کسی کز ماتمی غمناک گردد
اگر بندد دهان دل چاک گردد
چو شمع از سوز آه آتش آلود
زبان بر راز دل پروانه بگشود
به تنهایی چو با خود راز میگفت
بصد سوز این حکایت باز میگفت:
چه بختست اینکه دارم اینچه حالست
همیشه کوکب من در وبالست
ز بخت من نشد روشن شب من
تو گویی سوخت گردون کوکب من
چو خواهم سوخت زین وادی خونخوار
نیفشانم چرا جان بر سر یار
چرا آندم که وصلم دسترس بود
نمردم چون مرا مردن هوس بود
اگر چون شمع ازین سودا که دارم
نسوزم پس، من از بهر چکارم؟
درین تنهایی ام کز بخت گمراه
نیفروزد چراغ کس بجز آه
که سوی من ز شمع آرد پیامی؟
که گوید شمع را از من سلامی؟
که بهر نامه در کویش فرستم؟
مگر هم مرغ جان سویش فرستم
نسیمی کو رسول بیکسانست
ز بخت بد مرا در قصد جانست
درین وادی که چون مجنون اسیرم
که جوید بازم ار روزی بمیرم
اگر سوزد تنم از برق آهی
غم من نیست کس را برگ کاهی
مرا بایستی آنشمع دل افروز
نهشتی در شب هجران بدین روز
ولی کی دارد این سرو آن سرو برگ
که گردد شمع بالینم شب مرگ
مرا گر دور ازو کشت از ستم باد
چراغ عمر او را زندگی باد
رخش کامد چراغ زندگانی
مبادش آفت باد خزانی
گر آن سروش ز برق غم الم نیست
گیاهی همچو من گر سوخت غم نیست
درین وادی کز آتش لاله زارست
چو لاله آتش از وی داغدارست
ننالم جز ز سوز سینه ریش
که می سوزد دلم در آتش خویش
ز بس کز شوق شمع آتش پرستم
قرین آتشم هر جا که هستم
اگر باشد فراز کوه جایم
ز لعل آتش بود در زیر پایم
و گر در بزم شمع خود نهم پا
بود یک نیزه بالا آتش آنجا
و گر کردم بصحرا چون غزاله
ز صحرا خیزد آتش لاله لاله
و گر بر گنبد گردون کشم رخت
بسوزم عاقبت چون کوکب بخت
به جنت سوزدم باید تن ریش
که دارم دوزخ دل همره خویش
مرا بخت بد این آتش برافروخت
که در هرجا که باشم بایدم سوخت
چه سود از سوختن هر دو به داغی
کزو روشن نیمگردد چراغی
مرا از داغ دل هر چند جان سوخت
بجز داغم چراغ دل نیفروخت
شبی شد روشنم شمع مرادی
چه حاصل زانکه رفت آخر ببادی
من درویش دانستم هم از پیش
که هست آن شبچراغ از حال من بیش
تو گویی کآن پری در خواب دیدم
سرابی را بجای آب دیدم
پری رخساره یی سر بر زد از جیب
نهان شد دیگر اندر پرده غیب
چنان بزمی چنین نخلی برآور
برش لعل و تنش فیروزه تر
حدیث جنت شداد بودست
خیالی دیدم آخر باد بودست
مرا دنبال او رفتن خطا بود
خطایی کردم و اینم سزا بود
غلط کردم که عاقل در بیابان
نگردد شب پی آتش شتابان
من آن طفلم که آتش لعل پنداشت
چو دانست آتش است آنگاه بگذاشت
منم در زاری از خواری فتاده
بصد زاری بخواری دل نهاده
بدین سان زاری دلسوز میکرد
بدان زاری شب غم روز میکرد
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۶ - صفت شب گذراندن پروانه
شب هجران که بی روی چو ماه است
بچشم عاشقان عالم سیاه است
شب هجران که بنماید ستاره
مگو شب، هست دودی بی شراره
همه دم عاشق دلریش سوزد
ولی چون شب درآید بیش سوزد
کسی کش دردی از داغ درونست
چو شب شد درد و داغ او فزونست
کسی داند چه در دست این که یاری
شبی روز آورد در انتظاری
شب دوری دراز و جانگدازست
حکایتهای او گفتن درازست
شب غم گر سیه باشد بر جمع
سیه تر باشدش پروانه بی شمع
ز داغ سینه سوزان شب غم
دل پروانه بودی در تب غم
چو شمع از غم دل جمعش برآشفت
در آن تاریک شب روشن همیگفت
که ایشب گر سواد دیده هایی
چه حاصل گر نداری روشنایی
چه شام است این، مگر باد جهانگرد
گذر بر توده خاک سیه کرد؟
نگویم عالم از شب ظلمت اندوخت
که از آه من امشب عالمی سوخت
چو آید سبز گون در دیده عالم
چرا از دیده سازد روشنی کم
عجب دارم کزین شام جدایی
به دارو دیده یابد روشنایی
ترا ایشب کدورت از غم کیست؟
سیه پوشی ترا از ماتم کیست
همه زلفی جمال مهوشت کو؟
همه دودی فروغ آتشت کو؟
بقصد کشتن هر بیگناهی
ز خون خلق خوردن دل سیاهی
گرفتم سر بسر مشک تتاری
چه حاصل کز وفا بویی نداری
چو شمع از من به مقراض جدایی
جدا تا چند سازی روشنایی؟
شب یلدایی اما آنچنانی
که با روز قیامت توأمانی
چنین شب را کی از راه سلامت
دمد صبحی مگر روز قیامت
ز شب پروانه چون خون در جگر داشت
به یارب یارب شب دست برداشت
بچشم عاشقان عالم سیاه است
شب هجران که بنماید ستاره
مگو شب، هست دودی بی شراره
همه دم عاشق دلریش سوزد
ولی چون شب درآید بیش سوزد
کسی کش دردی از داغ درونست
چو شب شد درد و داغ او فزونست
کسی داند چه در دست این که یاری
شبی روز آورد در انتظاری
شب دوری دراز و جانگدازست
حکایتهای او گفتن درازست
شب غم گر سیه باشد بر جمع
سیه تر باشدش پروانه بی شمع
ز داغ سینه سوزان شب غم
دل پروانه بودی در تب غم
چو شمع از غم دل جمعش برآشفت
در آن تاریک شب روشن همیگفت
که ایشب گر سواد دیده هایی
چه حاصل گر نداری روشنایی
چه شام است این، مگر باد جهانگرد
گذر بر توده خاک سیه کرد؟
نگویم عالم از شب ظلمت اندوخت
که از آه من امشب عالمی سوخت
چو آید سبز گون در دیده عالم
چرا از دیده سازد روشنی کم
عجب دارم کزین شام جدایی
به دارو دیده یابد روشنایی
ترا ایشب کدورت از غم کیست؟
سیه پوشی ترا از ماتم کیست
همه زلفی جمال مهوشت کو؟
همه دودی فروغ آتشت کو؟
بقصد کشتن هر بیگناهی
ز خون خلق خوردن دل سیاهی
