عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
کسایی مروزی : دیوان اشعار
دستش از پرده برون آمد ...
دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سرانگشت سیاه
کسایی مروزی : دیوان اشعار
قطرهٔ باران
بر پیلگوش قطرهٔ باران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان همی شده
گویی که پرّ باز سپید است برگ او
منقار باز ، لؤلؤ ناسفته بر چده
کسایی مروزی : دیوان اشعار
عبرت
ای برکشیده منظره و کاخ تا سهیل
برده به برج گاو سر برج و کنگره
از پنجره تمام نگاه کن به بوستان
کان خانهٔ مقام تو را نیست پنجره
باز شکار جوی هزیمت شد از شکار
از کبر ننگرد به سوی کپک و کودره
کسایی مروزی : دیوان اشعار
ای طبع سازوار ...
ای طبع سازوار ، چه کردم تو را ، چه بود
با من همی نسازی و دایم همی ژکی
وایدون فرو کشی به خوشی این می حرام
گویی که شیر مام ز مادر همی مکی
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۲
افراز خانه ام ز پی بام و پوشش
هر چم به خانه اندر ، سر شاخ و تیر بود
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۳
لاله به غَنجار ، سرخ کرده همه روی
از حسد خوید بر کشید سر از خوید
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۴
چندین حریر حُلّه که گسترد بر درخت
مانا که بر زدند به قُرقوب و شوشتر
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۵
هزار آوا همی بر گل سراید
بسان عاشقان بر روی دلدار
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۲
ای دریغا که مورد زار مرا
ناگهان باز خورد برف ِ وغیش
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۵
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی گِل
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۷
نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوی
ناکرده هیچ لعل و همه ساله لعل فام
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۶
این گنبد گردان که برآورد بدینسان
...
ای منظره و کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۷
آسمان آسیای گردان است
آسمان آس مان کند هزمان
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۰
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۱
آراسته کردند به پروین دو شب من
کاندر شب تاریک نکو تابد پروین
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۶
از عبیر و عنبر و از مشک و لاد و دار بوی
در سرا بستان خود اندر خزان می دار بوی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
در تماشایی‌که باید صد مژه بالا شکست
خواب غفلت چون نگه مارا به چشم‌ما شکست
شوق بیتاب و قدم لبریزجوش آبله
تاکجاهابایدم مینا به پر پا شکست
خاک‌گردیدیم و از ذوق طلب فارغ نه‌ایم
نام در پرواز آمد تا پر عنقا شکست
عالمی را حسرت آن لعل درآتش نشاند
موج‌گوهر خار در پیراهن دریا شکست
در خم زلفت چسان فتاد دل‌گردد بلند
این شبستان سرمه‌دانها درگلوی ما شکست
سرکشان بگذار تا گردند پامال غرور
گردن این قوم خواهد بار استغنا شکست
تاکدامین قطره گردد قابل تاج‌گهر
صد حباب اینجا زبی‌مغزی سرخود راشکست
مو خون لاله می‌آید سراسر در نظر
یا دل دیوانه‌ای در دامن صحرا شکست
بی‌تکلف از غبار یاس دلها نگذری
تشنهٔ خون می‌شد هرذره چون مینا شکست
برفریب نسیه نقد خرمیها باختیم
ساغر امروز ما بدمستی فردا شکست
تا لطافت از طبایع رفت شعراز رتبه ماند
مشتری‌گردید سنگ و قیمت‌کالا شکست
بیدل ازبس شوق دل محمل‌کش جولان ماست
خواب مخمل موج زد خاری اگردرپا شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ‌ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده‌ کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل‌ ‌کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کرده‌ست بال
چشم بگشایید، بسم‌الله‌، اگر تاب‌آوریست
سیر عالم بی‌تامل زحمت چشم و دل است
شش جهت‌ گرد است‌ در راهی‌ که ‌رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیده‌اند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیره‌بختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای که‌ام
کز بهارم‌ گر تبسم می‌دمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خنده‌ای دارم که تا گل کردمی باید گریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
درین‌گلشن دو روزت خنده‌کاریست
مبادا غره‌گردی گل بهاری‌ست
برافشان بر هوس دامان‌و بگذر
که در جیب نفس نقد نثاری‌ست
هم از بست وگشاد چشم دریاب
که اجزای جهان لیل و نهاری‌ست
ودیعتها ز سر باید اداکرد
به ره‌گر پاگذاری حقگزاری‌ست
حریف پاکبازان وفا باش
که جز سر هرچه بازی بدقماری‌ست
به‌صد دست حمایت بایدت سوخت
چراغ زندگی یک سر چناری‌ست
ز خاکستر امان می‌جوید آتش
چوهستی‌باکفن‌جوشد حصاری‌ست
هنوزت دیده کم دارد سفیدی
زمان وصل یوسف انتظاری‌ست
حذر، ای شمع از این محفل‌که اینجا
بقدر سر بریدن سرشماری‌ست
من و ما نسخهٔ تحقیق هستی
خطی داردکه آن لوح مزاری‌ست
جهان مجنون سودای نقاب است
ازین غافل که لیلی بی‌عماری‌ست
مباشید از خواص جاه غافل
بجنگید ای خروس‌آن‌، تاجداری‌ست
وقار پیری ازگردون مجویید
که طفلی عاشق دامن‌سواری‌ست
چه فقر وکو غنا عام است رحمت
ز خشک‌وتر مگو‌چشمه‌ساری‌ست
غبارت چون سحرگر اوج‌گیرد
فلکها پایمال خاکساری‌ست
به هستی‌بیدل‌مفلس‌چه‌لافد
ز قلقل شیشهٔ بی‌باده عاری‌ست