عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
با آنکه ز شوق نظری خواب ندارم
چون گوشه چشمی فکنی تاب ندارم
بر گریه من گر نکنی رحم تو دانی
من در جگر تشنه دگر آب ندارم
تا گوشه ابروی تو محراب دلم شد
جایی بجز از گوشه محراب ندارم
از ناله من خیل سگان توبه تنگند
وقتست که درد سر اصحاب ندارم
از پیر مغان دورم و تشویش مرا کشت
ورنه گله از صحبت احباب ندارم
در گریه گرم پارود از جا عجبی نیست
خاشاک صفت طاقت سیلاب ندارم
بگشای در وصل بروی من و اهلی
درویش توام روی بهر باب ندارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
گرچه بی بختم و دور از رخ گلفام توام
شکر این بخت چگویم که در ایام توام
مرغ هرگز نپرد سوی من و من همه عمر
چشم در راه خبر گوش به پیغام توام
ساقیا تشنه لم سوز مرا عیب مکن
چکنم سوخته جرعه یی از جان توام
تو ملک خویی و با من سخن از لطف کنی
من خراب از ستم و کشته دشنام توام
نظری کن که گدای نظرم چون اهلی
نه چو کوته نظران در پی انعام توام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
از جهان فردم همین در بند رخسار توام
بنده حسنم درین عالم گرفتار توام
از زلیخا کی نیم ای یوسف اکنون جان بکف
روز بازارست و من در روز بازار توام
نسبتم با هر خسی ایگل مکن کافتاده است
صد هزاران گر بود من مرغ گلزار توام
با وجود حسن رخسارت که شهری مست ازوست
من خراب حسن طبع و مست گفتار توام
همچو گل می میخوری با عاشقان زار خود
آخر ای بیرحم من هم عاشق زار توام
مردم بیدرد را مرهم بود از وصل تو
من جگر چاک و درون ریش و دل افکار توام
اهلی بیچاره درویشست و تو سلطان حسن
بر زبان این نکته چون راند که من یار توام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
ما جان ز شوق وصل تو صد باره داده ایم
قربانی توایم و بدین کار زاده ایم
بر ما چو شانه تیغ زبانها کشیده اند
تا یک گره ز سنبل زلفت گشاده ایم
گر دیگران ز آتش خشمت گریختند
ما همچو شمع تادم مردن ستاده ایم
با ما چو چشم خویش تو در نقش بازیی
ما با تو همچو آینه یک لخت و ساده ایم
امشب که گریه نیست به آهیم مبتلا
از آب جسته ایم و در آتش فتاده ایم
ای ابر لطف مرحمتی کن که غنچه وار
پژمرده ایم و دل بشکفتن نهاده ایم
از ذره کمتریم چو اهلی بکوی تو
لیکن به مهرت از همه عالم زیاده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
مست آنم که ز دستت قدحی نوش کنم
هرچه غیر تو بود جمله فراموش کنم
نایم از شوق تو تا روز قیامت باهوش
مست اگر با تو شبی دست در آغوش کنم
گوش بر قول تو دارم نه به پند دگران
من نه آنم که حدیث دگران گوش کنم
خنده رویم همه چون جام و دلم پرخونست
پرنشاطم چوخم وز آتش دل جوش کنم
روی اهلی سوی پیران مرقعپوش است
من نظر سوی جوانان قباپوش کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
ما سایه صفت سوخته وصل تو ماهیم
دور از تو ز بیطالعی بخت سیاهیم
گر زندگی ما نه بدلخواه تو باشد
بالله که ما زندگی خویش نخواهیم
ما را کشی از هجر خود و زنده کنی باز
عیسی روانبخشی و ما زنده گواهیم
بر ما نگهت نیست بجز گوشه چشمی
ای آهوی چین کشته این نیم نگاهیم
در کوی تو چون کاه بهر باد نلرزیم
ما کوه غمیم از بد ایام نکاهیم
چون شمع فروغ دل ما ز آتش آهست
ما زنده ازین دود دل و آتش آهیم
ز آسوده دلی بر در میخانه چو اهلی
شاهنشه وقتیم و سگ بنده شاهیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
شور ستمت چند کند دور ز خویشم
شوری مکن ای کان نمک بادل ریشم
خونریزی مژگان تو ای مرهم دل چند
تا چند زنی بر دل ریش اینهمه ریشم
گر سرکشم از داغ تو ایشمع جفا کیش
پروانه صفت سوختنی در همه کیشم
در پیش تو واپس ترم از جمله ولیکن
آندم که کشی تیغ بقتل از همه پیشم
از ذره کمم لیک گر از مهر نسیمی
در عشق تو خورشید صفت از همه بیشم
تنها نه که بیگانه ام از خلق چو اهلی
بیگانه صفت بهر تو بیگانه خویشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
دمی که همنفسان گرم گفتگو بینم
من از کناره به دزدیده روی او بینم
لطیفه هاست....