گرفتم سر بسر مشک تتاری
چه حاصل کز وفا بویی نداری
چو شمع از من به مقراض جدایی
جدا تا چند سازی روشنایی؟
شب یلدایی اما آنچنانی
که با روز قیامت توأمانی
چنین شب را کی از راه سلامت
دمد صبحی مگر روز قیامت
ز شب پروانه چون خون در جگر داشت
به یارب یارب شب دست برداشت
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۹ - زاری شمع از فراق پروانه
بلایی همچو تنهایی نباشد
به تنهایی شکیبایی نباشد
هر آن لعلی که در سنگی درون است
ز تنهاییست کش دل غرق خون است
نیارد تاب تنهایی دل کس
که تنهایی خدا را زیبد و بس
چو شد در پرده شمع از زحمت باد
دلش از بیکسی در آتش افتاد
چو باد از روی یارش دیده بر دوخت
به تنهایی درون پرده میسوخت
فتاد از بیکسی آتش بجانش
گدازان گشت مغز استخوانش
چنان افروخت در جانش چراغی
که بر هر رشته جان دید داغی
نبودش رشته جان در بدن شمع
پریشان بودش از محنت دل جمع
دلش از داغ غم میسوخت از درد
ولیکن زاریی در پرده میکرد
چنان میسوخت در هجران و میساخت
کزو نیمی نماند از بسکه بگداخت
گدازان شد بفانوس آن پریوش
چو زر در بوته سوزنده ز آتش
دلش از بسکه سوز سینه دیدی
کبابی شد کزو روغن چکیدی
صدش داغ حبش از اشک بر رو
کشیدی صد الف بر سینه هر سو
بهم پیوسته اشک دانه دانه
شده زنجیر پایش عاشقانه
همی کرد اضطراب و می نیاسود
تو گفتی آتشش در پیرهن بود
اگر دستش به پیراهن رسیدی
بسان غنچه اش صد جا دریدی
به سوز سینه کز فانوس دیده
بکین تیغ زبان بر وی کشیده
که این خلوت سرا زندان من شد
نه زندان دوزخ سوزان من شد
چنان این خانه ام آتش بجان زد
که خواهم آتش اندر خان و مان زد
ز دلتنگی چنین کاینجا به جانم
بمیرم گر دمی دیگر بمانم
مگر آتش زنم در خانه خویش
که این دیوار غم بردارم از پیش
مگر یاری نظر بر من گمارد
مرا زین ورطه آتش برآرد
وگرنه تا بکی پا بسته باشم
درین پا بستگی دلخسته باشم
به تنهایی شکیبایی نباشد
هر آن لعلی که در سنگی درون است
ز تنهاییست کش دل غرق خون است
نیارد تاب تنهایی دل کس
که تنهایی خدا را زیبد و بس
چو شد در پرده شمع از زحمت باد
دلش از بیکسی در آتش افتاد
چو باد از روی یارش دیده بر دوخت
به تنهایی درون پرده میسوخت
فتاد از بیکسی آتش بجانش
گدازان گشت مغز استخوانش
چنان افروخت در جانش چراغی
که بر هر رشته جان دید داغی
نبودش رشته جان در بدن شمع
پریشان بودش از محنت دل جمع
دلش از داغ غم میسوخت از درد
ولیکن زاریی در پرده میکرد
چنان میسوخت در هجران و میساخت
کزو نیمی نماند از بسکه بگداخت
گدازان شد بفانوس آن پریوش
چو زر در بوته سوزنده ز آتش
دلش از بسکه سوز سینه دیدی
کبابی شد کزو روغن چکیدی
صدش داغ حبش از اشک بر رو
کشیدی صد الف بر سینه هر سو
بهم پیوسته اشک دانه دانه
شده زنجیر پایش عاشقانه
همی کرد اضطراب و می نیاسود
تو گفتی آتشش در پیرهن بود
اگر دستش به پیراهن رسیدی
بسان غنچه اش صد جا دریدی
به سوز سینه کز فانوس دیده
بکین تیغ زبان بر وی کشیده
که این خلوت سرا زندان من شد
نه زندان دوزخ سوزان من شد
چنان این خانه ام آتش بجان زد
که خواهم آتش اندر خان و مان زد
ز دلتنگی چنین کاینجا به جانم
بمیرم گر دمی دیگر بمانم
مگر آتش زنم در خانه خویش
که این دیوار غم بردارم از پیش
مگر یاری نظر بر من گمارد
مرا زین ورطه آتش برآرد
وگرنه تا بکی پا بسته باشم
درین پا بستگی دلخسته باشم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۲ - گفتن شمع راز خود را به خادمان
چو محرم را نباشد باز گویی
خوش آید عاشقان را راز گویی
دل هر کس که گنج عشق یابد
اگر پنهان کند دل برنتابد
اگر ترسد که با هر یار گوید
رود کنجی و با دیوار گوید
به یاران شمع راز خویش برگفت
زبان بگشاد و از سوز جگر گفت
که از عشق آتشی در سینه دارم
ولیکن بر زبان با کس نیارم
مرا دل برده است از دست یاری
چه یاری گرم مهری غمگساری
همایون پیکری فرخنده فالی
به یکرنگی چو من شوریده حالی
سبکروحی که گر بر گل نشستی
ندیدی برگ گل از وی شکستی
ز درج مهربانی دانه یی بود
ز دیوان وفا پروانه یی بود
حدیثش بسکه بودی آتش انگیز
فکندی در دل من آتش تیز
عجب شیرین حدیثی پر نمک بود
نبود از انس و جن گویا ملک بود
چو با او گرم کردم دل به یاری
فلک کردش جدا از من به خواری
فکند از ناکسی در چنگ بادش
چو گلبرگ از جفا برباد دادش
دل از خلقم نبودی جز بدو شاد
دریغ و درد کوهم رفت بر باد
حدیث دوری او با که گویم
نشان و نام او باز از که جویم
درین محنت که جوید چاره من؟
که گوید قصه آواره من؟
ندانم پیش از آن کز پا نشینم
رخ او باز بینم یا نبینم
خوش آید عاشقان را راز گویی
دل هر کس که گنج عشق یابد
اگر پنهان کند دل برنتابد
اگر ترسد که با هر یار گوید
رود کنجی و با دیوار گوید
به یاران شمع راز خویش برگفت
زبان بگشاد و از سوز جگر گفت
که از عشق آتشی در سینه دارم
ولیکن بر زبان با کس نیارم
مرا دل برده است از دست یاری
چه یاری گرم مهری غمگساری
همایون پیکری فرخنده فالی
به یکرنگی چو من شوریده حالی
سبکروحی که گر بر گل نشستی
ندیدی برگ گل از وی شکستی
ز درج مهربانی دانه یی بود
ز دیوان وفا پروانه یی بود
حدیثش بسکه بودی آتش انگیز
فکندی در دل من آتش تیز
عجب شیرین حدیثی پر نمک بود
