عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۵
قد بین و رخ ببین و لب جانفزا ببین
آن چشم مست و آن نگه دلربا ببین
اجزای حسن او همه یک یک نگاه کن
وانگه بیا و حال من مبتلا ببین
من زارتر ز صورت مجنونم از غمش
هر کس که باورش نشود گو بیا ببین
ای مست ناز چند بخشم نظر کنی
یکره مرا بگوشه چشم رضا ببین
جور تو ذره وار ببادم اگر دهد
یکذره از تو روی نتابم وفا ببین
بر روی دوست سجده اهل نظر رواست
زاهد درین میانه تو روی خدا ببین
اهلی کدورتی که تو داری ز خامی است
عاشق شو و چو شمع بسوز و صفا ببین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
دو ضعیفیم من و سایه در آنراه شدن
گه منم باز پس از سایه و گه سایه ز من
ایکه چون سایه مرا مهر تو برداشت ز خاک
چونکه بر داشتیم باز بخاکم مفکن
رچه خواهی بکن آزار دل زار مکن
جام جم گر شکنی غم نبود دل مشکن
باغبان جامه درد همچو گل از دست رخت
که بدور تو نگه کس نکند سرو و سمن
بقلم هم نکشد مثل تو صورتگر چین
سرو نازی که بود لاله رخ و غنچه دهن
آفتابا بچمن گر گذری سرو صفت
سجده قد تو چون سایه کند سرو چمن
اهلی از داغ بتان شرط وفا سوختن است
یا بسوز از غم او یا ز وفا لاف مزن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۹
خوش است زیر سر آن خشت آستان دیدن
ولی گرانی سر کی بر آن توان دیدن
مرا ز تیغ تو بر استخوان بود زخمی
که همچو پسته توان مغز استخوان دیدن
ز تیر غمزه که تاب آرد ای کمان ابرو
دو چشم ترک تو در خانه کمان دیدن
نشاط این من و یعقوب خسته میدانیم
جمال یار سفر کرده ناگهان دیدن
ز اشک گرم کشد میل دیده را اهلی
که کوری است رخت پیش مردمان دیدن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
گر نه کافر بچه یی آتش دل تیز مکن
کعبه بر هم مزن آتشکده انگیز مکن
مرهم ریش دلم کز سخن تلخ کنی
باری از خنده پنهان نمک آمیز مکن
ایکه در گلشن حسنی و جوانی سرمست
تکیه بر نازکی سبزه نوخیز مکن
خون من هم ز دل و دیده من باز طلب
پرسش قتلم از آن غمزه خونریز مکن
یا بنه دل بگرفتاری و محنت اهلی
یا نظر در سر آن زلف دلاویز مکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
آن نخل قد و لعل لب چون رطبش بین
وان چاشنی خنده شیرین لبش بین
گر طوبی جنت طلبی با ورق سبز
بر سرو قد آن سبز قبای قصبش بین
تنها نه منم طالب آن چشمه حیوان
صد تشنه جگر همچو خضر در طلبش بین
در شادی وصل دل بدروز چه بینی
بیداد شب هجر و دوام تعبش بین
تا چشم زنی روز وصالت شب هجرست
این کوتهی روز، درازی شبش بین
اهلی بودش جام طرب دیده پر خون
ای مست جگر سوخته جام طربش بین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
گر شوم خاک ره و سبزه دمد از گل من
حسرت سبزه خطت نرود از دل من
ای چراغ نظر و شمع شبستان همه
یکشب از شمع رخ افروخته کن محفل من
قصه درد دل از داغ تو تا کی گویم
آه ازین درد دل و وای ز داغ دل من
دانه خال تو حاصل نشد از خرمن عمر
گو ببر باد فنا خرمن بیحاصل من
مگذر از من که سرم کوی تو زان منزل ساخت
که فتد سایه سرو تو بسر منزل من
ساقی امشب مه من مست و سر افشان سازش
که بمستی مگر آنسرو شود مایل من
رخت در کعبه مقصود کشم چون اهلی
گر ببندد اجل از کوی بتان محمل من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
زخم پنهان بردل عاشق تو میدانی زدن
هر کمان ابرو نداند تیر پنهانی زدن
تا نگردی آشنا در بحر عشقت راه نیست
گر نیی موسی قدم در نیل نتوانی زدن
عشرت آباد چمن گلبانگ بلبل را سزد
ما و کنج غم چو جغد و بانگ ویرانی زدن
می زدن از لعل شیرین در خور خسرو بود
کوهکن می بایدش بر سنگ پیشانی زدن
