عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
حق که این روی دلستان بتو داد
پادشاهی نیکوان بتو داد
در جهان هرچه می خوهی می کن
که جهان آفرین جهان بتو داد
در جهان نیکوان بسی بودند
بنده خود را ازآن میان بتو داد
دل گم گشته باز می جستم
چشم وابروی تو نشان بتو داد
مرغ مرده است دل که صید تو نیست
بتو زنده است هرکه جان بتو داد
حسن روی تو بیش ازین چه کند
که دل وجان عاشقان بتو داد
آفتاب ارچه صورتش پیداست
معنی خویش در نهان بتو داد
زآسمان تا زمین گرفت بخود
وز زمین تا بآسمان بتو داد
هرکه یک روز در رکاب تو رفت
گر بدوزخ بری عنان بتو داد
بخ بخ ای دل (که) دوست در پیری
اینچنین دولت جوان بتو داد
روی نی، شمس غیب باتو نمود
بوسه نی، عمر جاودان بتو داد
آن حیاتی که روح زنده بدوست
از دو لعل شکر فشان بتو داد
بر در دوست سیف فرغانی
سگ درون رفت و آستان بتو داد
بر سر خوان لطف او اصحاب
مغز خوردند واستخوان بتو داد
آنکه عشقش بروح جان بخشد
دل بغیر تو وزبان بتو داد
پادشاهی نیکوان بتو داد
در جهان هرچه می خوهی می کن
که جهان آفرین جهان بتو داد
در جهان نیکوان بسی بودند
بنده خود را ازآن میان بتو داد
دل گم گشته باز می جستم
چشم وابروی تو نشان بتو داد
مرغ مرده است دل که صید تو نیست
بتو زنده است هرکه جان بتو داد
حسن روی تو بیش ازین چه کند
که دل وجان عاشقان بتو داد
آفتاب ارچه صورتش پیداست
معنی خویش در نهان بتو داد
زآسمان تا زمین گرفت بخود
وز زمین تا بآسمان بتو داد
هرکه یک روز در رکاب تو رفت
گر بدوزخ بری عنان بتو داد
بخ بخ ای دل (که) دوست در پیری
اینچنین دولت جوان بتو داد
روی نی، شمس غیب باتو نمود
بوسه نی، عمر جاودان بتو داد
آن حیاتی که روح زنده بدوست
از دو لعل شکر فشان بتو داد
بر در دوست سیف فرغانی
سگ درون رفت و آستان بتو داد
بر سر خوان لطف او اصحاب
مغز خوردند واستخوان بتو داد
آنکه عشقش بروح جان بخشد
دل بغیر تو وزبان بتو داد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
روی تو که ماه را خجل دارد
شاهی است که ملک جان و دل دارد
یک ترک ز لشکر جمال تو
از ملک ولایت چگل دارد
وآن سدره منتهای قد تو
مر طوبی را بزیر ظل دارد
دل نبود از تو منفصل زیرا
چشم از تو خیال متصل دارد
غم ملک دلت و او درین دعوی
از قاضی عشق تو سجل دارد
گفتم ببساط وصل پیوندم
ای تن ز تو پای روح گل دارد
چل صبح بجوی از آنکه این دلبر
ماهیست که روزها چهل دارد
در خطبه وصفش ار خطایی رفت
عقل از چه مرا بدان خجل دارد
در جامع تن که منبر روح است
شمشیر زبان خطیب دل دارد
شاهی است که ملک جان و دل دارد
یک ترک ز لشکر جمال تو
از ملک ولایت چگل دارد
وآن سدره منتهای قد تو
مر طوبی را بزیر ظل دارد
دل نبود از تو منفصل زیرا
چشم از تو خیال متصل دارد
غم ملک دلت و او درین دعوی
از قاضی عشق تو سجل دارد
گفتم ببساط وصل پیوندم
ای تن ز تو پای روح گل دارد
چل صبح بجوی از آنکه این دلبر
ماهیست که روزها چهل دارد
در خطبه وصفش ار خطایی رفت
عقل از چه مرا بدان خجل دارد
در جامع تن که منبر روح است
شمشیر زبان خطیب دل دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
چشم تو کوجز دل سیاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
روز منست آن شبی که ماه ندارد
با همه ینبوع نور چشمه خورشید
با رخ تو شکل اشتباه ندارد
با همه خیل ستاره ماه شب افروز
لایق میدان تو سپاه ندارد
بی رخ تو کاسب راند برسر خورشید
رقعه شطرنج حسن شاه ندارد
عاشق تو نزد خلق جای نجوید
مرده بی سر غم کلاه ندارد
گر برود از بر تو راه نداند
ور برود بر در تو راه ندارد
بر در مردم رود چو سگ بزنندش
هرکه جزین آستان پناه ندارد
درکه گریزد زتو که در همه عالم
از تو به جز تو گریزگاه ندارد
درد تو قوت گرفت وبنده ضعیف است
طاقت ناله مجال آه ندارد
وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد
از بد ونیکی که سیف گفت در اشعار
جز کرمت هیچ عذر خواه ندارد
دل بغم تو سپرد از آنکه نگیرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
روز منست آن شبی که ماه ندارد
با همه ینبوع نور چشمه خورشید
با رخ تو شکل اشتباه ندارد
با همه خیل ستاره ماه شب افروز
لایق میدان تو سپاه ندارد
بی رخ تو کاسب راند برسر خورشید
رقعه شطرنج حسن شاه ندارد
عاشق تو نزد خلق جای نجوید
مرده بی سر غم کلاه ندارد
گر برود از بر تو راه نداند
ور برود بر در تو راه ندارد
بر در مردم رود چو سگ بزنندش
هرکه جزین آستان پناه ندارد
درکه گریزد زتو که در همه عالم
از تو به جز تو گریزگاه ندارد
درد تو قوت گرفت وبنده ضعیف است
طاقت ناله مجال آه ندارد
وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد
از بد ونیکی که سیف گفت در اشعار
جز کرمت هیچ عذر خواه ندارد
دل بغم تو سپرد از آنکه نگیرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
ای که در باغ نکویی بتو نبود مانند
گل برخسار نکو سرو ببالای بلند
هیچ کس نیست زخوبان جهان همچون تو
هرگز استاره بخورشید نباشد مانند
با وجود تو که هستی ز شکر شیرین تر
نیست حاجت که کس از مصر بروم آرد قند
کبر شاهانه تو شاخ امیدم بشکست
ناز مستانه تو بیخ قرارم برکند
ساقی عشق تو ما را بزبان شیرین
شربتی داد خوش و شور تو درما افگند
عاشق روی تو از خلق بود بیگانه
مرد را از عشق تو خویش ببرد پیوند
در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد
زآنکه درویش تو نبود بکسی حاجتمند
گربرو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی
نکند بی تو قرار ونکندجز تو پسند
هر کرا عشق تو بیمار کند جانش را
ندهد شهد شفا ونکندزهر گزند
دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا
نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند
دست تدبیر کسی پای گشاده نکند
چون دلی را سر گیسوی توآرد در بند
هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا
چون منی چون شوداز دوست بدشمن خرسند
سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار
خوش همی گرید چون ابر تو چون گل میخند
گل برخسار نکو سرو ببالای بلند
هیچ کس نیست زخوبان جهان همچون تو
هرگز استاره بخورشید نباشد مانند
با وجود تو که هستی ز شکر شیرین تر
نیست حاجت که کس از مصر بروم آرد قند
کبر شاهانه تو شاخ امیدم بشکست
ناز مستانه تو بیخ قرارم برکند
ساقی عشق تو ما را بزبان شیرین
شربتی داد خوش و شور تو درما افگند
عاشق روی تو از خلق بود بیگانه
مرد را از عشق تو خویش ببرد پیوند
در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد
زآنکه درویش تو نبود بکسی حاجتمند
گربرو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی
نکند بی تو قرار ونکندجز تو پسند
هر کرا عشق تو بیمار کند جانش را
ندهد شهد شفا ونکندزهر گزند
دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا
نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند
دست تدبیر کسی پای گشاده نکند
چون دلی را سر گیسوی توآرد در بند
هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا
چون منی چون شوداز دوست بدشمن خرسند
سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار
خوش همی گرید چون ابر تو چون گل میخند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
کسی که همچو تو ازلب شکر فروش بود
اگر بیاد لبش می خورند نوش بود
کسی که عشق تو بروی گذر کند چون برق
چو ابر گرید و چون رعد در خروش بود
زعشق همچو تویی اضطراب من چه عجب
که آب بر سر آتش نهند جوش بود
چو دل ربودی ازابرام من ملول مشو
که درمعامله درویش سخت کوش بود
ترا بنقد روان سخن خریدارم
ازآنکه شاعر مفلس سخن فروش بود
بدور حسن تو گویم سخن چو قاعده نیست
که عندلیب بایام گل خموش بود
بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی
وگرنه لایق این در کدام گوش بود
اگر بیاد لبش می خورند نوش بود
کسی که عشق تو بروی گذر کند چون برق
چو ابر گرید و چون رعد در خروش بود
زعشق همچو تویی اضطراب من چه عجب
که آب بر سر آتش نهند جوش بود
چو دل ربودی ازابرام من ملول مشو
که درمعامله درویش سخت کوش بود
ترا بنقد روان سخن خریدارم
ازآنکه شاعر مفلس سخن فروش بود
بدور حسن تو گویم سخن چو قاعده نیست
که عندلیب بایام گل خموش بود
بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی
وگرنه لایق این در کدام گوش بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای ترا پای بر سر خورشید
سایه تست افسر خورشید
گرچه سایه ترا زمین بوسد
زآسمان بگذرد سر خورشید
نیکوان جمله چاکران تواند
ذرها جمله لشکر خورشید
سوی تو هر شبی که جامه چرخ
در گریبان کشد سر خورشید
نامهای نیاز هر ذره است
زیر بال کبوتر خورشید
در غم تست استخوان هلال
ضلع پهلوی لاغر خورشید
ای چو مه از شعاع چهره تو
یافته نور پیکر خورشید
بر درتو زمن نماند اثر
محو شد سایه بر در خورشید
من نیم در خور تو وچه عجب
سایه گر نیست در(خور) خورشید
جز بنامت نمی زند در کان
سکه بر سیم زرگر خورشید
بیخ مهرتو کاشته در دل
دایه تخم پرور خورشید
پیش روی تو ماه آینه ییست
پیش روی منور خورشید
پرتوی بر زمین فتد چو نهند
آیینه در برابر خورشید
گر کند سایه تو تربیتش
ذره گردد برادر خورشید
مدح تو گفت سیف فرغانی
ذره یی شد ثناگر خورشید