نبود از انس و جن گویا ملک بود
چو با او گرم کردم دل به یاری
فلک کردش جدا از من به خواری
فکند از ناکسی در چنگ بادش
چو گلبرگ از جفا برباد دادش
دل از خلقم نبودی جز بدو شاد
دریغ و درد کوهم رفت بر باد
حدیث دوری او با که گویم
نشان و نام او باز از که جویم
درین محنت که جوید چاره من؟
که گوید قصه آواره من؟
ندانم پیش از آن کز پا نشینم
رخ او باز بینم یا نبینم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۵ - دلجویی و چاره سازی عنبر شمع را
خوشا یاری که یار مبتلاییست
ز خون گرمی در او بوی وفاییست
چراغ افروز شام درد مندیست
نه بزم آرای روز سربلندیست
چو شمع از حد گذشتش سوز و زاری
جگر میسوختش عنبر بیاری
چو زلف دلبران عنبر برآشفت
بدو از طیب انفاس این سخن گفت
که ای کمتر غلام هندویت من
سواد چشم از روی تو روشن
دل و جانم نه تنها بسته تست
که هست و نیستم وابسته تست
اگر نورت دلیل من نگشتی
چراغ کار من روشن نگشتی
ز خون گرمی که بینم هر دم از تو
سیه رو باشم ار برگردم از تو
اگر در آتشم سوزی دل و تن
همه بوی محبت خیزد از من
ترا از داغ دل گر رخ برافروخت
مرا از آتش داغت جگر سوخت
اگر داری تو آتش در رگ و پوست
مرا هم رگ بجان میگیری ایدوست
منت یک هندوی خدمتگذارم
که جان در آتش از بهر تو دارم
منت پروردم ای حور بهشتی
که داری طینت عنبر سرشتی
مسوز از غم که گر من بایدم سوخت
چو گل خواهم رخت از شادی افروخت
گرم باید بر آتش شد بیادت
بسوزم تا بدست آرم مرادت
ز من بهتر نداری چاره جویی
که دارم از فسون و سحر بویی
بود سحر و فسون پیوسته کارم
ز گاو سامری میراث دارم
چنان پی برده ام افسونگری را
که آدم در خط فرمان پری را
چو در تعزید پیچم همچو سالک
شود بر وفق مقصودم ملایک
بر آتش گر نهم بویی پی راز
ز سر غیب گویم قصه ها باز
ببوی من پری سوی من آید
یکایک قصه غیبم نماید
کنون آن غایبت کز دیده دورست
دلت از غیبت او بی حضورست
بنام او نهم بویی بر آتش
به بینم چیست حال آن بلاکش
اگر چه مه بود بر اوج گردون
وگر زیر زمین چون گنج قارون
وگر چون زر بود در سنگ خارا
کنم بهر تواش از سنگ پیدا
به بینم حالت صبر و سکونش
بگویم یک بیک حال درویش
ز خون گرمی در او بوی وفاییست
چراغ افروز شام درد مندیست
نه بزم آرای روز سربلندیست
چو شمع از حد گذشتش سوز و زاری
جگر میسوختش عنبر بیاری
چو زلف دلبران عنبر برآشفت
بدو از طیب انفاس این سخن گفت
که ای کمتر غلام هندویت من
سواد چشم از روی تو روشن
دل و جانم نه تنها بسته تست
که هست و نیستم وابسته تست
اگر نورت دلیل من نگشتی
چراغ کار من روشن نگشتی
ز خون گرمی که بینم هر دم از تو
سیه رو باشم ار برگردم از تو
اگر در آتشم سوزی دل و تن
همه بوی محبت خیزد از من
ترا از داغ دل گر رخ برافروخت
مرا از آتش داغت جگر سوخت
اگر داری تو آتش در رگ و پوست
مرا هم رگ بجان میگیری ایدوست
منت یک هندوی خدمتگذارم
که جان در آتش از بهر تو دارم
منت پروردم ای حور بهشتی
که داری طینت عنبر سرشتی
مسوز از غم که گر من بایدم سوخت
چو گل خواهم رخت از شادی افروخت
گرم باید بر آتش شد بیادت
بسوزم تا بدست آرم مرادت
ز من بهتر نداری چاره جویی
که دارم از فسون و سحر بویی
بود سحر و فسون پیوسته کارم
ز گاو سامری میراث دارم
چنان پی برده ام افسونگری را
که آدم در خط فرمان پری را
چو در تعزید پیچم همچو سالک
شود بر وفق مقصودم ملایک
بر آتش گر نهم بویی پی راز
ز سر غیب گویم قصه ها باز
ببوی من پری سوی من آید
یکایک قصه غیبم نماید
کنون آن غایبت کز دیده دورست
دلت از غیبت او بی حضورست
بنام او نهم بویی بر آتش
به بینم چیست حال آن بلاکش
اگر چه مه بود بر اوج گردون
وگر زیر زمین چون گنج قارون
وگر چون زر بود در سنگ خارا
کنم بهر تواش از سنگ پیدا
به بینم حالت صبر و سکونش
بگویم یک بیک حال درویش
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۶ - بونهادن عنبر بر آتش و خبر یافتن از پروانه
خوشا دلخسته یی کور است یاری
خوشا یاری که دارد غمگساری
گر این را آتشی در دل فروزد
دل او هم ز بهر این بسوزد
اسیر آنکس که او یاری ندارد
حزین آن دل که غمخواری ندارد
چو عنبر دید حال او مشوش
نهاد از بهر او بویی بر آتش
در آتش بوی خود عنبر چو بنهاد
رموز غیب گویی کرد بنیاد
که حالی منقلب می بینم او را
بغایت مضطرب می بینم او را
گر از بیماریش پرسی خرابست
ور از صبر و سکون در اضطرابست
چو مویی گشته از ضعف و چنانست
کزو تا مرگ مویی در میانست
عجب بیمار و محزون می نماید
درون ریش و جگر خون می نماید
به صحرایی همی گردد چو نخجیر
که نتوان شیر را بستن به زنجیر
در آن وادی که آن مسکین اسیر است
هوای دوزخ آنجا زمهریرست
نه چندان بیخودی هست از جنونش
که باز آرم به تعویذ و فسونش
گرش لطف تو پیرامن نگردد
چراغ کار او روشن نگردد
ز یاری گر کسی دستش نگیرد
به تنهایی و بی یاری بمیرد
اگر پرسی کجا او را مقام است
زمینی تیره از سرحد شام است
تو گر بیماری او هم سینه ریشست
بسی جانسوزی او را از تو بیش است
تو چون گل گر دل از داغت فکارست
چو بلبل داغ و درد او هزارست
چو او جز بهر تو رنجور نبود
تو هم گر سوزی از غم دور نبود
که معشوق و محب پاک دیده