شرح حسنش گرچه اهلی نیک میدانی بگوی
زانکه از دانا خوش آید لاف نادانی زدن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۷
هرکه زنجیرش نهد مشکین کمندی ایچنین
گر بود دیوانه نگریزد ز بندی اینچنین
بر زمین پای سمندت ناید از شوخی ولی
حیف باشد بر زمین پای سمندی اینچنین
چشم من، چون داغ بر دست تو بیند چشم من
کی بچشم خود توان دیدن گزندی اینچنین
با هزاران دردمندی جان فدایت میکنم
وه چرا ننگ آیدت از دردمندی اینچنین
دست اهلی کوته از بختست چون آرد ببر
دست کوتاهی چنان سرو بلندی اینچنین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۸
گرچه هجر امشب ره اهل نظر خواهد زدن
ناگه از جایی که مقصودست سر خواهد زدن
یار رفت از شهر و اینک از سواد دیده ام
خیمه با او مردم چشمم بدر خواهد زدن
ساز مردم ساختم دانم که دور از او اجل
ناگهانم حلقه بر در بیخبر خواهد زدن
دم زدم زانشمع و برق غیرتم سوزد دهان
گر سخن میگویم آتش در جگر خواهد زدن
رخنه اندر بزم شیرین همچو خسرو کی کند
کوهکن هرچند سر بر سنگ در خواهد زدن
دور باش ایهمنشین کاینک زبان ناصح کشید
باز بر رگهای جانم نیشتر خواهد زدن
پیر شد اهلی اگر دولت جوانمردی کند
با حریف خویش دستی در کمر خواهد زدن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۹
چنان گردد خیالش چشم اشکبار من
که میپندارم اینک خواهد آمد در کنار من
شب هجران چه سان بر بستر راحت نهم پهلو
که هر مو دور ازو خاریست در جسم فکار من
ز من دارد فراغ آنشوخ و من در آتش محنت
بدین امید میسوزم که خواهد گشت یار من
چو مجنون بیرخ لیلی چنان کز وی غباری ماند
مگر باد آورد روزی بکوی او غبار من
تنم خاک ره یارست و جان چون گردباد از شوق
برقص افتاده و گردش همیگردد غبار من
مراد من ازو اهلی بود فکر محال اما
خدا محروم نگذارد دل امیدوار من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۱
نشاید با لبت غیری چو طوطی همنفس دیدن
که از خال تو هم نتوان برین شکر مگس دیدن
بهشت وصلت از جور رقیبان دوزخ من شد
که در یک دیدنم صد بار باید پیش و پس دیدن
قفس بر مرغ جانم ای اجل بشکن که مشکل شد
حریفانرا بگل در حرف و خود را در قفس دیدن
مرا از دیدنت گر دین و دنیا شد چه غم باشد
که میارزد دو عالم بر جمالت یکنفس دیدن
اگر بخت زبون دارد چنین دست مرا کوته
بشاخ آرزو هرگز نخواهم دسترس دیدن
چو یعقوب از غم یوسف ز عالم دیده پوشیدم
که من بیدوست در عالم نخواهم هیچکس دیدن
نظر بر غیر اهلی را دو جر مست ایگل خندان
یکی از گل نظر بستن یکی بر خار و خس دیدن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
نظاره تو به هر دیده کی توان کردن
نظر بروی تو باید بچشم جان کردن
بخشم و ناز نگاهی بما کنی گاهی
گر این نگه نکنی هم چه میتوان کردن
اگر بخاک افتد ذره گر بعرش رود
نمی توان دل بد مهر مهربان کردن
ز دست غم همه مویم زبان شود بر تن
که شرح غم نتوان بیک زبان کردن
لب تو گر بسخن درفشان شود خوبست
چه سود دیده ز حسرت گهر فشان کردن
اگر تو رنجه کنی پا بر آستانه چشم
خوش است دیده خود خاک آستان کردن
بر آستان تو اهلی نهاد روی دعا
که شرمسار شد از رو بر آسمان کردن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
ای سبز پر کرشمه مشکین قبای من
سر تا قدم بلای سیاهی برای من
با جامه سیاه که در عین شوخیی
دلجوتری ز مردمک دیده های من
چشم تو گرچه کشت بیک دیدنم ولی
بود آن نگاه کردن او خونبهای من
گر یک جفا کنی تو و من صد وفا هنوز
ارزنده جفای تو نبود وفای من
اهلی مگو که بخت شود یار عاقبت
گر کار من بیاری بختست وای من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