سایه تست افسر خورشید
گرچه سایه ترا زمین بوسد
زآسمان بگذرد سر خورشید
نیکوان جمله چاکران تواند
ذرها جمله لشکر خورشید
سوی تو هر شبی که جامه چرخ
در گریبان کشد سر خورشید
نامهای نیاز هر ذره است
زیر بال کبوتر خورشید
در غم تست استخوان هلال
ضلع پهلوی لاغر خورشید
ای چو مه از شعاع چهره تو
یافته نور پیکر خورشید
بر درتو زمن نماند اثر
محو شد سایه بر در خورشید
من نیم در خور تو وچه عجب
سایه گر نیست در(خور) خورشید
جز بنامت نمی زند در کان
سکه بر سیم زرگر خورشید
بیخ مهرتو کاشته در دل
دایه تخم پرور خورشید
پیش روی تو ماه آینه ییست
پیش روی منور خورشید
پرتوی بر زمین فتد چو نهند
آیینه در برابر خورشید
گر کند سایه تو تربیتش
ذره گردد برادر خورشید
مدح تو گفت سیف فرغانی
ذره یی شد ثناگر خورشید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ای چو خورشید چشمه یی از نور
پرتو تو مباد از من دور
دوست راچون بود شکیب از دوست
چشم را کی بود ملال از نور
دو جهانش نیاید اندر چشم
هرکرا در جهان تویی منظور
صحبت تو غنا ومن درویش
نظرتو شفا ومن رنجور
نیست هر خوب را ملاحت تو
نیست هر کوه را کرامت طور
صورتی همچو روضه رضوان
گیسویی همچو عنبرینه حور
چشم مخمورت آنچنانکه ازوست
مستی ما چو خمر از انگور
زیر این خرقه دوستان داری
همچو جان در قبای تن مستور
همه از جان خود بگرمی عشق
دل خود سرد کرده چون کافور
دل بعشق تو زنده شد آری
مرده زنده شود بنفخه صور
جان عاشق ز(حزن تو) دایم
آنچنان منشرح که دل بسرور
سر عشق تو خواستم گفتن
غیرت تو نمی دهد دستور
سیف فرغانی از تو سیر نشد
از عسل سیر کی شود زنبور
پرتو تو مباد از من دور
دوست راچون بود شکیب از دوست
چشم را کی بود ملال از نور
دو جهانش نیاید اندر چشم
هرکرا در جهان تویی منظور
صحبت تو غنا ومن درویش
نظرتو شفا ومن رنجور
نیست هر خوب را ملاحت تو
نیست هر کوه را کرامت طور
صورتی همچو روضه رضوان
گیسویی همچو عنبرینه حور
چشم مخمورت آنچنانکه ازوست
مستی ما چو خمر از انگور
زیر این خرقه دوستان داری
همچو جان در قبای تن مستور
همه از جان خود بگرمی عشق
دل خود سرد کرده چون کافور
دل بعشق تو زنده شد آری
مرده زنده شود بنفخه صور
جان عاشق ز(حزن تو) دایم
آنچنان منشرح که دل بسرور
سر عشق تو خواستم گفتن
غیرت تو نمی دهد دستور
سیف فرغانی از تو سیر نشد
از عسل سیر کی شود زنبور
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
ای سجده کرده پیش جمالت بت چگل
مطلوب خلق عالم ومحبوب اهل دل
هم شهد از حلاوت گفتار تو برشک
هم حسن از طراوت رخسارتو خجل
علم ازل تواتر انوار تو بجان
ملک ابد تعلق غمهای تو بدل
خاصیتی است عشق ترا بر خلاف رسم
ینجی لمن یعذب یهدی لمن یضل
زین عام را خبر نه که خاص از برای تست
تأثیرلطف صنع یدالله در آب وگل
باشد وجود تو قلم صنع را مداد
یک یک حروف کون بهم گشت متصل
مانند تو در انجم وافلاک کس ندید
مجموعه یی بر انفس وآفاق مشتمل
مصباح ماه را شده چون شمع آفتاب
مشکاة نور روشن از آن روی مشتعل
از مکتب فقیر تو گردون خوهد زکات
با نعمت گدای تو قارون بود مقل
گر وصل دوست می طلبی زینهار سیف
پیوند هر دو کون ز خاطر فرو گسل
مطلوب خلق عالم ومحبوب اهل دل
هم شهد از حلاوت گفتار تو برشک
هم حسن از طراوت رخسارتو خجل
علم ازل تواتر انوار تو بجان
ملک ابد تعلق غمهای تو بدل
خاصیتی است عشق ترا بر خلاف رسم
ینجی لمن یعذب یهدی لمن یضل
زین عام را خبر نه که خاص از برای تست
تأثیرلطف صنع یدالله در آب وگل
باشد وجود تو قلم صنع را مداد
یک یک حروف کون بهم گشت متصل
مانند تو در انجم وافلاک کس ندید
مجموعه یی بر انفس وآفاق مشتمل
مصباح ماه را شده چون شمع آفتاب
مشکاة نور روشن از آن روی مشتعل
از مکتب فقیر تو گردون خوهد زکات
با نعمت گدای تو قارون بود مقل
گر وصل دوست می طلبی زینهار سیف
پیوند هر دو کون ز خاطر فرو گسل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
گر کسی را حسد آید که ترا می نگرم
من نه در روی تو، در صنع خدا می نگرم
من از آن توام و هرچه مرا هست تراست
روشنست اینکه بچشم تو ترا می نگرم
خصم گوید که روا نیست نظر در رویش
من اگر هست و اگر نیست روا می نگرم
تشنه ام نیست شگفت ار طلبم آب حیات
دردمندم نه عجب گر بدوا می نگرم
نور حسنیست درآن روی،بدان ملتفتم
من در آن آینه از بهر صفا می نگرم
روی زیبای تو آرام و قرار از من برد
من دگرباره در آن روی چرا می نگرم
هر طرف می نگرم تا که ببینم رویت
چون تو در جان منی من بکجا می نگرم
بحیات خودم امید نمی ماند هیچ
چون بحال خود و انصاف شما مینگرم
مدتی شد که بمن روی همی ننمایی
عیب بختست نه آن تو چو وامی نگرم
سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی
گل چو دستم ندهد زآن بگیا می نگرم
ور میسر نشود دیدن رویت چکنم
(می روم وز سر حسرت بقفا می نگرم)
من نه در روی تو، در صنع خدا می نگرم
من از آن توام و هرچه مرا هست تراست
روشنست اینکه بچشم تو ترا می نگرم
خصم گوید که روا نیست نظر در رویش
من اگر هست و اگر نیست روا می نگرم
تشنه ام نیست شگفت ار طلبم آب حیات
دردمندم نه عجب گر بدوا می نگرم
نور حسنیست درآن روی،بدان ملتفتم
من در آن آینه از بهر صفا می نگرم
روی زیبای تو آرام و قرار از من برد
من دگرباره در آن روی چرا می نگرم
هر طرف می نگرم تا که ببینم رویت
چون تو در جان منی من بکجا می نگرم
بحیات خودم امید نمی ماند هیچ
چون بحال خود و انصاف شما مینگرم
مدتی شد که بمن روی همی ننمایی
عیب بختست نه آن تو چو وامی نگرم
سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی
گل چو دستم ندهد زآن بگیا می نگرم
ور میسر نشود دیدن رویت چکنم
(می روم وز سر حسرت بقفا می نگرم)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
بنده عشق توام زآن پادشاهی می کنم
دولتی دارم که در کویت گدایی می کنم
خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار
من بشیرین سخن خسرو ستایی می کنم
از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب
من بشمشیر زبان عالم گشایی می کنم
آفتاب انصاف داد وگفت معنی جمال
جمله آن مه راست من صورت نمایی می کنم
ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست
شب تاریک اگر من روشنایی می کنم
عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست
من ز دیده انوری وز دل سنایی می کنم
از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد
من بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنم
عشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کرد
هر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنم
مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای
از قفس بیرون سری بهر رهایی می کنم
من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق
سایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنم
شاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شد
بلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنم
من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا
نیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنم
سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا
تن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم
دولتی دارم که در کویت گدایی می کنم
خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار
من بشیرین سخن خسرو ستایی می کنم
از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب
من بشمشیر زبان عالم گشایی می کنم
آفتاب انصاف داد وگفت معنی جمال
جمله آن مه راست من صورت نمایی می کنم
ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست
شب تاریک اگر من روشنایی می کنم
عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست
من ز دیده انوری وز دل سنایی می کنم
از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد
من بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنم
عشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کرد
هر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنم
مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای
از قفس بیرون سری بهر رهایی می کنم
من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق
سایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنم
شاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شد
بلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنم
من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا
نیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنم
سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا
تن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان
ایشان همه ستاره و روی تو ماهشان
بی آفتاب روی تو همرنگ شب بود
روز سپید خلق ز چشم سیاهشان
ایشان بتیر غمزه صف عقل بشکنند
اکنون که گشت روی تو پشت سپاهشان
بالای این چه مرتبه باشد دگر که هست
خورشید و ماه جمع بزیر کلاهشان
یوسف رخند و هر که چو یعقوب مستمند
پوشیده چشم نیست درافتد بچاهشان
در دعوی هوای تو عشاق صادقند
زیرا که هست شاهد رویت گواهشان
جان باختند با تو که بر نطع دلبری