گشایم از رخ تو زلف و مو بمو بینم
چنین کز آینه ام زرد رو من بیمار
مگر که خویشتن از باده سرخ رو بینم
رقیب حمل جفا میکند ولی لطفست
هر آن ستم که از آن شوخ تند خو بینم
به آرزوی دل خود عجب رسد اهلی
که در دلش ز تو هردم صد آرزو بینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
تشنه درد توام وز پی درمان نروم
گر بمیرم بسر چشمه حیوان نروم
چه بهار و چه خزان بیخبرم از گل و خار
زانکه بی روی تو هرگز بگلستان نروم
بسکه از غیر تو ای گل چو صبا خار خورم
هیچگه سوی تو نایم که پریشان نروم
گر در آتش طلبد عشق توام شمع صفت
کشتنی باشم اگر خرم و خندان نروم
بلبل مستم اگر بر سر خارم چه عجب
خار در چشمم اگر بر سر پیکان نروم
بامید لب شیرین تو فرهاد صفت
میکنم جانی و باشد که بحرمان نروم
غرقه در خون دلم پیش سگانش اهلی
باشد آلوده ازین منزل پاکان نروم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
ز اشک همچو شفق بیتو غرق خون شده ام
شکسته تر ز هلالم ببین که چون شده ام
تو خواستی جگرم پاره پاره لاله صفت
بهر صفت که تو میخواستی کنون شده ام
مرا بحلقه مستان زنده دل ره نیست
که من ز دایره زندگی برون شده ام
برون فتاده چو پروانه ام ز صحبت شمع
ز بسکه سوخته از آتش درون شده ام
چو سبزه خشک شدم راز دل نگفتم هیچ
اگرچه جمله زبانم عجب زبون شده ام
دلم ز گریه خون گرچه سوختم باری
شکفته تر ز گل اشک لاله گون شده ام
مرا به گلشن وصل تو جای بایستی
به گلخن از ستم بخت واژگون شده ام
مگو که کوهکنم از ستمکشی اهلی
که من ز بار ستم کوه بیستون شده ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
غم چون تو آفتابی ز جهان پسند دارم
من اگر چو ذره پستم نظری بلند دارم
دل ریش من متاعی نبود ولی مکن رد
که من از متاع عالم دل دردمند دارم
بفراق خو گرفتم ز هلاک خود چه باکم
چو بمگر دل نهادم چه غم از گزند دارم
شکرم مده چو طوطی سخنی بگو از آن لب
که من از لب تو مستم چه مذاق قند دارم
چو گلم خجل ندانم که کدام زهر نوشتم
چکنم که صد جراحت من مستمند دارم
ز کمند زلف هر سو چه نهی براه دامم
تو تعب مکش که منهم سر این کمند دارم
نه دل است اینکه دارم بتن ضعیف اهلی
که بتار عنکبوتی مگسی ببند دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
چو چاره از غم خونخواره نمییابم
جز آنکه جان بدهم چاره یی نمی یابم
بهار عمر خزان کردم از غمت ایگل
هنوز فرصت نظاره یی نمی یابم
ز دست جور تو آواره جهان گشتم
ولیک همچو خود آواره یی نمی یابم
هنوز تیره شبم با هزار مشعل آه
شبی که همچو تو مهپاره یی نمی یابم
خوشم بخواری دل با هزار زخم زبان
بسختی دل خود خاره یی نمی یابم
شبم نمیرود از غصه خواب اگر روزی
ملامتی ز ستمکاره یی نمی یابم
بجان دوست که هرگز ز خانقه اهلی
صفای محبت میخواره یی نمی یابم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
من از اول ترا خورشید عالم سوز میدیدم
همه امروز می بینند و من آنروز میدیدم
بیاران مینمود از غمزه چشمت مردمی لیکن
من از آن غمزه در دل ناوک دلدوز میدیدم
ز هجرم تیره بخت اکنون کجا شد آن نکو بختی
که خورشید رخت از طالع فیروز میدیدم
خوشا آنشب نشینیها که در جمع سهی قدان
ترا مجلس نشین چونشمع بزم افروز میدیدم
هم از اول که من گشتم چو اهلی مست چشم تو
نشان جادویی زان چشم سحر آموز میدیدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۶
تا یافته ام وصل تو در کینه خویشم
مشتاق همان حسرت دیرینه خویشم
گر گوش بروزن پی آواز تو خلقند
من گوش بآواز تو در سینه خویشم
سرمست می وصل تو بودیم همه شب
مخمور غم مستی دوشینه خویشم
از روی و ریا نیست صفای نظر من
