عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
دوستان ظلمی به حال نامرادم رفته است
داشتم چیزی و من بودم ز یادم رفته است
بی‌نفس در ملک عبرت زندگانی کنم
خاک برجا مانده است امروز و بادم رفته است
قفل وسواس است چشم‌ من درین عبرت ‌سرا
همچو مژگان عمر دربست‌وگشادم‌رفته است
سیرگل نذر جنون بیدماغی کرده‌ام
پیش پیش رنگ و بوها اعتمادم رفته است
اینقدر یارب‌، نفس را باکه عزم سرکشی‌ست
فرصت کار تامل،در جهادم رفته است
با همه بیکاری از سرخاری ابرام حرص
چون قلم ناخن زانگشت زیادم رفته است
معنی ایجاد چون ماه نوم مجهول ماند
بسکه دیدم کهنگی از خط سوادم رفته است
تا سواد انتخاب معنی‌ام بیشک شود
مغز چندین نقطه در تدبیر صادم رفته است
نقش پای عافیت چون شمع پیدا می‌کنم
در پی این داغ شک شعله‌زادم رفته است
کس خربدار دل آگه درین بازار نیست
آه از عمری که در ننگ کسادم رفته است
بر خیال خلد بیدل زاهدان را نازهاست
لیک ازین غافل‌کزین ویرانه آدم رفته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
گر به سیر انجمن یا گشت‌ گلشن رفته است
شمع‌ما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتش‌زده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه می‌دوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی می‌ساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانه‌ها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچه‌واری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقی‌از بیدانشی‌تمکین‌به‌حرف‌و صوت باخت
سنگ این‌کهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسرده‌ایم
نام واماندن بجا مانده‌ست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیه‌کرد از غرور روشنی
نور می‌پنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود می‌بریم آنجا فضولی می‌بریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکس‌که‌باشد یان از من رفته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
نالهٔ ما شیوه‌ها امشب به بر آورده است
نخل ماتم نوحهٔ چندی ثمر آورده است
آبیار ریشهٔ حسرت خیال لعل ‌کیست
هر مژه صد خوشه سامان‌گهر آورده است
ای محیط عشق بر کم ظرفی دل رحمتی
آب شد این قطره تا یک چشم‌تر آورده است
خون ما را دستگاه یک رگ گل هم‌کجاست
تیغ قاتل رنگ وهمی در نظرآورده است
ناصحا زحمت مکش‌ کز دست پر شور جنون
حلقهٔ زنجیر مجنون گوش کر آورده است
سرکشیها چون‌هلال اینجا به‌جزتسلیم نیست
تاکسی تیغی برون آرد سپر آورده است
شاخ گل از رنگ عشرت بس که بی‌سرمایه بود
قطره خونی به چندین نیشر آورده است
درد عشق و مژده راحت زهی فکر محال
این خبر یارب‌کدامین بیخبر آورده است
کیست تا سازد زراه ورسم هستی آگهم
عشق خاکم را ز صحرای دگر آورده است
انتظار جلوه‌ای داریم و از خود می رویم
نارسایی زور بر مد نظر آورده است
تنگنای بیضه بیدل‌گوشهٔ آرام بود
شد پریشان مرغ دل تا بال و پر آورده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است
نقش شیشه‌ گرم سنگ به مینا زده است
راه خوابیده به بیداری من می‌گرید
هرکه زین ‌دشت ‌گذشته‌ست به من پا زده است
حسن یکتا چه جنون داشت‌ که از ننگ دویی
خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
نیست یک قطرهٔ بی‌موج سراپای محیط
جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است
ای سحر ضبط عنانی‌ که از آن طرز خرام
گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است
هر نگه رنگ خرابات دگر می‌ریزد
کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدکه داشت
بی‌دماغی پر طاووس به سرها زده‌است
زین برودتکده هر نغمه‌ که بر گوش خورد
شور دندان بهم خورده سرما زده است
کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت
خلقی ازتنگی این خانه به صحرا زده است