خوبان پیاده اند ورخ تست شاهشان
خال تو دیده اند و بزلف تو داده دل
آن دانه در فگند درین دامگاهشان
عشاق سوی کوی تو ره می نیافتند
روی تو شعله یی زد و بنمود راهشان
فردا که خلق را بعملها جزا دهند
حیران شوند و کس نبود عذر خواهشان
گر هست عاشقان ترا صد چو سیف جرم
ایزد بروی خوب تو بخشد گناهشان
ایشان همه ستاره و روی تو ماهشان
بی آفتاب روی تو همرنگ شب بود
روز سپید خلق ز چشم سیاهشان
ایشان بتیر غمزه صف عقل بشکنند
اکنون که گشت روی تو پشت سپاهشان
بالای این چه مرتبه باشد دگر که هست
خورشید و ماه جمع بزیر کلاهشان
یوسف رخند و هر که چو یعقوب مستمند
پوشیده چشم نیست درافتد بچاهشان
در دعوی هوای تو عشاق صادقند
زیرا که هست شاهد رویت گواهشان
جان باختند با تو که بر نطع دلبری
خوبان پیاده اند ورخ تست شاهشان
خال تو دیده اند و بزلف تو داده دل
آن دانه در فگند درین دامگاهشان
عشاق سوی کوی تو ره می نیافتند
روی تو شعله یی زد و بنمود راهشان
فردا که خلق را بعملها جزا دهند
حیران شوند و کس نبود عذر خواهشان
گر هست عاشقان ترا صد چو سیف جرم
ایزد بروی خوب تو بخشد گناهشان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
دلهای عاشقان تو مشتی شکسته اند
دایم گرفته زلف تو اندر پناهشان
چون از تنور سینه برآرند دود آه
ای آینه بپوش رخ خود زآهشان
خورشید و مه بچاه خجالت فرو شدند
از شرم چهره تو چو کردی نگاهشان
سر بر زمین نهند وبگویندبعد ازین
خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان
شاهان ملک حسن سپه جمع کرده اند
برقع ز رخ برافگن و بشکن سپاهشان
زنجیر گیسوی تو بدست آورد چو سیف
دیوانه گر خوهد که برآید زچاهشان
این خیل دلبران که تویی پادشاهشان
وین جمع اختران که رخ تست ماهشان
شب روز می کنند بروی چو مه ولیک
من تیره روزم از شب زلف سیاهشان
با بال چون نگارگه جلوه در بهار
طاوس رشک برده زپر کلاهشان
در پرده رو نهفته ره دل همی زنند
زآن دیده پر زخون جگر کرده راهشان
دعوی همسری تو دارند در دماغ
زین بیشتر بلند مکن پایگاهشان
دایم گرفته زلف تو اندر پناهشان
چون از تنور سینه برآرند دود آه
ای آینه بپوش رخ خود زآهشان
خورشید و مه بچاه خجالت فرو شدند
از شرم چهره تو چو کردی نگاهشان
سر بر زمین نهند وبگویندبعد ازین
خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان
شاهان ملک حسن سپه جمع کرده اند
برقع ز رخ برافگن و بشکن سپاهشان
زنجیر گیسوی تو بدست آورد چو سیف
دیوانه گر خوهد که برآید زچاهشان
این خیل دلبران که تویی پادشاهشان
وین جمع اختران که رخ تست ماهشان
شب روز می کنند بروی چو مه ولیک
من تیره روزم از شب زلف سیاهشان
با بال چون نگارگه جلوه در بهار
طاوس رشک برده زپر کلاهشان
در پرده رو نهفته ره دل همی زنند
زآن دیده پر زخون جگر کرده راهشان
دعوی همسری تو دارند در دماغ
زین بیشتر بلند مکن پایگاهشان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
ما فتنه بر توایم و تویی فتنه بر سخن
دانسته ای که هست ز طوطی هنر سخن
ما را همی دهد ز میانت کمر نشان
ما را همی کند ز دهانت خبر سخن
در مصر خوبی تو نگردد شکر فراخ
تا از دهان تنگ تو ناید بدر سخن
جز وصف و ذکر تو نکنم زآنکه خوشترست
وصفت ز هر حکایت و ذکرت ز هر سخن
نشنیده ام که غیر تو از نوع آدمی
کس را بود ز پسته دهان وز شکر سخن
گر شکری از آن لب شیرین طلب کنم
شاید که رو ترش نکنی زین قدر سخن
همچون لب تو رشک نبات و شکر شود
گر بر دهان تنگ تو یابد گذر سخن
روی ترا بدیدم و بسیار گوشدم
بلبل چو دید گل نکند مختصر سخن
ای دل حدیث وصل زبان برگشا بگو
تا چندت اوفتد گره شرم در سخن
چون بوسه خواستم ز دهان تو عقل گفت
سنجیده گوی با لب او همچو زر سخن
از بهر بوسه یی چه بخیلی کنی بده
تا با لب توام بنماند دگر سخن
از لب شکر فشاندی و معلوم شد که هیچ
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
ای سیف رو سخن شو ازیرا که هیچ چیز
دستی نیافت بر لب لعلش مگر سخن
دانسته ای که هست ز طوطی هنر سخن
ما را همی دهد ز میانت کمر نشان
ما را همی کند ز دهانت خبر سخن
در مصر خوبی تو نگردد شکر فراخ
تا از دهان تنگ تو ناید بدر سخن
جز وصف و ذکر تو نکنم زآنکه خوشترست
وصفت ز هر حکایت و ذکرت ز هر سخن
نشنیده ام که غیر تو از نوع آدمی
کس را بود ز پسته دهان وز شکر سخن
گر شکری از آن لب شیرین طلب کنم
شاید که رو ترش نکنی زین قدر سخن
همچون لب تو رشک نبات و شکر شود
گر بر دهان تنگ تو یابد گذر سخن
روی ترا بدیدم و بسیار گوشدم
بلبل چو دید گل نکند مختصر سخن
ای دل حدیث وصل زبان برگشا بگو
تا چندت اوفتد گره شرم در سخن
چون بوسه خواستم ز دهان تو عقل گفت