دو تن باشد ز یک جان آفریده
بود خورشید تابان صورت دوست
دل پاک از صفا آیینه اوست
اگر ز آیینه تا خورشید تابان
بود بعد مسافت صد بیابان
چو مهر از تاب سوز سینه سوزد
بجان آیینه را آتش فروزد
کنون ای لاله روی عنبرین موی
سهی قد سرو ناز آتشین روی
مخور غم گرچه جانت هجر او سوخت
که خواهد رویت از وصل وی افروخت
بصورت دور و در معنی قرین است
برون از چشم و در دل همنشین است
وصال او گرت گویم نصیب است
بعیدست این ولیکن عنقریب است
خوشا یاری که دارد غمگساری
گر این را آتشی در دل فروزد
دل او هم ز بهر این بسوزد
اسیر آنکس که او یاری ندارد
حزین آن دل که غمخواری ندارد
چو عنبر دید حال او مشوش
نهاد از بهر او بویی بر آتش
در آتش بوی خود عنبر چو بنهاد
رموز غیب گویی کرد بنیاد
که حالی منقلب می بینم او را
بغایت مضطرب می بینم او را
گر از بیماریش پرسی خرابست
ور از صبر و سکون در اضطرابست
چو مویی گشته از ضعف و چنانست
کزو تا مرگ مویی در میانست
عجب بیمار و محزون می نماید
درون ریش و جگر خون می نماید
به صحرایی همی گردد چو نخجیر
که نتوان شیر را بستن به زنجیر
در آن وادی که آن مسکین اسیر است
هوای دوزخ آنجا زمهریرست
نه چندان بیخودی هست از جنونش
که باز آرم به تعویذ و فسونش
گرش لطف تو پیرامن نگردد
چراغ کار او روشن نگردد
ز یاری گر کسی دستش نگیرد
به تنهایی و بی یاری بمیرد
اگر پرسی کجا او را مقام است
زمینی تیره از سرحد شام است
تو گر بیماری او هم سینه ریشست
بسی جانسوزی او را از تو بیش است
تو چون گل گر دل از داغت فکارست
چو بلبل داغ و درد او هزارست
چو او جز بهر تو رنجور نبود
تو هم گر سوزی از غم دور نبود
که معشوق و محب پاک دیده
دو تن باشد ز یک جان آفریده
بود خورشید تابان صورت دوست
دل پاک از صفا آیینه اوست
اگر ز آیینه تا خورشید تابان
بود بعد مسافت صد بیابان
چو مهر از تاب سوز سینه سوزد
بجان آیینه را آتش فروزد
کنون ای لاله روی عنبرین موی
سهی قد سرو ناز آتشین روی
مخور غم گرچه جانت هجر او سوخت
که خواهد رویت از وصل وی افروخت
بصورت دور و در معنی قرین است
برون از چشم و در دل همنشین است
وصال او گرت گویم نصیب است
بعیدست این ولیکن عنقریب است
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۷ - تضرع کردن شمع پیش عنبر و التماس مواصلت با پروانه
عجب حالی است عشق و دردمندی
که با پستی کشد کار بلندی
که گر شانشهی درویش گردی
دعا گوی غلام خویش گردی
چو شمع از عنبر آن احوال بشنید
نیاز و دردمندی مصلحت دید
زبان بگشاد و گفت از روی عزت
که ناید از تو جز بوی محبت
تویی روشن سواد دیده من
سویدای دل غمدیده من
تویی سر حلقه زنجیر مویان
به خوبی خال روی ماه رویان
ز تو دارم امید روشنایی
که آید از تو بوی آشنایی
چراغ چشمم از روی تو روشن
دماغ جانم از بوی تو گلشن
چو جانم کرده یی جا در رگ و پوست
نیم یکذره خالی از تو ایدوست
چو گل تا گشتم از بویت معطر
شمیم شد نسیم روح پرور
به مهرت همچو صبح امیدوارم
نفس زان بیتو یکدم برنیارم
خوشم با داغ دل کز سوز داغم
همه بوی تو آید بر دماغم
مرا تنها نه طینت از تست
بتان را هم به گردن منت از تست
کسی گر گیردت در زر همه تن
هنوزش هست منتها به گردن
کنون ای همدم دیرینه من
که آگاهی ز سوز سینه من
ز راه چاره جویی چاره ام کن
قرین وصل آن آواره ام کن
نه گفتی چاره جویی خواهمت کرد
چو خود گفتی بجا می باید آورد
ترا چون هست حکم غیبگویی
نشانی خواهم از پروانه جویی
کسی سوی وی از افسون فرستی
بباز آورد آن مجنون فرستی
به خط عنبرین باوی پیامی
نویسی از زبان من سلامی
کسی جویی که بهر نامه پیشش
روان سازم چو آب چشمم خویشش
ز آب دیده گیرم نامه در موم
مگر بادش نگردد قصه معلوم
جوابش داد عنبر کای دل افروز
چراغت زنده باد از بخت فیروز
کسی باید برین کارت فرستاد
که نتواند بگرد او رسد باد
نگیرد هیچکس او را پریوش
رود چون آب و باز آید چو آتش
چو نبود باد را از جستجو ایست
بقاصد نامه دادن مصلحت نیست
یکی باید بسوی او نهانی
رساند از تو پیغام زبانی
رسولی کین رسالت زو برآید
بجز نور تو غیری را نشاید
که با پستی کشد کار بلندی
که گر شانشهی درویش گردی
دعا گوی غلام خویش گردی
چو شمع از عنبر آن احوال بشنید
نیاز و دردمندی مصلحت دید
زبان بگشاد و گفت از روی عزت
که ناید از تو جز بوی محبت
تویی روشن سواد دیده من
سویدای دل غمدیده من
تویی سر حلقه زنجیر مویان
به خوبی خال روی ماه رویان
ز تو دارم امید روشنایی
که آید از تو بوی آشنایی
چراغ چشمم از روی تو روشن
دماغ جانم از بوی تو گلشن
چو جانم کرده یی جا در رگ و پوست
نیم یکذره خالی از تو ایدوست
چو گل تا گشتم از بویت معطر
شمیم شد نسیم روح پرور
به مهرت همچو صبح امیدوارم
نفس زان بیتو یکدم برنیارم
خوشم با داغ دل کز سوز داغم
همه بوی تو آید بر دماغم
مرا تنها نه طینت از تست
بتان را هم به گردن منت از تست
کسی گر گیردت در زر همه تن
هنوزش هست منتها به گردن
کنون ای همدم دیرینه من
که آگاهی ز سوز سینه من
ز راه چاره جویی چاره ام کن
قرین وصل آن آواره ام کن
نه گفتی چاره جویی خواهمت کرد
چو خود گفتی بجا می باید آورد
ترا چون هست حکم غیبگویی
نشانی خواهم از پروانه جویی
کسی سوی وی از افسون فرستی