اکنون که تنها دیدمت لطف ارنه آزاری بکن
سنگی بزن تلخی بگو تیغی بکش کاری بکن
گیرم نداری میل من ایمردم چشم کسی
از گوشه چشمی بما نظاره یی باری بکن
ای یوسف جان میخرد خلقی بجان وصل ترا
رسم گرانجانی بهل میل خریداری بکن
مردیم دور از روی تو در خانه مانی تا بکی
بیرون خرام آخر گهی گلگشت بازاری بکن
تا کی طبیب عاشقان غافل ز حالت بگذرد
اهلی بکش آهی ز دل یا ناله زاری بکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۵
گر بوسه دهی زان لب خندان کهه دهم جان
بوسم دهن تنگ تو چندان که دهم جان
ارزان بود از بوسه خرم از تو بجان لیک
هرگز ندهی بوسه ام ارزان که دهم جان
خضر ره من شو که درین ظلمت دوری
نزدیک شد ایچشمه حیوان که دهم جان
هرچند بعیسی نفسی جان دهیم باز
بازآ نفسی پیشتر از آن که دهم جان
بر باد دهم جان بهوای تو چو اهلی
گر باد رساند ز تو فرمان که دهم جان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۶
دارد رقیب بهر تو چشم حسد بمن
کاری مکن که کار کند چشم بد بمن
گردون ز آستان توام گو مکن جدا
زانروز که اینقدر ز جهان میرسد بمن
سردرسر خیال تو خواهد شدن مرا
این قصه گفته است خیال تو خود بمن
من قانعم بیک نگه از سرو قامتت
بنما ز دور یکنظر ایسر و قد بمن
اهلی ز بیکسی چه غم ار دشمنم بسی است
غمخوار بیکسان برساند مدد بمن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۷
ای تو بروی همچو مه چشم و چراغ عاشقان
راحت جان بیدلان مرهم داغ عاشقان
روشنی دو دیده یی، مونس دل رمیده یی
تازه بهار این چمن نوگل باغ عاشقان
بسکه ز دیدن رخت سیر نمیشود نظر
یکنفس از نظاره ات نیست فراغ عاشقان
گرنه نسیم رحمتت روز جزا رسد بخلق
بوی بهشت کی کند تازه دماغ عاشقان
اهلی از آفت فنا غم نخوریم تا ابد
کز رخ شمع ما بود زنده چراغ عاشقان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
خوشا سنگ جفایت خوردن و هم در نفس مردن
ولی من بخت اینم نیست خواهم زین هوس مردن
من آنمرغ دل افکارم که محرومم ز وصل گل
نخواهم روی بستان دید خواهم در قفس مردن
دل مجنون کجا یابد نشان از محمل لیلی
که میباید در این وادی بآوای جرس مردن
ز طعن همنفس نتوان که نالم از بلای او
بلا این شد که می باید ز طعن همنفس مردن
ز عشق آسان شود مردن اگرنه زین بود مردن
نخواهد کس درین عالم برای هیچکس مردن
چنینم گفت جانت را بیک دیدار بستانم
اگر باشد چنین اهلی خوش آسانست پس مردن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
تو که پیش بیغمانی چو گل از نشاط خندان
رخ خود چو غنچه درهم چه کشی ز دردمندان
ز لب تو بیعنایت، بکجا برم شکایت
که صدم جفاست از وی ز تو صدهزار چندان
چکنم که در نگیرد بتو شمع برق آهی
که چو موم نرم سازد دل سخت تر ز سندان
بلب تو جای دندان که گمان برد ز تندی
چو مجال دیدن کس نبود چه جای دندان
تو بدین جمال و خوبی دل تنگ نیست جایت
که فرشته کس مقید نکند بکنج زندان
دل من بخود پسندی نکشد ز سجده ات سر
که فرشته دیو سازد سر کبر خودپسندان
نرسید دست اهلی بسه قدان گلرخ
نرسد بدست کوته گل وصل سربلندان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۰
میمیرم و خار غمت از جان نمیآید برون
خاریکه ره در جان کند آسان نمیآید برون
وه وه چه نازک میدمد گر در رخت خط سیه
بر گرد گل زین خوبتر ریحان نمیآید برون
من کشته آن کز تنم تیر تو ره در دل کند
یاران به غم کز سینه ام پیکان نمیآید برون
عیبم مکن کز سوز دل روشن ز چاک سینه ام
آتش چو سر زد شعله اش پنهان نمیآید برون
جان سوخت اهلی را ز غم دلسوز از آنشد ناله اش
در دل نگیرد هر نفس کز جان نمیآید برون