سنجیده گوی با لب او همچو زر سخن
از بهر بوسه یی چه بخیلی کنی بده
تا با لب توام بنماند دگر سخن
از لب شکر فشاندی و معلوم شد که هیچ
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
ای سیف رو سخن شو ازیرا که هیچ چیز
دستی نیافت بر لب لعلش مگر سخن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
ای ایمن آفتاب رخت از زوال حسن
حسن جمال روی تو گشته جمال حسن
پیش رخت که بدر تمامست در جمال
خورشید ناقص آمده با آن کمال حسن
گویی زکات خواه نصاب جمال تست
هر محتشم که هست توانگر بمال حسن
گر پرتوی ز روی تو بر عالم اوفتد
آفاق بعد از آن نکند احتمال حسن
دیدم ز پرتو رخ خورشید تاب تو
بدر تمام گشته بر آن رو هلال حسن
از حسن حال او سخنی می رود که باز
در خدمت رخ تو نکو گشت حال حسن
مرغ دل مرا پر تیر نظر بسوخت
بر روی همچو آتش تو ز اشتعال حسن
پرورده همچو بیضه مرغ آفتاب را
طاوس فر و زیب تو در زیر بال حسن
ای میوه درخت جمال این توی که نیست
زیباتر از رخ تو گلی بر نهال حسن
حسن جمال روی تو گشته جمال حسن
پیش رخت که بدر تمامست در جمال
خورشید ناقص آمده با آن کمال حسن
گویی زکات خواه نصاب جمال تست
هر محتشم که هست توانگر بمال حسن
گر پرتوی ز روی تو بر عالم اوفتد
آفاق بعد از آن نکند احتمال حسن
دیدم ز پرتو رخ خورشید تاب تو
بدر تمام گشته بر آن رو هلال حسن
از حسن حال او سخنی می رود که باز
در خدمت رخ تو نکو گشت حال حسن
مرغ دل مرا پر تیر نظر بسوخت
بر روی همچو آتش تو ز اشتعال حسن
پرورده همچو بیضه مرغ آفتاب را
طاوس فر و زیب تو در زیر بال حسن
ای میوه درخت جمال این توی که نیست
زیباتر از رخ تو گلی بر نهال حسن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو
من ازین معنی کردم دل و جان در سر تو
همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان
استخوان می طلبم همچو سگان از در تو
ای علم کرده ز خورشید سپاه حسنت
مه استاره حشم یک نفر از لشکر تو
دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان
قوت جان می طلبد از لب چون شکر تو
تا بمعنی نظرم بر خط و رویت افتاد
عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو
گردنم کز پی پای تو کشد بار سری
طوق دارد ببقای ابد از خنجر تو
پرده بردار که از پشت زمین هر ذره
آفتابی شود از روی ضیاگستر تو
بر ز آغوش و بر تو بخورم گر یکشب
بخت بیدار بخواباندم اندر بر تو
ترک خرگاه جهانی و برآرد شب و روز
مه و خورشید سر از خیمه چون چادر تو
حسن کو جلوه خود میکند اندر مه و خور
هر نفس صورت او جان خوهد از پیکر تو
گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط
از رگ جان کنم ابریشم خنیاگر تو
سیف فرغانی پندار که شعر تو زرست
گر ببازار رود هیچ نیارد زر تو
من ازین معنی کردم دل و جان در سر تو
همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان
استخوان می طلبم همچو سگان از در تو
ای علم کرده ز خورشید سپاه حسنت
مه استاره حشم یک نفر از لشکر تو
دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان
قوت جان می طلبد از لب چون شکر تو
تا بمعنی نظرم بر خط و رویت افتاد
عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو
گردنم کز پی پای تو کشد بار سری
طوق دارد ببقای ابد از خنجر تو
پرده بردار که از پشت زمین هر ذره
آفتابی شود از روی ضیاگستر تو
بر ز آغوش و بر تو بخورم گر یکشب
بخت بیدار بخواباندم اندر بر تو
ترک خرگاه جهانی و برآرد شب و روز
مه و خورشید سر از خیمه چون چادر تو
حسن کو جلوه خود میکند اندر مه و خور
هر نفس صورت او جان خوهد از پیکر تو
گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط
از رگ جان کنم ابریشم خنیاگر تو
سیف فرغانی پندار که شعر تو زرست
گر ببازار رود هیچ نیارد زر تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
خط نورست بر آن تخته پیشانی تو
مه شعاعیست از آن چهره نورانی تو
شبم از روی چو خورشید تو چون روشن شد
ماه را مطلع اگر نیست ز پیشانی تو
ای توانگر که چو درویش گدایی کردند
پادشاهان همه در نوبت سلطانی تو
جای جان در تن خود بینم اگر یابد نور
چشم معنی من از صورت روحانی تو
گر ببینم همه اجزای جهانرا یک یک
در دو عالم نبود هیچ کسی ثانی تو
خوب رویان چو بمیدان تفاخر رفتند
گوی برد از همه شان ابروی چوگانی تو
با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست
جمع را تفرقه در دل ز پریشانی تو
سر بام فلکم زیر قدم خواهد بود
گر مرا دست دهد پایه دربانی تو
بس که در گریه ببینی گهرافشانی من
من چو در خنده ببینم شکرافشانی تو
قول مطرب نکند هیچ عمل چون نبود