بباز آورد آن مجنون فرستی
به خط عنبرین باوی پیامی
نویسی از زبان من سلامی
کسی جویی که بهر نامه پیشش
روان سازم چو آب چشمم خویشش
ز آب دیده گیرم نامه در موم
مگر بادش نگردد قصه معلوم
جوابش داد عنبر کای دل افروز
چراغت زنده باد از بخت فیروز
کسی باید برین کارت فرستاد
که نتواند بگرد او رسد باد
نگیرد هیچکس او را پریوش
رود چون آب و باز آید چو آتش
چو نبود باد را از جستجو ایست
بقاصد نامه دادن مصلحت نیست
یکی باید بسوی او نهانی
رساند از تو پیغام زبانی
رسولی کین رسالت زو برآید
بجز نور تو غیری را نشاید
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۹ - بیرون آمدن شمع از پرده فانوس و روان شدن نور بجستجوی پروانه
اگر عاشق گهی بهر صبوری
بود در پرده عصمت ضروری
عجب نبود چو گردد شوق افزون
که آید بی سبب از پرده بیرون
گشاد پرده چونشمع آرزو کرد
بهمت گل برون از غنچه آورد
درآمد خادم و دامان فانوس
به خدمت در میان زد از زمین بوس
جمال شمع چون برقع برانداخت
جهان روشن به نور خویشتن ساخت
از آزادی چو گل خندان برآمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
چو مهر از صبح عارض چهره بگشود
به نور خویش راه شام پیمود
روان شد نور همچون برق تابان
پی پروانه جستن در بیابان
نبود از جستجو یکدم فراغش
همی جستی در آن شب باچراغش
در آن ظلمت همی شد با دل جمع
که پشتش گرم بود از جانب شمع
به هر منزل که از روزن همیرفت
به چشم دیو و دد روشن همیرفت
چنان جستش که گشت از جستجوست
ولیکن یافت آخر آنچه می جست
مدار ایطالب از جویندگی دست
که در جویندگی یا بندگی هست
بود در پرده عصمت ضروری
عجب نبود چو گردد شوق افزون
که آید بی سبب از پرده بیرون
گشاد پرده چونشمع آرزو کرد
بهمت گل برون از غنچه آورد
درآمد خادم و دامان فانوس
به خدمت در میان زد از زمین بوس
جمال شمع چون برقع برانداخت
جهان روشن به نور خویشتن ساخت
از آزادی چو گل خندان برآمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
چو مهر از صبح عارض چهره بگشود
به نور خویش راه شام پیمود
روان شد نور همچون برق تابان
پی پروانه جستن در بیابان
نبود از جستجو یکدم فراغش
همی جستی در آن شب باچراغش
در آن ظلمت همی شد با دل جمع
که پشتش گرم بود از جانب شمع
به هر منزل که از روزن همیرفت
به چشم دیو و دد روشن همیرفت
چنان جستش که گشت از جستجوست
ولیکن یافت آخر آنچه می جست
مدار ایطالب از جویندگی دست
که در جویندگی یا بندگی هست
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۰ - یافتن نور پروانه را بحالت زار و حال شمع را در عشق با او گفتن
چو نور از جستجو یک لحظه ننشست
رسید آخر بدان پروانه مست
چنان دیدش که بود از چشم مردم
به چشم مردمان چشم خود گم
اگر گویم خیالی مینمودی
خیال من بود کان هم نبودی
فتاده بالها در هم کشید
ورق برهم زده گشته جریده
چنانش سوز داغ از سر گذشته
که خاک از سایه او داغ گشته
تنش چون مردمان دیده خویش
ز غم در عین زاری با دل ریش
نظر چو باز گرد آن نور را دید
به مهر شمع او را گرم پرسید
ز عین مردمی چون پیش خواندش
روان بر دیده روشن نشاندش
چو شمعش رشته های جان برآشفت
بنور از شوق نور چشم خود گفت
که ای از لطف، چشم روشن من
چراغ عمر من گشت از تو روشن
تویی چشم مرا آن روشنایی
که افروزی چراغ آشنایی
بگو با من حدیث شمع روشن
که باری از فراقش سوختم من
بگو چون است و باوی همنفس کیست
مرا حال اینچنین شد حال او چیست
زبان بگشاد نور و راز گفتش
حکایت ها یکایک باز گفتش
خبر از سوز داغ و زاریش گفت
پس آنگه قصه بیماریش گفت
به اول مژده شادی رساندش
بآخر زهر دلتنگی چشاندش
چو بشنید این سخن بسیار بگریست
چو شمع از آتش دل زار بگریست
ز شوق شمع داغ دل فزودش
یکی صد گشت آن داغی که بودش
بزاری گفتش ای نور دو دیده
چراغ خاطر محنت کشیده
ز شرح محنت آن شاه خوبان
مرا آتش زدی در رشته جان
چو غمگین کردیم غمخوار من شو
شفا بخش دل بیمار من شو
درین محنت کسم فریاد رس نیست
و گر باشد کسی، غیر از تو کس نیست
چو از لطف چراغم گشت روشن
ندارم بعد ازین دستت ز دامن
دری بروی من از لطف بگشای
رهی بر کعبه مقصود بنمای
رسید آخر بدان پروانه مست
چنان دیدش که بود از چشم مردم
به چشم مردمان چشم خود گم
اگر گویم خیالی مینمودی
خیال من بود کان هم نبودی
فتاده بالها در هم کشید
ورق برهم زده گشته جریده
چنانش سوز داغ از سر گذشته
که خاک از سایه او داغ گشته
تنش چون مردمان دیده خویش
ز غم در عین زاری با دل ریش
نظر چو باز گرد آن نور را دید
به مهر شمع او را گرم پرسید
ز عین مردمی چون پیش خواندش
روان بر دیده روشن نشاندش
چو شمعش رشته های جان برآشفت
بنور از شوق نور چشم خود گفت
که ای از لطف، چشم روشن من
چراغ عمر من گشت از تو روشن
تویی چشم مرا آن روشنایی
که افروزی چراغ آشنایی
بگو با من حدیث شمع روشن
که باری از فراقش سوختم من
بگو چون است و باوی همنفس کیست
مرا حال اینچنین شد حال او چیست
زبان بگشاد نور و راز گفتش
حکایت ها یکایک باز گفتش
خبر از سوز داغ و زاریش گفت
پس آنگه قصه بیماریش گفت
به اول مژده شادی رساندش
بآخر زهر دلتنگی چشاندش
چو بشنید این سخن بسیار بگریست
