عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۶
با قبای آل چون برقی بمیدان تاختی
در صف چابک سواران آتشی انداختی
آمدی با روی چون گل در صف بازار حسن
صد چو یوسف را بخوبی بنده خود ساختی
سوخت مارا جلوه های خوبیت هر گه که تو
رخ چو گل افروختی قد همچو سرو افراختی
گرچه بودم مجلس افروز سگت عمری چو شمع
تا نمردم جان من قدر مرا نشناختی
اهلی دلخسته هرگه حال خود گوید ترا
یکسخن نشنیده با حال دگر پرداختی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۷
خنده یی کردی چو گل مارا چو بلبل سوختی
شوخیی کردی و گل را شیوه یی آموختی
بود با خوبان عالم صد نظر بازی مرا
یکنظر کردی که چشمم از دو عالم دوختی
سوختم آن دم که میگفتم حدیث حسن تو
خنده یی کردی نهان و همچو شمع افروختی
یاد داری بیوفا کز گرمی بازار حسن
بوسه یی با صد خریداری بما نفروختی
اهلی از در یوزه دلها شدی اهل دلی
عاقبت از خوشه چینی خرمنی اندوختی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۸
ایشوخ مرا اینهمه دلتنگ چه داری
با من چو وفایی نکنی جنگ چه داری
خورشید صفت نامزد عشق تو شهریست
از مهر من سوخته دل تنگ چه داری
دارم بضعیفی دلی از شیشه تنک تر
ایسنگدل اندر پی من سنگ چه داری
من مرغ گلستان توام پاس دلم دار
در کشتنم ایشاخ گل آهنگ چه داری
گنجی است دل اهلی و در دست تو خاری
گویا خبرت نیست که در چنگ چه داری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۹
بخدا که بزم ما را ز غم تو شامگاهی
نفروخت هیچ شمعی که نکشتمش بآهی
چه خوش آنکه میگذشتی سوی من بناز و کردی
چه تبسمی نهانی چه بلای جان نگاهی
منم آن شکار وحشی که ز تیر طعنه هرگز
نبود ز دست مردم گذرم بهیچ راهی
به طفیل خسروی کن نظری چو میتوانی
که بیک نظر کنی خوش دل ریش دادخواهی
تو نهال حسن و اهلی چه گیا که بر تو دستش
نرسد و گر رسد هم بکجا رسد گیاهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۰
بصد کرشمه مهرم شکار خود کردی
کنون کناره گرفتی که کار خود کردی
کس از بهار جوانی ندید در عالم
جوانیی که تو در نوبهار خود کردی
هزار دشمنم از هر طرف کمین کرده
چه روز بود که ما را تو یار خود کردی
اگرچه خون من ای دیده ریختی شادم
که مزد کار تو هم در کنار خود کردی
نه صبر ماند و نه هوشت نه دین و دل اهلی
که این کند که تو با روزگار خود کردی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۱
بوعده بوسی ام از عشوه سازیی دادی
مرا بعشوه شیرین چه بازیی دادی
سر مرا چو بفتراک خویش بر بستی
میان انجمنم سرفرازیی دادی
چراغ کار من آنروز ساختی روشن
که همچو شمع مرا جانگدازیی دادی
بیک نگاه که کردی ز چشم پر نازم
مرا ز ناز بتان بی نیازیی دادی
مرنج اهلی اگر گفت دردسر کوته
که واعظانه سخن را درازیی دادی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۲
اول ز عاشقان بوفا یاد میکنی
عاشق چو شد فریفته بیداد میکنی
گویا بعشوه یار توام یاد میکنی
شادم بدینقدر که دلم شاد میکنی
خواهند عاشقان تو خود را ز رشگ سوخت
زانرو که بس حکایت فرهاد میکنی
گفتی گذشتم از سر خونت به دوستی
باز این چه دشمنی است که بنیاد میکنی
اهلی خموشباش که آنگل نه زان تست
گر تو هزار ناله و فریاد میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۳
هرکه یکساعت طبیب جان بیمارش تویی
گر پس از صد سال خواهد مرد خوندارش تویی
گرچه از مستی در آزارم ولی جام دلم
به بود گر نشکنی چون هم خریدارش تویی
یکنفس هر کسکه دید این تندی خوی تو گفت
وای بر جان دل افکاری که دلدارش تویی
بر رخش آن سبزه خط میخورد چونگل بخار
جانفدای آن گلی کز نازکی خارش تویی
نوبهار حسن او اهلی خزانش کی رسد
خاصه کز آه سحرگه مرغ گلزارش تویی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۵
گر کشد خاطر حزین باری
بار خوبان نازنین باری
من که بیمار یک نگاه توام
گر نمی پرسیم به بین باری
چون ندارد گریز حسن از عشق
عاشقی همچو من گزین باری
چه نشینی بهر فسرده دلی
در دل گرم من نشین باری
جان دهد اهلی از هوای لبت
گر کسی جان دهد چنین باری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۶
از آن به جور دل مبتلای من داری
که اعتماد بسی بر وفای من داری
ز آستان خودم دور میکنی لیکن
کدام عاشق یکدل به جای من داری
جدا کند من دیوانه را فلک از تو
به سنگ تفرقه هر گه هوای من داری
ز گریه رام من ای مرغ بخت کی گردی
که وحشی دگر از های های من داری
دوای زخم ملامت که میکشد اهلی
همین بسست که گویی برای من داری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۹
دمی گر صورت شیرین سخن با کوهکن گفتی
بدو فرهاد دادی جان شیرین تا سخن گفتی
چه دشنام کسی گوید من نومید میگویم
چه بودی گر من آنکس بودمی تا این بمن گفتی
چه وصف غنچه گویم با وجود آن دهان کو را
اگر بودی زبانی وصف آن شیرین دهن گفتی