باصولی که کند بنده غزل خوانی تو
سیف فرغانی او یار سبکروحانست
نازنین چند کشد بار گرانجانی تو
خضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقا
آب اگر کم شود از چشمه حیوانی تو
تا تو از جان خبری داری و از تن اثری
الم روح بود لذت جسمانی تو
مه شعاعیست از آن چهره نورانی تو
شبم از روی چو خورشید تو چون روشن شد
ماه را مطلع اگر نیست ز پیشانی تو
ای توانگر که چو درویش گدایی کردند
پادشاهان همه در نوبت سلطانی تو
جای جان در تن خود بینم اگر یابد نور
چشم معنی من از صورت روحانی تو
گر ببینم همه اجزای جهانرا یک یک
در دو عالم نبود هیچ کسی ثانی تو
خوب رویان چو بمیدان تفاخر رفتند
گوی برد از همه شان ابروی چوگانی تو
با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست
جمع را تفرقه در دل ز پریشانی تو
سر بام فلکم زیر قدم خواهد بود
گر مرا دست دهد پایه دربانی تو
بس که در گریه ببینی گهرافشانی من
من چو در خنده ببینم شکرافشانی تو
قول مطرب نکند هیچ عمل چون نبود
باصولی که کند بنده غزل خوانی تو
سیف فرغانی او یار سبکروحانست
نازنین چند کشد بار گرانجانی تو
خضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقا
آب اگر کم شود از چشمه حیوانی تو
تا تو از جان خبری داری و از تن اثری
الم روح بود لذت جسمانی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
شرم دارد آفتاب ازروی تو
ماه نو در حسرت از ابروی تو
بشکند مشاطگان نطق را
شانه و صافی اندر موی تو
هرکجا رنگیست بویی می برم
گرچه هر رنگی ندارد بوی تو
من بدم ماه تمام، اکنون شدم
چون هلال ازآفتاب روی تو
عیب خود بیند کنون کآیینه ساخت
روی خورشید از رخ نیکوی تو
تانگردانید روی از سوی خود
هیچ عاشق ره ندامد سوی تو
آیینه تا پشت بر عالم نکرد
یک نفس ننشت روباروی تو
سیف فرغانی نیابد در جهان
همنشینی به زخاک کوی تو
خاک زد در چشم سحر سامری
معجزات نرگس جادوی تو
ماه نو در حسرت از ابروی تو
بشکند مشاطگان نطق را
شانه و صافی اندر موی تو
هرکجا رنگیست بویی می برم
گرچه هر رنگی ندارد بوی تو
من بدم ماه تمام، اکنون شدم
چون هلال ازآفتاب روی تو
عیب خود بیند کنون کآیینه ساخت
روی خورشید از رخ نیکوی تو
تانگردانید روی از سوی خود
هیچ عاشق ره ندامد سوی تو
آیینه تا پشت بر عالم نکرد
یک نفس ننشت روباروی تو
سیف فرغانی نیابد در جهان
همنشینی به زخاک کوی تو
خاک زد در چشم سحر سامری
معجزات نرگس جادوی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
ای زماه ومهر برده گوی دعوی روی تو
صورت خورشید ومه را هست معنی روی تو
گر هزاران آفتاب ومه بود در آسمان
من نپندارم زمین روشن شود بی روی تو
ذرها خورشید گردند ار در ایشان بنگرد
آفتاب آسمان حسن، یعنی روی تو
گر بکاری در بباید مرد، باری کار عشق
ور برویی دل ببایدداد، باری روی تو
درمیان عاشقان شیداترازمجنون شدی
گر بدیدی همچو من ناگاه لیلی روی تو
عاشق ازخودرفت چون در داد حسنت جام عشق
کوه از جا شد چوآمد در تجلی روی تو
زاهدان حور و قصور و عابدان حلوا و مرغ
آرزو دارند و، عاشق را تمنی روی تو
تا حجاب هستی ماپرده باشد درمیان
نی قفای خویشتن بیند کسی نی روی تو
همچو(کافر) ترک باید کرددین درراه عشق
گربترک دین دهد ای دوست فتوی روی تو
دل زهرچیزی که بگشایدو زو جان خوش شود
چشم عاشق بست وگفت اینست تقوی روی تو
جنت دیدار دارد سیف فرغانی بنقد
گر میسر گرددش در ملک دنیاروی تو
روی تو فردوس اعلی را طراوت می دهد
ای نهان از دیده اصحاب دعوی روی تو
در شگفتم تا چو سعدی عارفی چون گویدت
کای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو
صورت خورشید ومه را هست معنی روی تو
گر هزاران آفتاب ومه بود در آسمان
من نپندارم زمین روشن شود بی روی تو
ذرها خورشید گردند ار در ایشان بنگرد
آفتاب آسمان حسن، یعنی روی تو
گر بکاری در بباید مرد، باری کار عشق
ور برویی دل ببایدداد، باری روی تو
درمیان عاشقان شیداترازمجنون شدی
گر بدیدی همچو من ناگاه لیلی روی تو
عاشق ازخودرفت چون در داد حسنت جام عشق
کوه از جا شد چوآمد در تجلی روی تو
زاهدان حور و قصور و عابدان حلوا و مرغ
آرزو دارند و، عاشق را تمنی روی تو
تا حجاب هستی ماپرده باشد درمیان
نی قفای خویشتن بیند کسی نی روی تو
همچو(کافر) ترک باید کرددین درراه عشق
گربترک دین دهد ای دوست فتوی روی تو
دل زهرچیزی که بگشایدو زو جان خوش شود
چشم عاشق بست وگفت اینست تقوی روی تو
جنت دیدار دارد سیف فرغانی بنقد
گر میسر گرددش در ملک دنیاروی تو
روی تو فردوس اعلی را طراوت می دهد
ای نهان از دیده اصحاب دعوی روی تو
در شگفتم تا چو سعدی عارفی چون گویدت