چو شمع از آتش دل زار بگریست
ز شوق شمع داغ دل فزودش
یکی صد گشت آن داغی که بودش
بزاری گفتش ای نور دو دیده
چراغ خاطر محنت کشیده
ز شرح محنت آن شاه خوبان
مرا آتش زدی در رشته جان
چو غمگین کردیم غمخوار من شو
شفا بخش دل بیمار من شو
درین محنت کسم فریاد رس نیست
و گر باشد کسی، غیر از تو کس نیست
چو از لطف چراغم گشت روشن
ندارم بعد ازین دستت ز دامن
دری بروی من از لطف بگشای
رهی بر کعبه مقصود بنمای
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۲ - بهم رسیدن پروانه و شمع و فدا کردن پروانه خود را
عجب وقتی جگر سوزست آندم
که افتد عاشقان را دیده برهم
دو عاشق را نظر چون برهم افتد
تو گویی آتشی در عالم افتد
چو کردند آن دو تن درهم نگاهی
برآمد از درون هر دو آهی
ز چشم هر دو از غم زار زاری
برآمد گریه بی اختیاری
نظر چون شمع را بر وی فتادی
ز چشمش گریه شادی گشادی
بپروانه نظر چون باز میکرد
ز شوقش مرغ جان پرواز میکرد
ز سوز سینه با هم راز گفتند
حکایتهای دوری باز گفتند
ولیکن شمع بس حالی عجب داشت
ز دست هجران جان بلب داشت
نه چندان زهر هجرش کارگر بود
که تریاک وصالش داشتی سود
چو زهری کارگر گردید در دل
شود تریاک هم زهر هلاهل
مگو در اصل از هجران چه باک است
که گه در وصل هم بیم هلاک است
چراغ از نور خود گردیده افروخت
بسی دیدیم کز وی خانه هم سوخت
ز وصلش شمع سوز دل بتر گشت
تو گفتی درد و داغش بیشتر گشت
فرو رفتی بداغ دردمندی
به پستی رو نهادی از بلندی
تنش گاهی ز مشتاقی نمودی
بجز آهی ازو باقی نبودی
چو حال شمع را پروانه بد دید
فدایی وار گرد شمع گردید
بدو گفت ای سر من خاک پایت
هزاران همچو من بادا فدایت
چنین حالی که در عالم پذیرد؟
که عاشق زنده و معشوق میرد
پس از مرگ تو در روی که بینم؟
چو بگشایم نظر سوی که بینم؟
بگفت این و گذشت از کوی هستی
در آتش شد درون از عین مستی
چنانش سوز عشق از دل علم زد
که در آتش به شوق دل قدم زد
چنان سوز دلش آتش برافروخت
که رخت هستیش سر تا قدم سوخت
در آتش سوخت جان خود بصد ذوق
زهی عشق و زهی عاشق زهی شوق
زهی پروانه و جانسوزی خویش
چراغش روشن از فیروزی خویش
زهی سرخیل و شاه عشقبازان
زهی چشم و چراغ جانگدازان
زهی مجنون دل آزرده عشق
زهی آهوی پیکان خورده عشق
فروغ سینه ارباب محنت
چراغ دیده اهل محبت
در آتش عاقبت آن جور کش رفت
به جانان داد وه وه چه خوش رفت
چنین باشد طریق جان سپردن
براه دوست دادن جان و مردن
دلا، پروانه وش در عشق جان ده
که این مرگ از حیات جاودان به
کسی در عاشقی فیروز باشد
که چون پروانه خرمن سوز باشد
برای دوست بازد جان خود را
بپایان آورد پیمان خود را
نه ز انسان عاشقان سست پیمان
که سازد شهره خود در عشق جانان
نباشد عشق او جز کید و تزویر
که گردد حیله ور چون روبه پیر
بحیله دلبران را رام سازد
خود و معشوق را بد نام سازد
ازین جا باز گردم سوی مقصود
بگویم حال شمع محنت آلود
که افتد عاشقان را دیده برهم
دو عاشق را نظر چون برهم افتد
تو گویی آتشی در عالم افتد
چو کردند آن دو تن درهم نگاهی
برآمد از درون هر دو آهی
ز چشم هر دو از غم زار زاری
برآمد گریه بی اختیاری
نظر چون شمع را بر وی فتادی
ز چشمش گریه شادی گشادی
بپروانه نظر چون باز میکرد
ز شوقش مرغ جان پرواز میکرد
ز سوز سینه با هم راز گفتند
حکایتهای دوری باز گفتند
ولیکن شمع بس حالی عجب داشت
ز دست هجران جان بلب داشت
نه چندان زهر هجرش کارگر بود
که تریاک وصالش داشتی سود
چو زهری کارگر گردید در دل
شود تریاک هم زهر هلاهل
مگو در اصل از هجران چه باک است
که گه در وصل هم بیم هلاک است
چراغ از نور خود گردیده افروخت
بسی دیدیم کز وی خانه هم سوخت
ز وصلش شمع سوز دل بتر گشت
تو گفتی درد و داغش بیشتر گشت
فرو رفتی بداغ دردمندی
به پستی رو نهادی از بلندی
تنش گاهی ز مشتاقی نمودی
بجز آهی ازو باقی نبودی
چو حال شمع را پروانه بد دید
فدایی وار گرد شمع گردید
بدو گفت ای سر من خاک پایت
هزاران همچو من بادا فدایت
چنین حالی که در عالم پذیرد؟
که عاشق زنده و معشوق میرد
پس از مرگ تو در روی که بینم؟
چو بگشایم نظر سوی که بینم؟
بگفت این و گذشت از کوی هستی
در آتش شد درون از عین مستی
چنانش سوز عشق از دل علم زد
که در آتش به شوق دل قدم زد
چنان سوز دلش آتش برافروخت
که رخت هستیش سر تا قدم سوخت
در آتش سوخت جان خود بصد ذوق
زهی عشق و زهی عاشق زهی شوق
زهی پروانه و جانسوزی خویش
چراغش روشن از فیروزی خویش
زهی سرخیل و شاه عشقبازان
زهی چشم و چراغ جانگدازان
زهی مجنون دل آزرده عشق
زهی آهوی پیکان خورده عشق
فروغ سینه ارباب محنت
چراغ دیده اهل محبت
در آتش عاقبت آن جور کش رفت
به جانان داد وه وه چه خوش رفت
چنین باشد طریق جان سپردن
براه دوست دادن جان و مردن
دلا، پروانه وش در عشق جان ده
که این مرگ از حیات جاودان به
کسی در عاشقی فیروز باشد
که چون پروانه خرمن سوز باشد
برای دوست بازد جان خود را
بپایان آورد پیمان خود را
نه ز انسان عاشقان سست پیمان
که سازد شهره خود در عشق جانان
نباشد عشق او جز کید و تزویر
که گردد حیله ور چون روبه پیر
بحیله دلبران را رام سازد
خود و معشوق را بد نام سازد
ازین جا باز گردم سوی مقصود
بگویم حال شمع محنت آلود