من پاکدل از گوهر آیینه خویشم
اهلی بمن از کین حسودان نرسد غم
کاسوده دل از خاطر بی کینه خویشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
ز خونم سیر کی گردد که با لعلش نظر دارم
ر چشمم میکشد تا قطره یی خون در جگر دارم
مکن منع از سجود خود مرا ایسرو چندانی
که در راهت رخ زردی نهم بر خاک و بردارم
چو رو در قبله میآرم سجودم بهر آن باشد
که از محراب ابرویت خیالی در نظر دارم
کجایی آفتاب من که شب تا روز در راهت
بجان کندن چراغ دیده در راه سحر دارم
طبیبا حال اگر پرسی که دردم را کنی درمان
برو درد سرم کم ده که من دردی دگر دارم
چو ناصح در زبان آید مرا موی از بدن خیزد
کزان تیغ زبان در دل هزاران نیشتر دارم
نه تنها از خیال زلف او مویی شدم اهلی
که دستی با خیال موی آنهم در کمر دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
در چاره مرهم بدل پاره بماندم
از چاره گری بود که بیچاره بماندم
هر بار امید نظری داشتم این بار
نومید ز دیدار تو یکباره بماندم
جان رخت سفر بست و تو از دیده برفتی
من پشت بدیوار ز نظاره بماندم
آواره شدم از سر کویت من مجنون
کس یاد نکرد از من و آواره بماندم
اهلی همه کس شاد شد از خوان وصالش
محروم من از بخت ستمکاره بماندم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
همدمان رفتند و من از همرهان وامانده ام
میرم از این غم که بی یاران چرا من زنده ام
تاب وصلم نیست ایمه چون زیم در هجر تو
وای بر مردن چو من در زندگی وامانده ام
داغ سودای غمت دیوانه کردم ای پری
زانسبب چونشمع گه در گریه گه در خنده ام
گرچه آزاد جهانم همچو سرو ای ابر لطف
رحمتی فرما که از دست تهی شرمنده ام
همت من در نظر نارد جز آنخورشید رخ
گرچه درویشم نظر جای بلند افکنده ام
نازنینان گر کشندم سر نمی تابم ز حکم
پادشاهانند ایشان من فقیر و بنده ام
زین چمن اهلی مرا دیگر بهیچ امید نیست
زانکه از شاخ بقا چونغنچه دل برکنده ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
در کمال است جمال تو که ما می طلبیم
این زمان فرصت وصلت ز خدا می طلبیم
تو ببتخانه و ما بهر تو در کعبه بذکر
الله الله تو کجا ما ز کجا می طلبیم
ما نه آنیم که رنجیده ز دشنام شویم
بلکه دشنام ترا ما بدعا می طلبیم
گفته یی اهل نظر گنج وصالم طلبند
پس درین عالم ویرانه کرامی طلبیم
همه را زندگی آسایش و ما را مردن
اهلی آسودگی اینست که ما می طلبیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
خوش آنکه همنفس یار خویشتن بودم
رفیق و همدم و همراز و همسخن بودم
خوش آنکه جلوه چو میکرد آفتاب رخش
من آفتاب پرستی چو برهمن بودم
خوش آنکه در چمن حسن آنگل از مستی
همی شکفت و منش بلبل چمن بودم
خوش آنکه لعل لبش چونشکر فشان میشد
من از نشاط چون طوطی شکر شکن بودم
خوش آنکه پیش لبش میگریست شیشه می
که من بخنده چو ساغر از آن دهن بودم
خوش آنکه آن دهنم خاتم سلیمان بود
بر غم خصم من ایمن ز اهرمن بودم
کنون ز نرگس او یک نظر مرا اهلی
امید نیست تو گویی که آن نه من بودم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
نه کس ز بهر تو یارم نه یار کس من هم
نه دوست غیر تو دارم کسی نه دشمن هم
طمع بعمر ابد از حیات وصلم بود
کنون ز هجر تو راضی شدم بمردن هم
دریغ کشت جوانی که برق پیری سوخت
برفت خرمی ما بباد و خرمن هم
نشاط گمشده می جویم و نمی یابم
ز عیش مطرب و ساقی و گشت گلشن هم
فغان ز تیره شبی، وه کجا شد آن شبها
که آمدی بدرم مه زبام و روزن هم
جفا کش همه خلقیم و دست ما کوتاه
نمیرسد بگریبان کس بدامن هم
چراغ اهلی دلخسته برفروز از وصل
که جان چو شمع گدازد ز فرقت و تن هم