کای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ای مهر ومه رعیت وروی تو پادشاه
پشت زمین زروی تو چون آسمان زماه
جستم بسی و ره ننمودی مرا بخود
گفتم بسی وداد ندادی بداد خواه
در معرض رخ تو نیارد کشید تیغ
خورشید را گر از مه وانجم بود سپاه
از حسن تو بعشق در آویخت جان ودل
بادش بزد بآب درآمیخت خاک راه
ما عاشقان صادق آن حضرتیم وهست
هم آب چشم حجت وهم رنگ رو گواه
بریاد روز وصل تو ای دوست می کنیم
هر شب هزار ناله وهردم هزار آه
تو تاجدار حسنی ودستار بر سرت
زیبا ترست از پر طاوس بر کلاه
از نیکویی رخ تو گل سرخ میکند
بر عارض سپید تو آن خال رو سیاه
خورشید کاهل کفر ورا سجده می کنند
قبله زروی تو کند اندر نمازگاه
از لطف و حسن دایم در جمع نیکوان
هستی چو ژاله بر گل وچون لاله در گیاه
در روی ما چنان بارادت نظر کنی
کآهو سوی سگان شکاری کند نگاه
لطفی بکن زقهر خودم در پناه گیر
کز قهر تو بلطف تو دارم گریزگاه
گفتم بدوست لابه کنم وز سر حضور
خواهم قبول طاعت وآمرزش گناه
همت بنعره بانگ برآورد وگفت سیف
از دوست غیر دوست دگر حاجتی مخواه
ای ره بدوست برده چنین از رهت که برد؟
آن سرو نازنین که چه خوش می رود براه
پشت زمین زروی تو چون آسمان زماه
جستم بسی و ره ننمودی مرا بخود
گفتم بسی وداد ندادی بداد خواه
در معرض رخ تو نیارد کشید تیغ
خورشید را گر از مه وانجم بود سپاه
از حسن تو بعشق در آویخت جان ودل
بادش بزد بآب درآمیخت خاک راه
ما عاشقان صادق آن حضرتیم وهست
هم آب چشم حجت وهم رنگ رو گواه
بریاد روز وصل تو ای دوست می کنیم
هر شب هزار ناله وهردم هزار آه
تو تاجدار حسنی ودستار بر سرت
زیبا ترست از پر طاوس بر کلاه
از نیکویی رخ تو گل سرخ میکند
بر عارض سپید تو آن خال رو سیاه
خورشید کاهل کفر ورا سجده می کنند
قبله زروی تو کند اندر نمازگاه
از لطف و حسن دایم در جمع نیکوان
هستی چو ژاله بر گل وچون لاله در گیاه
در روی ما چنان بارادت نظر کنی
کآهو سوی سگان شکاری کند نگاه
لطفی بکن زقهر خودم در پناه گیر
کز قهر تو بلطف تو دارم گریزگاه
گفتم بدوست لابه کنم وز سر حضور
خواهم قبول طاعت وآمرزش گناه
همت بنعره بانگ برآورد وگفت سیف
از دوست غیر دوست دگر حاجتی مخواه
ای ره بدوست برده چنین از رهت که برد؟
آن سرو نازنین که چه خوش می رود براه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
چه دلبری که رخ تست در گلستان ماه
چو آفتاب بروی تو دارد ایمان ماه
بآفتاب که روز آورد نظر نبود
مرا که هست ز روی تو در شبستان ماه
کمال حسن ترا در وجود آن اثرست
که در حمایتش ایمن بود ز نقصان ماه
تو پادشاهی و خوبان همه رعیت تو
نجوم جمله سپاهند و هست سلطان ماه
باسب حسن شبی با رخت مسابقه کرد
تو پیش رفتی و پس ماند چند میدان ماه
چو سر ز جیب افق بر کند طلیعه صبح
ترا طلوع کند آن دم از گریبان ماه
بوقت صبح کند آفتاب عزم غروب
چو گردد از افق غره تو تابان ماه
چو ابر گریه کند چشم من چو کرد طلوع
بر آسمان جمالت چو صبح خندان ماه
بروز بر در من آفتاب کدیه کند
اگر شبی بسر روزنم رسد آن ماه
بنزد قاضی گردون که مشتریست بنام
حقوق روی تو ثابت کند ببرهان ماه
بوقت بیع ازین اختران دیناری
بهای خاک درت برکشید بمیزان ماه
اگر تو ابر نقاب از میانه برگیری
بتابد از رخ پرنور تو هزاران ماه
وگر ز روی تو یک روز تربیت یابد
شب چهارده گردد هزار چندان ماه
اگر بروی تو نسبت کنندش از شادی
فراز طارم هفتم رود چو کیوان ماه
بکوی دوست کنون آی سیف فرغانی
که هست بر فلک قالب تو از جان ماه
چو آفتاب بروی تو دارد ایمان ماه
بآفتاب که روز آورد نظر نبود
مرا که هست ز روی تو در شبستان ماه
کمال حسن ترا در وجود آن اثرست
که در حمایتش ایمن بود ز نقصان ماه
تو پادشاهی و خوبان همه رعیت تو
نجوم جمله سپاهند و هست سلطان ماه
باسب حسن شبی با رخت مسابقه کرد
تو پیش رفتی و پس ماند چند میدان ماه
چو سر ز جیب افق بر کند طلیعه صبح
ترا طلوع کند آن دم از گریبان ماه
بوقت صبح کند آفتاب عزم غروب
چو گردد از افق غره تو تابان ماه
چو ابر گریه کند چشم من چو کرد طلوع
بر آسمان جمالت چو صبح خندان ماه
بروز بر در من آفتاب کدیه کند
اگر شبی بسر روزنم رسد آن ماه
بنزد قاضی گردون که مشتریست بنام
حقوق روی تو ثابت کند ببرهان ماه
بوقت بیع ازین اختران دیناری
بهای خاک درت برکشید بمیزان ماه
اگر تو ابر نقاب از میانه برگیری
بتابد از رخ پرنور تو هزاران ماه
وگر ز روی تو یک روز تربیت یابد
شب چهارده گردد هزار چندان ماه
اگر بروی تو نسبت کنندش از شادی
فراز طارم هفتم رود چو کیوان ماه
بکوی دوست کنون آی سیف فرغانی
که هست بر فلک قالب تو از جان ماه