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۳ - ماتمداری شمع برای پروانه و جان بجانان سپردن
خوش آن یاران که دریای شفیقند
به مرگ و زندگی با هم رفیقند
عجب ز آتش پرست این شیوه نیکوست
که در آتش رود با پیکر دوست
طریق و مذهب عاشق چنانست
که هر کو خودنکشت از عاصیانست
چو آن مجنون کوی مهربانی
در آتش سوخت رخت زندگانی
دل شمع از غمش در شیون آویخت
ز آب چشم خود طوفان برانگیخت
بسر رفت آن چشمش بسکه جوشید
وز آن آب آتش شوقش خروشید
تنش بی تاب شد جانش برآشفت
کبابی شد دلش وز سوز دل گفت
چه عمرست این که در آغاز و انجام
نرفتم بر مراد خویش یک گام
فلک کز سوز مهرم سینه بگداخت
ز بهر سوختن گویی مرا ساخت
چو من از ماتم خود سوخت جانم
چه ماتم زد مرا دیگر ندانم
خوشست این گریه از چشم تر من
که دانم کس نگرید بر سر من
چو دیدی مرده آن غمدیده خود
همی شستش بآب دیده خود
زدود خویشتن بر سر سیه بست
به ماتمداری پروانه بنشست
ببست از خنده لعل گوهر آگین
گشاد از دود بر رخ موی مشگین
دمادم از گل رخساره کندی
چو ریحان بر سر خاکش فکندی
ز دود دل بماتم کله بستش
سیه پوشیده و بر ماتم نشستش
ز سوز گریه و آه دما دم
چو کار جان رسید او را بیکدم
زبان را برکشیدی از ارادت
چو انگشت از پی شهد شهادت
به آخر از درون آهی برآورد
به جانان جان خود او نیز بسپرد
چو سرو قامت شمع از میان رفت
فلک گفتا بجای راستان رفت
چو کار مهر روی او تبه گشت
فرو رفت و شفق ابر سیه گشت
گل رویش ز ماتم سوسنی شد
سواد دیده اش بی روشنی شد
چو بودی دود دل دنباله او
مبدل شد بریحان لاله او
چو آخر دست جان شست از علاقه
نهادش دود بر بالین اتاقه
به بین عذرای ما چون وامقی کرد
که هم معشوقی و هم عاشقی کرد
ره پاکان چنین باید سپارند
وگرنه زحمت پاکان ندارند
ببزم عاشقان مردن حریفیست
وگرنه عشق و آسایش ظریفیست
هوس جولانگه رعنا و شان است
محبت وادی محنت کشان است
هوسناکی نگویی عشق و مستی است
که لعبت بازی و صورت پرستی است
زلال عشق کز کوثر گذشتست
زماتر دامنان آلوده گشتست
چو عاشق راست پوید در طریقت
مجاز او شود عین حقیقت
هر آن عشقی که محض جانگدازیست
حقیقت نیست گر گویی مجازیست
روان هر دوشان پر نور بادا
حدیث عشقشان مشهور بادا
به مرگ و زندگی با هم رفیقند
عجب ز آتش پرست این شیوه نیکوست
که در آتش رود با پیکر دوست
طریق و مذهب عاشق چنانست
که هر کو خودنکشت از عاصیانست
چو آن مجنون کوی مهربانی
در آتش سوخت رخت زندگانی
دل شمع از غمش در شیون آویخت
ز آب چشم خود طوفان برانگیخت
بسر رفت آن چشمش بسکه جوشید
وز آن آب آتش شوقش خروشید
تنش بی تاب شد جانش برآشفت
کبابی شد دلش وز سوز دل گفت
چه عمرست این که در آغاز و انجام
نرفتم بر مراد خویش یک گام
فلک کز سوز مهرم سینه بگداخت
ز بهر سوختن گویی مرا ساخت
چو من از ماتم خود سوخت جانم
چه ماتم زد مرا دیگر ندانم
خوشست این گریه از چشم تر من
که دانم کس نگرید بر سر من
چو دیدی مرده آن غمدیده خود
همی شستش بآب دیده خود
زدود خویشتن بر سر سیه بست
به ماتمداری پروانه بنشست
ببست از خنده لعل گوهر آگین
گشاد از دود بر رخ موی مشگین
دمادم از گل رخساره کندی
چو ریحان بر سر خاکش فکندی
ز دود دل بماتم کله بستش
سیه پوشیده و بر ماتم نشستش
ز سوز گریه و آه دما دم
چو کار جان رسید او را بیکدم
زبان را برکشیدی از ارادت
چو انگشت از پی شهد شهادت
به آخر از درون آهی برآورد
به جانان جان خود او نیز بسپرد
چو سرو قامت شمع از میان رفت
فلک گفتا بجای راستان رفت
چو کار مهر روی او تبه گشت
فرو رفت و شفق ابر سیه گشت
گل رویش ز ماتم سوسنی شد
سواد دیده اش بی روشنی شد
چو بودی دود دل دنباله او
مبدل شد بریحان لاله او
چو آخر دست جان شست از علاقه
نهادش دود بر بالین اتاقه
به بین عذرای ما چون وامقی کرد
که هم معشوقی و هم عاشقی کرد
ره پاکان چنین باید سپارند
وگرنه زحمت پاکان ندارند
ببزم عاشقان مردن حریفیست
وگرنه عشق و آسایش ظریفیست
هوس جولانگه رعنا و شان است
محبت وادی محنت کشان است
هوسناکی نگویی عشق و مستی است
که لعبت بازی و صورت پرستی است
زلال عشق کز کوثر گذشتست
زماتر دامنان آلوده گشتست
چو عاشق راست پوید در طریقت
مجاز او شود عین حقیقت
هر آن عشقی که محض جانگدازیست
حقیقت نیست گر گویی مجازیست
روان هر دوشان پر نور بادا
حدیث عشقشان مشهور بادا
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۵ - نعت سید المرسلین
احمد مرسل گل این کشته زار
دشمن او در ره دین کشته زار
گلبن درین بلبل معنی سرای
ساخته در گلشن اعلی سرای
گیسوی او کامده در پاکشان
مستی او در دل دریا کشان
جور از آن غالیه بر گیسویش
کافتد از آن سنبله برگی سویش
هر سر مویش شب و شبهای قدر
بر زده او بر سر خود پای قدر
زین شب مو رشته جان کوتهست
روز امید و شب آن کوتهست
مست وی از ساغر جان باده خوار
خصم وی از خار غم افتاده خوار
شد غم او در دل گردون نهان
بیشتر از حاصل گردون نه آن
طایر جان گشته هم آهنگ او
رهزن دین کرده هم آهنگ او
کرده حل مشکل ازو انس و جان
یافته آب و گل ازو انس و جان
دشمن او در ره دین کشته زار
گلبن درین بلبل معنی سرای
ساخته در گلشن اعلی سرای
گیسوی او کامده در پاکشان