بگذر از پیش و پس قافلهٔ خاموشی
دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است
بیدل از جرگه اوهام به در زن‌ کاینجا
عالمی لاف خرد دارد و سودا زده‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
هرکجا دستت برون از آستین‌گردیده است
شاخ‌گل از غنچه‌ها دامان چین‌گردیده است
نیک‌و بد درساز غفلت رنگ تمییزی نداشت
چشم ما از بازگشتن کفر و دین گردیده است
رفتن از خود سایه را آیینهٔ خورشید کرد
رنگ ‌ما بی‌دست‌و پایان اینچنین‌گردیده است
روزگاری شد که سیل‌ گریه محو قطرگی‌ست
خرمن‌ما از چه آفت‌خوشه‌چین‌گردیده است
گرم جولان هر طرف رفته‌ست آن برق نگاه
دید‌ه ها چون حلقه‌های آتشین‌گردیده است
بر بزرگان از طواف خاکساران ننگ نیست
چرخ با آن سرکشی‌گرد زمین‌گردیده است
این املهایی که احرام امیدش بسته‌ای
تا به خود جنبی نگاه واپسین‌گردیده است
هرکجا از ناتونی عرض جولان داده‌ایم
سایهٔ ما خال رخسار زمین‌گردیده است
نارساییهای طاقت انتظار آورد بار
ای‌بسا جولان که از سستی‌کمین‌گردیده است
از قد خم ‌گشته بیدل بر زمین پیچیده‌ایم
خاکساری خاتم ما را نگین گردیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
صبح هستی نیست نیرنک هوس بالیده است
اینقدر توفان ‌که می‌بینی نفس بالیده است
هیچ آهنگی برون‌تاز بساط چرخ نیست
ناله‌های این جرس هم در جرس بالیده است
پرتو عشق است تشریف غرور ما و من
شعله ‌پوش افتاد هر جا خار و خس‌ بالیده است
از سیهکاری‌ست اوهام عقوبتهای خلق
تا سیاهی ‌کرده شب بیم عسس بالیده است
چون نفس عاجز نوای درد نومیدی نی‌ام
ناله‌ای دارم که تا فریادرس بالیده است
دستگاهی داری ای منعم ز افسردن برآ
پر فشانی مفت حسرت ها قفس بالیده است
نقش وهم و ظن تو هم چندان ‌که خواهی وانما
عالمی آیینه دارد دل ز بس بالیده است
با کدامین ذره خو!هی توأم پرواز بود
چون تو اینجا حسرت بسیار کس بالیده است
یأس مطلب نیست بیدل مانع ابرام خلق
آرزو در سایهٔ بال مگس بالیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
چون سپند آرام جسم دردناکم ناله است
برق جولانی‌که خواهد سوخت پاکم ناله است
صد گریبان نسخهٔ رسوایی‌ام اما هنوز
یک الف ازانتخاب مشق چاکم ناله است
از علمداران یأسم‌، کار اقبالم بلند
کز سمک تا عالم اوج سماکم ناله است
کس نمی‌فهمد زبان خاکساریهای من
ورنه هرگردی‌که می‌خیزد ز خاکم ناله است
ازگداز عافیت؟کی برون جوشیده‌ام
بادهٔ درد دلم رگهای تاکم ناله است
تا نفس برخویش بالد یأس عریان می‌شود
بی‌رخت صد پیرهن سامان چاکم ناله است
کس بدآموز نزاکت فهمی الفت مباد
خامشی هم بی‌تواز بهرهلاکم ناله است
گم شدم از خویش تحریک دل آوازم نداد
این جرس بیدل نمی‌دانم چراکم ناله است
کسایی مروزی : رباعیها
تیغ خورشید
گر در عمری شبی به ما پردازد
وین جان به لب رسیده را بنوازد
لب بر لب او نهشته ، ناگه خورشید
با تیغ کشیده بر سر ما تازد
کسایی مروزی : دیوان اشعار
جنازهٔ دوست
جنازهٔ تو ندانم کدام حادثه بود
که دیده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح
از آب دیده چو طوفان نوح شد همه مرو
جنازهٔ تو بر آن آب همچو کشتی نوح
کسایی مروزی : دیوان اشعار
خواری مُرده
دانم که هیچ کس نکند مرثیت مرا
دانم که مرده بر دل میراث خوار ، خوار
فرزند من یتیم و سر افکنده گرد کوی
جامه وَسَخ گرفته و در خاک ، خاکسار
کسایی مروزی : دیوان اشعار
درد ِ پیری
از عمر نمانده ست بر من مگر آمُرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال
تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال
ای گمشده و خیره و سرگشته کسایی
گواژه زده بر تو امن ریمن و محتال
کسایی مروزی : دیوان اشعار
آبی ...
آبی ، مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
از شاخ ، همچو چوک بیاویخت خویشتن
کسایی مروزی : دیوان اشعار
برگشت چرخ ...
برگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره
یک داوری به سرنبرد هرگز
تا جان به نزد او نبری پاره
گهواره بود خانهٔ من ز اوّل
و آخر لحد کنندم گهواره
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳
جهان جای به تلخی است ، تهی بهر و پر دخت
جز این بود مرا طمع و جز این بودم الچخت
جز این داشتم اومید و جز این داشتم الچخت
ندانستم از او دور گواژه زندم بخت
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۲
ای دریغا که مورد زار مرا
ناگهان باز خورد برف ِ وغیش
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۸
چگونه سازم با او چگونه حرب کنم
ضعیف کالبدم من نه کوهم و نه گوم
وفاش عاریتی ، عیب و عار او فانی
به عیب عاریتی چیز بر ، چرا فَنوم
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۱
نسوز نامرده ، ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم
خوب گر سوی ما نگه نکند
گو مکن ، شو که ما نمونه شدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست
که ذر بر تو مراکار با من افتادست
کجا روم ‌که چو اشکم ز سعی بخت نگون
به پیش پا همه از پا فتادن افتادست
چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب
که در طلسم‌گریبان چه دامن افتادست
چرا جنون نکند فطرت از تصور من
که عمرهاست نگاه تو بر من افتادست
به غیر سوختن از عشق نیست جان بردن
بت آتشی به قفای برهمن افتادست
صدای‌ کوه به این نغمه ‌گوش می‌مالد
که سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست
نه نخل دانم و نی‌گلبن اینقدر دانم
که راه نشو و نماها به‌گلخن افتادست
در احتیاج نم جبهه می‌دهد آواز
که آب شو، ‌گرت آتش به خرمن افتادست
تلاش نقش نگین می‌رسد به قبر آخر
به دوش دل ز جهان بارکندن افتادست
شرر نی‌ام‌ که‌ کنم‌ کار خود به خنده تمام
چو شمع تا به سحر سر به‌گردن افتادست
بهار رنگ ندارد گل دگر بیدل
در آب چشمهٔ ادراک روغن افتادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
با کمال بی‌نقابی پرده‌دارم شیونست
همچو درد از دل برون جوشیدنم پیراهنست
سجده ریزی دانه را آرایش نشو ونماست
درطریق سرکشها خاک‌گشتن هم فنست
عافیت‌گم‌کردهٔ تا چند خواهی تاختن
هوش اگرداری دماغ جستجویت رهزنست
رهنورد عجز را سعی قدم درکار نیست
شمع را سیرگریبان نیز از خود رفتنست
لاله‌زار دل سراسر موج عبرت می‌زند
هرگل داغی‌که می‌بینی شکافت‌گلخنست
اختیاری نیست‌گردش از نظرها نگذرد
در تماشاگه عبرت چشم ما پرویزنست
وحشتی می‌باید اسباب جنون آماده است
صد گریبان‌چاکی‌ات موقوف چین دامنست
چشم برهم نه اگرآسوده خواهی زیستن
در هلاکتگاه امکان ربط مژگان جوشنست
خوشه‌پردازی نمی‌ارزد به تشویش درو
زندگی نذر عزیزان‌،‌گر دماغ مردنست
بیدل از بس در شکنج لاغری فرسوده‌ایم
ناله و داغ دل خون‌گشته طوق وگردنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
فکر تدبیر سلامت خون راحت خوردنست
ما همه بیچاره‌ایم و چاره ما مردنست
صبح‌گر هنگامهٔ نشو و نما بر چرخ چید
خاک ما را هم بساطی برهوا گستردنست
بسکه در باغ سان تنگ است جای انساط
رنگ اگر دارد پر پرواز در پژمردنست
شیشهٔ ساعن سال ومه ندارد دم زدن
عافیت اینجا نفس بیرون دل بشمردنست
طاس‌گردون هرچه آرد مفت اوهام است و بس
در بساط ما امید باختن هم بردنست
محرم بحراز شکست قطره می‌لرزد چو موج
خصم رحمت زیستن دلهای خلق آزردنست
جبههٔ بحر از عرق تا حشر نتوان یافت پاک
زانقدر خشکی که گوهر را غم افسردنست
امتحان ‌در هر چه ‌کوشد خالی ‌از تشویش نیست
بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردنست
بر تغافل زن ز اصلاح شکست‌کار دل
موی چینی بیش وکم شایستهٔ نستردنست
جرات افشای راز عشق بیدل سهل نیست
تا چکد یک‌اشک مژگانها به‌خون افشردنست