ز رشگ او دریدی جامه و گفتی ز شوقست این
اگر با گل حدیث حسن آنمرغ چمن گفتی
ندارد آنزبان اهلی که گوید حال خود پیشش
چه بودی دوستی حال از زبان خویشتن گفتی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۰
از رشگ رخت گر دل گل درد نکردی
گل در تب گرم این عرق سرد نکردی
گر عشق خریدار رخ زرد نبودی
اکسیر محبت رخ ما زرد نکردی
ایکاش نم از خون دلم خاک گرفتی
تا گرد تو خیل و سپهت گرد نکردی
گر آهوی چشم تو نبردی دلم از دست
مجنون صفتم از دو جهان فرد نکردی
دورست سگ کوی تو ار مردمی ارنه
شب عربده با عاشق شبگرد نکردی
اهلی سگ مرد ره عشقست بمردی
گر مرد نبودی سخن از مرد نکردی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۱
گلی است عارض ساقی بنازکی کز وی
چو گل که در عرق افتد برون تراود خوی
چو همعنان نتوانم شد از روی خامی
پی سمند ترا گیرم و دوم از پی
چه جای آنکه بنالد دلم ز ناوک تو
که استخوان تنم ناله میکند چون نی
بیار می که بیابان غم رهی دورست
اگر مرا نبرد می نگردد اینره طی
بخون اهلی بیکس که دامنت گیرد
بکش به تیغ جفایش که الضمان علی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۲
ایکه بر بالین طبیب جان بیمار منی
از تو بوی آشنا آید مگر یار منی
گر نگفتم با رقیبانی نگویی غافلم
غیرتم آید که گویم پیش اغیار منی
با حریفان هوسناکت هزاران مرحمت
من که از جان با توام در بند آزار منی
ایکه از روی چو گل یاد آری و خال سیاه
وه تو هم عاشق مگر بر لاله رخسار منی
گرچه چون اهلی نگردم هرگز از وصل تو شاد
زینقدر شادم که میگویم تو دلدار منی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی
از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی
ماه تمام من که کمی چون مهت مباد
یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی
من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن
طوطی سخن شوی چو بمن همزبان شوی
بشنو سخن که حسن قبولی دلست و بس
این نکته گر قبول کنی نکته دان شوی
یوسف شنیده یی که عزیزی بخلق یافت
گر خلق و لطف پیشه کنی بیش از آن شوی
اهلی مگیر گوشه ز ابرو کمان خویش
گر هم ز تیر طعنه بعالم نشان شوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۵
ما بنده حسنیم و گرفتار نگاهی
عالم بر ما یک جو و فردوس به کاهی
زنهار عنان ادب از کف منه ایشاه
کاینخانه عشقست چه رندی و چه شاهی
زنار پرستی کن و سررشته نگهدار
کز ترک وفا نیست بتر هیچ گناهی
کاریست غم عشق که هرچند برآید
حاصل نشود هیچ بجز ناله و آهی
اهلی که کند دعوی معشوقه پرستی
او را بجز از شاهدومی نیست گواهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۶
بچنین جمال خوبی که تو گلعذار داری
اگرت فرشته خوانم بخدا که عار داری
من از آن سوی تو آیم که جز از تو کس ندارم
تو از آنگریزی از من که چو من هزار داری
من اگر وفا نمایم همه عمر کارم اینست
تو جفا و جور میکن بوفا چه کار داری
خطت ار چو مشک دم زد تو بروی خود میاور
که بود سیاه بختی که ازو غبار داری
تو چنین که میخرامی چمنی ز حسن و نازی
که قدی چو سرو و رویی چو گل بهار داری
چه شد ار شکار لیلی شده آهویی چو مجنون
تو بوادی محبت صد از این شکار داری
اگر از جفا بسوزد دلم اختیار دارد
دل از آن اوست اهلی تو چه اختیار داری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
کی دل سبک باشک جگرگون کند کسی
دریا بقطره قطره تهی چون کند کسی
تو نوبهار حسن نه آنی که دل دهد
کز سینه خار خار تو بیرون کند کسی
تا کی سخن ز چشمه حیوان کند خضر
باوی حدیث آن لب میگون کند کسی
عاشق بوصل یار کجا میرسد مگر
آیین روزگار دگرگون کند کسی
در دیده خواب مردم چشمم ز گریه نیست
چون خواب در میانه جیحون کند کسی
ای همنفس تفحص حالم چه میکنی
خودرا چرا به بیهده محزون کند کسی
انصاف نیست اهلی اگر با چنین غمی
در دور من حکایت مجنون کند کسی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۸
در کوره غم تا نخورم سوزش و تابی
بیرون ندهم همچو گل از گریه گلابی
رحمت بمن ای گنج وفا نیست وگرنه
ویرانه تر از سینه من نیست خرابی
مست تو دل سوخته ماست که هرگز
نشنیده جز از سینه خود بوی کبابی
خون من نومید نریزی که گناه است
وز این گنهت به نبود هیچ ثوابی
اهلی تو چو خود را نشمردی سگ دلدار
اینست که کس برنگرفت از تو حسابی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۹
کاشکی ز اول بمن این کینه داری داشتی
تا دلم در کف عنان اختیاری داشتی
رخ ز من میتابد اکنون وه چه سان یاد آورم
آنکه بر آمد شد من اتنظاری داشتی
شد دلم محروم ازو با آنکه از نزدیکیش
گه خیال بوسه گه میل کناری داشتی
خود چو نقصان آمدی با قدر آنسلطان حسن
گر چو من مسکین گدای خاکساری داشتی
جرم یاران نیست اهلی را گناه از طالع است
ورنه همچون دیگران او نیز یاری داشتی