مستی او در دل دریا کشان
جور از آن غالیه بر گیسویش
کافتد از آن سنبله برگی سویش
هر سر مویش شب و شبهای قدر
بر زده او بر سر خود پای قدر
زین شب مو رشته جان کوتهست
روز امید و شب آن کوتهست
مست وی از ساغر جان باده خوار
خصم وی از خار غم افتاده خوار
شد غم او در دل گردون نهان
بیشتر از حاصل گردون نه آن
طایر جان گشته هم آهنگ او
رهزن دین کرده هم آهنگ او
کرده حل مشکل ازو انس و جان
یافته آب و گل ازو انس و جان
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۶ - صفت دخترکی که نامش گل بود
ساقی از آن می که به از تازه گل
باز بر آن چهره نه از غازه گل
گرمی دمساز گل آید بجوش
آبی از آن تازه گل آید بجوش
مرغ که از دولت گل بانگ اوست
قدر گل از شهرت گلبانگ اوست
داشتی اندر حرم آنشه نشان
دختری اندر رخش از مه نشان
دختر خوش صورت معنی گرو
برده هم از معنی لیل گرو
گل شده نام خوش آن گل بدن
سوخته می زاتش آن گل بدن
دامنش از دیده بد پاک تر
وز غم از دیده صد پاک، تر
گیسوی او آمده تا پا ز فرق
فرق از آن تا شب یلدا ز فرق
گرمه پیشانی او غره بود
از فر پیشانی وی غره بود
قامت او گلبن باغ جنان
دیده او مرهم داغ جنان
ابرویش آن قبله عشاق طاق
چون مه نور در همه آفاق طاق
سنبلش آموخته هر گوشه چین
خرمنی اندوخته هر خوشه چین
نرگس افسونگرش آهو شده
مستی آهو برش آهو شده
در رخش آنچ از پی شرمست بود
و آهوی او از پی شرمست بود
غمزه شوخش همه چون نیشتر
هر مژه یی از نم خونیش تر
چهره و مو دیده بینا فروز
در شب دل سوخته بین ناف روز
دل شده دیوانه از آن خال او
کو شده بیگانه از آن خال او
چون سمن از غنچه خود بینیش
کم شده کش رنجه خود بینیش
لعل لب آمیخته شهدش بشیر
یوسف از آن فتنه عهدش بشیر
در دهن از تنگی او پسته تنگ
راه دل آن تنگ شکر بسته تنگ
نقطه در آن دایره گنجا نبود
هیچ نه از نادره کانجا نبود
خنده اش انداخته در گل شکر
تهمتی انداخته در گلشکر
رشته دندان همه جان سر بسر
گوهر جان راضی از آن سر بسر
سیب که خواندی به زرد آن زنج
میزدی از غایت درد آن زنج
آفت دلها شده آن گردنش
وز همه به غارت جان کردنش
نقره خامی بر، از آن هم زیاد
نقره شد از نسبت آن کم زیاد
بازوی او راحت هر جانش بود
ساعد او پنجه مرجانش بود
برگ گل آن ناخن و در خون رزان
رسته گل از خون همه کف چون رزان
سوسنی انگشت و سر انگشتها
شعله جانسوز در انگشتها
وز گل تر بسته دودر سینه داشت
عمری از آن نیمه از سی نداشت
نخل قدش بسته هم از مو میان
مرهم جان بود کم از مومیان
نافه و نافی چو دو زیبا بهش
چون سخن اینجا رسد خفا بهش
دیده دو کوه از پس ران زهره اش
نیست جز از زهره کس این زهره اش
هم گل و مل ساقش و هم ساقیش
عرش خوش از صحبت همساقیش
از کف پا تن همه تا شانه پر
لؤلؤ تر ساخته کاشانه پر
گر بتو گل نسبتی از رنگ داشت
کی به ازو صورتی ارژنگ داشت
قصه دختر همه کوته کنم
خلعت و صافی او ته کنم
باز بر آن چهره نه از غازه گل
گرمی دمساز گل آید بجوش
آبی از آن تازه گل آید بجوش
مرغ که از دولت گل بانگ اوست
قدر گل از شهرت گلبانگ اوست
داشتی اندر حرم آنشه نشان
دختری اندر رخش از مه نشان
دختر خوش صورت معنی گرو
برده هم از معنی لیل گرو
گل شده نام خوش آن گل بدن
سوخته می زاتش آن گل بدن
دامنش از دیده بد پاک تر
وز غم از دیده صد پاک، تر
گیسوی او آمده تا پا ز فرق
فرق از آن تا شب یلدا ز فرق
گرمه پیشانی او غره بود
از فر پیشانی وی غره بود
قامت او گلبن باغ جنان
دیده او مرهم داغ جنان
ابرویش آن قبله عشاق طاق
چون مه نور در همه آفاق طاق
سنبلش آموخته هر گوشه چین
خرمنی اندوخته هر خوشه چین
نرگس افسونگرش آهو شده
مستی آهو برش آهو شده
در رخش آنچ از پی شرمست بود
و آهوی او از پی شرمست بود
غمزه شوخش همه چون نیشتر
هر مژه یی از نم خونیش تر
چهره و مو دیده بینا فروز
در شب دل سوخته بین ناف روز
دل شده دیوانه از آن خال او
کو شده بیگانه از آن خال او
چون سمن از غنچه خود بینیش
کم شده کش رنجه خود بینیش
لعل لب آمیخته شهدش بشیر
یوسف از آن فتنه عهدش بشیر
در دهن از تنگی او پسته تنگ
راه دل آن تنگ شکر بسته تنگ
نقطه در آن دایره گنجا نبود
هیچ نه از نادره کانجا نبود
خنده اش انداخته در گل شکر
تهمتی انداخته در گلشکر
رشته دندان همه جان سر بسر
گوهر جان راضی از آن سر بسر
سیب که خواندی به زرد آن زنج
میزدی از غایت درد آن زنج
آفت دلها شده آن گردنش
وز همه به غارت جان کردنش
نقره خامی بر، از آن هم زیاد
نقره شد از نسبت آن کم زیاد
بازوی او راحت هر جانش بود
ساعد او پنجه مرجانش بود
برگ گل آن ناخن و در خون رزان
رسته گل از خون همه کف چون رزان
سوسنی انگشت و سر انگشتها
شعله جانسوز در انگشتها
وز گل تر بسته دودر سینه داشت
عمری از آن نیمه از سی نداشت
نخل قدش بسته هم از مو میان
مرهم جان بود کم از مومیان
نافه و نافی چو دو زیبا بهش
چون سخن اینجا رسد خفا بهش
دیده دو کوه از پس ران زهره اش
نیست جز از زهره کس این زهره اش
هم گل و مل ساقش و هم ساقیش
عرش خوش از صحبت همساقیش
از کف پا تن همه تا شانه پر
لؤلؤ تر ساخته کاشانه پر
گر بتو گل نسبتی از رنگ داشت
کی به ازو صورتی ارژنگ داشت
قصه دختر همه کوته کنم
خلعت و صافی او ته کنم